خوشه هايی ازخرمن پربارادبيات، تاريخ وفرهنگ

 

        تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

 

) قسمت ششم)        

سخني ازبيهقی

روز شنبه نهم ماه رجب ، ميان دو نماز ، بارانكي خرد خرد مي باريد ، چنانكه زمين ترگونه مي كرد و گروهي از گله داران در ميان رود غزنين فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته ، هر چند گفتند از آنجا برخيزد كه محال بود بر گذر سيل بودن. فرمان نمي بردند، تا باران قويتر شد. كاهل وار برخاستند و خويشتن را به پاي آن ديوارها افگندند، كه به محلت ديه آهنران پيوسته و نهفتي جستند و هم خطا بود و بياراميدند و بر آن جانب رود بسيار استر سلطاني بسته بودند و در ميان آن درختان، تا آن ديوارهاي آسيا و آخرها كشيده و خر پشته زده و ايمن نشسته و آن هم خطا بود، كه بر راهگذر سيل بودند و پيغمبر ما (محمد مصطفي، صلي الله عليه و آله و سلم ) گفته است : «نعوذ بالله من الاخرسين الاصمين» و بدين دو گنگ و دو كر آب و آتش را خواسته است و اين پل باميان ،‌در آن روزگار ، بر اين جمله نبود، پلي بود قوي ، پشتيوانهاي قوي برداشته و پشت آن استوار پوشيده ، كوتاه گونه و بر پشت آن دو رسته دكان ، برابر يكديگر ، چنانكه اكنون است و چون از سيل تباه شد عبويه بازرگان ، آن مرد پارساي با خير ، رحمة الله عليه، چنين پلي برآورده يك طاق بدين نيكويي و زيبايي و اثر نيكو ماند و از مردم چنين چيزها يادگار ماند. و نماز ديگر را پل آنچنان شد كه بر آن جمله ياد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن ،‌و پاسي از شب بگذشته، سيلي در رسيد، كه اقرار دادند پيران كهن كه بر آن جمله ياد ندارند و درخت بسيار از بيخ كنده، مي آورد و مغافصه در رسيد، گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سيل گاوان و استران را در ربود و به پل در رسيد و گذر تنگ، چون ممكن شدي كه آن چندان آغار و درخت بسيار و چهار پاي به يك بار بتوانستي گذشت طاقهاي پل را بگرفت، چنانكه آب را گذر نبود و به بام افتاد و مدد سيل پيوسته، چون لشكر آشفته، مي در رسيد و آب ، از فراز رودخانه، آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد، چنانكه به بازار صرافان رسيد و بسيار زيان كرد و بزرگتر هنر آن بود كه پل را با آن دكانها از جاي بكند و آب راه يافت، اما بسيار كاروان سراي‌، كه بر رسته وي بود، ويران كرد و بازارها همه ناچيز شد و آب تا زير نورده قلعه آمد ، چنانكه در قديم بود، پيش از روزگار يعقوب ليث كه اين شارستان و قلعه غزنين، عمرو، برادر يعقوب ، آبادان كرد... .و اين سيل بزرگ مردمان را چندان زيان كرد كه در حساب هيچ شمارگير در نيايد و ديگر روز از دو جانب رود مردم ايستاده بودند به نظاره، نزديك نماز پيشين، مدد سيل بگسست و به چند روز پل نبود و مردمان دشوار از اين جانب بدان جانب و از آن جانب بدين جانب مي آمدند و مي رفتند،‌تا آن گاه كه باز پلها راست كردند. و از چند ثقه ي زابلي شنودم كه پس از آن كه سيل بنشست مردم زر و سيم و جامه تباه شده مي يافتند كه سيل آنجا افكنده بود، و خداي، عزوجل تواند دانست كه بر گرسنگان چه رسيد از نعمت. 

