محمد امین  فروتن

 

یک دم نگاه کن که چه برباد می دهی

چندین هزار امید بنی آدم است

« هوشنگ ابتهاج شاعر شرین زبان فارسی »

 

مدتها ست که  عده ای از برجسته ترین نویسنده گان  ، اندیشمندان و مؤرخان نامدار این مرزوبوم می نویسند و طرح میدهند تا عوامل فاجعه وبحران را که از سالهای زیادی بر سرزمین ویرانه ء ما سایه افگنده است شنا سائی کنند ؛ اما با دریغ فراوان که هنوزهم  نتوانیسته اند ریشه های اصلی این  بحران  تراژدیک را که در تاریخ و سنت های مردم ما عجین شده  و دررگهای  فرهنگ تاریخی مردم  ما جاری است طوری که لازم است دریابند و شناسائی کنند . درتصویرچنین تحلیل ها ی وارونه و نگاه های نا عادلانه و نا سنجیده ء  برخی از  متفکران و تاریخ نویسان  جامعه وکشورما است که هنوز هم مردم ستمدیده ما در دیگ جوشانی بنام افغانستان می سوزند و به  هراندازه ای که زور می زنند به جایی نه می رسند . من اکیدآ بر این باورم که هرگاه تفا ؤت در  نگرش  فلسفی   نسبت به انسان  و مسؤلیت های اجتماعی وی در روند تاریخ و جامعه  وجود داشته باشد هرگونه راه حل ها برای فروکش کردن حوادث و طوفان های بشری نا کار آمد خواهند بود . زیرا انسان در مسیر تاریخ و در تغییر نظام اجتماعی خویش نقش دارد و تلقی انسان  به عنوان یک علت در مسیر جبر علمی تاریخ و تحولات اجتماعی ، که خود بر موازین علمی و بر علل و عوامل مادی و معنوی استوار است  همان رابطه ای که میان انسان و خدا هست ، که در این نگرش ، انسان ، زائیده ی" روابط اجتماعی " و یا علل و روابط دیگر نیست زیرا او میتواند از تمامی این روابط و علت ها خود را آزاد سازد و با توصل به     

« آگاهی و اراده و فطرت خود » خویشتن را افضل زمان و تاریخ سازد .همچنا نکه با یک اندیشه و تفکراجتماعی ، نظام اجتماعی دلخواه خود را تحکیم می بخشد با کار" برروی خویش " از خود انسان مطلوب اش را میسازد . از اینجاست که خود سازی ، همچون مانند دیگر ابعاد حیات بشری یک واقیعت علمی ، عینی و در عین حال یک رسالت انسانی و توحیدی است . بی جهت نیست که قرآن کتاب مقدس آسمانی نیز انسان را نه یک ایده ء مجرد و مطلق و خارج از نظام مادی و علل و عوامل عینی و علمی تلقی میکند و نه صرفأ یک پدیده ء نا خود آگاهی که در تسلسل جبر تاریخ یا طبیعت عرض اندام می کند . به قول قرآن « لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ، ثم رددناه اسفل سافلین » 

" انسان را در استعداد و در امکانات تکامل در عالیترین اندازه گیری علمی خلق کردیم ، سپس او را به پست ترین درجات پست باز گرداندیم " یعنی انسان خود بالقوه یک پدیده ء ما فوق است که میتواند تا حد یک علت مستقل از قوانین مادی ، تا مرحله ء استخدام کننده جبر طبیعت ، وراثت ، تاریخ ، جامعه و جانشنی خدا بر هستی نیز با لا رود . و این مسیر علمی را از " خا ک " تا " ذات خدا" طی کند و در راستای همین مسیر است که حرکت طبیعی توده های انسانی بسوی کمال و تکامل تعیین می شود و رسالت همه ء آگاهان و مصلحان مشخص می گردد . و بالاخیره خود سازی جهت و مسیر فلسفی خویش را پیدا می کند . خود سازی در بینش اسلامی یک ریاضت منفی "  نیست بلکه یک پرورش مثبت است که اگر هر روشنفکرو رسا لتمند اجتماعی  بدون تمرین  این " پرورش مثبت "  به امر دیگرگونی های  اجتماعی  بپردازند بدون هرگونه تردید که مشروعیت اصالت روشنفکری شان شدیدآ آسیب می بیند . به عقیده جامعه شناسان هر " خود سازی " باید هدف داشته باشد زیرا آنچه خود سازی را  معنی میبخشد  اهداف انسانی است و قبل از آنکه به تعیین روش ها بپردازیم باید هدفها را بصورت روشن بیان کنیم . روی همین ملحوظ مسأ له  هویت و شناخت  تاریخی انسان که در متن و بطن اقوام و قبائل  زندگی  اختیار کرده است اولی ترین و مهمترین  مسأ له فلاسفه و دانشمندان علوم اجتماعی به حساب می آید . این تلقی ای که انسان دربرابر قدرت با لاتر از خود و نسل های دیگری  از تاریخ مسؤلیت دارد میتواند به تمامی روشنفکران و انسان های آگاه در هردوره و در هر نظامی و در هر طبقه ای خطاب کند که میتوانی از جبر طبقاتی ، نژادی و قومی ات رها شوی . اینگونه برداشتی از انسان است که میتواند روشنفکر وابسته به اشرافیت و پست ترین و منحط ترین اقشار و طبقات بلند بالای را وا داراد که جامعه ء آلوده بر تبعیض های شرک آلودی را از بیخ و بُن رها کنند . این چنین است که نخستین گام در راه " خود سازی "  تقویت این هراس و وسواس دائمی در خویش است که باید به " از خود بیگانه گی دُچار نگردند و بزرگترین آفت از خود بیگانه گی یک روشنفکر       

