خوشه هايی ازخرمن پربارادبيات، تاريخ وفرهنگ

 

        تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

 

)قسمت اول)

عنصری بلخی

ابوالقاسم حسن بن احمد بلخي متخلص به عنصري بزرگترين استاد قصيده سرا و مديحه گوي قرن پنج هجري است و در زبان پارسي هيچيك از شاعران قصيده پرداز و مدح سراي به پايه ي او نرسيده اند. در سخن استاد و در مدح ميانه رو و در شاعري چيره دست است. الفاظ اصيل و فخيم را در آستين و معاني بديع و منطقي و مضامين استوار و خرد پسند را در جيب دارد. عباراتش در حد اعتدال و دور از حشو و زوائد است. شاعري است سيراب شده از سرچشمه حكمت و سخنوري است نزديك به مشرب مردم چون و چرائي. بدين دليل شعرش نيز بر پايه استوار برهان و استدلال فلسفي نهاده و مدايحش تحت الشعاع علو همت و شهامت اوست.همين مسائل و مطالب سبب شده است كه مقدم بر شاعران استاد و سخن شناس دربار محمود و مسعود غزنوي قرار گيرد و ملك شاعران و مقتداي سخنوران آن زمان شناخته شود.عنصري را بجز قصايد و غزليات و قطعات و رباعيات چند مثنوي بوده است بنام «عين الحيات و شاد بهر » و « وامق و عذرا» و « سرخ بت و خنگ بت» اما اين مثنويها بحوادث زمان از ميان رفته است. آنچه از قصايد و ابيات پراكنده مثنويهاي او بجاي مانده است نزديك سه هزار و سيصد بيت است  .وفات عنصري را سال 431 هجري نوشته اند و چون در زمان وفات، بگفته لبيبي شاعر ، پيري سالخورده بوده است بايد تولدش حدود اواخر نيمه اول قرن چهارم هجري باشد.

كار بزرگان

چنين نمايد شمشير خسروان آثار

چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار

به تيغ شاه نگر نامه گذشته مخوان

كه راستگو تر از نامه تيغ او بسيار

چو مرد بر هنر خويش ايمني دارد

شود پذيره دشمن بجستن پيكار

نه رهنماي بكار آيدش نه اختر گر

نه فال گوي بكار آيدش نه خوابگزار

رود چنانكه خداوند شرق رفت برزم

زمانه گشت مر او را دليل و ايزد يار

به پيش آن سپه گجوه صف سيل صفت

سپهر تاختن و مار زخم و مور شمار

مبارزانش به نيروي پيل و زهره ببر

به پاي آهو و كبر پلنگ و قد چنار

همه سپر تن و شمشير دست و تير انگشت

همه سپه شكن و ديو بند و شير شكار

بوقت آنكه زمين تفته بد ز باد سموم

هوا چو آتش و گرد اندر و بجاي شرار

ز تف بروز بجوش آيد اب در جيحون

به شب ز پشه درو بد توان گرفت قرار

بدولت ملك مشرق و سعادت او

نه پشه بود و نه گرما ، نه زين دو هيچ آثار

اخلاق ناصری

 

محرر اين مقاله و مؤلف اين رساله گويد : تحرير اين كتاب كه موسوم است به اخلاق ناصري در وقتي اتفاق افتاد كه به سبب تقلب روزگار جلاي وطن بر سبيل اضطرار اختيار كرده بود و دست تقدير او را به مقام خطه ي قهستان پاي بند گردانيده و چون آنجا به سببي كه در صدر كتاب مسطور است در اين تأليف شروع پيوست به موجب قضيه

و دارِهم مادُمْتَ في دارِهِمْ 

 و أرْضِهِمْ ما كُنْتَ في أرْضِهِمْ

و نص كل ما يوقي المرء به نفسه و عرضه كتب له به صدقة جهت استخلاص نفس و عرض از وضع ديباجه بر صيغتي موافق عادت آن جماعت در ثنا و اطراي سادات و كبراي ايشان - و اگر چه آن سياقت مخالف عقديت و مباين طريقت اهل شريعت و سنت است - چاره نبود ، به اين علت كتاب را خطبه بر وجه مذكور ساخته شد . و به حكم آن كه مضمون كتاب مشتمل بر فني از فنون حكمت است و به موافقت و مخالفت مذهبي و نحلتي تعلق ندارد ،‌طلاب فوايد را با اختلاف عقايد به مطالعه ي آن رغبت افتاد و نسخه هاي بسيار از آن كتاب در ميان مردم منتشر گشت ، بعد از آن چون لطف كردگار جلت اسماؤه به واسطه عنايت پادشاه روزگار عمّت معدلته اين بنده سپاس دار را از آن مقام نامحدود مخرجي كرامت كرد ، چنان يافت كه جمعي از اعيان افاضل و ارباب فضايل اين كتاب را به شرف مطالعه خود مشرف گردانيده بودند و نظر رضاي ايشان رقم ارتضا بر آن كشيده ، خواست كه ديباجه كتاب را كه بر سياقتي غير مرضيّ بود بدل گرداند تا از وصمت آن كه كسي به انكار و تعبير مبادرت نمايد پيش از وقوف بر حقيقت حال و ضرورتي كه باعث بوده بر آن مقال ، بي ملاحظه ي معني لعل له عذراً و انت تلوم ، خالي ماند پس به موجب اين انديشه اين ديباجه بدل آن تصدير كرد . اگر ارباب نسخ كه بر اين كلمات واقف شوند مفتتح كتاب را با اين طرز كنند به صواب نزديكتر باشد و الله الموفق و المعين .  با محرر اين اوراق فرمود كه اين كتاب نفيس را به تبديل كسوت الفاظ و نقل از زبان تازي با زبان پارسي تجديد ذكري بايد كرد چه اگر اهل روزگار كه بيشتر از حليه ادب خاليند از مطالعه جواهر معاني چنان تاليفي به زينت فضيلتي حالي شوند احياي خيري بود هر چه تمامتر محرر اين اوراق خواست كه آن اشارت را به انقياد تلقي نمايد. معاودت فكر صورتي بكر بر خيال عرضه كرد، گفت : معاني بدان شريفي از الفاظي بدان لطيفي كه گوئي قبائي است بر بالاي آن دوخته ، سلخ كردن و در لباس عبارتي واهي نسخ كردن عين مسخ كردن باشد ، و هر صاحب طبع كه بر آن وقوف يابد از عيب جوئي و غيبت گوئي مصون نماند. و ديگر كه هر چند آن كتاب مشتمل بر شريفترين بابي است از ابواب حكمت عملي اما از دو قسم ديگر خالي است، يعني حكمت مدني و حكمت منزلي ، و تجديد مراسم اين دو ركن نيز كه به امتداد روزگار اندراس يافته است مهم است و بر مقتضاي قضيه گذشته واجب و لازم پس اولي آن كه ذمت به عده ترجمه اين كتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصري در شرح تمامي اقسام حكمت عملي بر سبيل ابتدا، نه شيوه ملازمت اقتدا ، چنانكه مضمون قسمي كه بر حكمت خُلقي مشتمل خواهد بود خلاصه معاني كتاب استاد ابوعلي مسكويه را شامل بود ، مرتب كرده آيد ، و در دو قسم ديگر از اقوال و آراي ديگر حكما مناسب فن اول نمطي تقرير داده شود. چون اين خاطر در ضمير مجال يافت بر او عرضه داشت، پسنديده آمد. پس به اين موجب هر چند خويشتن را منزلت و پايه اين جرأت نمي ديد و بدين عزيمت نيز از طعن طاعن و وقيعت بدگوي خلاصي زيادت صورت نمي بست اما چون در امضاي آن عزم مبالغتي تمام مي فرمودند در اين معني شروع پيوست و بتوفيق الله تعالي به اتمام رسيد ، و چون سبب تأليف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود كتاب را اخلاق ناصري نام نهاد. انتظار به كرم عميم و لطف جسيم بزرگاني كه به نظر ايشان بگذرد آن است كه چون بر خطائي و سهوي اطلاع يابند شرف اصلاح ارزاني فرمايند و تمهيد عذر را به انعام قبول تلقي كنند ان شاء الله تعالي .

