محمد اسحاق فایز

 

زنده گینامه کوتاه

 

 

من،  محمداسحاق فایز در 26 عقرب سال 1336 در روستای تاجکان  شهرک جبل السراج در ولایت پروان دیده به جهان کشودم.  دوران کودکی هایم با بد بختی هایی توام بود.  الفبا و خواندن را در مسجد آموختم و حافظ خواندم. مکتب رفتم و دوره های ابتدائی ، متوسط و ثانوی رادر لیسه جبل السرج به پایان رساندم و در سال 1356 سند قراغت گرفتم.  در همان سال پس از سپری نمودن امتحان کنکور به دانشکده ساینس دانشگاه کابل راه یافتم و درسال 1360 از رشته ریاضی- فزیک آن دانشکده گواهینامه لیسانس گرفتم.

رفتم سرباز شدم(1360-1364) بعد ها در لیسه حبیبیه به کارآموزگاری پرداختم و تا آمدن طالبان درکابل اشتغال رسمی من همان بود.

در سال 1364 عضویت شورای مرکزی کانون نویسنده جوان را کمایی نمودم . به گونه جدی از سال 1369 به کار سرایش شعر پرداختم.  بعد در جبهه مقاومت ضد طالبان به کار خبر نگاری مشغول شدم و سرانجام با سقوط طالبان در سال 1381 به کابل آمدم و در آژانس اطلاعاتی باختر به کار خبر نگاری ادامه دادم. چندی در همان اداره به کار تبصره نویسی پرداختم و در سال1383 مسئولیت بخش ویب سایت آزانس باختر را به عهده گرفتم.

از سال 1384 تا حال به حیث کارشناس ریاست دفتر معاونیت اول ریاست جمهوری ایفای وظیفه می کنم.

ازسال 1371 تا حال در نشریات مختلفی قلم زده ام و افزون بر مقالات و نوشته های دیگرآثار چاپ شده و ناشده ام این ها اند:

 آثار چاپ شده :

_ دیر و با فاجعه ، گزینه شعر(1383)

_ عبور از خط قرمز، گزینه شعر(1384)

_ دشنه و صدا(بررسی اثرات اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ، برشعر معاصر

     افغانستان) 1384

_ سلام آزادی ، رمان(1385)

_ برای مرگ آزادی، گزینه شعر(1386)

آماده چاپ :

_ بلوط های سبز(جلد دوم سلام آزادی)

_ روزگاران غربت( جلد سوم سلام آزادی)

_ مارهای آستین( گزینه شعر)

_ افغانستان به کجا می رود؟(بررسی عوامل ظهور دوباره بحران درافغانستان)

 

**********************

 

اهدا:

 

به مردی از تبار روشنی

نه، خود روشنی

به مردی که ملاطفت  نسیم بهاران در صدایش پیداست

و خونابه تعقل از خامه اش

          صفحهء دفتر فرهنگ را رقم می زند

به مردی که:

زمانه ام را آبروست

ولی زمانه با وجدانی کور

به مویه های رستمانه او گوش نمی سپارد

به مردی که" پرنده بی بازگشت جنگل رکبار" را فرا می خواند:

" گشوده بال تر از بادهای سرگردان

زآشیانه خونین  خود فرود آیید!  

که زهر حادثه را در گلوی شب ریزیم"

تا " در آستان شفق

   آبروی شب ریزیم

چودانه دانة باران به روی شب ریزیم"

به معراج فرزانگی شعر معاصر افغانستان :

                                                               استاد واصف باختر

 

************

                                                شعر :  

گفتن ، نه نهفتن

 

شعر هر روز گاری ، قاعد تا چگونه گی حوادث  ورخداد های اجتماعی- سیاسی دورانش را در خود نهفته دارد و شعری که این ویژه گی را با خود نداشته باشد، شعر ناقص و بی  دوران است . از همینرو میگوییم، شعر نوعی نقاشی تاریخ نیز است. وباز از همینرو، گفتنی میآید که بررسی وپرده گشایی شعر سخنوران  پیشین ، بدون پی بردن به چگونه گی  زیستار و شناخت رخداد های روزگاران آنان، فرجام پیروز مندانه یی  به دست نخواهد داد .

     شعر روزگار ما به ویژه سه دههء پسین  را نیز بربنیاد  همین اندیشه میتوان مورد ارزشیابی وشناخت قرار داد، زیرا  زنده گی شاعر دوران ما، چنان با حوادث ورخداد های  زمانش پیوند خورده است، که نادیده انگاشتن آن ، به کوتاه  ساختن عمر شاعر خواهد انجامید.

    به این  ترتیب  نوع برخورد  شاعر با رخداد ها، نه تنها  بیانگر  موقعیت سیاسی- اجتماعی  وی میباشد ، بل  درکلیت ، حدود جهانبینی شاعر را نیز در برگیرنده  است .

    ازاینجاست که دید گاههای انسانی و شناخت مسوولیت برای شاعر مطرح میگردد و  شاعر به عنوان  شخصیتی ملتزم درجامعه حضور مییابد.

    فایز  ، دراین گزینه، شاعریست دردمند وسرشار از سوخت عاطفی. رخداد های ناگوار روزگار، روح  دردمند فایز را متأثر میسازد و دگرگونی وبیتابی او انگیزه های آفریدن سروده های بیشماری را برایش فراهم می آورد، که سروده های ( ارمغان، پرسش، پایان ، انتظار، قحطی، ...)  باز تاب روشنی از فضای روزگار شاعر را در خود دارند .

    این پرداختن به رخداد ها و حوادث اجتماعی و موضعگیری وطنی وانسانی فایز، یکی از ویژه گیهای کار اوست که راه او را از شاعران  عیاش وساحل نشین جدا میسازد.

    افزون  براین فایز دراین مجموعه کوششهایی نیز درجهت  نوسازی زبان و ترکیبسازی نیز داشته است، که جایجایی با پیروزمندی همراه است .

     درغزلهای فایز هر از چندگاه، بیتهای زیبا رابرای او، میتوان یافت. مانند این  بیتهای ( پایان ) :

گفته بودم روزکی ، " این نرد پایان شماست "

شرمتان بادا که برگردون برآمد آهتان

دانه تان درشوره زاران کشت کردید آه، آه ؛

باد شد، برباد میدارند اکنون  کاهتان

   فایز درشمار آن گروه سر فراز شاعرانی جای دارد که درجریان ( شش سال سیاه)  زمامداری طالبان،  جبههء مقاومت شعر را ترک نگفت  وچون شاعران ساحل نشین ، به آرایش شخصیت بیدرد، نپرداخت.

