ساقی:

 دن هاخ هالند

 

مولوی چه میگوید ؟

خامُش که « مرغ ِ گفت ِ من » ، پرّد سبک ، سوی چمن

« نبود گرو در دفتری » ،  « درحجره ای بنهاده ای »

ریشه ِفرهنگ فارسی دری ، این اندیشه بود که « انسان، وجودیست همیشه آبستن، و ناگنجا درخود وناگنجا درزمان»  . این اندیشه، که بهترین بیان « سرچشمه بودن همیشگی انسان، وناگنجا بودن انسان، درهر نظام و قانون وشریعتی و حزبی و آموزه ای» است ، و درتضاد با همه « ادیان نوری» و « همه دستگاههای قدرت » است ، « گوهرنوآور انسان » را مینماید .  انسان، سرچشمه اندیشه وعشق و خیال و زیبائی و« ساماندهی گیتی » است .  

این مولوی بلخی بود که این اندیشه را ، که هزاره ها طرد و تبعید و به خاک فراموشی سپرده شده بود ، ازسر، زنده  ساخت  . مولوی از نو، فریاد برآورد که : دربُن هرانسانی، « صنم زیباروئی » هست که هنگامی که انسانی رخ اورا درخود ببوسد، آبستن به حقیقت و سعادت وشادی ورقص میشود . »

 «صنم » ، همان « سن » ، همان « سئنا » وهمان « سین» ، یا همان « سیمرغی » است که به جهان افسانه ها تبعید شده است .« افسانه ساختن سیمرغ » ، تبعید « بُن وگوهرانسان، به فراموشی وبی اعتباری » بود . آنچه محمد میشکست ، مولوی آنرا « ناشکستنی» میدانست. سیمرغ یا صنم ، خوشه ای بود که خود را درجهان میافشاند، و درهرچیزی، این « هسته» خود را میکاشت، تا « هست » میشد . حتا « سـنـگ » ، امتزاج و اقتران این دواصل شمرده میشد، ودراصل، سنگ ، نشان « پیوند جداناپذیرو عشق» بود ، نه  نماد ِ« سختدلی وقساوت » . ازاین رو ُکردها، سنگ را، هم « کـچـه » مینامند ، که نام همین صنم میباشد، وهم « بردی» میخوانند، که نام « نای » است، و صنم، سن یا سئنا ،« نای به» و« زهدان آفریننده» است. شکستن صنم سنگی، از دیدگاهِ آنها ، نابود ساختن « اصل عشق » ونفی و انکارآن بود

مولوی میگوید که : دربُن هرانسانی ، لیلی ومجنونی هست. این تصویر« عشق فطری وآفریننده و خود آفرین » در هرانسانی بود، که اصل نرینه و اصل مادینهِ کیهانی ، درهمه جانها و درهمه انسانها، افشانده شده است. فرهنگ فارسی دری میگوید که : دربُن هرانسانی، صنم و بهروز هست . صنم،سیمرغست، و بهروز( روزبه ) یا بابک ، دونام بهرام هستند حافظ شیرازی ، این دو را بنامهای « گلچهره » و « اورنگ » میخواند . از عشق ورزی این دواصل کیهانی در سرّ خود انسان، انسان ، میروید و پیدایش می یابد . «سرّ » که همان « سریره » باشد ، هم به معنای « اورنگ» است، که بهرام باشد، و هم به معنای« رنگین کمان» است، که گلچهره، یا سیمرغ میباشد . « سرّ، یا سریره » ، بُن عشق کیهانی درهرانسانی است . نه تنها عشق ورزی همیشگی ِ صنم و بهروز، یا سیمرغ و بهرام ، دربُن هرانسانی ، سرچشمه زایش و رویش و پیدایش تازه به تازه آن انسان هستند ، بلکه همین صنم و بهروز، بُن زمان، بُن گیتی هم هست ، واین مفهوم ، آنچیزیست که بنام « سکولاریته » ، آرمان زندگی امروزه است . نوشوی، یا رستاخیز، که فرهنگ فارسی دری آنرا – فرشگرد- مینامید، پدیده آخرالزمانی نیست ، بلکه همیشه، درشدن است .

