انجنییر نجیب الله احمدی ملی یار

 

فرهنگ قبیلوی و انسان قبیلوی

 

فرهنگی که با عقلانیت بیگانه است - مثل فرهنگ قبیلوی - این فرهنگ با کهنه پرستی از پذیریش پدیده های جدیدی که ناشی از تکامل اند، ابا می ورزد.

فرهنگ قبیلوی فرهنگ بی مسؤولیتی - و حتا متضاد - با پذیریش پدیده های رو به تکامل و مترقی است، و تکامل و ترقی در جامعهء قبیلوی عناصر کافر کننده، محمول شر و فساد و علیه خیر و ثواب تلقی می شوند؛ حالانکه در واقع نه تکامل و ترقی، بلکه ساختار فرهنگی و تمام نهادهای اجتماعی جامعهء قبیلوی مبنای شر و فساد و علیه خیر و ثواب و حتا بر ضد ارزشهای ذاتی و حقیقی دین اند. بدین علت، جامعهء قبیلوی منبع خشونت و مخالفت در برابر تکامل و ترقی است؛ فرهنگ قبیلوی برای اینکه از شر و فساد و ارتجاعیت خویش دفاع کرده بتواند، ناگزیر است که شعور دینی، اجتماعی و سیاسی انسان قبیلوی را مطابق به ارزش های فاسد و فاسد کنندهء خود پایین نگهدارد، که هرگونه دنیای باز و رو به تکامل و ترقی برای انسان به حیث به خطر افتیدن دین و نظم اجتماعی آن تلقی شود. این است که خشونت - که عاملی برای استبداد است - و باورهای خرافی به نام دین، انسان قبیلوی را به موجودی دیگر نیز تبدیل میکند که خود را اسیر جبر می بیند و برای اراده و عقلانیت خویش که عاملی برای تغییر محیط و شیوهء حکومتداری و حتا تغییر جهان محسوب میشود، ارزشی قایل نمی شود، انسان قبیلوی با باورهای فرهنگیی زندگی میکند که ارزشی برای تغییر قایل نیست؛ چون فرهنگ قبیلوی فرهنگی بسته است؛ تکامل در فرهنگ قبیلوی بطی ترین مرحلهء خویش را می پیماید.

دنیای قبیلوی دنیای خرافی و محکوم به جبر و تقدیر است. در دنیای قبیلوی انسان آزاد نیست، مجبور است؛ اما انسان مجبوری که مجبوریتش از قناعت مذهبی ریشه می گیرد. انسان قبیلوی با میل و اعتقاد به حقانیت مذهبی خود آزادی و عقلانیت را رد میکند؛ چون آزادی و عقلانیت برای این انسان به مفهوم از دست دادن ارزشهای مذهبیش تلقی می شود. انسانی که با عقیدهء مذهبی از تغییر فرار کند و با تکامل و ترقی دشمن باشد، این انسان اگر تکامل بر او خود را تحمیل نکند، برای همیش انسان قبیلوی باقی خواهد ماند.

فرهنگ قبیلوی تکامل شعور را از انسان می گیرد. دنیای انسان قبیلوی ارزشهای محدود دارد: چگونه لباس پوشیدن، چگونه حرف زدن، چگونه عبادت کردن، چگونه رابطء فامیلی داشتن، چگونه روابط اجتماعی برقرار کردن، چگونه کار کردن، چگونه زندگی کردن و بلاخره چگونه مردن، همه برای انسان قبیلوی ثابت اند. اینگونه زندگی و روابط اجتماعی مشخص و قالب شده به شعور بسیار بزرگ و تکامل کرده ضرورت ندارد. هر شکل از لباس، دید مذهبی، روابط اجتماعی، شکل تولید ... برای انسان قبیلوی در صورتی قابل قبول است که اشکال کهنه اش را تأیید کنند، نه اینکه این انسان را به نفی کردن اشکال کهنه دعوت نماید.