" تقلید میمون وار " است که روشنفکر بدون حضور فعال خودش ، خود را  در چهار چوبهای از قبل آماده کرده شده زندانی می سازد . تقلید از  سنت های کهن و شرک آلود که بیشتر بر روشنفکران این عصر بدون آنکه در ساختار و ترویج این سنت ها و عادات نقشی را داشته باشند تحمیل می گردند ، از مظاهر یک تقلید میمون وار به حساب می آیند . البته این گونه خود پسندی  یک  سنت  جاهلانه نیست ، بلکه بازگشت به" خود آگاهانه" به ارزشهای انسانی ایست که در وجود فرد ، فردی ازما هست و ازما گرفته اند .! و بدون تردید انسان فردا ، انسانی خواهد بود که لیاقت آزاد شدن از تمامی زندانهای گذشته و حال را ، یعنی آنچه را که از طریق وراثت یافته است  و آنچه را که طی سالیان متمادی ازکانال های  استعماری بر مردم ما دیکته شده ، کسب کرده است . البته این درس بزرگی است که گاه می بینیم یک روشنفکر مترقی در حالیکه شعار یک نهضت اصیل و آزادی بخش  عصر دیگر و شرائط دیگری را در عصر دیگر و شرائط اجتماعی دیگری مطرح می کند ، برخلاف احساس کاذبی که دارد ، وارث ضد انسانی ترین و فریبکار ترین و زشت ترین توطئه های قدرتمندان و رژیم های ضد بشری می شود

از ارزیابی و تحلیلی که فوقأ به آن اشاره گردید چنین نتیجه می گیریم که جامعه شناسان و مؤرخان نسل پرخاشگراین زمان  که در باره ء حوادث و وقائع تاریخی قضاوت می کنند باید شا لوده های فلسفه تاریخی توحیدی را نیز اکیدآ در نظر بگیرند .یکی از برجسته ترین توجهاتی که درفلسفه تاریخ توحیدی

نهفته است مطالعه و سیری برشخصیت  چند بعدی  و چند وجهی انسان است که هرمؤرخ و تحلیل گردر استنباطات خویش باید به طور کلی  به عنوان جانشین خدا در زمین به آن رسیده باشد . وانسان را به عنوان یک " علت" در مسیر تاریخ و جامعه سازنده ء تاریخ و خویشتن خویش بداند . انسان در مسیر تاریخی و در تغییر نظام های اجتماعی خویش نقش دارد ، البته مقصود ما از آن ، شخصیت پرستی و فرد پرستی ، رهبر پرستی نیست که این ها همه از رسوبات فرهنگ شرک آلود ی اند بلکه اعتقاد به آگاهی و اراده ء انسان است و تلقی آن به عنوان یک علت در تمامی مسیر جبر علمی تاریخ و تحولات اجتماعی ، که خود بر موازین علمی و بر علل و عوامل مادی استوار است ، همان رابطه ای که میان انسان و کائینات هست . و درست در پرتو این استنباط و چنین  تحلیل عمیق تاریخی و فلسفی  است که  تمامی تحلیل گران و مؤرخان  جوامع بشری را مخاطب قرار می دهد و از آن ها می طلبد تا  با یک  ارزیابی عادلانه و عالمانه  خویش مردم فقیر د نیا را در برابر ستم و ظلم مستبدان به حرکت در آورند .   

 بحث بر سر مسأ له بحران شناسی از نگاه فلسفه ء تاریخ در افغانستان بوده که چگونه وبا چه معیار های از علم جامعه شناسی مسأ له حرمت انسان ها همراه با حقوق و آزادی های مشروع   آنها در نظر گرفته شده است ؟ آنچه که در نتیجه این بحث باید فکر خود را بدان متوجه کنیم اینست که برای بنیاد گذاری یک " فلسفه سیاسی " قبل از اینکه به تفسیر تاریخ و تاریخ گرائی بپردازیم باید  انسان شناسی و انسان نگری خود را مشخص و تبئین کنیم . واقیعت این است که در بینیش عادلانه  سیاسی  جهت گیری ها و تصمیم گیری ها مبتنی بر ظوابط و معیار های است که مکتب انسان سالار توحیدی آنرا مقرر و معین کرد ه است و بصورت کامل دارای  قلمرو اعتقادی محسوب می شود . اکنون ببینیم که چگونه در عمل نخبه گان و سیا ست پردازان جامعه ما این مأ مول رعایت شده است ؟ این سوال از آنجا نشئت می کند که هریکی از بزرگترین و قدیمی ترین  سازمان های سیاسی و اجتماعی اعم از چپ ها و راست های  کشور ما که  جمعأ دست کم   بر سه دهه تاریخ افغانستان حکمروائی داشته اند از وجود حاکمیت مردم بر مبنای انسان سالاری و پایبندی بر  اصول دموکراسی واقعی و رعایت حقوق بشر بی بهره بوده اند . آیا تعجب آور نیست که در اوج اصطکا کات و گسترش ساحه نفوذ امپریالیزم فرهنگی قرن بیست و یکم  بسیاری از مردم نادان کشور ما تصؤر کنند برخی  از شبیه به مردان  و روشنفکران سنتی افغانستان  " کاکُل زری های تاجدار " جامعه و ملت ما " اند ؟ ! و با شتاب بی نظیری سفره های رنگا رنگ تهمت را پهن کرده اند ، چه کسی باور خواهند کرد که وقتی یکی از رجال نامدارکشور که سلسله نسب خود را به نخستین  "اصحاب" صدر نهضت اسلامی افغانستان پینه می زند در یک گفتگوی صریح با یک هفته نامه  وزئن انترنیتی و چاپی کابل  در باره مسأ له زن به مثابه موضوع مهم تاریخی وفلسفی  ، مقام و حیثیت زن را تا سطح یک اشپز و خدمه پائین می آورد .

