به ادامهء بحث پیرامون «غربت » ونگاهی به دیدگاه های استاد درموردآن
خار وطن به جای مژگان
عبدالقیوم ملکزاد / ترکیه
درحاشیهءبحث : درلحظاتی که مصروف آراستن بخش دیگری ازسلسله بحث های «غربت» برای ارسال به مسئوولین محترم سایت های انترنیتی بودم ، با دریغ فراوان به اطلاعم رساندند که به اثرغرق شدن قایقی دربحرساحات مربوط به ولایت « آیدین » ترکیه ، بیشتراز 15 نفر – که شش تن آنها شهروند نگونبخت کشورما می باشند – جان به جان آفرین سپرده وداغهای جانکاه دیگری بر دل وابستگان وخانواده های ماتمدار شان نهاده اند .
طوری که مقامات ترکی مدعی اند ، متأسفانه تردد مهاجران ازکشورهای مختلف از جمله افغانستان ازاین خاک - به عنوان پل عبورو ارتباط – به آرزوی خام رسیدن به کشورهای اروپایی ،وقتا" فوقتا" ادامه دارد. اینکه چقدر حوادث فاجعه بار دیگر، در بروبحر خارج ازخاک این کشور ، اتفاق می افتد ؛ به خدا معلوم است ... !
ما ، ضمن درخواست مغفرت به قربانیان چنین حوادث ماتمبار وطلب صبر جمیل به بازماندن آنها ، آرزوداریم که همچو وقایع پرتراژیدی ، عبرتی به سایرین ، بالاخص خانواده هایی باشد ، که با وصف آگاهی ازوخیم بودن عواقب چنین تصامیم ، متاسفانه وسوسه ترک زادگاه وآغوش پرمحبت خانه وفامیل ، گریبان شان را دراختیارگرفته است .
خدا کند برای دفع عوامل چنین بلایا ومصیبت ها ، وجلوگیری ازتکراررویداد هایی نظایر آنچه بدانها اشارت رفت ، چاره های اساسی جستجو گردد . با این امید ، پی میگیریم دنباله ء بحث رنجهای غربت وبی وطنی را :
***
استاد خلیل الله خلیلی ، با وجود آرزوی همیشگی وقلبی اش – که می خواست مدفن او بعد از وفات ، در خاک وطن گزیده شود– آنگاه که در حال احتضار به سر می برد ، با دریغ دریافت که دیگر آن آرزوی جاودانی اش ، به دلیل استیلای دشمن ونامردی های وطن فروشان ، تحقق نمی پذیرد . لذا توصیه کرد ، تا آرامگاه ابدی ا ش در جایی انتخاب شود، که آوارگان بیوطن زاد گاهش ، در آن جا دفن ا ند .
مطالعهء وصیت نامه ء استاد – که با هزار حسرت ودریغ ، داغ جانگداز بی وطنی را با خود به جهان دیگر برد - سخت درد انگیز است وحسرتبار !
روان استاد گرامی(خلیلی) ، آن ابرمرد میدان حماسه وشعر و ادب را شاد می خواهیم . وبه آن سفر کردهء زنده یاد روان شاد، درود می فرستیم ، که فیض اشعا ر آبدار ونکته های قیمتدار و رهنمود های داهیانه ودلسوزانه اش ، همواره مرا وهزاران چو من عشق درگرو وطن مانده را ، به یا د زادگاه عزیزش می افگند وقدر ومحبت آن را در اعماق قلب ملتهبم ، با افگندن نور احساس ، بیشتر می گرداند و حس درد مندی و مردم دوستی را ، افزون تر وعمیق تر می سازد !
با همین تاثر، مجموعه ءگرانسنگ « اشک ها وخون ها » را ورق می زنم . به هرسطر دیوانش ،که دیده برمی دوزم ، در می یابم ، نوایی از آن بلنداست و داغی درناصیهء آن نقش وغم وماتم وحماسه وشوری ازآن پدیدار . درعین حا ل ، هربیتی که با خامهء زیبا وتوانای آ ن ، به روی صفحه ء کاغذ نقش بسته ، بیشتر از دیگر ش بخشنده ء لطف وعنایت است وگوارایی ، توأم با سوز...
