دستگیر نایل
گفتگویی با:
صوفی عشقری
صوفی غلام نبی عشقری،یکی از صوفیان وارسته،سجاده نشین با وقار،رند خراباتی، مردی صاحبدل وشاعری گرانمایه ء زبان فارسی در نیم قرن اخیر کشور ما بود. که غزلها وغزلواره ها و مخمسات دلنشین واشعار آبداردیگری از او به یادگار مانده است. که دردلهای پیر وجوان نشسته و قلب ها را تسخیرکرده است. شاعران وسخنوران همعصر او،پیوسته گرامی اش میداشتند و بزم شعر خوانی وسخن آفرینی با او، می آراستند. وهنرمندان وآواز خوانا ن ، شعر های آبدار و ترانه های شور انگیز او را در محافل شادمانی وغم، زمزمه میکردند.
صوفی عشقری، در محافل فرهنگی وادبی جامعهء روشنفکری افغانستان، بحیث یک صوفی روشنضمیر و پاکدل یک نام آشناست. هر جا که بزم خوشی ومحفل آراییست، اشعار شور انگیز ومردمی او،از حنجرهء با نام و نشان ترین هنرمندان و استادان موسیقی چون استاد سراهنگ،استاد رحیم بخش،احمدظاهر، فرهاد دریا وآواز خوانان جوان کشور شنیده می شود. هیچ بزم موسیقی وشادی ای نیست که آهنگ های « همسر سرو قدت، نی در نیستان نشکند» ، «عمری خیال بستم، من آشنایی ات را»،« به این تمکین که ساقی، باده درپیمانه می ریزد»،« بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا» ، « شوخ ارمنی زاده،یکدمی مدارا کن یا بیا مسلمان شو، یا مرا نصارا کن»،« به عیادت بیا که بیمارم اشک حسرت زدیده می بارم» وصد ها آهنگ دیگر که شعرش از عشقری است، بگوش نرسد. غرلها وغزلواره های عشقری، مملو از احساس،عاطفه، نشاط وشیفتگی وشیدایی عاشقانه وعارفانه است. که هم شور وشیدایی وهم درد ورنج ونیاز درونی مردمش را متبلور می سازد. که ساده، مفهوم وعاری از تکلفات لفظی وکلامی وتعقیدات است.آنگونه که خودش می گوید:
« غزل عشقری زانروست دل انگیز و روان که چو آیینه بسی ساده و گویا گفته»
من که از دههء چهل بدینسو با صوفی عشقری وغزلهای نغز وآبدارش آشنایی دارم، میخواستم درعالم رویاء که بادریغ خودش در میان ما نیست، گفتگویی داشته باشم اما پاسخ خود را از کلیات اشعارش پیدا کردم که تقدیم دوست داران شعر وادب، می نمایم:
_ عشقری صاحب! از زنده گی و روز گار تان چیزی بگویید.
کدامین درد خود را با تو گویم دل من، داغ ها بسیار دارد
نگار حاکم من، باز امروز به قصد کشتنم، دربار، دارد
_پرسش: پس از خود چه چیز ها بیاد گار می گذارید؟
« باغ و زمین و قصـــــر وسرایی نداشتم ا ین یکدو صفحه بیت وغزل، یادگار ماست»
« منم غریب و زمن، سیم وزر نمی ماند ندارم هیـــــــــــچ، زمن برگ وبر، نمی ماند»
نه مــال ارثیه دارم، نه وارثی به جهان زبعد مردن من، اخذ وجـــــــــــــر، نمی ماند»
پرسش:چرا با اینهمه عمر پربار، وطولانی صاحب خانه و ثروت وساز وسا مانه نشدید؟
« غریبم من، سرو سامانه ام نیست سرای وباغ ومهمـانخانه ام نیست
مـــــنم خانه بدوش و بی علایـق شکر گویم به پا، زو لانه ام نیست
مسافر وار باشــــــم، بین کابل وطن باشــد اگرچه خانه ام نیست» (2 )
« غیر بیچاره عشقری به جهـــان هرکســــــــــی، جا و مسکنی دارد»
_پرسش: بسیاری از بزرگان علم وادب،از مرگ،و نیستی، می ترسیدند. مثلا خیام میگفت:
« خیام، اگر زباده مستی ،خوش باش با ماه رخی اگر نشســـــــتی، خوش باش
چون عاقبت کار جهان، نیستی است انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»
شما چه، آیا از مرگ و نیستی، ترس دارید؟
_ « آزمود مرگ من، در زنده گیـــست چون رهم زین زنده گی، پاینده گیست»
