صديق وفا

 

سکولاريزم وبازتاب آن در ُسروده هايی

مولوی ، خيـــــــــــام و حافظ

باب سخن :

 سکولارس د رلاتين به مفهوم " نسل"،"دوره وعصر" آمده است، که دنيا را(Secularis)

آنچه هست می بيند و اطلاق ميکند و معنا متضاد با " کليسا" دارد ، چنانچه کليســا و ساير چنين اماکن در اديان ديگر به گذرا وفانی بودن گيتی تأکيـد می ورزند و بقاء و جاودانه گی را در دين می بينند . به همين علت است که سکولاريزم ميخواهد با توضيح ابعـاد گوناگون حيات اجتماعی، انسان را در خدمت آراستن زنده گی ِبگُمـارد . در مبحث کنـونی که  سعی ميگردد؛ سکولاريته در زيبائی های فرهنگ بيان و آشــکار شود کوششی است آغازين که در آن نقش انسان وِخرد وی در شناخت پديده ها و محيط اجتماعی برجسته شده است.

هرچند تفاوت هايی ميان دوره ها،نقش ها، پرداخت ها و سروده هايی مولوی،خيام وحافظ

وجود دارد وهريک ُبعد ُمعين ِعرفانی وفلسفی خود را دارد و تاکنون بسياری از دانشمندان

حوزه تمدنی ما بدان پرداخته اند وهنوز هم جولانگاه کاوش وپژوهش آن باز است ، اما در مجموع اين سه سخن پردازُسترگ و سخن پردازان وبزرگان ديگر چون فردوسی طوسی،

عطار وديگران که پرداختن و استمداد ُجستن از اشعـــار وُسروده هـــای ايشان  ايجاب کار جداگانه را مينمايد ، دريک مسألهء حايز اهميت اجتماعی دوران ما ( سکولاريزم) حرفها،

 انديشه ها، ونداهايی دارند که من دراين نبشته ، تنها به همين وجه مشترک آن پرداخته ام وازبرخی ُسرده هايی آنها با استفاده ازديوان ها  وآثار شان ويادداشتها ودست نويس هــايی که بعد از خوانش آثار دانش پژوهان ديگر دراين عرصه جمع آوری نموده ام ، ِاستـــمداد ُجسته ام تا ( سکولاريته) اين معضل دوران ما را در حد توان ِگره گشايی کنم ودر لابلای

شعر وشکل ظريفانه يی در حد نياز ابتدائی واز سویِ نگارنده ُمبتدی آن را بيان دارم.

قدرمسلم آنست که پيامهــا،اشارات، کنايه ها،ارشادات وُ سروده های اين راد مردان سُترگ

فرهنگی حوزه تمدنی ما به شخصيت ايشان ابعاد گوناگون ودرعين حـال پويايی هاو دانايی های کمال مطلوب بخشيده است ، ولی دانش وبينش ژرف ، تقوا، آزادمنشی،ِرندی وعياری

وهمچنان ضديت با تحجر وبنيـــــاد گرائی، حقيقت نگری وتقابل با انديشه ها ونيات تازيانه مشخصه های مُشترکيست که من را وادشته است تا  درتحليل و برداشتهــــای اجتماعی دوران ما ازاين زرينــــــه های والاگهـــــراستمداد جويم . تذکر يک نکتـــــــه ديگر را نيز ضروری ميـــــــدانم ، وآن اينکه ؛ برداشت آدم ها از اشعار ، قصه ها،وداستانهــــــای دل انگيزوفرح بخش اين پيشکسوتان فرهنگ وادب گونه گونه ووابسته به طرز ديد وبرداشت شان از مسايل دوران ماست ، کسانی ايشان را ِصرف عارفـــــان صومعه نشين دانند ، که گويا در مسايل اجتماعی وسياسی َدخل وغرضی ندارند واز همين زاويه گفتـــه ها وسروده هايی آنها را تفسير وتحليل نموده وبه استنتــاجاتی هم در محــــــاط فکری شان ميرسند، اما کسانی هم مانند من وامثالم رابطه با آثار ماندگار اين پيشقراولان فرهنگی مارا يک رابطه خشک و بی محتـــواکه در سطح الفاظ و ادبيات خلاصه شود ندانسته ،بلکه  آنان را پيـــام ها ونداهايی بس عميق ميــدانند که برای بيــــداری وخروج از حصـــــارهــــــا، فريادهای هشداردهنده ای دارد وکار بُرد آنرا در کارزار اجتمـــــاعی ازُ محسنات کارفرهنگی ميدانند. پس ميتوان گفت که " ِسرها"در سينه های خودمان نهفته است .