آنگاه طبیعی است که جاذبه ء آن ، مرا کش کشان می برد، تادنیای های عاطفه وطغیان ...!
شوق سیر ونگاه افشانیم فزونی می گیرد. می خوانم ومی خوانم ، می انگارم هرمصرع رنگینش وهر بیت دلاویزش ، رگ رگ وجود مرا به انقلاب فرا میخواند. تا می رسم به سرنامه ء «وصیت » . شعری که مطالعه ءآن ، مانند بسا از سروده های وجد ایجاد استاد ، درد آدمی را ازدیاد و اندوه و حسرت انباشته درکوره ء سینه ها ی سوخته را ، عمیق تر می سازد !
زیرا ! او – طوریکه اشارت رفت - با همه آرزوی مفرطی که در انتقا ل پیکر گرامی اش، درشهیدستان درد بار زادگاه خونین خود بعد از وفا ت دارد ، چاره را بر خود حصر می یابد . می بیند ، وزش صرصر جور خزان شرایط ، غنچهء آمالش را پیش ا زشکفتن پژمرده وپر پر میسازد واز باغستان هستی به دورش می افگند...!
اینک وصیت نامه ء گریه انگیز آن پادشه ء ملک سخن ، پیشکش شماست :
چون به غربت خواهد ازمن پیک جانان نقد جان
جادهیدم در کنار تربت آواره گان
گورمن در پهلوی آواره گان بهتر که من
بیکسم ، آواره ا م ، بی میهنم ، بی خان ومان
همچو من اینجا به گورستان غربت خفته است
بس جوان بی وطن ، بس پیر مرد نا توان
کشور من سخت بیماراست آزارش مده
زخم ها دارد ، نمک برزخم آن کمتر فشان
... تا اینجا که می رسم ، ناگزیر می شوم ، از خواننده گرامی بطلبم ، که با هم به نکته های عمیق زیر ، با تمام اندیشه وحواس ، توجه کنیم. تا به پرسش زیر پاسخ یا فته باشیم : آیا برای عشق به وطن ، جمله ای ، یا بهتر بگویم ، شاه بیتی نیکو تر ازاین میتوان یافت ، که شاعر والا گهر خلیلی ، این قهرمان نام آور میدان سخن ، حاضر نشود ، حتی بیل وکلندی بر تن پیکر زار میهن عزیزش ، وارد گردد . ولو حفر جایگهء کوچکی از گوشه ء گلزمین او ، برای به خاک سپردن پیکر خودش ، انجام پذیرد . زیرا ! دریده شدن سینه وطن ، به هر منظوری که صورت بگیرد ، برای استاد ، این فرزند با وفای مادر وطن ، سخت ناگواراست ونهایت دردبار وغیر قابل تحمل . درست کاملا" خلاف ذهنیت نفرت بارآنعده نامردان ویرانگرووطنسوزی که با وصف بهره ورشدن از نعمات عظمای آب وهوا وفیوضات سرشار کشور ، دیوانه ء به آتش کشیدن آن می باشند وتشنه ء ریختن خون مردم بیچارهء آن :
از برای مدفن من سینه ء پاکش مدر
بهر من بر خاطر زارش منه بار گران
داغ ها دارد ، منه برسینه اش داغ دگر
درد ها دارد دگر برپیکرش خنجر مران
رقص رقصان ازلحد خیزم اگر آرد کسی
مشت خاکی از دیار من به رسم ارمغان
ای وطندار مبارک پی اگر اینجا رسی
جز خدا وجز وطن ، حرفی میاور بر زبان
***
نشیده
ء معروف به « تابوت آتشین» استاد نیز- که به این باورم اکثر آوارگان دور از
دیار ومهاجران به غم گرفتار ، آنرا همواره ورد زبان خود و زمزمه ء گوش فرزندان
شان ساخته اند
–
ازجمله ء همان سروده های نهایت پر سوز وروح انگیزی می باشد ،که درغم فراق میهن
انشاد گردیده . اینک اینجا با نقل آن ، جراحت
دوری
از وطن را تازه می سازیم . زیرا می دانیم ، زخم های جدایی و دوری از زاد گاه ،
به
سهولت التیام نمی پذیرد ، مگربودن درآغوش پر مهر او...!