در ذكر مقدمه اي كه تقديم آن بر خوض در اين مطلوب واجب بود

چون مطلوب در اين كتاب جزوي است از اجزاي حكمت ، تقديم شرح معني حكمت و تقسيم آن به اقسامش از لوازم باشد، تا مفهوم آنچه بحث مقصور بر آن است معلوم گردد. پس گوئيم حكمت در عرف اهل معرفت عبارت بود از دانستن چيزها چنانكه باشد، و قيام نمودن به كارها چنانكه بايد، به قدر استطاعت ، تا نفس انساني به

كمالي كه متوجه آن است برسد، و چون چنين بود حكمت منقسم شود به دو قسم: يكي علم و ديگر عمل . علم تصور حقايق موجودات بود و تصديق به احكام و لواحق آن چنانكه في نفس الامر باشد به قدر قوت انساني، و عمل ممارست حركات و مزاولت صناعات از جهت اخراج آنچه در حيز قوت باشد به حد فعل، به شرط آن كه مؤدي بود از نقصان به كمال بر حسب طاقت بشري. و هر كه اين دو معني در او  حاصل شود حكيمي كامل و انساني فاضل بود و مرتبه او بلندترين مراتب نوع انساني باشد، چنانكه فرموده است عز من قائل : يؤتي الحكمةَ مَن يشاء و من يؤت الحكمة فقد أُوتي خيرا كثيراً.و چون علم حكمت دانستن همه چيزهاست چنانكه هست پس به اعتبار نقسام موجودات ، منقسم بشود به حسب آن اقسام. و موجودات دو قسمند : يكي آنچه وجود آن موقوف بر حركات ارادي اشخاص بشري نباشد، و دوم آنچه وجود آن منطو به تصرف و تدبير اين جماعت بود ؛ پس علم به موجودات نيز دو قسم بود: يكي علم به قسم اول و آن را حكمت نظري خوانند، و ديگر علم به قسم دوم و آن را حكمت عملي خوانند. و حكمت نظري منقسم شود به دو قسم: يكي علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود، و ديگر علم به آنچه تا مخالطت ماده نبود موجود نتواند بود؛ و اين قسم آخر باز به دو قسم شود : يكي آنچه اعتبار مخالطت ماده شرط نبود در تعقل و تصور آن‌، و دوم آنچه به اعتبار مخالطت ماده معلوم باشد. پس از اين روي حكمت نظري به سه قسم شود : اول را علم مابعد الطبيعة خانند، و دوم را علم رياضي ، و سيم را علم طبيعي ؛ و هر يكي از اين علوم مشتمل شود بر چند جزو و كه بعضي از آن به مثابت اصول باشد و بعضي به منزلت فروع.اما اصول علم اول دو فن بود : يكي معرفت إله ، سبحانه و تعالي و مقربان حضرت او كه به فرمان او ، عز و علا ، مبادي و اسباب ديگر موجودات شده اند ، چون عقول و نفوس و احكام افعال ايشان ، و آن را علم إلهي خوانند ؛ و دوم معرفت امور كلي كه احوال موجودات باشد از آن روي كه موجودند، چون وحدت و كثرت و وجوب و امكان و حدوث و قدم و غير آن ، و آن را فلسفه اولي خوانند . و فروع آن چند نوع بود، چون معرفت نبوت و شريعت و احوال معاد و آنچه بدان ماند.و اما اصول علم رياضي چهار نوع بود: اول معرفت مقادير و احكام و لواحق آن ، و آن را علم هندسه خوانند ؛ و دوم معرفت اعداد و خواص آن ، و آن را علم عدد خوانند ؛ و سيم معرفت اختلاف اوضاع اجرام علوي به نسبت با يكديگر و با اجرام سفلي و مقادير حركات و اجرام و ابعاد ايشان، و آن را علم نجوم خوانند، و احكام نجوم خارج افتد از اين نوع؛ و چهارم معرفت نسبت مؤلفه و احوال آن و آن را علم تأليف خوانند، و چون در آوازها به كار دارند به اعتبار تناسب با يكديگر و كميت زمان سكنات كه در ميان آوازها افتد آن را علم موسيقي خوانند. و فروع علم رياضي چند نوع بود، چون علم مناظر و مرايا ئ علم جبر و مقابله و علم جرّ اثقال و غير آن.و اما اصول علم طبيعي هشت صنف بود: اول معرفت مبادي متغيرات ؛ چون زمان و مكان و حركت و سكون و نهايت و لانهايت و غير آن ، و آن را سماع طبيعي گويند؛ و دوم معرفت اجسام بسيطه و مركبه و احكام بسايط علوي و سفلي، و آن را سما و عالم گويند؛ و سيم معرفت اركان و عناصر و تبدل صور بر ماده مشتركه، وآن را علم كون وفساد گويند؛ و چهارم معرفت اسباب و علل حدوث حوادث هوائي و ارضي ، مانند رعد و برق و صاعقه و باران و برف و زلزله و آنچه بدان ماند، و آن را آثار علوي خوانند؛ و پنجم معرفت مركبات و كيفيت تركيب آن، و آن را علم معادن خوانند؛ و پنجم معرفت مركبات و كيفيت تركيب آن، و آن را علم معادن خوانند؛ و ششم معرفت اجسام ناميه ونفوس و قواي آن ، و آن را علم نبات خوانند؛ و هفتم معرفت احوال اجسام متحركه به حركت ارادي و مبادي حركات و احكام نفوس و قواي آن، و آن را علم حيوان خوانند؛ و هشتم معرفت احوال نفس ناطقه انساني و چگونگي تدبير و تصرف او در بدن و غير بدن، و آن را علم نفس خوانند. و فروع علم طبيعي نيز بسيار بود مانند علم طب و علم احكام نجوم و علم فلاحت و غير آن.