وقتی این " صحابی " نهضت اسلامی افغانستان در برابر این پرسش روزنامه نگارعزیزهفته نامه متذکره  که " بخاطر چه زن دوم تان را گرفته اید ؟ "  قرار می گیرد به جای ارائیه یک  پاسخ منطقی و خرد مندانه چنین جواب می گوید : " ازدواج دوم به نزد هرکس توجیه خاصی دارد ، چون خانم اول من یک امریکائی است و آنها به فرهنگ افغانی هم چندان بلد نبود و به خاطر اینکه ما افغانها زیاد مهماندار هستیم بنابر این نه می توانیست که زیاد به مهما نان رسید گی نماید . بنا بر همین مشکلات تصمیم گرفتم یک خانم افغانی داشته باشم که با فرهنگ افغانی بلدیت داشته باشد . "  با هزاران احترامی که به این صحابی و روایتگر نامدار نهضت اسلامی افغانستان قائل هستم نه میتوان  از این حقیقت چشم پوشی کرد که این نوع نگاه تاریخی و فلسفی  به اندیشه های دینی اسلامی  موجب بسیاری از بدبختی های موجود در  جامعه ما شده است که با اصل و نگاه فلسفی و توحیدی دین به انسان و جامعه تفاؤت اساسی و بنیادی  دارد . که مسأ له حقوق زن و نقش وی در طول تاریخ  یک مسأ له علمی و فکری است و مذاهب و فلسفه های گونا گون در بستر فرهنگ ها و نظام های مختلف جهت گیری های به آن داشته اند و امروز بویژه پس از جنگ دوم  جهانی  در تمامی جریانات سیاسی و فرهنگی جهان به مثا به یک حادثه بزرگ تاریخی و یک بحران انقلابی مطرح شده است و انسان معاصر اعم از سنت گرا و متجدد که در هر حدی از تکامل اجتماعی و سیاسی بر این کره خاکی بنام زمین زندگی میکند ، خود بخود و بصورت مستقیم تحت تأ ثیر این موجی از  اندیشه ها و برداشت ها قرار گرفته است . غا لبأ مقابله و مقاؤ مت در برابر این مدرنیسم خاصی که بنام آزادی و حقوق زن مطرح شده به شکل تکیه کردن به سنتهای کهنه و یا به شکل پائین آوردن مقام و منزلت زن تا سرحد " زن اشپز خانه " و آنهم بصورت متعصبانه و به حکم سلیقه ها و غرائز و تمایلات استبدادی افراد نتوانیسته و نه میتواند در برابر این هجوم فرهنگی مقاؤ مت کنند و از پیشروی آن بکاهند . هرچند این غریزه به دلائل زیادی کسب مشروعیت کرده باشد !. با چنین برداشت های  عتیقه و غرض آلودی است که امروز در جوامع بشری نسبت به حقیقت دین وهرگونه معنویت و پاکیزه گی در قلوبی از جوانان این نسل جوانه های از  کینه ها و نفرت ها سر می کشند .

