خوشه هايی ازخرمن پربارادبيات، تاريخ وفرهنگ

 

        تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

قسمت چهارم

 

خلاصه داستان هماي و همايون

 

پادشاه شام موسوم به منوشنگ قرطاس بروني ساليان درازي صاحب فرزند نمي شد تا از قضا صاحب پسري شد و نام او را هماي گذاشت و سوار بر اسبش غراب به شكار رفت. در تعقيب گورخري عجيب كه دست و سم طلايي داشت به باغ و قصر پريان رسيد و در آنجا نگاره ي همايون دختر فغفور چين را ديد و سخت بر او عاشق شد. سرانجام هماي با بهزاد كه همزاد او بود به طرف چين حركت كرد. در راه اسير سمندون زنگي و چهل دزد زنگي همراه او شد. سمندون آنان را به دريا برد. ولي بر اثر امواج ، از دست او رهايي يافته به خشكي رسيدند. در اين هنگام ملك شاوران پادشاه سرزمين خاور مي ميرد و مردم هماي را پادشاه خود ميكنند. اما هماي سخت عاشق همايون است و بي قراري ميكند . ازنجا به بعد «رفتن شاهزاده هماي به باغ و عشق باختن بر ياد همايون با رياحين» آغاز ميشود و پس از آن «بزم آراستن شاهزاده و بهيزاد و شراب خوردن در شب مهتاب»‌و در اين شب است كه بهزاد عاشق دختري به نام آذرافروز ميشود. شمسه خاوري دختر ملك شاوران به آذرافروز عتاب ميكند كه كجا بودي. آذر افروز جريان عشق خود را به او ميگويد. شمسه كه عاشق هماي شده است داستان عشق خود را به آذرافروز ميگويد. در اين حيص بيص جواني از گرد راه ميرسد و ميگويد كه گم شده يي دارم كه به چين ميرفت اما خبرش را در سرزمين خاور داريم. و خلاصه معلوم ميشود كه اوفهرشاه پسر عموي پدر هماست. روزي در حالي كه در باغ گردش ميكنند شمسه خاوري به هماي اظهار عشق ميكند. اما هماي او را نااميد ميسازد ولي در عوض فهرشاه عاشق شمسه ميشود. آنگاه هماي ، همايون را به خواب ميبيند كه به او ميگويد تو در بند عشق شمسه هستي. هماي سرزمين خاور را ترك ميكند و به سوي چين حركت ميكند. در راه به تاجر دختر فغفور چين موسوم به سعدان برخورد ميكند و خود را  قيس قيسان معرفي ميكند. تاجر به او ميگويد كه در اينجا قلعه يي است به نام زرينه دز كه جايگاه زند جادو است. هماي به آنجا ميرود و ديو جادو را ميكشد و پرززاد دختر خاقان را نجات ميدهد و به نزد سعدان مي آورد. سپس با تاجر دوباره به دز ميرود و گنج هاي آنجا را به كاروان سعدان منتقل ميكند. سرانجام هماي و سعدان ، پري زاد را به چين ميرسانند.