خویشکاری انسان ، آنست که این بُن آفرینندگی ِ خویشتن را هم درخود، بجوید وبزایاند ، و هم ، دایه ومامای وضع حمل « اندیشه و نیکی و بزرگی ومهروشادی و بهروزی» از دیگران گردد انسانهای دیگر، بیخبر ازآنند که خود، به اندیشه و به نیکی و به بزرگی و به مهرو شادی و بهروزی، حامله اند، ولی این مائیم که باید، بجای وعظ اخلاق، و تحمیل عقیده ودین ِ خود ، حقیقت بی نظیر آنهارا بزایانیم   این کاررا نباید تنها به سقراط واگذاشت . سیمرغ ، هنر دایگی ومامائی را درتخم هرانسانی افشانده است وعظ کردن اخلاقی و تبلیغ و تحمیل عقیده خود ، پیآیند باورما ، بر « عقیم بودن مردمان » است . جهاد دینی و ایدئولوژیکی ، استوار بر ایمان مجاهد و ایدئولوگ ، به عقیم بودن کامل انسانهاست . مولوی ، همآهنگ با فرهنگ فارسی دری ، انسان را موجودی همیشه آبستن میشناخت .

کیست که از زمزمه روح قدس

حامله چون مریم آبست نیست

کیست که هرساعت، پنجاه بار

بسته آن طره چون شست نیست

چیست درآن مجلس بالای چرخ

ازمی وشاهد ،که دراین پست، نیست

«روح قدس » را فارسی دریی «مرغ عیسی» میخواند ، که همان سیمرغ میباشد . مریم ، یکباربه عیسی، آبستن شد ، ولی درانسان توانائی آن هست که هرلحظه صدبارازاو آبستن گردد، و« مشیای» تازه ای بزاید . نام انسان درفرهنگ فارسی دری ، مشیا بود. مسیح ، همان مشیا و ماشیه ایست که از نطفه سیمرغ یا صنم ، ازانسان ، زاده میشود .

خرد درفرهنگ فارسی دری ، « اصل همیشه زاینده » هست، و با عقل خشک و تابع ، وعقل ِ عصائی ، که تکیه به عصای مرجعیت این و آن میکند ، هزاران فرسنگ فاصله دارد . « خرد همیشه آبستن به اندیشه »، « خرد همیشه نوزا » ، همیشه ازآنچه درخود و در دیگری ، کهنه است ، درد میبرد . ولی همیشه ازاین کهنه هاست که با درد زه ، زائیده میشود.  چگونه یک اندیشه ، کهنه میشود ؟  همه درفکرآنند که برای « ماهی زنده وشناور اندیشه» ، توری بیفکنند ، و آنرا در دام بیاندازند . همه میخواهند حقیقت زنده را ، در دام « حرف » و در دام « نقش » ودر دام « مکتب و شریعت و آموزه و راه مستقیم ... » انداخته ، و محبوس و تصرف کنند . هرجا که اندیشه ای بدام افتاد، و نقش وحرف ثابت و سفت و محکم  شد، کهنه میشود . 

چنین اندیشه  را هرکس ، نهد دامی به پیش وپس

گمان دارد که درگنجد ، به دام و شست ، اندیشه

چو هرنقشی که میجوید ، زاندیشه همی روید

تو مر هرنقش را مپرست و، خود بپرست اندیشه

جواهر ، جمله ساکن بُد ، همه همچون اماکن بُد

شکافید این جواهر را و ، بیرون جست ، اندیشه

جهان کهنه را بنگر ، گهی فربه ، گهی لاغر

که « درد کهنه » زان دارد ، که « نوزاد است اندیشه »

که درد زه ازآن دارد که « شه زاده ای »  زاید

نتیجه ، سربلند آمد ، چو شد سربست ، اندیشه - مولوی

« شاه » نام سیمرغ بوده است، و شهزاده،انسان یا روشنائی است.