من بی وطن که دور ا زآغوش مادرم
بنشسته ام برآتش و در خون شناورم
برگم ،که تند باد فگنده به هر طرف
گردم ،که حادثات نشانده به هر درم
خورشید نیزه دار فلک می برد فرود
هر صبحدم به دیدهء تر، نیش خنجرم
از هر ستاره برق غضب می جهد برون
چون شامگاه چشم بیفتد به اخترم
دریای بیکرانهء خونست موج زن
گلگون شفق که شام نماید برابرم
این کره ء رمادی سرگشته سیاه
آید به زیر پای چو سوزنده مجمرم
نی خاک جای می دهدم نی فلک پناه
نی مرگ می کشد ز کرم تنگ در برم
خوانندهء عزیزم شاید ایراد بگیرد که من همیشه عادت دارم ، برای ارائهء مثالی از کلام استاد ، به گلچنینی بیشتر ی از گلشن اشعار وی مبادرت می ورزم . ا ما من خود جدا " متوجه این نکته هستم . هرچه تصمیم می گیرم ، تا از پیکر سروده ء زیبایی حاوی پیام سترگ ودلکش استاد ، من باب نمونه ، شاه فردهایی پیشکش کنم ویا به عبارت دیگر ، ازباغسار ارشاد او دسته گلی چند را ، فراهم آورم ؛ باز هم نمی توانم از دسترسی به ابیات شمیم اندود وپرکشش دیگر او- که در واقع همه شاه فردندوشاه بیت ، خود را بی نیاز احساس کنم. لذا ناگزیر می شوم تا از تک تک دسته های عطر افشان گل هایی که به منظور مناسبت وهدف خاصی چیده ام ، دماغ خاطر را معطر سازم . آن وقت است که دریغم می آید دیگران یا خوانندگان مهر آشنای من هم ازشمیدن آن ها بی نصیب بمانند .
با این اعتذار یکجا پی میگیریم ادامه ء آن قصیدهء شورانگیزی را که برای همه ، خاصه به بی میهنان ، حامل پیغامی است درد آلود :
خاکی که پروریده مرا دوستان کجاست
من خاک دیگران چه کنم ؛ خاک بر سرم
تیریست آتشین که به یک نیزه ء شعاع
از تیرکش کمانور خورشید می خورم
زین کهکشان مارتن صد هزار چشم
هر شب هزار نیش خورد ، زار پیکرم
این کاخ های سر زده بر سقف آسمان
کفر است اگر به خاک در دوست بشمرم
امواج «هدسنم» نبرد دل زکف ، که من
دیوانه ء نوازش دریای دیگرم
این عصر معبد زر وسیم است لیک من
نی طالب زرم ، که طلبگار بوذرم
شد روز ها که نیست نوازشگر ضمیر
گلبـــــــــانگ آسمانی الله اکبر م
من راست می نگارم واین چپ نگارها
خواهند آشنا به حروف مزورم
برآشیان مرغ دلم چنگ زد عقاب
اینک به خون و اشک شده سرخ پرپر م
دیگر مرا زجام طرب بی نیاز کرد
زهری که روز گار فگنده به ساغرم
فرخنده مادرم که زدنیا کشید رخت
بسپرد با غرور ، به دامان کشورم
کشور مرا به سینهء تنگش گرفت گرم
پرورد آنچنان که نه پرورد مادرم
با عشق برفروخت نهان خانه ء دلم
با اشک شست گرد غم از دیدهء ترم
از پرتوامید جلا داد خاطرم
وز صبغهء خدای برآراست گوهرم
جز نقش سر بلندی وآزادی و وفا
با هیچ حر ف هرزه نیالود دفترم
عصر مفاسد است کجا رخت خود کشم
دور مظالم است کجا بار خود برم
دیروز بود چشم من وخاک کوی دوست
امروز اسیر قاصدوبال کبوترم
جان می دهم به مژده ، اگر آورد نسیم
مشتی غبار از سر بالین مادرم
فرخنده طالعی ، که صبا دسته های خار
آرد به من زخاک شهیدان کشورم
کانرا نهم به جای مژه روی چشم خویش
یا بر فراز سر چو گرانمایه گوهرم
پیری رسید وجای گهر می چکد کنون
خونابه ء سرشک زکلک سخنورم
یک داغ به نگشته فلک آزمون کند
هردم به رنگ دیگروبا داغ دیگر م
جای عنان نهاد به دستم عصا دریغ
تا من عصا زنان سفر مرگ بسپرم
تابوت آتشین شده در چشم من جهان
ازهر جهت گرفته سراپا در اخگرم
گرمرده ا م تپیدن بیجا برای چیست
ور زنده ام چگونه به تابوت اندرم
***
دراین قسمت از سلسله بحث های غم آلود «غربت » مهمان خوان « عید» غریبان می شویم و نظاره گرسیمای سرخ « بهار » خونین !
