محمد اسحاق فایز
"سلام، آزادی! "
زنده گی درکشورمن، متاعی است که می تواند پیوسته دستخوش تجاوز وتعرض قرار بگیرد. در سی سال اخیر کشور من از شرق وغرب ، شمال و جنوب مورد هجوم بیگانه گان قرا ر گرفت و برحریم همه چیز مردم ما تجاوزشد.
پس ازسرنگونی حکومت فقیدمحمدداود، ریس جمهورافغانستان درهفتم ثور1357، مردم ما تا اکنون روز خوشی ندیده اند ورویداد های بعدازآن تا سرحد فاجعه گسترده ای در وطن عزیز ما توسعه یافت.
ادبیات به عنوان یک پدیده اجتماعی، دراین سالیان پردرد وعذاب بخشی از این مصایب وآلام باشنده گان این سرزمین را درقالب شعر بازتاب داده است ولی درکشور من به داستان ورمان کمتر توجهی صورت گرفته است و حتا شمار کسانی که در عرصه داستان نویسی قلم فرسایی می کنند با تاسف که از شمار انکشتان دودست من بیشتر نیستند.
دلیل و یا هم دلایل نه پرداختن به داستان درکشور ما معلوم است و اینجا فرصت ادامه آن بحث نیست.
جنایات بیشماری در کشور ما از سوی عوامل داخلی و خارجی صورت گرفت که شرح وبیان آن همه جنایات و رویداد های خونین و هول انگیز نیاز مند کار پرتلاش وزحمت فراوان میباشد. مردم باغیرت و فداکار ما در میان این سال های دشوار، کارنامه پر افتخاری هم درراه آزادی و حصول استقلال کشورخود دردوره های جهاد ومقاومت به یاد گار مانده اند که مایه سرافرازی نسل های بعدی در این سرزمین می باشد. مادر این سال های دشوار مقابله جانانه یی دربرابراشغالگران کشورخود نمودیم و داستان این کارزار و مقابله آن قدربزرگ است و موجب مباهات ملت ما، که برای بیان آن نوشتن صدها رمان و داستان نیز ناکافیست .
مایه تاسف اینکه در این مورد تا حال کاری صورت نگرفته است واگر رمان"عصرخودکشی"رزاق مامون راجداکنیم، چیز قابل ملاحظه دیگری در زمینه رمان نداریم .
ابعادقضیه آزادی کشوروکارنامه مردم ما دراین سال هابه قدری وسیع است که نمی توان با "عصر خودکشی" شرح ماجرا هارا تمام یافته تلقی کردوقلم هارا درجیب گذاشت .
تعریف دقیق وعبرت آمیز ماجرا های رخ داده درکشورما، آدمهایی چون داستایوفسکی وتولستوی درروسیه، هوگو و بالزاک در فرانسه و محمود دولت آبادی در ایران می طلبد و یقیناً ما از داشتن چنین آدم هایی شاید ده ها سال دیگر فاصله داشته باشیم .
آنچه شما دردست دارید و این سطور به گونه دیباچه درآن آمده است، فقط برگ کوچکی از یادواره هاییست که در ذهن انسانی از میان افراد این جامعه مانده است وگویای جنایاتی میباشدکه فقط دریک مقطع کوچک زمانی رو یداده اند وهنوز آغاز جبین ترش اجتماع و فراهم شدن ابرهای پر باران بود، تا رسیدن به توفان واقعی.
تقریباً همه آنچه در این رمان گونه می خوانید ماجراهایی اند واقعی که فقط ویرایش شده اند.
نگارش آنچه میخوانید اگر یک خاطره است ویارمان، رازهای درون یگ زندان را بازگو می می کند که درآن روح آزاده گی وروشنفکری را سرکوب می کردند ومن به عنوان یک شاهد زنده نمی توانم آز آنهمه جنایات با اغماض بگذرم.
چند نفری از قهرمانان این رمان گونه همین حالا در قید حیاتند، هرچند گرد غربت ودوری ازوطن برشانه های شان بیست وهفت سال میشود که نشسته است، با آنهم آن عزیزان نمادهایی از پایداری واستقامت بودند و حتا درآن سوی دریا هاسالهای درازی زحمت کشیدند تا به یک زنده گی متوسط دست یابند.
من به عنوان کسی که خط به خط درگرم وداغ این ماجرا دخیل بوده ام، ازیادآوری آن روز ها یکه می خورم و در اندو ه فرو می روم؛ زیرا چندین باردرخوابگاه پولی تخنیک کابل وخوابگاه مرکزی پسران شاهد دستگیری همصنفان خود بوده ام که درزمان اقتدارخلقی ها و بعدپرچمی ها صورت گرفت و تعداد زیادی از آن ها در میان هزاران انسان بی گناه این وطن به جرم دینداری وآزادی خواهی واستقلال طلبی درپولیگون ها زنده درگور شدندو یا سال های درازی را در سلول های زندان های رژیم سپری نمودند. یادآنها است که به من همت بخشید تا این مختصر را بنویسم .
من ادعا نمی کنم که با نوشتن این داستان نیمه مفصل توانسته ام دین خودرا به مادر وطن که در چهل و هشت سال زنده گی ام حتا یک روز نیز از دامان پر مهرش بدور نبوده ام و ادبیات آن، ادا کرده ام؛ بلکه مدعی هستم که با این کار مشت ظلم و استبدادرا بازکرده ام و امید وارم خداوند توفیقم بدهد تا سه مرحله دیگرازاین تاریخ واره هارا بنویسم. گفتنی است که این نوشته اولین تجربة من درعرصه داستان نویسی است و صمیمانه می خواهم تا خواننده گان این داستانواره با نقد هایشان به روشن سازی ذهن من همت بگمارند و انشا الله توفیق رفیق راه همه مان خواهد بود.
محمد اسحاق فایز
22 حمل 1385
جبل السراج – پروان
فصل نخست
زير درخت ناژو
اواسط زمستان سال 1356 است. درهواي سردويخبندان، خسته و مضطرب، سراپا هراس وهول، بر روي شيشه هاي ارسي هاي روبه بيرون اتاق هاي درسي دانشکده حقوق و اقتصاد دانشگاه کابل، در ميان انبوهي از جمعيت فارغ التحصيلان مکاتب شهر و ولايات همجوار پايتخت، در ميان دختران و پسراني که صبح زود هريک با هيجان و شوق آمده بودند، جداول نتايج امتحانات کنکور را حستجو مي کردم .
با هيجان و اضطراب عجيبي که داشتم نتوانستم نام خودرا در ميان جدول هاي چسپ زده روي شيشه ها پيدا کنم. تقريباً جداول اعلانات به پايان رسيده بودند . قلبم از ترس چنان ميزد که انگار از قفسه تنگ و مغموم سينه ام به بيرون مي پرد . همانند من آدمهاي غريبه بيشماري بودند که در کنارم و يادورتر از من، دل هاي بيقرارو لرزاني داشتند . نگاه هاي همه به برگ هاي چسپ زده روي شيشه ها از بالا به پايين و از پايين به بالا رژه مي رفتند تا هرکسي نام خودرا دريابد .
14697، 14697، 14697..... مکرر بر زبانم جاري بود و چشمانم اين شماره را جستجو مي کردند . اين شماره کارت امتحانم بود و انگشت شهادت دست راستم اين شماره را روي جدول ها مي پاليد . مرور دوباره لست هارا آغاز کردم. بدنبال شماره کارت خود بودم وعرق ريزان جستجو مي کردم، عرق از ترس، عرق از هيجان و عرق از شدت تلاش در ميان انبوه هزاران انسان همانند خودم .
ناگاهان نگاه هايم روي شماره ام ميخکوب شد.14697، فرامرز فرزند احمدضيا ، فارغ ليسه جبل السراج ولايت پروان جمع نمرات 171 قبول شده در دانشکده ساينس دانشکاه کابل .
نگاه هايم ميخکوب شده بودند، ميخکوب روي نام دانشکده ساينس که به آن راه يافته بودم و آرزويم بود .
سالهاي مکتب آرزو مي کردم روزي آموزگاري برازنده شوم .رفتن مقابل تخته سياه صنوف درسي و غوطه ور شدن در ميان گرد هاي تباشير برايم موهبتي بزرگ شده بود. براي همين آرزو ي بزرگ تلا ش نموده و مي ترسيدم که مبادا به اين آرزو نرسم .
حالا دانشکده ساينس، يکباره دنياي جديدي را برويم کشود. اين نام با آن آرزويي که من در دل مي پروريدم هماهنگ و دمساز بود . همانجا بي آنکه چشم از روي نام دانشکده و شماره کارتم بردارم ميان تصورات شيرين و دوست داشتنيي فرورفتم :
در برابر ديده گانم تعدادي شاگرد دختر و پسر قرار داشت . درس رياضي است و من با علاقمندي خاصي به کار تدريس مشغولم .
نمي دانم اين تصورات شيرين تا چند دقيقه ادامه يافت که با هجوم ناگهاني جواناني همانند خودم که بيصبرانه در پي دريافت نتايج شان بودند ، به يک سو کشانيده شدم .
با مشکل زيادي از ميان انبوه جمعيت بيرون شدم . دلم ميخواست پرواز کنم و با يک بال زدن خودرا در برابر ديده گان مشتاق و منتظر خواهرانم دريابم که وقتي از خانه بيرون ميشدم باديده گان پراز اشک تا دم در بدرقه ام کرده و برايم آرزوي موفقيت نمود ه بودند .
باري بياد دارم که پدرم بارها بعد از امتحان برايم هشدار داده بود که نمي توانم ناکامي ترا در کنکور تحمل کنم. حتا گفته بود در صورت ناکامي ضرورتي به آمدنت به خانه نيست زيرانمي خواهم در ميان خويشاوندان در دور وبر خجل و شرمسار باشم. حالا که در ميان ساير همصنفي هايم به بالا ترين نمره دست يافته بودم، سر از پا نمي شنا ختم و آروز داشتم زود تر به خانه برسم و به پدرم مژده دهم که ديگر موجب سر افگنده گي اش نيستم .
وقتي سوار تکسي شدم تا خودرا به ايستگاه موتر هاي شمال برسانم ، و از آنجا روانه خانه شوم ، حواسم پريشان تر از هر زمان ديگر بود . از يک سو در ذهنم عکس العمل هاي پدرو ساير اعضاي خانواده ام را مجسم ميکردم واز سوي ديگر به آينده ام بيشتر اميدوار شده بودم و آنر ا روشنتر از زنده گي امروزم ميديدم ، زنده گيي که در گذشته هر روز و هر هفته و ماه وسالش برايم پر از دشواري و عذاب بود.
در همين وقت بود که بياد سخنان آموز گار زبان دري مان افتادم که در پي نتيجه گير ي از يک درس گفته بود، دست يابي انسان به کاميابي پس از زحمات ، مشقات و تلاش هاي زياد ، زنده گي را شيرين مي سازد و به انسان نيرو مي دهد تا در کار زار زنده گي مقاوم تر و مصمم تر از هر زمان ديگر کار کند و استاده گي نمايد. استاد ما معتقد بود که براي حصول آرزوهاي بزرگ، تلاش بزرگي هم لازم است، چه رسيدن به آمال بلند اگر با سهولت و راحتي ممکن باشد، لذت کمتر و زود گذري دارد . حتا استاد باور داشت که آرزوي بزرگ آرزويي هست که نه به سهولت بلکه با دشواري امکان پذير گردد و در راه حصول آن انسان در آزمونگاه زنده گي رنج ببرد ، عرق بريزد و با تجربه و ابتکار به هدف برسد .
بيادآوري سخنان استاد در اين مرحله در ذهنم وجد و حالي ديگر ايجاد کرده بود و ضمن آنکه براستي احساس مي کردم مغزم، دلم و بازوانم نيروي عجيبي يافته اند، راه فايق آمدن برمشکلات و مصايب ديگر زنده گي را برايم آسان تر ساخته بود و زنده گي را روشن مي يافتم واز اين رهگذر تصور مي کردم افق، در هاله یی از روشني و نوري که درآن طيف رنگ سبز، سبزي بارزي دارد، در برابر ديده گانم کشوده شده است. درمیان این انديشه وخيالات، راننده برايم خبر داد که رسيده ايم. رشته خيالاتم از هم گسيخت. از تکسي پياد ه شدم و بلافاصله سوار سرويس شده و رهسپار پروان گرديدم . راه تاپروان برايم دلنشين و منظري جالب يافته بود. يادم مي آيدکه سه ساعت قبل وقتي به کابل مي آمدم، را ه برای من وحشتناک بود که گذر از آن مرا به جایی مي رساند که دو احتمال وجود داشت: يا با عبور از آن به روشنايي و مواهب ديگر خداوندي بر مي خوردم و يا هم با پلنگي گرسنه که سرنوشت بدمن است.
اين بار احساس کردم که مناظر دور و برم به گونه بديعي زيبايند و من در بهاري پر گل و معطر از راهي عبور مي کنم که به شهر خوشبختي و سعادت مي انجامد . رسيدم به خانه و خواهرانم نخستين کساني بودندکه ا زشنيدن نتيجه امتحانم بر رخساره هايشان شگوفه هاي شادي و سرور گل کرده بود وسرخ شده بودند و من دانستم که اين موجودات مظلوم و دلسوز تا چه اندازه به من عشق دارند و به من مهر مي ورزند .
از آن روز به بعد برنامه ريزي و نگرش به آينده را شروع کردم. پدرم دست به کار شدکه تا آغاز سال جديد و رفتن من به دانشگاه کابل، ضروريات مرا تدارک ببيند. خودم در اين ميانه به گونه عجيبي احساس نوشدن ودگرگونی مي کردم. حالا کس ديگري شده بودم. فرامرزي شده بودم که دلي مشتاق تر داشت و زنده گي برايش معنا و مفهوم ديگر يافته بود . تصوراتي که نسبت به آينده درمن خلق شده بودند،روشن وخوشبينانه بودند. من اين تصورات را درگذشته با خوشبيني هايي در خود پرورده بودم .
***
در آغاز سال1357، بساط و لوازم بر چيدم و به کابل آمدم. مصمم، جدي، دل زنده وسرحال. با ارادة که تا آن زمان درخود سراغ نداشتم و با اميدي که پيوسته در دلم زنده بود و به يمن آن اميدها توفیق یافته بودم تا پا به دانشگاه کابل بگذارم .زنده گي را با طرح هاي نوي استقبال مي کردم . چون مسئولان دانشگاه کابل اعلان داده بودند، صبح روز ورودم به کابل، سرساعت نه به جمنازيوم دانشگاه کابل رفتم. در اين روز دوست همصنفي ام منصور نيز با من بود . او از روستاي منارة شهرک جبل السرج بود. پدرش مردي مهربان بود و وضعيت مالي خوبي داشتند. اوجواني صميمي، دوست داشتني، بذله گو، حاضرجواب وبا استعداد بود و هيچکاهي اورا محزون و پريشان نديده بودم و دوسال پیش با هم دوست شده بوديم .
در کنارم، درجمنازيوم نشسته بودو هردوی مان حال و هواي ديگري داشتيم . هردو مضطرب و نگران بوديم و انگيزه اين اضطراب نيز درهردوي ما متفاوت بود . اضطراب من از بابت اين بود که مباداناگهان صنف و خوابگاه مان از هم جدا شود و ما از هم دور افتیم. اضطراب اواز اين بود که مبادا خوابگاه ما هماني باشد که د ر برابر مکتب حبيبيه قرارداشت. او ميدانست که وضعيت آن خوابگاه چگونه است ولي من حتا نام آن را نشنيده بودم .
مسئولان شعبه دانشجويان دانشگاه آمدند وما کمي بعد هريک نامه يي عنواني دانشکده و خوابگاه دريافت کرديم. خنده آور است. نمي دانم چگونه اتفاق افتاد که هردو نزديکي هاي عصرهمان روز به خوابگاه شماره سوم که درمقابل ليسه حبيبيه موقعیت داشت رفتیم وباهم وارد دفتر کار مديرخوابگاه شديم. پس از سلام وعليک من نامه خودم را به مدير سپردم. مدير با خونسردي و ملايمت تعارف کرد تا بنشينيم .
نشستيم واو با مهرباني خطاب به من گفت :
- " ارجمندم، امسال قراراست دانشجويان دانشکده ساينس در خوابگاه پولی تخنيک جاداده شوند. شما به آنجا برويد ومرا ببخشيد که نمي توانم شمارا کمک کنم."
نمي دانستم که پولی تخنيک درکجا است و تفاوت هايش با اين خوابگاه در چيست. از همين سبب اصرار نمودم تا به من اجازه بدهد که د رهمين خوابگاه اقامت کنم . منصور که بامن يکجا وارد اتاق کار مدير خوابگاه شده بودوقتي ديد که من خوابگاه شماره سوم دانشجويان را بر پولی تخنيک ترجيح ميدهم خنديد و براي اينکه خنده اش بلند نشود لبهايش رادندان گرفت. مدير خوابگاه دانست که من تازه واردم وشهر را نمی شناسم. اونیز خندید. از جايش بلند شد و به رفيقم منصور گفت :
- "به گمانم با رنخست است که دوست شما به کابل آمده است . "
منصور که طرف خطاب قرار گرفته بود گفت :
- "بلي ، ما ا ز پروان آمده ايم و دوستم اين دومين بار است که به کابل آمده است ؟ "
مدير خوابگاه براي اينکه بيشتر بخنديم افزود :
- " بعد از اين شهري ميشود و آرام آرام کابل را مي شناسد . "
ناراحت شده بودم. مدير به جاي اين که مخاطبش من باشم به دوستم در خصوص من صحبت مي کرد. از همين روي درحالي که خودرا بخاطر اين ساده گي ملامت کردم، گفتم:
- " جناب مدير صاحب من اين خوابگاه را به خاطر نزدیکیش به دانشگاه مي پسندم. پولی تخنيک دور تر از دانشگاه است. "
مدير خوابگاه نمي خواست به آ ساني دست از سرم بردارد و گويا شوخي هايش گل کرده بودند. بار ديگر به من گفت :
- "وقتي نميداني پولی تخنيک در کجاي شهر موقعيت دارد، چگونه فهميدي خوابگاه سوم دانشجويان به دانشگاه نزديک تر است ؟"
زير آب و عرق شدم . فهميدم که بيشتر از اين لازم نيست بر خواست خودم پافشاري کنم و باز از ساده گي خود شرميدم .
منصوردوستم بعد ها اين نکته را با ظرافت ياد مي کرد و هر بار مي خنديديم.
روانه خوابگاه پولی تخنيک شديم و در آنجا با ديدن موقعيت، زيبايي و تسهيلات خوابگاه پولی تخنيک متوجه شدم که تاچه حداصرار احمقانه اي کرده بودم تا درهمان خوابگاه شماره سوم پذیرفته شوم .
در نخستين هفته آغاز سال، وضعيت و موقعيت من روشنتر شدو توانستم با شرايط جديدومرحله نوزنده گی خويش هماهنگ شوم .ساعت هفت و بيست دقيقه صبح دروس ما در دانشکده آغاز مي شد و ساعت پنج و بيست عصر پايان مي يافت .البته روزهايي بودند که فقط يک يا دوساعت درس میداشتيم و ناگزير بوديم اوقات فراغت را درکتابخانه دانشگاه سپري کنيم. کتابخانه براي مرور درس هاي روزانه و دريافت کتب و منابع کمک کننده به درس هاي ما جاي خوبي بود.
دوستم منصور بلافاصله به رشتة ديگری در همان دانشکده برگزيده شد و به اين ترتيب صنف های مان جدا شدند. به زودي در ميان همصنفي هايم دوستاني پيدا کردم که تاثیراتي بر زنده گيم وارد کردند. نمي توانم نگويم آنها بودندکه مقدار زيادي مراازدرون خودم بيرون کشیدندو وادارم کردند تا با ديگران معاشرت کنم واز انزواي آزاردهنده بيرون شوم .
***
يکي از دهليز هاي دانشکدة مان که در منزل تحتاني قرارداشت، دهليزي کوتاه و خلوت بود. اين دهليز که بعدها ميان دختران و پسران دانشکده دهليز" موج کوتا ه" نامیده شد، جاي مناسبي بود که در فاصله هاي زماني کوتاه ميان دوساعت درسي به آن پناه می بردیم و به حال و آينده خود مان مي انديشيدیم.
افزون بر خاموشي و خلوت مطلوب "موج کوتاه"، دلیل دیگر شهرت اين دهليز از جهت رجوع دختران و پسراني بود که لحظاتي را در آن سپري مي کردند. با هم آشنا ميشدند ودر خلوت مطلوب آن با هم به گفتگو مي پرداختند.
پس از پايان ساعت اول درسي، يکي از روز هاي اوايل ماه حمل بود که به خلوت اين دهليز پناه بردم. با آنکه هنوز دوهفته از آغاز درسهاي ما در دانشکده سپري شده بود، فشاردرس هاي روزانه بر شانه هايم سنگيني ميکرد. درخلوت دهليز موج کوتاه به در سهاي يک ساعت پيش فزيک رسيده گي مي کردم .چند لحظه که گذشت احساس کردم تنها نيستم. درکنارم يکي از همصنفي هاي دخترم ايستاده بودکه در صنف در کنارم مي نشست. زير چشمي به او نگاه کردم. جميله بود. او قرار تعامل دانشکده، مطابق به شماره نام مان در حاضري، درکنارم مي نشست. تا اين دم هرگز با او همصحبت نشده بودم وحتا سلامي هم با هم نکرده بوديم.
جميله اندامي زيبا، قد بلند وچشمان سياهي داشت. با ارزيابي همه دانشجويان، دومين دختر دانشکده درزيبايي ووجاهت بود. لحظات ديگري به اين گونه گذشت و من گاه گاه زير چشمي به او مي ديدم. نگاه هاي گرم و تباه کننده یی داشت.گيسوان سياهش را بي آن که ببندد بر روي شانه هايش رها مي کرد. وقتي سرش را به يک سو برمي گرداند تا نگاه کند و يا کاري را انجام بدهد، موجي از زيبايي با او به رقص در مي آمد .
من که هرگز جرأت نکرده بودم تااين دم با دختري غير از خويشاوندان خود همصحبت شوم، بي ميل نبودم که باب گفتگورا با او باز کنم؛ ولي ياراي اين کار را نداشتم. ضمن کم جرأتي، برای اين کار خود چند دليل ديگر نيز داشتم. اول اينکه فکر مي کردم پسران نبايد غرور خودرا بشکنندو خود با دختران مراوده قايم نمايند. اين خصيصه را از مشخصات روستاييان مي دانستم که خود نيز از آن قماش بودم. دليل ديگرم براي اين کار پند و اندرز هاي پدر بود که مي گفت هيچ گاه دردوران تحصيل در دانشگاه به خود اجازه ندهم تا دختري درزنده گيم جا بگيرد و به اصطلاح عاشق شوم؛ زيرا به گفتة پدرم عدم رعايت اين روش، مرا از درس و آموزش باز ميداشت و اين نکته بسيار مهم و دقيقي نيز بود.
آن روز ناگاه با صداي گيراي او يکه خوردم. مخاطبش من بودم؛ زيرا ديدم که جز من و او در دهليز کسي نيست. صداي دلنوازش تا آخرين سوراخ و سمبه هاي گوشم رخنه کرد. تاآن وقت هيچ گاهي از شنيدن صداي دختري آن قدر هيجاني و هول زده نشده بودم. بر خودم مسلط شدم. او پرسيد:
_ "ببخشيد، شما فرامرز هستيد ؟"
درحالي که سرخ شده بودم، سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خنده مليحي برلبانش نشست و خودرا معرفي کرد :
- "من جميله هستم !"
صدايش مانند نسيم فرحت بخش بهارگوشهايم را نوازش کرد و هرچند تا مدتي ميان ما هيچ گونه گفت وگو وسلام وعليکي رخ نداد؛ ولي اين آغازيک آشنایي براي هردوي ما بود. چند دقيقة ديگر در دهليز باهم بوديم بي آن که يک کلمة ديگر ميان ما رد وبدل شود. او در سکوت و خيالات خودش و من در ميان اوهام و روياهاي تلخ و شيرين خودم. بعد هردوسرساعت به صنف رفتيم ومثل هرروزدرکنار همديگر نشستيم.
آن روز به همين گونه سپري شد. استادان آمدند، درس دادند و رفتند. ساعت رياضي بود که ازآخر صنف استديوم مانند ما، مارا با کاغذ مچاله شده زدند. بچه هاگاه گاه از اين شوخي ها مي کردند و همه دانشجويان دختر و پسر هم مي دانستند. جميله حتا به عقب نيز نديد و لي زيرلب چيز هايي زمزمه کردکه من نفهميدم. درپايان آن روز، وقتي مي خواستم از صنف خارج شوم، فقط يک تبسم معناداري ميان ماردوبدل شد. اوبه خانه اش و من به خوابگاه خود در پولی تخنيک ، رفتم.
***
تايک ماه مي آمديم ومي رفتيم. گويا هردو لج کرده بوديم تا با همديگر سخن نزنيم و حتا سلام و عليکي هم نداشته باشيم.
آن روز که آمد، مانند روز هاي پیش کتاب و کتابچه هاي ياد داشتش را در ميان ما حايل نگذاشت. آ نهارابرروي ميز، مقابل چشمان هردوي مان نهادو سلام کرد. با لبخند شادي برايم شيريني تعارف نمود. نمي توانستم پس ازيک ماه خاموشي به بداخلاقي ادامه بدهم وهمچنان خاموش بمانم. ديگر به حماقت خوداعتراف کرده بودم. آخر چگونه ممکن است با همصنفيي که با تو در يک صنف ودرکنارتو مي نشيند سلام و علیکی نداشته باشي ؟
ازاينکه در اين کار پيش قدم نشده بودم، خجالت کشيدم. سلامش کردم، درمانده ومستأصل وخوشحال ازوضعيت پيش آمده، شيريني راگرفتم و ازاوتشکرکردم. استادهنوزنيامده بودتادرس آغازشود. دانشجويان در گوشه و کنار صنف و يا هم بر چوکي هاي شان به گفتگو يا کار هاي ديگر مشغول بودند.
جميله مانند هرروز در کنار من بر چوکیش نشسته بود. هردو ميل داشتيم تا ديوارسکوتی که میان ما برپا بود، فرو ريزد. جمیله آرام و با يک ژست حساب شده موهاي سياه و شانه زده اش را از فراز شانه هايش به يکسو زد. مانند آن که بار سنگيني را بر زمين گذاشته باشد، شانه هايش را بالا انداخت و با خنده گفت:
_"فرامرز، مگرشما هماني نيستيدکه دردهليزموج کوتاه با همديگر معرفي شديم ؟"
_ " چرا خودم هستم !"
_ پس از چه رو تا حال بعد از آن سلام و عليکي نکردي ؟
_ والله ...
خلع سلاح شده بودم. کلمات برزبانم خشک شدند. سرم را به زير انداختم وبي آن که به چشمانش نگاه کنم، شروع کردم با انگشتان دست هايم بازي کردن. احساس مي کردم که اين لحظات برايم بسيار دلنشين اند. دلهره عجيبي در من پيداشده بود و بيم داشتم که مبادا اين همان آغازي باشد که پدرم از آن بر حذرم داشته بود .
با خود انديشيدم:"پدرم مردعصر و روزگارخودش بود. من ناگزير به اجراي موبه موي دستورات و باور هايش نيستم. آخر من نيز آدمم و مي خواهم براي خودم زنده گي کنم."
باز باخودم انديشيدم:" پابندي به حفظ غرورتااين حد، وقتي ببيني غرور ديگران در پيشت مي شگند و فرومي ريزد ، احمقانه است." بي اختيار از خودم بدم آمد . بدم آمدم زیرا تا امروز نتوانسته بودم حجاب تصنعي و احمقانه یی را که ميان من واو کشيده شده بود بدرم. مي ديدم که او آدم بازاري و هرجايي نيست. رفتار، کردار، حرکات و معاشرت سخت گيرانه اش حکايت گرآن بودکه خانواده خوبي داردوازتربيت سالمي نيز برخوردار است. او به ناتواني هاي من با آن که پاسخش را از زبان من دريافت نداشته بود، پي برده بود. از همين روي پرسيد :
- " از کابل نيستيد فرامرز ، اشتباه کرده ام ؟
متوجه ساده گي و اخلاق ويژه روستاييم شده بود. بياد مدير خوابگاه افتادم و پيش آمد آن روز ودانستم که جميله نيز بيجهت اينگونه نپرسيده است. خنده ام گرفت. به يک باره احساس کردم که ديوار هاو حجاب هاي ميان هردويمان فروريخته اند و ديگر فاصله اي هم در ميان نيست و ما مانند دو آشناي ديرين گفتگو را آغاز کرده ايم. باز هم خنديدم. جرأت مي يافتم. بار ديگر خنديدم. احساس کردم که خنديدن مرا تقويت ميکند و کاستي ها و ضعف هايم را از ميان بر ميدارد. گفتم :
_ "بلي جميله جان، شما اشتباه نکرده ايد. من از پروان هستم، از شهرک جبل السراج !"
کم رويي هايم اندک اندک بر طرف شده بودند. لااقل در ميان من و او چنين بود و با آن که ميدانستم ، پرسيدم :
_ شما از کابل هستيد ، نه ؟
_ ها،کابلي هستم. در کارته سخي زنده گي مي کنيم !
شايد چيز هاي ديگري هم ميگفت؛ ولي استاد فزيک آمدو ناگزير صحبت هاي ما به همين مختصر پايان يافت. در جريان در س گاه گاه زير چشمي نگاهش مي کردم. يک بار وقتي خواستم دزدانه به او نگاه کنم، ديدم به من مي بيند. خنديديم. بعد درس بود و يادداشت برداري از در س هاي استاد.
درس پايان يافت. دانشجويان صنف را ترک مي کردند و ما نيز ناگزيربايد مي رفتيم؛ چون در همين صنف، درس دانشجويان صنف دوم آغاز مي شد. از صنف بيرون شديم. جميله جلو تر از من صنف را ترک گفته بود ودردهليز منتظر بود .وقتي کنارش رسيدم پيشنهاد کرد که اگر موافق باشم برويم کتابخانة دانشگاه. بي ميل نبودم. پيشنهادش را پذيرفتم و روانه کتابخانه شديم. در راه هردو خاموش مانديم. کتابخانه که رسيديم، درگوشة خلوت تري هردو پشت يک ميزروبروي هم نشستيم . اين بار من پيش دستي کرده و پرسيدم :
_ چند ساله هستی؟
_ نزده ساله!
بازيک خاموشي کسل کننده. اومشغول خواندن کتابی شدومن در روياهايي فرورفتم که تا آن دم برايم بي سابقه بودند. دلم بيقرار بود. مانند پرنده کوچکي که درچنگال کودکي ناشي و شوخ گرفتار آمده باشد و هر آن دلش بخواهد آزاد شود و به آسمان ها پروازکند. باب گفت وگورا نيز بسيار ناشيانه آغاز کرده بودم وازاين رو نيزمتوجه اشتباه خود شدم.
احساس کردم چيزي دراندرونم زاده شده است. اين چيز برايم تازه گي داشت ، تغيیري در من آورده بود، تغيیري که ذهن وروانم را مشغول ساخته و نمي گذاشت از درونم بيرون شوم. با این همه متوجه بودم که در ميان صفحات کتابش دنبال برهم زدن ترديد هايش سرگردان است. ترديد هايي که تا حال اورا فراگرفته و هر بار اورا از اقدامي جدي باز داشته بود. هر بارکه سرازکتاب بر می داشت، دوروبرش راميديد. ميديد که من غير منتظره و خلاف آن چه تاکنون مي پنداشت، مشغول اوهستم و به او نگاه مي کنم. نگاه هايش معنا دار تر شده بودند . نگاه هايش بودند که آن جرقة ويرانگر ودوباره سازرا دردلم در داده بود و چيزي را که در دلم زنده شده بود، قوت مي بخشيد.
تاآن روز به معنا و مفهوم واقعي عشق نينديشيده بودم. عشق در نظرم همان هايي بودندکه درداستانهاي عاشقانه خوانده بودم و يادر فلم هاي هندي ديده بودم، ولي اينک اين موهبت شيرين دردلم خانه کرده بود. خودراباخته و ويران شده فکر مي کردم.
آري، ويران شده بودم ازآن جهت که باورداشتم مردي اگر دردام عشق گرفتار شد، ويران مي شود تا با پندارها ي نو و وضعيت نوي دوباره بنا شود. شادي و سروري غير منتظره دردلم جوش مي زد. انتظاراين ويراني را که حدوث آن نزديک بود، داشتم. اولين بار بودکه احساس ناهم گون ومتفاوتي از زنده گي به من دست داده بود. احساسي که مانند يک رويايي آسماني وملکوتي دراعماق قلبم نفوذمي کرد و مرا باخود به عوالم ديگر مي برد. اين احساس ناشناخته چنان فراگرفته بودم که گرمي خاصي رادر درونم ميدوانيد- گرميي که از رسيدن دستي بردست تان، درتن تان ره مي يابدو همراه با آن همة اعضاي وجود تان را تبي ناآشنا ولي خواستني فرامي گيرد.
چه مدتي در اين رويا ها فرورفته بودم ؟ نمي دانم. فقط زماني به خود آمدم که جميله با قلمش چند بار به آهستگي روي ميزکوبيد و پرسيد :
_ جبل السراج رفته بودي ؟
_ چه وقت ؟
از اين پاسخ پرسش آميز به خنده افتادم. هفته فهمي ديگري کرده بودم. پرسيد :
_ دوساعت است که اينجا نشسته اي ولي درعوالم ديگري سفر مي کني. مرا با خودت نمي بري؟
اين کلماتش در دهليز هاي گوشم پژواک معنا دارديگري افگند، از آنجا در ذهن و سراسر وجودم بذر افشاند ودريک چشم برهم زدن جوانه کرد و به نهالي تنومند و پرشاخ و برگ مبدل گشت. گفتم :
- کجا ؟ چرا نه ، ميبرم !
باز از اين سخن خود نادم شدم. آخر اين گپی که گفتم... چه معني داشت؟ و از اين که گپ نا مناسبي گفته بودم شرميدم. ديگر خاموشي ميان ما برقرار شد. خاموشيي که مي توانست با ادامه گفتگوي سازنده تري بشکند وگره گشا باشد. قلمش را آرام آرام بر میز مي نواخت. مثل اين که همرا با ترانه و آهنگي ضرب مي گرفت. احساس کردم که آهنگ عشق درکوچه باغ هاي خاطرش طنين افگنده است و او آن آهنگ ملکوتي را به من هديه ميکند.
باعمق يک دريا به سويم نگاه کرد. بعد قلمش را برداشت وبرصفحة دقترچه يادداشت هايش شروع کرد به نوشتن. قلمش روي کاغذ مي خزيد و نشاني ريز ريز از خود برجا مي گذاشت. وقتي او مي نوشت فقط طنين آن کلماتش که گفته بود" مرا باخود نمي بري ؟" هردم در ذهنم تکرا ر مي شد :
_ مرا باخودت نمي بري، مراباخودت نمي بري؟...
از نوشتن که فارغ شد، کتاب هايش را به دست گرفت ودفترچه اش را بست. بلند شد و با خندة شاد آن را در برابرم گذاشت و با لحن دوستانه و صميمي گفت :
- تا فردا و ديداري ديگر خدا حافظ !
رفت وبه عقب نديد . با هر گام، موهاي سياه ريخته روي شانه اش موج مي زد . وقتي از زينه ها پايين شد، ديگر نديدمش .
***
منصور، دوستم، مانند گذشته شاد و بذله گوي، با اراده و مصمم با من بود. در خوابگاه در يک اتاق ده نفري با هم زنده گي مي کرديم. آن روز مانندروزهاي گذشته پياده به دانشکده رفتيم. با ورودبه محوطه دانشکده، مصطفي دوست وهمصنفي ديگرم منتظرمن بود. اوازدوستان و خويشاوندان ما نيز بود. وقتي مرا ديد پیشم آمدوگفت:
_ ديرآمدي. ذاکره و ستوري دختران همصنفي ما از توپرسيدند. آنهامي خواهند با تو معرفي شوند.
اين دختران ازگوهستان و از خويشاوندان مادرم بودند ومادرم به آنان سفارش کرده بود تادر دانشگاه با من آشناشوند. باهم به سوي صنف رفتيم. نزديک درورودي صنف ،جمعي از دانشجويان دختر، گرم گفت وگو بودند. باهم نزديک آنان رفتيم. مصطفي صدا زد:
_ ذاکره !
يکي از دختران که قد ميانه و لاغر اندام بود و چهرة سبزينه داشت، باشنیدن صداي مصطفي روبرگرداند و وقتي ديد ما نزديک شده ايم، آمد وبا ما دست داد. مصطفي مرا معرفي کرد. ستوري نيز آمدو با هم معرفي شديم.
به زودي ميان جمع دانشجويان به گروه هفت نفري مشهور شديم. اين گروه شامل من، ذاکره، جميله، ستوري، مصطفي، منصوروسيما بود. سيما دخترکي از ولايت بغلان ،چهرة تيره رنگ و قد بلند د اشت. من به شوخي گاهي اورا" کلي"خطاب مي کردم(مي گفتند او بوکس نيز ميکرد و نام کلي را از همین جهت برایش انتخاب کرده بودم )
اين گروه هرجا در دانشکده با هم می بودند. کمتر برنامة تنظيم شده از سوي گروه بود که در آن همه اعضا اشتراک نمي داشتند . صميميت ما تااندازه یی بود که وقتي سيما در اثر يک حادثه ترافيکي در مقابل شفاخانه علي آباد مجروح شد، تا هنگام بيرون شدنش از شفاخانه، خواب وراحت نداشتيم وهمه روزه دوتن ازما در شفاخانه موظف رسيده گي و کمک به اومی بودند.
***
وقتي جميله کتابخانه را ترک کرد،من تنها ماندم . کتابچة يادداشتش روبروي من روي ميز گذاشته شده بود .
از ديدن کتابچة ياد داشتش دردلم شوروحالي ديگر پيدا شد. ميدانستم که اين يادداشت ها برايم رازي را بازگو مي کنندکه زنده گييم به احتمال قوي باآن پيوند دارد، رازي که هرجواني ازشنيدن آن دگرگون مي شود، قلبش را به تپش واميدارد، بيقرارش مي کند، چندانکه شايد او نتواند تا هفته ها و ماه ها آن لحظه رااز ياد ببرد. نگران و مضطرب کتابچه را مي ديدم وجرأت نداشتم تا بازش کنم و محتوياتش را، آنچه را به من مربوط مي شد، بخوانم. خطوط آشنايي را بخوانم که شايد شب و يا چند لحظه پيش انگشتان ظريف و زيباي جميله، آن را نوشته بودند .
ميدانستم که رمزها و راز هاي دفترچه با حال و آيندةمن پيوند خورده اند. کتابچه مانند دفترچة آمال من بود که بايدآن را مي خواندم و پي به رازي مي بردم که برايم سرنوشت ساز بود. ميخواستم آن را بخوانم و در روشنايي آن راه زنده گي خودرا روشن کنم.
با اشتياق و دلهرة تمام دفترچه رابرداشته و آرام شروع به ورق زدن آن کردم . در قسمت وسط دفترچه خطوط سرنوشت من رقم خورده بود، خطوطي که هرگز نتوانستم آثار آن را از ذهن پاک کنم. دفترچه را کشودم وديوانه وارشروع به خواندن آن کردم. نه يک بار بل آن را چندين بار خواندم. درهر بار خواندن آن، دنياي نوي در برابر م کشوده ميشد. دنيايي که درهر واژة آن پنهان بودووقتي کلمات آن را مي خواندم جان مي گرفتند و در برابر ديده گانم به واقعيتي مبدل مي شدند. جميله نوشته بود:
"فرامرز ، جان من ،
نمي خواهم سه هفته پس از آشنايي با تو رازي را بازگو نکنم که در اين مدت مرا از خودم جدا کرده است . درست از آن روز که ترا ديدم اين باور در ذهنم کشت شده است که در نگاه هاي صاف و روستاييت عطوفتي جوش مي زند که دل من سال ها آن را مي جست و نمي يافت، عطوفتي که اينک من نهال عشق خودم را در زمين آن مي نشانم تا بارورشود و روزي در سايه عطرآلود و بهارآساي آن مکنونات ضميرم را با توبيشتر از اين فاش کنم.