    قلمش کشاده واندیشه اش استوار باد!

محمد افسر رهبین

کابل-23/10/1383

 

*****************

چند نکته به جای دیباچه

 

در روزهایی که این دفتر فراهم آمد ، سرگردان تر و سرخورده تر از هر زمان دیگر بودم  .

   باورم این بود که این سیه مشق ها را  به مجالی و فرصتی دیگر بگذارم تا باشد گذشت ایام ضعف ها و کاستی های فراوانشرا بیشتر برمن آشکاره کند تا نتیجه آن  انصرافی جانانه باشد.

   مثل اینکه درتناسب با گزینه " دیر... و با فاجعه" ذهن این دفترچه ، سیاه و سفید محض نیست و در پاره ء از تصورات ، تخیلات و تعابیر آن ، حضور یک حالهء پرنیانی را می شود دید و تنها همین برداشت وسوسه آفرین ،  به من دل و جرئت داد که برای چاپ آن  گام فراتر بگذارم .

   واقعیت این است که غزل ، در درازای عمر پر بارش ،  بار بار درونمایه و جان عوض کرده است . گاه ترنم و زمزمه صوفیان وارسته و عارفان دل و جان باخته بوده و گاه هم نجوای عاشق محجوری که در بحر توفانی هجر و انتظار به امید گشایش و چشم داشتی از معشوق ، لحظه شماری کرده است.

   غزل در چند دهه اخیر ، شیرازه بند مضمون و باور های دیگری  نیز بوده است :" حضور ذهنیت و برداشت های اجتماعیی شاعر و بازتاب اوضاع سیاسی در درونمایه آن ."

   به هرروی ، این گزینه از غزلیاتی فراهم شده است  که در یادداشت هایم موجود بودند . همه دارای  مناسبت هایی نیز بودند که بیشترین  آنهارا برداشته ام تا در  شرایط  و مناسبت های دیگر ی نیز بتوان آنهارا  توجیه کرد .

   شماری از بیتها  در این گزینه ،  بنا بر دلایلی ،  یا برداشته شده اند و یا هم  دگر گونی پذیرفته اند ( به سفارش دوستم رهبین ) همچنانکه شماری دیگر  در ریخت و ساختار اصلیی شان باقیمانده اند تا بتوانند آن حال و هوای طبیعی و اولی شان را داشته باشند .

این گزینه،  سومین تلاش نا موفق و ناشیانه این حقیر  است  و می توانم ادعا کنم که معایب آن بر محاسن آن  فزونی دارد ولی  از سکوت  جانگدازی که تن و روان آدمی را چون موریانه بخورد  ، افضل تر است .

   جان مایه این گزینه ، مصیبت و دردی فاجعه بار و طاقت سوز بوده است که در سالهای گذشته بر ملت و مردم ما رواداشتند . در این غزلیات از " سبز سوزی" های عناصر جهل و شقاوت تا انهدام تندیسه ها، در بامیان ، از غربتهای وحشتناک در سرزمین خود ، تا" ترق "شکستن طالبان ،القاعده و تروریزم بن لادنی  در افغانستان ،   یاد واره هایی است ؛هرچند  آن حوادث اکنون به تاریخ پیوسته اند .

   این دفتر ،  همچنان یک اتوبیو گرافی برای من نیز خواهد بود که می تواند نمایه ای از ده تا دوازده سال اخیر زنده گی من باشد .

محمد اسحاق فایز

جبل السراج- پروان

23  جدی1383

                     به روان حضرت مولانای بزرگ:

 

تقدیر

 

نک آمدمت  من زود، خود بر سر  آن موعود

هان برسرم آتش زن، تا تیره شوم چون دود

اینک  نفس سردم ،  در باد شده گردم

رو رو بزنم زخمه ، تا ناله کشم چون عود

سرگشته در این دنیا ، در شهر شده رسوا

خوانم هله تازین جا، سوی توکشم پر زود

چون دورهء  نیرنگ است، با عشق و خدا جنگ است

ترسم که جدا مانم ،  ترسم که شوم مردود

کشتند عطوفت را ، کشتند مروت را

زین کینه  وران هیهات ، بند دل ما فرسود

ای تازه مسلمانان ! من کهنه مسلمانم

از فتنه تان اینک ،  گویم به در مسجود:

نی، نی، نه مسلمانید،  چون پیرو شیطانید

کردیم از این رو نیز، با جملهءتان  پدرود

خود جمله دغل بازید ،  نیرنگ وریا سازید

ظاهرهمه گی" سلمان "، باطن همه گی نمرود

آمد نفسم درچنک ، با خویش شدم درجنگ

تنگ است  رهایم کن ، از  این قفس مشهود

خواهم که پرم زینجای ، بر صدره نهم خوش پای

رقصان و غزل خوانان  ،  افلاک کنم خوشنود

کاین خلق گرفتارند ، شرمنده ء اغیارند

با سلسه ها درپای ، وین ره ، ره ناپیمود

نا گاه غریو افگند ، بند از  پی  ریو افگند

هویی زدوسرجنبان ،  قفل از لب ما بکشود:

پرکن قدح از چشمت ،  من کشته ی آن خشمت

رفته است چنین برمن ، گشتیم  چنین مولود

25 جوزای 182

کابل

 

تباهی

 

نهان کن تهء شب سحر گاه مان را

که حیرانی افتد زمین و زمان را

به تصویر این شعر تا چند پیچی

هیاهوی شب گونه ء نقش جان را

خدارا چه امید بندم ،  که رویی

در این بیشه ء خشک نیلوفران را؟

به لبخند ت امید بستم ،  نبستی

به لبهایت  آن خفته ء پر زبان را

به دل بود تا با تو یک شب بگویم

سراپای این راز در خود نهان را :

تباشیر خون در افق می نویسد

تباهی این  قوم بی آشیان را

10 قوس 1381

کابل

 

بی آشیانه

 

ای ماه شعر سرغزل عاشقانه کن

فکرم به بند قافیهء زلف وشانه کن

آیینه گیر وآتشش افگن زحسن خویش

مارا میان شعلهء داغش نشانه کن

سنگینی گناه مرا در برهنه گی

گاهی زلب ،   گاه از آن دوش وشانه کن

وانگه بهار عطر تنت راکران کران

درلای لحظه های پر از شوق خانه کن

زانپس به ناز دست مراگیر و با نگاه

آواره چون مسافر بی آشیانه کن

وقتی که نیمه های شب آمیختم به تو

بشکن چراغ رامهء شب را بهانه کن

فردا میان برکهء جانم تنت بشوی

تاروز حشر زمزمهء عاشقانه کن

جوزای 1382

کابل

ترق، صدای شکستن طالبان بود ...