انسان، تخمیست که پوست کهنه اش را ازهم میشکافد ومیاندازد تا ازنو، بروید و بشکوفد. انسان، موجود کهنه ایست که« تخم نوزا»و« خود آفرینش» ، دردرونش ، دوران آبستنی را میپماید، تا ازاین زهدان ِ تن ، ازنو زاده شود .  این تصویر،  تصویر ِ زاده شدن درجهانی دیگر، فراسوی جهان نبود ، بلکه تصویرنوشوی همیشگی اندیشه و فرهنگ و بهروزی وشادی، درهمین جهان بود . « خرد همیشه آبستن » ، همیشه از آنچه در خود و در دیگری کهنه است ، درد می برد ، چون جنین آبستن، در زهدان نمیگنجد . انسان ، وجودیست درخود ناگنجا . انسان وجودیست که نه دراصطلاحات و واژه های کهنه ، نه در رسوم و شعائرکهنه ، نه دربینشهای کهنه ، نه درآموزه ای از بینش ، میگنجد . حقیقت ، درفرهنگ فارسی دری، « اشــه » ، یعنی « شیرابه ای شکل ناپذیر» است . کسی حقیقت را دوست دارد ( = اشوزوشت هست، اشوزوشت ، بهمن است که خرد بنیادی هرانسانی است) که شیرابه حقیقت را درصورتی ، وآموزه ای و مکتبی و شریعتی و... نخشکاند و تثبیت ننماید . هرچند که این اصطلاحات ، این بینشها ، این آموزه ها ، بکوشند که انسان در درون آنها،  بگنجد ، ولی انسان ، َگنج ناگنجیدنیست ، واین تلاشهابرای « بستن پای انسان، بر میخ طویله ایمان به هرچیزی وکسی و بینشی »، بجائی نمیرسد . ولی کهنه ، همیشه زهدان نو است . انسان همیشه ازاین کهنه است که با درد زه ، زائیده میشود . انسان ، خودیست نو که تا خود کهنه اش را ازهم نشکافد ، پیدایش نمی یابد ، وهمیشه خودِ کهنه اش ، به نقش زهدان بودن ، بسنده نمیکند، و میکوشد که زندان ابدیش شود . زهدان دیروزی ، زندان امروزی میشود . مسئله ما ، نفرین کردن به کهنه ها و زشت ساختن کهنه ها نیست ، بلکه درک کهنه ها ، به کردار، زهدان است . مسئله انسان ، زائیده شدن از خود ِ کهنه است مسئله اجتماع ، زائیده شدن ازهویت کهنه اش میباشد . انسان ، موجودیست که در زهدان شدن، حامله به آینده میشود . کسیکه عقیم شد، آینده و فردا ندارد ، ولو هر روز، دم از آینده و آینده نگری بزند . از روزی کهنگی ، درد آفرین و مصیبت میشود، که نقش زهدانی خودرا کنارمی نهد ، و نقش « زندان ابدی » را به عهده میگیرد ، و میکوشد که زندان و قفس را ، بهشت و آسمان و آزادی وحقیقت، قلمداد کند . ما نیاز به کهنه هائی داریم که میتوانند زهدان زاینده آینده شوند . ما نیاز به « خودی » داریم که زهدان آفریننده خودی دیگرو نو، در فردا گردد . ما از کهنه هائی که مارا در زندان خود انداخته اند، و آنرا جهان بزرگ و جهان سعادت و بینش حقیقت میخوانند، خسته و ملول شده ایم . ما میخواهیم از نو، خودی تازه ، فرهنگی تازه ، اندیشه ای تازه، مدنیتی تازه ، بزائیم  .