به این باورم ، آنچه طنین این بحث هارا شنیدنی تر می سا زد ، رویش فریادی است برخاسته از ژرفای دل درد مند استاد خلیلی . آن که او ، صدای ضمیرآواره گان وطن ، در کوچه غمهای غربت ا ست .
شادروان استاد خلیل الله ، در تهنیت نامه عیدی ، وضع آواره گان را چنان دردبار تمثیل کرده که هر خواننده وشنونده صا حب احساس ، خصوصا " آن هایی را که کام شان با مصایب غربت وبیچاره گی و پدیده های دردناک آن ، آشناست ، سخت تکان می دهد :
مبارک باد عیــــــد آوره گان را
که زیر آسمان جـــــایی ندارند
اگر اینجا به غربت جان سپارند
برای قـــــــبر مـــا وایی ندارند
- - -
مبارک باد عیـــــدآن مادری را
که فرزندش به خون غلتیده امروز
به جای روی گـــتتترم تابناکش
به زاری مرقـــدش بوسیده امروز
بهار ؛ دلپذیر ترین فصلی است که همه شعرا ، از جمله استاد ، سخت شیفته آن بود ودامن دامن گلاب سخن به پیشوازش نثار می کرد .
به گلزمین آثارش به سیر می پردازیم و گلدسته هایی بویا از گلشن کلامش را می چینیم و می شمیم. بنگریم که عندلیب دل درد مند او واحساس وضمیرش از بهار آلوده به خون کشور چه شکوه هایی دارد؟
دیوان پربها و قیمتدارش را می کشاییم . می پنداریم استاد با چشمان مرطوبش درسکوی اندرز- در حالی که با مخاطبان خود درد دلی ورار ونیازی دارد - فرازکرده و در خلال هر بیتی می موید و وا وطن می گوید . می پرسیم : ای بلبل دستان سرای گلستان « شعر» ! وای مجروح ازخار خار هجران و بی میهنی ! و ای آنکه توهمواره از درد بیکسی وناله های شبانه نوشتی !
اکنون که باز موسم آوارگی وشام فرا ق است ، آیا میدانی که به آوارگان کشورت دراین سرزمین ها چه ها می گذرد ؟
ای استاد ! می خواهیم ازتوبشنویم . پس ناله برکش . مگو :
« بیوطن را لب فرو بستن سزا ست » بل آرزومند آنیم تا بگویی : بی وطن را ناله ها کردن رواست .
زیرا اشعار دلپذیر تو درد دل بیوطنان است...!
از لابه لای
مشحون از درد دیوانش، پاسخ می افشاند :
ازمن آواره
پرسیدی که من در چیستم
زین سوال ناموجه روز ها بگریستم
کشورم دراشک وخون، من لاف هستی، ای دریغ
دوستان ! من نیستم ، من نیستم ، من نیستم
سنگر مردان صــــــــلای عام داده ، لیک من
زیـــر تیغ اجنبی تا چنـــــد بایـــــد ایستم ؟
می گوییم : استاد ! هرزمان که صدای بهار را می شنیدی ، افزون تر از هر که می خروشیدی و اشعار نغز در وصف آن می سرودی . می گویند ، به کشورت بهار دامن خواهد گسترد . رنگ همه چیز را عوض خواهد کرد . زیبایی هارا به نمایش خواهد گذارد . طبیعت رنگی دیگر به خود خواهد گرفت و...