درباره رودكي

درحالي كه اميران ساماني در تحكيم موقعيت سياسي خود مي كوشيدند و جوش و خروش ملي آغاز شده و اعتلاي علمي و فرهنگي در انتظار جلوه و تظاهر بيشتر بود،‌ابوعبدالله جعفر بن محمد رودكي، در يكي از روستاهاي كوهستاني ناحيه رودك سمرقند،‌به نام «بنج» زاده شد. سال، حدود نيمه قرن سوم بود، و شايد ميانه سالهاي 250 تا 260 هجري قمري (865 تا 875 ميلادي). تولد رودكي با تولد دو چهره از بزرگان تاريخ علم همراه بوده است: محمد بن زكرياي رازي، پزشك نامبردار در همين سالها زاده شد، نيز ابونصر فارابي فيلسوف نامي ملقب به معلم ثاني. در اين سالها ، محمد بن جرير طبري سنين ميان سي و چهل سالگي خود را ميگذراند  و تأليفات بزرگ خود را طراحي مي كرد. اما جهان،‌در اين اوقات كدام لحظه تاريخي خود را سپري مي كرد. اسلام به بيشترين گستردگي خود دست يافته بود،‌از سرزمينهاي آن سوي جيحون تا شمال آفريقا و غرب اروپا(اندلس) در دست مسلمانان بود، اما قسطنطنيه (استانبول) هنوز در دست مسيحيت بود و مركز فرهنگي و علمي اروپا شمرده ميشد. اروپا قرون وسطاي خود را ميگذرانيد. در شمال اين سرزمين وايكينگها به تاخت و تاز مشغول بودند. انگلستان هنوز انتظار كراهاي درخشان آلفرد كبير را ميكشد،‌و فرانسه مدتها بود كه شارلماني را از دست داده بود. در بغداد خلفاي مقتدر چون هارون و مأمون از ميان رفته بودند و مدتها بود كه دوره ضعف و انحطاط عباسيان آغاز شده بود. رودكي در چنين لحظه اي از تاريخ پا به هستي گذاشت. او در چه خانواده اي زاده شد؟ از مردم فرادست جامعه بود يا از فرودستان؟ چون فردوسي از دهقانان صاحب آب و زمين بوده يا روستائيي تنگدست بوده است؟ چيزي نميدانيم . در ميان اشعار باقي مانده از او ، بيتي هست كه در آن از چارق پوشي و خرسواري خود سخن ميگويد . اگر در انتساب اين بيت به وي ترديد نكنيم و محتواي آن را حقيقت،‌نه مجاز ، بدانيم مي توانيم حدس بزنيم كه وي در روزگار جواني، از زندگي مرفهي برخوردار نبوده است. نا آگاهي ما درباره او تنها در اين مورد نيست. از زندگي و تحصيلاتش و آمدنش از سمرقند به بخارا نيز آگاهي چنداني نداريم. عوفي، يكي از قديمترين مؤلفاني كه از زندگي او آگاهي مي دهد، حدود سه قرن با او فاصله دارد. بنا به نوشته عوفي، رودكي در كودكي بسيار تيزهوش و باحافظه بوده، چنانكه درهشت سالگي قرآن را تماماً حفظ كرده بوده است. همچنين به نوشته او صورتي زيبا و آوازي خوش داشته و به سبب همين خوش آوازي به خوانندگي و نوازندگي كشيده شده و نواختن بربط آموخته و در اين هنر استاد شده بوده است. آنچه از شعرهاي او برميآيد قولي عوفي را تأييد ميكند.رودكي بعدها به بخارا مي آيد و به دربار ساماني راه ميجويد، از آنجا كه همه مؤلفان قديم او را معاصر و شاعر دربار نصر بن احمد دانسته اند كه در فاصله سالهاي 301 تا 331 پادشاهي مي كرده و از آنجا كه رودكي در سال 329 يعني دو سال پيش از نصر بن احمد و در سن پيري درگذشته، بايد در سالهاي بالائي از عمر خود به دربار آمده باشد، به احتمال در ميانه چهل تا پنجاه سالگي. رودكي اين مدت را، كه با دربار ارتباط و پيوستگي نداشته، در كجا و چگون گذرانده است؟ به نظر ميرسد كه دوره نسبتا طولاني از زندگي وي به دور از دربار و درميان مردم گذشته و شايد هم از راه نوازندگي و خوانندگي گذران ميكرده است. وي پس از آنكه به دربار ساماني راه ميجويد، فوق العاده مورد محبت و احترام پادشاه و درباريان قرار ميگيرد، چنانكه نظامي عروضي مي نويسد: « از نديمان پادشاه هيچكس مقبول القول تر از او نبود است.» نيز در دربار به نعمت و ثروت ميرسد. اگر قول نظامي عروضي درست باشد،‌در سفري كه همراه نصر بن احمد از هرات به بخارا ميرفته ،‌چهارصد شتر زير بنه او بوده است. خود شاعر هم به ثروت و نعمت خود اشارتي دارد. نيز در دربار ساماني با بزرگاني چون ابوالفضل بلعمي وزير و ابوطيب مصعبي صاحب ديوان رسالت پيوستگي مي يابد و با فرهيختگان زمان خود چون شهيد بلخي شاعر و فيلسوف و ابوالحسن مرادي شاعر و ديگران دوستي مي ورزد. اما چنانكه از اشعار او بر ميآيد در فرجام زندگي بي چيز و تهيدست شده بوده است. تصويري كه در يك قصيده از اين روزهاي خود ، ترسيم مي كند ، نشان مي دهد كه شاعر در پايان عمر ، زندگي ناگوار و رقت باري داشته و از آن همه ثروت و نعمت چيزي  برايش باقي نمانده بوده است

مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود

نبود دندان لا بل چراغ تابان بود

سپيد سيم رده بود و درّ و مرجان بود

ستاره سحري بود و قطره باران بود

يكي نماند كنون زا همه بسود و بريخت

چه نحس بود همانا كه نحس كيوان بود

نه نحس كيوان بود و نه روزگار دراز

چه بود؟ منَت بگويم : قضاي يزدان بود

جهان هميشه چنين است ، گرد گردان است

هميشه تا بود آيين، گرد، گردان بود

همان كه درمان باشد به جاي درد شود

و باز درد همان كز نخست درمان بود

كهن كند به زماني همان كجا نو بود

و نو كند به زماني همان كه خلقان بود

بسا شكسته بيابان كه باغ خرم بود

و باغ خرم گشت آن كجا بيابان بود

همي چه داني- اي ماهروي مشكين موي-

كه حال بنده از اين پيش بر چه سامان بود

به زلف چوگان ، نازش همي كني تو بدو

نديدي آنكه او را كه زلف چوگان بود

شد آن زمانه كه رويش به سان ديبا بود

شد آن زمانه كه مويش به سان قطران بود

چنانكه خوبي مهمان و دوست بود عزيز

بشد كه باز نيامد عزيز مهمان بود

بسا نگار كه حيران بدي بدو در، چشم

به روي او در، چشمم هميشه حيران بود

شد آن زمانه كه او شاد بود و خرم بود

نشاط او بفزون بود و غم بنقصان بود

( بسا كنيزك نيكو كه ميل داشت بدو

به شب ز ياري او نزد جمله پنهان بود

به روز چونكه نيارست شد به ديدن او

نهيب خاجه او بود و بيم زندان بود

نبيذ روشن ديدار خوب و روي لطيف

اگر گران بد زي من هميشه ارزان بود )

دلم خزانه پر گنج بود و گنج سخن

نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود

هميشه شاد و ندانستمي كه غم چه بود

دلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بود

بسا دلا كه به سان حرير كرده به شعر

از آن سپس كه به كردار سنگ و سندان بود

هميشه چشمم زي زلفكان جابك بود

هميشه گوشم زي مردم سخندان بود

عيال نه ،‌زن و فرزند نه ، مؤونت نه

از اين همه تنم آسوده بود و آسان بود

تو رودكي را - اي ماهرو- كنون بيني

بدان زمانه نديدي كه اين چنينان بود

بدان زمانه نديدي كه در جهان رفتي

سرودگويان ، گويي هزاردستان بود

شد آن زمانه كه او انس رادمردان بود

شد آن زمانه كه او پيشكار ميران بود

هميشه شعر ورا زي ملوك ديوان است

هميشه شعر ورا زي ملوك ديوان بود

شد آن زمانه كه شعرش همه جهان بنوَشت

شد آن زمانه كه او شاعر خراسان بود

كجا به گيتي بوده ست نامورْ دهقان

مرا به خانه او سيم بود و حُملان بود

كه را بزرگي و نعمت ز اين و آن بودي

مرا (وَرا) بزرگي و نعمت ز آل سامان بود

بداد مير خراسانش چل هزار درم

وزو فزوني يك پنج مير ماكان بود

ز اولياش پراكنده نيز هشت هزار

به من رسيد، بدان وقت حال خوب آن بود

چو مير ديد سخن،‌داد داد مردي خويش

ز اولياش چنان كز امير ، فرمان بود

كنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم

عصا بيار ، كه وقت عصا و انبان بود .