ما ازامروز ، کنده نمیشویم  ، و به فردا و به آینده ، افکنده نمیشویم ، بلکه از امروز، به فردا و آینده ، تحول می یابیم .« خود» که « خوا = تخم » باشد ، ازخود ، میروید، و نو به نو، پوست میاندازد، و خودی دیگرمیشود .  ما امروز، آنچیزی هستیم که از دیروز، از گذشته ، به آن تحول یافته ایم . « گذشته بنیادی ما » ، آنسان که بسیاری می پندارند ، چندان هم درتاریخ ما نیست . آنچه درتاریخست ، گذشته های مردنی هستند .امیر شاه ابو اسحق، وامیرمبارزالدین محمد مظفزی ،تاریخ ِمرده ماست ، ولی حافظ شیرازی که هیچ مورخی ، حتی یک کلمه درباره وجود جسمانی اوهم ننوشته، و تاریخ تولد و مرگش را هم کسی نمیداند، و همه کارهای علمی ! منحصر دراین حدس زنیهاست ، فرهنگ زاینده ماست. سلطان محمود غزنوی متعصب ، گذشته تاریخی ماست ، ولی فردوسی توسی ، «زهدان فرهنگی » ماست . گذشته و کهنه ای که « زهدان باززائی و نوزائی » است ، از فراهم آوردن ِآگاهبود تاریخی، پیدایش نمی یابد ، بلکه حافظ و فردوسی و مولوی است . فرهنگ چیست ؟ فرهنگ ، فروزه ناگنجا بودن یک جامعه وملت ، در زمان و مکان است . آنچه درتنگنای زمان تاریخی نمیگنجد ، و آنرا ازهم میشکافد و جامعه را بدان میکشاند، فرهنگ آن جامعه است . تاریخ میمرد، و فرهنگ، ازشکم آن زاده میشود . فرهنگ هرجامعه ای، بیان حقیقتی و بینشی است که در زمان تاریخی ، نمیگنجد

فرهنگ ما را مردان تاریخی ، چه حکومتی وچه دینی، چه موبدان زرتشتی و چه علما وفقهای اسلامی ، نساخته و نپرورده اند فرهنگ ما ، روند ضد تاریخی است . کاستن حافظ و فردوسی ومولوی، به « آنچه تاریخی است» ، غصب « سرمایه آفرینندگی فرهنگی ازملت» است . فرهنگ فارسی دری، برضد موبدان زرتشتی ، که آنرا درچهارصدسال حکومت ساسانی، بنام « بُت پرستی وصنم پرستی که پرستش سیمرغ یا خرّم بود » ، سرکوب و خفه وریشه کن کردند ، باز پس ازچیرگی عرب و اسلام وفقها و علمای دین اسلام ، رویاروبا اسلام وبا زرتشتیگری ، ازدرون خاکسترخود ، پروبال گشود .  

تحول ، یا « باز زائی ما» ، باز زائی فرهنگیست. درتلاشهای سیاسی سیاست بازان ، فارسی دری نوین، زاده نخواهدشد . مافرهنگی داریم که همیشه برضد « تاریخسازان، و آنچه خود را تاریخی ساخته » جنگیده است . تاریخ ما ، گستره ایست که قدرتمندان دینی و سیاسی، غصب کرده اند، وکوشیده اند که فرهنگ مارا فقط به « آلت خود » بکاهند . چنانچه امروزه نیز« این آلت ساختن فرهنگ فارسی دری دراحزاب ومکتب هاوشریعتها»ادامه دارد(بویژه درخارج که فرهنگ، تابع تحزب است ). مسخسازی فرهنگ فارسی دری را ، بنام « تحقیقات علمی با روش بیش ازحد علمی ! » میستایند، و برای افتخار، و معرفی فارسی دری به دیگران ، هزینه ها میکنند ، درحالیکه خود، بوئی از فرهنگ زنده و آفریننده ومردمی فارسی دری نبرده اند، و « خود» را نیز نمیشناسند، ولی این خودی را که نمیشناسند، بدیگران، بزبان خارجی، معرفی میکنند. 

این فرهنگ ماست که باید تاریخی دیگر، نظامی دیگر ، فلسفه ای دیگر ازنو بیافریند . تنها « آینده نگری » ، بس نیست . مسئله بنیادی ما آنست که ما ، از امروزمان ، از گذشته امان که « درما هست » ، و ما ازآن بیخبریم ، چگونه فردا و آینده بشویم ! چگونه از این بُن زاینده ای که درما میجوشد و ازآن بیخبریم ، آینده و خود نوین را بیافرینیم . فرهنگ ، نیروی آفریننده ِخودِ تازه است .

امروزه ، بسیار سخن از « آگاهبود تاریخی » و نبود آگاهبود تاریخی میرود ، و انگاشته میشود که، نبود « آگاهبود تاریخی» ، گناه کبیره است ، وعلت العلل همه اشتباهکاریها و تکرار مداوم اشتباهاتست   آگاهبود تاریخی داشتن ، بسا نیست .

