داکتر عارف پژمان
بن بست
داكتر عارف پژمان
نشسته بود چو آيينه در گذرگه باد
به كوچه باغ نگاهش صدای باران بود
و خون سبز گياهان به بركه نگهش
به خشكسال خيال بهار میخنديد
تكيده برگ خزانی چو كودكان يتيم
برای چشم كبودش فسانه سر میكرد
ز ناشكفته شقايق كه بیصدا پژمرد
زغنچهای كه بسوك سپيده جامه دريد
زنازدانه پرستويی عاشق پرواز
كه قلب كوچك او
پی ترنم تابوت غنچهها لرزيد
****
نشسته بود چو آيينه درگذرگه باد
به تكدرخت سرافكنده ، حلقه كرده نگاه
خروش خاطرهها زير چتر كاج بلند
چو مار گرد گلوگاه نازكش پيچيد
زچار شنبه آخر كه روز رفتن بود
به آن كرانه شب ، ساحل كبوترها
و يك غروب،
كه هنگامه گسستن بود
و لحظهای كه دو ابروی او بهم پيوست
و ناشكيبا گفت
"رسيدهايم به بن بست"
و من به پنجه بيهودگی اسير شدم
****
نشسته بود چو آيينه در گذرگه باد
دلی به دور و ديوان رودكی در دست
مرا بسود و فروريخت هرچه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود
شد آن زمانه كه رويش بسان ديبا بود
شد آن زمانه كه مويش بسان قطران بود
كنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
****
نگاه كردم و رفتم
تنم جزيره مردمگريز غربت بود
و همچو ميله زندان به خواب میديدم
صدای قهقهه مرگ روی چوبه دار
و ساعتی ديگر
سراغ ميكده رفتم به جستجوی شراب
همان شراب كذايی كه روزگار دراز
دلم به حلقه زنجير زندگی میبست
نگاهم از پس آيينه موج دلهره بود
و شيشه خالی بود
********************************
با واژگان وداع
ديدی ، دمدمه ً صبح
برهه زمانی که کودکان
در خواب خويش ، خنده مستانه سردهند
رويای شان، عبور ازمانع است :
رفتن به آسمان چو بادبادکی سپيد .
دستبرد به آ شيانه شاهين
سر به سر بز کوهی گذاشتن .
يور ش به لانه زنبوران
با لشکری عظيم درافتادن .
اما درين دقايق گلرنگ
در دجله و فرات :
رويای کودکان ، متلاشی است .
ديدی که بی هراس
هر صبحدم دست دختر دجله
دستی که هيچ عروسک نداشت، پرپر شد.
هر گوشه ، رود خون
هر تپه،
گور های گل سرخ .
****
اين بارگه نبود:
فانوس کوچه کوچه تاريخ ؟
اقليم عدل ، خطه نوشيروان پير؟
ماروت رابياب ،
هاروت را بپرس
آنجا چه شيون است،
بيداد از کجاست ؟
با واژگان وداع
فرياد نارساست .
********************************************
شب و شکنجه
تهران پايتخت است يا يک زندان بزرگ ، يا يک شکنجه گاه مخوف؟
مرداب شب شکست .
آنجا در انتهای سراشيب
رگبار بود و خون .
يک برگ خون چکان .
صد برگ خون چکان .
****
زنجيردار شب
سر پاسدار دخمه اوهام !
در کوره راه سايه شبگرد ديده ای ؟
رخسار زرد، صخره ای از درد ، ديده ای؟
در انتهای راه ، شبها ، بگو :
شکنجه يک مرد ديده ای ؟
خاموشی ات دروغ شگرفی است .
نامت ، نماد ننگ
جنگل به خون تو تشنه است .
****
آنجا ميان هق هق پيری که می گريست :
دويدم شتابناک .
پرسيدم ، اين مغاک
گذرگاه تيغ و ترس
ماتمسرای کيست ؟
گفتا که مويه از پی تابوت باغ نيست
تلخی نگر که فاخته از يادبرده است
رگبار صبحگاهی سرو خموش را
اين غم کجا برم که تو از ياد برده ای
ميدان شوش را.