كليله و دمنه

كليله و دمنه اثري ادبي و اخلاقي است كه از قديمترين و معروفترين متون ادبيات جهان بشمار مي رود و تاكنون به بسياري از زبانهاي مختلف عالم ترجمه شده است و به لحاظ اهميت و كثرت ترجمه ها از مباني ادبيات تطبيقي محسوب مي شود. اين كتاب از حيث زيبائي اسلوب و لفظ همچنين افاده معاني بديع از بزرگترين و قويترين آثار منثور فارسي است ، در اصل به زبان سنسكريت ( زبان هند قديم) بها به مشهورترين روايات تأليف «بيدپاي» فيلسوف هندي بوده و با نام پنجه تنتره در پنج باب (كتاب) تدوين شده است.نخستين ترجمه اي كه از كتاب كليله و دمنه شده به زبان تبتي بوده، ولي متأسفانه اين نسخه را حوادث روزگار از ميان برده است. اين اثر را در زمان انوشروان ساساني، وزير دانشمندش برزويه طبيب از زبان سنسكريت به پهلوي برگرداند و خود ابواب و حكايات چندي بر آن افزود كه اغلب از مآخذ ديگر هندي گرفته شده بود.در اواسط قرن دوم هجري دانشمند ديگر بنام روزبه پسر دادويه، كه بعدها اسلام آورده و عبدالله ناميده شد و به ابن مقفع شهرت يافت، آن را از پهلوي به عربي ترجمه كرد. پس از ابن مقفع ديگران نيز به ترجمه آن به زبان عربي پرداخته اند، از جمله عبدالله بن هلال كه آن را به دستور يحيي بن خالد برمكي در سال 165 هجري ترجمه كرد، و سهل بن نوبخت حكيم كه اين كتاب را از روي ترجمه به نظم آورد، ابان بن عبدالحميد لاحقي كه بار ديگر آن را منظوم ساخت و پس از او ابن الهياريه كه باز آن را به نظم درآورد ( و خوشبختانه قسمتهايي از آن باقي است). ليكن ترجمه ابن مقفع از همان آغاز قبول عام يافت و نمونه عالي نثر فصيح عربي شمرده شد و مأخذ ترجمه به بيشتر زبانها در سراسر جهان گرديد كه تاكنون اين مقام بزرگ را همچنان نگاه داشته است.اما نخستين ترجمه فارسي كليله و دمنه كه نويسندگان مختلفي را آن خبر داده اند ترجمه ايست كه در زمان نصر بن احمد، اميرساماني، و به فرمان او توسط ابوالفضل محمد بلعمي شده است كه با مرگ اين وزير دانش دوست ناتمام ماند و متأسفانه از اين ترجمه اكنون اثري در دست نيست. در همين عصر بود كه رودكي نخستين سخنگوي بزرگ فارسي كليله و دمنه عربي ابن مقفع را به فارسي منظوم امروزي درآورد. چنانكه فردوسي در شاهنامه مي فرمايد:

گزارنده اي پيش بنشاندند

همي نامه بر رودكي خواندند

نسخه منظوم رودكي كه در بحر رمل مسدس مقصور يا محذوف سروده شده بود متأسفانه از ميان رفته است و بجز ابياتي پراكنده كه فرهنگ نويسان ، هنگام آوردن واژه اي بعنوان شاهد در فرهنگهاي خويش ضبط كرده اند چيز ديگري از آن موجود نيست. آن طور كه نوشته اند، نسختين بيت كليله و دمنه منظوم رودكي به قرار زير است:

هر كه نامخت از گذشت روزگار

هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار

ابوالمعالي نظام الملك معين الدين نصر الله بن محمد بن عبدالحميد بن احمد بن عبدالصمد كه پرورش يافته غزنين بود و در تحصيل فضل و هنر، ادب و فرهنگ، رنج بسيار برده بود و آوازه دانش و فضيلتش در همه جا پيجيده بود،‌بارديگر به امر بهرامشاه غزنوي كمر همت به ترجمه كليله و دمنه پسر مقفع بست و آن را به نثر فارسي ترجمه كرد و نام كليله و دمنه بهرامشاهي را بر آن نهاد. ترجمه اي آزاد با نثري پر قدرت،‌متين و شيوا كه در ادبيات پارسي از ويژگي خاصي برخوردار است، و تقريبا هما مرتبه و منزلتي كه گلستان سعدي در نثر مسجع دارد،‌ترجمه ابوالمعالي نيز داراست. چرا كه اين نثر منشيانه بليغ با استشهادات و تمثيلات لطيف و آرايشهايي كه در آن بكار رفته،‌و امثال و اشعراي كه به پارسي و عربي بر آن افزوده شده است از روزگار قديم تاكنون همواره مورد توجه و استفاده اديبان و فرهنگ دوستان بوده و قريب چهل كتاب به شيوه و تقليد چنين نثري پرداخته شده است. تا آنجا كه محمد عوفي صاحب لباب الالباب كه خود از نويسندگان بزرگ است و به زبان فارسي تأليفات گرانقدري دارد در ستايش وي ميگيود: «تا دور آخر زمان هر كس رسالتي نويسد مقتبس فوائد او تواند بود چه ترجمه كليله و دمنه كه ساخهته است دستمايه جمله كتاب و اصحاب صنعت است و هيچكس انگشت بر آن ننهاده است و آن را قدح نكرده و از منشآت پارسيان هيچ تأليف آن اقبال ندراد و آن قبول نيافته ...» و استاد عبدالعظيم خان قريب فرمايد:«ابوالمعالي در ترجمه كليله و دمنه غايت قدرت و نهايت مهارت را بكار برده و در حسن اسلوب و تناسب تركيب و متانت كلام استادي و هنرمندي را معمول داشته و چنان ترجمه جملات و عبارات عربي را به زبان پارسي نزديك مي كند . متناسب مي سازد كه اگر كسي نداند گمان ترجمه در آن نمي كند و آن را نگارش و انشاء ابوالمعالي مي داند.» ابوالمعالي نصر الله منشي خود نيز مي دانسته كه كتابش در كمال بلاغت پرداخته شده و گوهري است بر صفحه روزگار، چنانكه خود در اواخر ترجمه كليله فرمايد:« بدين لباس زيبا كه بنده در آن پوشانيد جمالي گرفت و زيبي يافت كه عالميان را مشعوف و مفتون گردانيد و در مدت اندك تمامي اقاليم زمين و بلاد بگيرد و در اين اشارت بي صورت تصلف چون تأملي رود و دبر ديگر كتب فارسي كه اعيان و اكابر اين حضرت عاليه مد الله بسطته كرده اند مقابله كرده آيد شناخته گردد كه اين ترجمه چگونه پرداخته آمده است و در انواع سخن قدرت تا چه حد بوده است.اين استاد بزرگوار در عهد خسروملك (582-555 هجري) به منصب وزارت رسيد. تا اينكه سرانجام بر اثر سعايت حاسدان، مغضوب سلطان شد و به حبس افتاد. محمد عوفي صاحب تذكره لباب الالباب در اين باره مي نويسد: « هنگامي كه استاد ارجمند و دانشمند در زندان روزگار بسختي مي گذاشت براعي ذيل را بسرود و آن را شفيع و وسيله خلاص و نجات خويش قرار داد و به نزديك خسروملك فرستاد:

اي شاه مكن آنچه بپرسند از تو

روزي كه بداني نترسند از تو

خرسند نه اي به ملك و دولت ز خداي

من چون باشم به بند خرسند از تو

آن شفاعت مؤثر نيفتاد. گويند در وقت كشته شدن و وداع جان اين بلبل گلزار سخنوري رباعي زير را بسرود و روحش به شاخسار جنان پرواز نمود:

از مسند عز اگر چه ناگه رفتيم

حمداً لله كه نيك آگه رفتيم

رفتند و شدند و نيز آيند و روند

ما نيز توكلت علي الله رفتيم

و بدين سان نصرالله منشي نيز ( بين سالهاي 555 تا 583 هجري )‌در عين شكفتگي و جوش زندگي در عنفوان زندگانيش چون عبدالله بن مقفع كه بر اثر سعايت و حسادت اطرافيان خليفه عباسي (منصور) به شيزه سالوسانه و رذيلانه «قتل غيله» بيرحمانه مثله گرديده (سال 145 هجري، در سن 36 سالگي) و سر به تيغ جلاد سپرده بود به دست دشمنان كينه جوي، شهيد دانش و مقام والاي ادبي خود شد.كتاب كليله و دمنه پانزده باب دارد و چنانچه پيشتر رفت،‌در اصل پنج باب بوده است و سه باب ديگر آن مأخوذ از كتاب بزرگ مهابهاراتا، حماسه ملي هند است كه نه تنها يكي از آثار بسيار بزرگ هند باستان بشمار مي رود بلكه يكي از آثار ادبي و حماسي بزرگ دنياست. بعضي بابهاي ديگر مأخذ هندي دارند و برخي ديگر به هنگام ترجمه آن از سنكسريت، بدان افزوده شده است، زيرا بدون ترديد نمي توان داستان مأموريت برزويه در هندوستان و همچنين زندگاني برزويه طبيب را به متن كليله و دمنه هندوان نسبت داد. ده بابي را كه به هندوان نسبت مي دهند عبارتند از: 1- باب الاسد و الثور 2- باب الفحص عن امر دمنة 3- باب الحمامة المطوقة  4- باب البوم و الغربان 5- باب الملك و الطائر فنزه 6- باب السنور و الجرذ 7- باب الاسد و ابن آوي 8- باب القرد و السلحفاة 9- باب الاسوار و اللبوة 10 - باب الناسك و الضيف.و پنج بابي كه به پارسيان نسبت مي دهند عبارتند از :