انسان قبیلوی از مدنیت جهان معاصر آخرین مودل موتر را میگیرد و با تمام اشکال کهنهء زندگی خود آن را سوار می شود؛ چون موتر خادم اشکال کهنهء اوست؛ موتر نمی گوید که ریشت را بتراش، یا لنگوته و خشتک تنبان و دامن پیراهنت را تغییر بده؛ انسان قبیلوی با ریخت کهنهء خود که موتر را سلف زد، موتر چالان می شود و حرکت میکند و به خدمت تنهء مرد قبیلوی قرار می گیرد. این است که موتر پذیرفته می شود، اما وقتی پای شعور مطرح می شود چگونه حکومت داشته باشد و به حیث انسان از چه حقوق و آزادیها برخوردار است و بلاخره در این جهان هستی او یگانه موجودی است که خداوند او را به حیث جانشینش در زمین انتخاب کرده و او باید بر اساس کرامت خداداد انسانی خود، در زمین تکامل کندو خلیفهء واقعی زمین گردد و با ترقی و تمدن مرتبت خلافت را کسب کند، این چیزها برایش بی اهمیت اند. موتر آخرین مودل سال را سوار می شود، اما مستبد جاهلی چون ملاعمر کلاه امیرالمومنینی را تا بناگوش بر سرش میگذارد و انسان قبیلوی ظرفیت اعتقادی پذیریش امیرالمومنین را دارد؛ چون ملاعمر نه تنها اشکال کهنهء زندگی این انسان قبیلوی را نفی نکرده، بلکه با ادعای انفاذ شریعت، اشکال کهنهء زندگی او را با زور پولیس مذهبی حفاظت میکند.

محکوم و حاکم.

واقعیت اینست که مردم افغانستان استعداد جنگیدن و تخریب کردن را دارند، ولی توانایی ساختن و نگهداشتن را ندارند. علت همچون استعداد در تخریب و ناتوانی در ساختن، باز هم در ساختار فکری و فرهنگی و سیاسی مردم نهفته است. شناخت انسانهای قبیلوی همان شناختی است که از جهان بسته و پُر از رقابت حاصل می شود. جهان قبیلوی همیشه در خطر تهدید دیگران، همیشه پُر از کینه و خصومت و همیشه اسیر استبداد سیاسی و قدرت مطلقه است. اینگونه شناخت از سیاست و حکومت و جامعه که بر قاعدهء خشونت و خصومت و استبداد است، چیزی جز استعداد تخریب را در انسان پرورش نمی دهد. آبادکردن و ساختن و نگهداشتن ارزش های انسان های بوده می تواند که با فرهنگ عقلانی خود را در جهان باز، در دنیای همکاری با دیگران، دور از تهدید، در تفاهم و همسویی با دیگران و همیشه در آزادی سیاسی می بینند.

انسان شناخت را از محیطی می گیرد که در آن زندگی می کند؛ به همین دلیل، شناخت از محیط شرط ضروری و بنیادی برای چگونه ساختن محیط است. آنچه تمام حکومت های قبیلوی در افغانستان از خلق شدن آن جلوگیری کردند، شناخت از مناسبات فرهنگ قبیلوی در سیاست افغانی است. زمامداران قبیلوی یا هر شیوهء ممکن و مؤثر تمام مناسبات فرهنگ قبیلوی را برای حفظ اقتدار سیاسی خویش تقویت و نگهداری کردند؛ چون واقف بودند که حکومت قبیلوی تنها از مناسبات فرهنگ قبیلوی تغذیه می تواند و بس. و این سیاست خیانتی مضاعف در برابر مردم افغانستان بود؛ چون از یک جهت ماهیت استبدادی را در سیاست افغانستان از طریق حکومت های قبیلوی حفظ کردند و از جهت دیگر، با حفظ مناسبات فرهنگ قبیلوی در قاعدهء حکومت، مردم افغانستان را از تکامل به سوی فرهنگ عقلانی و از داشتن حکومت مدنی محروم ساختند.