مولوی در مثنوی اش گويد:  

 "هرکسی از ظن خود شـــــد يارمن

وزدرون من نجست اســـــــرارمن

ِسرمن از نالـــــــه من دور نيست

ليک چشم وگوش را اين نورنيست"

در اينجا که مقصود از بحث پيرامـون يک مسألهء حايز اهميت دوران ما " سکولاريزم " است و در آن مقدم برهمه عينيت مطرح است بهتر خواهد بود تا با استمـــداد از فردوسی بزرگوار اين مقال را آغاز وببينيم  که وی چگونه ِخرد را َمرجع ميداند:

 

ِِخرد گر سخن برگزيند همی      همان را گزيند که بيند همی

1- سکولاريته يا مسأله ء جدايی حکومت از دين :

     در روش های سکولاريستی نخست بايد حکومت را از دين جـــــــدا ساخت ، تا وجدان آدمی ، آزاد وآفريننده شود . در جــــامعه ای که حکومت ازدين جــــدا ساخته نشده است ، وجدان آفريننده وآزاد انسا ن به کا ر نخواهد افتــــــــــــاد .

موجوديت جنبش سکولاريته در جامعه هايی مسيحی ، مسلمان و يهودی ضروری پنـداشته ميشود .

 

" نه از پادشاه، بی نياز است دين        نه بی دين بود شاه را آفرين "    

 

باارزش شمردن زنده گی در گيتی و زنده گی را لهو و لهب ندانستن ، بلکه پرداختن به آن را بزرگترين خويشکاری انسان واجتماع و حکومت دانستن ، مفاهيمی و محتوياتی ايست که زير واژه " سکولاريته" خلاصه وفشرده ميگردد. زيستن در گيتی ، گرانيگاه زنده گی-

ايست ، همين باارزش دانستن زنده گی در گيتی است که از حکومت ميـــخواهد ، زنده گی هر انسانی را برترين ارزش بداند ، هنـــــــگامی حکومت هـــا می توانند اين مسأله را در محراق توجه قرار دهند که حکومت سکولار شده باشد و حکومت تا آنکه از خوار شماری

جسم و زنده گی در گيتی نه پرهيزد سکولار ناميــــــــــده نمی شود .

حقوق بشر که منشاء سکولاريته و شاخص ادآی احتــــــرام و ارج گذاری به فرديت انسان است ، و از نگاه رسمی طی اعلاميـــــــه ء مصوب دهم دسامبر 1948 (ع) سازمان ملل متـــحد تسجيل و صبغه ء جهـــانی يافت ، در حقيقت ُجنبشی است برضد حکومت وبرضد

َمرَجع وسازمان دينی وايديالوژيک که توانست حيثيت ذاتی انسان را ارتقـــــاء دهــد ونقش سازمانهــــــــــای دينی وسياسی وحکومت را نسبی سازد . همينکه حقوق يکسان انسان ها برسميت شناخته ميشود و اساس آزادی وعدالت وصلح پنداشته ميشود ، ميرساند که فرديت

وحقوق بشر همزاد و همآهنگ وُمکمل همديگرند

آنچـه حقوق بشر نامــــــيده ميشود، در اصل حق فرد انسان است ، در واقع يک سرکشی و ُطغيان بزرگ وژرف فرد انسان،  در برابر حکومت و سازمانهای دينی وباالاخره هرگونه سازمانی است، فرد انسان هنــگامی دريک اجتمــــــاع پيدايش ، ظـــهور ويا مطرح ميشود وفرديت می يابد که در او ، اين سرکشی و ُطغـــــيان ، رويداده باشد ، تاخود را از تابعيت حکومت و حزب وسازمانهــــــــا و مراجع دينی ، آزاد بسازد وآزادی فردی طوری که در اعلاميهء جهــــــانی حقوق بشر تصريح يافته است بااين انديشه بنيـــــــــاد می يابد ،که فرد خود راسرچشمه معنويت، وسرچشمه روحـــــانيت ، يعنی خودشرا ميزان ومعيـــــــارحق وحقيقت بشنــــــاسد. بعد ازاين سرکشی است که مبارزه با خرافات يا رهـــــــائی از افسون اســــاطير کهن، رهائی از تعويظ و طومار وِسحر وجادو وجبرمطلق ظـــــــهور مينمايد و در مراحل بعدی ُرشد سکولاريزم مبارزه با زاهدان و راهبان که انسان گرائی يا هومانيزم ، دنيـــــا گرائی  هدف آنست پا به عر صه تاريخ ميــگذارد  در همين روند است که مرحله جدايی حکومت از دين و دين از سياست  که در غيرايديالوژيک ساختن آن تاکـيد صورت ميگيرد وارد اين پروسه ميشود که دشوارترين وجنجال برانگيزترين مرحلهء آن ميباشد.