 

عبرت

تمامی این خاک از خون،  شفق شد

واز اشک ما بررخش" سی ورق" شد

همان داغ هایی که حسرت فزا بود

کشیدیم ودرآخرش این رمق شد

ازآیینه دودی برآمد به ناگاه

وتصویر ها بردلش شق وشق شد

رمق یافت برروی تصویر ها اشک

فسردو فسردو فسردو ، علق شد

تمامی آن انتظاری که بردیم

به آتش شدو سوخت ، زان یک ترق شد

همه خاک وخاکستری گشت وآنگاه

به فردا وفردای ما یک سبق شد

 

زمستان 1380

کابل

به یاد منیژه ،  همسر جوانمرگم

 

وحشت  ده سال

 

برم پناه به این شامی که ام ز گاه اگر مانده

بیا خطر کنم آخر باز تورا اگر که خطر مانده!

چه قدر خسته ام  و دل سرد ، میان سال و مه دلگیر

چه قدر آخر از این راه دراز و دور سفر مانده!

گناه لعنت شب گفتن ، مرا بسیست ،  بسی یاران

در این هوای غمین و دق ،  مگر گناه  دگر مانده؟

به آفتاب خورم سوگند که خون فتنه بسوزانم

میان خامه ام  ار رنگی ، به جای خون  و شرر مانده

تفنگ لعنتی! آخر نیز درون نفرت شعر من

شوی چو چوبک آتش کاو ، به گوشه ء پس در مانده

چقدر باید از این قابیل گریز بایدم آخر گو ی !

چقدر فاصله از این عشق همیشه کرده حذر مانده

تمام وحشت این ده سال گرفت شعر مرا از من

چنان که یوسف کنعانی ،  جدا زپیش پدر مانده

زمستان 1380

کابل

این گزو این...

 

این صحاریی آتش ، سوخت استخوان ها مان

خواهد از خودش سازد ، جلگهء روان ها مان

هیمه وار  با نفرین ، با هزار ها  نیرنگ

بر زبانه هاش افگند، جوخه ء جوان ها مان

خواست تا که در آتش ، خاک کند و خاکستر

بازوان پرطاقت، شیمه و توان ها مان

****

خم نگشت از همت ، قامت بلند  ما

بسته گی دو ده سال است ،آ فرین، میان هامان

کربلا به پا کردند ، دجله را زما بردند

از عطش بیابان شد، حلق وهم زبان هامان

دامن جهان پرشد، ازغریو و از فریاد

هم فلک شده  پر گرد ، از دوان دوان ها مان

***

باش تاتو خود بینی ضرب قبضه وشمشیر

این گزو هم این میدان ،این تن و توان ها مان

حمل 1380

 پروان

 

به آنانیکه رهایم کردند...

 

 

بازگشت

تنگ شد عرصه به من ، باغم و آهم برسان

با رفیقان مرا مانده به راهم برسان!

شب تاریک گرم هست به آن قله ء کوه

شو به بر گیر و مرا زود به ماهم برسان

لچ شدم ، دانه بودم، باد شوو  وزان شو

لای آن خرمن پارینه به کاهم برسان

فرصتم رفت نفس! پیرشدم،  دست بکش

مات تا من نشوم با رخ و شاهم برسان

هان! خزان است و مرا شاخ تهی گشته زبر

به بهارم که کند جمله فراهم برسان

همه گی جمله به  تقوای دروغین لافند

با من آمیزود گر ره  به گناهم برسان

 

26 عقرب 1382

کابل

 

بلور واره

 

 

"باد" آمد و" بنفشه" و مارا  خراب کرد

تالاب ساخت از من وآن را بر آب کرد

در آب نام عشق مرا نقش زد زخون

وآنگه مرا برای مدارا مجاب  کرد

وقتی میان موجهء تالاب  تر شدم

از لای موجه، شاعر ! شاعر!خطاب کرد

وقتی که ساحرانه مراخواند سوی خویش

شدزیر آب و بر رخش از من نقاب کرد

خندید لحظه یی و در آن آتش عزیز

ماهیی دستهای مرا هم کباب کرد

ناگه بلور واره از آن آب سر کشید

خودرا درون ساغر ترد شراب کرد

برداشتمش تا که از او بشکنم خمار

بشکست و خواب های مرا اضطراب کرد

سنبله 1381

 کابل

 

پایان

 

باز دام دیگری ، آنک فراز راهتان

یک شب تاریک و از دست شغادی چاهتان

هان چه شد آن چلچراغ  و، میروید آخر کجا؟

در محاق تیره  پیچانند اینک ماهتان

بازی شطرنج تان از چیست آه ای مهره ها

چون نمی بینم به میدان آشکارا شاهتان

گفته بودم روزگی، " این نرد  پایان شماست"

شرمتان بادا که بر گردون برآمد آه تان

دانه تان در شوره زاران کشت کردید آه آه 

باد شد، بر باد میدارند اکنون کاه تان

بد سگالیدن بزاید ا فتراقی مرگ بار...*

بدروید اینک تمام خار هایی راهتان!

کابل خزان 1380

 

*...افتراق بد سگالان فتح تست

     این سخن گفته است شاه رومیان

 

پرسش

 

می برآرم از ظلام شام پیهم صد نفیر

تا بر آید از ضمیر  جان آدم صد نفیر

تا نم از خونابه دارد تاک ، من هم  بیگمان

خشم میگردم و میرویم به عالم صد نفیر

تلخ ! ای بغض تورم کرده در راه گلو

دشت کو ! درسینه اش تا من برآرم صد نفیر؟

آی بکوا! آی موج نیلگون هیرمند!

شو فغان در من که آغازم دمادم صد نفیر

چتر خاموشی شدم ، مردم، بسوزانم که باز

از میان  خاک وآتش  برفرازم صد نفیر

میشوی در من که دریلغار این پتیاره گان

در گلوی توپ با آتش نشانم صد نفیر؟

ورنه می ترسم که خاکستان جانم سردهد

روز رستاخیز نزد نوح و آدم صد نفیر

زمستان 1380

کابل

به دوست فرزانه و شاعرم پرتو نادری!

 

 

 

انتظار

تمام پنجره ها بستند، زبس هوا شده توفانی

چنار! حادثه می آید، چو ر یشه نیست نمی مانی !