پريزاد ماجراي خود و داستان عاشقي هماي را براي همايون تعريف ميكند. همايون كه از طريق جاسوسان از عشق هماي به خود خبر داشته ،‌اظهار بي اطالعي ميكند. سعدان و هماي به حضرو خاقان ميرسند و سعدان هماي را برادرزاده خود معرفي ميكند و از شجاعت هاي او داد سخن ميدهد. مخاقان شادمان ميشود . مجلس باده گساريي ترتيب ميدهد. در راه بازگشت از مجلس ،‌هماي به همايون و پريزاد برميخورد و از مشاهده ي جمال همايون بي هوش ميشود. در همه ي اين ماجاراها سعدان ، هماي را به صبوري و آرامش پند و اردز ميدهد. يك بار كه هماي در مجلس خاقان مشغول باده گساري بود،‌جاسوسي به همايون خبر ميبرد. پريزاد و همايون به فراز بام ميروند و پنهاني به تماشاي او ميپردازند. سرانجام همايون هم عاشق هماي ميشود. آن اگه فغفور از هماي دعوت ميكند كه براي شكار ده روزه همراه او باشد. هماي در راه موكب همايون را ميبيندو پس از جست و جو متوجه ميشود كه مايون را به قصرش كه سمن زار نوشاب نام دارد ميبرند. هماي در شكارگاه غمگين است لذا خاقان به او ميگويد كه شب را در آنجا استراحت كند . و صبح خود را به خاقان ميرساند. هماي مخفيانه به قصر همايون ميرود و پاسبان چوبك زن را ميكشد و با چوبك او سرودهاي مختلف مينوازد. همايون و اطرافيانش محسور سرود هماي ميشوند. سرانجام هماي داخل قصر ميشود و با همايون مي گساري ميكند. در بازگشت باغبان پيري را كه مزاحم او ميشود ميكشد و سرانجام به خرگاه فغفور در شكارگاه ميرود. يكي از اطرافيان فغفور تمام جريان و از جملها رتكاب دو قتل را براي فغفور شرح ميدهد. فغفور هم هماي را در توران دز زنداني ميكند. شاهزاده سمن رخ دختر سهيل جهانسور (شاه آن قلعه و باجگذار ففغور)‌كه عاشق هماي شده بود ،‌او را از زندان نجات ميدهد. هماي به پاي قصر همايون ميرود همايون او را سرزنش ميكند و ميگويد تو هر لحظه عاشق كسي هستي ،‌زماني عاشق شمسه و آذرافروز بوده اي و اكنون هم دل به مهر سمن رخ بسته اي . هماي نااميد باز ميگردد و در راه با برف و باران عجيبي روبرو ميشود. همايون پشيمان شده است به دنبال هماي راه مي افتد. او خود را به لباس جنگاواران آراسته است. و سام معرفي ميكند. بين هماي و سام مناظره اي در ميگيرد. سام به هماي عتاب ميكند و ميگويد ترا دستگير ميكنم و به نزد فغفور خواهم برد. هماي ميگويد مرا به حال خود بگذار تا با عشق همايون بسوزم و بسازم . سام كمند مياندازد و هما را ميگيرد. هماي با تيغ كمند را قطع ميكند. سام با ديدن خنجر سپر خود را بلند ميكند. هماي چنان خنجر را فرو ميبرد كه سپر ميشكند. سپس سام را از زين بلند ميكند و بر زمين ميزند و ميخواهد او را بكشد كه سام خود را معرفي ميكند. سپس به عيش و عشرت مشغول ميشوند. حدود صبح گرد و غبار سپاهي گران مشاهده ميشود. هماي و همايون به ديري پناهنده ميشوند. سپاه دور كليسا را محاصره ميكند. هماي از فراز بام نگاه ميكند و متوجه ميشود كه آن سپاه ، سپاه بهزاد و فهرشاه است. بر تيري اسم خود را با خوناب اشك مينويسد و به طرف لشگر ميفرستد. آنان متوجه ميشوند و او را بر تخت زرين مينشانند .