پژوهش ونگارش : دوکتوراحد وفامعصومی

 

عشق ،عقل ، همت وغفلت

 

              «  از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر       یادگاری که درین گنبد دوار بماند  »

          « هرچه گویم عشق را شرح وبیان      چون به عشق آیم خجل گردم از آن »

مولوی

 

 « عقل از مرتبه عشق ندارد خبری       چون ازین مرحله دور است خیابانی چند »

شکیب اصفهانی

  « همای همت من باز کرده بال طرب        دوکون وهرچه دراو زیریک پر آورده  »

 فخرالدین عراقی

        درین دوران که  باید نامش را عصر سنگِ جاهلیت تمدن قرن بیست ویکم گذاشت ،دنیای استعمار یکه با استفاده از شعارهای  دروغـــین استعــمارنوولی باتمام ساز وبرگ وحشیانهِ کهن، وفریبنده دموکراسی ، حقوق بشر ومبارزه علیه تروریزم گذاشت، دژخیمان استعمارگر ومزدوران بی آبروی آن در پی آنند که مردمان جهان را خلاف  شعارهای کاذبیکه ازآن دم میزنند مثل همیش  دربرهوت  سیه چالهای خواب غفلت ارواح خبیثه  مانند گذشته دربند وقید  خودنگهدارند ویا وحشیانه وددمنشانه نگذارند که کشورهای در بندواستعمار زده حلقه های زنجیر حاکمیت  وحشیانه آنهارا درهم بشکنند وخودرا ازتسلط انواع دسایس  نجات دهند.استعمارگران ونوکران تاریخی آنهاکه پیوسته  درپی تحکیم ودوام منافع استعماری خوددر ارتباط تنگاتنگ بامنافع قومی واتنیکی رژیم های مزدور میباشند . ولی از سوی دیگر آزادیخواهان جهان بادرک از مسءولیتهای ملی کشوری خودآرزومندند تاتن به تحکم وسُلطه ندهند وتسلیم  زورگویان نظامهای سلطه نگردند .مقصد از توضیح مفاهیم بالا پاسداشت از بزرگان ادب عظیم فارسی وبه کار گیری حتمی وضروری این وجیزه هااز طرف دانشمندان و تلاش در راه به کرسی نشانیدن وتحقق بخشیدن این اندرزها در مبارزه بی امان با ناملایمات ، نابرابریها ، تفرقه ها، تبعیضها ودفع مزدوریهای وطن فروشانه واحساس حق طلبانه ی بوده است تا انسانهای باایمان  وبا آرمان را بادرک وتعمیل ازین اندرزها خداپرستانه ورستمانه به هوش بیاورد تا لحظه ی غفلت نکنند بلکه با عشق وعقل وهمت وبا پرهیز هرچه زودتر ازخواب غفلت  وبا در دست داشتن مشعل فروزان اتحاد حق طلبانه به پا بایستند ودشمنان رنگارنگ دین ودنیای خودرا دیگر مجال ستم ، بربادی، اشغال گری ، قیمومیت وبی عدالتیهای قومی ندهند. در مذمت وبه بدی یادکردن ازین وادیهای برهوتِ آتشفشانهای غفلت که شیخ اجل سعدی آنرا برای عبرت ازین تریاک خانمان برانداز باری خیلی زیبا ودوراندیشانه چنین گفته بود:

        « درین دوران که حرم درپیش است  وحرامی درپس است اگررفتی بردی واگر خفتی مُردی».

 

       تغییر وتحولی که عشق در زنده گی یک انسان ایجاد میکندباهیچ عامل ایجادکننده وتغییر دهنده  دیگر قابل مقایسه نمیباشد ،و اینجانب باوجود پا درمیان داشتن گرفتاریهای طبیبانه بارها بااین مفاهیم وجر وبحث در مورد ومواجه شدن به مریضانیکه به درد ورنج عشق گرفتار بودند، کارم را به جایی کشید که  بانظرداشت اهمیت ومقام موضوعی به این عظمت که تا بشریت به یاد دارد همه را باخود مشغول خودداشته ودر موردحقیقت ومقایسه اش با عقل سخنها گفته شده است به تحقیق ، بررسی وپژوهش کوتاهی  پرداخته و تا حد امکان آنرامورد بررسی قرار بدهم . سخن ازپهنای مفاهیم عشق ، عقل ، همت وغفلت  وبسا مفاهیم آموزنده وهوشدار دهنده دیگریکه آموزگاران جهان آوازهِ فرهنگ گرامی فارسی  به عنوان یک میراث پرافتخارعرفانی وفلسفی به آن تأکید کرده اند امری به این آسانی  واختصار نبوده ونمیباشد، و لازم است تا درمورد  روشنگریهای بیشتری صورت بگیرد.به قول مولانا:

                 «  آب دریا  را اگر نتوان کشید          پس به قدر تشنگی باید چشید ». 

کیست که در زنده گی روزمره اش به دهها بار به همچو زبانزدها ، ضرب المثلها، وواژه هاییکه به نحوی از انحاباعشق ، عقل ، همت، غیرت، غفلت  وامثالهم ارتباط داشته باشد برنخورده باشد ویا از آن در معاشرت همه روزه استفاده نکرده باشد. این واژه ها باآنکه جز ترکیبی ازچند حرف برای  افادهِ مفاهیم بزرگی  برگرفته از عمل زنده گی چیز دیگری نمیباشند، ولی از نقش تعیین کننده آن در زنده گی عملی هیچکسی انکار ورزیده نمیتواند. با استفاده ازاین مفاهیم اگر تاریکیهارا با نور عقل وهمت عشق طی منزل نماییم انسان را به اوج کمال وجمال میرساند وخلاف آن باعث بربادیهای جبران ناپذیری میگردد کهجبران آن به هیچ وجه کار آسانی نخواهد بود، درین بحث بالآخره سخن به آنجا میرسد که عارف وعاقل از آن چه برداشتی دارد واین اسما وواژه به کدام اصل کل وچه قدرتی خاتمه می یابد.از آنجاییکه این مفاهیم نمایانگرعمل کرد وچگونگی برخوردآدمی در جلب منفعت   ودفع مضرات وخطرات مادی ومعنوی ، فردی ویاجمعی دارای چه نقش واهمیت هوشدارنده وتأکید کننده میباشند، از ارزشها وزیباییهای خاصی برخوردار اند.

به مجردیکه از عشق ، عقل ، همت غفلت وامثالهم در محاوره همه روزه مردم  سخن به میان می آید، انسان را فورأمتوجه نتایج آن درگذشته های زنده گی خود ، دوستان ،افسانه ها وسرگذشتهایی   تلخ وشیرینی می نماید که برای هر فرد عاقل حکم هوشدارباش وتعمق به پهنای آنرا مجسم میسازد.

آبادیها، خرابیها،عدالتها ، خیانتها ، ظلمها،همچنان ازجمله مفاهیمی اند که مردم از آنها بارهاشنویده اند، دیده اندو عبرت گرفته اندو به گونه با مفاهیم وبالا ارتباط می گیرد.

به کارگیری این مفاهیم ویاسطحی نگری به آن  در گذشته های خوب وبدیک قوم بانتایج خوب وبد حاصل ازآن در حقیقت تاریخ پیکره فرهنگی واز جمله عظمت اندرزهای زبان یک قوم را به تماشا می نشیند . غنای این مفاهیم ونتیجه هایی موافق ویاناموافق ازآن اندرزهاییست که رهنمون نسل اندر نسل اقوام میگردد. فریدریش زایلربرای همچومفاهیم وامثال تعریف زیبایی دارد:

« سخنان برجسته ، روشن ،پندآمیز ومستقلیکه در زبان مردم رایج است ». این مفاهیم تنها آوازوصدا نیستند بلکه گل واژه هایی از زنده گی عملی انسانهایی اندکه خلق هارا به شورها وشوقها ،هیجانها،تحرکها وغلغله هاواداشته اند ووامیدارند و به انسان قوت پیروزی برمصایب ومشکلات رابا استفاده از تجارب آنها ارزانی میدارند.

عشق درحقیقت یک مرحمت وعنایت خداوندیست که به آدمیان هدیه داده شده است. عشق برگرفته از سرشت انسان میباشد ،وازسویی هستی بدون عشق به هستیگر، مفهومی ندارد ونمیتواند داشته باشد، بدون عشق، زنده گی زیبایی ندارد وبدون عشق مرزهای حدود آدمیان بادیگر موجودات از میان میرود. عشق به انسان طبیعت نوی ودنیای پرتحرکی میبخشد که درحالاتعادی رسیدن بهآن ناممکن میباشد.عشق شایسته ترین نمادی از زیباترین احساس انسان است. بیخود وبی دلیل نبود اگر افلاطون زنده گانی بی عشق رامحال وناشدنی و گورستان بشریت توصیف میکردو همچنان بیخود نبود اگرمولانای بلخ میگفت :

       « گرچه من خود زعدم سرخوش وخندان زادم      عشق آموخت به من طرز دیگر خندیدن »  

« عشق از نظر لغت یعنی به حد افراط دوست داشتن، ومحبت تام ورزیدن آمده و از نظر روان شناسی یکی از عواطفی میباشد که مرکب ازتمایلات جسمانی، حس جمال، حس اجتماعی، تعجب وعزت نفس را که گاهی حتی به هیجانات کدورت انگیزی تبدیل میگردد در بر دارد. براساس عقیده صوفیان اساس وبنیاد جهان هستی برعشق نهاده شده وجنب وجوشیست که سراسر وجود را فرامی گیرد. پس کمال واقعی را باید در عشق جستجو کرد . درکتاب سیر حکمت در اروپای مرحوم فروغی، به عشقی عشق اکبر گفته اند که درآن اشتیاق به لقای حق تعالی ومعرفت ذات وشهود صفات در ذات مشهود وذکری ازین مفاهیم در آن باشد. فلاسفه وعرفا گفته اند که اگرعشق عالی نمی بود موجودات مضمحل میشدند وآنچه حافظ ممکنات ومعلومات نازله است عشقیست که به آن عشق عالی گفته اند که  در تمام وموجودات جهان هستی مساوی میباشد. زیرا همه موجودات عالم طالب وعاشق کمال اندو غایت این مرتبه ازعشق تشبیه به ذات خداوند متعال است. وهمچنان عشق را بنامهای عشق اوسط یعنی عشق حکما وعلما به تفکر وتعمق در صنع خدای متعال وحقایق موجودات دانسته وعشق جسمانی یعنی آن عشقی که مبنای آن به شهوت باشد نامیده اند. فرهنگ فارسی دکتر معین».