با ورق زنی مجموعه دلپذیر ووجد ایجاد آثار گرامی او ، می نیویشیم ، که باز استاد بی اختیار به ناله می پردازد . چندانکه سینه های داغدار پرسندگان را ، هم چون سینه خونبار خودش ، کباب می سازد .
استا د برای ما می گوید :
که ما از بهار نگوییم ونام گل ولاله وشکوفه وچمن را ، بر زبان نیاریم.
ا و با فریادی آمیخته با درد وماتم وچشمانی آلوده از نم ، می افزاید :
بلی آگاهم که بهار آمده ، اما جلوتر از آن ، از این فا جعه نیز خبر دارم که تن وطن مظلومم چنان علیل و بیمار است که :
به جای موج ، خون میجوشد از انهار خندانش
به جای لا لــــه روید داغ از طرف گلستانش
آری ، میدانم که بها ر به سرزمین دیگران ، با ناز وکرشمه ای که
خاصه ء آن است ، دامن کشان و خرامان از ره رسیده ، لیکن در خطه ء خونبار ما
ویا :
به
آن آتش زده گلشن ، بهار امسال می بیند
که برخاکسترش صد گونه بسته نقش حمرا خون
من از آمدن بهار گل افشان ، مطلعم ، ولی بیشتر ازآن از این فاجعه ء درد ناک که ، گفتنش برایم سخت دشواراست . یعنی :
گویند زهر گین شده آن چشمه ها که داشت
نوشــــــــــــابه ء بهشتی و اوصاف کوثری
گویند پایمـــــــــــال ستــــــوران کفر شد
آئــــــین ایزدی وشعــــــار پیمبــــــــــری
ناله های حسرتبار استا د از هم فرا تر می رود ، درگوش ها طنینی دیگر می اندازد. ا و به نحو ی ، افاده می کند که شرایط ، خامهء توانایش را ، مسا عد برای وصف بهار نیست . توجه کنیم :
گلگون گفنان را چه بهار وچه زمستان
خونین جگران را چه بیابان چه گلستان
در کشور آتش زده در خانه ء ویران
کس نیست زند بوسه به رخسار یتیمان
کس نیست که دوزد به تن مرده کفن وای
ای وای وطن وای
ومی افزاید : سخن از «بهار» چه به کار آید وچه مفهومی دارد ، درسرزمین مومن پرور ی که :
قرآن خدا را به ته پاشنه سودند
با داس جفا کشت امید تو درودند
آ میخته با زهر فضای تونمود ند
آثار گرانقدر ترا جمله ربودند
بر پا وسرشیر ببستند رسن وای
ای وای وطن وای
و می افزاید :
بهر کجا که بهار است لاله آرد و گل
شگو فه زار کند دشت وکوه ودامان را
قیامت است که آرد بهار تحفه به ما
به جای لاله و گل داغ نوجوانان را
بهار آمد واز خون ما چراغان کرد
فضا ودره و کوه وسرا وبستان را
به هربهار که می کردم از گل ونسرین
چو باغ جنت پر ، دامن وگریبان را
کنون نگر که به سیلاب اشک می شویم
طــــــراز شعر ونگارکتاب ودیوان را
***
به مهاجران مصیبت رسیده ووطن شیفتهء ما ، دیدن مناظر طبیعی سرزمین دیگران ، گوارا یی ودلچسپی چندانی ندارد. جشن وسرور مردم کشورهای دیگر ، وزش نسیم صبحگاهی وباد صباو چشمه ساران وجویباران خاک آنها ...، اگر حامل کشش وجذابیتی است ، برای باشندگان خود آن سرزمین هاست .
