خوشه هايی ازخرمن پربارادبيات، تاريخ وفرهنگ

 

        تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

) قسمت دوازدهم )         تهيه وگردآورنده )   توفيق اماني)

مولوي بي قراري و ترانه سرايي ها

 

• مولانا تا پيش از آشنايي با شمس،هرگز سماع نكرده بود.وقتي شمس، روح پروازي و ملتهب مولانا را ديد بدو سفارش كرد كه درسماع آيد كه طلب هرچه باشد در سماع زياده خواهد شدن

• در نظر مولانا سماع و موسيقي فقط براي انگيختن شور و نشاط نيست، بل نوعي آيين سلوك است.از اين رو نماز را سماع اشراق مي ناميد و آن را معمولاً باسماع عشاق پيوندمي داد.

مولانا از پس ديدار شمس به استحاله شگرف روحي دست يازيد و مراحل و منازل سلوك را پران تر از برق و هوا در نورديد واكسير اعظم عشق در تاروپود او ميناگري ها كرد، چندانكه از آن زاهد سجاده نشين و شيخ پرطنطنه، قلندري ترانه گوي و شوريده اي خاكسار ساخت. مولانا در اين حيات نو به سه عنصر متقارن وهمزاد در زيبايي شناسي اهتمامي تام ورزيد: شعر، موسيقي و رقص.
اين سه عنصر، فرزند يك مادر به شمار آيند و مادر آن ها «طبيعت» است. از اين رو طبع سليم آدمي، هماهنگي و توازن را در هر چيزي مي پسندد واز آن، خاطر بر مي آسايد.
مولانا ، هم در موسيقي علمي تبحر داشت و هم در موسيقي عملي. او ضرب اصول و علم الايقاع يا وزن شناسي را نيك مي دانست و سازي به نام رباب را به چيرگي و سبك دستي مي نواخت و حتي در ساختمان اين ساز تغييراتي پديد آورد. و بي گمان ايجاد تغيير در ساختمان هر ساز، متفرع بر مهارت داشتن در آن ساز است. پيوند ناگسستني او با موسيقي عصبيت و عصبانيت اهل ظاهر را بر مي انگيخت و آنان را به ستيز و نقار در مي آورد. گاه عليه سماع و رباب حكم مي دادند  و گاه فرياد بر مي آوردند كه مولانا بدعت را سنت ساخته است
 .ليكن او بدين غوغاها وقعي نمي نهاد و كار خود مي كرد.
مهارت موسيقايي او در آينه اشعارش انعكاسي تمام عيار يافته است و به جرأت توان گفت كه هيچ شاعري به اندازه او موسيقي را در شعر خود داخل نكرده است. اشعار غنايي مولانا باموسيقي چون شير و شكر به هم درآميخته است. عنصر موسيقايي در غزليات مولانا چنان بارز است كه حتي قرائت ساده اشعار او بدون هيچ ساز و آوازي، در مخاطب شور و ترقص مي انگيزد و وجد و شادماني مي آفريند، به شرط آنكه شد و مد و تقطيعات اشعارش خوب رعايت شود. مانند اين غزل:
اي هوس هاي دلم ! بيا بيا بيا بيا
اي مراد و حاصلم! بيا بيا بيا بيا
مشكل و شوريده ام چون زلف تو، چون زلف تو
اي گشاد مشكلم! بيا بيا بيا بيا
از ره و منزل مگو ، ديگر مگو، ديگر مگو
اي تو راه و منزلم! بيا بيا بيا بيا
در ربودي از زمين يك مشت گل ، يك مشت گل
در ميان آن گلم، بيا بيا بيا بيا
تا زنيكي، وز بدي من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، بيا بيا بيا بيا
تا نسوزد عقل من درعشق تو، در عشق تو
غافلم، ني عاقلم، بيا بيا بيا بيا
مولانا زبان موسيقي را رساترين زبان دانسته است و پرداختن به تغني را بر مباحث ملال انگيز كلامي و نظري ارجح شمرده است. معروف است كه روزي ياران مولانا پيرامون مطالب كتاب فتوحات مكيه ابن عربي گرم مباحثه بودند كه زكي قوال ( از مغنيان مجلس سماع مولانا) ترانه گويان درآمد. مولانا در دم گفت: «حاليا فتوحات زكي به از فتوحات مكي است. و به سماع برخاست».
