طفل مكتب

 

 

جان آغا اقبال

جده                            

Jaan_agha@yahoo.com

 

شكوه وشيون كودكان قربانى- جواب بازماندگان

بروز زلزله در بطن زمين ويا ضمير بشريت

 

 تعزيت وتسليت مرگ طفل مكتب تقديم باد

به چشمان گم كرده ديده و ديدگان فاجعه ديده،

به اشك هاى ريزان و سيلان،

به قلب هاى آتش فشان و روحهاى سرگردان،

به ناله ها و آه هاى سوزان،

به آوازهاى لرزان وهم نشينان مردگان وپناه بردگان به ديار خموشان،

به مادران و خواهران نوحه خوان،

به بشريت درد ديده، رنج كشيده و آفت زده

 

در ديار اين طائران لاهوتى

كه درانديشه هاى بلند صاحبدلان درجهش اند

خانه ها و خانواده ها يكبارگى به قبرستانها مبدل گرديد

بالآخره كشمير ازخوشيها وسرور آزاد شد ومظفر آباد آن مظفر برباد گرديد

شگفتا كه ما ملت مسلمان هر گاه كه زمين دگرگون مى شود بسوى آسمان مى نگريم

چه خوب است كه قبل از آن به گريبان سر فروبريم

تاضمير لرزگى هاى خودرا درآينه زمين لرزه ها بنگريم

 

صدا و فغان بچه هاى مكتب الى روز سوم بطور مسلسل از زير سنگ پاره ها و خرابه ها به سمع مى رسيد مگر انسانهاى بى وسيله چاره اى جز گريستن و نگريستن نداشتند؟

 اين كودكان ضعيف اندام، مادران و پدران خودرا به كمك مى خواستند. كمك كمك كمك ...

همه دستان شان بسوى غيب دراز شده بود و يا بسوى آنانيكه بر روى زمين مى زيستند

تنها از زير يك مكتب نعش شش صد كودك را برآوردند. اين زلزله مدهش در ماه رمضان صبح هنگام، آنگاه كه اطفال مصروف فراگيرى درس بودند بوقوع پيوست.

 

و اينك بعد از گذشت يكسال درميان هزارها كودك مصيبت زده و بى كس شده، اين گروه غفير و بزرگ يتيمان بيچاره، بيش از 450 شيرخوار لاوارث اند كه تا هنوز بسوى سرنوشت دگرگون خود وارونه و واژگونه مى نگرند.

 

هنوز من طفل مكتب بودم

 

من كودكى معصوم، بيگانه و بى خبر از اين همه فراز ونشيب زندگى و ناديده گرم و سرد زمانه.

هنوز چند بهارى بيش از زندگى ام نگذشته بود كه دروازه بسوى بهارهاى آينده برويم بسته شد.

چشمان كور خوان جهان از براقى و پر اميدى چشمانم رشك برده، آنها را براى هميش بستند.

مگر چه گناهم بود كه زير انبار اين همه خاك تيره و تاريك گذاشتيدم.

 با اين قلب نازك و پاك خويش چسان مى توانستم اين هيولاى وحشتناك سيه تينت را كه با دستان خفقان آور و وحشت زاى خويش سخت گلويم را فشرد و وجود پرجوش و نشاطم را سرد و بى جنبش ساخت، تاب بياورم.

اندام نحيف و جسم ضعيف نوپروبال كشيده من، ياراى حمل اين بار ناگهانى سنگين طبيعت را نداشت.

من اين گل نو شگفته چمن زار طبيعت قبل ازشگوفائى پژمردم،

مگراين باغبان ديگر گلهاى قشنگ وعطرده را بسوى خود مى خواند تا مشامش را تازه وعطرآگين سازد.  

قامت رساى زيبا نهال جديد زندگانى من را چرا فلك به كينه گرفت و با ضرب هاى سنگدلانه تيشه هاى سنگين و خشتين خويش، قيامش را به زوال هميشگى مبدل ساخت.