اين متن را بار بار مشق کردم. کلمات وواژه هاي آن گويي ازاعماق پنهان قلبم رنگ خامه شده اند، با آن درآميخته اند تا برايت از راست ترين عشق گويند واز اشتياق بي پايان من، اشتياقي که مرا در چنگال خيالات و روياهاي شيرينت گرفتار نموده است. روزها است که در انتظار چنين لحظه یی بودم که اين راز را برايت آشکار سازم.
مي هراسم از اين که اين ياد داشت ها برايت مانند نامه هايي باشند که دختران و پسران دور و برما هر روز با هم رد وبدل مي کنندو از همين روي بود که يادداشت هايم را برايت رها کردم تا بخواني و در چشمم نبيني تا مبادا غرور من د رپيش چشمت مانند يک قطره اشک فروريزد و نابود گردد.
سکوت وآرامش وغم مرموزوپنهانیي که دردرونت خانه کرده است هميشه در نگاه هاي دزدانه ات خوانده ميشود. من اين غم نهان درسيما و چهره ات را پسنديده ام و از همان است که اينک من نيز مغموم و بيصدا از کنارت مي گريزم تا نامه ام چيز هايي را بگويد که نه من جرأت گفتن آن هارا داشتم نه تو.
فرامرز ،
من بيست ساله ام. د رنازو نعمت زيسته ام. باور کن به گونه استثنايي از شمار ديگران نيستم و اينک که راز هاي نهاني خود را برايت مي نويسم دلم از اين انديشه که مبادا مرا مانند دختراني هرزه و بازاري بداني ، به سختي مي لرزد .
حالاکه عشق در دلم خانه کرده است، ميل دارم مانند پرنده کو چکي باشم که درانتظار جفتش مي لرزد، تا جفتش بال افشان از شاخة درختي نغمه خوان بيايد و آشيانه را و پرنده را از تنهايي برهاند .
فرامرز،
بگذار اين نجوا را غمگينانه برايت هديه کنم که دوستت دارم. غمگينانه از آن جهت که بيم دارم مرا از خود براني و من شکست خورده و مغموم ناگزير به ترک محيط دانشگاه شوم و به اندرون خود پناه ببرم وآنگاه در خلوت اندرون خود مانند شاخة پاييز زده، زردشده فروريزم که هرگز چنين مباد !
فرامرز ،
وقتي دفترچه يادداشت هاي مرا مسترد مي کني کافيست صفحات يادداشت شده براي خودت درميان آن نباشد، تا برايم اين نويد خوش را معنا کند که دوستم داري. آرزو مي کنم چنين باشد. دستت را برروي سطر هاي نامه ام بکش تا بداني چگونه هنگام نوشتن اين سطرها دلم برايت مي تپید. من چنين مي پندارم که ضربان قلبم، تمام احساسم را لاي هرکلمه و هر سطرنامه ام ريخته است تا به تو منتقل شوند.
براي ديدن تو که درنگاه هايت تمناي خودرا برآورده ببينم، لحظه شماري ميکنم .
دوست دارت جميله
29 حمل 1357کابل
براي آناني که در همه عمر شان حتا براي يک بار به چنين موهبتي دست يافته اند، روشن است که خواندن يادداشت هاي جميله برايم چه داد. وقتي کتابخانه دانشگاه را ترک مي کردم،آفتاب نشسته بود و من نمي دانم با چه نيرويي خودرا به آن چابکي و شتاب به خوابگاه رسانيده بودم.
آن شب خلاف معمول ميل رفتن به طعامخانه را نداشتم .به هم اتاقي هايم سردرديم را بهانه کردم. وقتي آنان براي صرف طعام از اتاق بيرون شدند، من چند بار ديگرنامه جميله راخواندم. باور نمي کردم که دختري زيبا ، برازنده، متمول و ثروتمندوشهري به من که جواني فقير و روستایي بودم، اظهار عشق و علاقه کند.
دفترچة يادداشت هاي جميله را در حالي که صفحات ويژه خودرا از ميان صفحات آن برداشته بودم، ميان صندوق لباس هايم قفل کردم. دوستم منصور، مانند هردوست صميميي چندبارعلت سکوت و درخود فرورفته گیم راپرسيد، بهانه آوردم و گفتم که چيزي نيست.
شب تا ناو قت ها خواب به چشمانم راه نيافت . به جميله فکر مي کردم، به آينده و به تحصيل و زنده گي فقيرانه خودم ووضعيت تازة پيش آمده که چه خواهد شد. تا اين دم زنده گي خودمرا با زنده گي جميله مقايسه کرده بودم. هرچند به کنه مطلب پي برده و ميدانستم که ضرورتي براي اين کار وجود ندارد. پندارم اين بود: او شهدختي و من عاميي بي سروپا، فقير و بي همه چيز. اين دو با هم جفت شده نميتوانند. منطق من همين بود. آن شب تا نيمه هاي شب با خودم درمجادله بودم. کتابچه و يادداشت هايش را به او پس بدهم و به حکم منطق غالب درجامعه عمل کنم و يا به نداي دلم جواب مثبت گویم که روزها است در اين آرزوبوده است :
من کف خاکم و تو تاج مرصع از زر
عاقلان خاک و زر ايدوست برابر نکنند
با اين خيالات و تصورات بود که عاقبت خوابم برد.
***
جميله فرداي آن روز به دانشگاه نيامد. درکنارم چوکي اوخالي بود. هنگامي که استاد آمدودرس روزانه اش را آغاز کرد، بار بار به جاي خالي او ديدم و هر بار احساس کردم که بخشي از تن من از وجودم جداشده است_ حالتي که برايم بي سابقه بود. ستوري و ذاکره دو قطار عقب تر متوجه روحيه من شده بودند وبه نگراني من پي برده بودند. ذاکره به وسيله همصنفي عقبي من کاغذي فرستاد که درآن نوشته بود:"شترهايت گم است ياکشتي مال التجاره ات دردريا غرق گردیده، خودت غرق شدي يا روحت درزيربار سنگين غم و عشق خردوخمير شده است. فرامرز جان، جاي خالي، براي آدم اين مصيبت هارا مي آورد. مبارکت باد!"
خجالت کشيدم. مي دانستم که آن ها در بارة ما چه فکر مي کنند. مثل اين که راست گفته اند، عشق پوشيده نمي ماند. نگاه و حرکات آدمي اين راز سر به مهر را افشا ميکند.
جميله نيامدواين غيبت برايم ماننديک کوه غمي سنگين بود. چندبارتصميم گرفتم از صنف بيرون شوم؛ ولي نتوانستم. وقتي ساعت اول درسي به پايان رسيد و استاد ازصنف بیرون شد، نيش زبان هاي ستوري و ذاکره شروع به کار کرد. ذاکره گفت :
- برادرجان، عشق رنگ زردي دارد. عشق سودا و وسواس دارد. عشق غم و غصه و بيدار خوابي دارد!
ستوري نيز خاموش نماندو گفت:
- ما تدبيري مي انديشيم که عاشق دل باخته به وصال برسد . فرهادما به شيرين برسد!
به زودي باآمدن منصور و مصطفي و سيما از گروه هفت نفری ما، قيامتي برپا گردید. به مشکل از ميان آن ها فرارکردم وبه خلوت موج کوتاه پناه بردم.
جميله دو روز ديگر نيز به دانشگاه نيامد. در ميان دوراهي عجيبي قرار گرفته بودم: از يک سو نمي توانستم از جميله چشم بپوشم و از جانبي هم سخنان پدرم درگوشم طنين افگن بودند. خودم نيزدراین روزها به درستي سخنان پدرم ايمان پيداکرده بودم. در اين سه روز يا به درسها حاضر نشدم ويا هم اگر به درس می رفتم، بنا بر اصرار ذاکره و ستوري بود؛ ولي چيزي از درس ها نصيبم نمي شد.
در دريايي از دلهره و اضطراب فرورفته بودم. وقتي به گذشته هاي خويش مي نگريستم، هيچگونه موردي از تزلزل وضعف دررفتار و گردارم نداشتم.کارميکردم. تعدادي ازخويشاوندانم را درس مي دادم تا پدرم از بابت تأمين وجوه مالي براي ادامه مکتبم بي نياز باشدو باردوش خانواده ام نباشم. يا زماني را بياد مي آوردم که کاکايم در صنف دهم به من پيشهاد ازدواج با دخترش را کرد و من نپذيرفتم. حتا اصرار پدر وپدرکلانم در اين زمينه سودمند واقع نشد و من با قوت پيشنهاد شان راردکرده بودم. کاکايم تاسال ها بعداز اين پيش آمد نادرست من رنجيد و با من ميانه خوبي نداشت وتلاش هاي من درآینده نيز براي بهبود روابط ما بي نتيجه مانده بود؛ ولي اين بار نمي توانستم به آساني تصميم بگيرم.
گرفتاري عجيبي داشتم. آن روزکه سومين روز غيبت جميله در دانشکده بود، ناوقت تر به دانشگاه آمده و يک راست رقتم کتابخانه. درگوشه یی نشستم و بار ديگر نامه جميله را کشودم و چند بار از نو خواندم.
جملات رسا، زيبا و سنجيده شده بودند. احساس کردم که در پشت آن جملات زيبا، چهره دختري خام ونابخردپيدا نيست. جملاتش زبان يک عاشق هوس زده وبازاري نبودواين راز را به وضاحت درک کرده بودم. با آن که سه روزرا در بلاتکليفي سپري کرده بودم، غيبت جميله برايم سوال برانگيزشده بود. نمي دانستم در حالي که او مايل بود پاسخ مرا دريافت کند، چرا اين طور کرد و به دانشکده نيامد.
تلاش بيهوده بود. نتوانستم براي اين سوالات درذهن خود پاسخ مناسبي پيداکنم. بدي ديگر قضيه اين جا بود که نشاني درستي از منزل اورا نداشتم تا مي رفتم و از او خبر می گرفتم. تازه اگر نشانيي ميداشتم درخودآن جرأت را نمي ديدم که دست به چنين کاري بزنم. اين نکته را از کم رويي هايم مي دانستم.
يک ساعت و اندي درميان اين تصورات گذشت و هنوز روزنه اميدي نيافته بودم . در اين خيالات خسته کننده ودل آزار فرورفته بودم که ناگاه صدايي آشنا اين رشته هارا از هم کسيخت. جميله بود. نامه اش در ميان دفترچه يادداشت هايش روي ميز در مقابلم قرار داشت و غافلگير شده بودم. از اين بابت احساس خجلت و شرمساري کردم و يکه خوردم. جميله نيز چون ديد هنوز نامه اش در برابر م قرار دارد، سرخ شد. سلام کرد و بي آن که سخن ديگري بر زبان آورد، در کنارم بر چوکي دیگری نشست. دفترچه اش را بستم. مانند گذشته آرام و بيصدا نشست؛ ولي امروز هاله یی از شرم بررخسارش دیده می شد واز پيش زيبا ترمي نمود. دامني ارغواني و راه راه با بلوزي سرمه یی پوشيده بود و موهايش به سان آبشاري بر شانه هايش ريخته بودند. به فرشتة مي مانست که برکرسيي زرين وآسماني نشسته باشد. حيايي ستايش برانگيز بر رخسارش جلوه ميکرد. لبهايش را مي گزيد. در درونش طوفاني برپا بود . اين طوفان اضطراب به سيمايش حالتي غمناک و اندوه زا داده بود و معصوميتش را بيشتر مي کرد.
درنگ بيش از اين را لج بازي احمقانه و نا جوانمردي پنداشتم و براي بار نخست بود که تندیس شخصيت مرموزودر خود فرورفته ام را شکستم. به نظرم آمدکه نيرويي مرموزوباورنکردني دستهايم را فرمان حرکت ميدهد. آرام دستم را بر دستش گذاشتم. گرم، داغ و راحت بخش بود. انتظار چنين پيشامدي را داشت، زيرا با ملايمت دستش را برکرداند و براي چند لحظه انگشتان ظريفش مانندآب حيات برروي پوست دستانم دويد. به من جان داد، روحم را متلاطم و خيزان ساخت. هالة غم و اضطراب از چهره اش کوچيد . انگشتانش بر کف دستم مانند خزيدن روح بر اعماق ذهن، رابطه هارا کشت ميکرد. اين حرکت رازناک و وسوسه برانگيزمانند وديعة آسماني مرا ازخودم جدا کرد، بلند برد، بلند وبلندتر، تااوجهايي که تپش قلب و جهيدن هاي نبضش ر ا مي شنيدم . کتابچه را برداشتم. هردو بلند شديم، گويي دلهاي ما به همديگر ندا کرده بودند تا به خلوت ها ، به خلوت هايي که کسي صداي مارا نشنود، پناه ببريم. اين نياز را در چشمان همديگر نيزخوانده بوديم .
آرام و قدم زنان راه دانشکده را در پيش گرفتيم. ظهر بهاري بود. ازکنار دانشکده گذشتیم و به سوي آرامگاه سيد جمالدين رفتيم. درکنار منار"سيد" زير درخت ناژوي بلندي نشستيم. دستهايش را قلاب کرده و با آن قلاب سحرآميز و نوازشگر، زانوان خويش را محکم نگهداشته بود. تمام شادي هاي عالم را در چشمانش مي خواندم . چشمان رازناکش ، مانند کتابي در برابر ديده گانم باز شده بود. در آن عاطفه ،عشق وراستي و صداقت بي مانندي را مي ديدم .
به آهسته گي نامم را تکرارکرد. مانندآن که کسي با خودش نجوايي عاشفانه داشته باشد. آرام، متين ، شمرده ، آهنگين و با حيا آميخته .
بارديگر نامم را برزبان آورد. اين بار صدايش مانند طلوع خورشيد که آفاق را روشن کند، سراسر سرزمين ذهنم را پرکرد و آن گاه با شيريني تمام گفت:
_ فرامرز، زير اين درخت ناژو!
_ همرا ه با فرشتة نجات ، باعشقم و نازنين ترين موجود هستييم !
_ درکنار توام که خوابهاي من هستي و روياهايم شده اي !
_ بي همه چيزم و جز اين زنده گي چيزي ندارم که به پايت بريزم !
_ همه چيزم تو هستي و من فقط به وجودت محتاجم، به دستهايت که دستوارة روزهاي پيري ام باشند، به چشمهايت نيازمندم که درآن تمام روياهاي خويش را تصوير شده ببينم !
_ چشم وگوش به فرمان تودارم. من ازتوهستم واميد وارم که زنده گي مجال آن رابدهدتانشان بدهم عشق روستایيان پاک وآتشين است. وفا وپايداري خصوصيت هر عاشقي در روستا هاست !
_ من به ساده گي ها ي تو دل باخته ام و اميدوارم که تا پايان عمر با ساده گي ها و پاکي ها ي تو خو کنم و وفادار بمانم !
_ من جان وسربراين عشق نهاده ام وتا جان دارم، بر سرپيمان و تعهداتم استوارم. تسليم تو ام، تسليم تا همه عمر!
_ در عشق تسليم شرط نيست. من نمي طلبم تا عاشق من تسليم شده، زبون و مطيع باشد. من به رضا در عشق باور دارم و نيازمند رضاي محبوبم و به رضاي او عمل کردن را دوست دارم.
_ رضا رفتن به دامنه هاي تسليم است و من هم به رضاي تو مامور شده ام و هم حکم تسليمي دارم !
_ پس درقدمت دل راهديه مي کنم و در قبال آن عشقت را براي خود مي خواهم!
_ اسماعيل تو هستم، فرمان ده تا قربان شوم !
_ دل را که يگانه هديه والا وگرامي است هاجر وار به رضاي تو درگرو گذاشته ام، قرباني من دل من است وزنده گيي که ازتپيدن ها و جهيدن هاي آن سرچشمه گرفته است .
_ عشق سيلان عاطفه است. عشق جلاد نيست که خنجر بر آورد و سر بزند . عشق دل مي گيرد و سر را در پناه عظمت معنوي دل امانت وار پاسباني مي کند !
_ حاصل اين پاسباني حماسه است ، حماسه یي که عاشق و معشوق حريم آن را با قدسيت و طهارت حرمت مي گذارند !
_ حماسه براي من درخشش پاک و بي آلايش چشمهاي تواست !
_ مدينة فاضلة حيات مني و من در برابر ديده گان روشن سيد وعده مي کنم که براي رسيدن به اين مدينة فاضله از سرو جان بگذرم !
_ اين درخت هاي بلند ناژو و اين ديده گان روشن سيد گواه مان باد !
_ گواه باد که باهم پيمان بستيم و براي همديگر عشق را هديه کرديم !
_ کواه مان باد که جز با همديگر عشق نورزيم و پيمان شکن نباشيم !
_ کواه مان باد !
_ گواه مان باد!
_ قدسيت اين رابطه را" سيد" در برابر وجدان هريک مان صحه مي گذارد و دلم اين عشق را قرآن حيات خويش تلقي مي کند !
_ روستایي تلاوت گرآيات قرآن چشم هاي تواست، روستایي ايستاده است، مقاوم وپايدار، وفادارباتو، تا تو باشي او درعشقت مانند کوه سنگین و با استقامت استاده است !
_ پيرت مي کنم و با تو پير ميشوم و ووقتي قامتت رازمان خمیده ساخت، عصاي مطمین آن روزهاي تو خواهم شد!
_ باز اين ظهر بهاري و اين خورشيد تابناک گواه باشد ! اين تفاهم و رابطه پاک و بي آلايش خواهد ماند و با ازدواج شيرين خواهد شد !
_ گواه باشد که من با دست و دل و جان پاسدار اين پيوند و عهد بستة خواهم بود !
_ و دستهاي من از گرمي دستهاي تو نيرو خواهند گرفت، گرمي خواهنديافت و حيات را بارور خواهند کرد !
_ اين گرمي را تا پايان عمر حرمت مي گذارم !
_ انشاء الله برزبان آور که عهد بستن ها با نام خداوند زيبنده است !
_ انشاء الله ! عشق تو عصيان گرم ساخته است !
_ عصيان در عشق زيبنده است. انشاء الله که هردو استوارخواهيم ماند !
_ زيبنده تو هستي چون عشق مني و عصيان من نيز توهستي! از تو سپاس گذارم که دلم را نشکستي !
_ تو دلم را شکستي و لي دوباره با عشق زيبا تر و استوار تر بنا کردي ! حالا من زنده گي را چيز ديگري مي بينم _ نو تر و روشنتر از گذشته !
دست هاي مابا همديگرگره شدند. مانند آن که پيماني بستيم و دست هاي ما آن را تعهد کردند. دست ها همديکررا محکم گرفتند. گرم شديم و گرما تا اعماق روح هردومان نفوذ کرد .هردو بلند شديم. درس و دانشکاه را از ياد برده بوديم. آرام آرام به قدم زدن پرداختيم. و از هر در گفتيم وشنيديم و اين روز راحت بخش ترين روز هاي زنده گيي ما بود، روزي که هرگاه آن را بياد مي آورديم، ازخاطرة گفتگو هاي شاعرانه آن روز، لذت مي برديم .
شام بود که اورا ترک گفتم. درخوابگاه خود بودم. دلم با من نبود: مانند پرنده اي پرواز کرده و با جميله بود. در کنار آرامگاه سيد بر شاخة در خت ناژوآشيانه کرده بود. روي شاخةدرخت ناژودرکنارآرامگاه سيد، آن جا که شعر در زبان هردوي مان جاري بود. آن جا که نجوا هاي عاشقانه مان گل کرده بودندوساعاتي را به شيريني تمام شادي هاو کوتاهي يک چشم بر هم زدن گذرانيده بوديم .
آه زنده گي ! دقايق شادت چه کم هستند وزود گذرکه تا به خود آيي رفته اندو به درياي زمانه هاي رفته پيوسته اند، بي بازگشت و حسرت زا.
جميله حکايت ميکند
سه روز از آغاز درسهاي مادر دانشگاه گذشته بود. وقتي دوران جديدی از درس وتحصيل راآغاز کردم، دل شادومسرور بودم که وارد مرحلةتازه یی از زنده گي شده ام. پدرم دروزرت زراعت رئيس يک بخش بود و مادرم آموزگار مکتب سوريا در شهرکابل. برادربزرگم پس از فراغت از دانشکده طب کابل در شفاخانه وزير محمد اکبر خان داکتر و يگانه خواهرم هنوز سال پاياني دوره مکتب را در ليسه سوريا سپري ميکرد . وضع مالي ما خيلي خوب و زنده گي راحتي داشتيم، با خانه یي مجلل در کارته سخي و خانواده روشنفکر.
نمي دانم چرا، ولي از همان آغاز، قرارگرفتن درکنار تو درصنف، برايم غير منتظره مينمودوخبراز پيدايی تحول و دگر گونيي در من ميداد. تا آن وقت فکر نمي کردم در مواجه با يک پسر دانشجو و همصنفيم به چنان حالتي گرفتار آيم. روز اول که استاد نام همه را خواند تا حاضران و غايبان را معلوم کند، دقت کردم تا نام پهلونشين خودرا دريابم. فرامرز! نامت برايم زيبا و تازه بود و در دلم نشست . فکر کردم تنها نامت را پسنديده ام، ولي خود دار بودن وخاموشي وسکوتت را نيز پسنديدم. بلي، بعد تر دانستم که افزون بر نام، موهبتي ديگر نيز در تو موجب دگرگوني من شده است. وقتي ميديدم مانند يک مجسمه ساعت هاي درسي در کنارم نشسته اي و توجهي به من و سايرين نداري، دلتنگ ميشدم. فکر مي کردم اين کار را از روي تعصب نسبت به دختران مي کني؛ ولي ديري نگذشت که درک کردم خصوصيات پاک روستایيان در وجودت چنان بارز اند که نمي توان آن هارا به زودي با ايجابات زنده گي شهر وفق دادودگرگون ساخت. این یک خصوصیت فرهنگي بودو هرگونه تغيیري درآن به زمان نياز داشت. در هفته دوم بود که تصميم گرفتم ديوار سکوت و خاموشي درميانه مان را فروريزم؛ ولي به دلايل ديگري من نيز مقاومت کردم .
تاقبل از آغازدرس هاي ما دردانشکده، دختر ي شادو سرزنده بودم؛ ولي دو هفته بعد از آغاز درسها دگرگون شده بودم . مادرم به فراست دريافته بود که چيزي در اندرونم مي جوشد وجميله اش ديگر آن دختر ماه هاي قبل نيست .
آن روزنزديک درورودي صنف منتظر بودم. وقتي ازدور پيداشدي، دل در درون سینه ام بيقراري ميکرد. دردهليز نتوانستم برايت سلام کنم و مانند روزهاي گذشته رفتم و باتودرجاهاي هم قرارگرفتيم. آقاي حسيني، استاد فزيک ماآمد ودرسش را آغازکرد. درس مانند گذشته با دقت و يادداشت برداري ادامه يافت. تو درخود فرورفته ومغموم بودي. متوجه شدم که گاه درکتابچه ات مطالبي غيرازدرس هارايادداشت مي کني،جملاتي را که آنروز در کتابچه ات نوشته بودي، با دقت خواندم و به سرعت درکتابچه خودم يادداشت کردم. جملات عادي نبودند. زيبا پر معني و نغز و براي من نويد دهنده . نوشته بودي :
"زنده گي دونيمه دارد، نيمه اول در آرزوي نيمه دوم و نيمه دوم در حسرت نيمه اول مي گذرد."( امروز به ياد مي آورم که اين نکته جالب را در يکي از مجلات ايراني خوانده بودم و از دانشمندي خارجي است.)
تاآن روز فکر مي کردم که جوان روستایي وساده یي هستي؛ ولي خواندن اين جملات برايم روشن ساخت تا برداشت هاي خودرا در باره ات تغيیر بدهم. خودرا ملامت کردم که چرادر باره ات زود قضاوت کرده ام و آنهم فضاوتي خشک و محدود . به خود گفتم که بايد معقول انديشيد و جدي فکر کرد و با نظري باز تر و فراخ تردر باره ديگران قضاوت کرد .
تاپايان روز، جملاتت درذهنم غوغايي برپا کرده بودند:"زنده گي دونيمه دارد، نيمة اول در آرزوي نيمة دوم و نيمة دوم در حسرت...زنده گي دونيمه دارد، نيمة اول در آرزوي نيمة دوم و نيمة دوم درحسرت...زنده گي دونيمه دارد، نيمة اول در آرزوي نيمة دوم و نيمة دوم در حسرت..."
آن روز و روزهاي ديگر هفته نتوانستم ديوار سکوت حایل ميان هردو مان را فروريزم. حالا به درستي دريافته بودم که غير از ديگراني و آنچه را در تو ميديدم در بسياري ها سراغ نداشتم. سکوت وآرامش عجيبت در من اثر نموده بودو جايي در دلم برايت باز کرده بود و اين همان چيزي بود که به قول مادرم تغيراتي رواني درمن بوجودآورده بود. ميديدم که چگونه پسران دورو برم در دانشکده با دختران ديگر گرم مي گيرند و با صد گونه ترفند به شکار دختران مبادرت مي ورزند تا سرانجام کار شان به جاهاي باريکي مي کشید. تو خود دار و در خود فرورفته و منزوي بودي و اين همان چيزي است که من آن رامي پسندم. آن روز بدين منوال گذشت و عصر، مغموم به خانه بر گشتم. لباس هايم را عوض کردم. مادرم که از مکتب برکشته بود دراتاق روي يک دوشک لميده ورفع خسته گي ميکرد. رفتم و پس از سلام و احوال پرسي با او، به آشپز خانه سرزدم و مصروف آماده کردن غذاي شب شدم. کتابچة يادداشت هايم را باخود برده بودم وبرصفحه یی ازآن باخط روشنی نوشته بودم:
"زنده گي دونيمه دارد، نيمة اول در آرزوي نيمه دوم و نيمة دوم در حسرت نيمه اول مي گذرد."
جملات نغز و با معنيي که از نوشته هاي توگرفته بودم ودرگوشه چپ وآخر اين نوشته چند بارحرف"ف"را پيهم نوشته بودم. وقتي پدرم آمد بيدرنگ به پيشوازش رفتم واز احوالش پرسيدم. لختي بعد با ظرف چاي به اتاق شان رفته و چند لحظه با پدرم مصروف ماندم.
وقتي دوباره به آشپزخانه برگشتم، دفترچه يادداشت هايم بسته شده بود. مادرم بدورحرف هاي "ف" با قلم دایره هایی کشیده بود. به روي خود نياوردم و آن را از راه مراقبت هاي مادرانه و دلسوزي اودانستم ولي متوجه نکته يابي مادرم شده و پي بردم که ازآن روز به بعدمادرم گاه گاه کتابچه هايم رادزدانه مي بیندو به مواردغيرعادي آن دقت مي کند. شب وقتي رفتم بخوابم، ديدم ما درم وارد اتاق خواب من وخوا هرم شد. خواهرم در کنارم خوابيده بود. مادرم آمدو روي بسترم درکنارم نشست. سرم را روي شانه اش گذاشت و بر موهايم دست کشيد و بعد چند بار نامم را با ملايمت تکرار کرد: جميله دختر نازم ، جميله دختر نازم ...
آرام دست هايش را ميان دست هايم گرفته چند بار بوسيدم و پرسيدم :
- مادرجان چه شده، مي خواهي چيزي بگويي؟
مادرم بار ديگر با محبت مرا بوسید و با ملايمت گفت:
_ دحترم دوهفته است احساس مي کنم دگرگون شده اي. خاموشي و انزوا جاي آن شادي وسرحاليت راگرفته است. مي دانم که محيط دانشگاه محيط علمي و متفاوت است. درس ها هم بسيار و دانشجو براي پرداختن به کار هاي ديگر مجال اندک دارد. بلي، دانشگاه دام ها و آتش هايي هم دارد. دام هايي که فرا راه جوانان ميگسترانند و آتش هايي هم مشتعل مي کنند تا در آن زنده گي هايي را بسوزند. جاي شگفتي هم نيست. آدم هايي از هر قبيل ازگوشه وکنارمملکت با روحيات، خصوصيات اخلاقي و فر هنگي و تربيتي متفاوت و عجيب و غریب مي آيند، با هم مي آميزند از همديگر رنگ ميگيرند وازدیگران اثر برمی دارندوبر ديگران اثر مي نهند. اين هارا مي دانم. تو دختر جوان و نازنين من هستي. تا اکنون از تو حرکت وعمل نادرستي نديده ام. تغيير وضعيت روحي ات در اين روزها برايم نگران کننده شده است. تا امروزنخواستم اين نگراني هاواضطراب هايم رابرايت بگويم. امروزدرکتابچه يادداشت هايت که در آشپز خانه کشوده بود، به نکاتي پي بردم که لازم دانستم به عنوان يک مادر آنهار بدانم وترا کمک کنم. جملات"زنده گي دونيمه دارد، نيمة اول در آرزوي نيمة دوم و نيمة دوم درحسرت نيمة اول مي گذرد"در کتابچه يادداشتت با خط روشنی نوشته شده بود. نغز، پرمعناودقيق. اين جملات مرا به حسرت روز هاي گذشته ام برد. حرف "ف" نوشته شده درپايان اين جملات سبب نگراني من شده است.
مادرم خاموش شدو بعد لختی به چشم هایم با دقت زیاد دید؛ گویی در میان اعماق آن نفوذ میکند تا اثر سخنانش را در آن در یابد واز راه نگاه هایم به اندرون ذهنم رخنه کند. لحظاتی به این ترتیب گذشت. مادرم پس از آن در حالی که دست هایم را در میان دست هایش گرفته بود، با مهربانی بیشتری گفت:
_ جميله نازنين من، هوشيارباش تا دردام هاي گسترده شده گير نيفتي، تا خداي ناخواسته درآتشي نسوزي که جوانان مکار، حيله گر و طماع و گاه هرجايي مشتعل مي کنند. همان جملات زيبا را سرمشق زنده گيت بساز و سعي کن تا اکنون که در نيمة اول زنده گي قرار داري از دقایق جواني وسالهاي پرآشوب وداغ آن بهره لازم ببري تا وقتي بخواست خداوند در نيمة دوم قرار مي گيري، حسرت نيمه گذشته رانخوري و شاد باشي که در آغاز بهتر عمل کرده ای واکنون ازآن بهره جسته اي. چنان کن که ديگران به زنده گيت حسرت بخورند. بلی دخترم راز خوشبختيت در همين هایی است که برایت گفتم. حرف "ف" برايم معنا دار است چون من هم يک زن هستم و روزي برايم اين حالات دست داده است. فقط مي خواهم با هوشياري و عقل "ف" فانوس راه زنده گييت باشد،"ف" فروغ خرد و شعورت باشد، "ف" فرشته نجابت و طهارتي باشد که هر لحظه نگذارد تا به عفن و ناپاکی هاي زنده گي، آلوده گردي. من مادرت هستم. توآبروي زنده گي من و همه خانواده هستي و آرزو دارم روزي خوشبخت ترين دختر این شهر باشي، همين !
مادرم بار ديگرسرم را به آغوش کشيد و رويم را بوسيد. بغضي ناگهاني در گلويم راه يافته بود. مادرم چنان احساسات مرا برانگيخته بود که ناگهان گريه ام گرفت. گريستم و گريستم تا خالي شدم. گريه هايم براي مادرم غير مترقبه و بي سابقه بود. با حوصله مندي درکنارم ماند. آن گاه نتوانستم دربرابرآنهمه مهرباني وعاطفه اش بي تفاوت باشم و از همين روي آنچه را در باره تو در ذهن داشتم، برايش مو به مو قصه کردم. قصه کردم که "ف" فرامرز است. فرامرزي که تا حال حتا ميان من واو سلامي هم رد وبدل نشده است.
مادرم اعتماد بزرگي نسبت به من داشت، هراس و ترسي فراوان در دلم خانه کرد که مبادا اين اعتماد را از دست داده باشم. وقتي قصه ام پايان يافت، مادرم دلسوزانه گفت:
_ جميله دخترم، با احتياط پيش برو. حال که چنين است حرف دلت را با او درميان بگذار و اگر ممکن باشد در فرصت مناسب اورا به خانه بياورتا اورا از نزديک ببينيم و زمينه هاي شناخت بيشتر با او ميسرگردد. خداوند مهربان است و راه حل معقول از نظر من چنين است. دوباره مرا بوسيده و شب بخيرگفت واز اتاق ما بیرونشد.
چند لحظه بعد خالي از هر غم واضطرابي به گوشه یي از اتاق خواب مان خزيدم. خواهرم مست خوابي عميق بود. من مصمم شدم تا آنچه را در دل دارم و با زبانش نمي توانم بگويم، برايت بنويسم.
قلم وکتابچه را برداشتم. شروع کردم به نوشتن. نامه ام را برروي صفحات کتابچه ام نوشتم تابا آنچه ديگران ميکنند، متفاوت باشد. وقتي نامه به پایان رسید، چند بارآنراخواندم و به تصحيح آن پرداختم. بعدچون مطمین شدم، کتابچه را بسته وباآرامش زيادخوابيدم. فردا وقتي کتابچه ياد داشت هايم را برداشتم تا نامه ام را بارديگر مرورکنم، با تعجب ديدم که متن تصحيح شده ام درپاره اي ازموارد با قلمي ديگر ويرايش يافته است و بسياررسا ترودقيق ترشده است. کار مادرم بود. خط اورا شناختم. مادرم را آفرين کردم. اين همان نامه یی بود که که دردفتر چه ياد داشت هايم خواندي. به اين ترتيب باري را که برشانه هايم سنگيني مي کرد، بارهنمودي مادرم برزمين گذاشتم و راحت شدم.
با خانواده جميله
با ورود جميله به دانشکده گروه هفت نفري تکميل شد. همه منتظر بوديم تا جناب عالي تشريف بياورد. ذاکره وستوري مانند سربازان در حالت آماده باش ايستاده بودند وسيما، که بعداً دانشجويان به اولقب "سياه" را دادند، در هيئت يک فرمانده منتظر بود تا گارد پنج نفري اش را تقديم کند.
وقتي جميله درچند قدمي ما رسيد، مراسم به جا شد. من و چند تن ديگر از همصنفان چنان به خنده افتاده بوديم که اشک در چشمان ما حلقه بسته بود. گروه هفت با اين شوخي هاي شان مشهورشده بودند.
ذاکره پيش قدم شد و جميله را در آغوش کشيد. ورود دوباره جميله فرجي بود براي من تا جان بگيرم و سرحال شوم .
جميله با قامتي بلند ومغرورميان دختران و پسران دانشکده به پيش مي رفت. صداي گامهايش دردهليز برايم آشنايي خاصي داشتند. گوش هایم دراين مدت به آنها معتاد شده بودند. موهاي سياه و درخشانش با هرگام ميلرزيدند و متانت و وقار خاصي نيز در او ديده ميشد .
جميله برازندة دانشکده بود.کمتر پسردانشجويي يافت مي شد که آرزو نمي کرد با اوهمدم و همصحبت شود. همان گونه با جمع دانشجويان وارد صنف شديم. تنها منصور بود که بدلايل جدا بودن رشته وصنف ازما جداشد ورفت. درس با خوبي برگذار شد وپس از پايان درس ازصنف بيرون شديم. دردهليزاعلاني زده بودندکه خبر ميداد هنرمندان دانشگاه دراديتوريوم دانشگاه کنسرت مي دهند. گروه همه توافق کردیم تا به کنسرت برويم.
جميله از همه اجازه گرفت و بعد از چند دقيقه با هفت تکت ورود به کنسرت بازگشت. ماهمه به کنسرت رفتيم. همه دریک رديف نشستيم وکنسرت آغازشد. من درچوکي ا ول وجميله در کنارم و به ترتيب ذاکره، ستوري، سيما، منصورو مصطفي نشسته بودند. هنرمندان دانشگاه آمدند و ناشيانه شروع به هنرنمايي کردند. گروه هفت باآوازهاي ناجورو نارساي آوازخوانان جوان مي خنديدندو دقايقي بعدکنسرت بدليل گسترش نارضايتي همه از هنرمندان، اخلال شد. اين جا بودکه ذاکره با نيشخند گفت:
_ حيف که ماکنسرت نداريم !
جميله که منظورذاکره را فهميده بود، سرخ شد. درحالي که آرام آرام مي خنديد جواب داد:
_ هرکس پيش نرود، عقب مي ماند.
_ ما که پاي نداريم تاراه برويم و ناچار عقب مانده ايم .
_ این جا پاي لازم نيست دل، دلتان بايد راه برود.
_ راه بنمایید که چگونه با دل بايد راه رفت .
_ اول دلي دریاب، بعد با دل راه برو.
جمیله با اين سخنان دست مرا نيش گرفت . ستوري مداخله کردو گفت :
_ فرمول دل داري و دل ربايي را بايد از فرامرز بپرسيد . جميله نيز مي تواند کمک کند ولي مطمین نباشيد.
کنسرت اخلال شده همچنان درميان شور و غوغاي دانشجويان ادامه داشت و گروه ما مي خندیدند که جميله در گوشم زمزمه کرد:
_ دلم تنگ شد، آرام و بي صدا بلند شو تا برويم زيردر خت ناژو!
_ گفتم بگذار تا ديگران سرگرم شوند.
جميله نگذاشت، بلند شد و از اديتوريوم بيرون رفت. من نيز بدنبال او از اديتوريوم بيرون شدم و در بيرون با هم ملحق شدیم، رفتيم زير درخت ناژ و. چند لحظه هردو ساکت بوديم. جميله سکوت را شکست و پرسيد :
_ کي مي روي خانه ما ، فرامرز ؟
من که انتظار چنين پرسشي را نداشتم، پرسيدم :
_ مگر ضرورتي پيش آمده است تا خانه شما بروم ؟
_ چه ضرورتي بالاترازاين که مادرم مي خواهد ترا ببيند و بشناسد . پدرم نيز بي ميل نيست ترا ببيند، زيرا به نظرم مادرم برايش چيزهايي در مورد تو گفته است. پدرم وقتي امروز از خانه بيرون ميشد، به من گفت که روز برگذاري سالگره خواهرت مي تواني همصنفي هاي نزديکت را دعوت کني. پدرم هيچگاه چنان رمز آلود با من سخن نزده بود. ووقتي از من رو برگرداند، از ته دل خنديد و مرا متعجب ساخت. من در نگاه هايش خوانده بودم که منظورش از اين سخنان ودعوت همصنفي هاي قريب، چيست .
من که تا آن روز هيچ گاه خودرا از لحاظ وضع اقتصادي، وضع ظاهري و لباس با جمیله مقايسه نکرده بودم، آن روز زير آن درخت ناژو به نظرم رسيد که لباسهاي تن من به هيچ صورت با لباس و ظاهر جميله هماهنگي ندارند. پتلون ساده سرمه یی من به سختي يک صدو پنجاه افغاني مي ارزيد در حالي که تنها جمپر دامن جميله بيش از دو هزار افغاني قيمت داشتند. بي اختيار دستم روي پاچه هاي فراخ و کشاد پتلونم رفت وآن را بلند کرد. جمپرسفيد رنک ولي تميزم بعد در دستهايم قرار گرفت و با دست هايم لمس شد. بعد چشمانم به لباسهاي تن جميله افتادند و بر آنها ميخکوب گرديدند. جميله زير چشمي مرا زير نظر داشت و از همين روي به منظورم از تاخير در پاسخ دادن پي برده بود . او متوجه بازيهاي دستانم بود. باگرمي ومهرباني دستهايم راميان دودست گرمش گرفته گفت :
- فرامرز من، آماده شو تا فردا عصر قبل از برگذاري سالگره خواهرم به خانه بيايي. من امروز موضوع آمدنت را به مادرم گزارش ميدهم .
