چندسروده ازاستاد واصف مغربی

 

پاسدار

 

فقط شهامت می تواند

که

قله هارا تسخیر کند

نه کل مرغ لاش خوار

تن

 تیزپرواز

عقاب

شناور درخون است

کرگسان ازدوردراتظارلاشه هستند

بال های شان از ترس

توان پرواز ندارد

وبا خود می گویند

چی باید گرد؟

توان نزدیگ شدن ندارند

ازصخره

 صدا بلندمیشود

نفس گرگسان شنیده نمی شود

ولی

قلقل خون

 رگهای عقاب

با آواز لرزان

درگوش مرگ می گوید

این کرگسان باید

 بدانند

که مردهء

 من

 این زنده هارا باراست !

ودشمن

مرگ مرا

زنده می پندارد

ومرگم را

بخاطر شهامتم باور ندارند

پس کرگسان نباید

متظر لاشه من باشند

من با مرگ خود

پاسدار قله زندگی خود هستم

 

 

 

 

شبنم باجگیر

 

من پامیر هستم

نه نامم پامیراست

ازدهن

قله های

سایده افلاکم

آب

سرازیرمی شود

و

 ازگریبان

صخره های

وجودم

برحلقوم خشک

 هرلاله

می چکید

که تا

 تمثیل کند

خون شهید و

 مادرداغداررا

گرچه افقم تیره

ابرم سیاه و

 بی باران است

 ولیکن

شبنمم

باج میگیرد

زخورشید

جهانتاب

 

 

 

آزادگی

 

زندگی را دوست دارم

ازباغبان نفرت دارم

بشرطی که شکوفه باشم

دردرخت آزادی و

نسیم شجاعت

 گلهای آزادگی مرانوازش دهد

نمی خواهم در چار دیوار باغ باشم

می خواهم در قله های پامیر

ریشه در صخره ها داشته باشم

وعقابان تیز بال وتیزبین

در لابلای شاخسارم

لانه کرده باشد

من از آن بهاری نفرت دارم

که طوفان وژاله

 را برسرسبزی روا دارد

مانند

دین است

که تروریست را

در بطن کثیف خود

تربیت می کند

خزان را دوست دارم

از شکنجه ء روز گاروسردی

مشکل می پزیرد

وبرمن و تو جهان رنگ رنگ می سازد

گلم راگر خزان دیدی

منازتوبرتغیررنگ

ای نادان

که من با رنگ بوی خود

زخود دورگردم کثافت را

 


بالا
 
بازگشت