 این نوع قضاوت ها نسبت به زن درحالی صورت می پذیرد که تمامی آثار و کتب معتبر آسمانی گواه بر این حقیقت اند که زن و مرد یکجا به مثابه نخستین پایه گذاران تمدن های بشری در بستر « آدیان اسمانی » برخاسته اند و پیام تمامی ادیان الهی نیز از همان نخستین دوران انتقال بشر از« مرحله شعور » به « مرحله عقلانیت و خلافت » بوده است . مواضع روشن و زنگ زده ء بحران شناسان و روشنفکران وابسته به جریانات چپ اعم از مارکسیستها و هواداران ناسیونالیزم افراطی قومی در جامعه افغانی که هنوز هم حین بررسی و تشخیص و تمیز عوامل فاجعه و بحرانی  که جامعه ء ما را احاطه نموده  است از تیوری های  کلاسیک و بی روح  « دیکتا توری پرولتاریا »  و نا برابری های  قومی و نژادی و لسانی و غیره در جامعه سخن می گویند ، گواه بر ساده اندیشی فعالان این « تِز » جامعه شناسی افغانستان است.! آنچه را که از این بحث می خواستم روشن سازم این بوده که نگاه و دید اکثر نویسنده گان و نخبه گان  اعم از پژو هشگران  و فعالان مذهبی که با  شعارهای جزمی و نامفهوم   «شبه مذهبی برای  تأ سیس حکومت دینی و اسلامی در افغانستان تلاش می کنند و یا هم تیور ی پردازان  و" روشنفکران کاپی شده " ی چپ که  در فابریکه ها و کار خانه های غرب و شرکت های چند ملیتی نفتی و کارتل  های تجاری  ایالات متحده امریکا وغرب  رنگ آمیزی شده اند و از سالیان درازی بد ینسو  شعار های « حاکمیت طبقه کار گر! » را تکرار میکنند ، نسبت به مهم ترین مسأله تاریخ فلسفه یعنی تشخیص و تمیز جایگاه " انسان " دارای اشکالات فراوانی است .جالب آنجا ست که این پروژه ء استراتیژیک  تاریخی و اجتماعی ای که از سوی  نخبه گان دینی و یا هم روشنفکران نقاشی شده نهضت های چپ در افغانستان به پیش برده می شود از همان نخست با نوع مغا لطه شگفت انگیزی آغاز یافته است . زیرا رسالتی که نخبه گان دینی و مذهبی در قبال شناخت علمی  تاریخی جامعه و بحرانات زائیده از آن را داشتند با و اگذاریی آن مأ مور یت سنگین علمی  به همکاران " چپ اندیش " و " لائیک شان که دشمنی با علم و خِرد در طینت اکثر فلاسفه و بزرگان سلف شان نهفته بود از انجام   وظائف تاریخی و انسانی خویش  در قبال تاریخ  طُفره رفتند ، لذا  کاملأ طبیعی به نظر می آید که  در چنین صورت عرصه ء فعالیت نُخبه گان دینی و مذهبی در جامعه بشری  در حد توجیه اندیشه های مروج  دگماتیک  باقی بمانند . به باور من مهمترین   مرحله ء  تاریخ  یعنی " خاتمیت اجتماعی  " به مثابه مرحله ای  که از آغاز تاریخ زندگی انسان ، جوامع بشری توسط پیامبران و انبیأ از وحشی گری تا مرحله تمدن و تفکر و خرد و خود آگاهی رسانده اند ، دیگر پایان یافته است . و آدمی در مرحله عقل و علم خود میتواند بر اساس همان مکتب و همان مبنای پرورشی دینی که در طول تاریخ داشته است بروی همان جاده یی که تا اکنون هدایت می شده به تشخیص خویش و بی نیاز از وحی تازه و استاد دیگری و درس دیگری " خود " تشخیص بدهد و " خود " راهش را بر گزیند و خود مسیر تکامل اینده اش را تعهد کند . البته ملاک این حرکت و مسیر تاریخی و اجتماعی  آگاهی و علم بوده که  به عنوان " اجتهاد پویا " و دینا میک به مثابه اصل اید یولوژیک بر بستر تاریخ جوامع بشری ظهور میکند . آری ! علم و خرد چنین رسالت بزرگی را بر دوش دارد . اما سوال اینجاست که کدام علم و کدامین خِرد ؟ علمی که میتواند مسیر جامعه بشری را در راه تکامل روحی و معنوی و فضیلت های انسانی ادامه دهد .