خاموش ماندم و فقط درچشمان سياه وزیبای جميله نگاه کردم که تا اعماق آن، تلالوي مهرباني، عشق وصداقت موج ميزد. او بارديگرادامه داد:
_ نکته مهم ديگري راکه مي خواهم خدمت جناب عالي روستايي ( دراين وقت خنده بلند وشادیکرد)عرض کنم اين است که من وخانواده ام هيچ کاه به ظواهرو لباس وثروت ديگران توجهي نداريم واين مسأله براي همه ما به طور يک سان بي تفاوت است. ازهمين جهت به جناب عالی وعده ميدهم که ازاين روز به بعد لباسهاي تن من نيز همانهایي خواهند بودکه توميل داري، ساده، عادي وارزان قيمت تا باتو يک سان و برابر باشم .
هوشياري و فراستش را در دل ستودم و بي آن که چشم ار نگاه هايش بردارم گفتم :
_ جميله جان، آخر من چگونه به خانه یی بروم که آدم هاي آن را هیچ وقت نديده ام ؟
_ قرار هم نيست که آنهارا هيچ کاهي نبيني . هرچه که زودتر با خانواده ام آشناشوي بهتر تر است ، هم براي من و هم براي تو .
هردو خاموش مانديم وفقط دستهاي ما بودند که با هم سخن مي گفتند، ازطريق انگشتها، بالمس انتقال حرارت وعاطفه برروي پوست.مانند دويدن روح درتن آدم ها ومانندخزيدن جريان سيال مقناطيسي درذرات آهن تاهماهنگ شوندوبا هم درآميزندوبه مقناظيس مبدل گردند، براي جذبي مداوم.
سرش را بر روي شانه ام مانندچمني پرازعطرمانده وچشمانش به آرامگاه سيد خيره شده بودند. ديگر چيزي نگفتيم و سکوت هردو، معناي قبول و رضايت از طرح بازديدم از خانه آنا ن شده بود. قرا ر گذاشتيم تا فردا عصر به خانه آن ها بروم.
شب لباسهاي تميیز و پاکم راآماده کردم وصبح هم پس از حمام گرفتن به اصلاح ريش خود پرداختم وتقريباً آماده بودم براي عصر تاريخي و سر نوشت ساز براي خودم. سرساعت مقرر به دانشگاه رفتم وساعات در سي يکي پي ديگر ي سپري ميشدند؛ ولي من غرق خيالات خودم بودم . برنامه ام را براي عصرو حد اکثر شب تنظيم مي کردم. تا آن روز هيچ گاه نيز به چنين موردي بر نخورده وازاين روي بسيار نگران و هراس زده شده بودم. به خانه کسي مي رفتم که دخترشان را دوست داشتم و خانواده از چنين رابطه اي آگاهي داشت. برايم غيرمنتظره بودکه چگونه درچنين مورد بزرگان یک خانواده با چنين پسري برخوردميکنند. دراين کار تقابل دو فرهنگ شهري و روستايي را مي ديدم واز اين روي برايم بسيار جالب بود. مي ترسيدم که مبادا هنگام مواجهه با پدر، مادر، برادر وخواهرش بارفتارناپسندي مواجه شوم که درآنصورت خودرا به خاطر چنان تحقيري تا پایان عمر نمي بخشودم .
ساعت پنج عصر بود که به سوي خانه آن ها که در کارته سخي موقعيت داشت، روانه شدم. جميله دقايقي پيش ازمن باتکسي خودرابه خانه رسانده بود. حضور پيش از من جميله برايم اندکي راحت بخش شده بود و باآکاهي از خصوصيات اخلاقي او باور داشتم که کار ها بر وفق مراد به پيش ميرود. جميله به من گفته بود که جسور و مردانه باشم؛ زيرا ملاقات امروز من با پدر و مادرش، با زنده گي هردوی مان درحال و آينده رابطه تنگاتنکي داشت. امروز ما سنگ تهداب يک زنده گي را براي هردو ميگذاريم و بکذار اين اساس با اطمينان و مستحکم گذاشته شود و به خواست خداوند همچنا ن پايدار بماند.
مي رفتم وميرفتم؛ ولي دل دردرون سينه ام بي قرار مي تپيد. به هنرمند تازه کاري مي مانستم که براي نخستين بار دربرابر جمعيتي انبوه ايستاده است تا نقشش را بازي کند. مي ترسيدم نتوانم ازعهده نقش راستين زنده گيم برآيم. نشاني خانه در دستم بود، کوچه مسجد، دست چپ خانه شماره (17) دروازه آهني بزرگ و سبز رنگ ، خانه یی دومنزله با رنگ آبي و چند درخت ناژو در داخل حياط.
به زودي خودرا در کوچه مقصود يافتم . تصور کردم راه به گونه غبر منتظره یی کوتاه شده است. چند بار قصدکردم از گوچه برگردم؛ ولي گفته هاي جميله درگوشم مي پیچيدکه می گفت جسارت ، سنگ بناي زنده گي ، حال وآينده و ...
در برابر درآهني بزرگ سبز رنگ توقف گردم. دلم به شدت مي تپيد . کوشيدم و بر ترديد هايم غالب شدم. انگشت شهادت دست راستم رو ي دکمه زنگ قرارگرفت . دکمه به درون دخمه سياه رنگ زنک فرورفت و دوباره بيرون شد . صداي جرنگ جرنک زنگ دردرآن سو در دهليز منزل پيچيد وازآن جا به بيرون آمد، در دهليز هاي گوش من پيچيد و به من حالت هشدار باشي داد. هيجان و بي قراري ودل تپيدن هاي من چند ثانيه بعد پایان یافت. صداي قدم هاي موزوني از پشت در به در نزديک ميشد . صداي گام ها خاموش و صداي بازشدن در و چرخيدن آن بلند شد و مرا به خود آورد. دختري جوان و هفده تا هجده ساله زيبا و شبيه جميله بود. موهايش مانند موهاي جميله شانه زده بر شانه هايش رها بود . در کشوده شد و سلام کرد و مودبانه پرسيد :
_ با که کار داشتيد؟
_ من فرامرز هستم ، همصنفي جميله جان !
_ آه فرامرزخوش آمديد، بفرماييد خانه، همه گی انتظار شمارادارند .
_ زنده باشيد !
در پشت سرما بسته شد و هردو به دهليز پا گذاشتيم. از دهليز گوچک و تميز و رنگشده گذشتیم و وارد سالون شديم. قاليني سرخ رنگ بر کف اتاق فرش شده بود و بر اطرافش چند کوچ خورد وبزرگ باسليقه خاصي چيده شده بود. دخترک به من تعارف کردتا بنشينم ووقتي مطئن شدکه نشستم، گفت:
- شما تشريف داشته باشيد تا من خبر بدهم .
رفت، آرام ومانند سايه، بيصداپشت در سالون خزيد. هنوز چند دقیقه نگذشته بودکه در اتاق بازشد واز ميانه درقامت بلند زني لاغر اندام ، بشاش و مودب ظاهر شد. با آن که پنجاه ساله بود، آثار وجاهت وزيبایي هنوزدرسيمايش مشهودبود. پشت سراوجميله، سرخ شده وبا نگاه هایی به زيرا فگنده آمد؛ هردوسلام کردند. جميله ظرف چاي دردستش بود. پتنوس چاي را روي ميزي گوچک نهاد و تعارفات لازم اجرا شد و ما معرفي شديم. خواهر جميله نيز به زودي برگشت و ما روي کوچ هاي لطيف و نرم وراحتي سالون نشستيم. و قتي مادر جميله دستم را مي قشرد، احساس کردم دستهاي او گرمي دستهاي مادرم رادارد، با اعتماد و صميمي، راحت بخش و اعتماد زا و جسارت آفرين، و بعد چند لحظةکوتاه سکوت معنا دار.
مادر درکنار من ، جميله و خواهرش روبروي هردوي ما نشسته بودند و چاي و چاکليت تعارف کردند.
من خلاف انتظار جميله، سکوت را شکستم. وقتي براي اولين بار روي کوچ قرار گرفتم، مصمم شده بودم تاخرابي نکنم و همان گونه که براي جميله برگزيده هستم، در دلهاي مادرو خواهرش نيز جاي پايي براي خود بازکنم ونشان بدهم که ارزش اين انتخاب رادارم. خطاب به مادر جميله گفتم :
_ مادر، بابت اين دعوت، براي نان ونمک شدن وآشنايي با شما ازهمه تان تشکر مي کنم. هرچند من ارزش اين همه مهرباني و مراحم شمارا ندارم .
_ خواهش مي کنم خوش آمديد ، خانه خود تان است و شما ارزش اين کار راداريد. جميله جان براي من و همه از شايسته گي هاي تان گفته است و لازم نيست تکلف و تعارفي در ميان باشد. تازه ما چيزي نکرده ايم .
_ چه لطف و مهربانيي بالا تر از اين که مرا به خانه و خانواده تان راه داده ايد .
تازه اين کلمات از دهنم برآمده بود که متوجه شدم که "مرا به خانه و خانوادةتان راه داده ايد" چه بار معنايي دارد. مادر جميله که متوجه باريکي مسأله شده بود، گفت:
- خوشحال ما کرديدکه تشريف آورديد. شما مانندفرزند من هستيد.
خنده نمکين وزيبايي برلبهايش نقش بست. با سر به جمیله اشاره کردو گفت :
- جميله جان تعريف مي کند و ما همه مي شنويم !
جميله بلند شدودوباره گيلاسم را از چاي داغ پرکرد. وقتي بر مي گشت تا به مادرش چاي بريزد، با تبسمي به سويم چشمک زد. راضي بود. وقتي نشست روي جايش، مادرش نگذاشت جميله چيز ي بگويدوگفت :
_ ببخشيد که نپرسيديم چاي سياه مي خورید يا چاي سبز. من مناسب دانستم تا چاي سبز براي تان بياورند. ( جميله خود مي دانست که من چاي سياه را دوست دارم) اشاره ظريف و بامعني مادر مرا متوجه ساخت، گفتم :
_ مادر، انشاءالله که همه زنده گي شماوجميله جان وخواهرم ( به خواهر جميله اشاره کردم ) سبز سبزباشد.
مادر جميله نيز پي برد که من منظورش را دانسته ام . شادمان تر شد و با خوشرويي هرچه بيشتر گفت:
_ از پروان هستيدودرخوابگاه زنده گي مي کنيد ياباخويشاوندان نزديک تان درکابل ؟
- بلي مادرجان، من روستايي هستم وجميله جان اين نکته را هرروز بررخم مي کشد، ولي من همينم روستايي، پرواني و متعلق به يک خانواده فقير .
جميله باخوشرويي براي اين که مادرازاين بابت ملامتش نکندپيش دستي کردو گف :
_ روستايي ، سرسخت و برده بار و خاموش !
_ کم نشويد . برده باري من به حد شماها نيست . تحمل من براي بسياري ها دشوار است .
مادرجميله خنديد و با آرامي و ادب تمام گفت :
_ ازاين ببعد سري به ما بزنيد . من اهل تعارف و تکلف نيستم؛ ولي با صميميت مي گويم که خانة مارا خانه خود تان فکر کنيد و با خاطر آرام بياييد و برويد. شما که مسافريد، لباسهاي تان رابياوريد تا شسته شوند. خوابگاه براي اين کارها جاي مناسبي نيست ؟
_ مرحمت ولطف شما زياداست. ضرورنيست براي من اين همه دلواپس باشيد. درخوابگاه تسهيلات لازم براي اين کارهاي دانشجويان وجود دارندو ما مايليم بر اي روز هاي آينده زنده گي مشق و تمرين کنيم .
جميله سرخ شدوبراي اين که نگاه هايش با نگاه هاي مادرش تلاقي نکند، به گلهاي نقش شده برروي قالين چشم دوخت، مادربا هوشياري و فراصت تمام ناظر اوضاع، حرکت وکلام هردوي ما بود. مادر جميله در حالي که لحنش همانگونه دوستانه بود و مادرانه ، گفت :
_ اختيار داريد. اين پيشنهادرا ازروي اخلاص و محبت نسبت شما کردم و خوش مي شوم که زودزود شما را ببينم .
_ مادر جان نيت نيک شمارا درک مي کنم. خداوند براي شما و خانواده تان خوشي و سعادت بيشتربدهد.
مادر جميله مي خواست چيز هاي ديگري هم بگويدکه در بازشد و او ناگزير سکوت کرد. مردي بلند قامت بالباسي مرتب و شيک وارد اتاق سالون شد. سلام کردو نزديک ما آمد. جميله و خواهرش از جا برخاستند و مادر شان بي آن که بلند شود، خطاب به من و با اشاره به مرد تازه وارد گفت :
- پدر جميله جان را به شما معرفي مي کنم .
اين بارغافلگيرشده بودم. تا اين جايش را تصورنمي کردم. آمد و با هم دست داديم. درکنارمن نشست وبه دخترانش هم گفت تا بنشينند . مادرجميله مارامعرفي کرد واکنون لازم بود تاباب گفتگو به نحوي کشوده شود .
پدر به جميله گفت تا چاي داغ بريزد. وقتي گيلاس پر از چاي داغ را از دست جميله مي گرفتم ، نمي دانم چگونه شد که گيلاس يک روشده و با تکاني محتويات آن روي زانوانم ريخت. سوختم و آرزوکردم زمين دهن باز کند و مرا در حلق خود فرو برد. جميله از دست پاچه گي من به وجد آمده بود و برا ي اينکه خنده اش بلند نشود، ازاتاق بيرون شد. صداي خنده بلندش را در دهليز، مي شنيدم .پدرو مادر جميله ناراحت شده بودند. خواهر جميله پياله مرا دوباره از چاي داغ پرکرد و پدر ش براي اين که موضوع واژگون شدن پياله چاي را از يادهمه ببرد ( هرچند به دليل درد زياد من نتوانستم آنرا تا دیر از ياد ببرم) پرسيد :
- اوضاع در دانشگاه چگونه است ؟
ميدانستم که پدر جميله مرد دانشمند و سياسي انديشي است. گفتم :
_ والله چیز تازه یی نيست که حکايت کنم. فقط احساس ميکنم که حلقات چپ دردانشگاه بيشتردرجنب وجوش اند. به نظرم اين حلقات برنامه هاييدارند که بايدآن راکم اهميت ندانست و نگران کننده است .
پدر جميله ، عصمت الله نام داشت و مرد خوش سيما و خوش برخورد و مودبي بود. مادر جميله و خود جميله برايم گفته بودند که او ميل دارد تا با تو آشنا شود. در حالي که موهاي سياه و مجعدش را با دست راستش مرتب مي کرد، اندکي خودر ابر روي کوچ جابجا کرد و با اطمينان گفت:
- چيز هايي ميشنوم که گويا کمونيست ها در روز هاي اخير دست به اقداماتي مي زنند. عمده ترين اقدام اين گروه شايد توصل به يک کودتا ي ديگر باشد که با توجه به خوي بدکمو نيست ها و عدم شناخت دقيق شان از جامعه ، خونين و تباه کننده خواهد بود. فضاي تشیيع جنازه خيبر نيز هشداردهنده وعملکردسردارنيزدربرابررهبران کمونسيتها اين عمل رامحتمل ترمي سازد.
ميراکبرخيبراز پيشتازان جناح پرچم حزب دموکراتيک خلق کشته شده بودودر مراسم تشيع جنازه اش، سايررهبران حزب حرفهاي تند و آتشيني زده بودند.
بي ميل نبودم بحث دنبال شود، از آن روي براي وقوف بيشتر به نظریات او گفتم :
_ اين کودتا ها دولت و ملت را به سراشيب بي ثباتي سرنگون مي کند. من با توجه به شعارکمونيستها که رسيدن به قدرت از طريق انقلاب است، فکر نمي کنم دست به چنين اقدامي بزنند.
_ روزگار مردم سياه و خراب ميشود. شما هنوز جوانيد و نبض جامعه و جامعه سياسي کشوررا خوب نمي شناسيد وب تراز همه که اين پيشوايان احزاب چپ نيز چندان وقوفي به موضوع ندارند و بيمناکم از اين که يک حرکت ناشيانه شاید سالهاي سال کشور را به بدبختي و مصيبت گرفتار کند .
او خاموش ماند و چند لحظه در ميان افکار وخيالات خويش فرورفت. چشمش به نقطه یي روي ديوار ثابت ماند، نقطه یي که نزديک به قاب عکس سردار بود.( چند روز بعد اين قاب از ديوار برداشته شد) دست هايش را با هم گره کرد . مثل اين که ميخواست نشانه هاي اضطراب و نگرانيش را بيش تر از اين بر ملاکند. لبخند مرموز و معناداري بر کنج لبهايش نمودار شدو به زودي جايش را به يک آه ممتد و دردناک داد.
آهي که نشانه یي از بي باوري هايش نسبت به آينده بود. دست هايش را از هم باز کرد نوميدانه آنهارا باهم کوبيد و براي اين که جريان موضوع ر ا تغیير بدهد گفت:
_ به هرصورت جوان، من نگران و بيمناکم و حيفم مي آيد که فرصت هاي دست داده براي مردم وحکومت ازدست رود.
اودراين جا متوقف شد و بعد از اند کي تاخير گفت :
- ببخشيد که به نام صدايت نکردم. بلي قرامرز، من به آينده خوشبين نيستم .
مادر جميله ازاين که جريان صحبت به سياست کشيده است، ناراضي بود. عصمت الله خان که طبيعت خانمش راخوب بلدبود، اين نکته را دريافت ومنتظر بود تا موضوع تازه یي را براي صحبت و ادامه بحث و گفتگو انتخاب کند که مادر جميله روبه او کردو پرسيد:
- برايت سفارشي کرده بودم ، انشاءالله که از ياد نبرده اي؟
عصمت الله خان که منظورهمسرش را ازين پرسش دوپهلو درک کرده بود، با متانت و نرمي گفت :
- فرمان خانم صاحب را بجاکرده ام. سفارش تان روي الماري لباس ها در اتاق خواب حاضر است.
عصمت الله خان ديگرخاموش ماند. مادر و خواهرجميله نيز زير تاثير سخنان چند دقيقه پيش عصمت الله خان اندکي نگران شده بودند. جميله سر بزير افگنده بود و فقط گاه گاه عصمت الله خان و همسرش به من نگاه مي کردند وگويي منتظر پيش آمد هاي تازه و چرخش اوضاع بود ند. مادر جميله از اين که دست از پا خطا نکرده ام، راضي و خوشنود به نظر مي رسيد .
عصمت الله خان ديگر منتظر نماند. از جايش بلند شد و خطاب به من و ديگران گفت :
- به من اجازه بدهيد که لباسهايم را عوض کنم. انشاء الله به زودي چند دقيقة ديگر با شما خواهم بود و بعد ناگزيرم به ديدن دوستي بروم که تازه از خارج برگشته است و برايم حرف هايي دارد .
همه از جا بلندشديم. عصمت الله خان وقتي ازدربيرون ميشد، ازمن خواست تا نان شب را مهمان شان باشم. او بلا فاصله اتاق را ترک کردو ما مانديم .
جميله پس ازخروج پدرش از اتاق، دوباره آمد. معلوم ميشد که بسيار خنديده است و خوشحال شد از اين که پدرش نيست، روبروي من، مادر وخواهرش برجايش نشست. رخساره هايش از پيش آمدچند لحظه پيش سرخ شده ومانندگل شکفته بودند. لبخند شيريني نيز بر لبهايش ديده ميشد که از سرحالي و نشاطش نماينده گي ميکرد. به نظرم مانند فرشته مينمود _ فرشته یی که براي نمايش سعادت و خوشبختي روبروي من سبزشده بود .
مادر جميله چند لحظه بعد از آمدن جميله براي انجام کاري از اتاق بيرون شد. خواهرجميله نيز تکليف خودرا روشن کرد و رفت و ما هردو تنهاي تنها مانديم. جميله به سرعت از جايش بلند شد و خودرا به من رسانيد. دست هايم را درميان دست هايش گرفت و آنهارا بر لبانش برده بوسيد. گرم وجان افزا، گرم مانند روح انساني عاطفه در نهاد انسان . دستانش رفت دور گردنم و بعد آب حيات درکامم ريخت تا زنده گردم وزنده بمانم، براي روزهايي که درپيش رو بود. احساس کردم که لبهايم در ميان کوره داغي ازآتش ميسوزند، سوختني خواستني و چه سوختني. بعد به سرعت از من جداشدو برجايش نشست . آب از آب تکان نخورده بود. سرش به زير و نگاه هايش بر روي نقش هاي قالين سرخ رنگ مي چريدند. عطر عشق و رايحة خوشبختي در فضاي خانه پيچيده بود، عطري آسماني. که شرفه بال پرنده هاي ملکوت آن را پرپر مي کرد، پرپر بال فرشته هاي آسماني.
از خودم بيرون شده بودم. در زمين ، نه درآسمانها بودم ، با همان فرشته هاي ملکوتي که مراتا خانه عشق آورده بودند. حيرت واشتياقي بيسابقه فرايم گرفته بود. مانند سنگ داغ شده برجايم داغ و حرارت بخش مانده بودم .
احساس کردم در بيشه هاي سرسبز بهشتم، با فرشته هاي آسماني و با طراوت بي نظيري از رايحه و عطر گلهاي بهشتي. احساس کردم زمين وزمان را براي من آراسته اند تا اين چند ثانيه زيبا وزود گذر زاده شوند. احساس کردم غريقي هستم که با دستاني آسماني از ژرفاي يک عالم تاريک بيرون مي شوم. همان دستان آسماني مرا به عوالمي مي کشاند که شاعر ترين مرد ان و زنان دنيا نمي توانند آن را تعريف کنند و به تصوير بکشند.
احساس کردم که شهد ترين شهد عالم را به کامم ريخته اند ومن سرمست از اين شهد ناب به نهايت لذايذ عالم دست يافته ام. جميله درميان همان حجب و حياي بي نظيرش نقش قالين اتاق را نگاه مي کرد. مي ترسيد پس از اين گل گاري هايش به چشمان من نگاه کند. لبخندي آشنا بر لبانش سايه افگنده بود_ لبخندي که تنها روز گذاشتن کتابچه يادداشت هايش بر روي ميز کتابخانه برلبانش ديده بودم و هيچ گاه نيز آن را از ياد نمي برم .
سکوت، سکوت ممتد و شيرين و سکوتي چنان د راتاق حکمفرماشد که صداي تپيدن هاي دلم را دردرون سينه ام احساس ميکردم. ميديدم که جميله در چه رويايي فرورفته است و حيفم مي آمد که آن سکوت راحت بخش را بشکنم. تنها نظاره مي کردم که چگونه نگاه هايش در ميان نقش هاي سياه و سرخ قالين سرگردان اند و جهيدن هاي سينه اش نشان ميداد که چه حال و هواي عجيبي دارد .
دقايقي بعد خواهر جميله آمد، ترموزي پر از چاي داغ در دستش بود . خنده بامزه یي کرده وگفت که چاي هيل دار سبز آورده است تا با طعم نو، نوش جان کنيد . مادرجميله نيز به جمع ما پيوست و بعد برادرش نيز آمد. مدتهاي درازي با هم ديگر مانديم. نان شب را با آنها بودم و بعد حوالي ساعت ده و نيم شب وقتي ميخواستم تکليفم را کم سازم ، مادر جميله بسته کوچکي را به من هديه کرد و بعد عصمت الله خان مرا با موتر والگاي سرمه یی رنگش به خوابگاه رساند. وقتي از هم ديگر جدا مي شديم تاکيد کرد که اين اولين و آخرين نباشد.
موترش چرخيد و تا چند لحظه بعد از نظرم نا پديد شد ومن روانه اتاقم در خوابگاه شدم .
قصل دوم
روزهاي آرامش قبل از طوفان
صبح شده بود که از خواب بيدارشدم. حال و هواي خوبي نداشتم . شب را با آن که از ديدار با خوانواده جميله راضي بودم، با اضطراب خوابيده بودم. اضطرابم از بابت آينده بود. وقتي وضعيت اجتماعي و اقتصادي خودرا با جميله و خانواده اش مقايسه مي کردم، نمي توانستم خودرا قناعت بدهم که من جفت مناسبي براي او هستم. پدرش رييس يک اداره بود با وضع مالي فوق العاده خوب. در حالي که من يک روستايي بودم و پدرم با مشکلات زياد هزينه تحصيلاتم را تدارک ميديد .
پدرم چوب شکن بيسوادي بود با باورهاي سنتي خاص خودش . او با همه مشکلاتش هميشه مرا به درس خواندن و پايان دادن تحصيل و درسم تشويق مي کرد و وضعيت خودرا هميشه برايم مايه عبر ت ميدانست .
رفتم و حمام گرفتم . کمي حالم بهتر شد. رفتم به طعام خانه و صبحانه خوردم و بعد هم مطابق معمول هر روز رفتم دانشگاه .
روز پنجشنبه بود. در دانشگاه نيز چيز قابل توجهي نبود و ساعات درس مانند گذشته پايان يافت. دوباره به خوابگاه آمدم و آماده شدم تاپروان بروم، براي ديدار با خانواده ام. رويداد هايي درشرف وقوع بودند ومن آن روز بيخبراز همة جريانات رفتم پروان و به زودي درمیان خانواده بودم .
وقتي لباسهايم را از تن بدر کردم و نشستم، باب صحبت ها باز شدو ديدم پدرم پريشان وآشفته به نظر ميرسد. ازوضعيت درکابل خبر هايي رسيده بود. وقتي پدرم ازمن سوالاتي درموردکرد، من اظهار بي اطلاعي کردم . منتظرمانديم تاشب شد. شب راديوافغانستان خبرازسرنگوني رژيم سرداردمحمدداود داد. اسلم وطنجاروجنرال قادر ازسوي شوراي انقلابي حزب اعلاميه یی را قرائت کردند. اطلاعات ضد و نقيص ديگر نيز مي آمدند که چندان دلگرم کننده نبودند. همه انتظارصبح وروشن شدن رويداد هاي پايتخت بوديم .
پدرم که وضعيت اقتصاديش بسيار بد بود،پيوسته ازنظام ها درکشور دل خوشي نداشت. اوبا آن که سوادي نداشت، علاقمند مسايل سياسي در کشور بود و همان روز وقتي دريافت که داوودخان سرنگون شده است ، خوشحال شدو چند دشنام رکيک ديگر نيز حواله داوود وخاندانش کرد. او باور داشت که افغانستان حالا ترقي و پيشرفت ميکند و مردم آسايش و آرامي مي يابند و به قول خودش مردم صاحب يک لقمه نان ميشوند .
وقتي آکاهي يافتم که حزب دموکراتيک خلق قدرت را به دست گرفته است، به ياد سخنان عصمت الله خان پدر جميله افتادم که از اين راز پرده برداشته بود و من بر خلاف آن نظر داده بودم .
پدر جميله گفته بود که گودتا براي مردم افغانستان مصيبت بار است . اين گفته عصمت الله خان برايم ثابت ساخت که وي با کمونيست ها ميانه خوبي ندارد وعکس بزرگ سرداردر اتاق سالون شان نيز گواه روشن اين امر بود که او با رژيم سردار وفاداربود .
روزجمعه در خانه بر من بدگذشت. نگران بودم و هردم از بابت پدر جميله نگراني هایم افزايش مي يافت. فردايش با دلهره و ترسي عجيب روانه کابل شدم. اولين چیزي که در کابل توجهم را جلب کرد اين بود که مردم عادي در کوچه وبازار از تحولات جديد چندان نگراني نداشتند. روزنامه هاو جرايد دولتي درشهر با تيراژ هاي زياد ي انتشار يافته بودند که در آن تصاوير همه اعضاي کميته مرگزي حزب و اعضاي شوراي انقلابي و کابينه نوبنياد آنها چاپ شده بودند.
دلم از بابت خانواده جميله بيقرار بود. مي دانستم که عصمت الله خان وظيفه مهمي دردستگاه دولت داشت وبه وفاداري به داوودخان نيز مشهور بود. در برابر پشتني تجارتي بانک سوار ملي بس شدم و بي آن که به خوابگاه يادانشگاه بروم، يک راست درکارته سخي از بس پياده شدم و رفتم کوچه مسجد و به زودي خودرا در برابر خانه عصمت الله خان يافتم .
کوچه آرام و بيصدا بود و اين خاموشي درنظرم شوم و بداقبال مي نمود. زنگ زدم. چند لحظه بعد در باز شد و جميله پشت در ايستاده بود ووقتي چشمهايش به من افتادند که در اين موقع و غير مترقبه آمده ام متعجب شد.
چشم هایش خسته وبيداري کشيده بودند ومعلوم می شدشب رابا اضطراب و هراس نخوابيده است. دعوتم کرد ورفتيم خانه ودرسالون نشستيم. هردو آرام و بيصداو بهت زده حتا نپرسيديم چه اتفاقی افتاده است. خانه ساکت وبيصداومغموم مينمود. احساس کردم دلهره و نگراني خانواده بيشترازآن است که من فکرميکردم. جميله به مشکل ميخنديد. سلام وعليک ما نيزازرويداد هاي دوروزگذشته اثر پذیرفته بود.
روي کوچ در برابر همديگرنشسته بوديم وانتظارگشايش باب گفت وگو بودیم که در بازو مادرش با حالتي آشفته و مغموم وارد سالون شد. سلام عليکي کرديم و آمددرکنارم نشست. من پي بردم که از آمدنم _ آن هم دراين موقع _ ناراحت نشده است. غم در سيما يش سايه افگنده بو. چشم هايش به گونه باور نکردنيي درون رفته بودند و حلقه سیاه رنگي بدور قسمت هاي پاياني چشمانش ديده ميشد. اصلاًباورت نمی شدکه او همان خانم بانشاط وسرحال دوروزقبل باشد. لبخند هايش جان باخته بودند و پلک هايش از شدت ناراحتي و عدم توجه صاحبش به آن ها خشکيده و با هم مي چسپيدند. با ان که صبح وقت نبود معلوم ميشد که اوحتا وقتي ازبستر برخاسته، به استحمام وسرو سامان دادن به وضع وحال خود نپرداخته است. با آن که در ظاهر با ما بود، و لي مشهود بودکه حواسش پرت است. مهرباني از لطف و صدايش گم نشده بود؛و لي نمي توانست آن را به گونه بارز ي تبارز دهد. عکس سردارسر جایش دیده نمی شدو اين تحولي جالب براي من بود. دست هايش را که آرام روي زانوانش رها کرده بود، به گونه آشکار سرد وبي حال یافتم. دستاني که درآنها عالمي ازمهر وعاطفه جریان داشت و اينک عاجز و ناتوان روي زانوانش افتاده بودند. حيران بودم که از اين تگناي سکوت چگونه بيرون شويم .
نمي توانست غم و اندوه نشسته بر چهره اش را پنهان کند و نگاه هايش گاه گاه روي نقطه یی که درآن جا قاب عکس سردارقرارداشت، ميخکوب ميشدند ونبود عکس سردار، در وضعيت خانه دگرگوني آورده بود. سوگ، سوگي عظيم درسالون حکمفرما بود. با اين همه وجاهت و برازنده گي اين زن، چیزي بود که مرا به خود آورد. جميله رفت بيرون از اتاق و لختي بعد با ظروف چاي دوباره برگشت و چاي تعارف کرد و مادرش با ملايمت وآن گونه که غريبه یي نتواند صدايش را بشنود، سکوت را شکست و اولين حرفش پیرامون اوضاع آمده در کشور بود .
يادم آمد که روز اول ورودم به خانة شان وقتي عصمت الله خان شوهرش گفتگو هاي سياسي را آغاز نموده بود، چندان مايل به ادامه آن کار نبودو نا راضي به نظر مي رسيد. امروز اين زن بيزار از سياست ناگزيز شده بود خود وارد مبحثي شود که از آن متنفر بود. شايد نگاه هاي خسته اش روي جاي خالي قاب عکس سردارنيز ناشي از همان معناي بارز بودکه: تفو بر سياست وآنهم در کشور فقير وجهل زده یی مانند افغانستان!
مغموم و لرزان پرسيد :
_ پروان رفته بوديد ، مردم دربارة اوضاع چه مي گفتند ؟
_ تا جايي که من ديدم ، عوام از چرخش تازه چندان نگراني ندارند . به عقيده من چون نظام ها تا امروز در جهت فقر زدايي و کم کردن بار مشکلات مردم توجه چنداني نداشته اند، اين رفت وآمد ها نيز براي شان تفاوت چنداني ندارند. ولي چندروشنفکري راکه من مي شناختم ، در مورد پريشان بودند و اين روز را آغاز بدبختي و مصيبت براي مردم می دانستند .
_ عقيدة من و عصمت جان نيز همين است. عصمت جان براي خود آينده بدي را پیش بینی می کندو باوردارد که روز هاي خوب زنده گييش پايان يافته اند وکمونيست ها دير يا زود کار تصفيه وحشيانة شان را آغازخواهند کرد زيرا اين گونه رژيم ها دردنيا درسرکوب مردم وستمگري مشهور اند و مانند نازي ها و فاشيست ها درالمان و استالين در شوروي ، دمار از روزگار مردم بيرون مي کنند.
اين راکه گفت خطوط روي پيشانيش جمع تر وروشنترشدند. احساس کردم او براي ديدن تصورات روشنتر خود به درون ذهن خود در جستجو است. تاکنون فکر نمي کردم که اين زن، بينش هاي روشن سياسي نيز داشته باشد.
ارسي روبه بيرون باز بود و بادي آرام بدورن خانه مي وزيد. پرده ها از وزش باد آرام آرام مي لرزيدند. جاي عکس سردار همانند اين که از رنگ کردن ديوار بدور مانده باشد، نسبت به ساير حصص ديوار اندکي پاک وتمیيزتر به نظرميرسيد. معلوم مي شد که این عکس ازچهار تاپنج سال است در اين نقطه برديوار آويزان بوده است. جميله خاموش واندکي ظاهردارنشسته و به من خیره مانده بود وگاه گاه هم به چشمان مادرش مي ديد و ازآن تاثير مي گرفت. آنر وز ديدم که اوتا چه حد به باور هاي مادرش اعتماد دارد و به آراي اوارج واحترام مي گذارد، زيرا درجريان اين حالات هيچگاه نکوشيد چيزي بگوید و پيوسته نيز با مادرش سر مي شورانيد تا بر سخنان مادر ش مهر تأیيد بگذارد. مادر جميله با آرامش عجيبي سخن مي گفت. شمرده و حساب شده و اين نشانه یي ازتدبرو هوشياري اش بود. مادر جميله آن روز به نظرم بسيار مدبر وهوشمندتر از گذشته آمد. نگاه عميق و ژرفي داشت . بادیدن ژرفای چشم ونگاه هایش بياد مقوله معروفي افتادم که درکتابي خوانده بودم و حاکي از آن بودکه هر پديده ژرف وعميق محزون و پر سوگ و عکس آن هرچيز سطحي خنده آور وشاد است. من آن روز به ژرفاي احساس و انديشه اين زن پی بردم. محکم و با اراده سخن مي زد ودر کلامش ترديد و دودلي راه نداشت. از نحوة برخورد با فرزندانش دانسته بودم که تاچه حددر ايجاد فضاي تفاهم و اعتماد ميان اعضاي خانواده اش مي کوشد وکلامش برديکران چه قدراثرگذاراست. آن روز بغض تلخ وکشنده اي درگلويش احساس کردم؛ ولي اوخود دار و محکم همچنان بر خود مسلط ماند. بغضي ازدو روزراه گلويش را بسته بود واومی کوشید تا به بيرون راهش ندهد. به چشمانم خيره شده بود و به آن مي مانست که دردرونم مي خزد تا به مکنونات درونم پي ببرد. مي دانستم که چيزهايي داردکه نمي خواهد به زودي آنها را باز گو کند. اندکي سکوت ديگر. بعددستم رامانند يک مادردر ميان دستهايش گرفت. جان گرفتم. کرختي وانجماد و بهت حاصله ام از اين چند لحظه سکوت به يکباره کوچيدند واعتمادم را که هنگام ورود پس از چند دقيقه در خانة آنها ويران شده ديده بودم، باز يافتم. گرمي دستهايش در دستهايم مانند نور آفتاب در ميان ذرات برف نفوذکرد و به يک باره گي به من گرمايي بخشيد که برايم آشنابود. اشنايی دست هاي مادرم در سالهاي کودکيم. مادري که در پنج ساله گي ازدستش داده بودم و پدرم او را طلاق داده بودودرخانة پدرش زنده گي ميکرد. بي اختيار دستهايش را در ميان دست هايم گرفتم. آن را مانند يک فرزندمهربان و کوچک بوسيدم. بوسه ام روح اعتماد و باور را درتن، مغز و باور هايش دوانيد. به يک باره گي دريافت که بيگانه اش نيستم و پيوندم با آنها استوار است و ماندني. جميله ما را نظاره مي کرد و وقتي ديدکه لبهاي من بر پوست دست مادرش بوسه کشت کرد، تبسمي معنا دار و شادي بخش بر لبهايش ظاهرشد. راضي شده بود وديدکه ديگر ديوار فاصله ها همه و همه فرو ريخته اند وديگرما از همديگر هستيم وکودتاها نمي توانند پيوند هاي عاطفي و انساني ميان آدمها را ازميان بردارند. فرصت خوبي بود. بلند شد، آمد و چای داغي برايم ريخت و وقتي گيلاس را به دستم مي داد، آرام گفت:
- احتياط که همه چيز داغ است، نریزی و نسوزي !
از اين که حادثة ريختن چاي داغ را به يادم آورده بود سرخ شدم. خندة آرامي کردو گفتم:
- تشويشي نداشته باشيد، محبت سوخته گي ها را نيز درمان ميکند. مادرجمیله همان گونه که دست هاي ما درميان دست هاي همديگرگره شده بودند، روبه من کرده گفت :
_ فر امرز جان، بگذارامروز اولين دلهره و ترسهايم را با بت آيندة عصمت جان، خود و فرزندانم و شما که اينک از خودم هستيد، با تو در ميان بگذارم. من بيمناکم ، بيمناک از بابت آينده؛ زيرا باورم اين است که روزگار آرامش خانواده، جامعه و مملکت بپايان رسيده است. من زن بد بيني نيستم و کوشيده ام تادرزنده گي خود خوشبيني هايم را داشته باشم؛ ولي از اين اوضاع بوي خون و بوي دود و جنگ ويراني مي آيد که همه چيز را خواهد سوخت. رهبران اين کودتا ، همه آدمهاي عقده یي و بي تجربه و بيخدايي هستند که در ميان مردم ما جاي پايي ندارند. اين ها مزدور اجانب و همه جاسوسان شوروي ها اند و کشور ما را به شوروي ها فروختند. اين آدمهاي جاسوس و مزدور روح جامعه و نبض اجتماع را نمي دانندوبه زودي ماننديک دورة تاريخي گذشتة افغانستان، مانند شاه امان الله، براي اين مملکت درد و مصيبت ايجاد مي کنند. اينها از همين اکنون برنامه هاي عجولانه و خطرناکي در پيش رودارند و اين برنامه ها مي تواندبراي مردم افغانستان، بسيارگران تمام شود. رهبران کمونيست کودتاي ثور، يک دنده و لجوج اند و فکر مي کنند مي توانند با دادن شعارهاي تندوتيز وانقلابي، نبض جامعه رادردست بگيرند . اين ها نتوانسته اندجامعة سنتي، کهن وغرق در فقر و بي سواديی افغانها را خوب بشناسندواز اين سبب زود است که آرامش درکشور برهم بخورد و کشور دچار آشوب و قيامهاي ديگرشود و مي دانم که بيداد ومداخلة همسايه گان نيز از چهار سوآغاز خواهد شد و دوران تحجرو سياه کرداري هاي تعدادي نيز شکل مي گيرد .
دراين ميان پدر جميله با متانت و وقار هميشه گيش ازدردرآمد و من احساس کردم که اونيز مانند همسرش وضعيت مشابهي دارد. مغموم و پريشان به نطر مي رسيد و من آماده شده بودم تا دست از پا خطا نکنم و روال مجلس را همچنان محتاطانه رعايت کنم. آمد و پس از مصافحه و احوال گيري در کنارم نشست.