هماي براي فغفور نامه مينويسد و رضاي او را در ازدواج با همايون خواستار ميشود و در ضمن تهديد ميكند كه در غير اين صورت به چين خواهد تاخت. فغفور از روي مكر و حيله پاسخي ملاطفت آميز ميدهد و از هماي ميخواهد كه مايون را يك ماه در اختيار پدر قرار دهد تا ترتيب كارها داده شود. هماي همايون را با لشكر خود به چين ميبرد. هماي شب به بام قصر همايون ميرود ولي نگهبان به سوي او تير مياندازد . هماي برميگردد و باد صبا را به رسالت به نزد همايون ميفرستد. فغفور به وزير خود فرمان ميدهد كه مايون را در سرداب خانه اش پنهان سازد و شايع كند كه همايون درگذشته است. حتي مراسم تشييع جنازه همايون را هم به عمل مي آورند و تابوت را به خاك ميسپارند.وزير پسري داشت موسوم به فرينوش كه عاشق پريزاد بود. فرزنوش ميخواهد حقيقت را به هما بگويد به اميد اين كه هما پريزاد را در اختيار او قرار دهد. اما هما سر به كوه و بيابان نهاده است و جايش معلوم نيست. فرينوش موضوع را به بهزاد ميگويد . و به دنبال هما حركت ميكنند. هيچ جا هما را نمي يابند تا اين كه به ديري ميرسند. كشيش ميگويد در اين حوالي اكرواني است آنجا را هم جست و جو كنيد. امير كاروان ميگويد كه در كوه مقابل كسي است كه شب و روز مشغول زاري است. به آ»جا ميروند و هما را مي يابند. هما حقيقت را در مي يابد همايون را از سرداب نجاب ميدهد.از اين پس بين دو سپاه جنگ رخ ميدهد و چينيان شكست ميخورند . فغفور كشته ميشود. هماي بر تخت فغفور مينشيند و به شفاعت فرينوش ،‌وزير را ميبخشد و او را همچنان در مقام وزارت ابقا ميكند. آنگاه هماي و همايون به سمن زار نوشاب ميروند و به كامراني ميپردازند . سپس ازدواج ميكنند. هماي در مجلس مي گساري متوجه اندوه بهزاد (بر اثر عشق آذرافروز)‌ميشود و براي حل مشكل او تصميم ميگيرد به سوي خاوران حركت كند. پريزاد و حكومت چين را به فرينوش ميدهد. به سرزمين خاور ميرود و آذرافروز را به عقد بهزاد و ش مسه را به عقد فهرشاه درمي آورد و او را وليعهد خود در خاور ميسازد. سپس به طرف شام و ايران حركت ميكند.در راه شام ،‌دوباره گور به صورت «بتي در ديبه زرنگاهر»‌بر او آشكار ميشود و ميگويد من همان گورم كه ترا به تصوير همايون رساندم و اينكه به تو ميگويم كه پدرت منوشنگ درگذشته است و آن گاه ناپديد ميشود. هماي به جاي پدر به سلطنت مينشيند. همايون پسري ميزايد و او را جهانگير نام مينهد . جهانگير ده ساله ميشود و همايون ميميردو هماي هم از غصه هلاك ميشود و جهانگير به سلطنت ميرسد.