زبان ما ، تحول هزاره ها روان و منش و ضمیر این فرهنگ را به ما انتقال داده است ، و این منش ، مانند خون، در رگهای ما روانست . اینها ، کاستنی به « آگاهبود تاریخی » نیستند . « هر واژه ای» ، که بارها مقتدران دینی و حکومتی وسیاسی ، در «عبارت و جملاتی که مانده » ، معنائی واژگونه، به آن تحمیل کرده اند ، بیان این نبرد « فرهنگ ما » با « تاریخ ما» است . فرهنگ ما ، هرچند زیر معنای مسخشده « واژه ها» ، مجبور به خاموشی بوده است ، ولی همیشه درفغان ودر غوغا هست. بدون درک این ضدیت فرهنگ با تاریخ درفارسی دری ، بدون درک این ضدیتِ سیمرغ سوخته و خاکسترشده، که نامش « فرهنگ» میباشد، ازحریق زرتشتیگری واسلام  ، نوشتنِ تاریخ، یاری دادن به خفقان وسرکوبی دوهزارساله فرهنگ فارسی دریست .

این زمینه تاریک ، که درهرفارسی دریی هست ، همان زمینه ایست که کاریز، یا فرهنگ حقیقی ، درآن میجوشد، و روزی در گذراز دهلیزهائی که فرازش را، هیاهوهای رویدادهای دینی وتاریخی وسیاسی وحزب بازی، پوشانیده است، آهسته وخرامان ، ازاین تاریکی، بیرون خواهد آمد ، وهمه را بشگفت خواهد آورد.

دراین زمینه تاریکست که« بُن آفریننده» یا هومان، که درعرفان سرّ و « بیخودی » نامیده شد، افتاده است . این زمینه تاریک ، تنها « تخته پرش ما به آینده » نیست .  بلکه این زمینه تاریک ، لایه های درهم ریخته و درهم گداخته موادیست که ، بخشی ازآن « سرمایه » برای ساختن آینده است . ازاینرو باید این زمینه تاریک ضمیر را الک کرد ، و بخشی ازآن را که« داروهای نازاسازنده » است ، دورریخت . به سخنی دیگر، ما باید خودمان را الک کنیم ،و دراین بیختن ، سرمایه ای برای آینده آفرینی بیابیم .و این تنها « الک کردن بخش آگاه ما ، بخش آگاهبود تاریخی و فلسفی و عقاید دینی ما » نیست ، بلکه « خاک بیزی  ضمیر و روان ناپیدای ماست » ، که « هسته وجودما » را تشکیل میدهد « رد کردن گذشته و آنچه گذشته است » میتواند آفریننده باشد ، بشرط آنکه ما« شیوه رد کردن آفریننده » را بشناسیم . سدهاگونه میتوان یک چیز را رد کرد.ولی در ردکردن ، « آنچه رد میشود» ، سو و راستا و محتوای اندیشه ای را که پدیدارمیسازد ، مشخص میسازد . بدینسان در اندیشه ای که جانشین اندیشه ردشده می نشیند ، اندیشه رد شده با اندکی تغییر قیافه، موجود هست . آفریدن اندیشه نو، با ردکردن اندیشه های کهنه ، ممکن نمیگردد . بُن وجود ما ، چندان غنی وپرمایه وافشاننده است که نیاز به « ردکردن این و آن » نداریم، تا به اندیشه خود برسیم ، بلکه ما میتوانیم ، اندیشه دیگرو جزآن ، بیافرینیم، بدون آنکه کینه ورزی «رد کردن گذشته درآن » باشد . ما با این ضمیر و روان نا پیدا و ملموس ، که « بُن وجود ما، در زبان ما هست » ، میتوانیم در اوستا ، در بندهش ، درگاتای زرتشت، درآثارسعدی و نظامی و حافظ و عطاروغزلیات مولوی، بگردیم و بجوئیم ، و با بیختن تازه به تازه آنها، « مایه های تازه برای ساختن آینده، وآفریدن ِ خودی تازه و جامعه ای تازه » بیابیم . در این آثار، سرمایه فرهنگی ما، زیر خاکسترمسخسازیها ، تحریفات و واژگونه سازیها، پوشیده مانده است . ما « بدون سرمایه » ، هیچ نیستیم . شرکت در فرهنگ جهانی ، نیاز به « سرمایه بنیادی» دارد . با دست خالی نمیشود به این بازاررفت ، و با تقلید ازاین و آن ، و وام کردن ازآن واین ، عرض اندام کرد .  این پنداشت خام را باید ازسر بیرون کنیم که ما « میتوانیم آنچه هستیم و آنچه بوده ایم » ، لجن مال کرده ، درآشغال دان تاریخ افکنیم ، و یک جا ، بدون خودوگذشته خود ، به آینده بجهیم   افکار اندیشمندان خارجی، که ما به آن خود را میچسانیم ، کمندهائی نیستندکه -  هیچ را – با خود، به آینده بکشند اندیشمندان خارجی، فرزندان باز زائی فرهنگ غربند ، و نمیتوانند ، مارا از« عقیم بودن و نازا بودن» برهانند !  اینها بفرض توانائیشان، میتوانند– کسی را که با سرمایه فرهنگی هست – به آینده بکشند. کسی را که زاینده هست ، بیانگیزند و بارور سازند ولی ما ، این ضمیر و روان ناپیدای خود را که در زبان ما ریشه دوانیده ، نمیتوانیم ، « هیچ بسازیم و نادیده بگیریم » .  با ننگ و عار داشتن از« آگاهبود تاریخی » ، میتوانیم پشت به آن کنیم و آنرا لجن مال کنیم ، ولی نمیتوانیم این ضمیر را، که در ژرفای فرهنگی زبان ما، ریشه دوانیده ، بگسلانیم و پاره کنیم و دوربریزیم ، چون دراین صورت، هیچ ازخودمان باقی نمی ماند.