«سماع» مصدر ثلاثي مجرد است و در اصل به معني مطلق شنيدن است و اطلاق آن بر نغمه و رقص و سرود و تواجد، اطلاقي مجازي است. مولانا تا پيش از آشنايي با شمس، هرگز سماع نكرده بود. وقتي شمس، روح پروازي و ملتهب مولانا را ديد بدو سفارش كرد كه درسماع آيد كه طلب هرچه باشد در سماع زياده خواهد شدن. زان پس فضاي قونيه و سرزمين آناتولي از موسيقي و سماع مولانا و يارانش عطرآگين شد و مرده دلان از گور كالبدها برخاستند و سنگين دلان مانده در گل ولاي ماديت، بال وپر گشودند و به پرواز درآمدند.
در نظر مولانا سماع و موسيقي فقط براي انگيختن شور و نشاط نيست، بل نوعي آيين سلوك است. از اين رو نماز را سماع اشراق مي ناميد و آن را معمولاً با سماع عشاق پيوند مي داد.
گرچه «چرخيدن» از اركان سماع مولانا بوده است، اما چگونگي اجزاء و دقايق حركات اوو مريدانش در سماع گزارش نشده است وهنوز مأخذي ديده نيامده كه اين جزئيات را به شرح يا حتي به اجمال بازگفته باشد. شايد اساس قرار گرفتن چرخ در سماع نماد آن بوده كه سالك عارف به هر طرف روي مي كند وجه الله را مي بيند.
مولانا رقص را نيك پاس مي داشته ودر ستايش آن اشعاري بس نغز و پرشور سروده است. حال آنكه اهل ظاهر و حتي برخي از مشايخ صوفيه سماع و بالاخص رقص را حرام مي دانستند ولي اين رسم از قرن سوم در ميان صوفيان رواج يافت. صوفيان رقص را از توابع وجد به شمار مي آوردند و معمولاً وجد به دنبال سماع در سالك به ظهور مي آيد. به نظر مولانا رقص علاوه بر آنكه جسم را چالاك مي كند روح را نيز از خفتگي و تيرگي مي رهاند و تن را از بار شهوات مزاحم آزاد مي كند. چنانكه مولانا در اثر كثرت سماع و مراقبه از لوث شهوات حيواني پاك آمده بود و به تهذيب و پالايش حقيقي دست يازيده بود.
مولانا در لزوم رقص و سماع گويد:
آمد بهار جانها اي شاخ تر به رقص آ
چون يوسف اندر آمد مصر و شكر به رقص آ
اي شاه عشق پرور مانند شير مادر
اي شير ! جوش در رو جان پدر به رقص آ
چوگاه زلف ديدي چون گوي در رسيدي
از پا و سر بريدي بي پا و سر به رقص آ
از عشق تا جداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ اي خوش كمر به رقص آ
اي مست هست گشته،بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسيده بهر سفر به رقص آ
پايان جنگ آمد، آواز چنگ آمد
يوسف ز چاه آمد، اي بي هنر! به رقص آ
طاوس ما در آيد، و آن رنگ ها برآيد
با مرغ جان سرايد، بي بال و پر به رقص آ
كور وكران عالم ديد از مسيح، مرهم
گفته مسيح مريم كاي كوروكر! به رقص آ
مولانا همچون ديگر صوفيه وحكماي متأله ، عشق را در همه هستي جاري و ساري مي بيند و معتقد است كه حركت جميع ذرات و كائنات، حركتي حبي و عشق مند است.
بدينسان هستي يكسره در رقص و سماعي شكوهمند آمده است و سماع، رمزي است از اتصال سالك بدين حركت عظيم.
روح حساس و پرجهش مولانا چنان بود كه به محض آنكه صدايي موزون در كوچه، بازار، حمام، صحرا، ميدان شهر، آسيا و... مي شنيد به سماع مي خاست و ساعت ها بر اين حال بود و هيچكس نمي توانست همپاي او به سماع آيد. روز ي در بازار قونيه يكي از فروشندگان پوست روباه فرياد مي زد: دلكو! دلكو! واز اين تكرار گويا ريتمي پديد آمده بود. مولانااز لفظ «دلكو» به ياد «دل» افتاد و هي كنان به چرخ و سماع آمد واين هيأت تا مدرسه اش روان شد وجماعتي دنبال او . روزي هم از كنار دكان صلاح الدين زركوب مي گذشت كه صداي پيوسته چكش زرگري را شنيد و در دم به رقص آمد و شورها آفريد و صلاح الدين چون شور او راديد همچنان بر زر مي كوفت و از اتلاف آن بيمي نداشت. يك بار نيز مولانا را در آسيابي يافتند كه برگرد سنگ آسيا به رقص آمده بود و مي گفت: حقا كه از اين سنگ، نداي سبوح قدوس مي شنوم .  به هرحال شناخت روح و شخصيت مولانا بدون شناخت گوهر موسيقي وسماع، آن طور كه سزاوار است ميسر نيست.