اينکه امروز برحکومت سيــــــکولرو دموکراتيک در ضديت با نظامهـــــای تئوکراتيک و ديکتاتوری تاکيد بعمل می آيد ناشی از چنين طرز ديد است که درآن حقوق ومنافع انسان با اجرای قانون  مورد حمايت قرار ميــــــگيرد وانسان توانائی آنرا می يابد که خود را مرکز بداند واز تحقير وتوهين وفشاری که بوسيله حکومـــــــات مذهبی واستبدادی تعميل ميگردد وارهاند .

       اينـــــــــــکه حافظ  شرين کلام ميگويد :

" فلک را سقف بشگافيـــــــــم وطرحی نو در اندازيم "

َدم از انسانی ميزند که برای نوسازی انسان وجهان ، ميـــــــداند که بايد آسمان را به زمين آورد و زمينی ساخت و انسان هنگامی فرديت می يابد که همه را در خدمت رفاه و آسايش

بشری به کار گمارد وبياميزد . دست اندازی به سقف آسمـان و سقف آسمـــــان را ِشگافتن بدان جهت است که در آن ُبن کهيــــان و هستی زنده گی را به زمين ُفرو کشد و  تبديل به ضمير خود سازد . مسأله سکولاريته هم ،چنانچه برخی می پندارند ، زمينی شدن زنده گی  انسانی نيست، بلکه مسأله آوردن آسمان به زمين و به درون خود فرد انسانست ، تا انسان

اصل معنا آفرين وارزشگذار را ، در وجود خود داشته باشد ، به همين خاطر بود که حکيم

بزرگ سقراط ، فلسفه را از آسمان به زمين آورد .

به همين منوال مولانای بلخی هم ِشگافتن فلک را در روزگار خودش مطرح ميکند، واين همان غزلی است که سعــــدی شيرازی هنگام زمامداری اتابک ابوبکر ابن سعد زنگی در پاسخ آنکه بهترين غزل زبان فارسی کدام است، به اين غزل مولانا اشاره نموده وآنرا ناب

ترين ُسروده ميداند؛

"هرنفس آواز عشق ميرسد از چپ وراست

مــا بفلک ميرويم عزم تمـاشــا که راست"

 

آری ! اين پرداخت بزرگ چگونه در عصر ما صدق ميکند؟ به بينيد که همين حالا نيز از

"چپ" و"راست" ادعاها ونداهايی به حمايت از حقوق انسان، تساوی مليت ها، منــــــافع عليـــــای ملی ، ُزدودن فقر وتنگدستی ،تأمين صلح ، عدالت ودموکراسی و بالاخره حفظ محيط زيست و تأمين آسايش انسان ها براه انداخته ميشود و هريک ميخواهد گوئی سبقت از ديگری به ربايد ، اما " اگر بينا بنگريم" و بدون تعصب وتنگنظری ها يی بلند پروازانه

برخورد کنيم ، ساده می بينيم واحساس می کنيم که اين همه ندا ها هنوز مسير قانونمند خود را نيافته است  ودر نيات و آرزوهايی ِبهی خواهانه در گيـــر مانده اند ، دليل روشن آن اين است که درجه وسطح صداقت و راستکاری که مولانا بدان اشــــــــاره می کند وبه  کاوش  فلک راست يعنی صــــــــادقانه ميـــرود ( در افــــــاده من اين راست از راست اولی  که منــــــظور از کتگوری بندی است تفاوت دارد) هنوزِ قوام وانسجام نيافته است ، ضرورت ونياز زمان ُحکم می کند که اين شگافتن فلک که حافظ و مولانا به بيان هايی مشابه از آن

ياد می کنند ، بائيست با يک نيت واقعا ًً نوع دوستانه ، دموکراتيک،سازنده وپويا تحقق يابد  که بادريغ روشنفکران ، نخبه گان و خرد ورزان ما هنوز کمتر توانسته اند بدان نايل آيند.