و اما علم منطق كه حكيم ارسطاطاليس آن را مدون كرده است و از قوت به فعل آورده،‌مقصور است بر دانستن كيفيت دانستن چيزها و طريق اكتساب مجهولات. پس در حقيقت آن علم به علم است و به منزلت ادات است تحصيل ديگر علوم را. اين است تمامي اقسام حكمت نظري.و اما حكمت عملي ، و آن دانستن مصالح حركات ارادي و افعال صناعي نوع انساني بود بر وجههي كه مؤدي باشد به نظام احوال معاش و معاد ايشان و مقتضي رسيدن به كمالي كه متوجه اند سوي آن؛ و آن هم منقسم شود به دو قسم: يكي آنچه راجع بود با هر نفسي به انفراد، و ديگر آنچه راجع بود با جماعتي به مشاركت؛ و قسم دوم نيز به دو قسم شود : يكي آنچه راجع بود با جماعتي كه ميان ايشان مشاركت بود در منزل و خانه ، و دوم آنچه راجع بود با جماعتي كه ميان ايشان مشاركت بود در شهر و ولايت بل اقليم و مملكت؛ پس حكمت عملي نيز سه قسم بود: و اول را تهذيب اخلاق خوانند، و دوم را تدبير منازل ، و سيم را سياست آمدن.و ببايد دانست كه مبادي مصالح اعمال و محاسن افعال نوع بشر كه مقتضي نظام امور واحوال ايشان بود در اصل يا طبع باشد يا وضع؛ اما آنچه مبدأ آنطبع بود آن است كه تفاصيل آن مقتضاي عقول اهل بصارت و تجارب اراباب كياست بود و به اختلاف ادوار و تقلب سير و آثار مختلف و متبدل نشود، و آن اقسام حكمت عملي است كه ياد كرده آمد. و امّا آنچه مبدا آن وضع بود اگر سبب وضع اتفاق راي جماعتي بود بر آن آن را آداب و رسوم خوانند، و اگر سبب اقتضاي راي بزرگي بود مانند پيغمبري يا امامي، آن را نواميس الهي گويند؛ و آن نيز سه صنف باشد: يكي آنچه راجع با هر نفسي بود بانفراد، مانند عبادات و احكام آن؛ و دوم آنچه راجع با اهل منازل بود به مشاركت، مانند مناكحات و ديگر معاملات؛ و سيم آنچه راجع با اهل شهرها واقليم ها بود مانند حدود و سياسات، و اين نوع علم را علم فقه خوانند، و چون مبدد اين جنس اعمال مجرد طبع نباشد وضع است، به تقلب احوال و تغلب رجال و تطاول روزگار و تفاوت ادوار و تبدل ملل و دول در بدل افتد؛ و اين باب از روي تفصيل خارج افتد از اقسام حكمت ، چه نظر حكيم مقصور است بر تتبع قضاياي عقول و تفحص از كليات امور كه زوال و انتقال بدان متطرق نشود و به اندراس ملل و انصراف دول مندرس و متبدل نگردد،‌و از روي اجمال داخل مسائل حكمت عملي باشد،‌چنانكه بعد از اين شرح آن به جايگاه خود بيايد، ان شاء الله تعالي .

فهرست فصول كتاببه حكم اين مقدمه كه در اقسام علوم حكمت تقديم يافت واجب نمود وضع اساس اين رساله كه مشتمل بر اقسام حكمت عملي است بر سه مقاله نهادن، و هر مقاله اي مشتمل بر قسمي ، و لامحاله هر مقالتي مشتمل بر چند باب و فصل بايد به حسب مسائل نمطي كه در آن مقالت افتد، و تفصيل اين است.

هر علمي را موضوعي بود كه در آن علم بحث از آن موضوع كنند چنانكه بدن انسان از جهت بيماري و تن درستي علم طب را ، و مقدار علم هندسته را . و مباديي بود كه ، اگر واضح نبود،‌ در علمي ديگر به مرتبه بلندتر از آن علم، مبرهن شده باشد، و در آن علم مسلم بايد داشت، چنانكه از مبادي علم طب باشد كه عناصر چهار بيش نيست، چه اين مسأله در علم طبيعي مبرهن شود و طبيب را از صاحب علم طبيعي فرابايد گرفت و در علم خويش مسلم شمرد، و همچنين از مبادي علم هندسه بود كه مقادير متصله قاره اي موجود است، و انواع آن سه بيش نه: خط و سطح و جسم. چه اين حكم در علم الهي كه موسوم است به ما بعد الطبيعة مقرر شود، و مهندس را از صاحب آن علم قبول بايد كرد و در علم خويش استعمال كرد. و علم ما بعد الطبيعة آن علم باشد كه انتهاي همه علوم با اواست و او را مبادي غير واضح نتواند بود و مسائلي بود كه در آن علم بحث از آن كنند و خود تمامت علم بر آن مقصور باشد . و بيان اين مقدمه در علم منطق مستوفي بيامده است .