مگر در دل ودامان تنگ زمانه پهنائى به وسعت وجود كوچك من نبود؟

مگر در دل تاريك زمين تمنائى جز فروبردن جسم روشنگر من نبود؟

آخر چرا دامان گسترده ومهرپرور خلقت يكبارگى اينقدر فشرده و ناآشنا شد ومرا چون ذرهء زخود راند؟

اى مادر عزيز و اى هستى اي كه مرا با مهرخود پروردى! چه شد كه همچون قطره اشكى زچشمانت فرو ريختم و در خاك لحدم ناپديد از چشمان دل افروزت مى خوابانى؟

واى مهربان پدرم! هربار من به همت و حمايت تو مى نازيدم.

دستان نيرومند وپرشفقت تورا هميشه در پيرامون خويش مى يافتم و احساس آرامش وسكون مى كردم.

 بيداد كه اين بار به دادم نرسيدى.

كجا بوديد شمايان؟

 آنگاه كه به مهر و حمايت شما سخت نيازمند بودم..

چرا صداهاى باريك و نازك پراميد مرا لبيك نمى گفتيد؟

چرا مرا زير اين انبار هاى خونين تنها و بى كس رها كرديد؟

اى مادر و اى پدر!

 آنوقت بسيار بيادم آمديد،

بسيار خواستم تا ببينيد كه فرزند دلبند شما در زير سنگپاره هاى سنگدل، ريزه ريزه مى شود و مظلومانه جان مى سپارد.

اى مادرى كه خارى در پاى من بسان خنجرى در قلب لطيف تو رخنه مى كرد.

بسيار تلاش ورزيدم تاخودربه دامان پاكت برسانم، بگريم و نوازش پذيرم، اما مرگ زندگى را درشكست،

آخر من هنوز كودك مكتب رو بودم،

چگونه ممكن بود تا استخوانهاى ضعيف شيرآشام من ضربات خشتان خون آشام را تحمل كند.

اى فلك چرا بدوشم يكبارگى بجاى كيسه قلم و كتاب، سنگهاى سنگين و خشتهاى رنگين را گذاشتى؟

آن رؤياهاى رنگين و آن خيالهاى مشكين مرا بخون خودم ملون و به عطر وجودم معطر ساختى.

واخ مادر عزيزم! كجائى تو و كجا هست آن مهربانى هاى تو.

آنگاه كه اذيت خفيفى را در خود احساس مى كردم درد شديدآن را در سراپاى وجود مهربان تو مى يافتم.

آنگاه كه آواز وحشتناك و مرگ آور بهم خوردن و لرزش زمين به گوشم رسيد

آنگاه كه ضربه هاى خشمگين سمنت پاره هاى وزنين را در سرا پاى وجودم بشدت حس كردم.

آنگاه بسيار بيچاره بودم و تنها يادتو و مهرپرورى هاى تو مرگم را آسان ساخت..

صداى پر از مهر و لمسات سكون بخش دستانت بسيار بيادم آمد.

بسيار تمنا نمودم تا فريادم به گوش شنواى تو برسد مگر چه كنم كه گلويم داشت سخت خفه مى شد.

اى كاش بيچارگى وناتوانى پسرك خودرا حين استقبال ناگهانى مرگ تماشا مى كردى.

 

اى مادران و پدران! من چون فرزندان شما به بهارهاى زياد زندگى اميد بسته بودم واين دنيا را جاودانه مى پنداشتم .. .. ..  بى خبر ازين هيولاى فنابخش زودرس.

آنوقت احساس گرسنگى مى كردم و مشتاق غذاى لذيذ مادرخود بودم تا با نوازشهاى تسكين بخشش، مرا سير و شاداب ساخته احساس اهميت را در من تقويت دهد.

بكدامين خطا اين فاجعه مرگ آور بالايم روا داشته شد؟

اى مردم! چرا مرگ مرا تماشا كرديد؟

آخر اين چرخ گردون از آه و ناله مادر چه حظى خواهد برد

وآيا از دود جگرسوخته او چشم كوربينش كور تر نخواهد شد؟

مگر اين سيه رويان جهان مكدر، از صفاى چهره معصوم ما كودكان دلگرفته بودند؟

هنوز طعم و بوى شير مصفاى مادر از دهانم نرفته بود كه اينهمه خاك سيه بدهانم ريخته شد.

 چه زشت، چه زود و چه نابهنگام!