مسألهء بنيادی در حيات اجتماعی آنست که چگونه انسان ها زيست باهمی نمايند ، هرکه به هر چه ميـــخواهد ايمان بياورد ، وابسته به خودش است ، حکومت ها بايد نگران زنده گی رعايا در گيتی وسرزمين شان باشند و ِخرد را به نگهداری و پرورش جان بکار گمارند ، جامعه و حکومت ، با پروردن جان وِخرد  سرو کار دارد ، نه با ايمان افراد ، ونه بااينکه حقيقت واحد و منحصر به فرد چيست؟ ونزد کيست؟

بيشترينه اشعـــار و سروده ها ی ( مولوی، خيــام و حافظ) حکايت گر همين درد وعذاب ، کشمکش هـــا ، تضــــادها و تنش هايی اند که از تقابل منافع عمومی جامعه وقشر حکمروا نشأت می يابد . اگر دينی گويد که هرکسی بغير آن دين ، راه و روش ديگر گزيند ، چنين کس پذيرفتـــه نخواهد شد و حکومتی وســــيله گردد که اين راه ورسم را با جبر واکراء بر جامعه و عوام الناس بقبولاند ، در اينـــــجاست که حکومت ازتأمين رفاه اجتماعی عدول و ماهيت سکولار خود را از دست داده است .

انديشه بلند حافظ  بزرگ به اين تناقص جانانه پرداخته است ؛

" هر که خواهــــد گو بيــا و هر چه خواهد گو بگو  

کبر و ناز وحاجت ودربان ، در اين درگاه نيست "

آنانيکه در لابلای منافع محدود قشری و طبقاتی شان ، دعواهای خانمان برانداز را دامن ميزنند ، جنگها و تصادمات گروهی را وسيله رسيدن به اهداف نا مشروع خود ميدانند ، از نگاه حافظ اين پيش کسوت فرهنگ و ادب حوزه تمدنی ما بدور نمانده و نا گزير شده است تا خط بطلان روی همه باورهای ناسالم برکشد:

" جنگ هفتــاد دو ملت ، همه عذر بنه

چون نديدند  حقيقت ، ره افسانه زدند "

آری چنين باورها ست که به تعصب و بنياد گرائی و جنگ می انجــامد ، مولوی همچنين خيام و حافظ انديشه وارونه آنرا بيان ميـدارند . که در تضاد کامل با فرمانبری و اطاعت

کور کورانه قرار دارد .

جنگ اهورا مزدا با اهريمن که پيايندی جزء خشونت و تقابل ، ِخفت و خواری ندارد ، از تضاد کفر و ايمان بر ميخيزد ، واين ترواشی است که هيچـــــگونه هماهنگی با زيستن در گيتی ندارد ، در اين راستا انديشه پردازُ سترگ مولانای بلخ چنين مگويد:

"  چونکه بـــيرنگی، اسيررنگ شد    

موسئی با موسئی در جنــگ شد "

مولوی رنگ را سمبول زشتی ،اختلاف و شقاق ميداند ، به همين منوال بيرنگی را صفا و صميميت و در رفاءو آرامش زيستن داند. اسير رنگ شد يعنی از ماهيت وِسرشت انسانی که باارزش شمردن زنده گانی است فاصله ميگيرد و در جنگ وتقابل ميگذرد .

همآهنگی رنگهــــــا هنگامی ميسر است که انسان ، هنر زيستن و زيبا ساختن گيتی را در تفاهم و همـــــــدلی و همبستگی با همديگر بيــاموزد و به شياطين و شيادين اجازه ندهد که زيست باهمی آنان را دگرگون سازد وبرهم زند

 

2- انسان سرچشمهء پيدايش بينش ، اخلاق وقانون ، شادی وسعادت:

انسان خود، منشاء پيدايش بينش، اخلاق وقانون است.  مولوی گويد:

" توخويش، قفل گمان بُرده ای، کليــــــــدستی"

ما امروزه برای رسيدن به بينش، اخلاق ،آئين وقانون ،به دُنبـــال کُتب قطور وفطورازمنه های قديم برميگرديم ،ودر آثار فلاسفه وحُکما رجوع ميکنيم ، يا به سراغ سنت ها وپيشينه هاميرويم ، وسعی مينمائيـــــــــم تا اخلاق بينش وقانون را ، از تفسير وتأويل اين کُتب ، يا آن مکتب فلسفی يا حُکم وامثال رائيج بين مردم استخراج ودريافت کنيم .

