داکتر محمد شعیب مجددی
درخت
من درختی کهنه سال خشک بی برگم
من درخت برگ سبز ، برگ زرد
میوه های رنگ رنگ بودم
من درخت کهنه سال خشک
با تن افسرده وعریان
قصه ها در خلوت شهر سکوت
نا گفته دارم
قصهء امروز وپار
رازهای عشق بازی ها ویار
پیکر آتشفشان دشت خشک
تشنه کام سبزه زار
کشتی افسانه های نغز وزیبا
زورق اندوه وفریاد از دیار
من زبا ن گنگ ، نگاه مرغ پرکنده
بدام دره دلتنگ خوابیده
زلال گریه دارم
من درخت کهنه سال خشک بی برگ
باتن عریان
دل داغ بسته دارم
قصه ها نا گفته دارم
من نهال بی خبر از هیچ بودم
من نهال کوچک و پاک
خفته در جام خموشی
قطرهء غمگین باران یتیمی
خلوت گهواره را
در کام سنگ دل فرو میبرد
من نها ل کوچک وپاک
پیرمرد باغبان
با سرا نگشتان مهر
پای من را در شگرف خاک
به زنجیرگاه جنگل بست
و با چشمان دریای امید
خرمن گل در بهشت میوهء گرم هوس
در نهاد سینهء سرد پرورش میداد
گاه که داغ تشنگی ، پژمرده گی
شاخسارم را غبار زرد گونه میرساند
قطرهء زرین به کامم می چکاند
خاکسار دامنم را نرم نرم میکرد
و می بالید مرا چون مادر دلسوز
من نهال کوچکی بودم
جوان گشتم
شاخسارم با تگرگ زرد وسبز
شبنم لغزان صبگاهی بکف
همصدا با تپش سرد نسیم نوبهاران
خندهء مستانه بر لب می نواخت
من سخاوتمند بودم
یا چو نودوشیزه گان شرمنده روی
در حجاب عفت معصومیت
میوه هایم کام خشک تلخ را
باشهد مستی
زنده گی میداد
برگهای پهن با راز سخاوت بار
شرم آدم و حوا را از دو چشم آز اهریمن
به کام پردهء پرعفت مردانگی پیچید
شاخساران قشنگم خفته در آغوش گلها
رنگ بر بی رنگی سرد بهاران می فشاند
برگهای نازک وسبزین من
شهد کام گوسفندان
هفت خوان سفرهء رنگین مستان بود
یا به دام پیله گان
چادر ابریشم شاهزاده گان میشد
سایه شاداب من
آب زمزم بر لب خشکیده هر رهنورد راه دور
بستر ابریشم خسته مسافر
خیمه امیدهابود
من به تاج سر نوازش داده ام مهمان بسی
آشیان قمری وطوطی، قناری های مست
لانهء مرغان خوش الحان ، خموش زاغ سیاه
زیرچنگ دل خراش کرگسان
سنگ صبور ، سنگ صبور بودم
من درخت کهنه سال خشک بی برگم
باتن عریان
لب داغ بسته دارم
قصه ها نا گفته دارم
من درخت سبز بلند در کهکشان آزاد بودم
بالهای برگهایم سوخت در آتشگه گرم تموز
سایهء پربار من
زرد بایأس وغم پائیز مرده
برگ ریزان شد
ساقهء راستم به دام خیمه برف زمستان
چون کمان غلطید
آرزوها تار وپود شاخ وبرگم
از تن غمگین جدا و در نسیم اشک دیده
تیت وویران شد
من درخت زرد ماتم دیده بودم
انتظار مرحمی برداغ دل
چشم براه دست مهر آدمیت
برخمیده شاخسار لخت وعریانم
واه چه بیرحم ومحبت
زهر لطف آدمیت
تیشهء بر ریشهء جان شد
نیک میگفت شاعر همسایهء ما
جز نبی ، صدیق ،شهید واولیا
« ازهمان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند »
« آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود »
من درخت کهنه سال خشک بی برگم
ز چاک سینه ام
طوفان اشک بر صورتم لغزان
کودکان بر ساز آهم پای کوبان
اشک من را « شلم » گویند
به اشک من به خون من
کام تلخ خویش را
مستانه شاداب هوس سازند
این کودک ، ای آدم
مگر با خون خوردن عادت دیرینه دارد
من درخت کهنه سال خشک بی برگم
من درخت تیره بخت
عطر فراموشی به کام خیمه بالهای مرگ
چشم براه جرعه گرم محبت از سبوی کاروان سالار
انسان ، اشرف مخلوق
دوست عهد کودکی ومیوه هایم
او که با سر پنجه ایمان وعشق
بازوانش را به پشت من امان سازد
واه که از دوستم به دشمن ... وای زبانم گنگ
که انسان سالهاست مرده
و جام صبر وجدانش خشکیده
وبا تیغ اعطای آدمیت
ساقه وشاخه هایم قطع گردیده
من درخت کهنه سال خشک بی برگم
هیزم خشکم به آتشدان سوزان
اختران بزم انسان شد
ساقه وبازوی پیرم
خانهء غرق هوس را
در پناه پنجره ، دروازه ها گرم خلوت کرد
و پشت مردهء خاموش دروازه
من فغان تا کهکشان در جام غم دیدیم
بداغ خنجر دیو هوس
نفس پژمرده ، دل بشکسته ، بریده زبان دیدم
باور کن
« هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا »
« آنچه این نا مردمان با جان انسان میکنند »
من درخت کهنه سال خشک بی برگم
ساقه پیر و کهن لخت تنم
تخت وتابوت شد به هر نیک وبد جنگل
بلور اشک برهر ماتمی لرزان
و شیون ناله وفریاد بر پاکرد
به مرگ آدمیزاد ، نه ... نه
به رنج خود
به اندوهش
که نعش دیو شیطان در لباس آدمیت
روی لخت سینه ام سنگین وچرکین بود
و من در باغ یأس افسرده ومرده
تا آغوش گورستان روان بودم
و من با آرزوهای نگفته
رازهای ناشنیده
برای یک جهیدن یک طپیدن
چشم براه اشرف مخلوق
به جسم آدمیان
انتظار یک نفس بودم
من درخت کهنه سال خشک بی برگم
من درخت بی گناه بودم
زانگشتان معصومم
انسان ، این خلیفه در زمین
به نفس قهر وظلم خویش
چوب دار وکشنده گیوتین ساخت
به خون بی گناه وبا گناه
دامان پاکم را رنگین وای ننگین ساخت
من درخت کهنه سال خشک بی برگم
من درخت برگ سبز ، برگ زرد
میوه های رنگ رنگ
با تن افسرده و عریان
قصه ها در خلوت شهر سکوت نا گفته دارم
من زبان گنگ ، نگاه مرغ پرکنده
بدام دره دلتنگ خوابیده
زلال گریه دارم
من درخت کهنه سال خشک بی برگ
با تن عریان
دل داغ بسته دارم
قصه ها نا گفته دارم
7 فبروری 1994 عیسوی
فریمانت ، کلفورنیا ، امریکا