عده زیادی را نظر براینست  که عشق را در مجموع بایدبه سه دسته الف:عشق حقیقی ،

ب : عشق مجازی و ت: عشق کاذب دسته بندی کرد که در حقیقت در برگیرنده همه انواع عشق میگردد.

در مورد عشق حقیقی جبران خلیل جبران میگوید : « عشق حقیقی عشقیست فراگیرکه اگر گفته شود ترا دوست دارم (منظورخداوند است) وبه خاطر تو به جهان عشق میورزم ».

یا به گفته شیخ اجل سعدی :

« به جهان خرم ازآنم که جهان خرم از اوست      عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست »

عشق حقیقی یعنی همان عشق سرمدی وبنیادی ایکه  انسان از راه عشق مجازی به کنه آن پی می برد وآنرا عشق آسمانی ــ زمینی  در مقایسه باعشق زمینی ــ زمینی نامیده اند.

آن گاهیکه  تمامی ذرات هستی درپی تلاش یافتن معبود یکتا وخالق خود وبه سوی

 « الیه راجعون.» رو آوردند آنگاه دیدند که جز توصل به عشق برای شناخت خدای خود وراه دیگری غیر از « اعتصمو به حبل الله ...» نداشتند وبنأ این راه را باید مجبوراً وتا سرحد فنا وتباهی خودمیرفتند تا به معبود حقیقی خود متوصل میگردیدند. هدف از تغییرات جهان چه مادی وچه معنوی به هر شکل وصوری که ممکن باشد در آخرین تحلیل پیوستن به جمال خدای آفریننده وهستیگر عالم میباشد.

  « این همه نقش عجب بر در ودیوار وجود      یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد»

درحدیث شریف قدسی آمده است که: «  ماگنج پنهان بودیم  ودوست داشتیم شناخته شویم پس خلق کردیم مخلوق را برای شناخت خود ». که منظور از هستی را درتجلی ، شناخت ودوستی علت العلل خلقت وانمود می نماید وهمه تحرکات وتغییرات بدون  چون وچرای عالم را ازذره تا سماوات غیراز یک عشق سرسام آورو پیهم برای  دیدارخدا ویاد خداچیز دیگری نمیدانند.لذا درجهان هستی از ماه تا ماهی، از ذره تا کاینات ، از حیوان تا انسان هیچ چیزی نیست که در سیر وتلاش دایمی پیوسته متغییروفناپذیری دم به دم خود، سیر عاشقانه خودرا بسوی معبود هستی گرخود، ازتاریکی به سوی نور طی نکند.

                « همه ذرات در شورند از عشق      همه افراد منصورند از عشق ».

درعشق پاک انسان گرفتار عشق معبودی میشودکه برایش عاری از هرگونه عیب وضرر بوده وسراپا مقدس میباشد ومعشوق خودرا به الفاظ وعباراتی مورد خطاب قرار میدهد که برایش از موثریت تام برخوردار بوده ورضای عام وتام خودرا در رضای خدایش می بیند، وعاشق درین روند اظهار عشقش است که، متمایز از دیگرهمنوعان خود میگردد وبه گفتار والفاظی دست می یازد که برای مردمان عادی شاید به کفر شباهت داشته باشد( بی جهت نبود اگر منصورحلاج خودرا خدا میگفت) وعرفا راه عبور به عشق حقیقی را همان عشق مجازی نامیده اند. وعشق مجازی چیز دیگری غیرازعشق وحیرت به چگونگی ساخت وعمل کرد معجز آسای تمامی پدیده های عالم وجود ،وعشق به راز خلقت بزرگ ودانستن اسما وصفات خداوند نیست، وهمین عشق گویا مجازیست که انسان را بسوی عشق حقیقی که مخصوص عرفا وسالکان راه حق است رهنمون میگردد.عارفان دلیل آفرینش واستمرار هستی را عشق میدانند  ، عشق گستره های زمینی وکیهانی بیحد وحدودی دارد و بدیها وخوبیهای نهایی عشق را فقط خود عشق وذات عشق میداند ، ما تنها از اثرات عشق محظوظ ویا مغموم میشویم ، شکست میخوریم ویا به پیروزی میرسیم.

مگر معروف نیست که « عاشق نصیحت نمی پذیرد »، مگرنشنیده ایم که « چشم عاشق کوروگوشهایش کراست » .

عشق مجازی عشق به زیباییهای طبیعت است که انسان راقدم به قدم درتحلیل علل آنهابالآخره به عشق حقیقی میرساند که همان بازتاب صفات خداوندوعشق به خداوند میباشد. درزبان انگلیسی مثل معروفی هست که میگوید « هرکجا که زیبایی وجود دارد آنجا عشق هم وجود دارد ». رسول اعظم (ص) می فرماید که « سه چیز است که به چشم نیرو می بخشد : نگاه کردن به سبزه ، به آب روان و چهرهِ زیبا ». حضرت علی کرم الله وجهه میگوید : « خدا زیباست وزیبایی را دوست دارد ». عشق وطن پرستان به صلح وآبادانی دریک کشور،  عشق شاگرد به استاد، عشق مولانای بلخ به شمس تبریزی ،  عشق قهرمان احمدشاه مسعود ودیگر مبارزین راه آزادی به وطن ومردم ایشان که به گفته مسعود حتی بودن دروطن ، بیرون نشدن ودفاع نمودن از وطن  وعشق ورزیدن به وطن آبایی اش را در مبارزه بادشمنان داخلی وخارجی گاهی چنین تمثیل نموده بود:« که اگرحتی تا به اندازه کلاهش جایی دروطن محبوبش برایش باقی بماند وطنش را ترک نخواهدکرد» این عشقها راه دیگری غیر از راه عشق مجازی به سوی عشق حقیقی نمیباشد، عشق به فقرا ویتیمان ازجمله عشقهای مجازی وبالآخره رهنمون به همان عشق حقیقی وعشق به خداوند است که از لوث خواهشات گذرای جسمانی فارغ بوده وهر مرحله آن به سالک وعارف فرحت ونیروی شاد کننده دیگری میبخشد. درست آنچه شیخ عطار آنرادر منطق الطیر خود در افسانه سیمرغ وهدهد به تمثیل گرفته است.و درست برخلاف آنچه یک عشق کاذب وزمینی به آن میرسد، بس میکند وغیر ازآن دیگر سمت وسوی برتر ندارد.به عبارت دیگرعشق کاذب همان عشق زمینی ومتکی بر ارضای غرایز شهوانی وحیوانی میباشد. عشقیکه حیوانی وزودگذر به وجود می آید ومیگذرد.

   « هرکس نتوان گفت که صاحب نظر است        عشق بازی دیگر ونفس پرستی دیگر است »

مولانا در مورد عشق دروغین میگوید:

                     « عشق هایی کز پی رنگی بود           عشق نبود عاقبت ننگی بود »

از نظر طبی عشق کاذب وعاشق شدن درمجموع باعث ترشح مقادیر زیاد وقابل توصیف هورمون دوپامین میگردد  که عاشق بنابر خاصیت این ماده ، مجبور به یک وضع تلاش کننده وتصمیم گیرنده ی میشود که نخوردن ونه نوشیدن را درقبال آن یکی از پدیده ها دانسته اند ،توان وتحمل شخص عاشق در مقابله با احساس درد را افزونی بخشد، اندازه هورمون دیگری به نام ادرینالین در خون بلند میرود این هورمون باعث ازدیاد نبض ، ضربان قلب، ازدیاد اندازه تنفس ، لرزش در اعضا وعصبانیت میگردد ومیتواند اثرات ناخواسته ونامطلوب و آنی راکه شباهت به حملات  واقعی قلبی از باعث نارسایی اوکسیجن  قلبی وتنگی شراین قلبی دارد به  وجود بیاورد که به اصطلاح طبی عبارت از همان مجموع الاعراض قلب ستمدیده ویا کاردیو میوپاتی میباشدکه از نظر طبی علت آن در یک گوشه ی ازمجموع اثرات هورمونی زاییده ازرنج و استرس توصیف میشود، وبه بندش عضوی شریانی قلبی ارتباط نداشته بل محصول مقدار زیاد کاتکول امینها وافراز پروتیین های مخصوص ناشی از تحرک جدی عصبی در دوران خون میباشد، همچنان ترشح مقدار زیاد هورمون اوکسی توسین در حالات جنسی وتولد به مقدار وسیع یکی دیگراز افرازات هورمونی میباشد. واز سوی د یگراندازه هورمون دیگری بنام سیروتونین در خون به کمترین مقدار خود رسیده که اثرات آن شباهت زیادی به علایم مریضی مریضان عقلی میرساند وتوان خویشتن داری وازدیاد اقدامات غیر عاقلانه راشدت می بخشد.

جبران خلیل جبران  درکتابش بنام پیامبرمینویسد :

« هرکسیراکه شور عشق در برگیرد خود سراینده اش میشود ، عشق است که برتخت می نشاندوبرصلیب می کشاند وهم اوست که سرچشمه رویش ها میباشد ».

« عشق ساکت است اما اگر دهن به سخن بکشاید از هر صدایی بلندتر است » مثل هسپانوی

« انسانهاییکه تنها هستند همیشه درمعرض خطر عشق قرار دارند » ( زرتشت).

در برهان قاطع در مورد عشق آورده اند که درفرهنگ فارسی عشق را(اکسیر) نامیده اند چه اگر اکسیر به معنی تبدیل ماده ی به ماده دیگرباشد به نظر شعرا اکسیر واقعی ایکه نیروی تبدیل کننده

دارد عشق ومحبت میباشد که میتواند ماهیتها را تبدیل کند گفته معروفست که عشق به انسان طبیعت دیگری می بخشد. وهم گفته اند که دل بدون عشق گِل است این عشق است که نیرو وقوت ، دل وجرأت میدهد. عشق کودن را هشیار، جبون را شجاع ، سنگین وتنبل را چالاک وزرنگ میسازد، عشق بخیل را بخشنده،و کم طاقت را شکیبا میسازد . عشق الهام بخش وفیاض است.