1- باب برزويه الطبيب . 2- باب الناسك و ابن عرس

3- باب البلار و البراهمة 4 -باب السائح و الصائغ 5- باب ابن الملك و اصحابه.

باب الحمامة المطوقه

(باب دوستي كبوتر و زاغ و موش و باخه و آهو)

راي گفت برهمن را كه شنودم مثل دو دوست كه به تضريب نمام و سعايت فتان چگونه از يكديگر مستزيد گشتند و به عداوت و مقاتلت گرائيد تا مظلومي بي گناه كشته شد ، و روزگار دادِ وي بداد، كه هدم بناي باري عزّ اسمه مبارك نباشد، و عواقب آن از وبال و نكال خالي نماند فلا يُسرف في القتلِ إنّه كان منصوراً . اكنون اگر ميسر گردد بازگوي داستان دوستان يك دل و كيفيت موالات و افتتاح مؤاخات ايشان و استمتاع از ثمرات مخالصت و برخورداري از نتايج مصادقت . برهمن گفت :‌هيچ چيز نزديك عقلا در موازنه دوستان مخلص نيايد، و در مقابله ياران يك دل ننشيند، كه در ايام راحت معاشرت خوب ازيشان متوقع باشد و در فترات نكبت مظاهرت به صدق از جهت ايشان منتظر .

لايسألون اخاهم حين يندبهم

في النائبات علي ما قال برهانا

و از امثال اين حكايت كبوتر و زاغ و موشي و باخه و آهوست. راي پرسيد كه : چگونه است آن؟ گفت : آورده اند : كه در ناحيت كشمير متصيدي خوش و مرغزاري نزه بود كه از عكس رياحين او پر زاغ چون دُم طاووس نمودي ، و در پيش جمال او دُم طاووس به پر زاغ مانستي.