و چون اين نوع كه در آن شروع خواهد رفت علم است بدانكه نفس انساني را چگونه خلقي اكتساب توان كرد كه جملگي افعالي كه به ارادت او از او صادر شود جميل و محمود بود، پس موضوع اين علم نفس انساني بود از آن جهت كه از او افعالي جميل و محمود يا قبيح و مذموم صادر تواند شد به حسب ارادت او، و چون چنين بود اول بايد كه معلوم باشد كه نفس انساني چيست و غايت و كمال او در چيست و قوتهاي او كدام است، كه چون آن را استعمال بر وجههي كنند كه بايد، كمالي و سعادتي كه مطلوب آن است حاصل آيد. و آن چيز كه مانع او باشد از وصول بدان كمال و بر جمله تزكيه و تدسيه او كه موجب فلاح و خيبت او شود كدام است ، چنانكه فرموده است عز اسمه ، و نفس و ما سويها فألهمها فجورها و تقويها،‌قد أفلح من زكيها، و قد خاب من دسّيها . و اكثر اين مبادي تعلق به علم طبيعي دارد و مضوع بيان آن به برهان مسائل آن علم است، اما از جهت آنكه اين علم در منفعت عامتر از آن علم است و از روي افادت شامل تر ، حواله اين مقدمات بكلي به آنجا كردن مقتضي حرمان جمهور طالبان باشد. پس بر سبيل حكايت نمطي موجز كه در استحضار تصورات اين مطالب كافي بود تقرير داده آيد و استيفاي بيان و تمامي برهان با موضع خويش حواله كرده.

هنر مصر باستان

مصریان دوران باستان میراث گرنبهایی‌ از خود به جا نهاده اند که فصل مهمی‌ از تاریخ هنر را به خود اختصاص داده است.مقدمات شکل گیری این هنر از هزاره چهارم قبل از میلاد آغاز شد اما پیدایش ویژگی‌ های آن مقارن با اتحاد مصر علیا و سفلی‌ بود. (حدود 3000 ق.م)

ویژگیهای مزبور با اندکی‌ تغییرات تا استیلای اسکندر مقدونی‌ پایدار ماند.هنر مصر باستان را به لحاظ تاریخی‌ و در ارتباط با دودمانهای حاکم بر مصر به دوره های مختلف تقسیم می‌شود:سلسله های اولیه (2686-3100 ق م)؛ پادشاهی‌ کهن (2686-2181 ق م)؛ دوره بینابینی‌ اول؛ پادشاهی‌ میانه (2040-1786 ق م)؛ دوره بینابینی‌ دوم؛ پادشاهی‌ جدید (1567-1085 ق م)؛ واپسین دوره (1085-332 ق م). در این مدت جمعا 30 سلسله بر مصر حکومت کردند،مصریان وجه خاصی‌ برای هنر نداشتند و هنرمند هم نه یک فرد خلق و مستقل بلکه صنعتگریکار آزموده بود که لزوما باید با یک گروه کار میکرد. آنان جادو را به عنوان نیرویی‌ بنیادی می‌ انگاشتند و بر همین اساس معتقد بودند که اگر چیزی درست ساخته شود میتواند با طی‌ تشریفاتی‌ خاص پا به عرصه حیات بنهد.تمام تلاش آنها در هنر هم برای رسیدن به همین هدف بود.آنان با ساختن ها یا تصویری از فرعون، قالبی‌ برای سکونت (کا) ، یا روح او در دنیای پس از مرگ تدارک میدیدند و با تجسم مناسک مذهبی‌، آرامش خدایان را تامین میکردند. و حتی‌ با ثبت رویداد های تاریخی‌، استمررقدرت فرعون و عظمت مصر را منظور می داشتند.به همین دلیل آنها از باز نمایی‌ موضوعات ناخوشایند دوری می جستند و فقط جلوه های آرمانی‌ و مطلوب زندگی‌ را در آثارشان منعکس می‌ کردند. هنرمند مصری سعی‌ میکرد که همواره حقیقتی‌ عینی‌ و عقلانی‌ و مستقل از زمان و مکان را بیان کند.او اشیا را نه بر اساس دریافتهای بسری متغیر و اتفاقی‌ که بر آن صورتی‌ که واقعی‌ و ثابت فرض می‌ شد، مجسم می کرد. صفات اساسی‌ و کیفیتهای انتزاعی‌ را به صورت نمادین نشان می داد. (مثلا درجه اهمیت بر حسب اندازه، برای زنده نمایی‌ از پیکرها از رنگهای قرار دادی و برای تزییه نکات مبهم از خط هیروگلیف بهره می برد).هنرمند مصری غالبا خطهای مستقیم و شکلهای یکپارچه به کار می‌ برد که برای او جنبه کاملا عملی‌ داشت، تا ذوق هنری. محافظه کاری طبیعی‌ مصریان و محدودیت های رویکرد جادویی‌ مانع نو آوری هنری می‌شد، ازاین رو آثار عصر فراعنه، به هر دوره ای که باشد، شبیه به هم به نظر می‌ رسد.در نقاشی‌ و مجسمه های مصری، افراد مهم باوقار و آرام هستند، اما افراد فرودست، پرتحرک و سرزنده به نظر می‌رساند.هنر مصری پیری و ضعف را نشان نمیدهد؛ از این رو مردان همیشه پر قدرت و با نیرو و اطمینان و زنان با شادابی‌ و لطافت جوانی‌ نشان داده می شوند.