« بلبل از فیض تو آموخت سخن ورنه نبود      این همه قول وغزل تعبیه در منقارش » حافظ

اینک مفاهیم عشق ، عقل ، همت ، و غفلت راکه در زیادترپنجاه هزار بیت از شعرای جدید وقدیم به حساب جویبار باریکی از دریای ادب گرامی فارسی تجسس وگلچین گردیده است حضور خواننده های گرامی تقدیم میدارم وتمنا دارم که این شاه فردهای آموزنده را برای به کارگیری روزمره برای نشاط خاطر واحساس غرور به زبان وفرهنگ اجداد خود در حافظه بسپارند ودر موقع استفاده ازآن دلخوش کنند والهام بخش دیگران باشند: 

                               «  از محبت تلخیها شیرین شود      از محبت مس ها زرین شود »

                                                                  ******  

                         عشق جز دولت وعــــــنایت نیست         جز کـــــشاد دل وحمـــــایت نیست

                         عشـــق را بوحنـــــیفه درس نگفت         شــــــافعی را در او روایت نیست

                          مالـــــک از سرعشق بیخبر است          حنـــبلی را دراو رواـــــیت نیست

                          بوالعجب سوره ایست سورهِ عشق         چار مصحف در او حکایت نیست

                          لایجـــوز و یجـــــوز تا اجل است         عــشق را ابـــتدا وغــــــایت نیست

                          هرکـــــرا پرغــــــــم وترش بینی         نیست عاشـــــق ازین ولایت نیست

                          نیست شو نیست از خودی که ترا          بــدتر ازهستیت جنـــــــایت نیست 

                                                                ********

                          ای طبیب جمله علت های ما             شاد باش ای عشق خوش سودای ما

                          ای تو افلاطون وجالینوس ما             ای دوای نخـــــوت ونامــــــوس ما

                                                           **********

                                    عشقا تویی سلطان من           از بهر من داری بزن

                                    روشن ندارد خانه را             قــــندیل نا آویخـــــته

                                                             *****

                          عشق بوی مشک دارد زان سبب   مشک را کی باشد ازچنین رسواشدن

                                                            ******

                خورشید رخت زآسمان بیرون است         چون حسن تو کز شرح وبیان بیرون است

                عشــــــق تو درون جان من جا دارد         وین طُرفه که از جان وجهان بیرون است     

                                                                                         مولانا جلال الدین محمد بلخی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

               هرگزنمیردآانکه دلش زنده شد به عشق               ثبت است در جریدهِ عالم دوام ما

                                                            **********

               یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب           کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

                                                             **********

                       ایکه از دفترعقل ایت عشق آموزی            ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

                                                              **********

                          عجب علمیست علم هیأت عشق             که چرخ هشتمش هفتم زمین است

                                                               *******

                                                               *******

            عشقت نه سرسریستکه از سر بدر شود                 مهرت نه عارضیس که جای دیگر شود

                                                               *******

 

                                مرا تاعشق تعلیم سخن داد             حدیثم نکته ِ هر محفلی شد      (حافظ)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

               درقیامت کززمین خیزند سربازان عشق             صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او

                                                               *********

              الهی تا زحسن وعشق در عالم سخن باشد       به کام عشقبازان شاه حسنت کامران باشد

                                                               *********

                 عشق زد بر درِ دل دولت سلطان دیگر       کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید

                                                               *********                       ( محتشم کاشانی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

           یارب چه فرخ طالعند آنانکه در بازارعشق          دردی خریدند وغم دنیای دون بفروختند

                                                             **********

                  درکیش عشق بازان راحت روا نباشد      ای دیده اشک می ریز ، ای سینه باش افگار

                                                               *********

                  شراب عشق میسازد ترا اگه زسرِ کار            نه تدقیقات مشایی نه  تحقیقات اشراقی

                                                               ********

                              کی بود در راه عشق آسودگی          سر به سر درد است وخون آولودگی

                                                                *******                         ( شیخ بهایی )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

                                     وافریادا زعشق فریادا        کارم به یکی طرفه نگار افتاد

                                                              ******

                  ازمن اثری نماند این عشق چیست          چون من همه معشوق شدم عاشق کیست

                                                            *****

             دیوانه عشق را چه هجران چه وصال         از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت

                                                                                                             ابوسعید ابوالخیر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

              با عقل آب عشق به یک جو نمیرود         بیچاره من که ساخته از آب وآتشم

                                                       ******

           عشق وآزادگی وحسن وجوانی وهنر          عجبا هیچ نه ارزد که بی سیم و زرم

                                                      ******

       در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم           عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم

                                                                                                              حسین  شهریار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

          کتاب عشق را  جز یک ورق نیست            درآن هم نکته ی جز نام حق نیست

                                                       ******

     خوش آن رمزی که عشقی رانوید است             خوش آن دل کاندران نور امید است

                                                     ******

مترس از جان فشانی گر طریق عشق می پویی         چو اسماعیل باید سرنهادن روز قربانی

                                                      ******                                        پروین اعتصامی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

                 چنان عشقش پریشان کرد مارا              که دیگر جمع نتوان کرد مارا

                                                     *******

             درکار عشق تو دل دیوانه را خرد          زان سان زیان کند که جنون مر دماغ را

                                                     ******

               عقل را باعشق تو در سر جنون           صبر را از دست تو پا در رکاب

                                                   *******                                         سیف فرغانی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 کسیکه همچو عراقی اسیر عشق تو نیست          شب فراق چه داند که تا سحر چند است

                                                 *******

             هردلی کو به عشق مایل نیست           حجرهِ دیو خوان که آن دل نیست

                                                 ********

بدین صفت که منم از شراب عشق خراب         مرا چه جای کرامات ونام ویا ننگ است

                                                 *******

             زاغ گو بی خبر بمیر ازعشق            که زگل عندلیب غافل نیست      فخرالدین عراقی

داغ عشق تو نهان در دل وجان خواهد ماند           در دل این آتش جان سوز نهان خواهد ماند

                                             ***********

             هرچه داری اگر به عشق دهی             کافرم گر جوی زیان بینی

             جان گدازی اگر به آتش عشق              عشق را کیمیای جان بینی

                                                  ********                                         هاتف

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ          برخاک مرقدم کف خاکستری نماند

                                                *******

           در آییم ازین در به نیروی عشق           چرا روز وشب حلقه بر در زنیم

                                                  ******

       عشقش سپه کشید به تاراج صبرمن           آنگه که شب زمشرق بیرون کشد سپاه

                                                 *******                                              ملک الشعرابهار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    هرکه عیبم کند از عشق وملامت گوید          تا ندیدست ترا برمنش انکاری هست

                                                 *****

     هرکرا عشق نباشد نتوان زنده شمرد          آنکه جانش زمحبت اثری یافت نمرد

                                                *****

 نه منی خام طمع عشق تو می ورزم وبس          که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

    عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند          داستانیست که بر هر سر بازاری هسشت

                                              ********

من از حکایت عشق تو بس کنم ا هیهات          مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

به عشق روی تو اقرار میکـــــند سعدی           جهان به در آیند گو به انکارم

زان می که ریخت عشقت درکام جان سعدی      تا بم داد محشر در سر خمار دارم

                                              ********

           چه خبر دارد از حقیقت عشق              پای بند هوای نفسانی

                                                *******

           مطربان رفتند وصوفی درسماع        عشق را آغاز است انجام نیست

                                                  *****

                 عشق داغیست که تامرگ نیاید نرود      هرکه برچهره ازین داغ نشانی دارد

                                              ******                                  شیخ اجل سعدی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاکشیدن مشکل است از خاک دامن گیر عشق           هر کرا چون سرو اینجا پای درگِل ماند ماند

                                                 *********

          شمع حریم عشقم پروای کشتنم نیست           بسیار دیده ام من در زیر پا سر خویش

                                                    *******

          انتظار قتل نامردیست درآیین عشق         خون خود چون کوهکن پروانه می ریزیم ما

                                            **********

     صایب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق          اوصاف یوسف ازلب اخوان شنیدن اس

                                                ********

   عشق یک سان ناز درویش وستمگر میکشد        این ترازو سنگ وگوهر را برابر میکشد  

                                                                                                 صایب تبریزی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

             دل تو ارزنی ، عشق تو کوهی           چه سایی ارزنی رازیر کوهی

                                                ********

کسیکه آگهی از ذوق عشق جانان یافت             زخویش حیف بود گردمی بود آگاه

                                               ********

   درعشق چو رودکی شدم سیر از جان          از گریه خونین مژه ام شد مرجان

                                               ******                                                رودکی سمرقندی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

            پایدار ار بگیردت غم عشق             عشق بی گیر ودار نتوان یافت

                                           ******

هوای عشق و اب چشم کی سازد غریبان را         زمن پرس اینکه من عمری درین آب وهوا بودم

                                              ********

  بگذر به شهر عـــشق که بینی هزار جان         دل دل کنان ! زهر سر کویی که وای دل

                                             ********                                        اوحدی مراغه ی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

              عشق هرجا که بیخ قایم کرد         شاخ از اندوه ومیوه از غم کرد

           کار من عشق وبار من عشق است         حاصل روزگار من عشق است 

                                             *********

               هست یانیست عشق در پیوست     نیست زان عشق نقش هستی بست

                                               ********                                       جامی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

        در معرکه عشق تو عقلم سپر افگند         کان حمله که او آرد رستم نپذیرد

                                              ********

      کار عشق از وصل وهجران درگذشت       دردما از درد ودرمان درگذشت

                                                *******

 دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست        از جان گریز هست وزجانان گریز نیست

                                                ******                                       خاقانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

             خسرو عشق چون به قهر آید           صبر مغلوب وعقل مقهور است

                                              ******

گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیست           پوشیدن این آتش سوزنده محال است

                                               *******

سروش عشق تو یک نکته گفت درگوشم         که بار هردو جهان را فگنده از دوشم

                                             *******                                فروغی بسطامی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

         وای آن کو به دام عشق آویخت          خنک آن کو زدام عشق رهاست

         عشق برمن در عنا بکشـــــــاد           عشق سرتابه سر عذاب وعناست

                                           ********                                  فرخی سیستانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

         راه عشق او که اکسیر بلاست         محو در محو وفنا اند فناست

                                             ******

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد        زیراک وصف عشقت اندر بیان نگنجد

