دستگیر نایل

  

فال حافظ وحکایتی از کابل

 

   خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی، بدون شک یکی ازچهره های درخشان ادب وفرهنگ زبان فارسی وادبیات جهانی است. که کلام واندیشه وآثار او، جزء میراث عظیم تفکر بشریت بشمار میرود.کلام حافظ نتنها ریشه های عمیق زمینی وجهانی دارد، بلکه بحق میتوان گفت که درالهام شاعرانهء او، رایحهء آشکار وحی وکشف را استشمام کرد با همین دلیل بود که درعصرصفویهء ایران به اولقب لسان الغیب دادند. درکشورما نتنها مکتب خوانده ها ومدارس  دینی رفته ها، بلکه حتی مردم عوام نیز در رواق خا نهء شان، در پهلوی کلام الله( قرآن)؛ د یوان حا فظ و سعدی را نیز می گذارند. واز آنجا که خواندن قرآن را نمیدانند وبه معنی آن ،پی نمیبرند، برای رفع مشکل از دیوان حافظ ، استمداد می جویند و فال میگیرند. معروف است که وقتی یکی از شاهان صفوی لشکر کشی میکرد، از د یوان حا فظ بخت پیروزی وعدم پیروزی خود را آزمود.حا فظ برایش گفت:

_ « عراق وفارس گرفتی به شعر خود، حافظ

     بیا  که  نوبت    بغداد و وقت  تبریز  است »

      قریب چهل سال پیش،از زبان یکی از بزرگان ادب ( استاد ابراهیم صفا) شنیده بودم که گفت:« درشهرکهنهء کابل، مردی بنام « گلاب» زنده گی میکرد که روزانه به کار و روزگار خود مشغول میبود واز نتیجهء کارخود تنگه و قرانی فراچنگ می آورد وبا آن روزگار خود را پیش می برد.درهمین ناحیه وگذر،زن هنرمندی بنام(گل) بود که شبهای جمعه درمحلی بزم آوازخوانی ورقص می آراست وعا شقان وعلا قه مندانی هم داشت که به محفل بزم اش می آمدند وساز و سرود ورقص می شنیدند وتماشا میکردند.« گلاب» نیز از جمله عاشقان و شیفته گان آواز و رقص « گل » بود که هر روز پول گرد میکرد و با آن، شبهای جمعه به محفل بزم« گل » می رفت. و از این، سالیان درازی، گذشته بود.

      در محفل ختنه سوری فرزند امیر کابل، سخن از« سازنده» آواز خوان ورقاص می رود وکسی میگوید که در شهر کابل، زنی هست که هم آواز میخواند وهم میرقصد.امیر،امر می کند که آن  زن را حاضر کنند. و پاسبا نان،« گل» را با دسته ء سازش بمحفل ختنه سوری شهزاده می برند. چون آواز دلکش وبزم « گل»، دل امیر را می برد، امر میکند که « گل» ، درحرمسرا بماند. وگل، پس ازاین، جزء خا د مان حرمسرای امیر می شود. وعا شقان و شیفته گان هنرش، بی «گل » وبی ساز ونوا میشوند. ودر حسرت دیدار وهنراو، میسوزند. گلاب که از موضوع اگاه نیست، چند بار در آن محل می رود مگر از گل، وساز ورقص، اثری نمی بیند. وقتی آگاه می شود که ( گل) در حرمسرای امیر ( بالا حصار ) مقیم شده است.،به سراغش میرود. واز پاسبانان میخواهد که ( گل ) را از آمدنش خبرکنند. پس از هان ونی ورد وتردید های زیاد،پاسبانی میرود تا خبر را به داخل ببردو( گل) را از حرمسرا بیاورد. تا رسیدن ( گل)،( گلاب) دیوان حافظ را که در رواق خانه پاسبانان بوده است، باز میکند و فال میگیرد که آیا بازهم میتواند دیدار ( گل) را ببیند و به مجلس رقص و آواز خوانی او بنشیند، یانه ؟همین غزل حافظ را میخواند که میگوید:

_ « کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد                یک نکته از این معنی، گفتیم وهمین باشد

       در کار  گلا ب  و گل، حکم ازلی این بود:               کاین شاهد بازاری، وین پرده نشین باشد!» 

( گلاب) با خواندن این بیت، ازهوش می رود و به زمین می افتد. پاسبا نی، با سراسیمه گی او را بلند میکند.اما میبیند که مردک، مرده است. پاسبانان، شور وغوغا کنان، به داخل حرمسرا می شتا بند تا خبر را به درون ببرند.که (گل ) فرا می رسد ومیبیند که ( گلاب) است که دراز به روی زمین افتاده. وجان، به جان آفرین داده است. جریان را جویا میشود وکتاب حافظ را بروئ سینه ( گلاب ) میبیند.( گل)، برچه ای را از پاسبا نی میگیرد و به جگرگاه خود فرو میبرد وخود نیز جان بجان افرین میدهد. پاسبانان،هراسان ووحشت زده،ازترس امیر، خبر را به بالا می برند وامیر را از قضیه آگاه میسازند امیر بیدار دل، با شنیدن آن قصهء جانسوز، امرمیکند که هردو دلداده را دریک قبر،درجوار شهدای صالحین، دفن کنند. وآن، حکایت مشهوری است در کابل

                    _______________( هالند_ اگست 2006 )

 


بالا
 
بازگشت