موسيقي، انعكاس طنين گردش افلاك است
مولانا مانند حكماي اسلامي در باب موسيقي نظريه فيثاغورث را پذيرفته است. زيرا او عقيده داشت كه اصول موسيقي از نغمات كواكب وافلاك اخذ شده است. چنين معروف است كه فيثاغورث با ذكاوت قلبي و روشن بيني خود نغمه هاي افلاك را مي شنيده است و سپس اصول موسيقي را براساس آن استخراج كرده است. او نخستين كسي بود كه دراين باب سخن گفت وآنگاه بطلميوس واقليدس و ديگر حكيمان و فيلسوفان دراين باب سخناني آوردند.
پس حكيمان گفته اند اين لحن ها
از دوار چرخ بگرفتيم ما
بانگ گردش هاي چرخ است اينكه خلق
مي سرايندش به طنبور و به حلق
موسيقي، تذكار پيمان فطري و ازلي است
مولانا عقيده دارد كه تأثير نغمات و اصوات موزون بر روان آدمي از آن روست كه نغمات آسماني و ملكوتي جهان پيشين را در ما مي انگيزد. چرا كه به اعتقاد مولانا روح آدمي پيش از آنكه به جهان فرودين هبوط كند در عالم لطيف الهي سير مي كرده ونغمات آسماني را مي شنيده است . لذا موسيقي زميني ، تذكار موسيقي آسماني و خطاب ازلي ولم يزلي است.
ليك بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان، خيال آن خطاب
ناله سرنا و تهديد دهل
چيزكي ماند بدآن ناقور كل
مؤمنان گويند كآثار بهشت
نغز گردانيد هر آواز زشت
ما همه اجزاي آدم بوده ايم
در بهشت، آن لحن ها بشنوده ايم
گرچه برما ريخت آب و گل شكي
يادمان آمد از آنها چيزكي
تأثير حيات بخش موسيقي
مولانا در تأثير شگفت انگيز موسيقي، حكايت پير چنگي را مي آورد و در وصف ساز و آواز حيات انگيزش مي گويد:
بلبل از آواز او، بي خود شدي
يك طرب ، ز آواز خوبش صدشدي
مجلس و مجمع ، دمش آراستي
وز نواي او، قيامت خاستي
همچو اسرافيل كآوازش به فن
مردگان راجان درآرد در بدن
يا رسايل بود اسرافيل را
كز سماعش پربرستي فيل را
موسيقي، ترجمان عشق
مولانا در باب عشق براين باور است كه هيچ زباني نمي تواند عشق را تعريف كند. اما همو معتقد است كه تنها زباني كه مي تواند عشق را تعريف كند موسيقي است:
ني حديث راه پرخون مي كند
قصه هاي عشق مجنون مي كند
تفاوت موسيقي اين جهاني با نغمات آن جهاني
ليك چون آميخت با خاك كرب
كي دهند اين زير واين بم، آن طرب؟
آب چون آميخت با بول وكميز
گشت زآميزش، مزاجش تلخ وتيز
چيزكي از آب هستش در جسد
بول گيرش، آتشي را مي كشد
گرنجس شد آب، اين طبعش بماند
كآتش غم را به طبع خود نشاند
آتش عشق با موسيقي تيزتر شود
آتش عشق از نواها گشت تيز
همچنانكه آتش آن جوز ريز
مولانا در بيان مطلب اخير، حكايت شخص تشنه اي را مي آورد كه برسر درخت گردكاني بود.
سماع، غذاي عاشقان است