                                            *******

           عشق او آسان همی پنداشتم            سد ما در راه ما پندار ماست

                                           *******

         عشق مفلس را سزد بی شک          عشق از افلاس می گیرد نمک

                                            ******

     عشق شاگرد است وعشقش اوستاد        بایدم دایم به راه او، ستاد

                                                                                                شیخ عطار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

          چه زند عقل با تطاول عشق          چه کند صید در کمند سوار

                                            ******

زندهِ جاویدگردد کشته شمشیر عشق         زانکه ازکشتن بقا حاصل شود جرسیس را

                                          ******

خواجو در عشق تو چون از سر هستی بگذشت         به وفات آمد وبر خاک درت کرد وفات

                                         ******                                           خواجوی کرمانی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

         مرا عشقت زجان آذر برآره         زپیکر مشت حاکستر برآره

                                      ********

        غم عشقت بیابان پرورم کرد         فراقت مرغ بی بال وپرم کرد

                                       ********

      غم عشق کی بر هر سر آیو          همایی کی به هر بو وبر آیو

      زعشقت سر فرازان کامیابند         که خور اول به کوهساران بر آیو

                                         *****                                             بابا طاهر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهایی نیست         غمش زرندی ومیلش به پاسایی نیست

عبــــــید پیش کسانی که عشق می ورزند          شب وصال کم از روز پادشاهی نیست

                                                  ******

هر کو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت؟         هم بی خبر بیامد وهم بی خبر رفت

                                                 *******                                    عبید زاکانی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

            نخستین شرط عشقست آزمودن            نشاید هرکسی را در کشودن

                                                ********

         اگر گوش تو بر اسرار عشق است         همه گفتارها گفتار عشق است

                                                 ******

             هجوم عشق دل را تنگ دارد          کجا پروای نام وننگ دارد

                                                ******                                      وحشی بافقی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد هیچکس        جز عدوی خسروِ پاکیزه دین پاکباز

عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود         عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز

                                           *******                                           منوچهری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق         شاید ار دامن زکون مختصر برترکشیم

                                            *******

نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق         زانکه بیرون است راه او ز فران وجواز

ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق     دست را زگلستان وصل معشوقان میاز

                                             ******                                         سنایی غزنوی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

         درین آتش که عشق افروخت برمن         دریغا عشق خواهد سوخت خرمن

         به عشق اندر صبوری خام کاریست        بنای عاشقی بر بی قراریست

        صبوری از طریق عشق دور است         نباشد عاشق آنکس کو صبور است

                                               *******                                      نظامی گنجوی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

       عشق از دل ما کم نتوان کرد ذاتیست         چون مایه آتش که زخارا نتوان شسشت

                                                *******

اندران مجلس که خودرا زنده سوزنداهل عشق       ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنیست

                                                 ******

   اصحاب هوس چاشنی عشق چه دانند؟         لذت ندهد تشنه می را شکر وقند

                                                ****                                     امیر خسرو دهلوی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

        عشق در خواب وعاشقان درخون        دایه بی شیر وطفل بیماراست

                                             *******

     ای برادر عشق سودای خوش است        دوزخ اندرعاشقی جای خوش است

     در بیابان رهـــــــــــروان عشق را        زآب چشم خویش دریایی خوش است

                                             ******                                              انوری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  

               بگذشت زحد قصه درد والم ما       عشق آمد وبگرفت همه جان وتن ما

                                            *********                                  وقوفی حافظ هروی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

   تهمت بیکارگی برما امیر انصاف نیست        عشق اگر فرمان دهد آمادهِ کاریم ما

                                               *******                                      امیر فیروزکوهی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

       عشق مارا به سر کوچه وبازار کشید       دیدی آخر به کجا عاقبت کار کشید

                                              *******                                         آشفته

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

        عشق تلخست ولی تا نرسیدست به کام         ندهد میوه حلاوت به کسی تا نرسد

                                                                                                 سلمان ساوجی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

                 عشق از پروانه باید یاد داشت          ورنه خود ازعاشقی آزاد داشت

                                                                                                     صفایی نراقی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

          عشق را با رسم وعادت کار نیست          بسته ِ این عالم پندار نیست

                                                  ******

                       عشق کوه قاف رابیجا کند         آتش سوزنده در دریا زند

                                                    ****

             عشق پیش آهنگ راه جنت است         کاروان سالار ملک و دولت است

                                                    *****

               عشق پاکست وزناپاکی جداست      این جهان کشتی وعشقش ناخداست

                                                                                                      صفایی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

             

                    عشق بی درد سر نمیباشد            عشق بی شور وشر نمیباشد

                                                     *****                              قصاب

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

  هر زمان رخت به جایی کشم اما به چه جرم        عشق در زنده گیم گور به گور افگنده   

                                                                                                     طالب

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

                 عشق نهفته پردهِ عزت نمی درد  اظهار کرده ی که چنین خوار گشته ی (حکیم شفایی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

   حق به مجنون است ترک کوی لیلی گر کند       عشق چون غالب شود مسکن بیابان میشود

                                                                                                      مخفی زیب النسأ

 

   گررسد جان به لبم دل زتو نتوان برداشت    عشق دردیست که پیدا نشود درمانش ( شکیب اصفهانی

ازشهد لبت باز دلم سیر نــــــنوشید         درجان من از روز ازل عشق تو جوشید  ( سوسن )

اظهار عشقرا به زبان احتیاج نیست        چندانکه شد نگه به نگه آشنا بس است    ( ص .تبریزی)

آتش عشق عجب آتش غافل سوزیست     خبرم میکند وبیخبرم میسوزد    (محمود قاجار)

 

ازجرم عشق پیش کسم گرچه راه نیست        یارب تو آگه ی که محبت گناه نیست    (بهادریگا

      ای عشق ترا دارم ودارای جهانم      همواره تویی هرچه توگویی وتو خواهی ( فریدون مشیری)

        اگر دل آبرو دارد زعشق است         وگر سر شور هو دارد ز عشق است  ( آرش کرمانشاهی)

                                                     

          از مسجد ومیخانه واز کعبه وبتخانه    مقصود خدا عشق است باقی همه افسانه (قاسم انوار)

                                                     ****

این چه عشقیست که جز اشک نداردثمری    خرم آن لحظه کزین محفل غم زا بروم  ( م. کرمانشاهی)

                                                  ****

     اگر به مدرسه عشق کرده ی تحصیل      رسیدهه درس ترا وقت امتحان برخیز (نصرالله واحدی)

                                                *****

    ایزد اندر عالمت ای عشق تا بنیاد داد     عالمی برباد شد بنیادت ای برباد باد   ( میرزاده عشقی)

                                                ****

      افسوس قدر عشق ندانست روزگار         ورنه مرا به تارک مه جای داده بود  (عمادخراسانی)

                                               ****

       آتشین باد مرا بستر اگربی یادت     می نهم هیچ شب ازعشق تو سر بربالین  ( فارسی خجندی )

                                             ****

از عشق هرچه گویم وگویند نابجاست     عشق است وهمین لذت دیدار ودگر هیچ  (شفای اصفهانی )

                                           ****

   آغوش تو چومحرم راز دیگری بود        پیوند دل ازعشق تو ببریدم ورفتم    (ابوالحسن ورزی)

                                              ****

ای که گفتی به کسی راز غم عشق مگو به که گویم که مرا نیست به غیر از تو کسی (عاشق اصفهانی

                                               ****

ای بسا زشت که در دیده عاشق زیباست      عشق فرقی نکند زشتی وزیبایی را  (سرخوش تفرشی )

                                                *****

ای نازنین از عشق تو دیوانه ام دیوانه ام       وز دیگران یکبارگی بیگانه ام بیگانه ام  ( حسین علی آبادی)

                                               ****

آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست     غوغا بود دوپادشه اندر ولایتی   ( ( جوینی )

                                              ****

بلای عشق گهی از دل است وگه ازچشم     فغان زدست دل بیقرار و آه ازچش    ( ذوقی اردستانی)

                                               ****

بخوان بگوش من آوازعاشقانه خویش      سرود زنده گی من همین ترانه تست   ( محمد نوعی )

                                            ****

به گرد عشق تو هرچند فکر ما نرسد      به جز خیال تو درذهن ما نمی گنجد  (خسرو قایمیان)

                                             ****

بلای عشق را جز عاشق شیدا نمیداند       به دریا رفته میداند مصیبتهای طوفان را  (  حسن ورزی )

                                             ****

بانسیم عشق باغ زنده گی را تازه د ار      ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست   (مهدی سهیلی )

                                                 ****

به دل گفتم از عـــــــشق چیزیت هست؟        گفتا که هست آری! اما دریغ!     ( مظاهرمصفا)

                                               ****

به من  عشق وصفاآنروز درس تازه داد   گفتئ اگر ایثار ناید عشق بی معنا شود( معینی کرمانشاهی )

                                            ****

بعد مجنون علم عشق زپا افتاده است        همت کو ؟ که کنم راست به بالای کسی   ( علیقلی خانلر)

                                             ****

پنهان نمیشود چه کنم؟ ماجرای عشق         در عشق او نهانی وپیدا گریستم   ( علی رضا میشمی )

                                           ****

 پروانه سوخت وآخرش تمـــــام شد        کاری بدون عشق به پایان نمیرسد     ( عبدالعلی نگارنده )

                                           ****

تا جلوه گاه شاهد عشق تو شد دلم          برجمله عضوهای تنم ناز میکند      ( واله قمی )

                                           ****

تا گرفتارم به درد عشق وقت من خوش است     وقت آنکس خوش که بنیادگرفتاری گذاشت

ترا که تاب بلا نیست گرد عشق مگرد       به دجله پاننهد آنکه او شناور نیست     ( افسر قاجار )

                                           ****

توسوز عشق ندانی به اشک من زچه خندی؟      که عاشقم من ودر گریه اختیارندارم  (مهدی سهیلی

                                                ****

تو که ترجمان عــــــــشقی به ترنم وترانه      لب زخم دیده بکشا، صف انتظار بشکن     (شفیعی کدگنی)

                                                   ****

تمنا وصالم نیست عشــــق من مگیر از من       به دردت خوگرفتم نیستم دربند درمانت   ( شهریار)

                                                  ****

ثبات مرتبه عــــــــــشق در طریق وفاست       وگرنهعشق بدون وفا نمی ارزد    ( محمد رضا معالی )

                                                   ***

جان به قربان وطن باد که در مکتب عشق     به جز از حرف وطن یاد نداد استادم   ( یزدانبخش قهرمان)

                                                   ****

جز عشق هرچه هست فراموش  کن ( عماد)   تا بعد مرگ عشق بود یادگار ما   ( عمادخراسانی )