اما علم در عصر کنونی به مرحله ای رسیده است که نه مذهبی ها و نه صاحبان معنویت ، بلکه مادیون و علمبرداران ایجاد یک جامعه مدرن و آزاد به نحو بی نظیری و با کلیمات تحقیر آمیز و تعبیرات زننده ای آنرا خطاب میکنند . برتولت برشت اندیشمند شهیر  Bertolthbresht  می گوید : علم فاشیسم را در اروپا بوجود آورد . ما محتاج بودیم که علم در تمدن اروپا از بازگشت روح انسان متمدن به جاهلیت قومی و نژاد پرستی که پلید ترین طرزتفکر بشری است جلوگیری کند ، که نه تنها علم چنین کاری را نه کرد ، بلکه خود ، فاشیسم را بو جود آورد و تربیت کرد و آلت قتاله ای بدست فاشیسم گردید . بنا بر این من به علم ایمان ندارم . این گونه مو ضع گیری های روشن و واضیح بزرگترین اندیشمندان معاصر است که از علم بیزار شده اند . شارل پگی Sharel pagie  یکی دیگر از اندیشمندان مادی حرف جالبتری دارد وی میگوید : آنچه را شما تجربه علمی مینامید آنرا ضلالت ، خفت ، سقوط آدمیت و از دست رفتن همه ء امید های آدمی می نامم ، پاکی و بی خبری را از یاد نبرید ، پاکی و بی خبری پُر ، و تجربه علمی خالی است ......آنچه زائیده میشود پاکی و بی خبری است ، آنچه می میرد تجربه علمی است .... !اکنون سوال اینجاست که چرا این همه بدبینی و این همه حمله ؟ و چرا و چگونه علم به این مشکل افتاده است ؟ و چگونه " علم " در شکل کنونی خودش " انسان " را از خود بیگانه و " الینه کرده است ؟ بخاطر اینکه " علم "اعلام کرده است که " هدف من چگونه زیستن است ، نه چرا زیستن " و هنوز هم اعلام می کند که " رسالت من ، نه کشف حقائق هستی یا انسان است بلکه کشف قوانینی است که که میتواند مرا در زندگی ، برخوردار تر کند " و بالاخیره اعلام کرد که " هدف من این است که آدمی بر طبیعت تسلط پیداکند و نه چیز دیگری ! راستی هم  همین علم مجرد  در یک برهه ای طویلی در این شعار ها موفق شد . پس از  همین اعلامیه که حاویی  پیروزیی علم بود  " فرانسیس بیکن  Franc ice Beck an برای نخستین بار نوشت و با صراحت اعلام کرد : که  " انسان مقتدرو بر خورداری بسازید ....من به حقایق اشیأ کاری ندارم و کاری ندارم که بفهمم انسان چیست ، معنی هستی کدام است ؟ و انسان چگونه باید باشد و زندگی کند ؟ تنها می خواهم بفهمم انسان در زندگی هر چه بیشتر بتواند نیاز های را که در خود احساس می کند با تسلط به طبیعت و استعمال قدرت  برخوردار تر و سیراب تر کند . بدون شک همین عملیه علمی از نظر اکثر دانشمندانی که جهان و هستی را تنها از تلسکوب علم می نگرند این فورمول بندی را بزرگترین خدمتی به انسان محسوب می کنند . اما دیری نپا ئید که آدمی به وسیله ء همین " علم مجرد " انسانی از خود بیگانه و " الینه " شد . یعنی در حالیکه چشم به طبیعت می گشاید تا آنرا برای تسلط بر آن شنا سائی کند و در همان حال که به قوانین موجود عالم چشم می گشاید تا آن قوانین را برای زندگی روز مره اش استخدام کند و درست در همان حالتی از اینکه روابط و مناسبات انسانی را در زمین چگونه پدید آورد ؟ تا در آن ستم و ظلم و بی عدالتی نباشد عاجز است . درست زمانی که انسان بیش از هر فرصت دیگری میتواند نسبت به هستی و طبیعتی که او را احاطه کرده است قضاوت علمی و آگاهانه داشته باشد ، در همان حالت کمتر از هر زمان دیگری در طول تاریخش در باره این پرسش که " خودش کیست ؟ " میتواند سخن بگویند . بنا براین علم امروز ، به یک تواضع هولناک و تقوای شومی و به یک بی غرضی پلید و خطرناکی دُچار شده است . آری ! این بی غرضی که اسمش ساینستیسم  است و رسمش "اسکو لاستیک جدید " ، و هد فش تنها شناخت " مناسبات " پدیده ها و اشیأ است و دیگر به هیچ پرسش دیگری و به هیچ نیاز دیگر انسانی نه تنها  پاسُخ نه می گوید بلکه از طرح آن سوال ها در زندگی  و اندیشه  انسان نیز جلوگیر ی می کند . همین بی غرضی و تقوای شوم که بر مبنا های

 " ساینستیسم " استوار اند انسان را در صحرای از نا امیدی و بی پنا هی رها می سازد . زیرا  انسان معاصر هرگاهی که " جامعه شناسی " پاسُخ اش را نه می دهد که چگونه جامعه را برایش بسازد  ،

 و قتی " زیست شناسی " از ترسیم گراف شایسته یک زندگی انسانی عاجز می ماند ، هر  گاهی که

" انسان شناسی معاصر " برای وی پاسخ نه می دهد که تو به عنوان موجود ی در این عالم هستی چه می خواهی و چه باید بخواهی ، وقتی که " فلسفه " به وی جواب نه می دهد که رسالت و مسؤ لیت تو به عنوان یک انسان آگاه در این هستی بیکران چیست و به کدام سو باید بروی ، و " دین " هم که بوسیله ی" علم مجرد" و با بینیش و قدرت علمی امروز محکوم شده است و حق ندارد که به هدایت آدمی بپردازد . بنا بر این انسان  معاصرکنونی در لحظاتی بسر می برد که بیش از هر زمان دیگری خود را بی سرپرست و بی پناه و بیهوده احساس می کند . وقتی "علم " نه میتواند زندگی واقعی و حقیقی بشری را به مغز ها بشنا ساند و با لاخره وقتی " علم " تنها خود را در چها ر چوب های معا دلات اعم از قومی ، نژادی ،  اجتماعی و تاریخی محصور سازد زمینه برای برافراشتن شخصیت ها و چهره های مساعد میشود که بدون داشتن کوچکترین آگاهی و دانش زمام " علم " را دردست می گیرند . و " علم" بدتر از گذشته نه تنها در خدمت زندگی مادی و طبیعی آدم قرار می گیرد بلکه حیات عمومی آدم را در معرض خطر قرار میدهد . روی همین پرنسیپ ها و معادلات است که ضرورت پرورش علم در بستر یک " اجتهاد دینا میک" در قلمرو فلسفه توحیدی احساس می گردد . و باید علم و خِرد در دریای از دانش و معرفت اعتراف کند و با صدای بلند و رسای اعلام بدارد که آنچه را تا اکنون به عنوان رسالت خود بیان میکند و آن ماندن در پدیده های بیرون اشیأ " است این رسالت جهل است نه رسالت علم و خِرد . که پاسُخ گفتن به تمامی نیاز های آدمی ، بیش از شناختن طبیعت است و یکی از رسالت های اصلی علم دانسته میشود ، زیرا تا هنگامی که ما ندانیم   آدمی " چیست ، چرا زندگی میکند و چگونه باید زندگی کند ، چگونه میتوانیم برای این " مجهول زندگی و خوشبختی  بسازیم ؟ همچنان برای این فرم زندگی ، اقتصاد ایده آل بوجود آوریم . زیرا اگر بنا باشد که " انسان در پرتو علوم و شناختها و معرفتهای وسیع خود هنوز هم  مجهول  مانده " و سبب گردیده است تا این همه پیشرفت علمی نه بصورت یک تغییر و تحول واقعی بلکه بصورت یک انحطاط و یک خطر جدی جلوه گر شود ، بدون تردید خطری است که نه تنها در سایه قدرت مولود علم و صنعت بوجود آمده است بلکه بر  سینه پیچیده ترین  تکنولوژی که در آن  صاحبان صنایع و شرکت های نفتی نقش تعیین کننده ای را دارند  ، آویزان است  ، نه علمأ و فلاسفه . اینجاست که بیش و پیش از همه