.همان طور كه كالبد عنصري بدون غذا نمي تواند به حيات خود ادامه دهد، روح عشاق نيز بدون غذاي سماع نمي تواند به حيات طيبه خود ادامه دهد ويكي از رهاوردهاي سماع، جمعيت خاطر است. جمعيت خاطر سبب مي شود كه قواي جسمي و روحي انسان ذخيره شود. چرا كه پريشان خاطري وافكار مشوش، همچون رخنه اي است كه ذخاير جسماني و رواني آدمي از آن طريق به هدر مي رود.
پس غذاي عاشقان آمد سماع
كه دراو باشد خيال اجتماع
قوتي گيرد خيالات ضمير
بل كه صورت گردد از بانگ وصفير
سماع، نقصان رواني سالك را برطرف مي كند
كوه طور از نور موسي شد به رقص
صوفي كامل شد و رست او ز نقص
سماع، افسردگي رواني را به نشاط وچالاكي مبدل مي كند
مولانا سالك را به گياهان و درختاني تشبيه مي كند كه درموسم خزان مي پژمرند و چون بهار درمي رسد وهوا لطيف و روح نواز مي گردد ، از تأثير بهار درختان، زندگي از سر مي گيرند ونشاط رفته را باز مي يابند. همين طور سماع همچون موسم بهار است كه باطن پژمرده و افسرده سالك دورمانده از سماع را به شور و حركت مي انگيزد و سالك به شكرانه اين حيات نو و پيوند لاهوتي به رقص برمي خيزد وبدينسان كمال، حاصل مي آيد.
در هواي عشق حق، رقصان شوند
همچو قرص بدر، بي نقصان شوند
جسمشان رقصان وجانها خود مپرس
وآنكه گردجان از آنها خود مپرس
چون رهند از دست خود، دستي زنند
چون جهند از نقص خود، رقصي كنند
سماع و رقص خالصانه، آدمي را از بار شهوات مزاحم وانانيت مي رهاند
رقص آن جا كن كه خود رابشكني
پنبه را از ريش شهوت بركني
رقص وجولان برسرميدان كنند
رقص، اندر خون خود، مردان كنند
چون رهند از دست خود، دستي زنند
چون جهند از نقص خود، رقصي كنند
حال سماع كنندگان از كساني كه فارغ از سماع هستند پوشيده است، حال آنكه همه پديده هاي تكويني با سماع كنندگان همراهي مي كنند
مطربان شان از درون، دف مي زنند
بحرها در شورشان، كف مي زنند
تو نبيني، ليك بهر گوششان
برگها برشاخهاهم، كف زنان
تو نبيني برگها را كف زدن
گوش دل بايد، نه اين گوش بدن
اهليت در سماع
از قديم صوفيه معتقد بودند، سماع در خور هرشخصي نيست. يعني هركس به صرف آنكه دست افشاني كند وپاي بكوبد وحالت وجد نشان دهد معلوم نيست كه حق سماع را ادا كرده باشد. ازاين رو امام محمدغزالي سماع را به سه قسم تقسيم كرده است. دوقسم آن را كه موجب غفلت وپيدايش صفات ناپسند است مردود شمرده وتنها يك قسم را روا مي دارد ومي گويد: قسم سوم آنكه در دل وي صفتي محمود باشد كه سماع آن را قوت دهد. شمس نيز سماع را برخامان حرام شمرده است . علاءالدوله سمناني نيز سماع را بر عوام ، حرام و برخواص، جايز شمرده است .
برسماع راست ، هركس چير نيست
طعمه هرمرغكي ، انجير نيست
خاصه مرغي، مرده پوسيده اي
پرخيالي اعميي، بي ديده اي
آن شراب حق بدآن مطرب برد
وين شراب تن از اين مطرب چرد
همه جهان هستي در حال رقص و سماع هستند
حرمت ذات و صفات پاك او
كه بود گردون، گريبان چاك او
.