تمام جامه سیاهان نک ، برای وحشت و تاراجند

زنند خنجرمان از پس، زپیش خمچه تارانی...*

نمانده کشت از این یلغار ،هجوم خیل ملخها بین

که بیشه را و چمن را هم ، کشیده اند به ویرانی

مرا ببیین که زنومیدی، میان حادثه میجویم

امید گمشده  را در خاک ، میان این شب بارانی

تمام حاصل ما این است: چو صبح زاده شود ناگاه

نمانده باشدمان  هیچی ، به جز مصیبت و حیرانی

غریبه ایم  در این ویران ، به نان و آب شده محتاج

به انتظار که سازد مان ، مگر فرنگی و المانی

کمر به غارت ما بسته ، عمامه دار و کراواتی

رسن بدست و شریکان شان ، تمام جبهه نادانی

تابستان 1383

کابل

 

*درختیست دارای ساقه های باریگ و گلهای زیبا و خوشبو

 

تصویر

 

روشن است این آسمانم زآفتاب کاغذی

باغ پدرام ، جلگه شادان کرده آب کاغذی

گوش جان نه تا کشم صدزخمه و خوابت کنم

با نوای ره کشیده از رباب کاغذی

ابر تا عمامه اش گسترده  فرق آسمان

می درخشد صاعقه در پیچ و تاب کاغذی

سالها کابوس گشته   لحظه ها مان دست جنگ

پلک برهم نه ببینیم یک دو خواب کاغذی

بوی خون می آید از گل بوته های این چمن

روزنی بکشای ،عطر  آرد گلاب کاغذی

دست ما از یاد برده راه پیوستن به هم

 رنجه کن آخر قدم با آب و تاب  کاغذی

توپ،  شرم و حجب کاجستان مارا برده است

با مقوا می کشم  بر رخ نقاب کاغذی

زمستان 1382

 کابل

 به همه آنانیکه در راه مردمم دام هموار می کنند!

هنجار دیگر

راهم از کوچه تان باد جدا ، بار د گر

کشت کردید برا مان ،  به ره خار د گر

سالها شد که  به خاکسترمان  بنشاندید

 شرم دارید از این آتش و این  نار د گر!

دلق و عمامه بسوزید که دلتان سیه است

پود سازید یکی  دیگر و هم   تار د گر

 ره ما از قدم  شوم  شما ننگین شد

مار گشتید فرو رفته چو در غار د گر

چاه کندید که در چاه   بپوسد فردا

پیکر خستهء این قوم  به هـنجار د گر

آنقدر سایهء ما از خود ما میترسد

که زوحشت نبود با تن ما کار د گر

گریهء پنجره را در شب توفان، دیدم

دید در کوچه چواستاده به پا دار د گر

بهار 1381

 پروان

در های آسمان

 

این تیره شب ندانم ، آیا سحر ندارد

بستند آسمان را، یا آنکه در ندارد؟

آلاله های این دشت ،  سوختند پیش چشمم

بیچاره گک پرستو، هم بال و پر ندارد

باد ستم شکسته است، فانوسهای  روشن

ره تارو وحشت انگیز ، کس راهبر ندارد

تا تارک ثریا، رفته است  ضجه هامان

قحطی و خشک سالیست گردون نظر ندارد

سرز آسمان خمیده است،ا زظلم کرده بر ما

یعنی که" آسمان" نیز این جای سر ندارد

***

در خانه های خود ما ، چندان غریبه هستیم

پایان  غریبه گی  مان ،   گویی مگر ندارد

 زمستان 1380

 کابل

 

 به دوست شاعرم جاوید فرهاد !

 

دشت سراب

 

بازکن آه! زود شو، روزنه های بسته را

تا به افق رها کنم،  جفت نگاه خسته را

باغ اگر زمینگة  توپ و تفنگ  هاشده

بر دل ابر می نهم،  سنبل دسته دسته را

آی کبوتران کوه ! نقب زنم بر آسمان

گمشده را طلب کنم ، گمشده های جسته را

پر شده از نفیر غم ،خلوت ماو  زنده گی

باش که باهم آوریم ،یک دو چو خود شکسته را

قحطی مهر آمده ، زخمه مکش به روح من

تا که به هم گره کنم ، این همه ره گسسته را

فایز از این کویرداغ ، چشمهء عاطفت مخواه

بهر   فریب میکشد،  دشت، سراب رسته را

سبله 1382

کابل

 

وقتی طالبان کهدامن را سوختند و بر سبز بنانش آتش افگندند!

غارت

تاکزارم تا تو میسوزی مرا غم میبرد

غم مرا تا دوردستان ، شانة  خم میبرد

در تمام هیأت این دود،  تا کهدامنان

هایهای گریه های کودکانم  می برد

چادر ناموس ما را  برد باد خوفناک

گر نجنبم هست و بودم را دمادم  میبرد

دود ، آن دود قدیم تارو ابلیسانه ،  هان

آمده مارا همه  جمله فراهم میبرد

خاکدان شد گرچه کوی وباغ  کاجستان  من

شب چو کابوس آمده از من چنانم میبرد

"کور" بر وجدان تاریخ  ، آنک آتش کرده است

دامنش تا هیرمند وبامیانم میبرد

تلخ می گرید به هندوکش مرا ماد رحزین :

"سیل" تا" اندوس " خاک آشیانم میبرد

واژ ه در قاموس من  شد اعتبار زنده گیم

آمده این واژه از فرهنگ جانم میبرد

در دل این تیره شب  "فایز " بکش نقبی که دیو

برده است این ها که گفتم، آخر آنم میبرد

تابستان1379

پروان

شنیدم که طالبان روستای استالف را  می سوزند!

شبح یک عفریت

سیل میخواهد که  بردارد مرا بار دگر

وای اگر نیشم زند زین حفره ها مار دگر

سالها شدچیدم از ره  این مغیلان های سرخ

کشت خواهند،  آه بر ره ، باز هم خار دگر

باغها خالی شده از کاجهای قدبلند

از چه افرازند ازچه، بیگمان دار دگر؟

آتش پارینه  کی مرده است  بر  بنیاد من

کافگنند م با دکر ترفند در نار دگر ؟

ای سیه بینان خدارا دست بردارید ،هان

هم میازارید ملت را به آزار دگر!

در لکد کوب شما این بوم  ویران تا به کی

زانوان حزن گیرد در بغل بار دگر؟

****

شبح یک عفریت  را دیدم دو ده سال از جنوب

کار ها کرده است و خواهد تا کند کار دگر

تابستان 1379

پروان

به خالده فروغ ، بانوی سر افراز سرزمینم !