فرهنگ سکولاريته، همهء اين راههــارا نادرست ميداند ، چون همهء اين راههـــــــا منکر اصالت انسان ، اصالت گيتی واصالت زمان است.

اين فرهنگ يقين دارد که بينش را، اخلاق را،دين را ، قانون را ونظام را بايد درجستجوی

هميشگی بُن ها يافت، اين جستــجوئی است که هميشه بايد از سرگرفته شود ، بُن انسان،بُن زمان وبُن زنده گی علی الرغم همه کاوشها وپژوهش ها هميشه لبريز وسرشار بوده وطبعاً

ناشناخته باقی ميماند ، واين خود انسان است که ميتواند وبايد هم بتواند با کار پيگيرومتداوم خود عرصه های ناشناخته آنرا روز تاروز روشنتر وگويا تر سازد ، در هميـن جاست که بايد گفته شود، اخلاق وقانون وحکومت نياز به شناخت بُن انسانهــــا دارد و انسان خودش، برای دستيابی به اخلاق ، قانون وحکومت شيوه پيدايش آنها را از انسان بجويد وبيابد.

هنگامی که همهء مردمان اجتماع ، به انسان،بر کردار، اخلاق وقانون وبينش وسياست ارج گذاشتند دراينجاست که بنيـاد محکم  سکولاريته گذاشته ميشود واستوار ميگردد. کليد سکولاريتيه هم در آنست که اخلاق، قانون وبينش جايــــــگاه خود را دريابد وبجاست که مولوی ميگويد:  تو خودت کليـــــد همهء مسايل ئی وهرگاه از درون وبُن خود بی خبری ناگزير به غيـــــــــر مُنتظری !

تو هر چه هستی ، ميباش و، يک سخن بشنو:

" اگرچه ميوه حکمت، بسی بچيـــــد ستی

اگر تو شيخ شــــــيوخی، و گر مُريد ستی

تو خويش درد گمـان بُرده ای و، درمانی

توخويش قفل گمــــان بُرده ای، کليد ستی

اگرزوصف تو دزدم ، شحنـــــــــه عقلی

و گر تمـــــام بگوئــــــــيم، ابايزيد ستی

دريغ از تو، که در آرزوی غيـــــری تو

جمال خويش نديــــدی، که بی نديد ستی "

             ولی دريغ که؛

                            " توخويش را قفل گمان ُّبرده ای، ونميدانی که کليد ستی ...."

ولی آنانيکه زنده گی را تمتـــعات بی مزه وپوچ داننــــدونقش انسان درزيستن را نفی و لهوولهب گويند از نگاه حافظ بدور نمانده وبسيار عميق به اين نکته پرداخته است؛

" از لذت حيـــــــات ندارد تمتــــــــعی  

امروز،هر که وعده به فرداش می کنند"

اينکه به فردا وعده ميشود ، خوشی ها وشـــادی هايش تلخ ميگردد ، چون در حين تمتع ،انديشه فنا با وی می آميزد وفانی ميشود ، اما سکولاريتيه درست آنچه ميگذرد آنرا کم ارزش وخوار نمی داند. وزمان برايش بريده نميشود وزنده گی در هر لحظه وآنی ، چهره-

ای ديگری از شادی وخوشی دارد واين انسان است که شادی وخوشی را در چهره هايی گوناگونش در می يابد.