_ « تو مکن تهدیدم از کشتن که من تشــــــــــنهء زارم بخـــــــون خویشتن»
پرسش: از گلرخان و لا له رویان، چه خاطره های تلخ وشیرین دارید؟
« یک لاله رو نماند، در این گلشن جهان کز خون ناحقــــم کف خود را حنا نکرد
از وعده های آن بت پیمان شکن مپرس کز صد هزار گفته یکی را، بجا نکرد»
پرسش: با شاهدان و جوانان نوخط، چه میانه ای دارید؟
_ « هرچند یار عشقری میرزا پسر بود سنجش اگر کند، به حسابم نمی برد»
_ « ا ین مسلـــــــــمان پسر ، اگر نخرد بفــــــروشیــــــد در فـــــــــرنگ، مرا»
پرسش: عشقری صاحب! آیا گاهی عاشق هم شده اید؟ زیرا شاعری گفته است:
« ای وای برآن دل که در آن، ســـــوزی نیست سودا زدهء مهر دل افـروزی نیـــــست
روزی که تو بی عشق، بســـــــر خواهی برد ضـــایع تر از ا ن روز، ترا روزی نیست»
_ « زبیداد نکو رویان، مریـــض بستر عشقم خراب وخسته و رنجورو زارو لاغر عشقم
« دل من عشقری چون دانهء اسپند میسوزد میان مجمر بزم بتان، خاکســـــــتر عشقم »
_« در عشـــقبازی، نام کشــــــــیدم، علم شدم آییـنه ء سکنــــــــدری و جام و جـم شـدم
چنـــــــــدین هزار بیت نوشـــتم بوصف یار تا میرزای خوش خط رنگـــــــین قلم شدم»
پرسش: حالا که شاعر شیرین سخن و سخنور زمانهء ما هستید، از این وضع راضی هستید؟
_« در جهان شاعر شدم، ایکاش آدم میشدم
زین فضولی های طبع خویش،بیغم میشدم»
_« در حیرتم که شاعر دوران، چرا شدم سرگشتـــــــــــه وذلیل و پریشان، چرا شدم
هرکس به روزگار، به برگ ونوا رسید شوریده حال و بی سرو سامان، چرا شدم»
چرا؟ حضرت سعدی به شاعر بودن خود افتخار داشت و می گفت:
« همه قبیلهء من، عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو، شاعری آموخت»
درست وبجا گفته است. اما حالا:
_ « شاعر هرکجا بینی، در مذلت وخواریست سردچار ادبار اســــت، پشت گپ چه میگردی
ترک شاعری بهتر، عشقری درین دوران مرد وزن بگفتار است،پشت گپ چه میگردی»
پرسش: مقام شاعری خود را در میان همعصران خود چگونه می بینید؟
_ « در قطار شاعران عصر خویش هرزه سنج وبی لگام افتاده ام »
اما من بسیاری غزلهای شمارا بلند، شاد، زیبا ودر عین حال ساده وبی تکلف ودلنشین می بینم.
_ بلی ، شما درست می
فرنایید:
( 3 )
_ « بر آمد این غزل عشقری چنان سنگین که در مسابقه اش، ناف شاعران رفته
»
پرسش: عشقری صاحب، ازدواج کرده اید و فرزندانی هم دارید؟
_« به عمر خود نکردم، ازدواجی مپرس از سرمه و رنگ حنایم
منم مستغنی از سامان هستی به چشم اهل دنیا، چون گدایم!
پرسش: خدمت زیر بیرق وسر بازی چطور؟ بسیار کسان وجوانان با بهانهء متخصص بودن ومتعلق بودن به مقامات بلند دولتی، از خدمت زیر بیرق ، سر باز زدند شما چه ؟
_ « به پشک عسکری، نامم برآمد بدم بیکس، مجلایم تو کردی »
_ « برآمد عشقری در عسکری چون قرعهء پشکم
چو بودم بی دیار و یار، نا منــــــــظور ،گردیدم»
پرسش: دوستی ها، رفاقت ها عهد شکنی ها و ناساز گاریهای زمانه ء ما را چگونه می بینید؟
_ « شرم وحیا، به دیدهء خـــــورد کلان نماند نور ونمک، به چهرهء پیرو جوان، نماند
رفت وروی که داشت عزیزان، سقوط کرد قشخانه ها خراب شد و میهمان، نماند»
_« به حیوان، طـــــــــور حیوانی نمانده به ا نسان، وضــع ا نسانی نمانده
مخواه پاس وفا از کس در این دور که دوران قدر دانی ، نمانده »
عشقری صاحب، یاد همان دورانی که با دوستان و یاران همدل به دورت جمع بودیم تو غزلهایت را زمزمه میکردی وما، با گوش دل، می شنیدیم!