« نیاز های حقیقی »  آدمی ،  رسالتی که در تمامی زندگی  دارد باید اعلام شود .یعنی قبل از هر معادله دیگری باید بدانم که  " من کیستم " و چگونه باید زندگی کنم و بالاخره چگونه رسالتی را باید در زندگی به انجام برسانم ، لذا تا وقتی که این مفاهیم و معانی برایم روشن نیست ، تمامی خوشبختی ها ی را که " علم " برای من به ار مغان می آورد ، بدبختی است .!

وا قیعت این است و از طرح این گفتمان نیز  چنین نتیجه می گیریم که  هرگاه  نگاه ما به عنوان انسان های مسؤل به  هستی ، جامعه و تاریخ بدون لوازم و فرآورده های  " اجتهاد پویا  محض بر  مبنای میتود های " علمی مجرد  " استوار باشند بر تمامی قضاوت ها ی ا جتماعی و تاریخی ما نیز تأ ثیر خواهند افگند و بسی از پرسش های که راجع به زندگی انسان در طبیعت و جامعه نزد انسان کاوشگر معاصر بوجود می آید لاینحل خواهند ماند . طبیعی است که مشخصات و ویژه گی این دوره شناخت نه بر پایه روایات جعلی و فتوی های مسطور و کُتب و آثار عتیقه بلکه بر اساس پژوهش های علمی با تکیه بر " اجتهاد پویا " و دانش های جامعه شناسانه و تاریخی استوار است . و درست در همین دوران است که برای دانشمندان و پژوهندگان ، درب های عصر روشن اندیشی ، آزادی حقیقی ، روش انتقادی و شکا کانه ای باز می شوند و از همین خیابان طویلی که بنام توحید مسمی شده است راه را بسوی عدالت و آزادی می پیمایند . اینگونه و با چنین میتود است که انسان نه تنها طبیعت را خواهد شناخت ، بلکه خود را نیز خواهد شناخت . یعنی درحالیکه با یک چشم به هستی و جهان بیرون از خود مینگرد ، در همان حال ، چشم دیگری را همواره به سوی خود و فورمول بندی های حاکم بر جامعه و تاریخ باز نگهدارد ، همان طوری که " عرفان " ما هر دوچشمش را به خود گشود و بجای نرسید و دیدیم که مردانی بزرگ ، اما تک و تنها و از نظر تاریخی ضعیف و ذلیل بوجود آورد ، علم نیز هردو چشمش را در بیرون از خویش و در خارج از انسان چیست  " گشود ه است ، روی همین دلیل امروز به وضوح می بینیم که قدرت های خیره کننده بوجود آورده است . اما خود انسان در زیر این قدرت های عظیم علمی و پیشرفت و بر خوردار ی و مصرف مجهول و نا شناخته می ماند . در اینگونه زمینه ها و حالت ها ست که انسان باید با یک چشم با قدرت علم به جهان بخاطر تسلط بر طبیعت و با چشم دیگر بر خویش و ساختن خود و جامعه و تاریخ نظر کند . تا با دست علوم و تکنولوژی از قید طبیعت بیرون آید  و با دست دیگری در راه انجام رسالت تاریخی و ایجاد جامعه مدنی و مردم سالارزمینه ای رهایی " خویشتن " را از " خویش وحشی " بدست آورد . این کار ممکن نیست مگر با اعتقاد و اتکا براجتهاد پویا و دینامیک همراه با  " عرفان  " و " خود سازی انقلابی " که در راه مسیرتاریخی ملت ها بویژه مردم فقیر افغانستان بکار گرفته باید شود . اما تمامی فلسفه ها و جنبش های معاصر در شرق  به وسیله همین بینش یکجانبه و خشک علمی مسخ شده اند و انسان را در راه شناخت انسان کمک نه می کند ، زیرا همان گونه که در گذشته " اندیشه های جبری و قدری " آدم را " الینه " میکرد و به زنجیر " جبر " می کشید در زمان معاصر نیز بی آنکه در سرنوشت خودش دخالت کند نا خود آگاه در پا های منابع" زر و زور" ذ بح می شود . پس وقتی که انسان نتواند خود را بسازد و نتواند سرنوشت اش را دردست بگیرد وبالاخره نتواند " خود " را در یابد بازیچه شدن دردست " جبر الهی"و یا هم " جبر علمی " برای وی بی تفاؤت خواهد بود. زیرا اراده ، خلاقیت ها ، عشق و آگاهی " انسان" به عنوان جانشین " خدا " در زمین   منتفی میشود . با این همه ریتمی که فلسفه ء مصرف در کشور ما بوجود آورده است ماهیت اصلی " تجمل " که بنام " تمدن "  عرضه می شود بیش هر زمان دیگر ی  بر ملا می گردد  و هرروزی که از جامعه مصرفی افغانستان سپری می شود نقاب ازچهره خونین