زن وکابل درشاهنامه

 

 

 

اولين زن خردمند وسفيردر تاريخ ، زنى است هنرمند و پيام آور كه براى اولين بار در تاريخ سفارت، به ديدار مهاجم سرزمين خود «سام نريمان» پدر «زال زر» مى رود چنان با لطف بيان و سخن هاى  دلنشين و دلپذير موافقت او را در آشتى دادن دو سرزمين به دست مى آورد كه از وقوع جنگى بزرگ و خانمان سوز پيشگيرى مى كند و او كسى نيست جز «سيند خت» همسر «مهراب» شاه كابلي، مادر «رودابه» و مادر رستم، يكى از خرد مند ترين چهره هاى شاهنامه. سيندخت در دليرى، درايت، چاره انديشى، سخنورى، انديشه و سياست چنان مشهور و شايسته ستايش است كه لقب «اولين سفير زن» و «سفير صلح» در شرق باستان را به خود اختصاص داده است. در داستان زال و رودابه حكيم ابوالقاسم فردوسى مى خوانيم، پس از آنكه زال فرمان شاهى كابلستان را از منوچهر شاه مى گيرد و براى گردش به قلمرو خود مى رود، مهراب فرمانرواى كابل براى اداى احترام و نثار هديه به ديدار او مى شتابد. زال را ديدار مهراب خوش مى آيد و پس از رفتن مهراب او را مى ستايد. يكى از پهلوانان، زال را نويد مى دهد كه:

پس  پرده  ا و يكى د ختر ا ست

كه رويش زخورشيد نيكوتر است
و آنقدر مى گويد كه زال ديوانه مى شود و آرزومند وصل يار ناديده.
از آن سو مهراب پس از بازگشت به ايوان خود در پاسخ به سؤال همسرش سيندخت كه مى پرسد اين جوان پير سر را چگونه ديدى؟ چنان از آراستگى و جوانى و فر،  زال مى گويد كه دل دخترش رودابه را كه پنهانى به سخنان پدر گوش ايستاده، بيقرار و ناشكيبا مى كند. طورى كه در نهان و به يارى كنيزكان مقدمات ديدار با معشوق ناديده را در مشكوى خود فراهم مى كند.
در اين ديدار كه درنهايت ادب و خويشتندارى صورت مى گيرد هر دو به پيوندى جاودان پيمان مى كنند.
زال پس از بازگشت، وفاى به عهد مى كند و به پدرش سام نامه مى نويسد، سام به ناچار با خردمندان به مشورت مى نشيند، سپس با پسر همد ست مى شود، اما با اين شرط كه از منوچهرشاه كه در آن زمان، پادشاهى سرزمين پهناور ي را داشت و بسيارى كشورها به او خراج مى دادند، اجازه وصلت بگيرد.
از اين سو سيندخت از راز د ختر خبر مى شود. اين ماجراى عاشقانه چنان او را گريان مى كند كه  زار و پژمرده مى شود، زيرا آگاه است و خوب مى داند كه دو خاندان همسنگ و هم وزن هم نيستند و مهم تر اينكه اگر منوچهر شاه بشنود، آنقدر از اين عشق ناسنجيده خشمگين خواهد شد كه فرمان ويرانى كابل را مى دهد.
رودابه سيندخت را با اين نويد كه جهان پهلوان سام نيز با زال درباره اين پيوند همد ست شده است، اند كى تسكين مى دهد، ولى غم ناهموارى راه چنان بر سيندخت سنگين است كه رنگ رخسار او مهراب را به پرسش وامى دارد. سيندخت زنى است شو
هر دوست، راستگو و پاك اند يش، پس ماجرا به مهراب مى گويد. مهراب آه سرد برمى آورد، زيرا مى داند اين ماجرا كينه ديرينه اى را كه ميان اجداد خاندان او و منوچهر است، زنده مى كند، كينه اى كه به جنگ ميان نيايش ضحاك و فريدون، نياى بزرگ منوچهر، برمى گردد، پس تيغ مى كشد تا رودابه را بكشد. در اينجا سيند خت اولين نقش خود را براى جلوگيرى از پيش آمدن واقعه اى تلخ، به خوبى ايفا مى كند. برپاى مى جهد و دو د ست در كمر او حلقه مى كند. سپس مهراب را كه از خشم خون به چشم آورده با گفتارى نرم نويد مى دهد كه به دلت بيم راه مده. زيرا سام نيز با پسرش زال در اين كار همدست است.
چنين گفت مهراب كاى ماهروى
سخن هيچ با من به كژى مگوى
بدوگفت سيندخت كاى سرفراز
بگفتار كژى مبادم نياز
گزند تو پيدا گزند من است
دل دردمند تو بند من است
چنين است و اين بردلم شد درست
همى بدگمانى مرا از نخست
سپس از مهراب مى خواهد كه پيمان كند و سوگند خورد كه به رودابه گزند نرساند و مهراب كه اكنون آرام يافته، چنين مى كند. از آن سو، سام خود را به درگاه منوچهرشاه مى رساند تا براى اين وصلت از او كسب اجازه كند، اما منوچهر كه پيشتر، خبر را از كارآگهان شنيده است، بدون آنكه به سام فرصت سخن گفتن دهد، به او فرمان لشكركشى و ويرانى كابل را مى دهد. سام نيز به ناچار چنين مى كند.
از يك سو زال چنان آشفته مى شود كه بى فوت وقت، رهسپار كاخ منوچهر مى گردد و از يك سو مهراب با شنيدن خبر لشكركشى سام چنان هراسان و خشمگين، كه باز شمشير مى كشد و به سيند خت مى گويد كه اى زن كنون كه دخترت برايم ننگ به بار آورده، چاره اى كه تو و آن دختر ناپاك تن را بردار كشم، مگر منوچهر از اين خشم و كين برآسايد. اين بار نيز سيند خت ژرف بين است كه در اين فضاى سراسر اضطراب و آشفتگى، به سرعت به چاره انديشى مى نشيند و سپس شهباز سخن را اينچنين به پرواز مى آورد:
- اى شاه خورشيد خش، يك سخن از من بشنو و سپس هرچه مى خواهى بكن.
تو را گنج و خواسته بسيار است، اندكى از آن را به من ببخش كه روزگار، آبستن حادثه شده است و روشنى روز، شبى تار باشد كه اين تيرگى را خود بزدايم و روز را چون چشمه اى رخشان و جهان را چون نگينى     بد خشان كنم.  محراب مى گويد: در ميان يلان سخن به راز مگو، يا به روشنى سخن بگو يا آماده پوشيدن چادر خون بر تن باش.  سيند خت به آرامى مى گويد: همسر نامدارم! تو را به ريختن خونم نياز نباشد، چون اراده كرده ام روز ديگر خد مت سام روم و اين تيغ كين را كه از نيام كشيده شده به جاى خود باز گردانم. فردا آنچه را كه شايسته است مى گويم و با خرد و دانش خود، انديشه و گفتار خام او را خواهم پخت. پس از تو گنج و خواسته، و از من رنج جان! .  مهراب مى پذيرد و به او كليد گنج خانه را مى دهد و مى گويد: اين تو و اين گنج و گوهر و پرستنده و اسب و كلاه، مگر با درايت تو كابل از اين كين كشى امان يابد.