موش و گربه از عبيدزاکاني

 

اگر تو داري عقل و دانش و

بيا بشنو حديث گربه و موش

كه در معناي آن حيران بماني

كه در معناي آن حيران بماني

اي خردمند عاقل و دانا

قصه موش و گربه برخوانا

قصه موش و گربه منظوم

گوش كن همچو در غلطانا

از قضاي فلك يكي گربه

بود چون اژدها بكرمانا

شكمش طبل و سينه اش چو سپر

شير دم و پلنگ چنگانا

از غريوش بوقت غريدن

شير درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادي پاي

شير از وي شدي گريزانا

روزي اندر شرابخانه شدي

از براي شكار موشانا

در پس خم مي نمود كمين

همچو دزدي كه در بيابانا

ناگهان موشكي ز ديواري

جست بر خم مي خروشانا

سر بخم بر نهاد و مي نوشيد

مست شد همچو شير غرانا

گفت كو گربه تا سرش بكنم

پوستش پر كنم ز كاهانا

گربه در پيش من چو سگ باشد

كه شود رو برو بميدانا

گربه اين را شنيد و دم نزدي

چنگ و دندان زدي بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت

چون پلنگي شكار كوهانا

موش گفتا كه من غلام تو ام

عفو كن از من اين گناهانا

گربه گفتا دروغ كمتر گوي

نخورم من فريب و مكرانا

مي شنيدم هر آنچه ميگفتي

آروادين ... مسلمانا

گربه آن ومش را بكشت و بخورد

سوي مسجد شدي خرامانا

دست و رو را بشست و مسح كشيد

ورد ميخواند همچو ملانا

بار الها كه توبه كردم من

ندرم موش را به دندانا

بهر اين خون ناحق اي خلاق

من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه كرد و زاري كرد

تا بحدي كه گشت گريانا

موشكي بود در پس منبر

زود برد اين خبر به موشانا

مژدگاني كه گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نياز و افغانا

اين خبر چون رسيد بر موشان

همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزيده برجستند

هر يكي تحفه هاي الوانا

آن يكي شيه شراب به كف

وآن دگر بره هاي بريانا

آن يكي طشتكي پر از كشمش

و آن دگر يك طبق ز خرمانا

آن يكي ظرفي از پنير بدست

وآن دگر ماست با كره نانا

آن يكي خوانچه پلو بر سر

افشره آب ليموي عمانا

نزد گربه شدند آن موشان

با سلام و درود و احسانا

عرض كردند با هزار ادب

كاي فداي رهت همه جانا

لايق خدمت تو پيشكشي

كرده ايم ما قبول فرمانا

گربه چون موشكان بديد بخواند

رزقكم في السماء حقانا

من گرسنه بسي بسر بردم

رزقم امروز شد فراوانا

هر كه كار خدا كند بيقين

روزيش ميشود فراوانا

بعد از آن گفت پيش فرمائيد

قدمي چند اي رفيقانا

موشكان جمله پيش ميرفتند

تنشان همچو بيد لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان

چون مبارز بروز ميدانا

پنج موش گزيده را بگرفت

هر يكي كدخدا و ايلخانا

دو بدين چنگ و دو بدان چنگال

يك بدندان چو شير غرانا

آن دو موش دگر كه جان بردند

زود بردند خبر به موشانا

كه چه بنشسته ايد اي موشان

خاكتان بر سر اي جوانانا

پنج موش رئيس را بدريد

با چنگها و دندانا

موشكان را از اين مصيبتو غم

شد لباس همه سياهانا

خاك بر سر كنان همي گفتند

اي دريغا ئيس موشانا

بعد از آن متفق شدند كه ما                                     

مي رويم پاي تخت سلطانا

تا بشه عرض حال خويش كنيم

از ستم هاي خيل گربانا

شاه موشان نشسته بود بتخت

ديد از دور خيل موشانا

همه يكبار كردنش تعظيم

كاي تو شاهنشهي به دورانا

سالي يك دانه ميگرفت انها

حال حرصش شده فراوان

اين زمان پنج پنج مي گيرد

چون شده تائب و مسلمانا

درد دل چون به شاه خود گفتند

شاه فرمود كاي عزيزانا

من تلافي به گربه خواهم كرد

كه شود داستان به دورانا

بعد يك هفته لشكري آراست

سيصد و سي هزار موشانا

همه با نيزها و تير و كمان

همه با سيف هاي برانا

فوج هاي پياده از يك سو

تيغ ها در مياه جولانا

چونكه جمع آوري لشكر شد

از خراسان و رشت و گيلانا

يكه موشي وزير كشور بود

هوشمند و دلير و فطانا

گفت بايد يكي ز ما برود

نزد گربه به هر كرمانا

يا بيا پاي تخت در خدمت

يا كه آماده باش جنگانا

موشكي بود ايلچي ز قديم

شد روانه به شهر كرمانا

نرم نرمك بگربه حالي كرد

كه منم ايلچي ز شاهانا

خبر آورده ام براي شما

عزم چنگ كرده شاه موشانا

يا برو پاي تخت در خدمت

يا كه آماده باش به جنگانا

گربه گفتا كه موش گه خروده

من نيايم برون ز كرمانا

ليكن اندر خفا تدارك كرد

لشكر معظمي ز گربانا

گربه هاي يراق شير شكار

از صفاهان و يزد و كرمانا

لشكر گربه چون مهيا شد

داد فرمان به سوي ميدانا

لشكر موشها ز راه كوير

لشكر گربه از كهستانا

در بيابان فارس هر دو سپاه

رزم دادند چون دليرانا

جنگ مغلوبه شد در آن وادي

هر طرف رستمانه جنگانا

آن قدر موش و گربه كشته شدند

كه نيايد حساب آسانا

حمله ي سخت كرد گربه چو شير

بعد از آن زد به قلب موشانا

موشكي اسب گربه را پي كرد

گربه شد سر نگون ز زينانا

الله الله فتاد در موشان

كه بگيريد پهلوانانا

موشكان طبل شاديانه زدند

بهر فتح و ظفر فراوانا

شاه موشان بشد به فيل سوار

لشكر از پيش و پس خروشانا

گربه را هر دو دست بسته به هم

با كلاف و طناب و ريسمانا

شاه گفتا به دار آويزند

اين سگ رو سياه نادانا

گربه چون ديد شاه موشان را

غيرتش شد چو ديگ جوشانا

همچو شيري نشست بر زانو

كند آن ريسمان به دندانا

موشكان را گرفت و زد به زمين

كه شدندي به خاك يكسانا

لشكر از يك طرف فراري شد

شاه از يك جهت گريزانا

از ميان رفت فيل و فيل سوار

مخزن و تاج و تخت و ايوانا

هست اين قصۀ عجيب وغريب

يــادگــــار عبيــــد زاكــانـــــا

جان من پند گير از اين قصه

كه شوي در زمانه شادانا

غرض از موش و گربه بر خواندن

مدعا فهم كن پسر جانا . 