عصمت الله خان که نشست، جميله ترموز چاي را برداشت وبرايش يک گيلاس چاي داغ ريخت وبعد براي تازه کردن چاي با ترموز ازاتاق بيرون شد. عصمت الله خان دانسته بودکه خانمش بحثي را آغازکرده که وروداو باعث تأخيردرادامه سخنان او شدواز همين سبب عذر خواست و خطاب به همسرش گفت:
- اميد است خاطر خانم عزیز مکدر نباشد و صحبت هايش ادامه يابد!
مادر جميله که مي دانست شوهرش تا چه حد به آراو انديشه هايش باور دارد، از او تشکرکرد و با همان لحن آرام و متين گذشته ادامه داد:
_ بلي فرامرز من، من براي عصمت جان، فرزندان ، شما و همه جوانان وطنم اندوهناکم، زيرا ميدانم که کار به جاهاي باريکي کشيده شده است و ديگر در برابر اين ديوانه گان تشنة قدرت بايد ملتي پابرهنه بپا ايستد تا حمام هاي خون راه بيفتد ودر فرجام اين کشورشايد به آزادي برسد. بلي، اين کشور ديگر آزاد نيست و کشوري است که همه امور آن را بيگانه گان طراحي مي کنندو بوسيله مزدورانشان در درون حزب خلق و پرچم، عملي مي کنند. بيمناکم ازاين که ديگر جوانان ما دم خوش نخواهندزدودوران درس وتحصيل وآموزش ازاين کشوريامي کوچد و يا به رکود مواجه می شود. اين دريافت هاي من است و اميد است که راه تان را آن گونه که صلاح است، انتخاب کنيد و در اين راه عاقلانه تر از گذشته قدم بزنيد و مراقب باشيد که خداي ناکرده در دام شيطاني کمونيست ها گرفتار نشويد که اين کار بلاي عظيمي است براي من و همه آن هايي که درد وطن و فکر آيندة فرزندان شان را در سر دارند.
مادرجميله دراينجا مکث کوتاهي کرد تا دوقطره اشک ريز وکوچکي که درکناردوگو شة چشمانش ظاهر شده بودند، آرام با پلک زدنش بريزند. اشکهايش مانند دوصدف ريزوکوچک روي گونه هايش ريختندودر امتداد رخسار زيبا و لطيفش که هنوز با طراوت مي نمود، تا نزديکي هاي لب خشکيدند. اولختي درنگ کردوبعدآن گونه که معلوم شد براي جلوگيري از ريزش اشکهايش اين کاررا کرده است، سرش را بالا گرفت و تا چند ثانيه به سقف اتاق نگريست. بعد که بر خويشتن مسلط شد، گفت:
_ من که يک مادرم دلم گواهي بدميدهد. من ازديروز تا حال نتوانسته ام براحساساتم غالب شوم و خدا کندکه من اشتباه کرده باشم. فقط می گويم که من به آينده شماها نکرانم زيراديگرازماگذشته است وما درآستانه پيري و افتاده گي قرار داريم.
ديگرچيزي نگفت. خاموش ماندوسايه هاي مکدرحسرت وغمي پنهاني همچنان بررخساره اش ماندند. لبهايش مي لرزيدندوبه گونةنمایانی معلوم مي شدکه چقدرمي کوشدتا ازطغيان بیشتراحساساتش جلوگيري کند.
عصمت الله خان مشتاقانه وازروي رغبت وميل دروني به سخنان همسر گوش داده بود وکوشيده بود تا خردمندانه تر برخوردکند، از همين روي آرام و با وقار وضعيت را بررسي داشت تا به مقتضاي حال سخن بگويد. لبخندي تلخ و تأييدگونه برلبهايش شکل بسته بودوميدانست که خانمش تا چه اندازه اي درست ميگويد و ايرادي بر گفته هاي او ندارد.
باد آرام همچنان در بيرون مي وزيدو پيچيدن باد درميان شاخه هاي دوسه درخت ناژ وي روي حياط منزل، مانند زوزه کرکان در زمستان و در بياباني پر ازبرف همسان بود که کرختي و ترس ايجاد مي کرد.
پرده ها همچنان آرام مي لرزيدندوتکان مي خوردند. زن وشوهر همچنان لحظات سکوت معنا داري را در ميان اتاق نگهداشته بودند. گويي که اين سکوت چند دقيقة خموشي بخاطر سوگ همة ملت بود. ملتي که به قول عصمت الله خان و همسرش، بايد براي آينده تاريک و تار خود تدبيري بيندشند تا از اين مخمصه عجيب بيرون شوند .
در بيرون ازخانه نيز خامومشيي عجيب کوچه هارا فرا گرفته بود. منزل عصمت اللله خان به مرده خانه اي مي مانست که پس از دفن عزيزي خاموش و بيصدا مانده است. بيرمق و اندوهناک.
عصمت الله خان رازداروخا موش مي نمود وکوشيده بود تا از همان روز پنجشنبه تاحال کاري نکندکه موجبات ناراحتي هاي همسر و فرزندانش را سبب شود . او کوشيده بود که غم و غصه اش را مانند آهي بسته دردرون سينه اش زنداني کند و خانواده اش را از جهت پندار هايش که بد بينانه تر از پندار هاي خانمش بود، آشفته وپريشان نسازد ... عصمت الله خان وقتي بساط اندوه را گسترده يافت، بيش از اين سکوت را جايز ندانست. بلند شد و در کنارمادر جميله نشست و با هزار لطف و محبت سرهمسررا برروي شانه کشيد. بادستهايش به نوازش اوپرداخت و متوجه شدم که چشمهايش پرازاشک شدندوبرروي شانه هاي همسرش چکيدند. لحظه های عجيب ودردآلودي بود، همه مي گريستند؛ به شمول من که ديگر نتوانسته بودم خود دار بمانم و مانند تنديسه هاي سنگي ناظر اوضاع باشم.
زن وشوهرش خاموشانه درکنارهم ميگريستند و من باراول بود که ديدم چگونه سرنوشت گاهي آدمي را اينقدر بيچاره مي کند که حتا مرداني با عزم و با ارداه نيزناگزير به دامن گريه پناه مي برندو خودرا خالي مي کنند.
راستي اين زن ها چه موجوداتي اند. خاطر لطيف اين موجودات از قطره اي لبريز واز قطره اي کاستي مي گيرد .
جميله نيز پيدايش شدو آمد در جاي اولي بر روي کوچ نشست. مادرش همچنان سر برشانه عصمت الله خان نهاده بود وسرش ازگريه تکان ميخورد. دلداري هاي عصمت الله خان موثر افتاد و مادرجميله اندکي آرام شد .
من برروي کوچ ودرکنارمادر جميله خالي شده برخويش نفرين مي گفتم که اين گل گاري ها همه ازدست من شده ودر اين ميانه مقصرم. زن و شوهر به زودي دريافتند که در جمع، نسبت به من بي توجهی شده است و از اين روي عصمت الله خان با عذر و طلب بخشايش گفت:
_ اسباب درد سر و پريشاني شما شديم، فرامرز جان ؟
_ خواهش مي کنم. بر عکس من فکر مي کنم که درراه اندازي اين معرکه من مقصرم که با آمدن بي موقع خود اوقات شما را تلخ کردم . مراببخشيد!
_ فرامرز جان، ديگر ميان ما وشما دردها وآلام مشترکي وجود دارند و تو عضو خانوادة ما هستي وما ازموجوديت تو هيچ گونه تشويشي در دل نداريم و لازم هم نيست که بيشتر از اين با ما در تکلف و تعارف باشيد.
عصمت الله خان خنديد. ميخواست جو ايجادشده را بر هم بزند، ازهمين روي به همسرش کفت :
- فرح جان، همسر نازنين من، (بار اول بود که نام مادرجميله را مي شنيدم.) سرنوشت و زنده گي را نمي توان با گريه و غصه خوردن عوض کرد. ما بازيچه یي دست تقديريم وآن چه که خواست خداوند باشد، ميشود. ما آدمهادرحد توان خويش بايددربرابر سرنوشت بد مجادله کنيم. توان انساني خود را بايد بکار برد ومايوس ونااميد نشد. جهان بر پاية اميدها بنا شده است و اگرآدمي اميد و خوشبيني هايش را نسبت به زنده گي از دست داد، کارش زار و تباه ميشود. فردا ها وفردا ها را هيچکس پيش بين شده نمي تواندو عاقلانه هم نيست که براي مجهولات غصه بخوریم و آشفته باشيم. البته حدس و گمان ها نبايد بر اساس زنده گي انسا نها تاثيرات نا مطلوب بياورد . درست است که من هم نسبت به آينده چندان خوشبين نيستم؛ ولي بايد منتظر بود تا ببينيم رفتار های زمامداران تازه به قدرت رسيده چگونه خواهند بود . وضعيت تا چند روز آينده روشن تر ميشود و ما بر مبناي آنچه دريافتيم عمل خواهيم کرد .( چيزي که عصمت الله خان آنرا ناديده گرفت و با وصف تاکيدات چندبار همسرش تدبيري نينديشيد تا سر انجام سرنوشت او را تا پاي چوبه دار برد و با جمعي از دوستانش به شهادت رسيد ) من باور دارم که کمونيست ها در ميان مردم ما جايي ندارند. اين ها آدم هاي ناشي و بي تجربه اندو از کار دولتمداري و مردم داري بويي نمي برند. بسيار به زودي عکس العمل مردم دربرابر اين گروه آغاز ميشود. وای به حال ملت که بايد براي درهم کوبيدن چنين بيدادي قرباني بدهد، زيرادرپشت پرده هاي اين بازي، دست قدرت هاي خارجي دخيل است وعاقبت را بسيار بد مي بينم .
گفت و گوی آغاز شده برايم بسيارجالب بود. تا حال با هيچ خانوادة معرفت نداشتم که همه اعضاي آن خانواده اين گونه روي مسايل مبرم زنده گي شان با هم تفاهم و نزديکي داشته باشند. خردورزي ونيک انديشي خصوصيت هاي ديکري بودند که من آنهارا در ميان این خانواده ديدم و ديدم که چگونه محبت وعشق نسبت به يک ديگردردرون دلهاي هريک شان جو ش ميزند .
عصمت الله خان زمان کوتاهي مکث کرد . مي کوشيد کلماتي را دريابد که با آن بتواند ذهن فعال و سختگيرهمسرش را قانع سازد؛ زيرا فرح خانم زني بود که به آساني زير بار نمي رفت و تا استدلال جانب مقابل قوت نمي داشت مجاب نمي شد و سخنان ميان تهي و بي بنياد را نيز نمي پذيرفت. عصمت الله خان از همين روي بسيار شمرده وحساب شده سخن مي گفت و متوجه بود که با که طرف است. اين جا بود که سکوت را شکست و ادامه داد:
_ وخامت اوضاع دقيقاً بسته گي به عملکرد رهبران حزب خلق و پرچم دارد. البته نقش صفوف حزب نيز دراين راستا چندان بي تاثير نيست ولي مهم ترين نکته مشي و عمل کمونيست ها است که با مردم چگونه ميآميزندوباجامعه مذهبي وروحانيت چه معامله مي کنند. ما درگذشته ها ي نه چندان دورشاهد اشتباهات سياسي رهبران کشورخود بوده ايم. شاه امان الله با شتابزده گيش بحران آفريدو افغانستان راچنددهه عقب زد. من مي ترسم که کمونستها ازاين اشتباه تاريخي درسي نياموخته باشند. هرگونه تقابل باآرا و باور هاي مردم مي تواند مانند يک جرقه آتشي را روشن کندکه خاموش ساختن آن به آسانی ممکن نخواهد بود.
مادر جميله اندکي آرام شده بود. شوهرش هيچ گاه اورا نيازرده بود وهميشه پاس خاطرش را داشت. وقتي خودرا در برابر سخنان شوهرش مجاب شده يافت، به آرامي گفت:
_ من بابت شما ها تشويش دارم. مي ترسم مخالفت هاي تو با افرادي که میشناسم، برا ي خانواده گران تمام شود .
_ کس فردا و فردا هارا نمي تواند پيش بيني کند ومعلوم نيست اين چرخ کي ما را بالا مي برد و کي ما را به زير ميکشد. حالا که اين ها بر اريکة قدرت تکيه زده اند، انتظار معجزه را ندارم و مي دانم که اين طبقه با خردمندي و تدبير عمل نمي کنند. من نيز با تو همنوا هستم فرح جان. من در پشت اين ماجراها دست جنايتکاران روسي را دخيل مي دانم و سخت معتقدم که کشور ما سالهاي بد و دشواري را در پيش رود دارد. توصيه ام به همه، به دخترم و به شما (اشاره اش به من بود) این است که بکوشيدازخيزاب هاي سياست بدور باشيدو دراين منجلاب عفن وآلوده خويشتن را ميالاييد.
يقيناً اين آرامش، به آرامش قبل ازطوفان مي ماند و دست و زبانهاي خود را نگهداريد تا ببينيم که رضاي خداوند چه خواهد بود.
سخنان محکم و حساب شده عصمت الله خان کارش را کرد . به زودي همه موافق با او مصمم شديم تا به کار هاي خود برسيم . عصمت الله خان در مورد خودش نيز نگرانيهايش را گفت و ياد آور شد که براي فعلاً چاره یي ندارد جز اين که منتظر بماند. او بلند شد و اجازه خواست تا برود سرکارش و من نيز باجميله روانة دانشگاه شديم. لباسهایم رابنا بر اصرار جميله و مادر ش گذاشتم تا عصر آنها را بردارم و با خود ببرم خوابگاه و اين فرصت خوبي براي من بود تا حداقل عصر نيز خانة آنها باشم و وضعيت را کمي بهتر ببينيم .
محيط دانشگاه نيز آرام بود و جوانان دسته دسته اين جاو آن جا در آمد و شدبودند ودربارة اوضاع صحبت مي کردند درحالي که هرگونه اجتماعات قدغن شده بود. به زودي استاد سوما را به حيث وزير تحصيلات عالي معرفي کردند. اوضاع ظاهراً درکنترول بود وازگوشه هاي ديگر وطن خبرهايي می رسيد.
رژيم به گرفتاری هاي بيشماری دست زده بود وتعدادزيادي رابه نام هاي مختلف دستگير و روانة زندانها مي کرد. به زودي نام زندان پلچرخي و زندانهاي اکسا برسرزبانهاافتادند. قتل وزنده به گورکردنهاي رژيم آغازشده بودو نارضايتي مردم اوج ميگرفت ومحيط دانشگاه بيشترپليسي شده مي رفت. رعب، وحشت، بگيرو ببند ها آرامش وخواب همه را گرفته بود. کسي را ياراي مخالفت با رژيم نبود وکوچکترين حرکت ديگران زير کنترول بود. اختناق کشنده یي برمحيط دانشگاه حاکم شده بود و چيزي که بسياررونق داشت، کنسرت هاي هنرمندان ومارش هاي ظفرنمون انقلابيون؟! بودند وکمترروزي بودکه درآن مارش وميتينگي برگزارنمی شد. دانشجويان درزيرسايه رژيم مي کوشيدند تا به نحوي کلاه شان را حفظ کنند و بيشترينه تلاش وکوشش دانشجويان، جايش را به روز گذراني داده بود. بسيار ي ها می کوشيدند تا ازکشورخارج شوند و به اين ترتيب خود و خانواده خود را از گزند ماموران مخفي رژيم در امان نگهدارند.
چهار ماه از عمر رژيم گذشته بود صبح وقت به دانشکده آمدم . و منتظر بودم تا مطابق معمول هر روز جميله بيايد و با او يک جا به صنف برويم . گروه هفت نفري همانندگذشت با هم بودند؛ ولي دوتن ازاين گروه ديگر موافق آراو انديشه هاي مابقي نبودند. اين دوتن ذاکره و ستوري بودند که به جمع اعضاي حزب دموکراتيک خلق پيوسته بودند. اين امر بر روابط اعضا تاثيرات ناگواري بر جا گذاشته بودو گرمي روابط جايش را به سردي ونوعي بيزاري داده بود. "رفقاي"گروه به درس وتحصيل علاقمندي هاي شان را ازدست داده ومصروف امور حزبي وسازماني شده بودند.
دوره عجيبي آغاز يافته بود. منشي هاي حزب در همه جا همه کاره بودندوسرنوشت بسياري هادردست همين جوانان بي تجربه و احساساتي بود. آن ها دربسا موارد مانند ماموران مرگ عمل مي کردند. رهبري حزب نيز درپي نظارت وکنترول اين وضعيت نبود و اين امر موجب خصومت و دشمني مردم با رژيم شده بودوروزتا روز دامنة اين خصومت ها بالا مي گرفت. تفاوت رفتار صفوف حزب و ناهماهنگي ميان رده هاي بالايي حزب، فشارروزافزوني برجامعه واردکرده بود وپوليگون ها وکشتارگاه هامغزانسان هارا مي خوردند.
روزگاري آمده بود که همه آب را پف کرده مي نوشيدند؛ ولي اين حزم و احتياط نيز نمي توانست ازگرفتاري هاي بيگناهان به چنگال ماموران اکسا بکاهد؛ زيرا حزبي ها مايل بودندبا سياست هاي خشن وناکار آمدشان به زودي ممکن دامن مخالفين را، ازهرقماشي، در کشور برچينند.
***
امروز جميله نيامد. تا ظهر منتظر ماندم؛ ولي ازاوخبري نشد. دلواپس شده بودم و تصورکردم که حادثة بدي اتفاق افتاده است. غيابت پسران دراين حالت براي همه هشداردهنده بود، ولي درمورددختران هنوز وضعيت متفاوت بود. ازهمين سبب براي جميله نگراني نداشتم؛ بلکه تشويشم از بابت پدرش بود زيرا به قول جميله، پدرش درا ين روزها وضعيت ناگواري داشت وپیش بينی می کردکه به زودي گرفتارخواهد شد.
پس ازختم درسها حوالي ظهر به کافيتيريا رفتم و نان چاشت را با منصور خوردم. بعددرسهاي ماآغازشد ومن ناگزيرحاضردرس بودم ونمي توانستم ديگر نسبت به زنده گي خويش سهل انگار وبي تفاوت بمانم.
درجريان درس يکي ازهمصنفي هايم کاغذي بدستم داد. کاغذرا باز کردم. خط آشناي جميله بود با اين چند نکته مختصر:
دهليز موج کوتا ه.
جميله
خواندن اين مختصردر من شوري ايجاد کرد . ناگوار و بد. احساس کردم که بايد اتفاقي افتيده باشد. با عجله ازصنف بيرون شدم ورفتم موج کوتاه. جميله درگوشه یي ايستاده بودووضعيت آشفته یي داشت. گريه داشت واشک درچشمانش آرام آرام حلقه مي بستندوبرگونه هايش جاري مي شدند. معلوم ميشد که بسيار گريسته است؛ زيرا چشمانش متورم شده بودند وآثار بي خوابي و ناراحتي درآن ديده ميشد. خسته وتکيده به نظرميرسيد. همچنان که مي گريست بي آن که مجال سوالي برايم بدهد گفت:
- کار پدرم تمام شد. امروز صبح اورا از دفترکارش بردند.
اين خبر مانند کاردي بران و زهر آگين براعماق قلبم رخنه کرد. روابط من با خانواده جميله براي همه گان معلوم بود ونمي توانست بر زنده گي من بي تاثير بماند. از همين سبب هراسي موهوم دردلم جاي گرفت. با این همه، برخود مسلط شدم. درکنارش ايستاده و به دلداريش پرداختم. گريه اش اندک آرام شده بود، ولي اندوه بزرگ گرفتاري پدرش همچنان بر دلش سنگيني مي کرد. در حالي که هنوز بي قرار بود، گفت:
- بيم دارم که ديگر نتوانم دانشگاه بيايم... هراس ديگرم از بابت برادرم هست که او نيز نمي تواند با اوضاع جاري سازگاري کند. او نيز به مشکل پدرم مواجه است. اودر روزهاي گذشته چند باربه پدرم پيشنهادکرد تا بايدکاري بکنيم واز اين و ضعيت ناهنجار خودها را نجات بخشيم. برادرم اصراراداشت تا ازکشور بيرون شويم؛ ولي پدرم با اين پيشنهاد او موافق نبود تا اين که اين حالت پيش آمد. البته من مادرو خواهرم نيز با نظر برادرم موافق بوديم که نشد.
امروزوقتي پدرم وارددفترکارش ميشد باچند ماموراکسا مواجه شد. آن ها اورا با خود بردند وازجاي ومحل زندانش نيزاطلاعي نداريم. مادرم از شما خواهش کرد که خانه بيايي تادرمورد مشورت کنيم.
نميشدبه اين پيشنهادجواب ردبدهم. آخراين نامرديي بزرگ بودکه آن هارا بگذارم. ميدانستم که خطر اين کار برايم چه اندازه است .
دست جميله را گرفتم و با هم ازدانشکده روانه خانه آنها شديم .
مادرجميله بي صبرانه انتظارمارا داشت. به غريقي مي مانست که ازروي اميد به هر چيزي دست می ا ندازد، براي بيرون رفت ازمخمصه هلاکت. دستمال نيلي رنگ وراه راهي بر سر بسته ومانندجميله به شدت گريسته بود. خواهر جميله هنوزگريه داشت واز برادرشان درخانه اثري پيدا نبود.
مادر جميله با محبت هميشه گي از من پذيراي کرد و ما بدون تعارفات و تشريفات ديگر وارد گفتگو شديم. فرح خانم پرسيد:
_ خبرشدي که امروز عصمت جان را ازدفتر کار ش بردند؟
_ بلي مادرخبرشدم و اين خبر برايم بسيار ناراحت کننده وتکان دهنده بود.
_ تلاش ما براي دريافت محل زندان او سودي نبخشيده و معلوم نیست که اوبه چه سرنوشتي گرفتارشده است. اينک به دنبال چاره یي هستيم تا لااقل از اواحوالي داشته باشيم، هرچند براي اين کاراميد چنداني نداريم. ميرويس جان نيز از امروزصلاح ديده است مخفي شود تا بلايي به سر او نيايد. حالا چه بايد کرد ؟
حيران بودم که براي رهايي خانوادة جميله از اين مخمصه چه مشوره بدهم. مشوره یي که کار ساز باشد و منجر به رهايي و نجات جان يک انسان شود. مادر جميله درفکر فرورفته بود. نگاه هايش درماوراي خيال به جاهاي دوري سفر ميکردند. شايداوروزهاي گذشته رادرفکرش مجسم کرده بود، روزهايي را که به شوهرش مشوره داد تا هرچه زود ترکشور را ترک کنند. دستانش که برروي زانوان لاغرش قرارداشتند به گونه ملموسي مي لرزيدندو در سيمايش وحشت از آينده و سرنوشت نا معلوم عصمت الله خان خوانده ميشد. دخترانش محزون و تکيده مانند دو پرنده وحشت زده روي کوچ نشسته بودند و منتظر تصاميم و ماجراها هاي ديگر. به نظرم خانه شان به خانه ارواح مي ماند، ساکت ، مغموم و وحشت زده .
يگانه اميدمن ذاکره بود، که خواهرش همسرمنشي کميتة حزبي دانشکده ساينس وانجنيري دانشگاه کابل بود. ذاکره با من روابط خوبي داشت و از همين روي خطاب به مادر جميله گفتم :
_ مادر، من دردانشکده همصنفيي دارم که خواهرش بااين حزبي هاروابط وسيعي دارد. اگرمصلحت باشد من امروز اورا مي بينم و از او در مورد طالب کمک مي شوم و اميد وارم او بتواند مارا کمک کند .
مادر جميله، درمانده تر ازگذشته، درحالي که مي کوشيد جلو گريه هايش رابگيرد گفت :
_ هراقدامي که بتواند محل زنداني شدن عصمت جان را برايمان معلومات بدهد، مهم است. اکنون همه اميد ما شما هستيد و مي دانم که اخلاق و نيکويي هاي تان اجاز ه نمي دهد مارا در چنين روزي تنها رها کنيد. شمارا بخداوند نگذاريد موضوع به درازا بکشد، زيرا دراين صورت من عاقبت کاررا بسيار بدمي بينم.
_ مادر، از سوي من خاطر جمع باشيد. من به هيچ وجه شمارا تنها رها نمي کنم و در اين را ه هرگونه خطري را با دل و جان مي پذيرم. شمارا رها نميکنم و از همين لحظه درخدمت قراردارم. مصلحت همان شد و براي ديدار با ذاکره همراه با جميله روانه خوابگاه دختران در"ده بري" شويم. به دفتر مديرخوابگاه رفتیم وآدرس اتاق ذاکره را داديم. به زودي او آمد و ما سه نفري زير درختي سيب روي حياط خوابگاه نشستيم و ماجرا را تعريف کرديم .
جميله مي گريست. موهايش مانند گذشته رها شده و مرتب نبودندو تنها با موبندي سياه جمع شده بودند. رنگش پريده و لبهايش خشکيده بود. من منتظرماندم که ذاکره درمورد چه نظر ميدهد.
ذاکره نيز با مهرباني اورا دلداري داد. اورا با مهرباني درآغوش کشيد و رويش را خواهرانه بوسيد و بعد گفت:
_ فرامرز جان، من متاسفم که خواهرم و شوهرش همين اکنون براي احوال گيري از خانواده شان به هرات رفته اند. من دقيقاً نمی دانم که آن ها چه وقت باز خواهند گشت ؛ ولي من به آنها تيلگراف خواهم دادتا وقت بازگشت آنها را معلومات کنم .
هرچند وعدة ذاکره جدي مي نمودو لي من براي خانواده جميله روزهاي بد ودشواري را حدس زدم و مي دانستم که تعلل ووقت گذراني در اين موارد تا چه حدپرمخاطره است. دلزده ومأيوس شده بودم.ذاکره پيشنهاد کردتا آمدن خواهر و شوهر خواهرش از هرات، موضوع همچنان مکتوم و پوشيده نگهداشته شود که به نظرمن احمقانه مي نمود. ذاکره آن شب نخواست بيش از اين کاري کند. اگر مايل مي بود، ميتوانست از طريق رفقاي شان درکميتة حزبي دانشگاه کابل عمل کند، که نکرد.
اصرار بيشتر لازم نبودو ازاین روناگزير با او خدا حافظي کردیم و درحالي که هوا تاريک می شد، روانه خانه شديم.
فرح خانم وخواهر جميله با حالتي آشفته و پريشان ، وحشت زده انتظار ورود ما را داشتند. رفتيم اتاق دیگر، کنار سالون و اين بار روي دوشک هاي مخمل سرخ رنگ نشستيم. اتاق پاک و تمیيزي بود و در يک گوشه اتاق روي يک ميزکوچک و زيبا راديوي قديمي گرامامون دار فلپس گذاشته شده بود. چند تصوير نقاشي شده بر ديوارديده می شدند و نشان ميدادکه اهل خانواده داراي ذوق هنري خاصي اند. چراغی با نورکم رنگ، اتاق را روشن مي کرد وکرختي و غم خاصي در اتاق حکم فرما بود. پرده هاي آويزان اتاق با جنسيت ورنگي که داشتند بيشتربه خانه حالتي غم اندودمي بخشيدند. تصوير زيبايی ازعصمت الله خان برديوارديده ميشد و نشان ميدادکه ازدوره هاي جواني او است .
هرچهار نفر براي دقايقي چند خاموش و ساکت نشستيم. فرح خانم که مايوس ودل شکسته معلوم ميشد، بيصبرانه انتظار می کشیدتا بشنود که رفتن ما چه نتيجه یي را به بار آورده است. او به نحو قابل ملاحظه یی در اين روزها تکيده بود و آدم باورش نميشدکه او همان فرح خانم سر حال ودل زنده یي باشد که درشش ماه قبل ديده بودم. وقتي تازه دخترش جميله به دانشگاه رفته بود، باور داشت که خوشبختيي براي يک زن بر تر از اين نيست که بتواند دختر وپسري با ادب وتحصبل کرده داشته باشد، ولي حالا به نوعي مي دانست که ديگر نمي تواند به اين آرز يش برسد. فرح خانم شوهري روشنفکر و تحصبل کرده داشت. پسرش دکتور طب وفرزندان ديگرش نيزازوضعيت خوبي برخوردار بودند. امتيازديگر اين خانواده، داشتن وضعيت مالی خوبتر بود. فرح خانم باري بسيار از اين مواهبی که خداوندبه او داده بود به خود مي باليدومن ديده بودم که بار باردربرابرمن ازخداوند شکرگذاري کرده بود. یکی از آرزوهای فرح خانم اين بودکه دخترانش نيز روزي بتوانند درس هايشان را تمام کنندو بروند پشت بخت و اقبال شان.
شب تاريک و کوچه ها خلوت و خاموش بودند. فرح خانم که آرزو هايش را بر باد رفته مي ديد، ساکت و آرام درخود فرورفته بود. زن عجيبي بود. برخودمسلط، خوددارو چنان با ملايمت و نرمش سخن مي زد که آدم هاي روستايي مانند من که در محيطی خشک و خشن تربيت شده بودند، بسياري وقت ها ناراحت ميشدند و اينک در برابر من به مجسمه بيجاني مي ماندکه فقط رق رق به درون خودش مي نگرد. چشم پوشيده، ساکت ومغموم. آرزوهايش درقاب عکس عصمت الله خان شوهرش برديوار ميخکوب شده بودند وبرخي ازآنها درپاي تنديسه وجود خودش بر زمين فروريخته بودند.
تا گنون زني را نديده بودم که به شوهرش چنان عشقي بي مانند داشته باشد. چنان عشقي که يک روزه دوري و مصيبت نبود شوهر اين گونه اورا از پا درآوردچنان که فکرمي کني اوديريست مريضي کشيده است. براي اولين بار بود که احساس کردم اوديگر آن زن سر حال نيست و در حال تکيدن و آشفته ساماني قرارگرفته است. دردل حيف مي کردم که اين زن دل انگيز و فاضله، چنين واژ گون می شود.
همه دربلاتکليفي بسرمي برديم. جميله وخواهرش همچنان مي گريستند و فرح خانم که دانسته بود دست آورد ما ازديدار با ذاکره قابل توجه نيست، همچنان دردرونش مشغول بود و براستي من نيز شرمناک از اين که نتوانسته بودم راه حل مناسبي دريابم، نمي توانستم به خود جرأت سخن زدن بدهم .
همه خاموش مانده بودیم و چيزي براي گفتن نداشتيم. لابد راه هاي مقابله با اين بلا و مصيبت آمده فقط اميد گنگي بود که سر نخ آن پیش شوهر خواهرذاکره بودکه به رويايي نوشته بر يخ و به آفتاب گذاشته مي نمود. همه به اين نظر بوديم که نبايد به سخنان ذاکره چندان اعتنا کرد.
لختي دراز به اين گونه گذشت. مادر جميله از من معذرت خواست و بعد برروي دوشک پا هايش را دراز کرد. تبسمي برروي لبهايش نقش بست هر چند تصنعي مي نمود، و لي من درک کردم که خانم مي خواهد مارا برای دقایقی چنداز پریشانی بیرون کند. دست هايش راروي زانوان خسته اش گذاشت و به دخترانش دستور داد تا نان شب را آماده کنند .
تا نان آماده شد ، فرح خانم بلند شد چادر بزرگي برسر کرد و همانند يک فرشته با نيازي راستين نماز خفتن را بجا کرد. تا آنر وزنماز خواندن اورا نديده بودم و بيگمان بياد ا ين بيت شاعر افتادم که گفته بود :
چه آْغوش است يارب موجة درياي رحمت را
که هرکس ره ندارد هيچ سو ، سوي تو مي آيد
نان آماده شده بود. رفتيم سر سفره. قابلي پلو، سبزي و گوشت گوسفند با سالاد غذاي آن شب بود. تقريبً همه بي ميل و رغبت غذا خورديم.
نان خورديم و بساط برچيده شد. تا مدتها ي درازي همچنان ساکت مانديم. باخود انديشيدم که مرا براي انجام کاري فراخوانده اند، ولی اينک منفعل و بيهوده نشسته وتدبیري ندارم. در نظر خودم حقير و بي مايه آمدم. اين احساس حقارت برايم بسيار دردآور تمام شد. بارنخست بودکه به چنين مورد پيچيده یي بر مي خوردم و نمي توانستم تدبيري بينديشم وراه حل ارائه کنم. مشکل عجيبي پيش آمده بود. عصمت الله خان پدر جميله زنداني شده بود و برادرش هم زنده گي مخفي اختيارکرده و اينک سه زن تنها و درمانده ناگزير اند زنده گيي را آغاز کنند که براي بسياري از مردها نيز دشوار است.
اين ها کس ديگری هم ندارندتا دستگير شان باشندوپاره یي ازمشکلات آن هاراحل وفصل کنند. مساله نجات جان عصمت الله خان هم درميا ن بود که فقط ار عهده اشخاص سرشناس رژيم بر می آمد وبس .
همين گونه مي انديشيديم، بهت زده و غرق درحيرت. تيرماه بود و هوا اندکی سردتر شده بود. هوا ساکت و آرام وخانه درميان هاله اي از سکوت مرگ بار و رعب انگيز فرورفته. فرح خانم نگران و مضطرب درکنارم روي دوشک لميده بود. فقط گاه گاه به قاب عکس عصمت الله خان مي ديدوخاموشانه میگریست. جمیله درکنارم آرميده بودوبا خواهرش هنوز آرام آرام گريه داشت. شب تاريک بود. حوالي ساعت ده شب زنگ درخانه بصدا درآمد. همه با وحشت وترس ازجاپريديم. جميله وخواهرش ازترس بسيار می لرزيدند ومن نيز حالت مشابهي داشتم.
مادر جميله نتوانست ترسش را از بابت من پوشيده نگهدارد و از همين روي آهسته گفت:
- پسرم شب بدي است و من ترابخداوند مي سپارم . من شرمسارم از اين که حالا خداي ناخواسته مصيبت ما گريبان تو را هم بگيرد که در آن صورت به خانواده ات پاسخی ندارم. فقط اين نکته را بدان که ما همه ازدل وجان ترادوست داريم وبراي خوشبختي تو وجميله هرکار ي از دست مان برآيد دربغ نخواهيم کرد. مرد باش و صبور، خداوند مهربان و توانا ا ست .
مجال صحبت و تدبيري ديگر باقي نمانده بود؛ زيرا زنگ در به دفعات ديگر به صدادرآمد. من پيش وجميله بدنبالم ازدر بيرون شديم. فکرم را کرده بودم. در خود توان گريز و فرار را نمي ديدم و مصمم شدم تا با آنچه پيش ميآيد مقابله کنم. حدس همه ما درست بود. ماموران اکسا براي بازرسي آمده بودند و شايد هم براي بردن ميرويس برادر جميله. عقب در حويلي قرار داشتم. پرسيدم:
- کيست؟
صداي خشن و تندي از آنسوي در شنيده شد:
- کارمندان شوراي وزيران هستيم، براي کاري آمده ايم، در را باز کنيد!
هرگونه پرسش و پاسخي به نظرم احمقانه مي نمود و آن ها را مصمم تر و شرورتر مي ساخت. دررا بازنمودم و بعد کمي دورترايستادم تا آن ها وارد خانه شدند. همه با تفنگچه هاي دستي مسلح بودند. همه جا را زیر نظر گرفته بودند. به زودي درهمه اتاق هاي منزل تقسيم شدندوکار بازرسي شان را آغاز کردند.
جمیله، مادر وخواهرش را دراتاقي که باهم نان خورده بوديم زنداني کردندو یک سربازمسلح را پشت دربه پاسداري گماشتند. اولين مطالبه ماموران کليد قفل های درخانه بود. خوشبختانه درخانه هيچ چيزي براي قفل کردن نبود، زيرا اخلاق اعضاي خانواده طوري بود که درهمه چيز خودرا شريک ميدانستندوچندان به همديگر اعتماد داشتند که براي شان جايي براي از تو واز من نبود.
يکي از ماموران که معلوم ميشد برديگران برتري دارد، دستم را گرفت، به گوشه اي برد و پرسيد :
- تو کي هستي ودراين جا چه ميکني؟ ما اطلاعاتي داريم که از عصمت الله خان خويشاوندي نزديک درکابل نمانده است که با آن ها باشد.
_ راستش برادر من همصنفي جميله دختر عصمت الله خان هستم. به يک باره حرف خودرا اصلاح کردم و مجدداً گفتم:
_ يعني من نامزدجميله، دخترعصمت الله خان هستم. امروز برای آن ها مشکلی پيش آمده است که خود تان ميدانيدو من براي دلداري و رهايي آن ها از تنهايي امشب در خانة آن ها مانده ام.
سکوت کردم تا بدنبال دلايلي از نظرخودم قويتر بگردم . مرد با نگاه هاي نافذوعميقش به چشم هايم نگاه کرد. نگاهي که احساس کردم همه زواياي تاريک ذهنم رامي خواندتادريابدکه راست مي گويم يادروغ . لختی خاموش ماندو بعد به بازرسي جيب هايم پرداخت. کارت شناسايي ، چند افغاني پول نقد و يک دفترچه کوچک يادداشت محتویات درون جيبم بودند که همه آن هارا کرفت ودرجيب خود گذاشت.
کارتم رادوباره ازجيب بيرون کرده وبه قت آنرادرروشنايي چراغ دهليزبررسی کرد. دوباره به چشمانم نگريست و در حالي که بروت هاي پروآويزانش را با دست راست مي ماليد و مرتب مي کرد، پرسيد:
- پس تو هم سامايي و هم داماد تشريف داري؟ هژمونيست کثیف، ضد انقلاب ، اشرارو نوکر بيگانه !
مو بر اندامم راست شد. يکسره به عمق فاجعه پي بردم ودانستم که در چه تلک خطر ناکي گرفتار شده ام. پي بردم که عصمت الله خان را نيز به همين جرم گرفتارکرده اندو رهايي اين چنين اشخاص از چنکال اکسا به يک معجزه نيازدارد. همه کساني که به نام اخواني و يا عضویت در سازمان ها ي چپی گرفتار مي شدند، سرنوشتي مختوم به مرگ داشتند و اين نکته به همه گان روشن بود.
مامور بدون تاخير با يک حرکت حساب شده مشت محکمي حواله دهنم کرد. خون به شدت از دهن و بينيم سرازيرشد. فغانم به آسمان ها بلند شد و با ناتواني برروي دهليز به زمين خوردم.
لکد و مشت هاي مامور همچنان بر سر وشانه و هرجاي بدنم ميخورد و من از درد فرياد مي کشيدم. فريادي که مادر، جميله وخواهرش تاب شنيدن آن را نداشتند و با تضرع به ماموران مي گفتند که او مهمان ما است و شمارا بخدا با او کاري نداشته باشيد !
التماس وزاري اهل وعيال عصمت الله خان کار گرنيفتاد و ماموران دستهايم را بستند و مرا باخود بردند. دهن و پيشانيم هنوز پرخون بودو سرم که به شدت به سنگ دهليز خورده بود، درد مي کرد .
وقتي سوارموترشديم چشمانم را نيزبستند. مامور ارشد به رفيقش دستور داد تا مرا به رياست ببرند. البته کارهاي شان تمام شده بود، چون مدتي بعد صداي غرش چند موترشنیده شد وما به زودي به استقا متي که برايم معلوم نبود، در حرکت شديم.
هنگام بيرون شدن از دهليز خانه، صداي جيغ و فرياد فرح خانم ، جميله و خواهرش بلند بود. تضرع بخاطر رهايي من وبراي نجات جان من از چنگال ماموران اکسا . شايدحدود بيست دقيقه موتردرجاده ها سرگردان بودتا از پيچ وخم هايي رد شديم وسر انجام موتر درمحلی توقف کرد. در باز شد و ما وارد محوط زندان شديم. به زودي ازموتر پياده شديم و پس ازعبوراز راه ها و پله هاي زينه وارديک زيرزميني شديم که بوي بدو آزار ردهندة داشت. دهليزدورو درازي بود. سرانجام مقابل دري توقف نمودیم و وقتي در باز شد، مرا به داخل اتاقي تاريک رها کردند. مامورزندان دست وچشمهايم را بازکردودريافتم که اينجا سلول من است ومن ناگزيرم از اين بعددر اين محدوده تاربک و مخوف شبهاو روزهايي را سپري کنم .