دفتر اقبال

                جلگه ها از تشنه گی ، جوبار بی نم در گرفت

                چشم خونین افق از شام پیهم در  گرف

آیه های روشن فصل سپید آرزو

پیش چشمم اینقدر ناگاه وکم کم در گرفت

دفتر اقبال این ملت ز بیداد زمان

سرخ گشت و شعله ور در خون و ماتم در گرفت

تا سروشم مژده نارد از بلندی ، زآسمان

آسمان با هست وبودم گشته مدغم در گرفت

زان سپیده که مرا از من کرفتند، ای دریغ

روح سر گردان من تا شام این دم در گرفت

شعر من در سوگ کاج و در غم تلخ بلوط

مثل آهو  درهوای  لحظه ی  رم  درگرفت

زمستان 1379

پروان

 

پس از شکست طالبان و رهایی کابل

 

 

رخنه...

بیا  باز باهم فراهم شویم

از آن پیشتر  ها که ما کم شویم

رها کرده  فصل بهاران چمن

نسیمی، اگرچند مبهم شویم

اگر رخنه، شد،  سینه ء آبهارا

دگر پلک یک باره  مدغم شویم

چه حاصل که آخر  نصیبم شوی

قدم نه که با هم مقدم شویم

شب آمد، شب آمد جلودار،  بشتاب!

چو زنجیر با خویش پیهم شویم

در این  چاه گویم   چنین درد  تن سوز

اگر دیر نی ،  زود محرم شویم

****

به یک حرف ، در دم دم صبح، فردا

اگرچه برای خود  ، آدم شویم

29 قوس 1380

کابل

 

 

وقتی از" جاده" به سوی ویرانه های شهر کهنه و به خرابیهای " خرابات " دیدم

 

ساز خاموش

مثل آیینهء بشکستهء ما میمانی

وقتی از دامنه ها" جاده "  نما میمانی

آی نالنده دل پر تپش خستهء شهر

خون چکانی هم  و از سینه جدا میمانی

نبض شعر منی ، در ترکش هرگولهء توپ

چشم بر دامنهء خواجه صفا میمانی

دیدمت زخمی و اشکسته و خالی از ساز

چنگ بر پردهء  هر چنگ و در ا میمانی

تار بکسسته سه تاری و در این ویرانه

دست"محشر" شده بالا به دعا میمانی...*

خفته ی با گل و آوار، شکیبا و حزین

سنگ بر سینه و چون  گور "نوا" میمانی...**

مثل من  بیکس و تنها و لگد مال شده

دادخواهان به دم درب خدا میمانی

زمستان 1380

کابل

*سه تار نواز مشهور  کشورمان

** مقصد از گور نوا، ویرانه های خرابات در کابل است

 

 

طلوع مهربانی

 

سحر ترنشسته  است  بر دست هایت

برون شو ، که چون سایه افتم به پایت

ودر  چشم تو مهربانیست خفته

به من مهربان شو، قسم  بر خدایت

بیا! زلف وا کن که من تازه گردم

چو جنگل وچون یاسمن در هوایت

وزان پس چنان باد از پیش من رو

که با باد همره شوم در قفایت

ببین! خوانده ام برگ برگ دوچشمت

که سی سال شد دارد از من روایت

***

...خراب است  احوالم آخر ، بهانه!

ندارد مگر رنجم آخر کفایت؟

زمستان 1370

کابل

 

 

نمانده ، نمانده ، نمانده...

 

غزل مانده در ما ، غزل خوان نمانده

که درلای دفترچه ،عنوان نمانده؟

حماسه است  هرجای این خاک گویی

ولی در برش کس  جز" اکوان" نمانده*

گره بسته آ یینه هارا خشونت

خدا رفته از دل و" بگوان" نمانده

همه  بمب ها گل نمودند در ده

و بی جرحه یک جوی و پلوان نمانده

نسیم است  زخمی به آغوش پغمان

طراوت به کهسار پروان نمانده

 بریدند گیسوی دخت عطوفت

واز عشق جز نام و عنوان نمانده

شده خشک حلقوم دریاچه چندان

که نم بر لب آب با ران نمانده

***

نمانده ، نمانده ، نمانده و صد حیف

غزل هم کنار غزل خوان نمانده

 بهار 1380

پنجشیر

 

* اکوان چهره افسانوی  در شاهنامه است  که رستم را  از  زمین  به آسمان  بر د و به دریا افگند .

 

 

راز

 

باتو میان زمزمه، آغاز می شوم

بابوسه درمیانه مان، راز می شوم

وقتی که خواب چشم ترا حرف، حرف خواند

آنگاه با دو پلک تو، من باز می شوم

با کفتران دیده ی تو سوی آسمان

بابالهای ذهن تو پرواز میشوم

سمفونیی نیاز دودستان  تو منم

کم  زخمه زن که دم به دمت ساز می شوم

وقتی میان پرده  بومیی ذهن من

ره می کنی ترانهء  اعجاز می شوم

باراز های چشم تو آنگاه با سرود

یکدم غزل، غزل شده آواز می شوم

****

لختی بمان که تازه رسیدم ، عزیز من

تا صبح خود به ناز تو دمساز می شوم

سنبله 1380

 پنجشیر

 

روایت ماه

 

تاشب حکومتش به  سر ما مدید شد

افعی به گرگ وحشی شبها مرید شد

تا آفتاب رفت و سیه گشت روی روز

آن کورسو  در آیینه ها هم کلید شد

خون رفت از عفیفه ترین  شبنم پگاه

آنقد ر کز میانه دلم ناپدید شد

زنبور غربت آمد وبرشانه ام نشست

تا ماه از روایت خود ناامید شد

باز از محاق بر شد و بر کتف آسمان

بگریست تاکه دامن زردش سپید شد

وانگه به خون هرچه افق بود سرخ ، سرخ

غلطید عاشقانه و با" من " شهید شد

            زمستان 1379

                  پروان  

 

 

صلای روشنی

 

مه آمد  تارک اسپیده را تاریک و مبهم کرد

دوپلک آنسوترک شب را به دشت صبح مدغم کرد

میان ریشه های بیشه، خون صبح  را در داد

صلای روشنی را پیش اسپیدار مبرم کرد

بگفتا خاوران آبستن فرداست می بینی

بلی، روشن دروغ محض را برمن مسلم کرد

تمام  امتداد هستیی این کوه  آتش زد

تمنای بلک هارا ا ز آهو بره ها، کم کرد

بگفتم آهویی شوخ خیالات تو می گردم

سه پلک آنسوتر ک از وحشتم در دره ها رم کرد

"غروب" زودرس آمد وتاری ساخت ذهنم را

و کفتر در  میان چاه هم بر خویش ماتم کرد

***

نمیدانم که مه کوچید یانه ، اینقدر دانم

تمام شب صدای پای لای گوچه ،گم ، گم  کرد

               سرطان 1380

            پروان

 