دِرفشان لاله در وي چون جراغي

وليك از دود او بر جانش داغي

شقايق بر يكي پاي ايستاده

چو بر شاخ زمرد جام باده

شقائق يحملنَ النّدَي فكأنّه

دموعُ التصابي في خدود الخرائد

و در وي شكاري بسيار، و اختلاف صيادان آنجا متواتر. زاغي در حوالي آن بر درختي بزرگ گشن ، خانه داشت. نشسته بود و چپ و راست مي نگريست ناگاه صيادي بد حال خشن جامه، جالي برگردن و عصائي در دست ،‌روي بدان درخت نهاد. بترسيد و با خود گفت: اين مرد را كاري افتاد كه مي آيد، و نتوان دانست كه قصد من دارد يا از آن كس ديگر، من بار جاي نگه دارم و مي نگرم تا چه كند. صياد پيش آمد و جال بازكشيد و حبّه بينداخت و در كمين بنشست. ساعتي بود، قومي كبوتران برسيدند ، و سر ايشان كبوتري بود كه او را مطوقه گفتندي ، و در طاعت و مطاوعت او روزگار گذاشتندي . چندانكه دانه بديدند غافل وار فرود آمدند و جمله در دام افتادند. و صياد شادمان گشت و گرازان بتگ ايستاد، تا ايشان را در ضبط آرد. و كبوتران اضطرابي مي كردند و هر يك خود را مي كوشيد. مطوقه گفت: جاي مجادله نيست، چنانكه بايد كه همگنان استخلاص ياران را مهمتر از تخلص خود شناسد. و حالي صواب آن باشد كه جمله به طريق تعاون قوتي كنيد تا دام از جاي برگيريم،‌ كه رهايش ما در آن است. كبوتران فرمان وي بكردند و دام بركندند و سر خويش گرفتند. و صياد در پي ايشان ايستاد، بر آن اميد كه آخر درمانند و بيفتند. و زاغ با خود انديشيد كه : بر اثر ايشان بروم و معلوم گردانم كه فرجام كار ايشان چه باشد،‌كه من از مثل اين واقعه ايمن نتوانتم بود،‌ و از تجارب براي دفع حوادث سلاحها توان ساخت.و مطوقه چون بديد كه صياد در قفاي ايشان است ياران را گفت : اين ستيزه روي در كار ما بجدّ است،‌و تا از چشم او ناپيدا نشويم دل از ما برنگيرد. طريق آن است كه سوي آبادانيها و درختستانها رويم تا نظر او از ما منقطع گردد، و نوميد و خايب بازگردد، كه در اين نزديكي موشي است از دوستان من ،‌او را بگويم تا اين بندها ببرد. كبوتران اشارت او را امام ساختند و راه بتافتند و صياد بازگشت. و زاغ همچنان مي رفت تا وجه مخرجايشان پيش چشم كند ، و آن را ذخيرت ايام خويش گرداند. مطوقه به مسكن موش رسيد. كبوتران را فرمود كه فرود آئيد . فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند. و آن موش را زبرا نام بود، با دَهاي تمام و خرد بسيار، گرم و سرد روزگار ديده و خير و شر احوال مشاهدت كرده. و در آن مواضع از جهت گريزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هر يك را در ديگري راه گشاده، و تيمار آن فراخور حكمت و بر حَسَب مصلحت بداشته. مطوقه آواز داد كه : بيرون آي ! زبرا پرسيد كه : «كيست؟» نام بگفت ، بشناخت و بتعجيل بيرون آمد. چون او را دربند بلا بسته ديد زه آب ديدگان بگشاد و بر رخسار جويها براند و گفت : اي دوست عزيز و رفيق موافق ، ترا در اين رنج كه افگند؟ جواب داد كه : انواع خير و شر به تقدير باز بسته است، و هر چه در حكم ازلي رفتست هرآينه براختلاف ايام ديدني باشد، از آن تجنب و تحرز صورت نبندد.

و الدهر ليس بناجٍ مِن حوادثه

صُمّ الجبال و لا ذو العصمة الصَدَعُ

و مرا قضاي آسماني در اين ورطه كشيد، و دانه را بر من و ياران من جلوه كرد و در چشم و دل همه بياراست، تا غبار آن نور بصر را بپوشانيد و پيش عقلها حجاب تاريك بداشت،‌و جمله در دست محنت و چنگال بلا افتاديم . و كساني كه از من قوت و شوكت بيشتر دارند و به قدر و منزلت بيشترند با مقادير سماوي مقاومت نمي توانند پيوست،‌و امثال اين حادثه در حق ايشان غريب و عجيب نمي نمايد. و هر گاه كه حكمي نازل مي گردد قرص خرشيد تاريك مي شود و پيكر ماه سياه. و ارادت باري ، عزت قدرته و علت كلمته ماهي را از قعر آب به فراز مي آرد،‌و مرغ را از اوج هوا به حضيض مي كشد ، چنانكه نادان را غلبه مي كند ميان دانا و مطالب او حايل مي گردد. موش اين فصول بشنود،‌و زود در بريدن بندها ايستاد كه مطوقه بدان بسته بود. گفت: نخست از آن ياران گشاي. موش بدين سخن التفات ننمود،‌ گفت اي دوست،‌ابتدا از بريدن بند اصحاب اولي تر . گفت : اين حديث را مكرر ميكني ، مگر ترا به نفس خويش حاجت نمي باشدو آن را بر خود حقي نمي شناسي؟ گفت : مرا بدين ملامت نبايد كرد، كه من رياست اين كبوتران تكفل كرده ام، و ايشان را از آن روي بر من حقي واجب شده است و چون ايشان حقوق مرا به طاعت و مناصحت بگزاردند، و به معونت و مظاهرت ايشان از دست صياد بجستم، مرا نيز از عهده لوازم رياست بيرون بايد آمد، و مواجب سيادت را به ادا رسانيد. و مي ترسم كه اگر از گشادن عقده هاي من آغاز كني ملول شوي و بعضي ازيشان در بند بمانند،‌و چون من بسته باشم اگر چه ملالت به كمال رسيده باشد اهمال جانب من جايز نشمري،‌و از ضمير بدان رخصت نيابي، و نيز در هنگام بلا شركت بودهست در وقت فراغ موافقت اولي تر، و الا طاعنان مجال وقيعت يابند.