                                                *****

جذبه عشـــــــق بنازم که دم مردن شمع        گریه اش جزپی ناکامی پروانه نبود   ( دهقان سامانی)

  جهد کردم که دل از عشق بردارم لیک       دیدم آخر نتوانم دل از آن بردارم      ( نیاز کرمانی )

                                                ****

چو ذره بودم وعـــــشق تو آفتابم کرد          مرا نگر که کجا بودم وکجا بردی   ( مهدی سهیلی)

                                           ****

چه قصه بود ندانم  دلافسانه عشــــــق ؟      که هرکه گوش بران کرداز زبان افتاد  ( محمد عالی )

                                               ***

حدیث عشق تو هرگز زخاطرم نرود      به گوش جان من این قصه موبه موست هنوز  ( پناهی سمنانی )

                                               ***

حدیث عشق نداند کسی که درهمه عمر           به سر نکوفته باشد درِ سرایی را   ( سعدی )

                                                  ****

حسن وعشق پاک را شرم وحیا درکارنیست      صدقفس بال وپر بلبل بلاگردان گل  ( صاءب )

                                                   ***

خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز      پیکان عشق را سپری باید آهنی   ( سعدی )

                                                ****

در وادی ایکه قافله سالار عـــــــشق تست      گلبانگ خضر از جرسش میتوان شنید   ( عباس ناسخ )

                                                 ****

در راه عشق دوست گذشتن زهرچه هست     اینست با نگارخود عهد الست من  ( حامد تبریزی)

                                                ****

در دل ای عشق سخن ها زتو دارم اما      عمر بگذشت وحدیث تو به پایان نرسید  ( مهدی سهیلی )

                                                ****

دخترک عشق همین نیست که می پنداری    دوست دارم که به این وسوسه دل نسپاری ( سهیل محمودی)

                                                ****

دلیکه عـــــــشق حقیقی بود سرافرازش       سزد که باز نگوید به هیچکس رازش   ( منصور حلاج )

                                                ***

رفــــــتم مگومگو که چرا رفت ننگ بود      عشق من ونیاز تو وسوز وساز ما    (فروغ فرخزاد)

                                                 ****

روزیکه زعشق تو شدم بی خبر ازخویش         دیدم که خبرها همه از بی خبری بود   (فرخی یزدی )

                                                    ****

رواق مدرسه گرسرنگون شود سهل است       قصور میکده عشق را مباد قصور (  امید تهرانی )

                                                  ****

روشن زآتش عــــــشقت به سان شمع        هم برمزارخویش غریبانه سوختم     (مزاری گیلانی )

                                               ****

زاشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم               ببین زعــشق تو کارم چگونه رنگین است  ( فروغی بسطامی )

                                                  ****

زداغ عشق تو سوزد به سینه این دل تنگ       خداکند که نسوزد کسی به داغ کسی   (حامدتبریزی)

                                                 ****

زعشق روی تو من رو به قبله آوردم             وگرنه من  زنماز وزقبله بیزارم    (( مولانا)

                                            ******

زنده گی جز بازتاب جلوه های عشق نیست      جمله از عشق است گیتی را اگرآرایش است (منصورحلاج )

                                                  ****

زسوز شمــــــــــع حرفی در میان نیست         حدیث از سوزش پروانه کردند   (آگه شیرازی)

                                                ****

ساز طرب عشق که داندکه چه ساز است      کززخمه او نهُ فلک اندر تک وتاز است   ( عطار )

                                                ****

ساغر عشق تو نازم که زیک جرعه آن     سر عاشق زطرب بر در ودیوارخورد    ( بهادر یگانه )

                                                 ****

سکوت میکنم وعشسق در دلم جاریست     که این شگفت ترین نوع خویشتنداریست    (سهیل محمودی )

                                                 ****

سینه من گور عشق وآرزوها بود ومن      زنده بودم روزگاریدر مزار خویشتن     ( بهادر یگانه)

                                                ****

شادباش ای عـــــــشق خوش سودای ما        ای طبیب جمله علتهای ما   ( ؟ )

                                                 ****

شب فــــــراق نداند که تاسحر چنداست       مگر کسی به زندان عشق دربند است    ( سعدی )

                                 ـــــــــــ     ****

صبرم از دوست مفرمای که هرگزباهم         التفاتی نبود عشق وشکیبایی را   (همام تبریزی)

                                                 ****

صبوری ازطریق عــــــــــشق دور است       نباشد عاشق آن کس کو صبور است  ( نظامی گنجوی )

                                                ****

صف محشـــــر زند برهـــــم زمـــــستی      هرآنکو مست از صهبای عشق است ( صغیر اصفهانی)

                                                ****

صلاح خویش به انکارعشــــق بینم لیک     تحملی که شود پرده پوش رازم نیست      (وحشی بافقی)

                                               ****

طاعت عشق ثوابیست که مقبول خداست    سربی عشق به تن بار گناهیست عجیب   (صفای اصفهانی)

                                                 ****

طاق کسرا شد خراب وبیستون برجای ماند    زانکه اورا عشق پاک کوهکن بنیاد بود    (ذوقی اصفهانی )

                                                  ****

طریق عشـــــــق زپروانه میتوان آموخت     که سوخت جان عزیز وخموش رفت وگذشت   ( غیورهندی )

                                                 ****

طنین عشــــق برآید زگــــــــــــــنبد دوار        زعشق چرخ وفلک بی صدا نخواهد شد  ( ذبیح الله صافی)

                                                  ****

طواف کعبه روانیست در طریقت عشــق       بیا که کعبه آمال و آرزو اینجاست    (حسین احمدی )

                                                 ****

طهارت ارنه به خون جگر کندعاـــــشق       به قول مفتی عشقش درست نیست نماز   ( حافظ)

                                               *****

عاشقی از بند عــــقل وعافیت جستن بود      گر چنینی عاشقی  ور نیستی دیوانه ی   (سنایی)

                                               *****

عاــــــشقانت همه نامی ونشــــــــانی دارد      آنکه در عشق تو بی نام ونشان است منم    (هلالی جغتایی)

                                                  ****

عشق روز افزون من از بی وفاییهای تست     می گریزم گر به من یکدم وفاداری کنی    (رهی معیری )

                                                  ****

عشـــق تو در وجـــــودم ومهرتو در دلم        باشیر اندرون شده با جان بدر شود    ( حافظ)

                                               **** 

عشق آن شعله ست که چون برفروخت       هرچه جز معشوق باشد جمله سوخت    (مولانا)

                                               ****

عشقت آتش نزند بردل کس تادل ماست       کی به مسجد سزد آن شمع که بر خانه رواست    ( بهار)

                                                 ***

عشق در کوهکنی داد نشان قدرت خویش    ورنه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت  ( فرخی یزدی)

زسوز عــــــــــــشق خوشتر درجهان نیست        که بی او گل نخندید ابر نگریست     ( نظامی )

                                                    ****

              غم عشـــــقت بیابون پرورم کرد       هــــوایت مرغ بی بال وپرم کرد  

             به موگفتی صبوری کن صبوری        صبوری طرفه خاکی برسرم کرد    ( باباطاهر)

                                                     ****

غم دیدگان عشــــــــــق ترا شادی آرزوست      اما نه آنقدر که غم از دل بدر کند    ( آگه شیرازی )

                                                      ****

فریاد که جزاشــــــــــــک شب وآه سحرگاه         اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست (فروغی بسطامی)

                                                    ****

فلک جز عـــــــشق محــــــــــــــرابی ندارد       جهان بی خاک عشق آبی ندارد    ( نظامی )

                                                    ****

کافر عشـــــــــقم اگر شیخ بخواند غم نیست      همه دانند که این طایفه بی ایمانند      ( فخری قاجار)

                                                     ****

کرد غارت سپه حســـــــــن تو ملک دل ما      سوخت در آتش عشقت به خدا حاصل ما (الهی قمشه ی)

                                                 ******

کوهکن را بیستون ازعــــــشق باشد یادگار        یادگار عشق مجنون بیابان گرد کو ؟   ( حامد تبریزی)

                                                   *****

گاهی به کوه وگاه به صــــــــــحرا گریستم         هرجا که  عشق خواست همانجا گریستم  ( حکیم تبریزی )

                                                    ****

گرعـــــــــشق نبودی وغم عشـــــــق نبودی     چندین سخن نغز که گفتی ؟ که شنودی ؟   (بوعلی قلندر)

                                                 *******

گر بداندلذت جان باختن در راه عشــــــــــق      هیچ عاقل زنده نگذارد به عالم خویش را  ( قاآنی شیرازی)

                                                  ******

گریه ها کردم ولیکن سوز عشق از دل نرفت     هرگز این آتش نگردد سرد با این آب ها   (ابوالحسن ورزی)

                                                      ****

گفتم که عشق چیست؟ تهی کرد جام وگفت :        برهرکسی به شیوه ی این داستان گذشت ( نصرت رحمانی )

                                                  *******

گفتم که عشــــــــــق را به صبوری دواکنم        هر روز عشق بیشتر وصبر کمتراست      ( سعدی )

                                                    ****

 گویند که هرچیز به هنـــــــــگام بود خوش     ای عشق چه ی تو که  خوشی درهمه هنگام    ( سوزنی )

                                                     ****

ما زنده عشقـــــــــیم ونخواهیم به جز عشق       بی عشق کجا ما سر ازین ننگ برآریم(علی رضا میثمی)

                                                   ******

ما بی نصیب ازتو وخـــــــــــلقی به کام دل       آخر به غیر عشق تو مارا گناه چیست ؟   (همای شیرازی)

                                                     ****

مراگویند مشکل های عشـــق ازصبربگشاید        مراصبری اگر بودی نگشتی کار من مشکل  (اهلی شیرازی)

                                                     ******

                     من به مردی وفانمودم واو           پشت پا زد به عشق وامیدم 

                   هرچه دادم به او حلالش باد         غیر ازآن دل که مفت بخشیدم

                                                   ******                                          ( فروغ فرخزاد)

من ولاف زهد؟ حاشا که به یک اشارت تو      به شرارعشق سوزم همه ملک پارسایی   ( کنی پور)

                                                     ****

من هماندم که وضوساختم از چشمه عشق         چار تکبیر زدم یک سره برهرچه که هست    ( حافظ)