به همسر جوانمرگم ، شکیلا حافظی

 

سرنوشت

 

 دود  نی،  اندوه  تلخ و تیرهء  یک مرد بامن بود

افق چون شیشهء  بشکسته و پر گرد بامن بود

بیادم هست روز غربتم کاند ر غریبی ها

غروب، آتیهء آواره و ولگرد با من بود

گرفتندت اگر از من ولی در آن غریبها

نگاهت لای ذهنم خسته و دلسرد با من بود

تمام هیبت تاراج  و شبخون سیه دستان

 و یک کابوس ممتد  باشب پر درد بامن بود

هوا ، افسار بند ضجه های  رود  واز  دریا

 و نومیدی، خروش مویه میپرورد با من بود

           زمستان1375

   کندز

 

صبح دروغین

 

"هشت" شد" ساعت" و یک پنجره هم باز نشد

چشم خورشید گزارشگر یک راز نشد

قفس تنگ من ار چند  زسیم است و ززر

یک دو بالی بخدا لایق پرواز نشد

"نای" شد برمن ،این تنگ اتاق  تن من

آنقدر کز نفسم زمزمه آغاز نشد

دارد آخر چه شمیمی بگو آن تازه هوا

زانکه این روزنه  مان سوی هوا باز نشد

روز ها! آه چقدر دیدن تان می طلبم

و شب تیره چرا دامنش ایجاز نشد

تنگی قافیه ها قفل زد ستم بر لب

و غزل زانسببم  دامنه افراز نشد

             زمستان 1379 

 پروان

 

 

 به همه آنانیکه  چون  خار ها در  راه  مردم  قرار دارند !

 

غریبانه ها

 

از این خار های سر راه ، اندوه

که خستندمان پای  ،هرگاه ، اندوه

از این بادهای غریوان و خونین

که توفیده در این سحر گاه ، اندوه

چمن را فسرده است سرمای تندی

و گل پرپر چنگ دیماه ، اندوه

اکاسیی اندیشهء روزگارم

تبر خورده از دست بد خواه ، اندوه

از این همرهان ، مانده مان نیمه راهان

و تسخر زنان هم به قهقاه ، اندوه

ننالم زبیگانه ، لیکن به صد بار

مرا زانکه گردیده همراه ، اندوه

غریبانه هایی که من زیسته م شان

تبه گشته ناگه به وه واه ، اندوه

        زمستان 1382

کابل

 

 بار دیگر به روح  مولانای  بزرگ

 

فتنه

 

زنده شوم زنده شوم ، طالع فرخنده شوم

پیش از آن که از فتن، در فتن آگنده شوم

***

دشت سراب می کشند ، فتنه چو آب می کشند

تا زعطش به ذلتی، بر در شان بنده شوم

گند مکم نموده اند ، در بر من غنوده اند

آن ببرند وجو دهند ، تا که  ز پی کنده شوم

رنگ زنند خاک شان ، سرمه دهند من از آن

گریه سزد برای من ، از چه که در خنده شوم

گشته گره کار من کور زتنبلی ونک

زود بود که زین نمط بنده و شرمنده شوم

هست حریر پیش رو ، از چه در این میانه باز

قانع کهنه های غیر ، شایق این ژنده شوم

      بهار سال 1382

کابل

 

 

فریاد زمان

 

گشته نومید در این نیمه شبانیم همه

زورق حادثه را تند  برانیم همه

بحر توفانی و شب تیره ووحشت زده ما

در پی ساحل پر امن و امانیم همه

سحری را بنمودندودروغینی بود

دست ودل مانده در این شب نگرانیم همه

اینچنین خسته و درمانده و افتیده جدا

در چنین لحظه ندانم به چه مانیم همه

غم این سوختن کوه و کمر بود  به ما

هیمهء آتش بس شعله زنانیم همه

وه چه قدر هیمنه دارد  دم استبداد

که به گردون شده فریاد زمانیم همه

تابستان 1380

کابل

 

 

ارمغان

 

آمدو روح پریشان مرا آتش زد

شب  بی راحت و بی نان مرا آتش زد

به در و روزنه کابوس کشید و ا زخون

بغض را ، دامن عصیان مرا آتش زد

شانهء شهرمرا دوش  تهی کرد از کاج

 لعل سرخین  بدخشان مرا آتش زد

آشیان بود مرا بر سر آن شاخهء توت

سرخ شد ، شعله زنان آن مرا آتش زد

یک دمی "سرخ "وگهی" سبز"و زمانیم" سیاه"

درگه وخرگه و ایوان مرا آتش زد

بوی آزادی  زشعرم خواند با یکباره گی

صفحه و دفترو دیوان مرا آتش زد

 22 عقرب 1380

پروان

 

 

سکوت

 

نگاهم در دم سبزینهء دیدار خاموش است

فرو غلتیده گی بر خاک چون آوار خاموش است

دلم  گنجشک لرزانیست کافسون گشته و حالا

به حیرانی  ز هول چنبر آن مار خاموش است

تمام راز های چشم  مارا خواند  آیینه

چرا اکنون چنین بشکسته  بر دیوار  خاموش است؟

سکوت مویه های من  گرفته  دامن تصویر

که بر آیینه ء دیوار  چشم یار خاموش است ؟

سراپامان  اگر ویرانه گشته  دست خود مان نیست

چراغ این سرا از باد آن اغیار خاموش است

به زیر کاسه چیزی است میدانی که چندی  شد

برند از در، واز دیوار، ولی سرکار خاموش است

سرطان 1381

پروان

 

 

دود

 

میان حادثه می سوزد،  تن غریبهء  آوازم

کجا ، کجای بگو ای دود تورا  زخویش جدا سازم

گرفته چشم  مرا چونی ، که آفتاب نمی بینم

نمانده یک نفسم تا زود نفیر تلخ بیاغازم

گلوی بلبل جانم را بریده دشنه زهر آگین

کجاست اوج کجا برگوی، که دست ذهن بیفرازم

غریبه ،  کولیی آواره م، بساط بی سرو سامانی

بزن نفس نفسی سوزان ، دلم شده است که بگدازم

تمام شوکت من  ایدوست سکوت بود ، سکوت تلخ 

نمیشود دگر ای سه تار! بدست شو که بنوازم

بسان ققنس خون پالا  و در سیاهیی وهم اندود

     میان حادثه می سوزد،  تن غریبهء  آوازم

25 سنبله1381

پروان

 