" پیشرفت کاذ ب و مصنوعی " نیزفرومی اُفتد. این پیچیده گی ها تا آنجاست که حتی مدعیان بهترین شناختها و تجربه ها را نیز به اشتباه می اندازد . چنا نچه از همان وقوع حادثه دلخراش یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ میلادی  در ایالات متحده امریکا تا زمان کنونی ، بسیاری از ما به علت عدم درک صحیح و اشتباه در شناخت بحران و مهمترین مسائل دیگر، مرتکب خطاها و انحرافات بزرگی شده ایم . و در اینگونه اوضاع تار وتاریکی بود  که هرکدام ما طرح و تحلیل برخلاف دیگری ارائیه کردیم . گروهی از ما که ضرب المثل " من زنده جهان زنده ، من مرده جهان مرده " را رهنمای عمل خود می دانیستیم پس ازانجام کارمختصر تبلیغاتی و انجام یک دوره مسافرت های کوتاه مدتی که با عبور از   خیابان های نیویارک ، پاریس و لندن  در زمینه بیان کسب  فضا ئل  " لبرال  دموکراسی وارداتی  "

 و " نظام سرمایه داری  و بازار آزاد  انجام می یافت و با تقلید دروغین و نوکر مأ بانه و به قول فرانتس فانون frantic Fanon " میمون وار و مهوع " خود را به مراکزاصلی قدرت نزدیک ساختیم . گمان می کردیم که هرچه مقلد تر و متملق تر باشیم به همان اندازه بیشتر در قدرت می مانیم و به حیث یک شریک برابر با صاحبان شرکت ها و تصدی های غارتگر  خارجی محسوب می شویم . و آهسته ، آهسته به شکلی در می آییم که اصولأ صاحبان اصلی کارتل های نفتی و شرکت های صنعتی غربی را به عنوان نژاد برتر ، فرهنگ اش را به مثابه ء فرهنگ برتر ، قضاوت اش را ، بینیش اش را ، و اخلاق اش را به عنوان خصوصیات مقدم تر  از خود ما و همنوعان ما  دانیستیم  ، خلاصه به عنوان طبقه ء فرنگی مآ ب ومقلد که به قول دانشمندی ازفرق تا سرو تا نخن پاغربی و بیگانه شدیم !!.

متأ سفانه  با گذشت شش سالی که با چنین  وضعیت درد آوری  سپری می شود به جز شعار های کاذب و خنده آوری هیچگونه نتیجه ای نداده است . ما با روشنی دریافتیم که آنچه را که ما بیشتر از یک تمدن کاپی شده و فرهنگ و صنعت وارداتی به آن نیاز داشتیم و داریم نه " علم مجرد " است بلکه تعهد و تفکر است . آنچه که غالبأ با هم اشتباهش می کنیم و این اشتباه به قیمت بسیار گزاف و گرانی برای ما تمام شده است . زیرا تنها علم  را گرفتن اما از تفکر و تعهد دم نزدن و صنعت و پیشرفت و حتی تمدن را اخذ کردن ، بی آنکه قبلأ در نوع اندیشیدن مان تغییری داده باشیم و بدون آنکه بفهمیم با یک اشباع کاذب صنعتی و اقتصادی و حتی اشباع علمی، بازهم اگر  از نظر فکری گرسنه  بمانیم از نظر انسانی گرسنه خواهیم ماند . زیرا آنچه را که گرفته ایم نه تنها نه خواهیم توانیست ادامه بدهیم بلکه نه میتوانیم  نگه داریم . زیرا به اعتقاد من هرگاه در یک جامعه جنگ زده برای تغییر اندیشه ، تعهد دلسوزانه و ایثار گرانه ای بوجود نه آید ، اگر در یک مقطعی از تاریخ با کسب حتی یک " مدنیت  " هم خود را خوش کنیم  همواره مصرف کننده گان ، تولید کننده گان بیگانه خواهیم  بود . چنین است که برای متمدن شدن به معنای امروزی دو گونه میتوانیم کار کنیم یکی چنانچه عده ای از ما ادامه میدهیم  تمامی زمین های شوره زار و خشک و با یری را که در افغانستان داریم همین طور دست نزنیم ویا هم بنام اعمار و بازسازی فرهنگی و اقتصادی پروژه های طویل و عریضی را تا مرحله  پیشنهاد به پیش ببریم و برویم به سوی باغ های دیگران ، پول بدهیم و درخت های بلند و به میوه نشسته ای را بکنیم و بخریم و بیاوریم و درزمین های نا مساعد و شوره زار و سنگلاخ خود غرس کنیم و در اینجا مسلمأ پس از چند روزی یک باغ بسیار آباد و میوه داری خواهیم داشت ، معجزه ! معجزه ای که فقط چشم کسانی را که عقلشان در چشمشان است خیره خواهد کرد و راضی ؛ اما فردا که این درخت ها خشک می شود و باید به بیرون انداخت و باز دومرتبه باید درخت های میوه داری خرید ، که باز خشک می شود و باز باید درخت خرید و سپس خواهیم دید که رابطه ء ما با آنها ( شرکت های خارجی ) این خواهد بود که آنها همیشه در زمین های خویش درخت غرس کنند ، بذررا آنها به کمک نیروی کار کشور ما  بپاشند ، درخت کنند به ما بفروشند و ما در آب و هوا و زمینی که برای حاصل دهی مساعد نه ساخته ایم فرو کنیم و سپس خشک اش کنیم و سپس از میوه اش هم استفاده نکنیم و تنها دل مان را خوش سازیم و شعار دهیم که ما یک کشوری مترقی و پیشرفته ای هستیم ! با دریغ فراوان که زمامداران کنونی در جامعه ما همین راه بی درد سر را انتخاب کرده اند و می بینیم که این راه به ناکامی می انجامد .