نظامی عروضي

حمد و شكر و سپاس مر آن پادشاهي را كه عالم عود و معاد را بتوسط ملائكه كروبيّ و روحاني در وجود آورد و عالم كون و فساد را بتوسط آن عالم هست گردانيد و بياراست بامر و نهي انبياء و اولياء نگاه داشت به شمشير و قلم ملوك و وزراء و درود بر سيّد كونين كه اكمل انبياء بود و آفرين بر اهل بيت و اصحاب او كه افضل اولياء بودند و ثنا بر پادشاه وقت ملك عالم عادل مؤيد مظفر منصور حسام الدولة و الدين نصرة الاسلام و المسلمين قامع الكفرة و المشركين قاهر الزنادقة و المتمردين عمدة الجيوش في العالمين افتخار املوك و اسلاطين ظهير الايم مجير الانام عضد الخلافة جمال الملة جلال الامة نظام العرب و العجم اصيل العالم شمس المعالي ملك الامراء ابوالحسن علي بن مسعود نصير اميرالمؤمنين كه زندگانيش بكام او باد و بيشتر از عالم بنام او باد و نظام ذريت آدم باهتمام او باد كه امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب و راي و تدبير و عدل و انصاف و شجاعت و سخائت و پيراستن ملك و آراستن ولايت و پروردن دوست و قهر كردن دشمن و برداشتن لشكر و نگاه داشتن رعيت و امن داشتن مسالك و ساكن داشتن ممالك براي راست و خرد و روشن و عزم قوي و حزم درست كه سلسلهي آل شَنْسَب بجمال او منضد و منظم است و بازوي دولت آن خاندان بكمال او مؤيّد و مسلّم است ، كه باري تعالي او را با ملوك آن خاندان از ملك و مِلك تخت و بخت و كام و نام و امر و نهي برخورداري دهاد بمنّه و عميم فضله . رسمي قديم است و عهدي بعيد تا اين رسم معهود و مسلوك است كه مؤلّف و مصنّف در تشبيب سخن و ديباچه كتاب طرفي از ثناء مخدوم و شمتي از  دعاء‌ ممدوح اظهار كند ؛ اما من بنده مخلص در اين كتاب بجاي مدح و ثناء‌ اين پادشاه اذ كار انعامي خواهم كردن كه باري تعالي و تقدس در حق اين پادشاه و پادشاه زاده فرموده است و بارزاني داشته تاربر راي جهان آراي او عرضه افتد و بشكر اين انعام مشغول گردد ؛ كه در كتاب نا مخلوق و كلام نا آفريد  ميفرمايد لئن شكرتم لازيدنكم كه شكر بنده كيمياي انعام خداوند گار منعم است ؛ في الجمله اين پادشاه بزرگ و خداوند عظيم را مي ببايد دانست كه امروز بر ساهره اين كره اغبر و در دائره اين چتر اخضر هيچ پادشاهي مرفه تر از ين خداوند نيست و هيچ بزرگي بر خوردارتر ازين ملك نيست موهبت جواني حاصل است و نعمت تندرستي برقرار پدر و مادر زنده برادران موافق بر يمين و يسار ؛ چگونه پدري چون خداوند ملك  معظم مويد مظفر منصور فخر الدوله والدين خسرو ايران ملك الجبال اطال الله بقاءه و ادام الي المعالي ارتقاء ه كه اعظم پادشاهان وقت است و افضل شهرياران عصر باري و تدبير و علم و حلم و تيغ و بازو و گنج و خزينه باده هزار مرد سنان دار و عنان دار خويشتن را در پيش فرزندان سپر كرده تا باد صبا شوريده ب ريكي از بندگان نوزد ؛ و در ستر رفيع و خدر منيع ادام الله رفعتها داعيه كه هر يا رب كه او در صميم سحر گاهي بردرگاه الهي كند بلشكري جرار و سپاهي كرار كار كند؛ و برادري چون خداوند و خداوند زاره شمس الدوله و الدين ضياء‌الاسلام و المسلمين عز نصره كه در خدمت اين خداوند ادام الله علوه بغايت و نهايت همي رسد و الحمد لله كه اين خداوند در مكافات و مجازات هيچ باقي نميگذارد بلكه جهان روشن بروي او همي بيند و عمر شيرين بجمال او همي گذارد ؛ و نعمت بزرگتر آنكه منعم ب ركمال و مكرم بي زوال او را عميبارزاني داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاء الدنيا و الدين ابو علي الحسين بين الحسين اختيار اميرالمومنين ادام الله عمره و خلد ملكه با پنجاه هزار مرد آهن پوش سخت كوش كه جمله لشكرهاي عالم را باز ماليد و كلي ملوك عصر را در گوشه نشاند ؛ ايزد تبارك و تعالي جمله را بيكديگر ارزاني داراد و از يكديگر بر خورداري دهاد و عالم را از آثار ايشان پر انوار كناد بمنه وجوده و كرمه