زمامدار حاکم و مردم محکوم هر دو به شناخت خود و به شناخت یکدیگر ضرورت دارند. محکوم با شناخت از خود درک می کند که کی بوده و چه شده؟ و اما با شناخت از حاکم درک می کند که چگونه شده و چرا شده؟

حاکم با شناخت خود از خود درک می کند که کی بوده و چه کرده؟ و با شناخت خود از محکوم درک می کند که کی را چه کرده و چه ساخته و آیا دیگر ظرفیتی در محکوم باقی مانده که سرنوشتش در دست حاکم باشد؟ مشکل اینست که حاکم همیشه هم از خود شناخت دارد و هم از محکوم، اما این محکوم است که در پهلوی محرومیت از حق و آزادی، از امکان رسیدن به شناخت از خود و از حاکم نیز محروم نگهداشته می شود؛ چون حاکم می داند که اگر محکوم درک کرد که کی بوده، چه شده، و چرا شده، آنگاه عشق به تغییر سرنوشت در قلبش می تابد و برای از بین بردن بی سرنوشتی خود، جان خود را قربانی به دست آوردن سرنوشتش خواهد کرد.

سوال اینست که آیا تا هنوز این باور حاصل شده است که مردم محکوم افغانستان به شناخت از خود و از زمامداران خود نایل شده اند؟ آیا این شناخت در جامعهء افغانی خلق شده که از فرهنگ قبیلوی جز خشونت و استبداد نروید؟ آیا این شناخت خواهد گذاشت که حکومت قبیلوی، مثل تاریخ، در زمان حال نیز بقایش را با حفظ کردن مناسبات خصمانهء قبیلوی حفظ کند؟

شناخت محکوم از خود و از حاکم دو مسوؤلیت برایش خلق می کند: مسوؤلیت اول، مسوؤلیت فردی است؛ یعنی بعد از شناخت این فرد چه می کند تا هر چه بر او کرده اند و هر چه بر او آورده اند، رفع شود؟ مسوؤلیت دوم، مسوؤلیت اجتماعی است؛ یعنی هر فرد بعد از شناخت از خود و از حاکم باید این شناخت خود را به جامعه انتقال دهدحکومت های استبدادی تا زمانی موفق اند که سخنی از دهنی برون نشود؛ چون می دانند که سخن بستر انتقال شناخت است. جامعه ای که افراد آن هم مسوؤلیت فردی و هم مسوؤلیت اجتماعی خود را برای شناخت و انتقال شناخت از محکوم و حاکم ایفا کنند، این جامعه بدون تردید مجرای تکامل به سوی جامعه ای حق بنیاد را برایش باز کرده است.

در جهء انتقال شناخت، معیار و میزانی برای درجهء نجات است؛ هر قدر شناخت اجتماعی تر می شود، به همان اندازه نجات اجتماعی مسلم تر می گردد؛ به عبارتی دیگر، درجهء نجات منوط به انتقال بطی و یا سریع شناخت به مردم است. بدون شناخت و انتقال شناخت، مردم همیشه محروم از حقوق و آزادی و محکوم به اسارتی خواهند بود که حکومت های استبدادی آن را از برکت بی شعوری و بی شناختی مردم بر آنها تحمیل می کنند. باید رگه های شناخت از فرهنگ عقلانی و ارزشهای مدنی را در کالبد کهنه و پر کینهء فرهنگ قبیلوی و سنتهای خرافی آن دو اند. خون عقلانیت زمانی در جسم بدویت قبیلوی به جریان می افتد که هر فرد ایفای مسوؤلیت فردی و مسوؤلیت اجتماعی خود را برای شناخت و انتقال شناخت به مردم ایفا کند.

 

گرد آورنده: انجنییر نجیب الله احمدی ملی یار.

     

 


بالا
 
بازگشت