راه دوم  این بود  و است که با ید این زمین را پس از یک برآورد دقیق و یک احصایه علمی به کمک جامعه جهانی حاصل خیز و آبیار ی می کردیم در آن " بذر خود ما " را  می پاشیدیم و آنهم نه بعد از دو یا سه روز بلکه پس دو سال ، سه سال و چهار سال آنچنانکه اروپائی ها و غربی ها کرده اند تقلید از اروپائی ها میکردیم ، آن وقت به آبیاری و مراقبت اش می پرداختیم و از آن حفا ظت می کردیم و سپس به" اراده آزاد و خودی " بازار برای فروش آن جستجو میکردیم  و آنگاه بر خود می بالیدیم که ما واقعأ یک کشور پیشرفته و مترقی داریم . ! البته راه نخست که  راه مستقیمی است و زود به نتیجه می رسد . و راه دوم راه بسیار طولانی است و سخت . در مسائل و موضوعات کسانی که راه زود تر و سریعتر را انتخاب میکنند ، غالبأ انسان ها ی نا موفقی هستند و در کشور ما افغانستان نیز میبینیم که جامعه ما به کمک همین میتود از مرحله ء " سنت گرائی " نا گهان با یک جهش خیره کننده قیافه فریبینده یک جامعه غربی را پیدا کرده است  ، طبعأ   وقتی که  یک جامعه صورت غربی را به خود می گیرد در شکل و جریان  زندگی نیز مصرف جوامع غربی را می یابند . که بدین ترتیب تمامی روابط و مناسبات اجتماعی و سیاسی و نهاد های اداری و حتی  مُد زندگی و لباس و آرایش شان نیز به گونه ء مضحکی تغییر میکنند و بصورت یک تمدن مصنوعی در می آیند ، درحالیکه می بینیم که  این جامعه از درون پوک و پوچ شده  و به مصرف کننده دائمی خارجی ها درآمده است . واضیح است که برای متمدن شدن واقعی احتیاج به تبدیل زمین بایر به زمین حاصلخیز است ، هرکسی جز این طرحی بدهد مردم را فریفته است . و هرکس جز این را بپسندد فریب خورده و به عقیده من سنتی و بدوی ماندن بهتر است از اینگونه متمدن شدن . زیرا تمدن یک کالای صادراتی نیست که از خارج بخریم .

که  تمدن راستین واصیل حالتی از اندیشیدن ، احساس کردن و آدم شدن است که هرگزنه میتوان از خارج تهیه اش کرد .

بلکه با خود سازی ، با خود اندیشی و با انقلاب در طرز تفکر ، در نگاه و بینیش ، در تعقل و در احساس پدید می آید . این است که ما به یک نوع فکر کردن و به درست فکر کردن بیشتر و فوری ترو حیاتی تر  نیاز داریم .

 راستی آیا  وجود چنین  واقیعت ها ی درد ناکی که در پیرامون ما می گذارند نباید برای همه ما یک تجربه و درسی باشد که هر ظاهرأ استدلال و هر به اصطلاح تحلیل و طرح و اعلامیه و شعاری را نه پذیریم و چنان نه اندیشیم که گویا دیگر تمامی مسا ئلی را توانیسته ایم تحلیل کنیم ، تنها به همین یکی باید رسیدگی کرد .!

 بلی ! ضعفها ، انحرافها ، تنگ نظریها ، هرج و مرجها ، انحصار طلبی ها و قشری گریها کم نیست و نه میتوان از آن انکار نیز کرد اما اولأ چنین نیست که هرچه را گروه های معلوم الحال ظاهرأ اپوزسیونی کشور بنام ضعف و انحراف و انحصار طلبی و نوعی از برتری نژادی و قومی تلقی می کنند و مصداق دلخواهی را برای این واژه ها بر اساس مصالح و عقده ها و بینیش های شخصی و  گروهی  شان معرفی کردند قابل قبول بدانیم ، ثانیأ باید دید که این ضعفها ، تنگ نظریها و انحرافات به کجای ساختمان این به اصطلاح حکومت مربوط می شود ؟

ما به خوبی دریافتیم و به این نتیجه رسیدیم که جامعه ما به بیمارئی ضعفهای  « پایه » ای  دُچار گشته است  و هرگز این  نارسایهای ساختاری و بیماری های اساسی   به در ودیوار مربوط نه میشود بلکه به زیربنا ها و پایه های اصلی ساختمان حکومت تعلق دارند و به تعبیری خانه از"پای بست ویران است ونیاز به اصلاحات زیربنای با اهداف انقلابی دارد که به کمک و یاریی همین  جامعه جهانی باید تحقق پیدا کند

یاهو

۳۰ /۰۶ /۲۰۰۷

 

 .                                                                                              

 


بالا
 
بازگشت