چرا با طفل معصوم و بيچاره ايكه جزمحبت وعشق به چيزى دلبستگى ندارد و فقط صفا و صميميت را مى پسندد اينقدر جفا و دشمنى؟

چرا اين ابر وباران، بحر وطوفان و بالآخره زمين و زمان از خنده هاى پر شغف و شوخى هاى پرشور و نشاط آور من در هراس اند؟

چرا از آغوش گرم و پرمهر مادرم ربوده شدم ؟

مادر و پدر سوگوار، جگرسوخته و در خاك نشسته ام در عقب من چه خواهند كرد؟

مادرسيه بخت و تيره روزم، رنج تورا درفراق من واشتياق مرا به زيستن در دامان تو كسى درك نميكند

من و جفا و تو و تيره بختى باهم پيوندى پيوسته و طولانى داشته ايم...

ما درين راه تنها نبوده ايم نه حالا و نه بارهاى ديگر...

اين مرا اولين ستم نيست و تورا اولين غم...

انسان سنگدل و جور پيشه از تبار خودم نيز مرا بارها شكار ظلمهاى پيهم در طول تاريخ نموده است.

گاهى فرعونهاى زمان ما پسر كودكان را به نوك نيزه ها و شمشير هاى خونخوار خويش كشيدند تا عطش ننگين ربوبيت خودرا با خون لاله رنگ ما مرفوع سازند،

ولاله زارى از خون كودكان معصوم و بيگناه را بنا نمودند.

كودكى از ميان ما به خاندان اين ستمگران رخنه كرد و به حكم پروردگار خويش در بزرگى انتقام ما را از ايشان گرفت و در "نِيل" خواهشات شان غرق نمود.

در دورى ديگرو ديارى ديگر ما دختران كودك را به جرم بى گناهى و عصمت، علم ستيزان جهل پرور زنده بگور مى كردند. اين بار فاجعه بسيار سنگين وناقابل برداشت بود زيرا مرتكب جريمه نزديك ترين موجود هستى به ما بود.. پدران ما... 

اين بار نيز كودكى يتيم وپدر نديده را پروردگار، بخاطر نجات ما فرستاد و داستانى از مهرورزى ومهرآفرينى و مهربانى و لطف پذيرى را در زندگى ما براى هميش رقم زد.

مدتى ازين آسودگى نگذشت كه باز مورد هجوم و كشتار جهان گشايان و زورگويان بشر قرارگرفتيم و همواره در گوشه ها و كنارهاى دنيا به ما زجر روا مى دارند.

اكنون ما قربانيان يكسان اعمال اشغالگران و آزاديخواهان در جهان هستيم...

ما بها پردازان خطاها و گناهان پدران و بزرگان خويش هستيم...

 آن پدربزرگ روضه هاى نقد ما را به جهنم هاى نسيه عوض كرد

مگر ما تنها رنجبران تاريخيم تا هركسى در هرزمانى ما را قربانى هوسهاى خود سازد؟ 

مگر ما حق آسوده زيستن را نداريم؟

آيا بايد ما بخاطر رفاه آزمندان جهان برتر و پيشرفته غرب در قحط و گرسنگى جان سپاريم ..

قرنهاست كه بيچارگيها و گرسنگيهاى پيهم در آفريقا و گوشه هاى ديگر دنيا با حلقومهاى خشك و معده هاى خالى، ما را بيرحمانه بسوى مرگ سوق مى دهد.

بيراهه روى هاى بشر ومحيط ناسالم پيرامون، ما را بيگناه بدام امراض كشندهء چون ايدز مى افگند.

چه شده است كه طبيعت و بشريت با ما سر دشمنى را گرفته و ازهرآفتى مارا سهميست بس بزرگ.

بحروباد وطوفان وزلزله همه دست باهم دركمين ما نشسته اند وما را به كشتارهاى دسته جمعى مى كشند.

مادر روزه دارم دركشمير، بالاكوت وسرحد همچون هميشه چشم براه من دوخته بود تا از مكتب برگردم. وى درحاليكه روزه به دهان داشت غذاى دلخواه مرا آماده كرده و صبح وقتيكه بسوى مكتب مى رفتم دعاى سر سلامتى،  بهروزى و بزرگى مرا ميخواند، بى خبر ازينكه درين روز سيه، سرم به زير خاك تيره خواهد رفت و چشمم براى هميش ازين جهان بسته و از ديدن مادر مهرپرورم محروم خواهد شد.

