دوكتورعبدالخالق رشيد استاد پوهنتون كابل
واپسين دم ،
واپسين نگاه ! !
بيا كه در سپيده دم هاى آخرشب ،
درين سقوط آخرين كاروان برهنه گان ،
دردياران سربلند سواران ارشاكي هيرمند ،
به ياد نازنين رخسار اوشاس وملالى ،
لحظۀ درد دل را يكى كنيم ،
بيا بيا كه باهم ،
به تما شاى شكستن شورنا شكنان ،
درواپسين دم ، واپسين نگاه ،
آخرين سوره كلام حق را ،
باهم ، باشدو مد اش ،
مانند سوره امان ازشر اهريمن زا ،
باهم يكجا بخوانيم ...
باهم يكجا بخوانيم :
امان امان ازشراهريمنان ...
بيا كه درسپيده دم هاى آخرشب ،
درزيرآسمان نيلګون ،
در آخرين لحظه هاى باخت شب ،
آخرين شمع اميدها مان را ،
باخود تا دم فردا هاى سبز ،
بنام آخرين نشانۀ دعاى آخرين شهيد،
دعا به جاويدانان ،
به ستاره هاى سرخ آزادى ،
درلاى شيپورهاى نازغرور برسانيم ...
بيا ، بيا ،
بيا در زيرآسمان سياه ،
بعد ازسقوط غم انگيز سكوت
قصه هاى ديو دد را بشنويم ،
قصه ديوانه هاى زمانه ،
از زبان مادران ماتمى ،
ازدختران پدرمرده ها ،
كه در شب هاى سرد زمستانى
آهسته آهسته در لاى برف كوچ هاى اشك هاى يخ گشته ،
هميشه ميسرايند ...
بيا كه آنها را ،
آن قصه هاى تكرارى وتكرار ،
به فال نيك ،
يك بار ازسربګيريم ... يك بار ازسربشنويم ...
بياكه در زيرديوارهاى باهم بافته ،
ازآن روزها يادكنيم ،
ازآن روزهاى خونبار تلخ بمباردمان ها ،
ازآن روزهاى اتهام ودروغ ،
ازآن ددصفتان بيګانه خو ،
كه براى اهريمن سياه سرمايه ،
در قراول دروازه هاى بلند ايمان
به سلامى به پابوسى شتافتند ...
كه تا هنوز سرشان،
ازآن سر خمى ها ،
به سوى آسمان سبز غرور
توان سربلندى را ندارد...
بيا ازآن ها گويم ،
آرى از آنها ،
در واپسين دم ، واپسين نگآه ،
تا خدا نخواسته از ياد مان فردا بروند ...
۷ اكتوبر _ ۲۰۰۶
****************
آزادى ؟
در دياران غمين،
دردياران پراز گريه هاى ناتمام ،
صداى پايت را سنگين ميشنوم ،
مانند اينكه كسى درآن زنجيرها فگنده است ...
نامك نازنين ات ،
آهسته آهسته با يادهايم ...
آهسته بانازهاى تلخ و وحشي ،
مثلكه آخرين وداع مى كند :
صدايت نمى شنوم ، نمى شنوم ،
كجايى اى سيمرغ جان جاني
كجايي اى آزادى اى آزادي ؟
دنياى دلم را سياهي گرفته ،
نام ترا كنون شيطان براى خود آراسته ،
زيرا درسايه اى پنجه اى شوم اش
غرور مست ګل اندام نازى ،
در زيرپاى خوكان برهنه ،
واپسين لحظه شمارى مى كند ،
آرى ، واپسين لحظه ا ...
به اميد ديدار واپسينت
ديدار نازنينت ،
فرياد ى سرداده است :
كجايى اى نغمه اى جاويدانى ؟
كجايي اى آزادى اى آزادي ؟
كجا است آن سپاه سالار خيبر
آن احمد راستين احمد حق ...
كجا ست آن ييروان شيرخدا
آن نور روشن در روزهاى سياه
كجا ست آن سالار درفش سبر ،
كجاست آن دوشيزۀ روز قيامت ميوند ؟
نمى دانيد كه انگريز باز آمده است ؟
نمى شنويد صداى ازگورستان هاى پرخون ؟
كه هنگام نمازشام شنيده مى شوند :
كجايي اى لاله هاى بهارى ؟
كجايي اى آزادى اى آزادى ؟
ميدانى زندگۍ ام درمى دهند ،
تمام هستى ديرينه ات را
به نابوى سپردند ...
ميخواهند ترا ازما بربايند ،
ميخواهند نامت را ديگرنگيرم
وزنجيرهاى خشن ،
ازدنياى برهنه بار شرم ،
برما ،
برتو ،
برگردن هاى سربلند مان ،
بدست بى مروتان بى مايه ،
ناحق روا بدارند ...
تاصداى هاى مان ،
درگلو هاى پراز گريه هاى ناتمام
بسوزانند وبې صدا كنند
ما نند حرف هاى بۍ صدا ،
تاكسى نفهمند ونگويند :
كجايي اى خمارى لايزالى ؟
كجايي اى آزادى اى آزادى ؟
۲۸ اسد ۱۳۸۵
ادمنتون – كانادا