                                                     ****

نمیدانم بگو عشق تو از جانم چه میخواهد؟        چه میخواهد بگو عشق توازجانم ؟ نمیدانم  ( قیصر امین پور)         

                                                     ****

ننگ مردان سر بیشور و دل بی درد است         عشق ورزید ودرین ره ودرین طلب درد کنید  ( علی صدارت )

                                                    ****

نیاز وعجز وصبوری وفا وناله وزاری        دلا به عشق نکویان چه کارها که نکردی   ( طلعت اصفهانی)

                                                  ****

واقف اسرار عشق ازرنج هستی فارغ است      پای بند قید هستی واقف اسرارنیست        (جعفرمعزی)

هرکه در او نیست ازین عــــــــــــشق رنگ        نزد خدا نیست  به جز چوب وسنگ    ( مولانا)

هرکجا شاخ گلی همرنگ خون روید زخاک       کشته عشقیست مدفون از مزارما مپرس  ( پرتوبیضایی)

هرجا حکایتی شود از کشتـــــــــگان عشق        ای راویان دهر زماهم حکایتی      ( سخای اصفهانی)

هرجا که عشق نقش برآبست  وغرق اشک       شک نیست ما به گریه ازآنجا گذشته ایم   ( بهادر یگانه)

هرشب کنم اندیــــــــــشه تادل زتو برگیرم       چون صبح شود روشن، عشق تو زسرگیرم  (میرزا اسود)

هفت شهر عشــــــــــــــــق را عطار گشت       ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم    (مولانا)

همه برباد شد ازعشق تو ای سیل عظـــــیم       کشتما، خرمن ما،کلبه ما، خانه ما    ( خرسندی شیرازی)

هنوز خانه دل  وقف عشـــــــــــق تست بیا       که این خرابه همانست که اندران بودی   ( پژمان بختیاری))

هــــنوز یادترا ای چراغ روشن عشـــــــق       چو شمع مرده به خلوتسرای جان دارم    ( ابوالحسن ورزی)

هیچ اکســــــیر به تاثیر محبـــــــــت نرسد       کفر آوردم ودر عشق تو ایمان کردم   (نظیری نیشاپوری)

یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب       کز هر زبان که می شنوم نامکرر است ( حافظ)

   

ج :عقل :عقل درلغت به معنی بندبه پای  بستن برای باز داشتن وپیشگیری کردن ازرفتن وبیجاشدن آمده است، وعقال به ریسمان کوتاهی میگفتند که زانوی اشتر را به آن می بستند وهم به ریسمانی کوتاهیکه مرد عرب گِرد سرخود می پیچد . در قرآن شریف واژه عقل به صورت اسم مانند تعقلون ویا یعقلون وتنها برای انسان ذکر شده است تا توسط آن خواهشات غیر مجاز وتبه کننده خودراجلوبگیرند وچون خدااز خواهشاتوامیال نفسانی شبیه انسان پاک ومنزه میباشد، خودراهیچ جایی عاقل نگفته است .افلاطون در فایدروس میگوید : « نه این سخن راست نیست که غیر عشق را برعشق برتری باید نهاد ، چونکه عشق مبتلای دیوانگیست واگر دیوانگی بد بود در درستی آن البته تردیدی نداشتم. ولی راستی اینست که آدمیان بزرگترین نعمت هارا در در دیوانگی بدست می آورند ومراد من آن دیوانگیست که بخشش الهی نامیده میشود.نکته ایراکه قابل یاداوری میدانم اینست که پیشینان ما هر نامی را که رواداشته اند دیوانگی را ننگین نشمرده اند، زیرا دیوانگی یک بخشش است در حالیکه هشیاری جنبه انسانی دارد ».واینکه « توانا بود هرکه دانا بود     زدانش دل پیربرنابود» حقیقت دارد ودر آن شک وشبهه ی وجود ندارد ، اما بگذار عقل به شیوه کبرا ، صغرا ، قیاس، محموله ومنطق واستدلال خود به نتیجه گیریهای عقلانی برسد وبر سکوی کشف خود تمکین کند، وکارش تمام شود حالا دیگر کار پهلوانان عشق وورستمان همت است که گنج کشف شده عقل ومروارید ثابت شده در ژرفای ابحار رابه دست بیاورد وباهفتخوان مشکلات مبارزه نماید وبرای بدست آوردن گوهر مقصود با جانفشانیها ی فراوان ازسعی وتلاش نهراسد ، با صخره ها وکوههاستیزه کندازنهنگها واومواج خروشان وکوه پیکر به دل ترسی ره ندهد ونتیجه تلاش عقل را جامه عمل بپوشاند.

عقل وعشق همیشه باهم موافق نیستند ، آنچه عقل می پذیرد بعضأ برای عشق قابل پذیرش نیست وبرعکس، وحتی این اختلاف درمیان عرفا وفلاسفه هم وجود دارد.

          «  عشق وهمت را نمیدانم کدامین بهتر است     اینقدر دانم که همت هرچه گفت از پیش برد»

مولانای بلخ میگوید :   « دور بادا عاقلان ازعاشقان       دور بادا بوی گلخن از صبا »

در شعر دیگری مولانا راه رسیدن به رستگاری رادروجود یک  دیوانگی عاشقانه چنین می ستاید:

 

 

               چــاره ی کو بهتر از دیوانـــــگی              بگسلد صدلنگر از دیوانگی

              ای بسا کافر شده از عقل خـتویش             هیچ دیدی کافر از دیوانگی ؟

               رنج فــــربه شد برو دیــوانه شو              رنج گردد لاغر از دیوانگی

              آه چه محرومند وچه بی بهره اند               کیقباد وسنجر از دیوانگی

              شاد ومنصورند وبس با دولتـــند                فارسان لشکر از دیوانگی

              بر روی برآسمان همچون مسیح                گر ترا باشد پر از دیوانگی

                 شــمس تبریزی برای عــــــــــشق تو                   برکشادم صد در از دیوانگی

تنی چند ازلشکر شعرای معاصر وشعرای قدیم فارسی عقل را در اشعار خود چنین تعریف میکنند :

 

به چشم عقل درین رهگذار پرآشوب                    جهان وکار جهان بی ثبات وبی محل است

                                              ــــــــــــــــــــ

ایکه از دفتر عقل آیت عشق آموزی                    ترسم این نکته به تحقیق  ندانی دانست

                                                   ـــــــــــــــ

حریم عشق را درگه بسی بالاتر ازعقل است          کسی آن آستان بوسد که جان درآستین دارد

                                                    ــــــــــــــ

عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد              برق غیرت بدرخشید وجهان برهم زد

                                                  ــــــــــــــــ

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است      عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیرما 

                                                ــــــــــــــــ

قیاس کردم وتدبیر عقل در رهِ عشق                    چوشبنمی ایست که بر بحر میکشد رقمی

                                                                                                  ( خواجه لسان الغیب حافظ)

عقلم فگند از ره وعشقم دلیل گشت             کز رهنمایی ِ دل دیوانه جویمت

                                           ــــــــــــــــ

جهان فدای شعورت که تابه قوت عقل       جهان ستان زدعوی جهان ستان آمد

                                         ـــــــــــــــــ

             باز زمعزولی عقل وخرد           دور جنون آمد ودوران عشق

                                          ــــــــــــ                            ( محتشم کاشانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سپر انداخت عقل ازدست ناوک های خون ریزت     چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت

                                         ــــــــــــ

عقل باعشق خوبان طاقت سرپنجه نیست           باقضای آسمانی برنتابد جهد مرد

                                            ــــــــــ

عشق ورزیدم وعقلم به ملامت برخاست        کان عاشق شد ازاو حکم سلامت برخاست

                                         ــــــــــــ

ای عقل نگفتم که تو درعشق نگنجی             در دولت خاقان نتوان کردخلافت

                                         ــــــــــ

عشق را عقل نمیخواست ببیند لیکن         هیچ عیار نباشد که به زندان نرود

                                         ــــــــ

سر انگشت تحیر بگزدعقل به دندان        چون تأمل کند این صورت انگشت نمارا

                                       ــــــــــــ

زعقل وعافیت آنروز برکنارماندم             که روزگار حدیث تو در میان انداخت

                                      ـــــــــــــــ

عقل را با عشق زور پنجه نیست           کار مسکین از مداوا می رود ( شیخ اجل سعدی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد       گفتا یک مودت دین ویکی سنن (فرخی سیستانی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به عقل این راه مسپارکاندرین راه             جهان عقل چون خر درخلاب است

                                          ـــــــــــــ

عقل تا بوی می عشق تو یافت       دایما دیوانه ولا یعقل است    ( عطار)

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ                          تابسته شد زعشق تو بردل طریق عشق      درشهر کو کسی که کنون شهر بندنیست

                                        ـــــــــــــ

حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو       کشتی چونوح سازد کنعان چه کار دارد

                                        ــــــــــــ

دل صید عشق او شد واگه نبود عقل           افتاد جام وخردشد وجم خبرنداشت( خواجو)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میداد عقل دردسری پیش ازین کنون            عشقش درآمد از در وآن ماجرا ببرد

                                     ـــــــــــــ

روح مدهوش وعقل دیوانه                   دست تا در نزد به دامن عشق

                                  ـــــــــــــــــ

عقل اول را زکاف ونون بیرون آورده اند     وزعدم اعضای موجودات پیداکرده اند(زاکانی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قیاس عقل تا آنجاست درکار        که صانع را دلیل آید پدیدار

                                   ــــــــــــــ

بپرس از عقل دوراندیش گستاخ         که چون شاید شدن بر بام این کاخ     (نظامی گنجوی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عقل در وصفش چوخر درگِل بخفت           شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت

                                  ــــــــــــ

عقل تا تدبیر واندیشه کند             رفته باشد عشق تاهفتم سما

عقل تا جوید شتر از بهرحج          رفته باشد عشق تا کوه صفا

                                ـــــــــــــــ

ای برادر عقل یکدم با خود آر       دم به دم در تو خزان است وبهار    (مولانا)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برعقل خویش تکیه مکن پیش عشق ازآنک     دزدیست کونخست سرپاسبان برد

                               ـــــــــــــــــــــ

عقل گوید پارسایی پیشه کن         مست عشقم پارسایی چون کنم (امیرخسرودهلوی)

  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باز خون عقل وجانم ریخت اندر عشق او      دیده شوخ کش خونخوار او تدبیرچیست