هر گز نمى دانستم اى مادركه به چنين روز ناميمون و سيه ات خواهم نشاند.

من كه خودرا رمز خوشبختى و آسودگى شما مى انگاشتم.

 به اميد ها و آرزو هاى تو كسى توجهى نكرد و جگرگوشه ات را به لحد سپاريدند.

مى دانى مادر!

من مى خواستم زندگى كنم..

بسيار اشتياق داشتم تا مانند پدر بزرگ شوم و با شما روزه بگيرم ...

انتظار شديد داشتم تا روز عيد رمضان فرارسد و لباسهاى زيباى خودرا برتن نموده با دوستان و خانوداه خود آن را جشن بگيريم و لذت ببريم.

به مادر و پدر خود فرمايشات فراوانى بخاطر عيد  نمايم.

نمى دانستم كه اين عيد، عيد ماتم فرزند دلبند شما و آنروز آخرين روز وداعم با شما خواهد بود..

من اين عيد را با تماشا هاى حسرت آميز خويش بسوى شما در زير خاك سپرى مى نمودم.

مادرم مى دانم چقدر رنج خواهى برد و چقدر صبر خواهى نمود..

نمى خواستم از تو جدا شوم

نمى خواستم از آغوش گرمت به قلب سرد خاك فرو روم...

اما همه چيز به كام ما نمى چرخد و بايست به قدر و قضاى الهى تن در نهيم..

صبر و شكر پروردگار را همه به جا آريم..

اى مادران، پدران، برادران و خواهران ما!

من رفتم اما كودكان معصوم تيره بخت ديگرى هنوز زنده اند..

آنها هم سرنوشتان من هستند.

 به مهربانى و همدردى شما نياز دارند..

بسيار زجركشيدگان وآفت رسيدگانى از آنها در كنار و حومه شما قرار دارند كه از ايشان بى خبريد.

ايشان نيز همچون فرزندان شما و فرزندان برادران شما هستند.

دست كوچك ايشان را بگيريد و رهنمون شان شويد.

برويد و مرا در وجود معصوم كودكان ديگر زنده كنيد و مرا خرسند سازيد.

مرا خرسند سازيد           مرا خرسند سازي

.................................

 

آرى اى فرزند عزيزم و اى كودك معصوم

صداهايت در جسم و روانم طنين افگنده است

تو كه مى خواستى دانش بيندوزى

اما براى آن خيلى بهاى گران پرداختي

بسيار مى انديشم

با اين بازيچه ها، اين مظهر خواهشات كوچك تو چه كنم

به كجا برم

آرى اى فرزند مهرورز من

من آن دست تورا نگريستم

آن دستى را كه بخاطر مدد بسوى ما دراز نمودى.

اما آنگاه من بيچاره تر از تو بودم ،،،

 به رخسار زيباى گل مانندت خاك، خون و زخم ديده مى شد

 

مادران دردآشنا درانتظار فرزندان شان در بيرون مكاتب بى صبر شده بودند اما كودكان شان ديگر بر نخواهند گشت .... ... ... اين آخرين انتظار ايشان بود

چشمان اين مادران هميشه براه دوخته خواهد شد

وآن زمان كشمير جنت نظير به جهنم زمان مبدل گرديد

 

اى بسا مادرانيكه خود قبل از بخواب رفتن فرزندان شان خسپيده و دردل زمين ناپديد شده اند

پسران و فرزندان بى مادر كه در زير آسمان باز بسوى سپهر نيلگون مى نگرند

بسوى مهتاب مى نگرند و مادران خودرا در آن مى جويند

مادرانيكه اين فرزندانشان را آفتاب و مهتاب خويش خطاب مى كردند خود بسوى آسمانها در كنار مهتاب وستارگان مسكن گزيده اند

اى مادر ماه گونه كه مرا ماه خطاب مى كردى چرا از كنار اين ماه خود بسوى آن مهتاب پناه بردى؟