و ان اولي البرايا ان تواسيه

عند السرور لمن واساك في الحزن

إنّ الكرام اذا ما اسهلوا ذكروا

من كان يألفهم في المنزل الخشن

موش گفت:‌عادت اهل مكرمت اين است،‌و عقيدت ارباب مودت بدين خصلت پسنديده و سرت ستوده در موالات تو صافي تر گردد، و ثقت دوستان به كرم عهد تو بيفزايد. وانگاه به جد و رغبت بندهاي ايشان تمام ببريد و مطوقه و يارانش مطلق و ايمن بازگشتند. چون زاغ دستگيري موش ببريدن بندها مشاهدت كرد در دوستي و مخالصت و برادري و مصادقت او رغبت نمود ، و با خود گفت:‌من از آنچه كبوتران را افتاد ايمن نتوانم بود و نه از دوستي اين چنين كار آمده مستغني . نزديك سوراخ موش آمد و او را بانگ كرد. پرسيد كه : كيست ؟‌گفت : منم زاغ؛ و حال تتبع كبوتران و اطلاع بر حسن عهد و فرط وفاداري او در حق ايشان باز راند،‌وانگاه گفت:‌چون مرا كمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت، و بدانستم كه ثمرت دوستي تو در حق كبوتران چگونه مهنا بود، و به بركات مصافات تو از چنان ورطه هايل بر چه جمله خلاص يافتند، همت بر دوستي تو مقصور گردانيدم ، و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجاي آرم. موش گفت:‌وجه مواصلت تاريك و طريق مصاحبت مسدود است، و عاقلان قدم در طلب چيزي نهادن كه بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبينند تا جانب ايشان از وصمت جهل مصون ماند و خرد ايشان در چشم ارباب تجربت معيوب ننمايد. چه هر كه خواهد كه كشتي بر خشكي راند و بر روي آب دريا اسپ تازي كند بر خويشتن خنديده باشد. زيرا كه از سيرت خردمندان دور است: گور كن در بحر و كشتي در بيابان داشتن . و ميان من و تو راه محبت به چه تأويل گشاده تواند بود؟ كه من طعمه تو أم و هرگز از طمع تو ايمن نتوانم زيست. زاغ گفت: به عقل خود رجوع كن و نيكو بينديش، كه مرا در ايذاي تو چه فايده و از خوردن تو چه سيري، و بقاي ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گيرد، و كرم عهد و لطف طبع تو در نوايب زمانه پاي مرد. و از مروت نسزد كه چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت كنم روي از من بگرداني و دست رد بر سينه من نهي، كه حسن سيرت و پاكيزگي سريرت تو گردش ايام به من نمود. و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمايش زيادت نرود، چون نسيم مشك كه به هيچ تأويل نتوان پوشانيد و هر چند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جويد و جهان معطر گرداند.

فما ببلاد غير ارضك حاجة

و لا في داد غير ودك مرغب

كدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود؟ و اگر ترا موافقت واجب نبينم كجا روم؟ و بدين موضع باختيار نيامده ام، و قصه من دراز است و در آن عجايب بسيار، چندانكه مستقري متعين شود با تو بگويم. زاغ دُم موش بگرفت و روي بمقصد آورد. چون آنجا رسيد باخه ايشان را از دور بديد ، بترسيد و در آب رفت. زاغ موش را آةسته از هوا بزمين نهاد و باخه را آواز داد. به تگ بيرون آمد و تازگيها كرد و پرسيد كه : از كجا مي آئي و حال چيست؟ زاغ قصه خويش از آن لحظت كه بر اثر كبوتران رفته بود و حسن عهد موش در استخلاص ايشان مشاهدت كرده، و بدان دالت قواعد الفت ميان هر دو مؤكد شده و روزها يكجا بوده، و آنگاه عزيمت زيارت او مصمم گردانيده ، برو خواند.باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و كمال مروت او بشناخت ترحيبي هر چه بسزاتر واجب ديد و گفت: سعادت بخت ما ترا بدين ناحيت رسانيد و آن را به مكارم ذات و محاسن صفات تو آراسته گردانيد. و للبقاع دولٌ

خرشيد سر از سراي ما برنارد

تا تو ز در سراي ما در نائي.

 

 


بالا
 
بازگشت