در پايان باز سيند خت از مهراب پيمان سخت مى گيرد كه به جان رودابه گزند نرساند، سپس چست و چابك و چاره جو به آماده سازى گنجى بزرگ مى پردازد: سه صد هزار د ينار، ده اسب گرانمايه با ساز و برگ سيمين، پنجاه پرستنده زرين كمر، شصت پرستنده زيبارو با گردن آويز و جام هاى زرين پر از مشك و كافور و ياقوت و گوهرهاى بسيار، صد ماده اشتر سرخ موى، صد اشتر باركش. تاج شاهوارباياره و طوق و گوشوار، دوصد تيغ هندى آبدار، تخت زر، چهارپيل هندى و... 
بياراست تن را به ديباى زر
به در و به ياقوت پرمايه بر
يكى ترگ رومى به سر برنهاد
يكى باره زيراندرش همچو باد
شتابان و جلوه كنان خود را به درگاه سام مى رساند، بى هيچ آواز و ذكرنامى.
پرده داران به سام خبر مى دهند كه فرستاده اى از كابل آمده. سام بار مى دهد. سيندخت از اسب فرود مى آيد و خرامان به درگاه مى رود، زمين ادب مى بوسد و بر پهلوان زمين، آفرين مى كند.  گنج و نثار و پرستنده و اسب و پيل را رده بر مى كشد و يكايك پيشكش مى كند، چنانكه سام خيره مى شود.
پر اند يشه بنشست، بر سان مست
به كش كرده دست و سرافكنده پست
كه جايى كجا مايه چندين بود
فرستادن زن چه آيين بود؟
سام از يك سو در حيرت است كه از كى تا به حال زنى به رسولى و همپرسگى جنگى مى آيد و از يكسو در اين انديشه كه اگر گنجينه را بپذ يرد، شاه بر او غضب خواهد كرد و اگر نپذ يرد، زال بسيار آزرده خاطر خواهد شد، به طورى كه نزد سيمرغ باز خواهد گشت.  پس دستور مى دهد، گنجور زال هدايا را به نام «مه كابلستان» تحويل بگيرد. سيندخت چون چنين ديد، دانست كه بدى از او دور شده و بخت به كامش است؛ پس به سه پرستنده سمن رخ خود فرمان داد جام به دست گيرند و سر تا پاى سام را گوهرافشان كنند. چون اين آيين به پايان رسيد، سيند خت د ست به جادوى كلام برد:
- اى پهلوان! اى كه با راى تو پير جوان مى شود، بزرگان، دانش و خردورزى را از تو آموخته  اند. با مهر تو دست هر بدى بسته مى شود و با گرز تو شاهراه ايزدى باز، اگر گناهى هست، از مهراب است كه اكنون از مژه خون مى چكاند نه بى خبران كابل، ما همه زنده به رأى تو و پرستنده خاك پاك توييم.
از آن ترس، كو هوش و زور آفريد
درخشنده ناهيد و هور آفريد
نيايد چنين كارش از تو پسند
ميان را به خون ريختن برمبند
تو دانى نه نيكوست خون ريختن
ابا بى گناهان بر آويختن
خداوند ما و شما خود يكى است
به يزدان مان هيچ پيكار نيست
سام مى گويد، آنچه مى پرسم براستى جواب بده، نسبت تو با مهراب چيست و آن دختر را زال چگونه ديده و نيز بگو د خت مهراب را روى و موى و خوى و فرهنگ و بالا و ديدار چگونه است؟ . سيندخت مى گويد: پهلوان! نخست پيمانى سخت از تو مى خواهم كه به جانم گزند نرسد. سام پيمان مى بندد. سيندخت زمين ادب مى بوسد و مقتد ر بر پاى مى ايستد: - اى پهلوان! من زن مهراب روشن روانم و مام رودابه ماهرو. آمدم تا بدانم هواى تو چيست و در كابل د وست و د شمن تو كيست؟ . اگر ما بد گوهر و گناهكاريم و نه در خور پادشاهى، من اينك به پيش تو ايستاده ام. كشتنى را بكش و بستنى را ببند، اما دل بى گناهان كابل را مسوز.
سخن ها چو بشنيد ازو پهلوان
زنى ديد با راى و روشن روا ن
چنين داد پاسخ كه پيمان من
درستست اگر بگسلد جان من
تو با كابل و هر چه پيوند توست
بمانيد شادان دل و تندرست
بد ين نيز همداستانم كه زال
زگيتى چو رودابه جويد همال
اكنون اى بانوى نيك رأى و ژرف بين، هيچ اند يشه و اندوه به دل راه مده كه اگر جانم بگسلد، از پيمانم نگسلم. پيش از اين زال خود به خدمت منوچهرشاه رفته است، اكنون خود نيزنامه اى ، خد متش خواهم فرستاد و به جد، كار شما را پى خواهم گرفت. اكنون؛
به كابل بباش و به شادى بمان
از اين پس مترس از بد بد گمان...
شكفته شد آن روى پژمرده ماه
به نيك اخترى برگرفتند راه
و بدين ترتيب رسالت بانويى شايسته، سخنور، خرد مند، پاك اند يش، خانواده دوست، آگاه به آداب و رسوم زمان، دلير و آگاه به امور سياسى، با پيروزى هر چه تمام تر ختم به خير و صلح و شادى مى شود و در تاريخ به لقب «اولين سفير زن» و «بانوى صلح» نايل مى آيد.

 

 


بالا
 
بازگشت