من زير اين سپهر درشبهاى تار بى كسى و بى سرنوشتى به ستارگان مى نگرم و تورا درآن مى جويم

توكجائى و مرا چرا تنها گذاشتى

مگرعيبى درين ماه وكدورتى درين روشنائى مشاهده كردى كه ازينجا رخت بستى وآنجا مأوى گزيدى؟

 

تو اى زمين انسان خور، تا بكى ابن آدم را خواهى بلعيد و نسلهاى آن را در درون خود فرو خواهى برد

مگر همان اژدهاى اسطوره ئى پر عطش و گرسنه توئى؟

زبانه هاى آتش خواهشات تو انسانهاى داغديده را همواره كباب مى سازد

تا بكى اين جنگها، مصيبتها، قحطيها، سونامى ها و كاترينه ها براى رفع تشنگى تو اولاد آدم را قربانى تقاضا هاى خون آشام تو خواهند نمود

تابكى تو غذاهاى خودرا ازگوشت و خون كودكان تبار ما تهيه خواهى نمود؟

 

اى كودكان و مادران ..اى زلزله زدگان كشمير و بالاكوت

چقدر طاقت فرساست آنگاهيكه آوازهاى لرزان تان در گلوهاى تان خفه شده و دستان كمك طلب تان در زير خرابه ها همچنان دراز و ممتد بيجان شده خشكيد

كسى در آن زمان به كمك شما نه شتافت

سينه زمين از لرزه دريد اما ضمير حكومت وفوج پاكستان يكبارهم نلرزيد

از آن حكومت و آن قدرتمداران پاكستان چيزى بيشتر از بى رحمى و بى عاطفگى نمى توان انتظار داشت

اينها همان دستان گناه پرور اند كه در آنسوى مرز در افغانستان برادران و خواهران شمارا بيرحمانه قربانى سياستهاى شوم و ننگين خويش نموده و مى نمايند

اينها ملتى را به جرم بى دينى به آتش كشيده و تاراج نمودند كه قرآن و حديث را براى شان آموخت

ملت كه اين دين را همواره با ايمان و غيرت خويش زنده و برتر نگهداشت

و راه و رسم ديندارى را براى شان تعليم داد

 

 

هاى مرده دلان زنده جان

نگاهى به پيرامون خود بيفگنيد،

كودكان بى سرپناه و يتيم شدهء را خواهيد يافت

در كوشه هاى افغانستان جنگ زده نيز خانواده ها و فرزندان بى كس را مى يابيد

آيا گاهى دست شفقت بالاى ايشان كشيده ايد؟

و ملحمى بالاى زخمهاى التيام نيافته شان گذاشته ايد؟

 و درغم شان شريك شده ايد،

كفالت خانواده مظلوم و رنجديده را بعهده گرفته ايد؟

آيا چشمان اين ستمديدگان را از اشك و قلبهاى شان را از رنج رهانيده ايد؟

 

غره مشو اى انسان بى خبر .. .. .. هشيار باش و زاد راه خودرا از ياد مبر،

ناگزير روزى تورا نيز زير اين زمين دفن خواهند نمود،

تو نيز لقمه بيش نيستى و در حلقوم اين اژدها فروخواهى رفت

مگر كورى، نگاه كن چند متر فاصله اى بيش نيست

ميان تو و دل شگافته شونده زمين

ميان تو وگور،،،،

غافل مشو كه مرگ فاصله و زمان را نمى شناسد،

او عقربك ها را نگاه نمى كند وشماره هايش را نمى خواند،

آن كمين گير نابينا و ناخوان هيچگاه شكارش را از دست نميدهد ولحظه هم مهلتش نميدهد

آن غول فرمانبردار و وظيفه شناس و زمان ناشناس نام تورا از دفتر زمانه محو مى كند،

و ياد تورا از لوح دل ها خواهد شست..

آماده باش .. .. .. تقوا پيشه كن

واين حقيقت بزرگ را سرمشق خود قرارده تا زندگى برايت زيبا و دلفريب بنمايد

و مرگ وسيلهء بسوى زندگى قشنگتر و هميشگى،

زندگى اى  كه مرگى ديگر در پى نخواهد داشت.                والسلام

 

 

 


بالا
 
بازگشت