تا چند لحظة ديگر چشمانم به روشنايي اتاق عادت کردند. دراتاق کوچک و نيمه تاريک، چهار زنداني بخت برگشتة ديگر نيز زانوان حزن در بغل گرفته بودند. از سرو صورت شان معلوم بودکه خوب کوبيده شده بودند؛ چون جاي لکه هاي سياه وزخم بر سرو صورت شان ديده ميشد .
بي آن که چيزي بگويم کوشه یي را انتخاب کردم و نشستم. درد داشتم و هنوز از دندان شکسته ام خون ميآمد .
رفقاي همسلول من مانندم مغموم ووحشت زده نشسته بودند. اتاق وضع ناهنجاري داشت. کثيف و چرکين و با تعفن و بد بويي هاي معمول زندانهاي افغانستان. زنداني هاي ديگر وقتي سرو ووضع مرا ديدند به کمانم احساس آرامش کردند. بعدها دانستم که زندانيان کهنه، با تازه واردين ميانه خوبي نمي داشتند، زيرا اغلب کسان تازه وارد ماموران خاص اکسامي بودند که براي کشف و جاسوسي به ميان زندانيان برده ميشدند و چه بسا که اين عمال جنايتکار دود از دمار اين بخت برگشته گان ساده دل بر ميآوردند .
ساعات نيمه شب بود و ما همچنان به يک ديگر ميديديم؛ بي آن که باب گفتگو کشوده گردد ، مهر ها بر لبهاي مان نهاده ماند .
فصل سوم
طوفان آغاز ميشود !
وقتي درزندان بر رويم قفل شد، به زودي به موقعيت خطرناک خود پي بردم. حالا شده بودم سامايي لعنتي ، هژمونيست و اشرار. صورت ها ي خون آلودزندانيان ديگر برايم همه کوايف زندان را باز گو مي کرد. خلقي ها که به دنبال يک کودتا به قدرت رسيده بودندو به گفتة عوام به چشم هاي کورشان آفتاب اقبال تابيده بودو بر فيل هاي مست سوار شده و مي تاختند بر هيچکسي رحم و شفقتی نداشتند.
از شکنجه وعذاب زندانيان در زندان هاي رژيم چيز هايي شنيده بودم؛ و لي ديدن حال زندانيان باچشم، يک باره روزگارم راسياه کرد. وحشتي باور نکردني سراپايم را فراگرفت. به زودي همه را از ياد بردم. تنها سيماي محزون و مغموم جميله وحرفهاي هشداردهنده پدرم بيادم مي آمدکه برايم گفته بود به درسهاي خودت مشغول باش وسرت را نگهدار وپايت را به اندازه گليمت دراز کن تا ندامت نکشي.
از اين که پايم را از حد خود فراتر نهاده بودم، شرميدم. ولي کوشيدم تا روحيه خود را عوض کنم. هرچه بود من ديگر زنداني سياسي شده بودم وبايد وقار خودرا حفظ مي کردم. اين سرنوشت من بود و بايد با آن مي ساختم و با آن دست و پنجه نرم مي کردم .
به جميله و مادرش نيز فکرمي کردم که حالاوحشت زده مانندپرنده گان طوفان زده درکنج خانة شان بيقرار اند و خدا ميداندکه روزوحال شان چه ميشود و شايدجيغ وفرياد شان حالا همسايه گان را به درون خانه شان کشانیده باشد تا لا اقل به آن ها دلداري بدهند.
درد ميکشيدم. دردپيشاني و درددندان هاي شکسته ام را. ياران به کوشه هاي خاص خود زانودر بغل يا خوابيده بودندويا هم به سرنوشت نامعلوم خود مي انديشيدند. يکي ازآن ها تازه ازتحقيق بر گشته بود، چون آثار خون هنوزبر صورتش تازه مي نمود. خوب کوبيده شده بودو مي ناليد واز اين پهلو به آن پهلو مي لوليد. خون دهنش را بر روي اتاق تف مي کرد و گاه صداي ناسزا ها و دشنام هاي رکيکش به گوشم ميآمد:
- بيخدا ها، کافران مرتد، کمونست ها ی وطن فروش، مادر خطا ها...
اتاق کوچکي داشتيم. شايد سه دردو متر با يک پنجره کوچک که تنها مجرای ورود هوا به اتاق مان بود. برسقف اتاق چراغ کوچکي درميان ِیک محفظه پنجره مانند آهني ميسوخت. نورکمرنگي داشت و ما با کمک آن تنها همديگر را ميديديم. روي اتاق با شال خاکستر ي رنگ روسي پوشيده شده بود و اين تنها ترين فرش براي خوابيدن، نشستن و زنده گي کردن بود. هوا سرد تر شده بود و حالا تصورش را بکنيد که در چنين هوايي در ميان يک اتاق برهنه چگونه مي توان خفت. زود تر از معمول دانستم که چرا ياران اتاق زانو در بغل مي گيرند و همان گونه به خواب مي روند .
پنجره به سوي دهليز باز ميشدوازاين مجرا سربازان مسلح گاه کله کشک مي کردند و يگان باري با شوخي و تمسخر مي پرسيدند:
- شيريخ يا ژاله ؟
ديوار هاي سفيدرنگ سلول با گذشت روزها وماه ها کثيف و چتل شده بودند. خون و لکه هاي سياه چرب برروي ديوار ها ديده مشدند. تقريباً برروي هرجاي ديوارنوشته هايي به چشم می خورد. يادگارهاي زندانيان شايد اعدام شده ، شايد سياه چاه شده ، شايد ده تا بيست سال محکوم شده و....
نوشته ها مغشوش وبعضاً خوانا بودند. از هر گونه یی درميان اين نوشته ها ديده ميشدند. با آن که حال خرابي داشتم، ازروي کنجکاوي بلند شدم وکوشيدم تاپاره یي ازنوشته هارابخوانم. نوشته هايي که بيانگراندیشه ها و باورهاي نویسنده گان آنها بودند:
_ دم مزنيد !
_ خداوند بزرگ است !
_ جاسوس درميان داريد هوشيار باشيد !
_ مرگ بر خلقي هاي کافر !
_ مرگ به تره کي !
_ مرگ به امين غدار !
_ مرگ به مزدوران روس و کاجي بي !
_ چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند !
_ طوفان خشم مردم ، نابود تان مي کند !
_ مجاهدين افغانستان زنده باد !
در ميان اين گونه نوشته ها ، به شوخي هاي تلخ و طنزآميزي نيزمواجه شدم که لبخند رابر لبهايم سبز کرد ند :
نول سرخ و پاي سرخ و چشم سرخ ،توکر کر ني که کرکر !
من اين مطلب را در مورد کبک هاي دري خوانده وشنيده بودم، ولي در مورد خلقي ها بار اول بود که مي خواندم .
_ خر بره کي مي آيد؟
_ غم نخور، اينجا غم خانه نيست ، زندان است. محکم باش !
- بدو که گرسنه شوي، گرسنه گي برايت ايمان ميدهد !( تعجب نمي کنيد در يک اتاق کوچک چگونه بايد دويد ؟)
اين ها مواردي بودند که من توانستم آن شب آنهارا مرورکنم وشايد بسيارموارد ديگري نيز بودند که مي شد بياد آورد و نوشت .
همين گونه که ايستاده بودم، ميخواندم. يار نالان ما بر روی اتاق خون تف مي کرد. سه دندان بالایی پیش رویش شکسته بودند. درهمين حال و هوا بودم که ناگاه صداي زندانيي ديگر بلند شد که ميکفت :
- برادراز شهر ايستاده ها که نامدي، بشين !
خوش شدم که مخاطبي پيدا کردم. اين اولين کلام اعتراض آميز يک رفيق زندانيي من بود. باآن که ديگر همه خاموش مانديم احساس کردم قراراست به زودي باآن ها گفت وگوکنم. دليل وبرهان وتعارفي درکارنبود . روي همان کمپل کثيف و خون آلود نشستم و مانند آن ها مجبور شدم تا زانو در بغل گيرم. سکوت و آرامش اتاق را ناله هاي ضعیف و خستة يار زخمي درهم مي شکست که گاه گاهي مي ناليد. گاه هم صداي گامها ي سربازي بلند مي شد که کشيک ميداد واز دهليز ردميشد ويا زندانيي را مي برد و مي آورد.
نيمه زيادي از شب گذشته بود که خواب بر پلک هايم سنگيني کرد و به خوابي آرام فرو رفتم. شايد در حدود نيم تا يک ساعت خوابيدم که صداي بازشدن درمرا ازخواب پراند. ماموري به درون اتاق آمدودر روشنايي چراغ خيرة اتاق به صورت هريک ما که بيدار شده بوديم، نگاه کرد. وقتي به من ديد گفت :
_ سامایي لعنتي ! بلند شو و با من بيا !
يار نالان، بيشترازهمه ترسيده بودوفکر مي کرد باز اورا براي شکنجه و تحقيق مي برند. وقتي ديدکه طرف خطاب مامور تحقيق من هستم، اندکي مطمین شد. خاموشي دردرون اتاق حکمفرما شد و من ناگزير بلند شده و با ماموراکساروان شدم. وارددهليز شديم. خوش بودم که به بيرون از اتاق مي روم ومي بينم که درکجا هستم؛ ولي هنگام خروج از دهليز چشمانم را بستند ومن ناکزير با چشماني بسته پس از عبور از دهليز و يک زير زميني ديگر وارد اتاقي ديگر شدم. مامور پس از اداي سلام واحترام به مامورارشد چشمانم را باز کرد. درون اتاق تمیيز وروشن بود، چيزي که درآن زندان لعنتي برايم تاز ه گي داشت. پشت يک ميز نسبتآ بزرگ، مردي با قد متوسط با سبيل های پروآويزان نشسته بود و چند ورق تايپ شده روبرويش قرارداشت. سبيل هاي مرد لبهايش را پنهان کرده بود و فقط وقتي سخن ميزد مي توانستم دندان هاي سفيدش راببينم. سربازی چاق و کلوله با تفنگي درکناردروازه ومنتظر اوامر مامور ارشد بود.
ماموري که مرا از اتاقم آورده بود، خطاب به مامور نشسته به پشت ميز کفت :
_ رفيق داوود، محصلي را که امشب ازکارته سخي دستگيرکرده ايم، همین است!
_ تشکر... شما به وظايف تان برسيد !
مامور و سرباز مسلح با شنيدن اين کلمات ازاتاق بيرون شدند و من با مامور ارشد اداراه تنها ماندم. مامورارشد( رفيق داوودچيزی می نوشت) کارش را تمام کرد. سرش را از روي نوشته بالاکرد وبروت هاي پرو آويزانش را مرتب نمود و با اشاره به يک چوکي رنگ ورخ باخته خطاب به من گفت:
_ بنشين !
نشستم ، چوکي در زير پاهاي خسته و در هم کوبيده ام صداي زير و خشکي کرد. اين صدا به نظرم همانند صداي ناله هاي رفيق هم سلولم بود و از آن رو از آن دلم گرفت و کوشيدم تا دوباره تکرار نشود تا آن حال را در ذهنم تداعي نکند .
مامور تحقيق صفحه کاغذ سپيدي را روبرويش گذاشت. بعد باخط کش چندخط روي آن کشيد و شروع به نوشتن کرد. سيمايش جدي و خشن مي نمود وگاه کاه تارهاي بروت کشال روي لبش رازيردندان هايش مي جويدويا آن را با دست لمس و مرتب مي نمود. به کندي مي نوشت و از اين روي من خيلي شادمان بودم که لا اقل از سوال وجواب وشايد هم آغاز يک شکنجه در امانم. مرتب زير چشمي به من میديد و فکر مي کردم در سيمايم چيز هايي را مي خواند که من نميدانم. توقف کرد. به نظرم رسيد که نوشتن را پايان داده است. مردد ماند. بازدرسيمايم دقت کردو آن گاه در حالي که از جايش بلند ميشد،تبسم معناداري روي لبهايش ظاهر شد .
من حيران کار خويش بودم. در دامي افتاده بودم که هم برايم خنده دا ر بود و هم درد آلود. به دستگيري دوستي رفته بودم و به چنگال فتنه گرگساني گير افتاده بودم که زنده گي انسان در نزد شان ارزشي نداشت و روزانه صدها تن را به بهانه هاي گوناگون روانه کشتارگاه ها مي کردند. لقب تازه یي هم برايم داه بودند: سامایي! نامي که کافي بودصا حبان آن را به زير چوبه اي دار ببرد.
مامور که کارنوشتن را به پايان رسانيده بود، به سويم نزديک شد. انتتظار بردم که اکنون مامور به کارم ميرسد_ بامشت ولکد هاي جانانه اش.
مامورتحقيق همان گونه که دراتاق قدم ميزد، آرام به سوی من آمدو دستش را بر شانه ام گذاشت. می خواست به من نشان بدهد که نترس، آدم خور نيستم. چشمم به لکه هاي خون د قسمت هاي پاياني ديوار افتاد. در دل گفتم: آدمخور لعنتي! مأمور که مطمين بود با این ملاطفتش جو اعتماد و اطمينان را ايجاد کرده است، به آرامي گفت:
_ ببين جوان!(تا آندم نامم را نپرسيده بود) مادردورة بس دشوارو خطرناکی زنده گي ميکنيم. نيروهاي انقلابي درهر گوشة مملکت در پي قلع و قمع اشراري هستندکه مانع ترقي، پيشرفت وآرامي مردم گرديده اند. حزب ودولت جمهوري دموکراتيک خلق افغانستان همه مصمم اندتا نيروهاي ضدانقلاب راازسراسرکشورجاروب کنند. براي اين کارما به نيروهاي روشنفکر و جوان نيازمنديم. چرا سنگ اندازي مي کنيد؟ چرا نمي گذاريد زحمت کشان کشورما پيروز شوند و ما جامعه يي مرفه و آزاد داشته باشيم؟
نطق غرايی را آغازکرده بود. سخنانش شباهت به ارشادات"رهبر کبیرانقلاب شکوهمند ثور"داشت. وقتي به اين جا رسيد، خاموش ماند تا اثرات سخنانش را در سيماي من بخواند. لحظه يي به من نگريست و آن گاه ادامه داد:
- ببين جوان، ما آدم خور نيستيم . ما مانند يک دوست و رفيق مهربان با شما رفتار مي کنيم.
ما موظف شده ايم تا از تو تحقيق کنيم و تو به زودي رها مي شوی و مي روي کنار خانواده ات و به درس هايت ادامه مي دهي؛ به شرط اين که راست بگويي وچيزي راپنهان نه سازي. رفقاي مايک شبکة خطرناک را در شهرکابل شناسايي وتعدادی ازاعضاي شبکه رادستگير کرده اند. پس خواهش مي کنم راست بگويي تا اشتباه ما بر طرف شود و تو نيز از اين مخمصه آزاد شوي !
ماموراين را که گفت، بار ديگر تکرار کرد که ما آدم خور نيستيم، نترس و مانند يک دوست و رفيق خوب با من حرف بزن.
مأموررفت پشت ميز کارش و همان کاغذ خطي کشي شده را برداشت و قلمش را ازجيب بيرون کرد. آماده شد و پرسيد: شهرت، سکونت و جزئيات ديگر مربوط به خودت را بگو!
وقتي من به پرسش هاي او پاسخ مي دادم، او شمرده شمرده مي نوشت. گاهي کلمات را هجي مي کرد و مي نوشت تا مقدمات تحقيق پايان يافت. آن گاه آرام و خونسرد گفت:
_ اکنون مرحله يي است که بايد به سوالات من پاسخ قانع کننده بدهي و متوجه باشي که ما آدم خور نيستيم.
آه که چقدر از شنيدن اين کلماتش نفرت داشتم و چقدر دلم مي خواست بتوانم از يخنش بگيرم و کشان کشانش ببرم پاي ديوارهای زندان و لکه هاي خون نقش شده روي آن ها را به او نشان بدهم و بپرسم، آقاي مستنطق پس اين خون گوسفندان است که شما آدمخور نيستيد؟
او بلا فاصله پرسيد:
_ شب شما را در کجا دستگير کردند.
_ منزل عصمت الله خان رئيس در وزارت زراعت واقع کارته سخي.
_ عصمت الله خان با شما چه نسبتي دارد؟
_ رابطة خويشاوندي نداريم. او پدر همصنفي من است که نامش جميله است. من به خاطر آن همصنفيم امشب به خانة آن ها رفته بودم.
_ چرا شب هاي ديگر ني؟
_ آخر آن ها به مشکلي مواجه شده بودند و من قصد داشتم آ ن ها را دلداری بدهم!
_ مگر او خويشاوندي نداشت که کمک شان مي کرد؟
_ اين را نمي دانم؛ ولي من به حکم وجدان که دخترشان دوست و همصنفيم هست به خانة آن ها رفته بودم. مگر رفتن به خانة همصنفي ها جرم و گناه است؟
_ هر ضد انقلاب بي وجداني را که دستگير مي کنيم، انجام کارهایش را به حکم وجدان قلمداد مي کند... لعنتي ها!
لحن سخنانش تند تر شده بود. در دلم گفتم بلي شما آدم خور نيستيد! باز پرسيد:
_ عصمت الله خان چه کاره است؟
_ او رئيس يک بخش در وزارت زراعت است.
با خشم و به تندي گفت:
_ لعنتي، از وظيفه اش نپرسيدم ، از کار و بار سياسيش پرسيدم! جواب بده!
_ به خدا درمورد اوچيز ديگري نميدانم؛ زيرا او را تنها به خاطر آشنايي با دخترش مي شناسم و از تعلقات سياسيش هيچگونه آگاهي ندارم.
مأمور با مشت محکم روي ميزش کوبيد. اين کار او موجب ترس و وحشت من شد. واقعاً احساس کردم که او آدمخور نيست و اين خوي انسانيش است نه حيواني؟!
سرباز مسلح از پشت در به درون آمد و آماده باش ايستاد. مأمور با اشارة دستش دوباره او را برگرداند و گفت:
_ اشرار، هژمونيست، سامایي لعنتي، مي گويي يا آدمت بسازم؟
انديشه کردم که حالا من آدم نيز نيستم. گفتم:
_ شما چند لحظه پيش ترگفتيدکه مانند دو دوست ورفيق با هم صحبت مي کنيم ولي...
نگذاشت حرفم را تمام کنم. با کتاب نسبتاً بزرگي که معلوم شد کتاب وارده و صادره بود به صورتم کوبيد. از جايش بلند شدو باعجله به سوي من آمد.گريبانم راگرفت و به سختي سرم را به ديوارکوفت. يک لحظه چشمانم سياهي رفت. گيچ شدم. چند سيلي محکم هم حوالة صورتم کرد. دوباره رهايم کرد و رفت پشت ميزش.
ديگرگيچ ومبهوت مانند مار زخم خورده از درد به دورخود مي پيچيدم. مامور نشست روي چوکي و با قلم خودکارسياه رنگش، چيزهايي روي کاغذ نوشت. بعد که خونسردي وآرامشش را به دست آورد، زنگ زد!
سرباز از پشت دربه داخل اتاق آمده سلام دادوآماده باش ايستاد. مأمور برايش گفت:
_ سگرت!
سربازدوباره تعظيم کردوازاتاق بيرون شد. چنددقيقه بعدبايک قطي سگرت داخل اتاق شد. سگرت را به مأمور دادو با اجازة اودوباره سرجايش برگشت.
مأمور سگرتش را روشن کرد. (آه که چقدر مايل بودم سگرتي به من تعارف کند!) چند دود عميق کشيد ودودرا از سوراخ های بيني بلند و نوک تيزش بيرون داد. با دست سبيل هايش را مرتب کرد. دوباره چيزهايي روي کاغذ نوشت. بلند شد و به سوي در ورودي به پيش رفت. قبل از اين که خارج شود و به سربازدستوراتي بدهد، با خشم به سوي من نگاه نمود. بعد بر رويم تف کرد و با نثار چند دشنام ديگر، از در بيرون شد.
چند دقيقه بعد همان مأموري که مرا ازدرون اتاق زندانم بيرون کشيده بود آمدو مرا دوباره به سلولم برد ودر را پشت سرم قفل کرد.
فصل چهارم
وقتي که مردها نباشند
(1)
جميله روايت مي کند:
در اتاق خانة مان زنداني شديم. وقتي سر و صداهاي تو بلند شد، مادرم ديگر حوصله اش به سر رسيد و با عجز و درماندگي با مشت هايش به سر وصورتش مي زد و فرياد مي کشيد که وحشي ها آخر او مهمان ماست و هيچ گناهي ندارد. بلند شده بود و ما سه نفری بر دروازه با مشت مي کوبيدم تا مکر ماموران از سر و صداهاي ما حيا کنند و ترا رها سازند. چند لحظه بعد احساس کرديم که ترا برده اند؛ چون صداي ناليدن هايت خاموش شده بود. صداي باز و بسته شدن درحويلی را شنيديم ولي دراتاق مان از بيرون بسته شده بود- آن ها در را قفل زده بودند. صداي روشن شدن موترها و بعد حرکت آن ها مارا مطمین ساخت که مأموران ترا با خودشان برده اند.
مادرم اشک ريزان مي گفت که خدايا اين چه بدبختي است. به پدر و مادر فرامرز چه بگویيم. خدايا مگر ما چه کناهي داريم که اين گونه به مصيبت گرفتار شديم.
مادرم گريه مي کرد و خواهرم ديگر گريه هايش تمام شده بود. لبهايش خشکيده بودند و چهره اش چنان رنگ پريده و وحشت زده بود که نا چار شدم سرش را در بغل بگيرم و دلداريش بدهم. فقط چند لحظه بعد بود که به خود آمدم و به عمق فاجعه پي بردم. خود را لعنت و نفرين کردم، زيرا در ماجراي دستگيري تو خود را مقصر و گناهکار مي دانستم. آن گاه بود که حالم بد شد. گريه مجالم نمي داد و پيوسته سيماي پدرم و تو دربرابر ديده گانم نقش مي بستند و نمي توانستم حتا يک لحظه از عذاب وجدان خلاص يابم.
در حالي که هر سه مان از ترس و وحشت مي لرزيديم و به کنج خانه پناه برده بوديم، با آن که سر و صداهاي زيادي از ما بلند بود، هيچ يک از همسايه گان به سراغ ما نيامدند. مثلي که روحية همياري و معاونت در هنگام مصيبت درميان همسايه ها نابود شده باشد و تا نزديکي هاي صبح همچنان وحشت زده و لرزان منتظر مانديم و چون آذان نماز صبح بلند شد، با مشکل فراوان در را باز نمودیم و به بازرسي خانه پرداختيم. همه چيز بر سطح اتاق ها و دهليز پراگنده بود. همه جا را جستجو کرده بودند کتابخانة کوچک پدر مکمل پراگنده ومجلدات تفسير کابلي، از جايگاهش به زير پرت شده بودند. تعدادي ازکتابهاي نفيس و ناياب که شايد پدرم با مشکلات زيادي در پنجاه سال عمرش تدارک ديده بود، مورد دستبرد مأموران اکسا قرار گرفته بود. دو نسخة خطي از حافظ و مناجات خواجه عبدالله انصاري که کم نظير بودند، با اضافة آثاري از جگ لندن، تولستوی، همينگوی، مولانای بلخ و کليات بيدل"رح" نيز درميان کتاب هاي باقيمانده نبودند. اسناد و مدارک تحصيلي پدرم روي دهليزها افتاده بودند.
قاب هاي عکس، پدر، مادر و پدر کلانم از ديوراها به زير آورده شده بودند و عکس ها و قاب ها از همديگر جدا شده هر سو پراگنده بودند.
مأموران حتا پهلوهاي چوکي ها، الماري های مغز ديوارها را کنده و عقب آن ها را وارسي کرده بودند.
هواروشن شدو همسايه ها آمدند وگريه وهمدردي شروع شد. هرچند پس ازهجوم نيروهاي اکسا به منزل ما و برگشتن شان،از همسايه ها گله مند شديم که نيامدندواحوالي از ما نگرفتند، ولي واقعيت اين است که هيچ کس نمي خواست درآن حالت خود را به مخمصه گرفتار کند. گرفتاري در چنگال ماموران اکسا، چيزي نزديک به مرگ و ماندن در شکنجه و زندان معنا داشت. و عقل سليم نيز چنين اجازه يي را نمي داد که در آن وضعیت همسایه ها به مدد ما می آمدند.
تا همسايه ها مشغول شدند که منزل ما را مرتب کنند، من با مشورة مادرم، به قصد رفتن به خوابگاه دخترانه و آگاه ساختن ذاکره همصنفي مان از دستگير شدن تو، بيرون رفتم. سوار تکسي شدم و به دفتر مدير خوابگاه رفتم و ذاکره پس از مدتي آمد و با هم زير همان درختي رفتيم که روز گرفتاري پدرم با هم ديگر نشسته بوديم.
تا ذاکره از جريان آگاه شد، به گريه افتاد. من تا آن لحظه تصور نمي کردم که او چنين عکس العملي نشان بدهد. همراه با گريه هايش صدبار به خود و اعضاي حزب و مأموران اکسا لعنت فرستاد. برايم جالب بود. دفعة قبل هنگام دستگیری پدرم او هرگز چنين عکس العملي از خود نشان نداده بود. ذاکره به راستي بسيار گريست. ستوري هم پيدا شد و سه نفري گريه کرديم.
مثل اين که حرف هايي شده بود؛ زيرا ذاکره را دگرگون شده يافتم. او به خود که حزبي بود و به همه اعضاي حزب لعنت و نفرين مي گفت. بلند شد رفت تا چاي بياورد و در اين ميان ستوري حقيقت ماجرا را برايم قصه کرد.
خواهر ذاکره که همسر منشي کميتة حزبي دانشگاه بود، مناسباتش با شوهرش خراب شده بود و ظاهراً از منزل شوهرقهرکرده بود. در حالي که از جريان موضوع متعجب شده بودم، اميدم را براي نجات تو با خاک يک سان يافتم.
منتظر مانديم تا ذاکره آمد. با آن که دلواپس، مضطرب و اندوه گين بودم، از روي ادب با ذاکره و ستوري يک گيلاس چاي نوشيدم. بعدا ذاکره اين بار با اندوه گفت که منتظربمانيم تا ساعات رسمي آغاز شود و آنگاه با همديگر بسراغ منشي کميتة حزبي دانشکدة مان مي رويم، با او آشنايي دارم و از او طالب کمک مي شويم.
ذاکره این بارنیز تأکیدکرد که نباید کسی از جريان واقعه آگاه شود. اين موضوع را همچنان پوشيده نگهداريد تا کارها خراب نشود. بعد در حوالي ساعت 9 صبح هر سه تن از خوابگاه دختران بيرون شده و به سراغ منشي کميتة حزبي دانشکده رفتيم که هنوزبه وظیفه نيامده بود و ما درانتظار نشستیم.
منشي کميتة حزبي طاهر نام داشت. قامتي بلند و چشماني بادامي مايل به سبز داشت. جوانی از ولايت پکتيا ودرخوابگاه پولی تخنيک اقامت داشت. روي همرفته آدم خوش طبع و نزاکت فهمي بود و هيچگاه هم عصباني نمي شد.
از ديدن من در کنار ذاکره و ستوري متعجب شدو با خوش طبعي به ذاکره گفت:
_ رفيق ذاکره، مثل اين که جميله جان را به حزب دعوت کرده ايد؟
ذاکره که نمي خواست فرصت را ازدست بدهد و اوضاع را خراب کند گفت: _ رفيق طاهر جميله دختر خوبي است ولي امروز من به خاطر...
طاهرسخنان اورابریده پرسيد:
_ حتماً به خاطر موضوع پدرش اينجا آمده است؟
من تعجب کردم. او چگونه از دستگيري پدرم آگاه شده بود؟ اينجا بود که کينه و نفرتي بي پايان نسبت به او در دل احساس کردم. دلم مي خواست بلند شوم و با چوکي زيرپايم بر فرقش بکوبم؛ ولي خودداري نمودم . اندیشه کردم که دخترها براي انجام چنين کاري ناتوان اند. مصلحت رهايي تو هم بود، از همين روي بي آن که خم بر ابرو بیاورم ساکت ماندم؛ ولي ذاکره گفت:
_ نه رفيق طاهر، موضوع غير از آن است. امشب مأموران اکسا(فوراً حرفش را اصلاح کرد) رفقاي اکسا به خانه شان رفتتند و فرامرز همصنفي ما را که در خانة آنها مهمان بود ،با خود برده اند.
طاهر از شنيدن اين حرف به راستي متعجب شد. سکوتي آزار دهنده ميان ما حکمفرما شد. طاهر با من معرفتي داشت و به راستي نسبت به من رفتاري دوستانه داشت؛ زيرا من در خوابگاه کوشيده بودم با هر قماشی از دانشجويان روابطي يک سان و دوستانه داشته باشم و هيچ گاه نيز از اين اصل تخطي نکرده بودم. طاهر چند بار به من پيشنهاد کرده بود که به حزب بپيوندم. البته مي گفت اول بايد به سازمان جوانان بروم و بعد به زودي شما را به حزب جذب مي کنم. من هر بار امروز و فردا مي کردم تا اين حوادث برايم پيش آمد.
طاهر سر انجام سکوت را شکسته گفت:
_ رفيق ذاکره شما هر سه به صنف هاي خود برويد. من با رفقا در اکسا در تماس مي شوم و ترتيب کارها را مي دهم.
من حد اقل از اين که روزنة اميدي براي نجات تو باز شده است، خوشحال شدم. طاهر
منشي کميتة حزبي دانشکده با خونسردي با ما خدا حافظي کرد. ما از اتاق بيرون
شديم. ذاکره و ستوري به صنف رفتند و من دوباره روانة منزل شدم.
(2)
لکه هاي سرخ، لکه هاي سياه
وقتي در پشت سرم قفل شد، رفقاي سلول زندا نم همه ايستادند و مرا به گوشة اتاق بردند و اظهار محبت و همدردي کردند. يکي ديگر از هم اتاقي هاي زندانم نيز حال مشابه به من داشت. او را نيز پس از من براي بازجويي به دفتر کار مستنطقي ديگر برده بودند. صورت او خون آلود بود و هنوز مي ناليد. لحظاتي چند همه خاموش مانديم. دهليز اندکي روشن شده بود و هرچند اتاق ما به بيرون مجرا و منفذی نداشت، روشنايي دهليز تنها از روزنة اتاق به درون مي تابيد و وضعيت اتاق روشنتر مي شد.
صبح شده بود که براي هر يک از ما پنج نفر چاي آوردند. يک گيلاس چاي شيرين و يک پارچه نان بازاري. اين تنها صبحانة ما زندانيان در آن روز بود. مثل اين که همه گرسنه و تشنه بودند. چاي و نان را همه با اشتهاي تمام در يک چشم برهم زدن خوردیم. چند لحظه بعد مأمور موظف آمد و بساط چاي را با خود برد.
فکر کردم که ديگر کارم تمام است و بايد ماه ها در این جا بمانم؛ لذا شروع کردم به پرسيدن نام و نشان ياران هم اتاقي زندانم.
آني که از شب تا حال مي ناليد بيشتر توجهم را جلب کرده بود جواني سي ساله، با قد ميانة زيبا و از اهالي هرات. در يکي از مکاتب شهر هرات وظیفه معلمی داشت و يک هفته پيش از هرات به کابل منتقل شده بود.
دو دندان پيشرويش از اثر ضربات مشت مأموران اکسا هنگام بازجويي شکسته بودند. درگوشة چشم راستش لکة سياهي ديده مي شد که آن هم نتیجة مشت هاي شکنجه گران شب بود. به مشکل تکان مي خورد و دانستم که بر پهلوهايش نيز دست نوازشگر مأموران رسيده است. پرسيدم نامت چيست؟
- اکرم هستم از ولسوالي زنده جان هرات!
- چرا شما را زنداني کرده اند؟
- من درليسه هرات معلم بودم. پنجشنبه ها براي ديدار خانواده ام به ولسوالي مي رفتم. صبح روز شنبه گذشته هنگامی که از خانه برگشتم بالاي وظيفه، مأموران اکسا در مکتب مرا دستگير کردندو روز بعد به کابل انتقال دادند. فقط همين.
- زن و فرزند داري؟
- يک پسر و يک دختر دارم. دخترم پنج ساله و پسرم دو ساله است.
- تحصيلات؟
- از دانشکدة زبان و ادبيات دانشگاه کابل سه سال پيش فارغ التحصيل شده ام.
نگاه هايش نافذ، سيمايش زيبا و شاداب و موهايش سياه بودند. وقتي به سوی آدم مي ديد، آثار هوشياري و ذکاوت فوق العاده یی در نگاه هایش خوانده می شد. شمرده و آرام سخن مي گفت. لهجة هراتيش شيرين و دلنشين بود. طوري سخن مي زد که گمان مي بردي دانش آموز او هستي و او برايت مثلاً يک متن ادبي را تدريس مي کند. با آن که نمي خواستم وارد مسايل سياسي شوم و مي دانستم که پرسيدن چنين مسايل در زندان از يک زنداني جو اعتماد ميان هر دو طرف را برهم مي زند پرسيدم:
_ راستي شما با کدام طرف سياسي همراهي داريد؟
محتاط شد. به سيمايم خيره شد. سروصورت من نيز خونين بود. دودندا نم شکسته بودند. از روی اين نشاني ها بر سر و صورتم پي برد که گماشتة مأموران اکسا نيستم. از همین رو به آهستگي و آن طور که فقط هر دو بشنويم گفت:
- راستش را مي خواهيد...
نتوانست به سخنانش ادامه بدهد. ناليدني دردناک کرد؛ مثل اين که دردش گرفته بود - دردي که آه و ناله اش را بلند کرد. عذر خواست و بعد گفت:
_ به راستي هيچ گونه تمايلات سياسي ندارم. يعني اين که به هيچ جريان و حزب سياسي پيوند و تعلقاتي ندارم ولي ...
باز سکوت کرد و در چشمان من نگاه هاي نافذش را دوخت. احساس کردم که نگاه هايش تا اعماق زواياي ذهنم دويدند، آن را خواندند و دوباره به ذهن مخاطبم منتقل ساختند. او اخم کرد، ابروانش را به نحو عجيبي به هم نزديک تر ساخت، گره بست و آن گاه به نحوي که بتواند بفهماند که راست مي گويد. گفت:
_ بلي، ولي از رژيم خوشم نمي آيد. امروز اين مصيبت ها خون جوانان، روشنفکران و دانشمندان وطن ما را مي ريزند و فرداي اين سرزمين را با فقدان مغزهای انديشمند و متفکر مواجه مي سازند. فردايي که نمي دانم با اين کردارهای بدرژیم چه حال و هوايي خواهيم داشت و فرزندان ما چه خواهند کرد.
سکوت کرد. معلوم مي شد که به سختي درد را تحمل مي کند. حزن و اندوهي در سيمايش خوانده مي شد. شايد آن لحظه، ذهنش تصويرهايي از آيندة موهوم را ساخته بود. به نقطة سرخ رنگ روي ديوار خيره مانده بود. شايد درمیان آن نقطه های سرخ رنگ و نقاط تیره چرب نقش بسته روی دیوار بود که فرازهايي از آينده را مي ديد.
اکرم خيره خيره به نقطه ها مي ديد، فکر مي کرد که براي امروز و اين يک شب آشنايي درد آلود و دردناک همين قدر کافي است.
چپ و راست به نقاط سرخ و سياه نقش شده بر ديوار مي ديد. آن گونه که مي گفتي نگاه هايش بر ديوار ميخکوب شده باشند. غرق خيالات خود شده بود. ناگاه بلند شد،نزدیک به دیوار رفت و به لکه ها نگریستو آهسته گفت :
_ چرب، مثل مغز انسان متفکر ... چرب مثل مغز انسان متفکر.
حالتي خاص پيدا کرده بود دوباره نشست و تکرار کرد:
_ چرب، مثل مغز انسان متفکر... چرب مثل مغز انسان متفکر . مغز انسان ... مغز انسان...
بر ديوارها نگاه کردم. دقيق نگاه کردم. چند سوراخ کوچک روی ديوار ديده مي شد. يک بار به خود لرزيدم: جاهاي گلوله ها بودند. گلوله هايي که مغز آدم ها را متلاشي کرده بودند. تازه به مفهوم کلمات اکرم پي بردم. به نظرم او آدم خارق العاده یي آمد.
کنارش نشستم. دستهايش را درميان دستهايم گرفتم. داغ بودند. مثل اين که تب داشت. فکر کردم شايد هذيان گفته باشد؛ ولي از همان جا به نقاط تيرة روی دیوار نگاه کردم. همان گونه مي ديدم که او ديده بود: روغني و چرب. بي اختيار از زبانم بر آمد: چرب مثل مغز آدم هاي متفکر. بعد هر دو سکوت کرديم. فقط ناله هايش را که گاه گاه از شدت درد از حلقومش بيرون مي شدند مي شنيدم.
آن سه همراه و زنداني ديگر هر يک در جاهاي شان غمگين و چرتي نشسته بودند. هرکس به سرنوشت خودش فکرمي کرد، سرنوشتي که روزهاي آينده اش، حبس هاي طولاني، شکنجه هاي دردناک وشايد هم مرگ بود.
اکرم همين طور که لميده بود، گاه گاهي به آن لکه ها مي ديد. در نظرش رشتة دراز اين لکه هاي سياه و سرخ رنگ در امتداد لحظه هاي کوتاهي به هم مي پيچند، لکه ها به هم مي آميزندواز آن دریا، جريانی سيال و طوفاني بر پا ميشود. لختي که گذشت به ناگاه از زبانش بر آمد:
_ آري به هم مي آميزند و دريايی سيال و طوفاني مي سازند.
نگاه من در ديوارها به چريدن پرداختند. به دنبال پديدة مي گشتم که بتوانم حسخنان تازه يي اکرم را توجيه کنم. دريا، سيال، طوفان... اين ها کلماتي بودند که تا بر ديوارهاي زندان نگاه کردم، نتوانستم براي آنها معنای تازه یی دريابم.
اکرم همان طور درخود فرو رفته بود. شايد ساعت ده صبح بود. از دهليز صداي گام هاي پاسداري مسلح و یا صداي گام هاي مأموران اکسا شنيده مي شد که در آمد ورفت بودند. با اين صداهاي عادي، گاه گاهي فرياد گوش خراش و مهيب زندانیانی هم گد ميشدکه هنگام تحقيق و بازجويي شکنجه مي شدند. فريادهايي که روان آدم ها را مي آزرد واراده هاي سست را متزلزل و ناپايدار مي ساخت.
اين آوازها بيشتر از همه مرا مي آزرد، به وحشت مي انداخت و لحظاتم را چون زهر تلخ و کشنده ساخته بود.
شايد در حدودهفت يا هشت ساعت از آمدنم به زندان مي گذشت ودر اين مدت فقط اکرم بود که با من صحبت مي کرد. دهان و پيشاني شکسته ام که متورم شده بودند، به شدت درد داشتند و از ساعاتي که در آينده بايد آماده به دور ديگر تحقيق شوم، بيم داشتم. حالا تمام هوش و حواسم را جمع کرده بودم تا با مأموران تحقيق مقابله کنم، مقابلة فکري، نه مقابله با دست و پنجه، زيرا يقين داشتم که آنان در غلبه بر زندانيان سرآمد دوران بودند.
ساعاتي ديگر نيز گذشتند و شايد حوالي سه بعد از ظهر بود که صداي قدم هايي را در پشت درشنيدم. صدا نزديک شد. صداي چرخيدن کليد به داخل قفل بلند شد و بعد در زندان با صداي خشک و آزار دهنده يي باز و مأموري که تازه او را مي ديدم، وارد اتاق شدو پرسيد:
_ اکرم هراتي!
زندانيانی که منتظر بودند از آنها بازجويي مي شود، هر يک بر جاهاي شان قرارگرفتند و حد اقل مطمین شدند تا ساعاتي ديگر از شکنجه و تحقيق در امان اند. تنها اکرم بودکه با آرامش قامت راست کرد و به دنبال مأمور اکسا درحالی یک سرباز مسلح آنها را همراهی می کرد، از اتاق بيرون رفت. قبل از آن که او را ببرند، به سوي هر يک ما نگاه کرد. نگاه هايش معنا دار و پدرود وار بود. چون در برابر من رسيد، به ديوار و نقطه هاي سرخ و سياه رنگ اشاره کرد.
