داکتر عارف پژمان
نگاه آخرين
شعرتازه ای از : داکتر عارف پژمان
همان ساعت که نرگس ،
خواب می ديد
همان ساعت که شب ، آواز می خواند
گلی جان ، نامه هايت را گشودم
دو عالم غصه را در دل فشردم
****
نگاه آ خرينت گاه رفتن
ميان نا مه هايت ، موج می زد
کجا رخت سفر بستی ، چه کردی،
خطای خود ندانستم ، نگفتی !
****
گلی جان ، آ ن درخت
وگنبد سبز،
کبوتر خانه درويش محمود ،
خطوط يادگاری روی ديوار
يکی دنبال ديگر ، واژگون شد .
****
گلی جان ، دختر
همسايه ، نازی
طلسم آورده ، مخصوص مسافر
رخ تعويذ را با اشک شستم
دعا کن گوش شيطان کر بماند
****
گلی ، بی همزبانی ، دلگداز است
بگو شهر تو هم گنجشک دارد ؟
برای فال ديدن ، گوشه ای هست؟
برای ناله کردن ، دشت دارد ؟
****
گلی جان ، روز
های سرد غربت
به جان نازنينت ، همچو سال است
دلم دنبال بوی آشنايی است
نشانی ، نامه ای ، يادی ، سلامی!
*************************
مرگ جنگل سرخ؟
داکتر عارف پژمان
اگر پرنده بميرد به پشت جنگل سرخ
ز کوله بار زنی ، کودکی ربوده شود،
و زهر اسلحه ، آ لايد ، آ ب و آبادی.
ترا بشارت باد !
چرا که مغربيان بهتر از تو می دانند،
صلاح کار ترا !
ترا بشارت باد :
د ما کراسی نو!
برو بمير به درگاه حاکمان جديد ،
مديحه گوی وبخواب!
اگر زسفره ، تصاوير آب ونان ، گم شد .
تو ديگر آزادی !
تو يکسر آزادی !
++++
شعار بستن سنگ و گشودن سگ هار ،
شعار مندرسی است.
پلنگ زخمی ازان سوی آب ، می آيد
وبس دقيق ، نگاهش نشانه ، می گيرد
اتاق خواب ترا.
بخوان ترانه مرگ.
نه مرگ شاخه زرد ،
مرگ جنگل سرخ .
زمرگ خود چه هراسی ، نهال شرقی من،
تو زنده خواهی ماند،
تو دير خواهی زيست!
کدام سبزه نرست ؟
کدام جنگل مرد؟
**********************
فصل دلتنگی
داکتر عارف پژمان
هميشه ، مشت دروغی ، به آشيان بردم
وبامداد عبث را به شام کوبيدم
و زير چادرشب ، رانده از ديار وتبار
ميان ترس وتردد چو برگ لرزيدم.
++++
اگر بهار بپرسد ، مده نشانه من
مرا به ساحل شبهای پر ستاره مبر
مرا به باد رها کن که سخت دلتنگم.
++++
گمان برم همه فصل ، فصل دلتنگی است
گليم بخت من اين است ومن گرفتارم .
درين قفس که منم ، ماه وسال، روز عزاست،
هميشه ، مرده عزيز است وزنده، زندانی!
برای هرزه وپتياره ، بقعه می سازند
برای کسب دو درهم ، دروغ می بافند !
++++
اگر چه شايد وگاه ،
سکوت نيست ، شقاوت
رنگ طغيان است ،
بهار ما چو سر آيد به فصلهای دگر
که از منابر تزوير قصه خواهد گفت ؟
که از سرای ستم ؟
چگونه بايد زيست ؟
چگونه بايد مرد ؟
به خطه ايکه کفن دزد ، حاکم شهراست
وسبحه ش به درازای عمر ابليس است .
********************************************************
دل ودشت
بهار گفت دلت را به دشت ها بسپار
تو از سلاله تبعيديان تاريخی
نه از کرانه امن.
کنار کوچه همسايه انتظار مکش
ازان صدای صنوبر دگر نشانی نيست
چه کس به کوچه متروک آتش افروزد،
چه کس به شاخه خشکيده آشيان بندد؟
دلم برای کبوتر بهانه می گيرد.
تو تن سپرده به مه ، همسرای تنها را،
خميده قامت وخامش ،کجا رها کردی؟
به گاه تشنگی، تنگ غروب تابستان،
ميان آنهمه ديوانگی و دلتنگی،
چه کس به برکه موعود باتو خواهد رفت؟
و سوگ تلخ ترا با سرود خواهد خواند؟
++ + +
بهار گفت دلت را به دشت ها بسپار
برای گريه شب، دامن افق تنگ است
من از نظاره تصوير خود هراسانم.