ها والله! :« همان دوران، فراموشم نگردد که: ما، از تو بدیم، ازما، تو بودی!»
پرسش: عشقری صاحب، در دل، چه آرزویی دارید؟
_ « سالها شد عشــــــــــــقری این آرزو دارد دلم
درسفر یا در وطن، یک مه جبین باشد مرا »
پرسش: از رهبران وزعمای کشور تان چه توقع دارید؟
_ « رییس کشور ما گر کند توجه ای کسی به ملک، دگر بی هنر نمی ماند »
پرسش: به فرزندان وجوانان چه گفتنی هایی دارید:
_ « ارجمندم پیر گردی، مردم ازاری مکن صاحب تدبیر گردی، مشق بیکاری مکن
ای پسر بهر خدا، حیثیتت گردد خراب آشنایی هــــمرهء مامای آچاری مکن ! »
پرسش: عشقری صاحب، از من چه خواهشی دارید که خدمتی برای تان انجام دهم؟
_« روزی بیا به فاتحه سوی مزار من تا دور قامت تو بگردد، غبار من »
چرا اینقدر احساس نا امیدی میکنید، هنوز که آرزوهای زیادی در دل دارید؟
_« عمرم گذشت ویار، نگردید، یار من شد خاک ودود، روز من و؛ روزگار من
پرسش: برخی شاعرانی بودند وهستند که به چند زبان شعر میگویند. مثلا فارسی، اردو وپشتو. شما هم گاهی شعر پشتو سروده اید؟
_« فارســـــــی همراه من حرف وسخن زن، تاجکم
من نمیدانم به پشتو های خوشحال خان ختک »
پرسش: ازآهنگ ها وسازهای محلی کدام را بیشتر دوست دارید؟ ( 4 )
_ « بسکه امشب گشته بودم مست ساز لوگری
از پلچرخی زدم تا کوتل پیوار، چرخ »
پرسش: حالا که پیر و زمینگیر شده اید، چه حال وهوایی دارید؟
_ « من نخل کهن سالهء بی برگ وبر استم در بین گلســتان جهان، بی ثمر استم
مانند چــــناری که تن سوخته دارد هردم بخدا ، چشـــم به راه تبر استم
رندان جهان، دســــــت مرا بوسه نمایند در بی هنری ها، چقدر با هنر استم »
پرسش: بهار نزدیک است، جایی برای گلگشت وتما شا نمی روید؟
_« جنده بالا می شود سال نو است عـــــــــزم شاه اولیـــا دارد دلم »
_ « رســـــیده باز، ایام بهاری دوسه روزی کنم، موتــــر سواری
خدا خواهــــــد اگر باشد نصیبم مزار است عزم من، دارم تیاری »
_ « نه من چین ونه جاپان می روم یار مزار شاه مردان ، می روم یار
به سیر لاله های نو بهــــــــــــاران بدشـت خواجه الوان، می روم یار
به امیدی که گردد مشــــــــکلم، حل حضــور شاه مردان، می روم یار
به هجده نهر ترکســـــــــتان بگردم زآقچــه تا شبرغان ، می روم یار
پرسش: به خارج از کشورهم، قصد سفردارید؟
_ « از روز اول، قسمت من بود، غریبی زانرو بسرم، فکر وهوای سفرم نیست »
به هرحال:
_ « توکلت علی الله، می روم یار زیثرب،سوی بطحی می روم یار
گذر افتــــد اگر در شهر مصرم به نی بست زلیخا ، می روم یار
تماشا می کنم ، وادی به وادی به دامن های صحرا، می روم یار»
پرسش: ببخشید عشقری صاحب با اینهمه شعرها وسروده های نغز ودلنشین، آیا کارهای اداری هم کرده اید؟
_ « به ذلت مانده ام از بیسوادی نگشتم لایق چوکی و دفتر »
بعنوان پرسش آخر، در بارهء قضا وقدراندیشهء شما چیست؟
_ « از قضـــــا و از قدر، تقصیر نیست رزق خود، از معصیت کم کرده ایم
تا چه ریزد در طبــــــق ا ز دیگ ما نیمـــجوش خویش را، دم کرده ایم
عالمی در عیش وعشرت شاد وما، گوشه ای بنشـــسته، ماتم کرده ایم»
عشقری صاحب، از تو ضیحات شما تشکر. آیا میتوانم باردیگرحضورشما مشرف شده ازکلام آتشین وشعرهای دلنشین تان مستفید شوم؟
_ چرا نه قدم ها بالای دیده:
_ « بی گفتــگو به کلبه ام ای آشنا بیا
بیگانه نیستی که بگویم: بیا بیا !»
__________________________(پایان جنوری 2006 )