ما باید خودمان به آینده برویم . ما باید خود ِ فردائیمان را ازآنچه درژرفای زاینده ما هست ، بیافرینیم. ما باید خودمان ، آینده بشویم . ما باید آنچه درژرفای خودمان ، ازگذشته هست وزاینده هست بیابیم تا ازآن ، فردا ، فوران کند . آفریدن ، درفرهنگ فارسی دری، هنر زائیدن هست ، و با « خلق کردن با امروقدرت » فرق دارد

بررسی اوستا و گاتا و بندهش و شاهنامه و فردوسی و عطار و مولوی و حافظ ، برای فهمیدن آنها نیست که « آنها چه وچگونه در زمان خود ، میاندیشیده اند» . این  بررسی که زرتشت ، چه گفت ؟ فردوسی ، چه گفت؟ عطار، چه گفت ؟ حافظ، چه گفت ؟ مولوی ، چه گفت ؟ کارآنهائیست که می پندارند ، پژوهش علمی میکنند . بررسی دراین سلسله آثار، استوار براین اصلست که زرتشت ، چه میگوید ؟  مولوی چه میگوید ؟ حافظ چه میگوید ؟ فردوسی چه میگوید ؟  آن بررسیهای ِ« علمی خوانده شده » ، استوار بر این زمینه ذهنی غلط است، که ما امروزه ، در تحولات فکری ، از دیدگاهی بالاتر، و ازبینشی گسترده تر، میتوانیم به سده های پیشین بنگریم، و افکار گذشتگان را مرزبندی کنیم و تعریف کنیم . این غرورنابجا، یک خرافه و افسانه خام بیش نیست .

این گونه بررسیهای علمی ، درقفس انداختن و زندانی کردن « روانهای بزرگی » است که در « تنگنای زمان خود ، در تنگنای عقیده و دین حاکم دراجتماع خود ، در تنگنای فضای سیاسی و اجتماعی خود »  نمی گنجیدند . این « نا گنجیدنی بودن درتنگنای خود اجتماعی ، خود سیاسی ، خود دینی » ، ویژگی هرانسانی هست ، ولی آنها ، این ویژگی را با دلیری و جسارت ، شناخته و پرورده اند . چنانکه همین روشهای علمی  و منطق و تفکر، دراثر « نبود این دلیری » ، پیآیندهای ضد علمی وضد آزادی  دارد.