                                               ـــــــــــــ

زکنه رتبت توقاصر است قوت عقل         بلی ز روزخبرنیست چشم اعمی را(انوری )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با چرخ مکن حواله کاندر ره عشق         چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

                                      ــــــــــــــــــ

تاچند اسیر عقل هر روزه شویم             در دهر چه صدساله چه یک روزه شویم ( خیام)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عقل را باعشق تو درسر جنون      صبر را ازدست توپا در رکاب

                                   ــــــــــــــــــــــ

نه مرد عشق بود گربود مدبرعقل       نه کار گوی کند گر بود مدور سنگ

                                    ــــــــــــــــــــ

ای عقل درغم او یکدم مرا چو سعدی   « بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران » سیف فرغانی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باعقل مردد نتوان رست زغوغا           اینجاست که دیوانگی ی نیز بباید (ملک الشعرابهار)

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باعقل گشتم هم سفر یک کوچه راه از بیکسی    شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها

                                   ــــــــــــــــــ

عقل میزان تفاوت در میان می آورد  عشق دریک پله دارد کعبه وبتخانه را

                                  ــــــــــــــــــ

به زور عقل گذشتن زخود میسر نیست       مگر بلند شود دست وتازیانه عشق  (صاءب تبریزی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کسیکه عقل دور اندیش دارد      بسی سرگشتگی در پیش دارد

                                ـــــــــــــــــــ

ورای عقل طوری دارد انسان       که بشناسد بدان اسرار پنهان      ( شیخ محمود شبستری)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چمن عقل را خزانی اگر        گلشن عشق را بهار تویی        رودکی سمرقندی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرا به خویشتن وعقل خویش بازمهل      که عاجز است ز درمان درد خود سقیم

                                            ـــــــــــــــ

عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد به عشق    گو: همی کن من بدین افسانه نتوانم نشست

                                          ـــــــــــــــــ

دلم شهری به سامان بود ودر وی عقل راشاهی     چوشاه عقل بیرون شددر اوسلطان عشق آمد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اوحدی مراغه ی

عقل بر عشق میزند خنده           که بمیری تو زار ومن زنده

                             ـــــــــــــــــــــــ

پیشواکن عقل دین اندوز را        مزرع فردا شمار این روز را                     ( جامی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درمعرکه عشق تو عقلم سپر افگند            کان حمله که او آرد رستم نپذیرد

                                        ــــــــــــــــ

عقل کو غاشیه ی عشق تو بردوش گرفت گر همه باد شودتخت سلیمان نبرد

                                       ـــــــــــــــــــ

عقل نه همتای تست کز تو زند لاف عشق      می نشناسد حریف خیره سری میکند    ( خاقانی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق         بستی نظر زنرگس سحرآفرین مرا

                                         ــــــــــــــــــــ

عقل پرسید که دشوارتر ازکشتن چیست؟     عشق فرمود فراق ازهمه دشوارتر است

                                       ـــــــــــــــــــــــ

رشته عقلم گسیخت برسر سودای عشق      گوهر اشکم بریخت بر درِ دکان دل  (فروغی بسطامی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شوقم گرقت و از در عقلم بیرون کشید        یک روزه مهر بین که بعقل وجنون کشید

                                       ـــــــــــــــــــــــــ

ای عقل هماناکه نداری خبر ازعشق         بگریز که او دشمن فرزانگی آمد   ( وحشی بافقی)

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دایم بود هوای تن تو اسیر عشق         اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر

                                     ـــــــــــــــــــ

حاسدا هرگز نه بینی تا تو باشی روی عقل         دوزخی هرگز نبیند روی وموی حوریان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ( منوچهری)

  ای پسر ننگری که عقل وسخن     چون به این خلق سر به سر باراست

دل تو نامه عقل وسخنت عنوان است      بکوش سخت ونکوکن زنامه عنوان را ( ناصرخسرو)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

               عشق در عقل وعلم درماند             عشق را عقل وعلم رایت نیست

زدریای محیط عقل جیحون معانی را            سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد(سنایی)

                                        ــــــــــــــــــ

نیست حکم عقل جایز یک دم اندراه عشق     زانکه بیرون است راه او زفرمان وجواز ( سنایی)

ث  همت : همت در فرهنگ ما مرادف با غیرت،اراده ،قصد ، ننگ ، نیت و عزم  ذکر نموده اند که البته این واژه ها ازدید عرفاهرکدام مقام بکار برد خاص خودرا دارد.

اگر عقل موضوعی را با دوراندیشی وتحلیل به اثبات برساند باید عشق وهمتی باشد تاآنرامردانه ودلیرانه باقبول مبارزه باناهمواریهایش جامه عمل بپوشد ویا قصد جامه عمل پوشاندن آنرا هرچه باداباد داشته باشد.

« عشق وهمت را نمیدانم کدامین بهتر است      این قدردانم که همت هرچه گفت از پیش بر»

وروزی نیست که درگستره جهانی فرهنگ گرامی فارسی به هزارها بار به کار گرفته نشود ونتایج بزرگی ازآن بدست نیاید. این واژه ها وهزاران آموزه واندرز دیگراست به عنوان میراث استوار وشکست ناپذیراز پدران آزاده ما به ما به میراث رسیده است. مردم ما درزبانزدخای هر روزه خود بار ها تکرار میکنند که خدا آدمه بی غیرت نکنه ، آدم باید ننگ داشته باشه وهمچنان

 مثال چند ازهمت برزگان :

همت حافظ وانفاس سحرخیزان بود       که زبند غم ایام نجاتم دادند

                                    ــــــــــــــــــــــ

جناب عشق بلند است همتی حافظ       که عاشقان ره بی همتان به خود ندهند

                                       ـــــــــــ

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس      که دراز است ره مقصد ومن نوسفرم

                                     ــــــــــــ

گرچه گردآلود فقرم شرم دار از همتم       گر به آب چشمه خورشید دامن ترکنم (حافظ)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سعدیا گرهمتی داری منال از جور یار       تاجهان بودست جور یار بریارآمدست

                                          ـــــــــــــ

ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست       پادشاهیش همین بس که گدای تو بود

                                         ـــــــــــــــ

حبذا همت سعدی وسخن گفتن او        که زمعشوق به ممدوح نمی پردازد(سعدی)

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درطبع من وهمت من تابه قیامت       مهر تو جنانست ووفای توچو دینست

                                    ــــــــــــــــ

رایت همت زساق عرش برباید فراشت      تاتوان افلاک زیر سایهِ پرداشتن

                                  ـــــــــــــــــــ

ای نهاده پای همت برسر اوج سما       وی گرفته ملک حکمت گشته دروی مقتدا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ    ـ(سنایی)

پس سلیمان همتی باید که او           بگذرد زین صدهزاران رنگ وبو

                                ـــــــــــــــــ

اسپ همت سوی اختر تاختی       آدم مسجود را نشناختی    ( مولوی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

                                         

کرد ناگه همتش آهنگ ماوای  دیگر       درجهان چتر همایون کند وزد جای دیگر

                                   ـــــــــــــــــــــــــ

عنقای همتش که بر عالم است تنگ    بر ذروه سپهر نهم دارد آشیان

 چواحسان را به همت قیمت ارزان کرده ی بادت  سپاه وجاه وحکم ملک ومال ومنصب ارزانی                                                                                                          (محتشم)  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آنکه به همت دوجهان را زنظر       این گمان میکندش کزنظرافگنده توست

                                   ــــــــــــــــــ

فرخ آنکو رخشِ همت را بتاخت       کام ازین حلوا ونان شیرین نساخت ( شیخ بهایی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همت ای پیر که کشکول گدایی درکف        رندم وحاجتم آن همت رندانه تست ( شهریار)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می گرفتی گر به همت رشته ی         داشتی در دست خود سررشته ی

                                    ــــــــــــــــ

عقل ورای وعزم وهمت گنج تست        بهترین گنجور ، سعی ورنج تست  ( پروین اعتصامی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به اسپ همت عالی توانی ره به سر بردن      گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو   (سیف فرفاغانی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عنایت گفته باهمت که:اندرمنزل اول         چه دیدی؟باش تابینی جما منزل ثانی

                                      ــــــــــــــــ

همای همت من بازکرده بال طرب           دوکون وهرچه در او زیریک پر آورده ( ف .عراقی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نخل شیرین بار باغ همت وجود وکرم       سوخت برگش ازسموم مرگ وشاخش ناگهان(هاتف)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باهمت وبا عزم قوی ملک نگهدار         کزدغدغه وسستی کاری نکشاید  ( بهار)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شبنم خودرا به همت می برم تا آسمان      درکمین جذبه خورشید تابان نیستم

                                        ـــــــــــــــ

اهل همت را مکرر درد سر دادن خطاست       آرزوی هردوعالم را از و یکجا طلب

                                       ــــــــــــــــ

به هیچ جانرسد هرکه همتش پست است       پرشکسته خس وخار آشیانه شود ( صاءب تبریزی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای اوحدی چو همت او برهلاک تست       شرط ان بود که سعی کنی در هلاک خویش( اوحدی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به دست همت طغرای بی نیازی دار     که هردو کون تو داری چو داری این طغرا( خاقانی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دست همت راکشیدم ازسر دنیای دون       هرکسی را درطلب این همت مردانه نیست

                                         ــــــــــــــــــــــ

دست همت به سر زلف بلندی زده ایم       که به هر تار او افتاده گرفتاری چند

                                          ــــــــــــــــــــــ

همت ما ز سر هردو جهان تند گذشت       دیگران قید جهان گذرانند هنوز (  فروغی بسطامی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ایکه  با همت تو چرِخِ برافراشته پست         ایکه با حلم گران تو گران کوه چو کاه

                                        ـــــــــــــــــــــــــــ

خدای در سر اوهمتی نهاده بزرگ          زآسمان وزمین مهتر وفزون صد ره

                                        ــــــــــــــــــ

جلال وهمت وقدر ترا چرخ برین گفتن       پناه داد ودین خواندن، بلای کفر وکین گفتن (فرخی)

کو دلی کز حلقه گردون به همت برگذشت       تا برآن دل هفت گردون حلقه در گویمی ( عطار)

                                         ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

              غلام همت صاحبدلان جانبازم       که در عطیه  شکورند ودر بلیه صبور

                                           ـــــــــــــــــــ

گر رخش همت زین کنیم ازهفت گردون بگذریم       هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم

