منصور سایل شبآهنگ

تنها در دوستی

                                                                                                                             

روح و روان خمیده

کمان انتقام

کمال خشونت است

که تیر های زهرگین ترفند و کژی را

از چله ی ناصبور جنگ و نیرنگ اش

با شدّ ت

رها می کند

و برای دشمنی دژخیمانه اش

در هر کجا

در هر کسی

و در هر چیزی

همیشه

بهانه ا ی پیدا می کند

آری سرکوب

سرکوب

سرکوب

سرکوب چنین است و چنین نیز

با ما می کند

سرکوب

سرکوبگر دیگری می زایاند از خویش

سرکوبگر دیگری را بر ما

پیشاپیش

فرمانروا می کند

جهان را و

نرینه می خواهد به تمامی

و نرینه گی را

که گویا همان مردانگی ست

تنها در زور بازو

در درشتی

در کشُتی

در کشُتن

معنا می کند

و در جهانی که میدان جنگ میخواهدش

سنگ میخواهدش

عطوفت را

که نرمی ست

و در انگاره اش

خاص خواص زنان است

از بی شرمی ست

فکر می کند

و کفر مطلق میداند

نا حق می داند

که در ترازوی نابرابر تصّورش

وزنه ی پُر اُبهّت مرد را

بی بها می کند

و پس چنین است

هرچه را که عاطفی ست

زنانه

می انگارد

با زنانگیو

مردانه وار می ستیزد

چرا که زن را منشا گناه

و نگاهش را

جادوی می پندارد

که مرد را گمراه می کند

و حتا صدای پایش نیز

با گوش مومن زنا می کند

پس با شمشیر کهنه ی کین

زن و مرد را

این دوگانه ی یگانه گشته

درجان طبیعت را

از هم جدا می کند

واین نادان

خودش را

آری خودش را

مجروح

عقده مند

ناکامل

و تنها می کند

و از الفبای عشق

دال

واو

سین

ت

یا

چیزی

نمی آموزد

که شربت شیرین زنده گی را

در کام ناکام و تشنه اش بریزد

و باز چنین است که سرکوب را

تعرض را

تجاوز را

دستاویزی برای گشایش این عقد ه ها می کند

و در زندانی که می سازد از میهن

اسباب شکنجه کردن را

برای خویش و زورمندان دیگری

مهیا می کند

و دروازه ی این زندان را

تنها و تنها

بروی زندانبان دیگری

وا می کند

و تکرار در تکرار

همین دور باطل را

دایره ی خونین بی انتها می کند

در مقابل

آزادی اما

در برابری چشم می گشاید

قد می کشد

سر

بالا می کند

و در آزادی

شادی

و درشادی

آبادی

و در آبادی

آرامش

و در آرامش

دانش

و در دانش

راستی

و در راستی

درستی

ودر درستی

دوستی

و دوستی ما را

تنها دوستی ما را

با خدا

با انسان

با جهان

با خود مان

با روح و روان خمیده ی مان

با چهر ه ی پوشیده ی مان

آشنا می کند.

 

*******************

                      درخت و جنگل                                                                                                                                                                                                                                                                    

هر درخت

       خود جنگلی ست                                     

                       پنهان.          

*******************

جست و جو

وطنم

آزادی بود

در بی وطنی

یافتمش.

*******************

 

از عشق گل رویت دیوانه شوم یا نه

در حلقهء گیسویت زولانه شوم یا نه 

من رشته ی تسبیح ام ........

 

من روی تو را دیدم ، دیوانه شوم یا نه

چشمان تو را خواندم ، فرزانه شوم یا نه

نه،روی تو پنهانست،من روح تو را دیدم

ای عطر گل ِ شب بو ،  بی خانه  شوم یا نه

 نه،چشم تو در خوابست،من خواب تو را دیدم

در عالم رؤیا ها افسانه شوم یا نه

دردیدن ِ روی تو ، بوییدن ِ بوی تو

گلهای زمستان را گلخانه شوم یا نه

تا موی تو را صد بار، خوش بویم و خوش بوسم

با شانه ی خوشبخت ات همشانه شوم یا نه

تا مست شوم با تو ، یکدست شوم با تو

در دست هزاران مست، پیمانه شوم یا نه

در راستی و مستی ،هستی ، به خدا ، هستی

 از مستی ِعشق تو میخانه شوم یا نه

ای آتش ِ آتش سوز! شمع ِ دل ِ من افروز

پروا نه اگر سوزم ، پروانه شوم یا نه

هم گبرم وهم هندو،هم کافر و هم  مومن

من رشته ی تسبیح ام ، صد دانه شوم یا نه

هم تاجیکم و پشتون،هم ازبک و هزاره

از لطف یکایک شان ، ویرانه شوم یا نه

انسانم و چند میلیارد، سیاره ی سرگردان

با مهر فروزانت ، همخانه شوم یا نه

از درد ِ دل ِ دریا ، یک موج سخن گفتم

ژرفای دل او را دُردانه شوم یا نه

*******************

گفت:او را کشُتند

گفتم:او کی بود؟

گفت: او من بودم

گفتم: تو کیستی؟

گفت:من توام

..... و من باز این شعرم تکراری ام  را با واژه گان خاموش و سوگوار  با خودم خواندم.

 

خدای من! روزی خواهد آمد  که این شعرم، تنها قصه ی خونینی از واقعّات تاریخ گزشته ی ما با شد ؟

 

کشُتند مرا

از قتل ِ هماره پرده بردار، کشُتند مرا

در جبهه و شهربند و بر دار،کشُتند مرا

در رهگذر حیات،هردم ؛بی جرم و گناه

در خانه و کوچه و به بازار،کشُتند مرا

بی پرده به دشت و کوه و جنگل، در کنج خفا

با دیده ی بسته ،پای دیوار ،کشُتند مرا

هر روز زهفته ،هر مه و سال،سی سال سیاه

در شب همه خواب و صبح بیدار،کشُتند مرا

داماد شدم ، شب عروسی، خفتم به کفن

گشتم چو عروس، هم به آزار ، کشُتند مرا

رفتم چو به درس ، برنگشتم از مکتب مرگ

در پیری و با امید دیدار ، کشُتند مرا

گمگشته به گردباد ِ تاریخ ، تاریک شدم

در معبد ِ رهبران ِ کشُتار ، کشُتند ، مرا

گور شهدای کشورم را، یک یک بشمار

معلوم شود که چند میلیون بار ، کشُتند مرا

ای صاعقه، رحم کن! ازین بیش، ما را چه کشُی؟

من زنده کجا شوم، که بسیار، کشُتند مرا

شد سرخ به رنگ لاله گورم،باری بنگر

با داغ ِ فراق ِ میهن این بار ، کشُتند مرا

ای دوست اگر تو زنده ماندی، در خاطر خویش

این پیکر پاره ام نگه دار، کشُتند مرا

 

ماه می سال 2000 م 

 

 

 


بالا
 
بازگشت