با رفتن او سکوت و خاموشي مرگ اتاق ما را فرا گرفت. حتا صداي ناليدن آن زنداني نيز شنيده نشد که قبل از اکرم و من مورد بازجويي قرارگرفته بود. يک باره احساس کردم که عفريت مرگ پشت درايستاده است تا گريبان هر يکي ازما را بگیرد. به نقطه هاي سرخ رنگ نظر کردم و نگاه اشاره آميز اکرم را بیاد آوردم وبعد این انديشه مانند برق از مخيله ام گذشت که اکرم به نقطة سرخ نزديک شده و ديگر سرنوشت او با خون و گلوله گره خورده است. لرزيدم. لرزيدني چنان که در سرماي تن سوز زمستان در بياباني بي سرپناه برآدم مستولی مي شود. همراهانم حال و هواي مشابهي داشتند.
چندساعت ديگر نيزسپري شدند. همان صداهاي تکراري چيغ هاي وحشتناک و تکان دهنده. صداهاي گام های زندانبانان وزندانیان بخت برگشته و مجريان مرگ و زندان.
حدس زدم که شب شده است، زيرا مردی با يک پتنوس کثيف و بزرگ وارد اتاق مان شد. چهار قاب شوربا و چهار قرص نان خنک جلو هر يک ما گذاشت. درلاي يک ظرف پلاستيکي مقداري آب نيز براي نوشيدن.
همه گرسنه و تشنة بي رمق به جان کاسه هاي شوربا و نان خشک افتاديم. تمام شد. آب را هم نوشيديم و بعد ظروف خالي روانة آشپزخانه شدند. از مردي که نان آورده بود، ساعت را پرسیدم که در پاسخم گفت ساعت هشت و نیم شب است، هشت و نيم شب، يعني درست بيش از پانزده ساعت از گرفتاري ام سپري شده بود.
به دانشکده فکرکردم و به همصنفي هايم. به پدرم انديشيدم که با هزار مشکل هر پانزده روز هزينة تحصيلم را کمايي مي کرد و به من مي داد. به جميلة عزيزم انديشيدم که حالا در فقدان پدر، برادر و من که دوستش داشتم، در خانة ساکت و مغموم لحظه شماري مي کرد. به ياد دقايق شيرين زير درخت ناژو افتادم. لذت بردم و حسرت خوردم؛ ولي بسيار به زودي شرمم آمد که آن ماجرا را به خاطر آوردم. خود را ملامت کردم؛ زيرا حالا با چشمان باز و عقل سليم به عمق فاجعة آمده برمردمم پی برده بودم ومي ديدم که این زندان هاي مخوف ووحشتناک،مغزانسان هاي انديشمند، فاضل، متفکر و مردمان ساده دل وبا غيرت وطنم را مي خوردند. به خودم نفرين گفتم که به لحظات رمانتيک مي انديشم؛ ولي در کنارم همين صبح، جواني رشيد و تحصيل کرده، با دلي اندوهناک، مرا پدرود گفت و شايد او را ديگر نبينم. با خود انديشيدم که ديگر به جميله فکر نکنم؛ ولي وجدانم به من هدايت مي داد که زنده گي انسان هيچ گاه در يک جهت مطلق در حرکت نيست. انسان موجود کوچک، پرتلاش و گاه درمانده به ياري نيازمند است که بتواند او را دستگيري کند. بارقة اميدي در دلم پيدا شده بود. با آن که نمي دانستم چه پيش خواهد آمد، ولي مصمم بودم به دنبال آن بارقة اميد با تمام نيرو بروم و تلاش انساني خود را بکنم.
پس از خداوند جميله برايم مرجع اميد و آرزو مانده بود. مصمم شدم که اگر خداوند باري از اين دامگاه فتنه و وحشتناک نجاتم بخشد، با هر وسيلة ممکن به سراغ او خواهم رفت. به دامنش مي آويزم و از او تقاضا مي کنم تا از اين دامگاه فتنه به جايي برويم که بتوانيم هم زنده گي کنيم و هم براي نجات ديگران کاري را از پيش ببريم.
ساعاتي ديگر گذشته بود. دومين شب ورودم به زندان بود. تيمم کردم و در زاوية اتاق به نماز ايستادم. رقتي برايم دست داد. در نيازي دردناک به خداوند، التجا کردم ياريم بدهد تا از چنگال اين اهريمنان واین مغاک مرگ ومصیبت نجات يابم.
شايدنيمه هاي شب شده بودکه ناگاه به فکر پاپیون، آن هانري شاریر معروف افتادم. پاپیون سرگذشت هانري شاریر فرانسه یي بود که اززنداني در غرب هسپانياگريخت. بحراتلس را بایک قایق پيمودوپس ازتحمل مشکلات فراوان سرانجام به ونزويلا رسيد و در آنجا آزادي يافت.
در دومين شب زنداني شدنم به فکر فرار افتاده بودم. ماية تعجب بود. در اين مورد فکر کردم و بالآخر خودم را قناعت دادم که نه کسي دارم که بتواند از اين معرکه نجاتم بدهد و نه اين دستگاه مخوف و بدنام، آدمهايی مانند من را از اين دامگاه آزاد مي کند.
اکرم هنوز پيدايش نبود. او هنگام خروج به نقطه هاي سرخ رنگ روي ديوار اشاره کرده بود و دلم گواهی می داد که شايد او ديگر در اين دنيا نباشد.
موضوع فراررا ماندم تا فرصتي پيدا کنم و در موردش بينديشم. رفت و آمدها در دهليز کاهش يافتهبودند و اين دليلي بر آن بود که پاسي از شب گذشته است و بسياري ها به خانه ومنزل خود برگشته اند وفقط مأموران موظف شبانه هستند که به کارهای شان مي رسيدند. در ميان آن همه آشوب هاي رواني و وسوسه هاي خوفناک خوابم برد.
شايد نيم ساعت يا بيشتر از آن خوابيده بودم که با صداي باز شدن در بيدار شدم. تا بلند شوم صداي آتش دو گلوله از نزديک به گوشم رسيد. مثل اين که در يکي از اتاق هاي زندان اتفاقي افتاده باشد. در اين لحظه، نقطه هاي سرخ رنگ و لکه هاغی سیاه چرب روی دبوار به يادم آمدند وبي اختيار حقيقتي وحشتناک مرا لرزاند. مأموران حتي در محوطة اين زندان ها در مرکز شهر نيز اقدام به اعدام زندانيان مي کنند.
روي دو دست خود نيم خيز شدم. ديگران هم مانند من ترسيده بودند. مأمور اکسا صدا زد:
_ فرامرز از پروان!
بلند شدم وبي آن که سوالي کنم به راه افتادم. پيش از آن که از اتاق خارج شوم با نگاهي هراسناک ولي پر عاطفه، با ياران خود خدا حافظي کردم.
قدم در هواي آزاد گذاشته بودیم. از درون اتاقي صداي یک زنداني بلند بود که شکنجه مي شد. چند دقيقه پياده راه رفتیم و در نقطه يي که نمي دانم کجاي ساختمان بود، دوباره وارد دهليزي دیگر شدیم. هواي گرفتة آن محيط تازه نشان مي داد که دهليز بسته يي است. از پله هاي زينه پايين شدیم. يک، دو، سه پله بود. دوباره وارد دهليزي ديگر شديم. ده تا دوازده متر گذشته به چپ پيچيدیم وکنار دري توقف کرديم. مأمور همراهم در زد و وارد اتاق شد. بوي بدي از درون اتاق به مشامم رسيد. بوي گندي توأم با دود سگرت، بوي نم و بوي آدم هاي بد و بوی فاجعه. نام خداوند را بر زبان آوردم و گفتم خدايا از تو یاری می طلبم ! مأمور مرا در درون اتاق متوقف ساخت، بعد با خشونت روبند از رویم برداشت. به آرامي چشمانم را گشودم. مي دانيد، از وحشت جيغ بلندي کشيدم. منظرة وحشتناکي بود. اکرم بر ديوار اتاق مصلوب و به زنجير کشيده شده بود. دستهايش با زنجير به دو ميخ به دوسوي ديوار محکم بسته شده بودند و بدنش به موازات ديوار آويزان بود. تا آن لحظه هيچ گاهي چنان منظرة وحشتناکي نديده بودم. جاي ضربات خوفناکي بر بدنش ديده مي شدند. آثار سوخته گي روي سينه، دستها و رويش پيدا بود. در وسط پيشانيش سوراخ کوچکي ديده مي شد و خون از ناحية عقب سرش بر ديوار فوران زده و از ديوار به سطح اتاق ريخته بود. در قسمت پاياني پاهايش خون هاي ريخته شده دلمه بسته بودند. سر اکرم روي شانة چپش خميده چشمانش باز و دستهايش گره بسته بودند. از ديدن پيکر آويزان بیروح اکرم چنان لرزيدم که پاهايم سست شدند وبي اختيار بر زمين اتاق افتادم و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم خود را در ميان اتاق زندان خود يافتم.
(3)
و باز روايت هاي جميله:
سه روزازدستگيريات گذشته بود. در اين سه روز در پهلوي رنج پدر و نبود برادر، کمبود ترا داشتم. نمي دانم که گفته بود که در هنگام مصيبت هاي بزرگ چشمه هاي اشک انسان مي خشکند ومن چنان شده بودم. مادرم نيز سر به زير افگنده و رنگ پريده تر از روزهاي ديگر شده بود.
هرگز اتفاق نیفتاد که اودربیست وهفت سال زنده گي مشترکش با پدرم شبی ازپدر، خواهروبرادرم دوربوده باشد. پنج روزاززنداني شدن پدرم مي گذشت و در اين پنج روز برادرم را نيز نديده بودم. او از بيم دستگيريش مخفي شده بود. تلاش هاي ما براي دريافت محل اختفاي برادر و زندان پدر به نتيجه يي نرسيده بود. بد تر از همه غم دستگيري تو بود که بي گناه و به خاطر ما صورت گرفت و اين کار براي من، مادر و خواهرم عذاب وجدان سختي بود. ما نگران تو و حيران پاسخ گويي به خانواده ات بوديم. دراين پنج يا شش روز به بهانه هاي مختلف براي غيبت تو به دانشکده دليل تراشيديم؛ ولي اين راز سر انجام آشکار شد و همه فهميدند تو چرا و چگونه و در کجا دستگير شده اي.
حضورم در درس ها چندان معنايي نداشت؛ زيرا نمي توانستم از محضر درس استادان فيض لازم ببرم؛ چه تنهايي در خانه و بيم شب هاي زندگي و غم نبود شما برايم مصيبتي شده بودند که نمي توانستم خودم را از چنگال آن برهانم.
صبح ها که به دانشکده مي رفتم، تا حوالي عصر که دوباره بر مي گشتم منزل، تمام هم و غم من شماها بوديد. ياد و خاطره هاي پدرم و تو پيوسته در مخيله ام مي چرخيدند. هرجاي دهليزهاي دانشکده و محيط دانشگاه براي من محل تلاقي صد خاطره و رويای شيريني بودند که آنها را از دست داده بودم. آن روزها بود که تکرار می کردم: "زندگي دو نيمه دارد، نيمة اول در آرزوی نيمة دوم، و نيمة دوم در حسرت نيمة اول مي گذرد."
با آن که تازه جواني بودم، دقیق بودن این وجیزة زیبا قبل از هروقت ديگري برایم ثابت شده بود و هنوزکه من درآغاز نيمة اول زندگي بودم اين روزها حسرت مي خوردم، حسرت روزهایی را که گذشته بودند.
به کتابخانه نمي رفتم وجرأت ديدن آرامگاه "سيد"را نیز نداشتم ویادکردن از موج کوتاه برایم مصیبت بار بود.
مغموم و دل شکسته، نااميد و خرد شده بودم. اصلاً مايل نبودم به موهايم شانه بزنم. زنده گي زنداني شده بود که نا گزير بودم با ثانيه ها، دقايق و روزهايش بسازم.
اصلاً تصور مي کردم که ديگرزندگي نوی برایم آغاز شده است و بايد با شرايط نو سازگاري يابم. غم تا قبل از آن برايم مفهومي نداشت؛ ولي اکنون به وضوح آن را لمس مي کردم و با مغز و انديشه ام احساس می نمودم و مي سنجيدم.
درست يک هفته پس از دستگيري شماها بود که مصمم شدم براي طلب استعانت و ياري، اين بار خودم به دفتر کار منشي کيمتة حزبي بروم. در آغاز وقتي چنین تصميمی گرفتم، فکر کردم که اين کار نوعی تنزل مقام براي من است؛ ولي بعد به اين نتيجه رسيدم که نمي روم به پاي او بيفتم بلکه مي روم با زبان و به حکم انسانيت با او حرف مي زنم تا مگر او در رهايي يک همصنفيش کمک کند. وقتي پشت در اتاق کميتة حزبي قرار گرفتم، ترديدهايم را رها کردم و مصممانه در زدم و وارد اتاق شدم. طاهر با سبيل هاي باريک و آويزان پشت ميز کارش نشسته بود. اوبا آن که يک کمونيست وخلقي دوآتشه بود روي هم رفته آدم معقولي به نظر مي رسيد. مانند بسياري ازيارانش در حزب خون آشام و مردم گريز نبود. با خوش رويي سلام کرد. نشستم روي يک چوکي در برابرش. از اوضاع دانشکده و خانواده ام پرسيد که جواب دادم. او با هوشياري دريافته بود که مقصد از آمدنم نزد او چيست. از آن روي پرسيد:
_ فرامرز چه شد؟ مگر او تا حال در زندان است؟
_ بلي طاهر جان، او هنوز در زندان است و هيچ احوالي از او و از پدرم ندارم. من بيشتر زير بار عذاب وجدان خويش رفته ام، زيرا اين من بودم که او را به خانة مان بردم و اينک خود را در زنداني شدن او مقصر مي دانم.
انديشة گريه کردن داشتم. دلم مي خواست در برابرش زار زار گريه کنم تا مگر حس ترحم او برانگيخته شود. هرچه بود، بر خودم غالب شدم و ازگریه خودداري کردم؛ ولي بغض همچنان راه گلويم را بسته بود و سخن گفتن را بر من دشوار ساخته بود. طاهر که با دقت به سخنان من گوش میداد، سر به زير انداخت و قلم خودکار سياهش درميان انگشتانش دور مي خورد و مي انديشيد. شايد به دنبال کلمات و جملات مناسبي مي گشت که بتواند ذهن آشفتة يک دختر در مصيبت نشسته را اقناع کند. قلمش را گذاشت روي دفترچة سرخ رنگ روسيش و گفت:
- جميله جان، من به حکم وجدان و به پاس دوستی شما و فرامرز که همصنفيم هستيد به وظيفه ام درحد توان و صلاحيت عمل کرده ام. همان روز به رياست اکسا رفتم و موضوع فرامرز را بارئیس اکسا درميان گذاشتم و از رفيق رئيس مطالبه کردم تا او را رها کند.علت اين که تا حال چرا فرامرز رها نشده است، برايم معلوم نيست؛ ولي مي خواهم برايم بگويي وظيفة تو و ساير جوانان در قبال وطن و مملکت چيست؟ تا سلسله مسايلي را با شما مطرح کنم که بتواند ما را براي رسيدن به يک نقطة مشترک کمک کند؟
در حيرت افتادم. ميان دستگيري و زندانی ساختن دو انسان مظلوم و بيگناه چه ربطي با وطن و مملکت وجود دارد. مگر بيگناهي هم جرم است؟ گفتم:
- طاهر جان، من دانشجوي دانشگاه هستم و فکر نمی کنم زيبنده باشد که مسؤوليت ها وو ظايف خودم را در برابر وطن وقانون (قانون را قصداً به آن علاوه کردم) درک نکنم. من و امثال من زاده و پروردة اين آب و خاکيم و وبربنیاد این باور و انديشه وجداناً مجبوریم آن را پاس داشته باشیم و حرمت کنیم.
- پس از چه رو ديگران در برابر يک نظام داراي حاکميت و استراتيژي قد علم مي کنند و نمي گذارند کشتي نجات مردم به ساحل امن و امان برسد؟ چرا نمي خواهند با باور واحد در ميدان ساخت و ساز زنده گي در يک جو انقلابي حرکت کنند؟
ديدم مباحثه گرم و داغ مي شود. تا آن دم فکر مي کردم طاهر مانند ساير حزبي هاي خلقي و پرچمي مشتي از جزميات و باورهاي سطحي و وارداتي دارد؛ ولي اينک پي بردم که او اندکي با ديگران فرق دارد، لهذا با توجه به اين موضوع گفتم:
- مردم سوار بر اين کشتي، افراد بشر هستند و اين افراد صاحب مغز و تفکر، نمي توانند هرگز مانند يک مغز فکر کنند. هر انساني داراي انديشه و باورهايي است. اعتقادات و باورهاي متفاوت درپارة از امور به عملکردهاي انفرادي نياز دارد و نمي شود با گلوله و توپ اين اعتقادات و باورها را از مغزها بيرون کرد. زندان، شکنجه و اختناق بستر مناسبي براي درک و تفاهم و يافتن زبان و انديشة مشترک نيست. آدم هاي مختلف داراي سطح علميت، ظرفيت و برداشت هاي گوناگون است که جامعه را شکل مي دهند ودر فرجام، آدم ها بامعقولیت، تدبيروخردورزي نظامي را قايم ميکنند وهرگونه سرکوب باور وعقاید، جامعه را به هرج ومرج واختناق و فاجعه می کشاند.
اصل داشتن باورواحدسیاسی ازنظرمن يک اصل محال وناممکن است .حتا انسان ها در حوزة دين نمي توانند در پاره يي از موارد يکسان فکر کنند و از همين روي مذاهب و فرق گوناگون در جوامع بشري آمده است.
- انديشه هاي مترقي و پيشرو مي تواند جامعة الگو بسازد.
- من فکر مي کنم که ساختن جامعة پيشرو و الگو بر بنياد جزم ها و جزميات ناميسر است. حالارژيمي مي آيد و وابسته گان رژيم به عنوان اينکه ما داراي انديشة پيشرو انقلابي هستيم، افراد جامعه را به قبول آراي خويش وا مي دارد و براي به کرسي نشاندن اين حکم به وسايل و ضمايم دولت و قدرت متوسل شده و زندان ها را از مغز متفکر و آدم هاي بي گناه پر مي سازند و صدها انسان داراي رأي و انديشه را بي محاکمه و خود سرانه زنداني مي کندومی کشد، اين کار نمي تواند نشانة يک نظام پيشرو و مترقي باشد. نظام پيشرو مترقي به افکار آزاد و انديشه هاي انسان احترام وقع مي گذارد و آن را احترام مي کند. هرگونه تخطي از اين اصل جزم انديشي است و راه به بيراهه مي برد. اصرار به درستي آن و عمل کردن درجهت تحقق آن جامعه را به هرج و مرج مي کشاند و شيرازة وفاق و همزيستي افراد جامعه را مي سوزاند. مگر انسان موجود آزادي نيست و نبايد حق آزادي انسان آن هم در عصر تسخير فضا رعايت و احترام شود؟
- جامعة پيشرو راهکار و استراتژي قانونمند دارد و اين راهکار بايد بگونة خدشه ناپذير تطبيق گردد. سنگ اندازي در راه تحقق اين راهکارها مغايرخواست جامعه و نظام است. انسان آزاد خلق شده است و داراي حقي است که بايد رعايت شود؛ ولي در جامعة ما مشتي مفت خوار، تنبل استبدادگر خون اکثريت را مي مکند و از خون آن ها طفيلي وار زنده گي مي کنند. اين حق بايد از آنها سلب شود.
- آه، شما براي هدايت جامعه به سويي که مطلوب شماست (که بسيار اندک هم هستيد ) مي خواهيد کل جامعه را نابود کنيد. شما به نام اين که مفت خواران را نابود مي کنيد، پاي بر گلوي همة مردم مي گذاريد. اين آرمان جمعيت یک تا دوسه هزار نفري که حزب شما دارد آيا بايد بر شانزده تابیست ميليون انسان وطن ما تحميل شود؟ پس در اين صورت کجاي حقوق بشر و رعايت موازين آن رعايت شده است. شما از مشتي مفتخوارصحبت کرديد درحالي که خود مشتي اقليت هستيدکه نمي توانيد نبض جامعه و افراد جامعه را به درستي بسنجيد و بر مقتضاي آن عمل کنيد؟ شما براي درهم کوبيدن استبداد حاکم برجامعه که به گفتة تان ناشي از جامعة عقب ماندة افغانستان است، ريشه در جهل، بي سوادي و فقر نيز دارد، به استبداد ديگری متوسل شده اید و اکنون چنان مي تازيد که در اين تاختن ها حتا آن تودة مظلوم را پامال مي کنيد که براي رهايي آن ها از قيد و بند استبداد، استثمار و استعمار شعار مي دادید و می دهید و عقيده داريد که حزب انقلابي تان با آن انديشة انقلابيش براي برچيدن بساط ظلم وبی عدالتی رسالت گرفته است.
منشي خود را بر روي چوکيش جابه جا کرد. دستي بر پيشاني کشيد. چين هايي بر پيشاني اش ظاهر شدند. او با دست اين چين ها را به هم پيوست. مثل اين که به درد سري گرفتار شده و مي کوشد آن را کاهش دهد. در تقلا براي ادامة گفتگویي بود که ناخواسته يا خواسته خود آن را دامن زده بود. خندة تلخي کرد. تلخ از آن جهت که خود را در برابر سخنان محکم وجامع دختري، شکست خورده مي يافت. فکر مي کرد با کسي طرف است که از مکتب آمده و به دانشگاه راه يافته و حوزة اطلاعات و معلومات و قدرت گفتارش محدود و ناچيز است. باور داشت که دختران جامعة او مطيع مردان، برادران و نامزدها و نا معترض و محصول جامعة سنتي اند. ازا ین روی پرسید :
_ پس بي جهت کتابهایی از تولستوي و هوگو و... نمي خوانيد؟
از این سخنان او تکان خوردم. از خود پرسیدم که او چه میداند که ما در کتابخانه خود کتابهایی از آن بزرگان داشتیم. جای پرسیدن این موضوع نبود. ازآن رو گفتم :
_ ببينيد همين اکنون هزاران جلدکتاب چاپ شده درشوروي از نويسندگان روس ومخصوصاًاز لنين،گورگي، شولوخوف ، پوشکین و تولستوي به بازار عرضه کرديده اید. معناي اين کار چه مي تواند باشد؟
شما به يک کار فرهنگي دست زده ايد و باورداريدکه مطالعة اين آثار مي تواندغناي فرهنگي جامعه رابيشتر سازدضمن آنکه در اين راستا اثر گذاري اين آثار را بر روان جامعه به سود حزب تان و آن روند جاري در منطقه طلب مي کنید، سوال من اين است که چرا از وجود چنين کتابهايي در منازل و خانه هاي ديگران هراس داريد و آن را جرم تلقي مي کنيد. ما در خانة مان بهتر است بگويم در کتابخانة ما آثاري از تولستوي، گورگي، شولوخوف، همينگوي، هوگو و ديگران داشتيم. مگر اين آثار مخالف حق بشر و حق افغانهاست؟
- نه به هيچ وجه، مهم عمل کردن به دنياي تلقينات اين آثار است؟
- من فکر مي کنم خواندن يک کتاب معناي آن را نمي دهد که خواننده بايد در کليت با همه مفاهيم، ارزش ها و باورهاي نويسنده و آنچه کتاب تلقين مي کند باورمند شود و به آنها عمل کند. نويسنده مي خواهد زواياي روشن و تاريک جامعة خود را بازتاب بدهد. راه حل ارائه کند. مشتي از اعتقادات درونمايه هاي ذهني خود را ارائه بدهد و اين الزام بر خواننده نيست تا آن ها را صد در صد بپذيرد. اين از محالات است و از جانبي هم مقتضيات و ظرفيت هاي جوامع و افراد فرق مي کند. هر نويسنده يي از جامعه يي که در آن زنده گي مي کند، چيزهايي را روي کاغذ مي ريزد. نيت ها، باورها و بسياري از پديده هاي فرهنگي جامعة خود را بازتاب مي دهدودراين راستا به اصل رسالت ومسؤوليت خويش عمل می نماید؛ ولي به هيچ وجه آرزوي نويسنده گان اين نيست که مانند يک استبداد گر عمل کنند و بگويند که هرچه مي نويسم، درست است و شما ناگزيريد آن را بپذيريد که اين مي شود جزم انديشي و تحجر نگاري.
- آخر ما بايد روح جامعه را اصلاح کنيم. باورهاي مردم را از خرافات و کورکورانه باور کردن هم پاک سازيم.
- براي اين کار شما نياز به يک پيش زمينه داريد. اين پيش زمينه با داس، چکش، توپ، تفنگ و طياره ايجاد نمي شود. بايد با منطق، با دانش، با معرفت با عقلانيت و روشنگري به ميان جامعه رفت و آن را روشن ساخت. براي اين کار بايد چراغ به دست گرفت تا کوچه و پس کوچه تاريک شهر و همه زواياي کشور روشن شود. مردم ببينند که شما چه نيتي داريد. اگر قصد تنها اين باشد که باور و اعتقاد مردم را با زور بگيريد هم نا ممکن است و هم در تقابل با همين مردمي قرار مي گيرد که حاضر نيستند آنچه را شما به آنها می گوییدبپذيرند. من اگر دهقان هستم، جرمي ندارم. اگر سوادي ندارم، جرمي ندارم. اگر مسلمانم، جرمي ندارم.اگر باور دارم که خدايی مرا آفريده است و براي زيستن بايد کار کنم که جرمي ندارم. حالا اگر شما مي خواهيد من بپذيرم که شما آدمي نیک انديش ونيکو کار هستيد، شما بايد در عمل به من نشان بدهيد. خردورزي و عقلانيت همين است. من مي بينم که آفتاب چون بر آمد روز مي شود و همة تاريکي ها را نابود مي کند و به موجودات و هستي نور و حيات مي بخشد. حالا تو اگر مي خواهي اين اعتقادات را از من بگيري ظلمي را مرتکب شده اي. اگر من آمادة پذيرش اين امر نباشم و مي خواهي با کلاشينکوف، زندان و اعدام آن را بر من تحميل کني، استبداد کرده يي و قاتل هستي!
- ببينيد حزب و رهبري حزب باوردارد که نبايد گذاشت جهل و بيسوادي و اعتقادات نادرست و باورهاي ديني ديگران، رفتن ما را به سوي ترقي و پيشرفت مانع شودو برای برداشتن این موانع از سرراه رفقای ما مي رزمند و نابود مي کنند.
- حزب و رهبري حزب با اين کار گور خود را مي کند؛ زيرا اگر من بيسوادم و بي دانش، بايد زمينه هاي آن را در جامعه يي که به آن تعلق دارم از ميان برداريم. اين وظيفة نظام ها و دولت هاست و وظيفة حزب و رهبري حزب از نظر من مبارزه در راه نابودي عوامل و ريشه هاي جهل و بيسوادي است، نه اين که بيسوادان را قتل عام کند تا سر انجام در يک جامعه فقط شماري از سواد آموخته گاني باقي بمانند که به حزب شما وفادارا ند و حزبي اند، در اين صورت شما لازم است افغانستان را به گورستان بزرگي مبدل کنيد که بيش از هجده ملیون نفر در آن خوابيده باشند و فقط یک تا سه چهار هزار حزبي و سازماني بر اين قبرها حکومت کنند.
بلي حزبي که مي رزمد تا جهل را نابود کند بايد با معيارها و ضوابطي پابند باشد و آن را عملي کند و زمينه سازي کند نه اين که بيسوادان را به جرم بيسواد بودن از طیاره پایین اندازد، مانند هيتلر در کوره ها بسوزاند و يا در پوليگون ها زنده به گور کند. باين کار است که توده و مردم ناگزير به عکس العمل می شوند و نتيجة آن را خود مي دانيد!
- آخر اين مردم، اين تودة فقير و جاهل درک نمي کنند که مابراي بهبود و آرامي آن ها مبارزه مي کنيم. نظام ما نظامی پيشرو، انقلابي و سازنده است!
- آها، راست مي گوييد. ببينيد طاهر جان، از يک سو باور داريد که براي انقلاب، زمينه سازي بايد کرد، براي انقلاب بايدروح جامعه رادگرگون ساخت و در آن تخم انقلاب را کشت، از طرف ديگر خود بر خلاف آن عمل کرديد و مي کنيد. شما شايد از یک تا چهار هزار نفر در جامعه هستيد. جامعه گرفتار فقر وبدبختي و جهل است. يک راست آمده ايد و مي خواهيد همه را به نام فقير و جاهل و بيسواد و ملا و روحانی از دم تيغ بکشيد. پس آن جامعة شگوفان و پيشرو را براي که مي خواهيد براي خودتان؟ دين ستيزي مي کنيد. در حالي که خودتان در اين جامعه زنده گي داريد . برويد اول مردم را آماده کنيد که شما را بپذيرند و آن گاه است که مي توانيد صاحب نظام حاکم بر مردم باشيد.
- انقلاب براي برچيدن بساط جهل به وجود آمده است و ما وظيفه داريم تا اين رسالت را انجام بدهيم!
- اگر اين انقلاب خودش جاهلانه عمل کند چطور؟
منشي سکوت کرد. عرقي از پيشاني اش سر زده بود وسراسیمه معلوم می شد. انگار در باتلاقي گير مانده بود که هرچه دست و پا مي زد فروتر مي رفت. ديدم که چگونه در مخيله اش طوفاني از تضادها زاده شده است و باورهايش سستی گرفته اند. او مجاب شده بود. با اين همه چون حزب برايش دستور داده است، ناگزير است آن دستورات را مو به مو عملي کند و به آن پايبند باشد. اين انديشه کليشة جامعة حزبي شان بود. سکوتش برايم همين معنا ها را داشت. نمي توانست بيشتر از اين استدلال کند. حتي رهبران شان هم پي به بطلان راهکارها و استراتيژي هاي جزمی شان برده بودند، ولي قدرت، اين هيولاي پيروز بر انسان آن ها را واداشته بود تا با خشونت عمل کنند. قدرتي که پاية اش از مردم نباشد و مردم به آن نیروندهند، همين گونه به پرتگاه استبداد مي غلتد و سر انجام آن نابودي و رسوايي تاريخي است.
منشي که خود را از ادامة بحث و گفتگو عاجز مي ديد، به دنبال راه بيرون رفتن از اين تنگنا بود. براي اين کار به من رو کردو گفت:
- به نظرمن بحث مي تواند به داراز بکشد. باشد براي روزي ديگر. حالا چه بايد کرد؟ من براي رفيق رئيس اکسا پيشنهاد کرده ام تا دوسية فرامرز را ببندد و رهايش کند، اين که تا حال اقدامي صورت نگرفته است به من مربوط نيست و يا شايد رفقا از مجاري تحقيق و بازجويي چيزهايي را يافته اند که نمي شود آن ها را ناديده گرفت.
من که سنگ نا اميدي بر سينه خورده بودم، ادامة بحث و توقع را ضروري نمي دانستم. از بحث نيز نادم شده بودم، ولي از اين که طاهر همصنفيم بود و تا حال با دانشجويان از در مدارا و نرمش رفتار کرده بود، مطمین بودم در برابرم از اقدامي تلافي جويانه و قدرتمندانه کار نمي گيرد. نا چار پوزش خواستم از اين که موجبات درد سرش را فراهم کردم و با او خدا حافظي نمودم و از اتاقش بيرون شدم. بلافاصله به زير درختان ناژو پناه بردم و زار زار گريستم. مگر کاري ديگر از دستم ساخته بود؟
فصل پنجم
بيگناه محکوم
در کنج سلولم در زندان نشسته بودم. هنوز ياد و خاطرة اکرم در ذهنم بيدار مانده بودند. تصوير تکان دهندة وحشت ناک پيکر آويزان او در برابر ديده گانم نيز زنده مانده بود و هيچ گاه نيز نخواهد مرد.
در حالي که نقاط سياه چرب ونقاط سرخ روي ديوارسلولم را نگاه مي کردم. معناي دقيق کلمات او در ذهنم غوغايي برپا کرده بود. در برابر هر نقطة خون نقش شده بر ديوار و هر نقطة سياه چرب در پهلوي آن مغزهاي متلاشي شدة انساني را مي ديدم که از ميخ هاي آهني با دست به موازات ديوار آويزان است و معصومانه و مظلومانه در زير شکنجه جان داده و یا هم با فير گلوله در سلول هاي تحقيق به زندگي آنها پايان داده است.
آن روز و رزوهاي ديگر، پيوسته مشغوليتم در سلول زندان نگريستن به نقاط سياه و سرخ رنگ بود. درمیان سير و سفر با آدمهاي متفاوتي که در گوشه گوشة کشورم خون هاي شان را نذرانة راه معصوميت و بي گناهي کرده بودند، خون وطن پرستاني که بيشترين شان بدون هيچ ملحوظي ريخته شده بود.
فکر مي کردم چه آدمهاي نازنين و مقاومي که آورده شده بودند تاجان مايه هاي شان دراين سلول هاي وحشتناک، سرد، مختنق و نمناک نابود شوند.
ما ديگر چهارتن باقي مانده بوديم. برنامة مشخصي داشتيم؛ ولي اين برنامه فقط اوقات نا منظمي داشت. هر روز سه وقت غذا براي ما مي دادند و در اوقات نا معين هر يکی از ما را برای تحقيق و بازجويي مي کشيدند. گاه اتفاق مي افتاد که نيمه هاي شب بيدارمان می کردند و يگان يگان براي انجام تحقيق به بيرون از سلول مي بردند. اين وضعيت همچنان ادامه داشت تا سه ماه و اندي از عمر ما در اين سلول تنگ، تاريک و نمناک گذشت. در اين سه ماه هيچ گونه ارتباطي با خارج نداشتم. خانواده، دانشکده، همصنفي هايم و حتي جميله برايم پديده هاي انتزاعي شده بودند که نمي دانستم چه حالي دارند و چگونه اند.
در اين مدت حتي يک بار موفق نشدم استحمام کنم و همان لباسي که در روز اول به تن داشتم، همچنان در تنم باقيمانده بود. از مشکلاتي که از اين ناحيه داشتم نمي خواهم چيزي بگويم.
سه ماه اززنداني شدنم گذشته بودکه حوالي یک شام در زندان باز شد و ماموري بدرون آمد و مرا با خود برد. پا به پاي مأمور راه مي رفتم تا وارد دهليزي شدم و از آن جا بعد از پيمودن مسافتي وارد يک اتاق شدم. وقتي پشت دراتاق رسیدیم، صداي دو نفر را مي شنيدم که با هم صحبت مي کنند. وارد شدیم و خود را در ميان اتاق تمیيز و مرتبي يافتم که دو تن از مأموران اکسا يکي بر پشت ميز و ديگري رو به رويش، بر چوکي ها نشسته بودند.
مأموري که پشت ميز بود و معلوم مي شد که آمر و شخص اول دفتر است، با ديدن من چینهایی بر پيشاني پیداشد و به سوي مأمور دومي نگاهي خاص افگند.
مأمور از جايش بلند شد و دوسيه يي را روي ميز مأمور ارشد گذاشت و مأمور به من هدايت داد تا بر يک چوکي بنشينم. نشستم. مأمور دوسيه را در برابر چشمانش گشود و صفحات آن را نظر اندازي کرد. دانستم که دوسيه متعلق به من است. از اين بابت در دلم احساس شادي مي کردم.
پس از آن که مرا به ديدن پيکر غرق در خون اکرم بردند و از هوش رفتم، انتظار داشتم تا روند تحقيق از من شدت يابد ولااقل شکنجه هاي طاقت کش مأموران بر من آغاز يابد؛ ولي خلاف انتظار بعد از آن روز، ناگهان نه تنها ديگر اثري از شکنجه نبود، بلکه روزها به اتاقي در همان دهليز برده مي شدم و از من چند سوالي مي شد. مي نوشتم و بعد به سلولم باز گردانده مي شدم. زنده گي يک نواخت در يک سلول چهار نفره، حوصله ام را به سر آورده بود و بسيار مايل بودم تا هرچه زودتر، سرنوشتم روشن شود.
مأمور پشت ميز وقتي از ديدن دوسيه فارغ شد، بر يک صفحة آن امضا کرد و بعد مهري از ميان الماري ميزش بيرون کردو بر اوراق دوسيه مهر زد و آن را بست و روي ميزش گذاشت. لختي خاموش ماند و من بي قرارو مضطرب ماندم تا ببينم آخرش چه مي شود. مأمور سرانجام سکوت را شکست و با آرامش و آن طوري که نشان بدهد کمال مرحمت و انسان دوستي را در حق من روا داشته است، پرسيد:
_ جوان تا حال اذيت و آزاري ديده اي؟
_ نه، فقط در يک سلول تنگ، نيمه روشن اين چند ماه را سپري کرده ام بي آن که ...
حرفم را نا تمام گذاشت گفت:
_ انتظار داشتي درقصر رياست جمهوري در کنار رفيق تره کي مي بودي؟
_ نه به هيچ صورتي چنين انتظاري را نداشتم؛ ولي انتظار چنين حالتي را هم نداشتم. زيرا من هيچ گناهي ندارم.
_ چه گناهي بدتر از اين است که در منزل کسي دستگير شدي که ضد انقلاب است. و خوشبختانه...
از ادامة سخنانش خودداري کرد، ولي من دريافتم که او چه مي خواست بگويد. مي گفت که خوشبختانه دستگير و به کيفر رسيد.
_ من باور دارم که او نيز آدم بيگناهي بود؛ زيرا او و خانواده اش را از نزديک مي شناسم.
عصباني شد. از جايش بلند شد و ميز خود را دور زد. رو به روي من قرار گرفت و سيلي محکمي بر رويم حواله کرد.
دنيا در نظرم تاريک شد. آخر اين نا مرد ها در سيلي زدن چه مهارت جانانه يي دارند. روي چوکيم به پهلو غلتيدم. از گريبانم به سختي کشيد و با تمام قوت مرا از پشت به ديوارم کوبيد. چند بار اين کار را تکرار کرد. بعد رهايم کرد و رفت پشت ميزش و گفت:
_ اگر سفارش هاي رفيق طاهر نمي بود، تا حال رفته بودي پيش عصمت الله خان.
به ناگهان رعبي وحشتناک و تکان دهنده در سراسر وجودم رخنه کرد. چنان از اين حرف يکه خوردم که نزديک بود باز مثل روز ديدن جسد بي جان اکرم، نقش زمين شوم. بدبخت جميله. پدر مرده و يتيم. رفتم در خيالات ديرين. جميله، مادر وخواهرش پیش چشم هایم مجسم شدند. خسته، زار، هراسناک و نيازمند عاطفه، مهر و کمک. نيازمند دلداري دادن هاي دوستان به خاطر اين مصيبت بزرگ.
مأمور از پشت ميزش غريد، غريدني که مرا دوباره به محوطة اتاق کار مأمور برگرداند و رشتة خيالاتم را گسست. هنوز سوزش رويم ادامه داشت و هنوز از شوک شنيدن سخنان اخير مأمور بيرون نشده بودم. مأمور گفت:
_ با آنکه انقلاب دشمنانش را نمي بخشد و رها نمي کند، ولي به حرمت رفيق طاهر در حقت گذشت کرديم. به زودي از اينجا منتقل مي شوی. بسيار خوشحال باش که توانستيم در مورد شما به دوستانه ترين شکل ممکن رسیده گی کنیم. از رفيق طاهر هم بايد بسيار ممنون باشي!
_ نمي دانستم که انتقال من چه معنا داشت ونمي توانستم دوستانه ترين شکل ممکن عملکرد اکسا را در مورد خود نیز توجيه کنم؛ ولي به هر حال بهتر همان بود که خاموش مي ماندم.
مأمور دوسيه را گشود. محلي را برايم نشاني کرد تا امضا کنم. بلند شدم و قلم سياه رنگش را گرفتم و امضا کردم. سرنوشتم برايم معلوم نبود که با من چه معامله کرده اند فقط مي دانستم که به زودي منتقل مي شوم.