بنده مخلص و خادم متخصص احمد بن عمر بن علي النظامي العروضي السمرقندي كه چهل و پنج سال است تا بخدمت اين خاندان موسوم است و برقم بندگي اين دولت مرقوم خواست كه مجلس اعلي پادشاهي اعلاه الله را خدمتي سازد .بر قانون حكمت آراسته بحجج قاطعه و براهين ساطعه و اندرو باز نمايد كه پادشاهي خود چيست و پادشاه كيست و اين تشريف از كجاست و اين تلطيف مر كراست و اين سپاس ر چه و جه بايد داشتن و اين منت از چه روي قبول بايد كردن تا ثاني سيد ولد آدم و ثالث آفريدگار عالم بود چنانكه در كتاب محكم وو كلام قديم لالي اين سه اسم متعالي را در يك سلك نظم داده است و د ريك سمط جلوه كرده قوله عزو جل اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم كه در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت كه غايت مرتبه انسان است هيچ مرتبه وراي پادشاهي نيست و آن جز عطيت الهي نيست ؛ ايزد عز و علا پادشاه وقت را اين منزلت كرامت كرده است و اين مرتبه واجب داشته تا بر سنن ملوك ماضيه همي رود و رعايا را بر قرار قرون خاليه همي دارد .راي عالي اعلاه الله بفرمايد دانستن كه موجوداتي كه هستند از دو بيرون نيست ياموجودي است كه وجود او بخود است ياموجودي كه وجود او بغير است ؛ آن موجود را كه وجود او بخود است واجب الوجود خوانند و آن باري تعالي و تقدش است كه بخود موجود است پس هميشه بوده است زيرا كه منتظر غيري نبود ؛ و هميشه باشد كه قائم بخود است بغير ني ؛ و آن موجود را كه وجود او بغير است ممكن الوجود خوانند و ممكن الوجودچنان بودكه مائيم كه وجود ما از مني است و وجود مني از خوان است و وجود خون ا زغذا و وجود خون ا زغذا و وجود غذا ازآب و زمين و آفتاب است و وجود ايشان از چيزي ديگر و اين همه آنند كه دي نبودند و فردا نخواهند بود و چون باستقصاء تامل كرده آيد اين سلسله اسباب بكشد تا سببي كه او را وجود ا زغيري نبود و وجود آمده و بدوقائم اند؛ و چون در اين مقام اندك تفكر كرده آيد خود روشن شود كه كلي موجودات هستي اند به نيستي چاشني داده و او هستي است بدوام ازل و ابد آراسته ؛ و چون اصل مخلوقات به نيستي است روا بود كه باز نيست شوند و تيز بينان زمره انساني گفته اند كه كل شيء يرجع الي اصله هر چيزي باصل خويش باز شود خاصه در عالم كون و فساد پس ما كه ممكن الوجود يم اصل ما نيستي است و او كه واجب الوجود است عين او هستي است و هم او جل ثناوه و رفع سناوه در كلام مبين و حبل متين مي فرمايد كل شيء هالك الا وجهه ؛ اما ببايد دانست كه اين عالم را كه در خلال فلك قمر است و در دايره اين كره اول او را عالم كون و فساد خوانند و چنان تصور بايد كرد كه در مقعر فلك قمر آتش استو فلك قمر گرد امو در آمده و در درون كرده آتش هواست آتش گرد او در آمده و در درون هوا آب است هوا كرد او در امده و در درون آب خاك است آب گرد او در آمده و در ميان زمين نقطه ايست موهوم كه هر خطي كه از و بفك قمر رود همه برابريكديگر باشند و هر كجا ما فرود گوئيم آن نقطه را خواهيم يا آنچه بدو نزديكتر است و هر كجا زبر گوئيم ازو فلك اقصي را خواهيم يا آنچه بدو نزديكتر است و آن فلكي است زبر فلك البروج و ا ز آنسوي او هيچ نيست و عالم جسماني بدو متناهي شود يعني سپري گردد اما الله تبارك و تعالي بحكمت بالغه چون خواست كه درين عالم معادن و نبات و حيوان پديد آرد ستارگان را بيافريد خاصه مر آفتاب وماه را و كون و فساد اينها بحركات ايشان باز بست و خاصيت آفتاب آن است كه چيزها را بعكس گرم كند چون برابر باشد وبميانجي گرمي بر كشد يعني جذب كند ؛ آب را ببرابري گرم ميكرد و بتوسط گربي جذب بمدتي دراز تا زمين را يك ربع برهنه شد بسبب بسياري بخار كه ازين ربع صاعد گشت و ببالا بررفت و طبع آب آن است كه روا بود كه سن گ شود چنانكه بعض جايها معهوداست و براي العين ديده ميشود پس كوهها پديدار آمد از آب بتابش آفتاب ؛ و زمين از آنچه بود در به پاره بلند تر شد و آب ازو فرو دويد و خشك شد برين مثال كه ديده مي آيد پس اين را ربع مكشوف خوانند بدين سبب و ربع مسكون خوانند بدانكه حيوانات را بر وي مسكن است .چون آثار اين كواكب در اقطار اين عناصر ناثير كرد و از ان نقطه موهوم منعكس گشت ازميان خاك و آب بمعونت باد و آتش اين جمادات پديد آمد چون كوهها و كانها و ابر و برف و باران و رعد و برق و كواكب منقضه و ذو الذوابه و نياز و عصي و هاله و حريق و صاعقه و زلزله و عيون گوناگون چنانكه د رآثار علوي اين را شرحي بمقام خود داده شده است و رد ين مختصر نه جاي شرح و بسط آن بود ، اما چون روزگار بر آمد و ادوار فلك متواتر گشت و مزاج عالم سفلي نضجي يافت و نوبت انفعال بدان فرجه رسيد كه ميان آب و هوا بود ظخهور عالم نبات بود پس اين جوهري كه نبات ازو ظاهرگشت ايزد تبارك و تعالي او را چهار خادم آفريد و سه قوت ،‌ ازين چهار خادم يكي آن است كه هر چه شايسته او بود بدو مي كشد و او را جاذبه خوانند و دوم آنكه هر چه جاذبه جذب كرده باشد اين نگاه ميدارد و او راماسكه خوانند و سوم آنكه آن مجذوب را هضم كند و از حالت خويش بگرداند تا ماننده او شود و او را هاضمه خوانند و چهارم آنكه آنچه نا شايسته بود دفع كند و او را دافعه خوانند ،‌اما ازين سه قوت او يكي قوتيست كه او را افزون كند بدانكه غذا درو بگستراند گسترانيدن متناسب و متساوي، و دوم قوتيست كه بدرقه اين غذا بود تا باطراف ميرسد ، و قوت سوم آن است كه چون بكمال رسيد و خواهد كه روي در نقصان نهد اين قوت پديدار آيد و تخم دهد تا اگر