حافظ که يکی از پيام آوران شادی ، رستگاری وسعادت انسان در گيتی است ميگويد:

" ساقيا بــاده که اکسير حياتست بيار           تاتن خاکی مـا ، عين بقــاءگردانی 

بمن حکايت  ارديهشت ميــگويد       نه عاقلست که نسيه خريدونقـد، بهشت"

خيام در رابطه به لذت بردن از زنده گانی گويد:

" می خور که به زير گل بسی خواهی خفت      بی مونس وبی رفيق وبی همـدم وجفت   

   زنهـــــار به کس مـگو تو اين راز نهـــفت        هر لاله که پژمرد نخــواهد  ِشگفت   "

يا گويد:

" خيام ، اگر زباده مستی، خوش باش                با لاله رُخی اگر نشستی خوش باش

 چون عاقبت کار جهان نيستی است                انگار که نيستی، چو هستی خوش باش"

حافظ در رابطه به شادی و رستگاری که آنرا به جوان شدن تشبيه نموده است ميگويد:

"  گرچه پيـــــــرم توشبی تنگ در آغوشم گــير  

تا سحـــــــرگه زکنــــــار تو جوان برخيزم "

3- سکولاريته ميخواهد زنده گی را در زمان بيازمايد !

سياست، زنده گی در زمان است ، هنگامی اين زمان ، فانی ، وطبعا ً متاع قليل ولهولهب شمرده شد ، ديگر نمی تواند غايت انسان شود . زنده گی در گيتی ، سعادت نقد است ، کار کردن در گيتی عشق ورزی با گيتی است ؛ در رابطه به نقد بودن زنده گی حافظ گويد:

"  گوينــد کسان که بهشت با حور خوش است       من گويم که آب   انگور    خوش است

  اين نقد بگـــير ودست از آن نســـــيه بردار     که آواز دهل شنيدن از دور خوش است"

حافظ زنده گی خوش در جهــــان وزمان حال را در همان راستای سکولاريتيه ، برترين ارزش ميداند وُپشت به مفهوم  کام داری در جهان بقاء دارد .

" آمرزش نقد است کسی را که اينجـــــا

ياريست چو حوری وسرائی چو بهشتی "

همچنين مولوی ايده نوشوئی را زنده می کند و ارزش فوق العاده بدان قايل است وبه همين منوال خيام مفهوم " نقد" را در رباعيات خود تذکار و تأکيــد می کند ،که ميتوان همه اينها را گرانيگاه و رهگشای سکولاريزم دانست وبه بررسی گرفت.

عمرخيام با آنکه سعادت اقباء را فقط نسيه ميداند ودر پی شادی وطرب دراين جهان است، ولی همينکه برای او، برترين ويژه گی جهان ، گذرا بودن آنست ، به شادی وخوشی ناب ،

دست نمی يابد و ناله هايش را چنين سر ميدهد:

" برخيـــــز ومخور غم جهان گذاران    

خوش باش ودمی به شادکامی گذران" 

سکولاريته، جنبشی برای مثبت ساختن مفاهيم حرکت وتغيير وپيشرفت وتکامل است ، که

جدا ناپذيراز احساس زمان وزيست در جهــــــــان است،  سکولاريتـه،  ميخواهد حرکت و شادی را با هم چنان بياميزد که هم گوهری شان نمايان وبرجسته گردد.

جهان ما،جهــان تغييروتکامل وحرکت است ، سکولاريزم عميقا ً آنرا می بيند، در اين گُنبد خاکی ، هيچ چيز ی محکوم به از بين رفتن کامل ونابود شدن نيست ، هرآنی خوشهء می رويد وگياه می شود وگياهی با پُرشدن پيمانه اش جايش را به گياه ديگر واگذار می کند.

      خيــــــــــام گويد:

"  عمرت چو بسر رسيد چه بغداد وچه بلخ 

پيمــــانه چو پُر شد ، چه شرين چه  تلخ "

مولوی احساس زنده گی ورابطه آن را با مرگ بسيار گويا بيــــــــــــان می کند:

" ميميرد يکی عاشق ، ميگفت يکی او  را

در حالت جــان کندن، چونست که خـندانی

گفتا، چوبپردازم، من جمله دهــــان گردم

صد مرده همی خنـــــدم، بی خنده دندانی

زيرا که يکی نيمم، َنی بود شـــــکر گشتم

نيم دگرم دارد، عزم شـــــکر افشـــــانی

عاشق ميگويد که من در درازای زنده گی ام ،نائی بودم که ُپر از شکر شده ام واکنــــون ، هنگام مرگ، عزم افشاندن اين شکر رادارم ،در مرگ، احساس تجربه لبريز شده گی می کند، نه احساس از دست دادن وفناء،چون ميداند که نيم دگرش تداوم آنچه است که وی بوده هست .

 زمان گياهی است که هر روز ، گلی وخوشه يی ديگر از آن ميرستد و آهنگی وترانه  ای ديگر ازآن نواخته ميشود.