مأمور به زير دستش گفت که نامه را ببر. دوسيه ام بسته ولاي الماري ميز مأمور ارشد قفل شد. مأمور زير دست نيز بلند شد و با من حرکت کردو از اتاق بيرون شديم، پس از مدتي وارد هواي آزاد شدم؛ ولي چندان دير نماند زيرا لحظاتی بعد دوباره وارد محوطة بسته شدم که دهليزي بود. اين بار بي آن که از زينه ها پايين بروم، يک راست در همان دهليز ورودي کنار يک در ايستادم. مأمور با کليد مخصوص در را گشود و به من امر کرد تا وارد اتاق شوم. آمدم تابا سلول جديدم و رفیقان هم سلولی دیگری آشنا شوم.
اتاقي جديد، بهتر است بگويم سلول جديدم مانند اتاق اولي داراي وسعتي تنگ بود ولي فقط اين امتياز را داشت که با پنجره هاي کوچک به سوي حياط زندان راه داشت. در حدود چهار ماه شده بود که هواي آزاد را تنفس نکرده بودم و چشمم به آفتاب، سايه و روشني نيفتاده بود. بدون معطلي روي پنجه هاي پاهايم بلند شدم و از پنجره به حياط زندان نگاه کردم. حياط زندان تعريف چنداني نداشت ولي جايي براي قدم زدن و آفتاب گرفتن بود و مي شد از آن جا به آسمان و ستاره هاي فراوانش نگاه کرد. دو سوي محوطة زندان اتاق هاي ديگري قرار داشت، احساس کردم دفاتر مأموران اکسا است در حالي که در حاشية آفتاب برآمد آن چند اتاق داراي يک در کوچک وجود داشت که به زودي پي بردم تشناب هاي زندان اند براي رفع حاجات زندانيان. وضع جديد برايم اميد بخش بود، زيرا يک بار ديگر جرقة اميد را در دلم تابانده بود.
به درون اتاق نگاه کردم؛ دو زنداني ديگر همانند من در اتاق زنده گي مي کردند. هر دو آدم هاي لاغر و ضعيف و رنگ پريده يي بودند که ميزان عذاب و درد را مي شددر سيماي شان به خوبي خواند.
خواستم باب گفتگو را با آنان باز کنم. مأموري که مرا به اتاق جدیدم در زندان آورده بود در را باز کرد و برايم گفت:
- لباس و لوازمي در اتاق سابقتان داشتي؟
- نه، مگر من با خود چيزي آورده بودم؟
- به من ارتباط ندارد که آورده بودي يا نه، فقط مي پرسم اگر در آنجا چيزي داشته باشي، بگو تا بیاورم.
- نه متشکرم. زحمت نکشيد. دلم به حال شپش هاي اتاق اوليم مي سوزد که ديگر من آنجا نيستم و شايد شمار زيادي از آنها شب بي بستر و غذا بمانند.
مأمور از لحن طنز آلود سخنانم خنديد و به شوخي گفت:
- خداوند روزي رسان است، اينجا شپش ها بي بستر و غذا نمي مانند!
به تيز هوشي مأمورآفرين گفتم و به حاضر جوابي اش نيز. مأمور تا خواست برود، برگشت و پارچه کاغذي را به دستم داد و بي آن که چيز ديگري بگويد از اتاق بيرون شد و در را به رويم قفل زد. بي آن که ديگر به مأمور و سخنان او توجه کنم و يا به زندانيان خفته در کنار خود متوجه شوم، پاره کاغذ را باز کردم وخواندم. بار اول که آن را خواندم، باورم نشد ولي به سرعت و با شتاب دوباره خواندم و بار سوم. هفت سال حبس تنفيذي برای من به جرم رفتن به خانه همصنفیم فیصله شده بود .
کاغذ حکم محکمه در دستم ماند و خودم گيچ و مبهوت، به حالت زار خود حيران ماندم. عجب مملکتي و عجيب نظامي. هفت سال زندان براي يک دانشجو فقط به جرم اين که يک شب در خانة يک همصنفيش بوده است. اين هم لطف وآدمگری مستنطقين وقاضيان معظم محکمه بودکه به سفارش يک منشي کميتة حزبي، درجزا تخفيف آورده اندورنه شانزده، هفده سال حبس ويا اعدام از اولويت هاي کاري محکمة دولت خلقی ما بود. هورا!!
براي اولين بار پس از چهارماه حبس دردناک نشستم و غافل از حضور دوستان ديگر حاضردر اتاق گريه کردم. گريستم و گريستم تا خالي شدم و احساس کردم که بسيار درمانده و دل شکسته و بيکسم. آنچه بر تن داشتم، چنان چرکين و متعفن شده بودند که خودم از خودم بدم مي آمد. ياران ديگر حالی مشابه به من داشتند.
يکي از ياران هم سلول جدیدم به من نزديک شد. دلداريم داد. پرسید:
_ چند سال است؟
_ هفت سال حبس تنفيذي از تاريخ زنداني شدن.
_ لالا، خوشبخت هستي. اينه بيدرته ببين که ده سال بايد د زندان تير کنم و اونه، او بيدر ديگه دوازده سال. ششتي به خاطر هفت سال حبس گريه مي کني! برگشت سرجايش و به طعنه گفت:
_ بي غيرت!
به راستي به خنده افتادم؛ ولي فکري در مخيله ام گذشت. دوباره ايستادم وبه سوي پنجره رفتم. روی پنجه هاي پا هایم بلند شدم . از پنجرة زندان نگاه کردم. اميدي بود که آن رادردلم پرورده بودم. دوباره نگاه کردم و آنگاه دوباره برجايم نشستم و به فکر کردن پرداختم.
هفت سال بايد سپري کرد. هفت سال درون يک اتاق بسته با هزاران مصيبت و بدبختي و صدها جنجال و تشويش. تحصيل نا تمام، پدر فقير و بي روزگار. خانوادة منتظر، جميله یی که بيش تر از چهارماه می شد که او را نديده بودم. جميلة که او را مانند جان خود عزيز میداشتم و پيوسته آرزويم اين بود تا روزي از اين زندان لعنتي آزاد شوم و يک راست بروم خانه شان و با او ديدار کنم.
آرزويي که گاه گاه آن را محال و ناميسر مي دانستم و باور داشتم که ديگر کار تمام است. که مرده و که زنده.
با همة اين حال، وضع جديد برايم خاطر جمعي بخشيد. لااقل سرنوشتم روشن شده بودواميدوارشدم که ديگر از مرگ نجات يافته ام. آن بارقه یی هم که در دلم تابيده بود، اميدواري هايم را بیشتر ساخت: فرار فرار و فرار!
با اين اميدواري نشستم کنار رفقاي ديگرم و باب گفتگو را باز کردم. از رفیقي که بي غيرتم گفته بود، پرسيدم:
_ چه نام داري و از کجا هستي و جرمت چیست؟
او در حالي که دلشاد و سرزنده به نظر مي رسيد، گفت:
_ اينه حالي آدم شدي. آدم وقتي يک جاي مي ره سلام مي ته، پرساني مي کنه. تو آمدي و استادي و گريه ره شروع کدي. هميطو مي شه؟
_ جوابم را ندادي؟
_ مه غفور هستم از بگرام شمالي. ده قره باغ وقت عمليات دستگير شدم. مجاهد بودم. ده سال حبس شدیم. اي لالاي ديگه ره که مي بيني، نصر الدين اس خو مه او ره نصرو ميگم. از سمنگان اس او ره در درة صوف گرفتن، آوردنشه و حالي دوازده سال حبس شده. بچاي مردمه ببين که ايني روزا را مي کشه ولي خنده مي کنه تو لالايم آمدي گريه ره شروع کدي.
_ غفور جان آخر تو ره خو از جبهه گرفته اند، مسلح بودی؛ ولي من دانشجو بودم و مرا از منزل يک همصنفيم دستگير کردندو به زندان آوردند وضع من با تو فرق مي کند.
_ ني لالا هر که ده اي زندان افتاد، دگه يکی استن. مسلح و غير مسلح نداره. همي ماره اشرار و ضد انقلاب مي گوين.
از راست و رگ صحبت کردنش خوشم آمده بود. مي گفت و مي خنديد پرسيدم:
_ غفور جان ...
چيز ديگري گفته نتوانستم؛ زيرا در باز شد و مستخدم براي ما نان آورد.ماموری هم با اوبود.مامور وظیفه داشت تا اوضاع درون اتاق هارا وارسی کند . پيش از آن که او و مامور از اتاق بيرون شوند، فکري به ذهنم رسيد. از مامور خواهش کردم چند ثانيه بماند تا از او چيزي بپرسم.
وی اصرار داشت که نمي تواند بماند؛ ولي چون پا فشاري مرا ديد گفت پس زود باش هرچه مي خواهي بگو. پرسیدم:
- ممکن است من با مدير اين زندان امشب يا فردا براي پنج یا شش دقيقه صحبت کنم؟
مأمور گفت:
_ والله چه بگويم. من اين خواهش ترا به رفیق مدير صاحب مي رسانم. اگر اجازه داد، با او خواهي ديد.
او رفت. وضع من از لحاظ نظافت و لباس بسيار بد بود؛ يک جوره لباس که در بيش از چهار ماه عوض نشود، چه خواهد شد؟ ريشم به اندازة يک مشت دراز و موهايم ديگر به گيسو مبدل شده بودند. ناخن هایم مانند عروسان شهري شده و همراهم صدها شپش بزرگ مي زيستند.
شب برنامة خود را تدوين کردم. اين جا اندکي راحت بوديم. از جيغ و فرياد زندانيان در حال شکنجه خبري نبود و ديگر روي ديوارهاي سلول ما لکه هاي سرخ و سياه چرب ديده نمي شدند. روز را مي ديدم و فرارسیدن شب را نيز مي فهميدم . هواي تازه يي هم از حياط زندان به درون اتاق مان مي رسيد. اين بود نعمت هايي که پس از چهار ماه تحمل به آن ها دست يافته بودم. خدا را شکر مي کردم که اکنون مي توانم مانند پاپیون براي آزادي فکر کنم و رايحة بيرون از زندان را مانند آناني که زنداني نيستند، به مشام بکشم.آمدم کنار ياران سلول نشستيم، نان خورديم و بعد گفت وگوي قبل از نان را از سر گرفتيم.
غفور پرسيد:
- خو بيدر، نگفتي از کجاستي؟
- از جبل السراج پروان.
- بچة شمالي و ايقدر بي غيرتي. هفت سال زندان دگه چه داره که مثل زن ها گريه ره شروع کده بودي؟
- مکتبي ها عاطفي و نازک دل هستند، آنها تحمل مصایب و غم زياد را ندارند!
- اينه حالي دگه تو مکتبي شدي و ما بيسواد. او جوان مردي که گرم و سرد روزگاره نچشيده باشه. به درد نمي خوره.
- راست ميگي لالا غفور. حق به جانب توا ستي. حالا آمديم تا گرم و سرد ديده شويم و باز تو ما را مرد بگويي.
خندة شادو از ته دل کرد، چندان که چشمانش پر از اشک شدند. دستي بر روي زانويم زد و گفت:
- ري نزن. زندگي تير ميشه، خوب و يا خراب تير ميشه، ولي به راستي اي حال تا چه وقت دوام مي کنه. مردم خو بيخي تباه شدن. از وقتي که مه آمديم اينجه تا حال چند جوانه بردن و کشتن. بخدا همة شان بيگناه و جواناي خوبي بودن؟
- غفور برادر، من هم نمي دانم که عاقبت کار چه مي شود؛ ولي باور دارم که خداوند سر انجام حکومت ظلم و استبداد را سرنگون مي کند. وقت آن هم به خداوند معلوم است و ما مجبور هستيم به قدر توان خود در برابر ظلم ايستاده شويم؛ زيرا خداوند همان قدر که ظالم را دوست ندارد، تحمل ظلم از سوي بند ه گانش را نمي پسندد.
- فرامرز لالا، راستي لباسهايت بسيار وضعش خراب اس مگم تا حالي کسي برت چيزي، لباسي پيسي ناورده؟
- ني غفور جان! بيش از چهار ما شده که رويم آب را نديده و تنم صابون را و اين پتلون و يخن قاق هم نزديک است درميان شپش هاي لعنتي تار تار از جانم بريزند.
- لاحول و الله، لاحول و الله، چپه شوين کمونيست ها کتي ظلم تان.
به سيمايش نگريستم. هيچ گونه نشاني از دو رويی و ريا در چهره اش خوانده نمي شد. از ته دل مانند رفيقي که ده تا بيست سال با آدم مراوده داشته و دوست بوده صحبت مي کرد: صميمي، راست وبا مهربانی. چشمانش شايد از فقدان غذاي مناسب و کافي مانند همة ما به درون کاسه سرش فرو رفته بود. حلقة سياهي دور چشمانش ظاهر شده و رنگش مانند بيماران به زردي گراييده بود. با اين همه قوي و با اراده به نظر مي رسيد. نمي دانم چه شد که يک باره به ياد پاييون افتيدم. اين پاييون هم عجيب آدمي بود. از يازده زندان فرار کرد. تا بالآخر آزادي خود را به دست آورد. مصمم شدم تا در فرصت مناسبي طرح خود را براي فرار با او درميان بگذارم. فکر کردم لازم است تا چند روز ديگري را نيز صبر کنم. با لحني جدي و دوستانه گفت:
- فرامرز لالا، ميفهمي که ماره تا چند روز دگه ميبرن؟
- کجا ميبرن؟
- اوف چقه آدم ساده يي هستي. پلچرخي، اونجه مه ده سال و تو هفت سال و لالا نصرو دوازده سال مهمان هستيم.
ضمن اين که تعجب کردم به خود لعنت گفتم که چرا تا حال متوجه اين نکته نشده ام. سخنان مأمور ارشد اکسا به يادم آمد که گفته بود شما به زودی منتقل مي شويد. آنگاه به هوشياري لالا غفور آفرين گفتم. پس ما شايد چهار، پنج روز ديگر و يا شايد هم همين امشب يا فردا منتقل شويم. فهم اين موضوع تب و تاب عجيبي در من ايجاد کرد. حيران شدم که اگر مثلا امشب يا فردا ما را به پل چرخي منتقل سازند، چه کنم. در اين صورت فرار از پل چرخي يک امر محال و نا ممکن بود.
فرار، فرار امري بود که در ذهنم ريشه دوانده بود و هراندازه که به آن مي اندیشیدم، به نظرم دشوارتر و ناممکن تر مي شد. به ياد نداشتم که تا حال کسي توانسته باشد از اين زندان مخوف و شيطاني فرار کند. با همة اين ها جدي تر شدم. فکر کردم که وقت را نبايد از دست داد. همين امشب بايد با لالا غفور صحبت کنم. او را شريک طرح خود سازم و با او يک جا برنامة فرار از زندان را عملي کنم. با اين نيت گذاشتم تا به گفته غفور، نصرو خوابيد.
شب به نيمه رسيده بود. آرام در کنار غفور بالای فرش کهنه روي اتاق دراز کشيدم. با دست به او اشاره کردم تا به من نزديک تر شود. آنگاه به آرامي آنچه را در دل داشتم، با اودر میان گذاشتم. غفور خاموش ماند. مثل اين که برنامه ام مورد قبولش قرار گرفته بود. زير لب چيزهایي گفت و ناگهاني از جايش بلند شده گفت:
- لالا ما سه نفر هستيم. نامردي اس که اي جوان دوازده سال ده سال د زندان بمانه. بان که لالا نصرو را هم خبر کده و يکجا فرار کنيم.
من دل خوشي چنداني از نصرو نداشتم از همين روي گفتم:
- تو مطمین هستي که او آدم خوب و با اراده است. نشود که نقشة ما افشا شود و آنگاه به مصيبت بزرگي دچار شويم؟
- ني لالا، مه مدتهاست که با او يکجاي استم. اي جوان اس و مرد اس. منتظر نماند. صدا زد نصرو بچيم بخي که يک گپ اس برت بگويم. نصرو به آهسته گي پهلو زد، مثل اين که صبح شده باشد و يکی از اعضاي خانواده اش آمده و او را از خواب بيدار مي کند، روي پهلوي راستش دور خورد و در حالي که چشمانش را با دست چپش مي ماليد، گفت:
- غفور اکه، بان خو شويم. ده اي نيمه شو چي ده فکرت گشته که ما ره نمي ماني. مثلي که کدام خو خوب ديدي؟
- ني نصرو جان بخي که فرار کنيم!
نصرو اين بار از جايش بلند شد. مثل اين که آب سردي رويش ريخته باشند.
فرار، فرار از زندان و آزادي. اين ها کلماتي بودند که نا خود آگاه از زبانش بيرون شدند. دلش شاد شد. خنديد. چيزي که تا حال نديده بودم. همان گونه که روي جايش چهار زانو نشست، پرسيد:
- لالا غفور چه رقم فرار کنيم؟ ديگه ايجه آسياست که دلته خوش کدي که از پيش آسيابان فرار کني؟
غفور خنده کرد.خندة شاد ولي آهسته و بعد گفت:
- اگه يک در بسته شده، صد در دگه پيدا مي شه، خدا مهربان اس. اينه فرامرز لالا فکر کده. البته راهشه ام سنجيده!
من که تا ايندم ميان گفتگوي آن ها داخل نشده بودم، به آرامي گفتم:
_ حالا که سه نفريم به خواست خداوند خود را نيرومند و قوي احساس مي کنم و باور دارم که سه نفري مي توانيم خوبتر برنامة فرار را عملي کنيم. امشب راحت بخوابيد، ولي دعا کنيد که تا دو سه روز ما را از اينجا نبرند، در آنصورت دراين دو سه روز برنامه را مي سنجيم. اول بايد دور و بر اين زندان را به خوبي معلوم کنيم. بعد يکجا با هم مي بينيم که چطور ممکن است از اينجا گريخت و با هم گريخت.
هر سه موافقت کرديم و با اميدهاي زياد خوابيديم وندانستم چرا آن شب خوب هم خوابيدم.
فصل ششم
(1)
تا آدميت هست، آزادي هست!
سپيده دميده بود که با صداي آذان مساجد دور و بر از خواب بيدار شدم. خواب راحت و خوش شب، نيروي حيات در وجودم را بيشتر ساخته بود.
اميدي هم که در دل پروريده بودم، دلشادي و سرحالي عجيبي برايم داده بود. برنامة ديگر هم داشتم که اگر مدير زندان برايم اجازة ملاقات مي داد تحقق مي يافت و بخشي از مشکلات زند ه گیم بر طرف مي شد.
هوا روشن شده بود که سربازي مسلح با يک مأمور اکسا پشت در آمدند. هرچند وارخطا شده بودم که نشود براي انتقال ما آمده باشند، ولي از اين که صبح شده بود، مطمین شدم که بيشترينه ممکن است براي رفتن به تشناب ورفع حوايج ديگر براي ما وقت داده اند. همين طور هم بود. هر سه از اتاق بيرون شديم. از دهليزي که دو سوي آن اتاق هاي ديگران قرار داشت گذشتیم و وارد محوطة زندان شديم. براي اولين بار پس از ماه ها رايحة پاييزي را استشمام کردم و براي اولين بار دانستم، آفتاب خداوند و رهايي از قيد و بند، براي انسان چقدر با ارزش است. اين جا بود که پي بردم چرا انسان براي رهاييش از قيد و بندهاي گونا گون و براي استقلال خودش تلاش مي کند و حتي در اين راه دسته دسته به قربانگاه و مقتل مي روند و شهيد مي شوند. من به سرعت آماده شده بودم تا مطالعات دقيقي را در فرصتهای دست داده، در ارتباط به موضوع فرار از زندان، انجام بدهم.
به درون تشناب رفتم. پيش از آن سرباز گفته بود که شما تا بيست دقيقه براي رفع حاجت و شستن دست و روي تان فرصت داريد. حتي سرباز دور و برش را ديده به آهسته گي گفت:
_ وضو کنيد!
پي بردم که در اين زندان مخوف و در اين مصيبت کدة وحشتناک، نماز گذاردن نيز به معناي ارتکاب جرم است. سرباز طوری گفت وضو کنید که انگارمی ترسید مبادا کسی از مسئولان زندان ،گفته اش را بشنود .
داخل تشناب شدم. روزنة کوچکي به بيرون داشت. آن سو تردرفاصلة چند متري، ديواري که روي آن سيم خاردارگرفته شده بود، دیده می شد. بلندي ديوار در حدود سه متر بود و در اضلاع محوطة زندان غرفه هاي چوبي بر بلنداي ديوار نصب ودر آنجا سربازاني مسلح پاسداري مي کردند. نکتة مهمي که بايد گفت اين است که رعب و وحشت درميان زندانيان چندان بود که هيچ کس به فکرش نمي رسيد از آنجا فرار کند. فضاي مختنق بيرون نيزبه کسي مجال انديشيدن به اين موارد را نمي داد، از همين روي محافظان زندان طوري که لازم بود- مثلاً هنگام بيرون رفتن زندانيان محکوم شناخته شده - سخت گيري نمي کردند. آنها مطمین بودند که کار اين ها تمام است و به زودي به پل چرخي برده مي شوند، جايي که حکم گور زندانيان را داشت. در کنج های زندان جز پهره دارها کسي ديده نمي شد ولي چراغ هايی در داخل زندان بر فراز غرفه هاي چوبي آويخته شده بودند که قسمت هاي تحتاني کنج های زندان را روشن مي نمودند. ميان دو ضلع زندان تقريباً صد متر فاصله وجود داشت. عقب ديوار عمارتي بزرگ و آهن پوش ديده مي شد. فکر کردم که آنجا ناحية "شش درک"است ويا هم منطقة چارراهي صدارت، به هرروي مشاهدات خودراکردم ووقتي مطمین شدم که چيزي از وضعيت اين قسمت ديوار برايم نا مکشوف نمانده است تا به خاطر بسپرم، آهسته گوشة در را باز کردم. سرباز مسلح در چند قدمي تشناب ها قدم مي زد. هيچگونه تشويشي از بابت ما نداشت؛ زيرا روز شده بود و او احساس خطر نمي کرد. از تشناب بيرون شدم. سه آفتابة پلاستيکي پر از آب برايمان آماده کرده بودند. ماه ها بعد توانسته بودم دست و روي خود را بشويم. آب و سردي راحت بخش آن بر پوستم آرام مي خزید. آن روز منبه راستی پي بردم که آب ماية حيات و شادابي محیط و زنده گي است. در سه دقيقة ديگر در محوطة زندان قدم زديم و بعد بنا به دستور سرباز مسلح، رفتيم به اتاق و در بر روي ما قفل شد.
شايد حوالي ساعت نه صبح بودکه باردیگردراتاق ما باز شد و همان مأموري که شب با او در مورد ملاقاتم با مدير زندان صحبت کرده بودم وارد شده گفت:
- فرامرز پرواني، مدير زندان به شما بيست دقيقه وقت داده است تا با او ببينيد. فقط بيست دقيقه.
خيلي از اين پيام خوشنود شدم. برخاستم و با رفقاي اتاق خود شوخي نمودم و با مأمور به سوي اتاق مدير زندان در حرکت شدم. آن گاه بود که دريافتم اين قسمت زندان جدا از آن قسمتي است که روز اول به آنجا آمده بودم. با چشمان باز رفتم و در همان دهليز، ولي در منتهاي دهليز دست راست اتاق تميز و زيبايي با مبل و فرنيچر متوسط قرار داشت و مدير زندان که آدم چاق، با قد متوسطی بود، پشت ميز کارش نشسته بود و پيالة چاي سياه در دست داشت. وارد شدم و سلام کردم. مدير سلامم را پاسخ دادو امر به نشستن کرد.
نشستم و بلا فاصله مدير پرسيد:
_ در خدمت هستم گفتني هايت را بگو؟
_ مدير صاحب. من مدت نمي دانم پنج يا شش ماه است که با کسي از بيرون نديده ام. خانواده ام شايد تا حال از وضعيتم آگاهي ندارند. لباس ندارم و سر و وضعم بسيار نامناسب است و مدتي است که از شپش نزديک است پوست بدهم. فقط تمنا مي کنم به يک همصنفي ام احوال بدهيد امروز يا فردا بيايد تا سفارش کنم برايم يک جوره لباس تدارک کند و هم اجازه بدهيد اين ريش و موهايم را سلماني اصلاح کند.
مدير زندان تعجب کرد. به فکرش پيشنهادهاي من معقول و بر آورده شدنش نه خلاف قانون بود و نه ناممکن. مدتي خاموش ماند و دراين مدت متوجه شدم که در خود فرو رفت. اضطراب و نگرانيي خاص در اندرونش بيدار شده بود. پيالة چايش را روي ميز گذاشت چند ثانيه پياله را روي ميز چرخاند. بخار چاي داغ از درون پياله آرام بلند می شد، دور می خورد و به بالا متصاعد مي شد. مدير همچنان مضطرب بود.
نمي دانست که به پيشنهادم موافقت کند يا نه. مثل اين که از وضعيت ناراضي به نظر مي رسيد. بخار چاي همچنان از پياله بالا بودوآرام و خاکستری به هواي اتاق ملحق مي شد و بعد درميان هواي اتاق از نظر ناپديد مي گرديد. به نظرم رسيد که آزادي حتا براي بخارات آب هم وديعة دلنشينی است. بخارات چاي داغ خود را در آزادي گم مي کردند. محو مي شدند و با هواي آزاد اتاق مي آميختند.
مدير همچنان ساکت بود. اين لحظه ها برايم مانند سالي طول کشيدند ومي ترسيدم که وقت ملاقاتم به سر رسد و من به مطلوب نرسيده باشم.
مدير به ناگاه سکوت را شکست. اضطرابش به اندوهي مبدل شده بود که با يک آه ممتد و دردناک از درونش بيرون شد. فقط آه. آهي دردناک.
روي ميزش نگاه کرد. از گوشة ميزش جعبة سگرتش را گرفت. يک دانه سگرت از آن بيرون کرده آتش زد. دود از سوراخ هاي بينيش بيرون مي شد و همانند بخارات چاي داغ، راه بالاها را مي گرفتند، مي رفتند و آرام و بي صدا مانند هاله يي خاکستري رنگ در اطراف اتاق مي لوليدند. اين حالت مانند دودهايی بود که بر فراز روستا ازآشپزخانه هاي منازل بلند مي شدند ومانند يک پردة نازک وزيباي ابر و مانند يک قوس قزح، دهکده ها را تا دور دست ها فرا مي گرفتند. در دلم موجي از فرحت و خوشي از تصور اين حالت موج زده بي اختيار گفتم: آه، آزادي چه نعمت بزرگي هستي!
مدير که تنها مصروف دود کردن سگرتش بود، از شنيدن اين کلمات من به خود آمدو پرسيد:
- چه گفتي؟
- به راستي مدير صاحب وقتي دود سگرت تان به اتاق بلند شد، به فکر قرية ما افتادم که عصرها دود آشپزخانه ها بر فراز آن بلند مي شد، ابروار مي شد، مانند قوس قزح آن را تا دور دست ها در بر مي گرفت و من از ديدن آن حالتي مي يافتم که شبيه حالت زاده شدن يک شعر در درون ذهن يک شاعر است. از اين سبب به ياد آن روزها افتادم. گفتم آه، آزادي، چه نعمت بزرگي هستي!
مدير به آرامي خنديده گفت:
_ راست گفتي. آزادي نعمت بزرگي است و حيف است که آدمي قدر آن را نداند. حيف است که عمر انسان در زندان ها و در ميان غل و زنجير سپري شود.
احساسي عجيب در درون ذهنم. دويد فکر کردم مدير زندان سرخورده و اندوهناک است. احساس کردم در درون زندان هم آدمهايي پيدا مي شوند که از وضع ناراضي اند. چيزي در اين باره نگفتم . گذاشتم تا مدير سرانجام به پيشنهادم موافقت مي کند يا نه. مدير زير لب تکرار مي کرد: آزادي، آزادي.
هر وقت اين کلمه را به زبان می آورد لايه هاي ذهنش روشن مي شدند. نور درميان آنها مي دميد، ذرات وجودش زنده مي شدند. زنده ترمي شدند مي شوريدند و مدير درميان وجدي تن سوز و طوفاني گرفتار مي شد.
لحظات شادی آفرینی گذشتند . مدیر از حالی به حالی میشدو من فکر می کردم که شاید او در درون خود نجوایی دردآلود بر پا گرده است و با خود می گوید: " آزادي، آه خداي من. چرا تا حال پي نبرده بودم که آزادي، بزرگترين نعمت تو است که آفريده اي. چرا تا حال من مجري حبس و زندان و شکنجه بوده ام. چرا تا حال من پاسدار زنداني بوده ام که در آن اين وديعة بزرگ تو نابود مي شود؟ چرا تا حال به کنه آدميت پي نبرده بودم، آخر من پاسدار کساني ام که آزادي شان گرفته شده است و در اين مغاکی هول با کثافت، گرسنگي، شکنجه، شپش، مريضي و صدها درد و بيماری رواني گرفتار اند. آخر چرا من چنين بودم. چرا نفهميدم که آدمم و آدم بايد آزاد باشد. چرا نفهميدم که براي اين سرزمين مغزهايش مانند خون ارزش دارند. مغزهايش نیرو هستند، مغزهايش آزادی هستند، چرانفهمیدم، چرا، چرا..."
مدیر راهمان گونه که درچرت هایش فرورفته بود می دیدم. می دیدم که فضاهای ذهنش روشنتر می شوند. روحیه اش به گونه دیگری تغییر می یافت. سگرتش که تمام شد، آن را در سگرت داني اش له کرد. فشارش داد تا دودش گم شود. احساس کرد که او اين مدت ها آزادي را مانند اين آتش سگرت فشرده و نابود کرده است. به نظرش رسيد که او آتشي را که براي آزادي روشن است نابود مي کند. نيروی مرموزي در دلش و روانش دويده بود. اين نیرو از اعماق ذهنش به ناگاه سرچشمه گرفته و دويده بود تا همه تنش را در بر گيرد. او را پرواز دهد، تا آزادي هايی را که کشته است و آزادي هاي را که گرفته است آزاد کند. مغزش جوش مي خورد. فرياددر گلويش مي پيچيد، دلش مي خواست تامیان آسمان فريادبکشد: "آزادي، آزادي، آزادي..."
مدير در اين فکرها بود. قيافه اش تغيير يافته و رنگش پريده می نمود. خود قاضي شده و خود را محکوم کرده بود: "پاسدار زندان، پاسدار زنداني که صدها انسان بيگناه در آن مي لولند، شکنجه مي شوند، عذاب مي بينند و ده ها تن آن شبانه در زير شکنجه ها جان مي بازند."
مدير نتوانست اززيربار عذاب وجدانش بيرون شود. عرق سردي از پيشانيش سرازير شده بود. مثل اين که مي خواست عوض شود. مثل اين که مي خواست ديگر پاسدار چنين زنداني نباشد. درروي چوکيش مثل يک مرغ بسمل بيقراري بود. سياهي عمل، سياهي کردارودرد ندامت براعماق قلبش مثل يک خنجر بران مي خليدوداغدارش مي کرد. بي اختيار سگرتي ديگر روشن کرد. متوجه سوختن سگرت بود. سگرت را ديگر به لبهايش نبرد باورش شده بود که اين گونه او آزادي را مي سوزاند، نابود مي کند، ديگر آن را گذاشت تا آخر بسوزد و او دود کننده اش نباشد. ناگاه به خود تکاني داد و سگرتي براي من تعارف کرد.
چه مي بينم خدايا. مدير زندان اکسا، تعارف سگرت به يک زنداني که اشرار است، ضد انقلاب است، بيگناه است، هژمونيست و... است.
به فکرم رسيد که او مرا مسخره مي کند. ديرها شده بود که چنين آرزويي را داشتم. يک دانه سگرت که دود کنم، کيف کنم و سوختن زمان و زندگي در آن را ببينم و در خاکسترش حسرت روزهاي گذشته را خاکستر شده يابم.
ناگزير بلند شدم و ناباورانه پيش رفتم و سگرت را گرفتم. مدير گوگردش را آتش زد و گذاشت تا من سگرت خود را روشن کنم. آه که چقدر آن لحظه دلشاد شدم. دلشاد مانند اين که به آزادي رسيده باشم. روشن کردن سگرت در آن لحظه برايم چنان معنا داد که گويا در ذهن مدير زندان چراغ آزادي را روشن کرده ام. من دود کردم. کشيدم تا اعماق نفس هايم دود را فرو بردم و کيف کردم.
مدير مي ديد که چگونه با ولع تمام دود ها را در درون سينه ام فرو مي برم. مي ديد که چگونه با اين کار زنده گي را مي سوزانم و زمان را مي سوزانم. از جايش بلند شد. غير منتظره ميزش را دور زد و آمد رو به روي من. ترسيدم از این که مدير شايد مي خواهد با مشت و لگد و سيلي به جان من بيفتد. ديدم سگرت را از لاي انگشتانم گرفت و آن را در همان سگرت داني خود فشرد، فشرد تا دودش خاموش شد. وبعد گفت:
- جوان حيف است که آدم زنده گي را بسوزد، حيف، حيف و صد حيف. من هم ديگر سگرت نمي کشم امروز احساس کردم که زندگي را مي سوزانم و آزادي را کشته ام و آزادي را مي کشم.
مدير لختي آرام شد. دوباره پشت ميزش قرار گرفت و با راحتي گفت:
- فرامرز، نامه يي به همصنفي ات بنويس و زودتر.
بعد کاغذي از لاي ميزش کشيدو به من داد. قلمش را هم تعارف کرد. اشاره کرد چوکي خود را کنار ميزش نزديک کنم تا به راحتي بنويسم. من از اين وضعيت گيچ شده بودم. اصلاً فکر نمي کردم در عالم بيداري و در زندان اکسا، با چنين روحية يک مدير زندان مواجه شوم؛ ولي شده بود. دلم مي خواست همة وجودم را در همان چند سطر به جميله انتقال بدهم. قلبم را و تمام آرزوهايم را.
درنزديکي ميزنشستم ودرحاليکه دستانم از اضطراب و شادي مي لرزيدند، شروع به نوشتن کردم:
"جميلة نازنين!
در اين لحظه يي که برايم مجال نوشتن دادند، احساس مي کنم که آدميت هنوز زنده است و انسان هايي هم هستند که شرافت، نجابت و وجدان شان زشتي و پليدي را محکوم مي کند. از زندان برايت مي نويسم. هرچند وضع ناجوري دارم ولي تندرستم. دلم برايت بسيار تنگ است و مي خواهد مانند پرندة تيز بال پرواز کند و به ديدار تو آيد. نمي دانی چقدر مايلم ترا از نزديک ببينم؟
به تازه گي حکم محکمه را دريافت کرده ام. مطابق حکم بايد هفت سال حبس تنفيذي را در پل چرخی بگذرانم. براي مادرجان و خواهر نازنينم سلام بگو. دستهاي نازنين مادرجان را ببوس.
از روز گرفتاري تا حال لباس عوض نکرده ام. تصورش را بکن. از روي لطف برايم يک دست لباس فراهم کن. به ذاکره، ستوري، منصور، مصطفي، سيما و ديگر همصنفي ها سلام برسان. براي همة شان بيقرارم. اگر مشکل نباشد، چند افغاني هم برايم بياور که ضرورت دارم. وقت تنگ است در خيال ترا به آغوش مي کشم و مي بوسم. به اميد ديدارت هرچه زودتر.
فرامرز
زندان اکسا ـ کابل
نوشتن نامه که تمام شد، آن را براي رعايت ادب و حفظ اعتماد به مدير زندان دادم تا بخواند. مدير بالبخندي پرمهر آن را از دستم گرفت. به آن نگاهي کرد. بي آنکه حتا يک سطر آن را بخواند به منپس داد. پاکتي هم داد تا نشاني را بر پشت آن بنويسم.
نامه را ميان پاکت گذاشتم و سر آن را بستم. بعد نشاني جميله را نوشته و منتظر ماندم که سفارش مدير چيست. مدير نامه را از من گرفت و به من امر نشستن کرد. پاکت درميان دستهايش بود. آن را به جيب پهلويش گذاشته و با لحني جدي و محکم گفت:
- فرامرز ، از امروز ديگر من مدير زندان اکسا نيستم. امروز انسانيت در وجود من زنده شده است و قاضي وجدانم مرا از خواب ديرين بيدار کرده و من به اصل خويش باز گشته ام. من از اين که تا حال شاهد نابودي و به زندان رفتن صدها جوان، آدم متفکر اين وطن بوده ام و ديده ام و گذاشته ام که انسان هاي سرزمينم به خاطر حفظ آزادي و پاسداري از شرافت و شخصيت شان، دين و باورهاي شان زندانی شوند و عذاب بکشند و شهيد شوند، خجلم و بار ندامت چندان بر شانه هايم سنگيني مي کند که نمي توانم از زير آن بلند شوم. من مايلم خود رااز اين تنگناي عذاب و شرمساري بيرون کنم. من مصمم شده ام که ديگر شاهد ماجراهاي دردناکي که در اين مصيبت کدة هولناک رخ مي دهد، نباشم و براي اين منظور وعدة ما امشب. حتماً بايد بگويم که امروز گيرندة اين نامه (اشاره به جيب چپش کرد که نامة ام را در آن گذاشته بود) امروز تا شام خواهد آمد و در عين حال سلماني تا چند لحظه يي ديگر به درون اتاقت می آید تا سر و وضعت را اصلاح کند. دم نزني و هيچ کس، حتا هم اتاقي هاي زندانت از ماجراي امروز آگاه نشوند. خدا حافظ.
اين را گفت و زنگ روي ميزش را فشار داد. چند لحظه بعد مأموري وارد اتاق شد و آماده باش ايستاد. مدير به او هدايت داد تا مرا به اتاقم ببرد و موضوع آوردن سلمان را نيز برايش گفت.
ديگر لازم نبود که چيزي بگويم. از جايم بلند شدم و با مأمور زندان روانة سلولم شدم. هيچ به يادم نيست که فاصلة دفتر کار مدير و سلولم را چگونه پيمودم، فقط احساس کردم که لالا غفور و نصرو در کنارم هستند و هر دو منتظرهستند تا ببينند چه کردم.
صداي قفل شدن در مرا به خود آورد. در دلم شوري پيدا شده بود. همانند شبهاي عيدي که در کودکي لباس هاي نوم را بالاي سر مي گذاشتم و تا نيمه هاي شب خوابم نمي برد. آن روز همين گونه دلشاد در کنار لالا غفور و نصرو نشستم. يک مقدار از ماجرا را برايشان حکايت کردم. گفتم که مدير زندان پذيرفت که همصنفيم را خبر کند و اجازه داد که سلمان بيايد و سر و ريشم را اصلاح کند. نکات ديگر را پوشيده نگهداشتم تا ببينم چه مي شود.
آزادي، فرار، ماجراي پيش آمده با مدير، نامة جميله، ديدار با جميله، اين ها همه مواردي بودند که مانند زنبورهاي عسل هر دم در سوراخ هاي ذهنم مي آمدند و مي رفتند. حالتي عجيب و استثنايي داشتم. باور نمي کردم که مدير زندان شرافت کند و به قول خودش آدم شده باشد. باور نمي کردم که نامه ام به جميله برسد و امروز تا شام فرشتة زنده گيم در کنارم سبز شود و چشمانم و قلبم، این منتظران امیدوار، به ديدار و سيماي مهربان، معصوم و فرشته وار او، به موهبت برسند.
همين گونه شايد تا ساعاتی ديگربا اوهام، خيالات، تصورات وحقايقي که داشت تازه شکل ميگرفت يکجا بودم. لالا غفور و نصرو نيز چرت مي زدند. آن ها از تحولاتي که در درونم جاري شده بود، چندان آگاهي نداشتند تنها لالا غفور بود که با شوخي و کنايه برايم مي گفت:
- شيرت لالا، امروز مي بيني! شيرت لالا، شيرت لالا...
حوالي ظهر بود که در باز شد و مأمور زندان با يک سرباز مسلح و سلماني داخل اتاق شدند. آمدن سلمان برايم گواهي مي داد که مدير زندان راست گفته و به قولش عمل کرده است و اميدوار شدم که شايد به بقیه تعهداتش عمل کند.