او را در بن عالم فنائي باشد آن بدل نائب او شود تا نظام عالم از اختلال مصون باشد و نوع منقطع نشود و او را قوت مولده خوانند ،‌ پس اين عاغلم از عالم جماد زيادت آمد بچندين معاني كه ياد كرده شد و حكمت بالغه آفريدگار چنان اقتضا كرد كه اين عالمها بيكديگر پيوسته باشند مترادف و متوالي تا درعالم جماد كه اول چيزي گل بود ترقي همي كرد و شريفتر همي شد تا بمرجان رسيد اعني بسد كه آخرين عالم جماد بود پيوسته باولين چيزي از عالم نبات و اول عالم نبات خار بود و آخرين خرما و انگور كه تشبه كردند بعالم حيوان اين فحل خواست تا بار آورد و آن از دشمن بگريخت كه تاك رز از عشقه بگريزد و آن گياهي است كه چون برتاك رز پيچد رزرا خشك كند پس ناك ازو بگريزد پس در عالم نبات هيچ شريفتر از تاك و نخل نيامد بدين علت كه بفوق عالم خويش تشبه كردند و قدم لطف از دايره عالم خويش بيرون نهادند و بجانب اشرف ترقي كردند. اما چون اين عالم كمال يافت و اثر آباء عالم علوي در امهات عالم سفلي تاثير كرد و نوبت بفرجه هوا و آتش رسيد فرزند اطيف تر آمد و ظهور عالم حيوان بود و آن قوتها كه نبات داشت با خود آورد و دو قوت او رادر افزود يكي قوت اندر يافت كه او رامدركه خوانند كه حيوان چيزها را بدو اندر يابد و دوم قوت جنباننده كه بتاييد او حيوان بجنبد و بدانچه ملائم اوست ميل كند و از آنچه منافر اوست بگريزد و او را قوت محر كه خوانند ، اما قوت مدركه منشعب شود بده شاخ پنج را ازو حواس ظاهر خوانند و پنج را ازو حواس باطن ، حواس ظاهر چون لمس و ذوق و بصر و سمع و شم ، اما قوت لمس قوتي است پراكند ه در پوست و گوشت حيوان تا چيزي كه مماس او شود اعصاب ادراك كند و اندر يابد چون خشكي و تري و گرمي و سردي و سختي و نرمي و درشتي و نغزي ، اما ذوق قوتي است ترتيب كرده در آن عصب كه گسترده است بر روي زبان كه طعامهاي متحلل را در يابد از آن اجرام كه مماس شوند با او و او  جدا كند ميان شيرين و تلخ و تيز و ترش و امثال آن ، اما سمع قوتي است ترتيب كرده در عصب متفرق كه در سطح صماخ است در يابد آن صوتي را كه متادي شود بدو از تموج هوائي كه افسرده شده باشد ميان متقارعين يعني دو جسم بر هم كوفته كه ا زهم كوفتم ايشان هوا موج زند و علت آواز شود تا تاديه كند هوائي را كه ايستاده است اندر تجويف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پيوندد و بشنود ، اما بصر قوتي است ترتيب كرده در عصبه مجوفه كه در يابد آن صورتي راكه منطبع شود در رطوبت جليدي از اشباح و اجسام ملون بميانجي جسمي شفاف كه ايستاده بود ازو تا سطوح اجسام صقيله ، اما شم قوتي است ترتيب كرده در آن زيادتي كه از مقدم دماغ بيرون آمده است ماننده سر پستان زنان كه در يابد آنچه ناديه كند بدو هواي مستنشق از بوئي كه آميخته باشد با بخاري كه باد همي آرد يا منطبع شده باشد درو باستحالت از جرم بوي دار .اما حواس باطن بعضي آنند كه صور محسوسات را در يابند و بعضي آنند كه معاني محسوسات را در يابند ، اول حس مشترك است و او قوتي است ترتيب كرده د رتجويف اول ا زدماغ كه اقبل است بذات خويش مر جمله صورتها را كه حواس ظاهر قبول كرده باشند و در ايشان منطبع شده كه بدو تاديه كنند و محسوس آنگاه محسوس شود كه او قبول كند ، دوم خيال است و او قوتي است ترتيب  كرده در آخر تجويف مقدم دماغكه آنچه حس مشترك از حواس ظاهر قبول كرده باشد او نگاه دارد و بماند درو بعد غيبت محسوسات ، سوم قوت متخيله است و چون او را بانفس حيواني ياد كنند متخيله گويند و چون بانفس انساني ياد كنند متفكره خوانند و او قوتي است ترتيب كرده درتجويف اوسط از دماغ و كار او آناست كه آن جزئيات را كه در خيال است با يكديگر تركيب كند و از يكديگر جدا كند باختيار انديشه ، چهارم قوت و هم است و او قوتي است ترتيب كرده در نهايت تجويف اوسط دماغ و كار او آن است كه در يابد معاني نامحسوس را كه موجود باشد د رمحسوسات جزئي چون آن قوتي كه بزغاله فرق كندميان مادر خويش و گرگ و كودك فرق كند ميان رسن پيسه و مار، پنجم قوت حافظه است و ذاكره نيز خوانند و او قوتي است ترتيب كرده در تجويف آخر از دماغ آنچه قوت و همي د ريابد از معاني نامحسوس او نگاه دارد و نسبت او بقوت و هم همان نسبت است كه نسبت قوت خيال است بحس مشترك اما آن صورت را نگاه دارد و اين معاني را ، اما اين همه خادمان نفس حيواني اند و او جوهري است كه منبع او دل است و چون در دل عمل كند او را روح حيواني خوانند و چون در دماغ عمل كند او را روح نفساني خوانند و چون در جگر عمل كند او را روح طبيعي خوانند و او بخاري لطيف است كه از خون خيزد و در اعلي شرايين سريان كند و در روشني مانند آفتاب بود ،‌ و هر حيواني كه اين دو قوت مد ركه و محر كه دارد و آن ده كه ازيشان منشعب شده است او راحيوان كامل خوانند و هرچه كم دارد ناقص بود چنانكه مور كه چشم ندارد و ماري كه گوش ندارد و او را مار كر خوانند اما هيچ ناقص تر از خراطين نيست و او كرمي است سرخ كه اندر گل جوي بود و او را گل خواره خوانند و بما وراء‌ النهر غاك كرمه خوانند اول حيوان اوست و آخر نسناس و او حيواني است كه در بيابان تركستان باشد منتصب القامه الغي القد عريض الاطفار و آدمي را عظيم دوست دارد هر كجا آدمي را بيند بر سر راه آيد و د رايشان نظاره همي كند و چون يگانه از آدمي بيند ببرد و ازو گويند تخم گيرد پس/9/ بعد انسان از حيوان او شريفتر است كه بچندين چيز با آدمي تشبه كرد يكي ببالاي راست و دوم بپهناي ناخن و سوم بموي سر.