                                            ـــــــــــــــ

آنکه سیر همتش  زایوان کیوان برتر است         گر جنابش زآسمان برتر نباشد گو مباش (خواجو)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

              غلام همت درویش قانعم کورا       سربزرگی و سودای پادشاهی نیست

                                              ـــــــــــــــــــــ

             زهمت دانه ی در دام کردی          بدین افسون پری را رام کردی

                                            ــــــــــــــــــــــــ

 خجل نه ام زجنابت که مرغ همت من           به بوی دانه نیفتاد هیچ گه در دام  ( عبیدزاکانی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

        امروز پست گشت مرا همت بلند       انگارغم گرفت مرا طبع غم زدای

                                           ــــــــــــــــــ

      هرگزنبود همت من درخور یسار         هرگز نبود در خور همت یسارمن ( مسعود سعد)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

               دید چو برهمت اوشهریار       کرد براو عقد جواهر نثار

                                           ـــــــــــــ

              همت اگر سلسله جنبان شود      مور تواند که سلیمان شود

                                           ـــــــــــ

        هرکه همچون تو همتش عالیست       فارغ از کیسه پر وخالی  ( وحشی بافقی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درخورد همت تو خداوند جاه داد          جاه بزرگوار وگرانمایه وهجیر

                                     ـــــــــــــــــــ

از همت بلند بدین مرتبت رسید          هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی

                                    ــــــــــــــــــ

ازفراز همت او آسمان را نیست راه       وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای (منوچهری)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باهمت عالیش فلک را وزمین را        پست بلندی ، وحقیر است کلانیش

                                     ـــــــــــــــــ

 ا فلاک زیر همتت، مریخ دور از صولتت       برجیس بنده ناصر نگفتی مدحتت ( ناصرخسرو)

  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چرخ پیش همت تو همچو باطل پیش حق        فتنه پیش پاس او همچون قصب در ماهتاب

                                       ــــــــــــــــــــــ

درین دیار به حکمت نیابمت همتا         درین سواد به دانش نبینمت همبر (انوری

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــٍ

 

 

همتی میباید اسباب تعلق هیچ نیست          برنمی آید دوعالم باجنون یک گذشت

                                        ******

      بیدل این کم همتان برعز وجاه          فخرها دارند وعاری بیش نیست

                                          *****

صد شمع ازین شبستان بر خود زدآتش ورفت     ای خار پای همت زینسان توهم بیرون آ

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ابوالمعانی بیدل                                                                                         

د: غفلت :یکی ازخصوصیات انسان در مقایسه باحیوان ، قدرت شناخت انسان ازخود وجهان وماحول او میباشد. انسان باداشتن آگهی ، عرفان وشناخت وبادرک از رمز وراز طبیعت موفق به رفع نیازمندیهای خود شده وبه هر اندازه ایکه شناختش بیشتر باشد وبه درک بیشتر ازمحیط زیست خود رسیده باشد به همان اندازه به پیروزی وبهره مندی اش از زنده گی افزوده میشود، انسان باقدرت عقل وشناخت از حیواناتیکه تنها دارای غریزه میباشند تمیز وتفریق میشوند. هرقدر غریزی تر عمل شود به همان اندازه پیشرفت در امور کمتر ومشکلات بیشتر میگردد وازخدا بی خبرتر میگردند . شاید مفهومواسرار آیه شریف« اولِءک کالانعام بل هم اضل اولءک هم الغافلون » « کسانیکه که از حیوانات پست تر اند اهل غفلت اند» به کسانیکه آگهی ندارند مربوط گردد.

غفلت در فرهنگ ما یکی از ناخوش آیندترین ومذموم ترین عمل  درامور زنده گی میباشد که ملتهارا به نابودی وبربادی جبران ناپذیری  میکشاند هیچ قومی در جهان نیست که اگر از شناخت وتواناییهای خود ودشمن غافل شده باشد وبهترین وقت تصمیم گیری هارا ازدست داده باشد وبه پریشانی وافسوس دچار نشده باشد.فردوسی بزرگ دانندگی وپویندگی را چنین درس عبرت میدهد :

به دانش ز دانندگی راه جوی      به گیتی بپوی وبه هرکس بگوی

زهر دانشی چون سخن بشنوی   ز آموختن یک زمان نغنوی

چو دیدار یابی به شاخ سخن      بدانی که دانش نیاید به بن

 مسءله صلح ، جنگ ، عدالت ، ذلت ، عدالت ومساوات در هرجامعه ودرجامعه آلوده باخون وخاکسترما یادگار های تلخی اند که تا امروز از عدم اجرای کار درموقع  وازفرورفتن به خواب غفلت چون داغی برجبین افسوس خودداریم. آموزگاران فریهخته وآگاه فرهنگ فارسی پند واندرز زیادی درین زمینه دارند که چند قطره ی ازین ارشادات را به حساب جویبار کوچکی از دریای ادب گرامی خود وآنهم ازچند شاعر محدودی را خدمت تقدیم میدارم:

 

غفلت ما گربه این راحت بساط آرا شود      تاابد نتوان به رنگ صورت از دیباشد

                                            ــــــــــــــــ

غفلت هستیست اینجا ساز بیداری کجاست      همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد

                                            ـــــــــــــــــ

ای غفلت آبروی طلب بیش ازین مبر      عالم تمام اوست کراجستجوکنند

                                            ـــــــــــــــ

خفت غفلت مباد ادبار روشن گوهران       میکشد پاخوردن از خاشاک چون آتش غنود

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ابوالمعانی بیدل

به غفلت عمر شد حافظ بیا باما به می خانه     که شنگولان خوش باشت بیاموزند کارخوش

                                                ـــــــــــــــ

غفلت حافظ درین سراچه عجب نیست        هرکه به میخانه رفت بی خبرآید   ( حافظ)

مالشی ده چشم غفلت را وسر برداراز آن        اشپ چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود

                                                ــــــــــــــــ

غرور غفلت شان بین که ایمن اند به این        که درنیام شکیب است تیغ بُرانم

   ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محتشم کاشانی

               گرغرق بحر غفلت وآز نه ای        تردامنی وهوی پرستی تاکی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ابوسعید ابوالخیر

    آ نچه به غفلت گذشت عمر نخواندم        عمر دیگر خواهم از خدا به غرامت

 کابوس سیاست جرم خواب غفلت ما      سخت مارا در خمار الکل وافیون گرفتند

                                           ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شهریار

توگه سرگشته جهلی وگه گم گشته غفلت        سروسامان که خواهد این بی خانمانی را

                                               ـــــــــــــــ

         به غفلت رفت زینسان روزگاری          نشد درکار تدبیر وشماری    ( پروین اعتصامی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو    درآن غفلت به بیکاری به شب شد روزکار تو

                                               ــــــــــــــــــــ

                   هیچ ذکری نگفته بی غفلت      هیچ طاعت نکرده بی اکراه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سیف فرغانی

         تاکی ای مست خواب غفلت وجهل       گوش سوی مقلد نااهل     ( فخرالدین عراقی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

     گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست       خواب پای خفته راتعبیر کردن مشکل است

                                               ـــــــــــــــ

ما زغفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم           موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

                                              ــــــــــــــ

روزگار زنده گانی را به غفلت مگذران            در بهاران مست ودرفصل خزان دیوانه شو

                                              ــــــــــــــ

بادوصد خرمن امید زغفلت صاءب                  تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار(ص. تبریزی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عبادت از سر غفلت نشاید ای هوشیار         تومست باش وزمعبود خود مشو غافل

                                            ــــــــــــــــ

اکنون که به شیدایی چون اوحدی ازغفلت     در دم تو افتادم جان من وجان تو( اوحدی مراغه ی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

           بیار ساقی آن جام غفلت زدای         به دل روزن هوشمندی گشای   ( جامی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گرخرمی ازغفلت وگه غمگینی ازعقل        درهیچ دورنگت نه درنگ است ونه حاصل

                                            ـــــــــــــ

در رکعت نخست گرت غفلتی برفت         اینجا سجود سهو کن ودرعدم قضا ( خاقانی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توآخر درچنین چاهی چرا بنشینی از غفلت      زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی

                                         ـــــــــــــــــــــــــــ

عالم پر است ازتو غایب منم زغفلت        توحاضری ولیکن من آن نظر ندارم

                                         ــــــــــــــــــــ

گویی نه درست است نماز از سر غفلت       چون عشق توام پیش نماز است چه تدبیر ( شیخ عطار)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

              ساقیا باده ده که درغفلت      عمر برباد می رود به فسوس (خواجوی کرمانی)

ایا مدهوش جام خواب غفلت             فگنده رخت در گرداب غفلت ( وحشی بافقی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تومست خواب غفلتی واز برای تو       ایزد فگنده خوان کرم در سپیده دم  ) منچهری)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فتنه زانست برو عامه که ازغفلت وجهل        سوی می به بقا ماند زیراک بقاش      

                                         ـــــــــــــــــــــــــــ

کشتمند تست عمر وتو به غفلت برزگر    هرچه کشتی بیگمان امروز وفردا بدروی ( ناصرخسرو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ازحجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر    ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن

                                             ــــــــــــــــــ

خواب غفلت بینم اندرچشم بیداران همه      درلباس مصلحت رفتند رزاقان دهر

                                         ـــــــــــــــــــــــ

               غفلت زدگان پرغروریم        خجلت زدگان روزگاریم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سنایی غزنوی)

     به غفلت بدادی زدست آب پاک        چه چاره کنون جز تیمم به خاک

                                         ــــــــــــــ

الا تابه غفلت نخفتی که نوم            حرام است برچشم سالار قوم             

                                      ــــــــــــــــ

برار از گریبان غفلت سرت         که فردا نماند خجل در برت

                                ــــــــــــــــ

سعدیا عمر عزیزاست به غفلت مگذار      وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشیخ اجل سعدی)

           به غفلت میاور یک نفس را        مدان غافل زکار خویش کس را

ـ                                         ــــــــــــــــــ

            به غفلت نشاید شد این راه را       که ابر ازتو پنهان کند ماه را

                                          ـــــــــــــــ

اگر خوردی از راه غفلت کسی        نماندی دراو زندگانی بسی   (نظامی گنجوی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ترک خواب غفلت خرگوش کن         غره این شیر ای خرگوش کن

                                       ـــــــــــــ

استن این عالم ای جان غفلت است         هوشیاری این جهان را آفت است  ( مولوی)

 


بالا
 
بازگشت