"وعدة ما امشب" کلماتي بود که مدير زندان برايم گفته بود مبهم بودند. سلمان آمد. رو به روي ما نشست و شروع کرد به کارش.
سلمان با خود يک ماشين موي تراشي و يک عدد شانه آورده بود. قيچي و تيغ ريش قدغن بود. چند دقيقه بعد انبوهي از موهاي چرکين، ژوليده و پر از شپش پيش رويم روي يک پيش بند مخصوص سلمان ها غلتيدند. دلم به شپش هاي معصوم سوخت که ديگر از نعمت وجود من محروم شده بودند. تا آن روز به وسعت فاجعه يي که در موهايم برپا شده بود، پي نبرده بودم. هزاران شپش، شپش هاي با تن هاي کوچک و ريز شپش هاي سياه، قوي و تنومند که وقتي ديدم ميان موهاي تراشيده و ريخته روي پیش بند راه مي روند، متعجب شدم و از سلمان خجالت کشيدم.
همان دم لالا غفور يکي از آنها را که قوي و بزرگ شده بود با شوخي به دست گرفت. آن را روي کف دستش گذاشت و گفت:
- لالا شيرت که تا حالي خوردي و بردي، شيرت که چاق شدي و چوچه دادي.
از خوش مزه گي هاي لالا غفور خنده ام گرفت. چنان خنديدم که شانه هايم از شدت تکان مي خوردند و سلمان که با ما مي خنديد مجبور شد کارش را رها کند. خنديديم و خنديديم. درپايان کار ما سرهاي ماشين شده و ريش هاي اصلاح شده داشتيم.
وقتي سلمان، مأمور و سرباز مسلح ا زاتاق بيرون مي شدند لالا غفور گفت:
- واه واه چه سر و ريش تراشیده. مثلي اي که از سر ما، زمین شد يار جور کده.
به راستي وقتي متوجه سرهاي خود ما شديم ديديم که سلمان پيشة اصلي اش سلماني نبودواز ميان سربازهاي محافظ کسي را برگزيده و مأمور اجراي اين کار کرده بودند. و بعدها فهميدم که مدير زندان از روي لطف اين کار را کرده بود ورنه براي زندانيان سلماني و اصلاح سر و صورت در کار نبوده است.
فصل هفتم
(2)
موهبتي ديگر
تازه نان چاشت را خورده بوديم. نان چاشت ما يک کاسه شوربا و مقداري کچالو بود. براي هر يک ما امروز دو دو نان بازاري آوردند. مستخدمي که لباس چرب و دودگين به تن داشت آمد و ظرف هاي خالي را برد.
چند لحظه بعدش بود که مأموري آمد ودررا باز کرد. کاغذ کوچکي به دستش بود که روي آن نامم نوشته شده بود. مأمور گفت:
_ فرامرز...
قبل از آن که مأمورسخنش را تکميل کند، من پيشدستي کردم و افزودم:
_ پروانی !
مأمور گفت:
_ نامزدت آمده است و شما نظر به امر مدير صاحب نيم ساعت وقت داريد تا با او ملاقات کنيد.
بلند شدم. دل در درون سينه ام مي تپيد، به شدت مي تپيد. معلوم مي شد که جميله براي مأموران خود را به عنوان نامزد من معرفي کرده است.
از اين موهبت بزرگ، بي اختيار شده بودم. نمي دانم چگونه رفتم و چگونه قدم برداشتم؛ ولي به زودي خود را در اتاق مدير زندان يافتم.
مدير زندان شادمان تر از صبح و خندان به من خوش آمد گفت. ديدارها غير منتظره بودند. مدير زندان چنان با من رفتار مي کرد که احساس کردم به برادري دلسوز و مهربان مبدل شده است. به من اشاره کرد که به اتاق پهلو بروم. در اين اتاق از داخل اتاق مدير باز مي شد و وقتي به درون اتاق رفتم، متوجه شدم که اين اتاق در حقيقت محل خواب مدير است که در شبهاي وظيفه اش در آن مي خوابيد. تختخوابي مرتب و تميز در يک کنج گذاشته شده بود. سطح اتاق با قالين افغاني سرخ رنگي فرش شده بود و در قسمت بالاي اتاق دو چوکي راحت قرار داشت و روي يک ميز کوچک يک پايه تيلفون سفيد رنگ به نظر مي خورد.
به مجرد داخل شدن به اتاق، قامت جميله با موهاي سياه آويزانش در برابر ديده گانم سبز شد. از جايش برخاست. يک قدم به جلو گذاشت. من نيز به سوي او نزديک شدم. مدير زندان در عقبم به درون اتاق آمده بود.
دست دراز کردم تا دست جميله را بگيرم. ديگر آسمان و زمين به هم رسيده بودند. بي مهابا در آغوشم کشيدو به گريه افتاد. سرش بر روي شانه ام از شدت گريه تکان مي خورد. بغض ديرهنگام از گلوي من آزاد شده بود. مدير نتوانست اين صحنه را ببيند، احساس کردم که او نيز به رقت افتاده بود و اشک در چشمانش ظاهر شده است. فقط گفت با هم صحبت کنيد . رفت ودر را پشت سرش بست.
زند ه گي چقدر شيرين است و حيات آدمي چقدر با ارزش. واي به آناني که زنده گي و حيات را به بازي مي گيرند. حياتي را که خداوند به انسان فقط يک بار در دنيا نصيب مي کند و به سرعت آن را پس مي گيرد. دوست داشتن انسان چه نعمت بزرگي است. قلب پر عاطفه و پر از مهر جميله در تنگي آغوشم تند مي تپيد. زنان را خداوند چه موجودات استثنايي خلق کرده است. قلب شان مانند يک دنياي ديگري است که در آن عشق مانند فرشتة اعظم حاکم است واين فرشته درروح زنان جاویدانه گي انسانيت، آدميت و عاطفه را پاسباني مي کند. قلب زنان چون کعبة مقدس و پاک است و واي به آدم هايي که نتوانند در اين مکان مقدس تخم انسانيت بکارند و بگذارند که اين زادگاه مهر، اين مهد عشق و طهارت و پاکي و انسانيت و عاطفه سرانجام با پيري نابود شود و يا جايش را به گناه و فساد بدهد.
واي، چه بهارزيبايي! چه هواي عطرآگين ودلپذيري! آه مگرخداوند بهشتش را در اين مکان تنگ وکوچک منتقل کرده است؟ احساس مي کنم که نسيم فرح بخش بهار از گلستاني غرق سنبل و شقايق، عطر هزاران غنچة تازه شگفته را در اين اتاق دميده است و من مانند پروانة مشتاق و سبک بال برفراز اين غنچه ها در پروازم و از اين مواهب خداوندي لذت مي برم. احساس کردم که لذايذ اين شادي هاي دنيا و خوبي هاي آن در هيئت يک انسان در آغوشم هست و من سرشار از نعمت دسترسي به اين مواهب، دوباره در آغوش نجيب ترين و مهربان ترين انسان قرار دارم و نوازش مي شوم.
جميله مي گريست. من مي گريستم. اشک هايش روي شانه ام ريخت و شانه از اشکهايش تر شده بود قلبش به قلبم راه يافته هر دو مي تپيدند. هر دو به همديگر تأمين ارتباط کرده و با هم مي تپيدند. خون درميان هر دو به شدت و با سرعت بيشتر در جريان بود و هر دو به همديگر رازهايي را مي گفتند که تا هنوز نگفته بودند.
به خود آمدم. سرش را از شانه ام دور کردم با محبت روي چوکي در کنارش نشستم. در چشمهايش انبوهي از غم های عالم را خواندم. اندوهي که از نبود پدر و برادرش دست داده بود و چشمهايش نشانه هايي از انتظار کشیده اش داشت.
هنوز ره مي ديد و مي پاييد. گويي هنوز به آنچه دست يافته است، برايش باور کردني نبود. دستهايم را ميان دستهايش محکم گرفته آن ها را بوسيد. بار ديگر بوسيد و آنگاه با شيريني و ملاحت دخترانه اش گفت:
- آي فرامرز، نمي داني که دردم طاقت سوز و رنجم از حد تجاوز کرد. بيمار شدم. به بستر شفاخانه افتيدم و يک ماه در آنجا ماندم...
دوباره گريه اش گرفت. سخنش را نا تمام ماند. دوباره با دست هاي خسته ام نوازشش کردم. انگار که به حرير خالصي دست مي زدم. موهاي سياه افتاده تا به شانه هايش به سيلان نسيمي مي مانست که با عطر هزاران غنچه گل آميخته، تلطيف شده و به هيئت مو در آمده است. لطيف، خوشبو، سياه و درخشان.
لاغر شده بود. رخسارش ديگر آن سرخي گذشته ها را نداشت و وقتي به آدم خيره خيره مي ديد، گمان مي کردي که در چشمانش درياي خروشانی ازعشق تلاطم مي کند. انتظار، غم و ترس، همه کارش را کرده بودند. با آن هم برايم نماد نجابت، عفت، زيبايي و کمال اخلاق بود. وفاداري اش را مي ستودم. تا چند لحظه پيش آن دختر زيبا و خوش قامت و مهربان که هر جوان متمولی براي تصاحبش سر می شکست . سر به شانة من گذاشته بود- در حالی که مانند جنايت کاران خطرناک موهای سرم ماشین شده و تنم بوی تعفن و کند می داد.
او به تمناي کسي آمده بود که حتي قادر نيست يک روز زنده گي اش را از لحاظ مالي تأمين کند. اين مزاياي جميله بود. و من حق داشتم او را دوست بدارم و برايش ايثار و قرباني پيشه کنم.
آرام شد و همان گونه که در چشم هايم خيره می نگریست و دست هايم را با دست هاي گرم و مهربانش مي فشرد گفت:
- بلي فرامرز، پدر ناپديد شد. هيچ گونه اطلاعي از او نيافتيم و تلاش هاي ما هم بي نتيجه ماند. ذاکره و طاهر با آنکه وعده دادند، چيزي نکردند و ما هنوزدرانتظار هستيم. انتظاري که دلم گواهي مي دهد بي نتيجه است. زيرا يکي ازروزها که براي اولين بار براي جلب کمک طاهر منشي کميتة حزبي نزد او رفتم، با کنايه از او شنيدم که جستجويم فايده ندارد. برادرم...
جمیله سکوت کرد. بعد سرش را طوري به من نزديک کرد که گرمي نفسهايش را با پوست گوش هايم احساس کردم آرام در گوشم زمزمه کرد:
- برادرم نامه يي فرستاده ونوشته که امشب ساعات 7هفت تا هشت شب مي آيم. قرار ما بر اين است که اوبه خانة یکی از همسايه گان ما بيايد و ما در آن جا به ديدارش برويم. برادرم عقيده دارد که بايد همين امشب ما را با خود ببرد. اين که کجا بايد برويم هنوز معلوم نيست. تا نامة تو برايم رسيد، صد بار بر اين اقبال بدم نفرين کردم که کاش در اين فرصت تو مي بودي تا با هم از اين وحشت کدة خوفناک مي رفتيم. مي رفتيم به يک جاي دیگر و مانند زن و شوهر فقير، فقيرانه با هم زنده گي مي کرديم.
اين ديگر خبر بدی براي من بود. برای من که هزاران اميد در دل داشتم و اينک مي شنيدم که جميله، آن عزيز هستي من همين امشب ديگر در کابل نمی ماند. او مي رود تا به سرنوشت خود ملحق شود.
بي اختيار گريه اش گرفت. بار ديگر سيل اشکهايش بر روي دستانم دانه دانه مي چکيدند و پوست دستهايم را گهر ريز مي کردند. از اين که امشب او ديگر مي رود، مغموم شده بودم. دلم شکسته بود و احساس مي کردم که ديگر نمي توانم به اين گونه زنده گي ادامه بدهم. مصممانه گفتم:
- جميلة عزيز من، به من يک قول بده. يک وعده بسپار و آن اين که تا ساعت یازده شب برنامه خروج تان را از کابل به تعويق اندازيد. فقط تا ساعت یازده شب. اگر من توانستم برسم، زنده گي نوي را مي آغازيم و قول مي دهم که با تو هرجا که مي خواهي بروم و زنده گي کنم و اگر نيامدم ديدار به قيامت.
جميله گريه مي کرد. به تلخي گريه مي کرد، آن گونه که ديگر تحمل آن را نداشتم. دست هایم را که دردستش بود مانند يک فرشته بوسيد و گفت:
- موافق هستم. تا یازده شب به هر وسيلة ممکن همه را وادار مي کنم تا منتظر بمانند.
بعد ساک سياه و جديدي را رو به رويم گذاشت و گفت:
_ لباسهايت.
دستانش را بار ديگر بوسيدم. وقت ملاقات ما به پايان مي رسيد. مدير زندان با انگشت به در زد و وارد شد. مشاهدة چشم هاي گريان هر دوي ما برايش اندوهي عظيم به بار آورده بود. ايستاد تا من با جميله خداحافظی کردم. دستهايش را فشردم و به اميد ديدار گفتم.
وقتي مي خواست از در بيرون شود، مدير زندان به آرامي گفت:
- خواهر اين نامه را بگير و فقط وقتي به خانه رسيدي و مطمئن شدي که کسي نيست بخوان. نکات آن را به حافظه بسپار و بعد آن را آتش بزن. يادت نرود، بخوان و به حافظ بسپار و به اميد وياري خداوند به آن عمل کن. جميله نامه را گرفت و در جيبش گذاشت. و از در بيرون شد. تا وقتي از در عمومي زندان پا به بيرون نهاد ايستادم و تماشايش کردم بعد خاموشي، سکوت و حسرت نيم ساعت گذشته.
مدير زندان گاه به جميله و گاه به من مي ديد. وقتي جميله از نظر ما ناپديد شد، به آهسته گي دستش را روي شانة من گذاشته گفت:
- جوان، امروز تو زندگي نويي رابه من عرضه کردي. شايد خداوند ترا براي رهايي من از اين مصيبت بزرگ فرستاده است. وقت کمي باقيمانده است. تو و آن دو همراه اتاقت از اين زندان فرار مي کنيد. ترتيب کارها را مي دهم. لباسهايت را عوض کن، برای خروج از زندان با من منتظر باش ، فقط بايد مأمورموظف دروازه عمومی را ساعت هشت امشب از محل بيرون کنم.
تو و همراهانت منتظر من باشيد. ساعت هشت خودم مي رسم و به بهانة بردن شما به پل چرخي شما را بيرون مي کنم. پناه همة ما به خداوند. برو، دم مزن و هوشيار باش. فقط ده دقيقه مانده به ساعت هشت رفقايت را از ماجرا آگاه بساز. خدا حافظ.
زنگ زد و چند دقيقه بعد مأموري آمدو او هدايت داد که مرا به اتاقم ببرد.
ديگر اينجا نبودم. از جوانمردي مدير زندان متعجب شده بودم. آخر چگونه ممکن بود او زنده گي خودش را به مخاطره بيفگند. اعتبار، قدرت و همه چيزش را به پاي آدم بيکس و فقيري مثل من قرباني کند.
در اتاق خود به اين نکته فکر مي کردم. فکر کردم شايد مدير زندان طرحي شيطاني دارد که مي خواهد ما را فريب بدهد و براي خود يک راه ارتقاء و تقرب دردم و دستگاه اکسا پيدا کند و آنگاه ما تباه خواهيم شد. بعد با خود گفتم هرچه بادا باد. اگر بتوانم از در عمومي زندان پا به بيرون بگذارم، برای فرار با تمام قدرت و نيرو تلاش مي کنم. اگر زنده بودم، خود را به وعده گاه مي رسانم واگر کشته شدم، به جمیله گفته بودم که ديدار ما به قيامت.
فصل هشتم
سلام آزادي!
تا رسیدن شب، شاد ولي نگران بودم. زير لب چيزهايي مي گفتم. انديشه ام اين بود که نکند مدير زندان دروغ گفته باشد و زير کاسه نيم کاسه يي باشد، باز انديشه ام این بودکه يا مي ميرم و يا از اين دامگاه خوف و مرگ امشب و همين امشب فرار مي کنم. به ياد سخنان جميله افتادم. عجب اتفاق تنگ و گيچ کننده یی. امشب آن ها مجبوراند بروند؛ زيرا برادرش نمي تواند ديگر مخفي باشد و امشب من هم بايد فرار کنم.
به فکرم رسيد که شايد همة اين ها برنامه يي باشند که از يک طريق سازمان يافته اند و از روي تصادف با نيت فرار من موافق آمده است. اين نکته موجبات راحتيم را فراهم کرد. به من نيرو و تواني خارق العاده داد. با آن که سر و تن ناشسته و کثيفی داشتم، لباس هايي را که جميله برايم آورده بود پوشيدم. يک جوره پيراهن تنبان تترون سياه رنگ و يک جاکت مرغوب، ملايم و گرم. زير پيراهني و يک دستمال، يک مقدار ميوه، مقدار زيادي کباب گوسفند با چند دانه نان گرم و يک بستة پيچيده لاي پلاستيک. محتويات ساک جمیله را تکشیل می داد. بسته را گشودم تکه کاغذي با دو هزار افغاني پول نقد. روي کاغذ نوشته بود: "لحظة ديدار نزديک است".
عقلم جمع شد. به سرعت به همان نتيجه يي رسيدم که خود حدس زده بودم. جميله، آن دخت نجیب و با وقار، او بود که پنجه هاي ظريفش اين نکته ها را نوشته بود و طرح هم طرحي سازمان يافته. ساعت هفت شب بود. براي دوستانم گفتم که امشب همة تان ميهمان من هستيد. کباب مي خوريد، ميوه مي خوريد وبعد... زبانم را گرفتم. به خود هشدار دادم که نبايد کاري کنم که مقدمات کار خراب شود. هرچند دوستانم از اول به فرار موافقت کرده بودند، ولي آن گاه طرح ما ازراه ديوارعقب تشناب ها بود، ولي حالا وضعيت فرق کرده است. اکنون کساني مأموريت گرفته بودند تا ما را از زندان فرار دهند. تقريباً اکنون کاملاً به يقين مي دانستم که دستهايي از بيرون براي رهايي من درتلاش هستند، برخوردها و جوانمردي هاي مدير زندان، جميله و اين همه الطاف، و مهمتر از همه: "لحظه يي ديدار نزديک است."
وقتي اين جمله به يادم آمد، نا خود آگاه فرياد زدم:
- "باز مي لرزد دلم دستم ..."
خاموش شدم، رفقايم متعجب بودند. ولی "لحظه يي ديدار نزديک است ..." اين جمله چقدر راحت بخش بود، کاخ رويايي درذهنم بنايافت، مجلل و با شکوه. پنجرةدر منزل دوم کشوده میشودو چهرة جميله در پشت شيشه نمودارمیگردد. موهايش سياه آويزان بر روي شانه هايش و لبخندي اميد زا بر لبانش.
نان خورديم. کباب گوسفند و سيب هاي سرخ و شيرين خورديم و تمام شد. لالا غفور دست بلند کرد و گفت:
_ بي بي جميله زير چادر بي بي، سبز و سبز باشي. امشو ما نان خورديم و سير شديم. مه امشو تا صبح عاروق مي زنم تا بوي کباب لالا نصرو ره ديوانه کنه.
لالا نصرو که تا حال هيچ گاهي لب به سخن نگشوده بود، سرمست و شاد گفت:
_ لالا غفور، آدم همصنفي داشته باشد، مثل جميله، مهربان، سخي، جوانمرد و وفادار.
لالا غفور در جواب گفت:
_ نصرو جان، فکرت باشه که مه اي خوه ديديم که جميله ينگي ما ميشه.
وقتي اين سخنان بر لبانش جاري شد، با نگاهي معنا دار و گرم به من نگريست. مثل اين که مي گفت، آفرين بر انتخاب عالي و آفرين بر اين رابطه و دوستي.
ديگر چيزي نگفتيم. من از روي احتياط پاره کاغذ جميله را پاره کرده جويدم. لحظات خطرناک سرنوشت ساز و تعيين کننده نزديک مي شد. بيست دقيقه به هشت مانده. حالا پانزده دقيقه و حالا ده دقيقه. برخاستم هرچه جميله آورده بود، در بيک جابجا کردم.
ميوه و غذاهاي باقيمانده، لباس هاي ژوليده و چرکين شش ماهه را در کنج اتاق رها کردم.
به لالا غفور گفتم که کمرت را ببند و به نصرو گفتم که آماده شو و دعا کن. بعد همة ماجرا را از آغاز تا انجام براي شان حکايت کردم. دل در درون سينة هر دو بيتاب شده بود. هر دو اظهار آماده گي کردند. لالا غفور اطمينان داد که اگر خداوند يک بار مجال آن را بدهد تا از در عمومي پا به بيرون بگذاريم، در آن صورت يا مرگ و يا آزادي.
نصرو وعده داد که دست مام سر دستای شما.
ساعت هشت شب بود. اضطرابم از حد گذشت. قلبم به شدت مي تپيد. عرق کرده بودم، عرق ترس. همراهانم نيز که جريانات تازه را شنيدند، حال دگرگونی داشتند. هرسه منتظر بوديم که مدير زندان مي آيد يا نه.
درست چند دقيقه از هشت گذشته بود که صداي غرش موتري شنيده شد. موتر مقابل در دهليز توقف کرد.
چند لحظه بعد قفل در اتاق باز و در با نالة ضعيفي چرخيد، باز شد و از لاي در قيافة رنگ پريده ولي متبسم مدير زندان آشکار گرديد.
مدير زندان به ما دستور داد تا زود تر بيرون شويم. با همراهانم از اتاق بيرون شدیم و0پس از پيمودن دهليز به محوطة زندان رسيديم. چراغ هاي دوضلع زندان روشن بود. سربازاني که دردو برج اضلاع زندان پاسداري مي دادند، نيز ديده مي شدند. سوار موتر شديم.
مدير زندان جلو رفت و در کنارراننده جا گرفت. ما سه نفر در سيت عقب طوري نشستيم که دو مرد مسلح در دو طرف ما قرار گرفتند. مدير فرمان حرکت داد موتر از جايش جنبيد و به سوي در عمومي زندان پيش رفت. در چند قدمي در زندان مدير از موتر پياده شد. به سوي ما چشمکي زدو راه اتاق کارش را در پيش گرفت. چند لحظه بعد با يک دوسية قطور زير بغل برگشت. رفت به سوي در عمومي زندان، اتاقي که در کنار در ورودي قرار داشت، با نور کمرنگ يک چراغ روشن بود. مأموري در حال اداي وظيفة شبانه اش بود. مدير صدا زد:
_ رفيق قدير!
مأمور نشنيد و مدير بار ديگر او را بلند صدا زد:
_ رفيق قدير!
مأمور اين بار با شنيدن صداي مدير زندان از در اتاق بيرون شد. آمد و در برابر مدير زندان احترام کردو پرسيد:
_ امري باشد صاحب!
مدير گفت:
_ رفيق قدير، امشب اين سه زنداني بايد به پل چرخي انتقال گردند. ترتيب کارها داده شده است. دوسيه های شان با من است. من خود موظف به انجام اين کار شده ام. شما مکلف هستید تا آمدن من از امور زندان سرپرستي کنید و بيدار باشيد.
مأمور نوکريوال همان گونه که آماده باش ايستاده بود گفت:
_ اطاعت مي شود.
مدير دوباره برگشت و کنارراننده نشست. موتر به حرکت افتاد و در برابر در خروجي زندان توقف کرد همه ديديم که مأموری با چراغ دستيش به درون موتر نگاه کرد، چشمهايش به دو مرد مسلحي افتيد که در دو طرف ما نشسته بودند. مأمور متعجب شد. تا آن روز اين افراد مسلح را در زندان نديده بود. مدير زندان به فراست دريافت که مأمور از ديدن افراد مسلح ناشناس به وسوسه افتاده است، از آن رو گفت:
- رفيق قدير، چون امشب شب جمعه است و بسياري از سربازان زندان مرخصي رفته اند، من از رفقاي رياست، دو سرباز مسلح را به کمک خواستم تا امنيت تأمين باشد.
مأمور، مثل اين که قانع شده بود از موتر دور شد و به سرباز موظف دستور داد تا در را بگشايد. تا سرباز مشغول باز کردن قفل در شد. مدير زندان پاره کاغذي را که از خروج سه زنداني مطابق به اجراآت اصولي و قانوني گزارش مي داد به مأمور نوکريوال سپرد. در باز شده بود.
موتر مانند يک هيولا از جايش کنده شد و تا چشم برهم زدن از مقابل قطعة هفتاو هفت انضباط شهري گذشت. آنگاه به سرعت مي خواست از چهارراهي پل محمود خان به سوي جادة نادر پشتون بپيچيد. مدير زندان به راننده دستور داد تا خط سير خود را از طريق پل محمود خان به سوي جاده تغيير بدهد.
موتر در برابر ورزشگاه غازي رسيد. مدير فرمان داد تا موتر توقف کند. بعد به فرمان مدير ما سه زنداني از موتر پياده شديم. با تعجب ديدم که موتر حرکت کرد و به سوي کابل ننداري سرعت گرفت و به زودي از نظرها ناپديد شد.
در اين جا بود که پي بردم موتروان و افراد مسلح ناشناس از قبل آماده شده بودند. مجال فکر کردن نبود؛ زيرا همة ما پياده داخل کوچة تنگي شديم که از کنار سينماي فرخي مي گذشت. ده دقيقة ديگر پياده رفتيم. از پيچ و خم کوچة تنگی گذشتیم و در برابر يک ساختمان قديمي رسيديم. مديرمقابل در حویلی ایستاد، دررا کوبیدو بعد از جيب کرتيش گوگردي کشيد و سگرتش را روشن کرد. با روشن شدن گوگردپردة ارسي منزل دوم حويلي که به سوي کوچه باز می شد عقب رفت. اتاق با نور چراغي روشن بود. کسی از ارسی به بیرون دید بعد از چند دقیقه صداي افتيدن زنجير در حويلي بلند شد و مردي که در برابر ما ايستاد بود، پرسيد:
- با که کار داريد برادر، خيريت است؟
مدير به آهستگي جواب داد:
- "روحش شاد، مرد و دفن شد."
مرد که از درون حويلي بيرون آمده بود، بي آن که لب به سخن بگشايد کليد در حويلي را به مدير داد و خود در سکوت و خاموشي مطلق به راه افتاد و به يک کوچة فرعي پيچيده از نظر ناپديد شد.
مدير و ما با عجله وارد حويلي شديم. در را بستيم. در کوشة از حويلي در کوچکی قرار داشت از آن گذشته وارد حويلي ديگري شديم. دروازه در عقب ما قفل شد. بعد به همراهي مدير زندان وارد اتاقي شديم که در منزل تحتاني حويلي دوم قرار داشت. اتاق روشن و تمیيزي بود. مدير به لالا غفور و نصرو گفت که به اتاق پهلو برويد و لباس هاي تان را عوض کنيد. مثل اين که شب عروسي من باشد، زيرا بلا فاصله مدير به من دستور تا حمام بگيرم. سردر نمي آوردم ، اطاعت کردم و چند دقيقه بعد مثل اين که از نو تولد يافته ام با احساس فرحت و شادي، سبک و راحت آمدم تا لالا غفور و نصرو آمدند. براي آنها دو جوره لباس نو با کرتي و بوت هاي جديد آماده شده بود. لالا غفور و نصرو وقتي به درون اتاق ما آمدند هر يک به نوبة خود مدير را به آغوش کشيده و رويش را بوسيدند.
ساعت نه شب بود که به مدير زندان از چگونگي وعدة خود با جميله و طرح برنامة فرار خود از زندان پرده افگندم. از او تقاضا نمودم برايم اجازه بدهد تا به وعدة خود وفا کنم. مدير با خونسردي و مهرباني گفت:
- فرامرز حوصله داشته باش، خداوند مهربان است و همة مشکلات را حل مي کند. پس از سختي ها آساني است. تحمل داشته باش.
در اين وقت، ديگر ترديدي برايم باقي نماند که سرانجام سر نخ این ماجرا به یکجای می رسد، مدیر زندان و برادر جمیله. منتظر ماندیم و لحظه شماري کردیم.
چند دقيقه بعد صداي توقف دو موتر يکي پي ديگري در کوچه شنيده شد. مدير زندان رفت منزل دوم و بعد از چند دقيقه دوباره پايين شد. او بي آنکه معطل شود، گفت که عجله کنيد وقت کمي داريم. موترها از نوع والگا و جيب روسي بودند. هر دو نشان دولتي داشتند و دو مرد مسلح در هر يکي از موترها ما را همراهي مي کردند. وقتي سوار موتر والگاي روسي شدم، ديدم که در سيت عقبي جميله، خواهر و مادرش نيز نشسته اند. دهانم از تعجب باز مانده بود. پيش آمدی غريب و باور نکردني. مي ديدم که هر سه در پشت سرم گريه مي کنند. در موتر دیگر برادر جمیله با دو تن از یارانش نشسته بودندکه پس از ما حرکت کردند. جاي درنگ و توقف نبود. موترها دور خوردند و از همان راه اول به کنار چمن رسيديم. مدير زندان به راننده چيزي نگفت و من پي بردم که رانده ها برنامه را مي دانند. جاده ها خالي بودند؛ مگر چراغ هاي کنارة جاده تا انتهاي چمن سرک را روشن کرده بودند. اين جا ديگر همه مان در دل هاي مان مشغول نيايش و زاري به خداوند بوديم تا با عافيت و بدون مقابله با مشکلي به نقطة مطلوب برسيم. از کنار چمن موتر روانة شاه شهيد شد و بعد، از ميان کوچه ها به مسيري رفتم که نتوانستم آن را دقيقاً بشناسم. پس از يک ساعت وطي طريق از راه هاي پيچ در پيچ به بتخاک رسيديم. موتر از جادة اصلي وارد روستايي شد و در آنجا همه گي پياده شديم. وظيفة وسايط ديگر پايان يافته بود.
مدير زندان با دريوران و افراد مسلح که همه يونيفورم نظامي به تن داشتند؛ وداع کرد و آن ها بدون معطلي از مسيري ديگر باز گشتند و چند لحظه بعد از نظر ناپديد شدند.
ديگر زنداني در کار نبود؛ ولي هنوز خطر جدي بر طرف نشده بود. از ميان کوچه هايي گذشتيم. شب تاريک و مدير مثل اين که به کارش فوق العاده بلد است، در جلو قرار داشت و ما را همراهي مي کرد. تخمين زده نمي توانم چه مدتي پياده رفتيم. همه ساکت و هوا تاريک و نسبتاً سرد بود. گاه گاه صداي سک هاي ولگرد از دور و نزديک به گوش مي رسيد. بعد از مدتي در انتهاي قريه برابر يک حويلي ديگر قرار گرفتيم. در حويلي مانند روستاهاي ديگر بزرگ و از چوب توت ساخته شده بود. توقف کرديم و مدير به ما خبر داد که حالا تقريباً از نظر تعقيب و دستگيري در امانيم اينجا مدتي توقف مي کنيم تا بعد برنامة تازة ما تنظيم شود.
مدير حلقة بزرگ آهني آويزان در را چند بار کوفت. کسي نبود چند بار ديگر حلقه صداي خشني کرد. صداي پايي را از پشت در شنيديم. کسي در پشت در حويلي صدا کرد:
- کيست؟
مدير پاسخ داد:
- منم، يعقوب!
معلوم مي شد که هر دو طرف همديگر را مي شناسند؛ چون زنجير بزرگ در از جايش تکان خورد و با صدايي رها شد.
در با صداي خشک و مهيبي باز شد. مردي که دروازه را باز کرده بود، در روشنايي هريکين به چهرة يعقوب نظر انداخت و بعد با خوشحالي و صميميت او را در بغل گرفت.
همة ما داخل حويلي شديم. در دوباره زنجير شد. ميزبان ما را به اتاقي نسبتاً بزرگ رهنمايي کرد. مردها به يک اتاق و زنها به اتاقي ديگر رفتند. وقتي همه در اتاق ها جا به جا شديم، مدير زندان آمد و همه را يک يک در آغوش کشيد و گفت:
- اکنون ديگر زنداني نيست. شما ديگر آزاديد. مطمین باشید به زودي کسي به اين جا راه يافته نمي تواند. چون احتياط هاي لازم انجام شده است. براي تان آزادي را تبريک مي گويم.
مدير زندان آن گاه دست روي شانه ام گذاشته گفت:
- فرامرز، به خاطر اين کارها از هيچ کس ممنون نبا. من به وظيفة خود عمل کرده ام. من بايد از تو سپاس گزار باشم که جرقة رهايي، روشني و راه يابي به حقيقت را در ذهنم بر افروختي و آن جرقه بود که مرا به اصلم باز گرداند. روح وطن دوستي، استقلال طلبي و آزادي خواهي، انسان دوستي با همان کلمات تو در زندان در من احيا شدند. من با آن کلمات پي بردم که راه نادرستي را در پيش گرفته ام. بقية کارها از سوي برادران ديگر تنظيم شده است که حالا جايي براي بحث روي چگونه گي آن ها نيست. اينک ما همه درميان کساني قرار داريم که همه دست به هم داده اند تا در برابر بيداد آناني پيکار کنند که شبانه صدها انسان بي گناه، روشن، دانشمند و صدها دهقان و مزدور و عوام اين وطن را تير باران مي کنند. به زندان مي افگنند و هزاران خانواده را به مصيبت و غم مي کشانند. افزون بر همة اينها، وطن اکنون به سويي در حرکت است که مي توانم بگويم فاجعه است و پرتگاه. گفتني ديگري ندارم. خداوند همه مان را ياري کند تا بتوانيم مردم و وطن را از اين مصيبت نجات بخشيم.
مدير زندان اين ها را که گفت از اتاق بيرون شد. ميزبان چاي آورد و نشستيم تا چاي بنوشيم و رفع خسته گي کنيم. مدير نيز چند لحظه بعد آمد و از من خواهش کرد که به اتاق ديگر بروم.
از جايم بلند شدم و رفتم به اتاق ديگر. جميله، خواهر و مادرش روي دوشک هر سه نشسته خاموش بودند که من وارد اتاق شدم. مادر جميله بلند شد وهمراه با او جميله و خواهرش نيز بلند شدند. مادر جميله مرا در آغوش کشيد و به گريه افتاد. طوفاني از اشک و زاري شد. هر چهار مان مي گريستيم ... به سرنوشت خودمان و به سرنوشت پايان يافتة عصمت الله خان که در زندان پلچرخي تير باران شده بود.
مادر جميله با اندوه و غمي بي پايان مرا در کنار خود نشاند و گفت:
- فرزندم. از اين که علت بدبختي و تيره روزي تو ما بوديم، معذرت مي خواهم؛ ولي فکر مي کنم سرنوشت همة ما چنين بود تا به همديگر برسيم. هرچند مقدمة اين سرنوشت براي همة ما مصيبت بار بود، ولي من اميدوارم که آينده خوب باشد.
- نه مادر نيازي به عذر خواهي نيست. سرنوشت من چنين بود. هرچند من از تحصيل باز ماندم و نتوانستم در اين مدت آرزوي خود و پدرم را بر آورده سازم، ولي مطمین هستم که مي توانم به اين آرزو برسم. البته در فرصتي ديگر و جاي ديگر.
من هرچند زنده گي فقيرانه يي داشته ام، ولي هيچ گاه بي اراده و تنبل نبودم و هيچگاهي نيز از تلاش و مجاهدت برايپیروزی برمشکلات بازنمانده ام. حالا خوشحالم که در کنارم مادري مهربان چون شما دارم. جميله و خواهرم نيز برايم قوت قلب اند و به لطف و عطاي خداوند نيز باور دارم. لحظلتی بعدبرادر جمیله هم رسید و به ما ملحق شد. بار بار مرا در آغوش گرفت وبوسید واز این که به زعم خودشان موجب بد بختی من شده بودند، معذرت خواست. بعد رفت اتاق دیگرتا برنامه بعدی را پیریزی کنند. آن شب مادر جميله و خواهرش پهلوي هم خوابيدند. جميله هم در کنار شان بود، ولي ما بيدار ماندن را ترجيح داديم. او بر روي بسترش نشسته بود و من در برابر او چهار زانو نشسته بودم. با آن که هوا سرد بود، سردي احساس نمي کردم. جميله آرام و بي صدا بود، از ظهر تا حال رنگ و رخش بهتر شده بود. سرخي در گونه هايش ظاهر شده بود و کرختي و بهت نيز از سيمايش رخت بسته بود.
نگاه هايش مانند درياي متلاطم و طوفاني و ژرف بودند، نگاه هايي که من در آن زنده گي خود را رها کرده بودم تا با عمق و ژرفاي آن برسد.
لختي که گذشت با اشارة چشم به من فهماند که بيرون بروم، او نيز بيرون شد. از در دهليز (که حالا بهتر است کفش کن بگويم) به صحن حويلي رفتيم. کنار درخت سيبي که هنوز چند تا برگ خشکيده و زردبر شاخ هايش دیده می شدند، کنار هم ايستاديم. نور کمرنگي از پنجره به بيرون اتاق مي تابيد و ساية درخت برهنه شده سيب را بر روي زمين مي گستراند. هوا سرد و آسمان تاريک و پر ستاره بود. جميله سرش را روي شانه ام گذاشت. در حالي که قلبش آرام و مشتاق مي تپيد گفت:
- فرامرز، زير درخت سيب، درکنار تو هستم. در محيطي نا آشنا و سرنوشتي هنوز نا روشن و نا معلوم، با راه دور و دراز، دشوار و پر مخاطره. تفاوتش با گذشته اين است که آن روزها دغدغة ديگري غير از تحصيل نداشتيم. زير ناژوهاي پيرو استوار آغاز کرديم و اينک زير درخت سيب پاييز زده و برهنه راه ديگري را آغاز مي کنيم. اين بار دغدغه هاي ما بسيار و پيچيده اند. بريدن از يک پيکر و مداواي زخم هايي که مي رود عميق و ناسور شود. در آن زمان به سرنوشت خود مي انديشيديم و اينک به سرنوشت بسياري و ملتي. آن گاه با يک عشق خاموش شده بوديم و اينک در پهلوي عشق همديگر موهبت ديگري نيز با ما همراه است.
دستانش را فشردم ستارة دور و روشن را در گوشة از آسمان برايش نشان دادم و گفتم:
- امشب زير اين درخت بار ريخته و برهنه با هم هستيم ولي آن ستاره و ستاره هاي ديگري که در آسمان تيرة امشب سو سو مي زنند، با ما هستند تا نشان بدهند که خورشيد حتا در شب گاهان، مي تواند بر زمينيان نماد روشني باشد. آن ستاره ها، آن ستاره هاي ريز که ديگر فاصله هاي شان با ما در امتداد زمان دويده است، تجلي گر همان نماد هستند. من آن ستاره ها را نماد آزادي و آزاد منشي مي دانم و اميدوارم حالا که سرنوشت ما را با همة اين چيزها و همديگر گره زده است از هر منظر و هر جايي به قدسيت آن پيوندها ارج بگذاريم و آن را پاسداري کنيم.
امشب در زير اين درخت سيب بار ريخته، من روستايي و تو کابلي نجيب در کنار هم تصور روشني را در خود پرورده ايم: براي رسيدن و براي به دست آوردن و براي ساختن سرنوشت و براي گره زدن هيچ گاه دير نشده است. بايد بست، بايد وصل کرد و بايد محکم کرد و قايم بود و بايد پاسداري کرد. خندة مليحي کرده گفت:
- شاعر عزيز، امشب باز به زبان شعر سخن مي زني. بيا باز امشب از زير اين درخت سيب پيام آن ستاره ها را که اکنون با جان، تن و همه هستيم مي شنوم، با همديگر زمزمه کنیم:
- سلام به آزادي!
هر دو تکرار کرديم:
- سلام به آزادي.
فردايش با قافلة آواره گان همره شديم تاغربت ها و غريبي هاي زنده گي راآغاز کنیم .
پايان عقرب 1384
کابل
سلام، آزادي!
محمد اسحاق فايز
پاييز 1384