حكايت

از ابو رضا بن عبد السلام النيشابوري شنيدم در سنه عشر و خمسمائه بنيشابور د رمسجد جامع كه گفت بجانب طمغاج همي رفتيم و آن كاروان چندين هزار شتر بود روزي گرمگاه همي رانديم بر بالاي ريگي يزني ديديم ايستاده برهنه سر و برهنه تن در غايت نيكوئي با قدي چون سرو و روئي چون ماه و موئيدراز و درما نظاره همي كرد هر چند با وي سخن گفتيم جواب نداد و چون قصد او كرديم بگريخت و در هزيمت چنان دويد كه همانا هيچ اسب اورا در نيافتي و كراكشان ما تركان بودند گفتند اين آدمي وحشي است اين رانسناس خوانند ، اما ببايد دانست كه او شريف ترين حيوان است بدين سه چيز كه گفته شد ،اما چون در دهور طوال و مرور ايام لطف مزاج زيادت شد و نوبت بفرجه رسيد كه ميان عناصر و افلاك بود انسان در وجود آمد هرچه در عالم جماد و نبات و حيوان بود با خويشتن آورد و قبول معقولات برآن زيادت كرد و بعقل بر همه حيوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد چواهر و زرو سيم زينت خويش كرد و از آهن و روي و مس و سرب و ارزيز اواني و عوامل خويش ساخت و از عالم نبات خوردني و پوشيدني و گستردني ساخت و از عالم حيوان مركب و حمال كرد و از هر سه عالم داروها بر گزيد و خود را بدان معالجت كرد اين همه تفوق اورا بچه رسيد بدانكه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خداي را بشناخت و خداي را بچه شناخت بدانكه خود بشناخت من عرف نفسه فقد عرف ربه ، پس اين عالم بسه قسم آمد يك قسم آن است كه نزديك است بعالم حيوان چون بيابانيان و كوهيان كه خود همت ايشان بيش از آن نرسد كه تدبير معاش كنند بجذب منفعت و دفع مضرت ، بازيك قسم اهل بلاد و مدائن اند كه ايشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ايشان مقصور بود بر نظام اين شركتي كه هست ميان ايشان تا انواع باقي ماند ، بازيك قسم آنند كه ازين همه فراغتي دارند ليلا و نهارا سرا و جهارا كار ايشان آن باشد كه ما كه ايم و از چه در وجود آمده ايم و پديد آرنده ما كيست يعني كه از حقائق اشياء‌بحث كنند و در آمدن خويش تامل و از رفتن تفكر كه چگونه آمديم و كجا خواهيم رفتن ،و باز اين قسم دو نوع اند يكي نوع آنند كه باستاد و تلقف و تكلف و خواندن و نبشتن بكنه اين مامول رسند و اين نوع را حكما خوانند و باز نوعي آنند كه بي استاد و نبشتن بمنتهاي اين فكرت برسند و اين نوع را انبيا خوانند ، و خاصيت نبي سه چيز است يكي آنكه علوم داند نا آموخته و دوم آنكه از دي و فردا خبر دهد نه از طريق مثال و قياس و سوم آنكه نفس او را چندان قوت بود كه از هر جسم كه خواهد صورت ببرد و صورت ديگر آرد اين نتواند الا آنكه او را با عالم ملائكه مشابهتي بود پس در عالم انسان هيچ و راي او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود كه هر چه ايشان دارند او دارد و زيادتي دارد كه ايشان ندارند يعني پيوستن بعالم ملائكه و آن زيادتي را بمجمل نبوت خوانند و بتفصيل چنانكه شرح كرديم و تا اين انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همي نمايد بفرمان باري عز اسمه و بواسطه ملائكه و چون بانحلال طبيعت روي بدان عالم آرد از اشارات باري عز اسمه و از عبارات خويش دستوري بگذارد قائم مقام خويش { و ويرا‌ } نائبي بايد هر آينه تا شرع و سنت او بر پاي دارد و اين كس بايد كه افضل آن جمع و اكمل آن وقت بود تا اين شريعت را احيا كند و اين سنت را امضا نمايد و او را امام خوانند و اين امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسيد تا اثر حفظ او بقاصي و داني رسد و امر و نهي او بعاقل و جاهل لابد او را نائبان بايند كه باطراف عالم اين نوبت همي دارند و از ايشان هر يكي را اين قوت نباشد كه اين جمله بعنف تقرير كند لا بد سائسي بايد و قاهري لازم آيد آن سائس و قاهروا ملك خوانند اعني پادشاه و اين نيابت را پادشاهي پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پيغامبر و پيغامبر نائب خداي عز و جل و خوش گفته درين معني فردوسي

چنان دان كه شاهي و پيغمبري

دوگوهر بود در يك انگشتري

و خود سيد ولد آدم مي فرمايد الدين و الملك توامان دين و ملك دو برادر همزادند كه د رشكل و معني از يكديگر هيچ زيادت و نقصان ندارند پس بحكم اين قضيت بعد از پيغامبري هيچ حملي گرانتر از پادشاهي و هيچ عمل يقوي تر از ملك نيست پس نزديكان او كساني بايند كه حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدا ي بمشورت و راي وتدبير ايشان باز بسته بود و بايد كه هر يكي ا زايشان افضل و اكمل وقت باشند اما دبير و شاعر ومنجم و طبيب از خواص پادشاهند و از ايشان چاره نيست قوام ملك بدبير است و بقاء‌ اسم جاوداني بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبيب و اين چهار عمل شاق وعلم شريف ا زفروع علم حكمت است دبيري و شاعري از فروع علم منطق است و منجمي از فروع علم رياضي و طبيبي از فروع علم طبيعي پس اين كتاب مشتمل است بر چهارمقالت اول ، در ماهيت علم دبيري و كيفيت دبير بليغ كامل- دوم ، درماهيت علم شعر و صلاحيت شاعر سوم ، در ماهيت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم- چهارم ، در ماهيت علم طب و هدايت طبيب و كيفيت او .

 

 


بالا
 
بازگشت