دانش ، سلاح تست و، سلاح ، از نشان ِ مرد

« مردی» چو نیست ، به که نباشد ترا نشان

بسیارازاین  سست دلان نامرد، که برای بدست آوردن نان ونام وجاه ، کاربرداسلحه های دانش واندیشه را فراگرفته اند ، کارشان درفلسفه و سیاست و اجتماع ، جز خیانت به اندیشه و پیشرفت و آزادی نیست. درقیاس با این  بندگی خواهان وبرده فطرتان ، مولوی ، کسی است که درغزلیاتش، « اصل حسن یا زیبائی » را تنها اصل پرستیدنی میداند ، و با تکیه براین اولویت زیبائی و عشق ، برقدرت وقهروخشونت ،  راه ِ « صنم پرستی» ، یعنی کفروشرک را ازنو میگشاید . « سریره »، که به معنای « زیبائی وُحسن» است ، هم اینهمانی با « صنم = سیمرغ » دارد، وهم اینهمانی با « سرّ، یا بُن وفطرت انسان » دارد . «صریرا» که درعربی به گل بوستان افروز گفته میشود، ومعرب همان « سریره » میباشد ، گل ارتافرورد، یعنی سیمرغ وصنم است.  صنم شکنی مانند محمد، هرگز نمپذیرفت که « الله » ، از راه ِ تشبیه ، صنم نامیده بشود .« صنم » درگوهرش، ضدیت تام با گوهر« الله »دارد، ونمیتوان یکی را بدیگری، تشبیه کرد . تعبیر صنم به الله ، نه تنها یک کفرآشکاراست ، بلکه بی ارزش ساختن دلیری و گستاخی و بزرگی مولویست . صنم پرستی، نه تنها، تغییر رابطه « عبودیت و تعظیم » با الله ،  به « عشق و مواصلت » باصنم ، خدای بزرگ فارسی دری بود ، بلکه ، اقرار به وجود صنم یا خدا ، در سرّ هرانسانی بود، که هرگونه واسطه ای را، منتفی و بی محتوا میساخت . این یقین تزلزل ناپذیر به «غنای بی نظیر انسان» بود . این « یقین از سرچشمه نوآوری و آفرینندگی بودن»است ، که ما برای آفریدن خود و فرهنگ خود درآینده لازم داریم  ، تا ازاین گدا خوئی کنونی بیرون آئیم

بخدا صاحب باغی، تو زهر باغ ، چه دزدی

بفروش از رزِ  خویشت ، همه انگور حلالی

هله ای عشق برافشان ، گهرخویش براختر

که همه اختر وماهند و تو ، خورشید مثالی

دراندیشه های مولویست که ضمیر و منش ناگنجای انسان ، که بنیاد همان صنم پرستی، یا آئین سیمرغی بود، کشف میشود .  گنجانیدن اندیشه های مولوی و حافظ و عطار و فردوسی، دراین وآن مذهب ، یا دراین و آن فرقه ومسلک تصوف .... نه تنها علمی نیست ، بلکه خیانت به بزرگی اینان و بزرگی ِخود ِ انسانست . در بررسیهای من ، کسی با چنین زرتشتی ، وبا چنین فردوسی و با چنین مولوی و با چنین عطار و حافظی کاری ندارد در بررسیهای من ، زرتشت ، نا گنجیدنی در دین زرتشتی و الهیات زرتشتی است . در بررسیهای من ، مولوی نه درقفس تنگ مولویه و نه درتصوف  میگنجد، و نه دراسلام میگنجد، و نه نماینده « روح  اسلام » است   در بررسیهای من ، فردوسی ، نه پیرو دین زرتشتی است ، نه درتنگنای قالب اسلام و تشیع میگنجد ، نه در تنگنای ملیگرائی کنونی و نه درتئوری سلطنت طلبی در این بررسیها ، ما با بزرگی و ناگنجائی و لبریزی تصویر فارسی دریی از انسان بطورکلی، درآثار مولوی و فردوسی و حافظ و عطار،آشنا میشویم . ما چنین منش فراخی را برای ساختن آینده امان ، برای پیدایش انسانی نوین ازخودمان ، وبرای ساختن میهنی آباد و جهانی شاد، لازم داریم

گوئی خموش کن ،

..........................تو خموشم نمی هلی

هرموی را زعشق ، زبان میکنی

.........................................،  مکن

 


بالا
 
بازگشت