ثریا بهاء

 

بشیر احمد انصاری گل" یاس" که درغربت روئید

"زخم خونین یکاولنگ ، گل سرخی بر سینهء عاشورا "  بطرز وصف نا پذیری با ادبیات زیبا ودلنشین   انصاری نگاشته  شده است که تا ژرفای روح آدمی نفوذ میکند ، زخم متلاشی شده یی است که قطره قطره خون گرم زمان ازآن جاری است وگل سرخی خشکیده یی است بردشت کربلا که زمان آنجا  ایستاده است ،اما در سرزمین انصاری زمان در انتهای هرشب شیارهای آتشین میکشد وهرروزفاجعه ای نوی می آفرینند برپهنه ای گسترده ی مکان تافراسوی تکرار جنایت تاریخ ٠٠٠تاریخ تجاوز، خون ونابودی ارزشها،  وچه بیدریغ آن کس که سوگوار کرداین سرزمین را و یزیدوار هرروز شکست وکشت وبه آتش کشید!  چه کسی نفرینش کرد ؟چه کسی برمرگ انسانش گریست ؟چه کسی برای قلب این کنیزکان که اصولا" مادرش مینامند فریاد زد؟ چه کسی جنگل خشک بی هویتی را به آتش کشید؟ 

انصاری ازگل سرخ گفت وسرود غمگینانه مردمش را درگل سرخ خواند واین انتخاب سمبولیک علاوه بر گویایی طبعیت گل سرخ، یک احساس خشمگین وسوزان را در وی برمی انگیزد وغرش گلوله ها در یکاولنگ روحش را جریحه دار میسازد، بوی دود،خون وباروت را به خواننده اش انتقال میدهد و سرخی خون گرم متلاشی شده ی جوانان روی برف سپید نقش می بندد و منظره ی دلخراشی را پدید میاورد . انصاری می نویسد:                                                                                    

"يکاولنگ يکبار ديگر ويران گشت و فرزندانش در شطی از خون غلطيدند، فرياد بينوايان بیگناه آن همراه با بوی خون و باروت به هم آميخت و در هوا پيچيد و خون سرخ بر روی برف سفيد تابلوی هولناکی از حکايت ستمديدگانی را ترسيم نمود که از قرنها بدينسو از تبعيضی مضاعف رنج می برند. دشمنان افغانستان توانستند يکاولنگ را ويران و جغرافیايش را به زمين سوخته مبدل نمايند ولی نتوانستند هويت پايدارش را از هستی ساقط سازند٠"

  انصاری چون شاعران ونویسندگان دیگر در برج عاج نمی نشیند تا از سرسیری وبیدردی ودلتنگی های روشنفکرانه چیزی بنویسد، درد ورنج مردمش را درگوشت ، پوست ، خون واستخوانش لمس می نماید، هستی خودرا در هویت مردمش به تصویر می کشد، به دفاع از  زبان ، فرهنگ و هویت مردمش  برمیخیزد ، استوار با  ژرف پویی و ژرف نگری ریشه های تاریخی ستم وخشونت را باز می یابد وقلمش فریاد رسای مردم مظلومی می شود  که در زیر رگبار مسلسل ها سوراخ سوراخ شدند و خون گرم شان روی "وحدت ملی "  یخ می بندد٠انصاری فاجعه نسل سرگشته سرزمینش را چنین می نگارد : 

" در آن روز ، اجساد کشته شدگان را يخ زده بود و مرده ها به اشکال مختلفی خشک شده بودند. راست کردن دست و پای کشته گان کار آسانی نبود. از شدت رگبار در دهان برخی از اين کشته شدگان دندانی نمانده بود و در اثنای انتقال دادن به گورستان از زخمهای برخی ديگر سرگلوله مسلسل به زمين می ريخت"                                                                                     