ازگرشاسب نامه طوسي

 

برفتند گريان و گرشاسب باز

دگر باره شد با نريمان به راز

بدو گفت كامد سر اميد من

ز ديوار در رفت خورشيد من

چو مرگ آمد و كار رفتن ببود

نه دانش نمايد نه پرهيز سود

ره پيري و مرگ را باره نيست

نه نزد كس اين هر دو را چاره نيست

دلم زين به صد گونه ريش اندر است

كه راهي درازم به پيش اندر است

به ره باز خواهي كه پيدا و راز

نيايبد كسي زو گذر بي جواز

پس از من چنان كن كه پيش خداي

نبازد روانم به ديگر سراي

نگر تا گناهت نباشد بسي

به يزدان ز رنجت ننالد كسي

فرومايه را دار دور از برت

مكن آنكه ننگي شود گوهرت

از آن ترس كو از تو ترسان بود

و گر با تو هزمان دگر سان بود

مكن با سخن چين دو روي راز

كه نيكت به زشتي برد پاك باز

شب و روز بر چار بهره بپاي

يكي بهره دين را ز بهر خداي

دگر باز تدبير و فرجام را

سيم بزم را چارم آرام را

به فرهنگ پرور چو داري پسر

نخستين نويسنده كن از هنر

نويسنده را دست گويا بود

گل دانش از دلش بويا بود

به فرمان نادان مكن هيچ كار

مشو نيز با پارسا بادسار

مده دل به غم تا نكاهد روان

به شادي همي دار تن را جوان

ببخشاي بر زير دستان به مهر

بر ايشان بهر خشم مفروز چهر

كه ايشان به تو پاك ماننده اند

خداوند را همچو تو بنده اند

چنان زي كه از رشك نبوي به درد

نه عيب آورد ، عيب جوينده مرد

بود زشت ،‌در مرد جوينده رشك

چو ديدار بيماري اندر پزشك

سپيدي به زر اندر آهو بود

اگر چند در سيم نيكو بود

به گيتي چنان آور از دل پناه

كه آبي به منزل به هنگام راه

چو دستت رسد دوستان را بپاي

كه تا در غم آرند مهرت به جاي

ز دشمن مدار ايمني جز به دوست

كه بر دشمن چيرگي هم بدوست

به هر كار مر مهتران را دلير

مكن كانگهي بر تو گردند چير

مگردان از آزادگان فرهي

مده ناسزا را بديشان مهي

به ؛الش هر كسي بد مكن

نشانه مشو پيش تير سخن

مخند ار كسي را سخن نادرست

كه گوايي جا نه در دست تست

كرا چهره زشت ار سرشتش نكوست

مكن عيب كان زشت چهري نه زوست

نكوكار با چهره زشت و تار

فراوان به از نيكوي زشت كار

گناهي كه بخشيده باشي ز بن

سخن زان دگر باره تازه مكن

چنان زي خردمند و دانا و راد

كه تا بر بدت كس نباشند بشاد

كرا نيست در دوستي راستي

بيفشان تو از گرد او آستي

مكن بد كه چون كردي و كار بود

پشيماني از پس نداردت سود

مياساي از انديشه گونه گون

كه دانش ز انديشه گردد فزون

به كاري كه فرجام او ناپديد

مبر دست كان راي را كس نديد

برآن كوش كت سال تا بيشتر

بري پايگاه از هنر پيشتر

هنرها به برنايي آور پديد

زبازي بكش سر چو پيري رسيد

به تو هر كسي را كه بگذاشتم

نكو دارشان همچو من داشتم

بگرد از جهان راه مهرش مپوي

از آن پيشتر كاز تو برگدد اوي

چو رخشنده تيغم ز تاري نيام

برآيد شود لاله ام زرد فام

تنم را به عنبر بشوي و گلاب

بياكن تهي گاهم از مشك ناب

ستوداني از سنگ خارا بر آر

ز بيرون بر او نام من كن نگار 

به گردم همه جاي مجمر بنه

به آتش دمان عود و عنبر بنه

از آن پس در خوابگه سخت كن

دل از ديدنم پاك پردخت كن

ز پوشيده رويان ممان كس به كوي

كه بيگانگانشان نبينند روي

شكيب آور از درد و بر من مشيب

كه از مهر ،‌بسيار بهتر شكيب

به يك مه بمان سوگ تا بدگمان

نگويد به مرگم بدي شادمان.

 

 

 


بالا
 
بازگشت