مسأله انسان،انديشيدن به آخرت نيست،بلکه انديشيدن به زايانيـــــدن بُن خود است .درست فلسفه سکولاريته نيز برهمين انديشه استوار وقايم است.ازاين رو زنده گی يک فرد ويک ملت،در پيمودن زمان يا تاريخ زنده گی ، فوق العاده اهميت دارد. يک ملت در هر ُبرهه - ای از زمان ، چهره ء ديگر وتازه ، از هويت خود را پديدار می سازد، تاريخ يک ملت ، حکايت از آنچه فنا شده وگذشته است نمی باشد، بلکه تاريخ هر ملتی در روان وضميرتک

تک افراد آن ملت ، موجود وزنده هست که آن را تاريخ حقيقی يک ملت نيز گويند.

4-  ِخرد انسان در برداشتهايی سکولاريستی مرجعيت دارد :

        انسان زيبـــا وپرتوان است ، انسان فرمانروای تاريخ است، او ميخواهد کشتی را تا بيکران های زيبايی، شناخت،شادی وخوشبختی براند وآمال انسانی خود را برآورده سازد

اما سر خورده گی های گيتی با لجا جت، بسياری از آرزوهای وی را به ياس مبدل ميسازد

واين همان انسان است که به کمک ِخرد خود مصممـــــانه برسکوی بلند تاريخ ايستاده وبا بانگ رسا ميگويد: تا نفس ميکشم اميدوارم واين همه نا ملايمات را که جزء لحظات گذرا نيستند به کمک وياری ِخرد خود هموار خواهم ساخت ، پس ِخرد را چگونه پنداشت؟  

ِخرد که عبارت ازُکنــه انسان است، متعلق به فرد انسان بوده و سکولاريتـــــه بازگشت به همين مرجع بودن  ِخرد است. انسان هيچگاهی به شادی، خوشبختی  وسعادت نمی رسد تا آنکه به اين مَرجع بودن خود پی نبرد .در سطح ملی در يک کشور هنــگام ( ريفراندوم) يا همه ُپرسی است که به ِخــــرد فرد- فرد جامعه مراجعه ميشود وبعد ازآنست که حــــاکميت مشروعيت می يابد ودر واقعيت امر نوعی از قرارداد اجتمــاعی آنرا صحه ميگذارد . که   بهترين  پيآمد َمرجع دانستن ِخرد همانا استقرارنظامهايی دموکراتيک وسکيولر ميباشد .

   همانطوری که فردوسی طوسی فرموده است که" ِخرد چشم جانست چون بنگری" واقعاً

ِخرد نگهـــــــبان وپرورش دهندهء جان و زنده گی در همهء انسانهــــــــاست . همزيستی ، همکاری، هم انديشی  ،همروشی و... که روابط انسان هـــــا را بيــــان وآشکار می سازد ، مفاهيــــــمی بزرگی اند که با بکار ُبرد ِخرد بميان ميآيد.

  مولوی ، خيام ، حافظ، عطار وديگران ِخرد را بکار بردند تا نشان دهند که چگونه گوهر و کنه انسان در خدمت شناخت پديده هـــا گماشته شود . اينست که ؛  نور باده در جام ومی صافی در پياله ، عکس روی يار در پياله ...... نزد ايشان بيان اين ِخـــــــرد است.

 برای ُحسن ِاختتام اين نگاشته ای  ُمختصر چند بيت حافظ را گواه می آورم که مسأله ِخرد وبينش شاد وخندان را در همين " جام ونور باده ومطرب" بازتاب داده واين ســــــروده ای است که از سالهــا بدينسو ِورد زبان روشندلان وآگاهــــــان ماست والهام بخش پرداختن به چنين نبشته هاست ؛

 

" ساقی به نور باده، برافروز جــام ما

مطرب بگو که کا رجهان شد به کام ما

 مادر پياله ، عکس رخ يار ديده ايم                              ای بيخبر زلذت شرب مدام ما

صوفی بيا که آيينه صافست جـــام ما

تا بنگری صفای می لـــــــعل فام را

راز دورن پرده،  زرندان مست ُپرس 

کاين حال نيست ، زاهد عالی مقام را "

 وهم يک مصرح مشهور آن:

هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است برجريده عـــــــــــالم دوام ما

 


بالا
 
بازگشت