غروب خسته

 

غروب خسته تپيدونفس کشيد مرا

فرازتا به افق پله پله چيد مرا

دلش زديدن اين آشيانه مي ناليد

سياه تر شد وازتيره ها گزيد مرا

دلش گرفت که شب را حريرتن سازد

گريست پود واز اين تارها تنيد مرا

غروب خسته، شب آورد ودرزمينة آن

صليب سرخ کشيد وبرآن کشيد مرا

نشد بسنده ودر دوزخي به نام زمين

به گوشة دل افغانستان تپيد مرا

وبازازسرپامير تا برشمشاد

هرآنچه سوختم هرگز دمي نديدمرا

اسد 1380

 پنجشیر

                                                                     

وسعت پامال

نگفتمت که دو ده سال، بدگره خوردم

میان وسعت پامال، بدگره خوردم

مرا ببرنگرفتي، زآيه هاي غروب

چنين به چنبرة سال، بدگره خوردم

 زهول حادثة انفجار قامت کوه

به دره هاي شرربار، بد گره خوردم

تکيد ساية سبزي که داشتي به سرم

تموز داغ، به آن حال، بدگره خوردم

تمام آيينه ها پر زرمزو راز توشد

دريغ من که چنين لال، بدگره خوردم

کجا پريده يي سيمرغ آشيان اميد!

که قاف ماندم وبازال، بدگره خوردم؟

نصيبم اين دوکف دست آسمان کبود

نبود، باپرو اين بال، بدگره خوردم

جوزای 1379

پروان

 

                                طلوع دردگین

 

کشید از قله پا آنجا، بلند گردونه بردوشش

تمام شوکت امید مان محکم درآغوشش

بلوغ راز ناک شعر چون درموج تاب خون

به پهلو زد شفق سان زود درفریاد خاموشش

طلوع درد گین جاریست اینک از افق، هیهات

صراحی دار با تأنی بچرخان باده در  جوشش

مبادم دیگر هیچگاهی به لب "ام الخبایث" را

که لبهایش شرابم داده تاصبح بناگوشش

تمام دفتر شعرم غزل شد تابگوید، باز:

زهی تعریف چشمانش ، زهی دستش ، زهی دوشش

22سنبله 1380

پروان

 

بی زبانی

شیمه کن ای شور درمن ناتوانی مانده است

تا به پایش چان ندادم نیمه جانی مانده است

سروهم افسانه یی ازعمر ما بود ای دریغ

فصل ما را لحظه های ارغوانی مانده است

خاک شد درپیش چشمم مایه های دستهام

کایندمم ازخویش نقش بی نشانی مانده است

عمر ما را فرصت این است ، ای بهانه، زود شو!

گربه قلبت ذره یی ازجان فشانی مانده است

                         ***

راه دلگیر است، حیرانم که دراین مه چه سان

آن مسافر ر امید زنده گانی مانده است

یک نفس در چشم من تصویر خو د را قاب کن

تا ببینی درنگاهم شادمانی مانده است

ای مسافر! من خموشم تابدانی  با دریغ

عشق را آخر خروش بی زبانی مانده است

بهار 1383

کابل

 

به مادر سر سفیدم ، نشانه معصومیت و ساده گی!

نشانه عمر

 

شده د یوار از این ریزش بسیار، غمین

 روح باران شده در  پنجه آوار ،غمین

جان استاده گی ماست،  فرو میریزد

میزنم گر که چنین مشت به دیوار، غمین

پشت دیوار  فتاده است  تن کودکی ام :

سالهایی که گذشتند به تکرار، غمین

یک کهن تاک که در سایهء مهر آلودش

می کشم از دل اندیشهءخود خار، غمین

در بر پنجره  سیمای جوان مادر

که زند شیطنت روح من افسار، غمین

آن سوتر من و بازیچهء   بشکستهء من

می نماید به نظر بیهده و خوار غمین

این طرف در پس آن عمر تبهء من خاموش

شاهد سوختن وبستن و کشتار غمین 

  قوس 1379

پروان

 

به شاعر اندیشه ور  و درد مند  ،  افسر رهبین اهدا می کنم :

 

          مویه تلخ

 

آمد به گریه ، گریه  مردانه شد غزل

با عشق من نشسته و فرزانه شد غزل

شب با هجای قافیه ها دست من گرفت

بامن چو من غریب و غریبانه شد غزل

وقتی میان خون ندامت دلم تپید

جوشید و نبض جرعه پیمانه شد غزل

سودای آفتاب و غروب امید ها

وسواس پنجه های رفیقانه شد غزل  

روزی میان شوکت  باغ شهید تاک

 انگورفصل های  مرا دانه شد غزل

در"ماه  نحس" سوختن  عشق بر زمین

با دختران عاطفه  بی خانه شد غزل

 شب های نامرادی ما شهر زادما

چندین هزار و یک شب افسانه شد غزل

هنگام عاشقانه ترین سالهای عمر

چون شعلهء به دامن پروانه شد غزل

 "رهبین" نوشت " جرعه درد"* دل مرا

 "در جان سبک نشست و صمیمانه شد غزل "**

زانپس میان مویه نومید وار من 

اندوه گشت در من و ویرانه شد غزل

25 قوس 1383 کابل

 

 

* غزلی از رهبین به همین وزن و قافیه

**  مصرعی از افسر رهبین در غزل نامبرده

 

 

نیمه راه

 

کاش مي شد که ازاين نيمه رهان برگردم

خسته ودلزده وگريه کنان برگردم

دست بفرازم وازشب بستانم گل مه

خالي ازوحشت آيين بدان برگردم

ببرم وسعت اندوه چهل سالة خويش

وغريبانه ترازحدس وگمان برگردم

مرده ام تاشده ام همنفس اين غم جان

زيستن را ببرم زين غم جان برگردم

ره زنم تادم آن سال که بودم کودک

چون دم کودکي ام جست زنان برگردم

وآنگه انديشه نسازم که جوان گردم باز

میروم تا که از این نیمه رهان برگردم          

 

اسد 1381

جبل السراج

 

 

يک دريچه آزادي بازکن به زندانم

يک سبو پرازشادي، خرچ کن که مهمانم

                                                                      سيمين بهبهاني

 