انصاری با واژه ها بازی نمیکند بلکه از جسد یخ زده انسانی واژه ها را میگیرد، گاهی خودش زیر رگبار آتش می سوزد و گاهی هم در سرما یخ می بندد واز ژرفای این تراژیدی فریاد آزادی وآزادگی ورهایی انسان دردمندش رابلند میکند و بگونه ای هستی مرده آنها را با هستی زنده ی خود پیوند میدهد واینجاست که نویسنده مردمی می شود و در مسیر رفتاری ،اخلاقی خاص خود قرار میگیرد و با تمامی توانایی قلمی و دانش پژوهشی سردرآستان" سیا" و بوش نمی ساید همچنانکه  دیگران اینجا چکمه بوسیدند وبرسرنوشت مردم خود معامله کردند،اما انصاری با تعهد واصالت انسانیش شجاعانه سیلی محکمی بر رخ شیاطین  نفت زد وکتاب " افغانستان در آتش نفت " رانوشت که به زبان های مختلف برگردان شد و دست بدست میگردد ، درین کتاب پرده از رخ "سیا" برمیدارد که چگونه سلاطین نفت در پیوند با " سیا" چهره های وحشناک تباری را بر سرنوشت مردم ما حاکم می سازد  و با بازیهای فتنه گرانه وسیاست های چند بعدی و یک قطبی ساختن جهان ، درپی گله سازی مردم اند٠  انصاری می نویسد:                                                                                                              

 " برژنسکی در مصاحبه های خویش بخودمی بالد که دشمن دوران جنگ سرد را به دام افگند ولی هیچ باری به  ملیونها کشته و آواره و معلول افغانستان نمی اندیشد و به درد های کشوری که این بازی جهنمی در خاکش انجام گرفت وقعی نمیگذارد٠" 

  برای انصاری تعهد در نوشته معنی دارد و بیم از " سیا " جبونش نمی سازد، هیچگاه هم درپیوند با کاخ سفید بر نعش مردمش مقام نمی خواهد٠                                                                        

انصاری بامسأله هویت ملی  که یکی از بحث برانگیز ترین مفاهیمی رنج آور جامعه ماست شجاعانه روبرومی شود و بعد از مطالعات و پژوهشهای علمی در مورد جوامع  قبیلوی دست به نشرکتاب " ذهنیت قبیلوی " میزند، مناسبات قبیلوی را ریشه یابی می نماید و می نگارد:  

"قبیله گرایی روحیه ای است که بر قسمتی از جزمیات تکیه داردکه فاقد توجیه علمی وعقلی است وکسی جز پیروان آن به اصالتش اعتقاد ندارد٠قبیله گرایان همواره خود را تلقین میکنند که به عظیم ترین قبیله تعلق دارند٠ ادعای مجدد وعظمت هم معمولا" مستلزم مبالغه دربزرگ شماری خویش با تحقیر دیگران است ، چیزی که به بروز منازعاتی خونین میان ملیت ها در عرصه ء تاریخ انجامیده است "  

انصاری باردیگر خون خویش را بر قلم اصالت وشرافت میریزد وعظمت تندیس آزادی امریکا را نه درکرانه های آبی نیویارک بلکه در آزادی بشریت می بیند، زنجیر مصلحت پاره میشود و کتاب "مشروعیت سیاسی گرفتار طلسم زر، زور، تزویر" را می نویسد،که بوش ،خلیل زاد و کرزی را در نبرد با وجدان شان فرا میخواند، وآنگاهی که صدای طبل وحدت ملی وسرود ملی  روح ملت را زخم میزند ، انصاری شیار های این زخم را بی  تابانه می نویسد،دیگران اگر در سکوت گنگ بی تفاوتی آرام  می لمند ، انصاری با قلم رسای خود طنین فریاد ستمدیدگان شمالی ویکاولنگ را تا انتهای تاریخ می  برد و خود  که" گل  یاس ی است در غربت"  از جنگل سبز  باور ها  گلی می چیند به سرخی خون  و آنگاه " گلسرخی " میگوید:  

"تن تو كوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
کاري افتد از پشت
تن تو دنيايي از چشم است
تن تو جنگل بيداري هاست
هم چنان پابرجا
كه قيامت
ندارد قدرت
خواب را خاك كند در چشمت
تن تو آن حرف ناياب است
كز زبان يعقوب
پسر جنگل عياري ها
در مصاف نان و تيغه ي شمشير
ميان سبز
خيمه مي بست براي شفق فرداها
تن تو يك شهر شمع آجين
كه گل زخمش
نه كه شادي بخش دست آن همسايه است
كه براي پسرش جشني برپا دارد
گل زخم تو
ويران گر اين شادي هاست
تن تو سلسله ي البرز است
اولين برف سال
بر دو كوه پلكت
خواب يك رود ويران گر را مي بيند
در بهار هر سال
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
كاري افتد از پشت
تن تو
دنيايي از چشم"  است

خسرو گلسرخی  

ثریا بهاء  ، کالیفورنیا

  kabul2020@sbcglobal.net

 

 


بالا
 
بازگشت