.... تا طلوع

 

 

يک غروب ازحسرت اينطرف بيفشانم

يک پگاه ازوحشت خوب، خوب نميدانم

تاطلوع نکرد اينجا آن ستارة غمناک

دست وپاي شعرم را بندکن به زندانم

تاسپيده ميخوانم، غمگنانه لالايي

تادمد سرازنو، نو، نو تمام ويرانم

اي شبينه ساکت شو، کوچ کوچ آزاديست

اي دفينه هم اي جان، کزتوهم به افغانم

دست اعتمادم راکس نمفشرد ای وای

چون روم درين ره نيز،چون روم که نتوانم؟

تابستان 1378

پروان

 

بازگشت

 

باز از کشور تردید تو بر می گردم

خسته در موجه وسواس تو تر می گردم

شاهد غربت خود بودم ، اگر می بینی

که غریبانه برایت به نظر میگردم

خون دل خوردم در چنگ تو اکنون ویران

 عشق را پرده آوار  به سر می گردم

دگراندیشه نکن از دل پر کین تو من

غوطه در حسرت بسیار بدر می گردم

هستم آیینه و در ذهن پریشیده خویش

 مثل زلفان  پریشان تو جر می گردم

***

مکنش باور اگر گفته کسی ، حتا من :

باز از کشور تردید تو بر می گردم

سنبله 1383

کابل

 

 

به دوستم صدیق الله توحیدی تنها آگاه این راز:

 

عبور از خط قرمز

 

چشمانم را فروبستم

بستني به سان کشودنِ در  به پهناي  دنيايي ديگر

بدان اميد که هول

در پرده بنفش گونه يک خوابي وجد آور

                                               خاکستر شود

وصدايي که از آن سوي  ماوراي ذهنيت سيالم  ميرسد

در هيات يک جغد

                     نفيري  بر نياورد

                                            هر از گاه

 ***

چشمانم را فروبستم

جغد ، نجواي مرگ آورش را سر داد

وگردنه،

آنسوي"شرقي ترين وحشت سياه "

خط قرمزي شد

و عبور من

 همانند هفتخوان رستم

سالهاي سياهي بودند

وجغد ،

آن اسطوره تکراري  سياه در باور من

آيينه اي را در برابرم مي نهد

                                    با منقار

ودر آيينه ، نفير مي کشد

و براي من که هول يک اضطراب گنگ را  مي کشم

خط قرمز را مي نماياند

                            فراز گردنه !

جغد در باور من

وآيينه در برابر جغد

و خط قرمز ،فراز گردنه

تعبير مرگ آوري داشتند

بدانسان که در سالهاي آرامش گسيخته  پار و پيرارين

آتشي از هراس در من برانگيخت

                                            وحشي

جغد و آيينه

 هر شنبه ها که از گردنه مي گذشتم

اشباح سياه و مرموزي مي شدند

برمن نهيب مي زدند:

                      "آي شبح يک آدم سرگردان و به ظاهر آرام

                         اين شيب

                         اين گردنه ء  بي هيچ چشم اندازي

                         روزگار راکد و تبره و تار ترا

                                                          - ياوه -

                        با گلوله آتشين  

                                                       مي بندد

                         و هيچ احتضاري  در آندم

                        به خلوتگاه هاي مسموم نوميدان

                        آغازي براي پايان آن نخواهد بود"

****

سالها ي درازي گذشته است

و حماسه ها  به مرداب هاي  گنديده انجاميده اند

و چاووشان سبز صدا

فرياد بشارت شان را

در دمادم سپيده ء گذرا

در گوشهاي نعش هاي گنديده يک عفريت

                                                  زوزه کرده اند 

سالهاي درازي گذشته است

و آبهاي گل الود ، از آسيابهاي فتنه وخشونت

مانند اژدهايي که در خطي مورب

                                          مي خزد

قباي سه رنگ سرخ ، سبز و سياهش  را

بر قيافه خونين نبض روزگارم  

                                         پوشانيده است

و فضيلت سپيداران

و فضيلت کاجها

و حتا فضيلت دختران گير مانده در انتظار

عطر شوم تنفس خاربنان  مه گرفته را مي دهند

ولي جغد ،

با آيينهء در برابر من همچنان بر فراز گردنه

به تصوير خويش مي خندد

به هراس روشن و ديرينة من مي خندد

بي آن که حتا

                بربالهاي خاکستري  مايل به سياهش

                                                                             منقار بکشد

 ****

 اينک سالهاي درازي  گذشته است

 گردنه در چنبره يک چشم انداز

                                          همچنان يک خط قرمز  است

روزگار م چندان تغير نکرده است

و تنها   

          آسمان

                      ملال هاي ديگري ر ا باريده است

و ستاره هاي روشن شبان پارو پيرارين

ديگر در لجن هاي سياهي

                                   تکيده اند

گوييا جغد نفير رمز آلودش را

                                      پاياني نمي بخشد

و آسمان

همچنان مي بارد

شو کراني برسينه  زميني  به پهناي  اميدي مجروح:

                            خون آلود و

                                             گاه سياه

و تمام روبرويم را

                    - گردنه   را

                                       ميپوشاند

خط قرمز ،

حضور ر ازناکش را در آيينه مي بيند

 در آيينه يي که جغد فرارويش گذاشته

و  من نيز

              يک تماشا گر شکست خورده آنانم

 که با ااين باور زهر آگين

اعتيادي تلخ يافته ام

 وبي آن که اين زهر

                          کار را يکسره کند

- وگردنه

- وجغد

 آن سوي خوابهاي وهم اندود من

در آيينة مشئوم

                         فرادست شان

هبوط رازناک شان را  پايان بخشند

اما

    يگانه ،

گره کور  اين راز

چون خاموشي مشتهاي آدمهاي خشم آگين و پر خاشگر

در رخوتي شرمناک   

                         کشوده مي شود

بسان هيأت تنديسه يي که تراشيده ام آن را

در چشمه سار  مرمرين رويايي مرموز

جغد، در انتظار روييدن فاجعة ديگر

فراز گردنه

با نفيري از نفرت

                            - مي شکند

                            - آيينه مي شکند

و بدينسان تاريخ زوالي  خفت بار

گردنه را مي گيرد

اشباح جامهاي بلورين شوکران را  سر مي کشند

و آن گاه

آفتاب لعنت دوبارة يک شب قير اندود ه را

با مسخره گي

                     تکرار مي کند.   

23 جدي 1383

جبل السراج پروان

 

 


بالا
 
بازگشت