آوارگانی را هم شاهدیم که : از دیدن چنان حالات وزیبایی ها ، تاثردیگری برای شان پدید آمده و احساس فرقت یارودیار بیشتر به آزار شان پرداخته و وهمین طور چه بسا احیان ، از آنچه درکشور شان می گذشته ، غمگینانه موییده اند . درست همگون با شکوه و ناله و زاری استاد ، که خطاب به آفتاب فریاد ی درد ناک سرداد ه :
در شهر های ما همه خون آوری واشک
اینجا هزار گونه زروگوهر آفــــــــتاب
ماتمسرا ست دشت ودر وکوهسار ما
هرگز متاب آنطــــــرف خیبر آفتاب
اینجا نشاط بینی و شادی وخرمی
آنجا فغان وناله وچشم تر آفتاب
از پرتوتونفخه ء باروت بردمــــــــد
آنجا چو سرزنی توبه هر سنگر آفتاب
آنجا که برف ها شده گلگون به خون خلق
دامن بچین مباد شوی احــــــمر آفتاب
بینی هزار گرسنه کودک سپرده جان
زاروبرهنه در بغل مادر آفـــــــتاب
بینی هزار پیکر بیماروناتوان
نی جا مه ونه نان ونه درمانگر آفتاب
در غزنه گوش نه که سنایی کند بیان
شرح جهاد مرد وزن ودختر آفتاب
آموبه موج موج کند مویه روزوشب
یک چشم باز کن آنسوتر آفتاب
در چشم ما ستاره شده جرقه های نار
وین آسمان چو مجمر وتواخگر آفتاب
***
دراشعا ر روانشاد استاد خلیلی ، بعد از یورش ارتش سرخ ، آواره گان بیچاره ء سرزمین ما چنان غمگین و دردمند و خسته اند که شب وروز شان جز به گریه ودعا ، سپری نمی شود :
خاتـــــــم ملک سلیمانی که دارد نقش حق
ای خدا کی می شود زانگشت اهریمن برون
استاد از زبان مهاجران ، دلیل درد مندی واندهگین بودن را ، تداوم تیره روزی های ایشان میداند ،که گویی خورشید جهانتاب را مجال تابیدن بر آسمان آنها نیست :
تیـره روزی های ما پایا ن ندارد ای دریغ
در سپهر ما مگر خورشید تابان مرده است ؟
استاد درآن دیار ، با عالمی ازحسرت و عسرت واندوه زیست وهیچ شبی نبود که ضمن وصف آزادگان ومجاهدان وتشویق آنها برای جهاد و مبارزه ءپیگیرعلیه دشمنان مردم ووطن ، سوگناله ای از سینه غمبارش بیرون نتراود واز ماتمسرای به خون خفته اش و از خاک جان پرورش نگوید :
بازامشب دوستان کشور به یاد آمد مرا
سوختم آن خاک جان پرور به یاد مرا
شام دیدم مرغکی برگلبنی خفته به ناز
آشیــــــان مهربان مادر به یاد آمد مرا
عشق گلزار وطن در سینه ء پر درد من
در دل امواج خون گوهر به یاد آمد مرا
سوخت سرتا پای من هردم چو در کنج قفس
کشور آزاد در خون تر به یاد آمــــــد مرا
هرچند استاد در دوراستیلای بی خدا یان وکمونستان ، از این عبرتکده به سوی جهان باقی رخت برکشید . ولی من به باورم که پیام او وصدای رسای او ، جاودان خواهد ماند . با ا ین تذکر با ید افزود که : درد بی پایان پس از تهاجم ارتش یاد شده ( دور سیاه طالبی و هجوم همسایهء جنو بشرقی) هم کمتر ازآن ، یعنی ( تسلط ارباب جهل و بی دینی ) نبود و حتی در مواردی مصیبت بار تر ازآن ! مصیبتی که درمغز جان ما آتش می زد . لذا قلمداران را سزاست ورسالتی فراپیش شان ، که از انتقال پیام استاد ، به نسل نسل کشور ما فرو گذاشت ننمایند و از آرزو های دل درد مندش آیندگان را آگاه بگردانند وعشق وطن ومردم دوستی را خوشه خوشه از لابه لای گلزار آثار گرانسنگش ، برچنند وآنها را به مردم ارمغان آرند وبالاخره ، بیوطنان را باالهام از نوحه وزاری او ، ازدرد غربت حالی بسازند .
ای کاش او تا روز گارانی دیگر، زنده می بود وبانغمه های جانسوز، باز از فراق کشورمیگفت وخوننامه می نوشت. و ما با زمزمه سروده های شور آفرینش ، یاد پغما ن میکردیم وخاطرات دلنواز رفتن به پروان را زنده می ساختیم و به داستان های غمبار و زمزمه های حزن انگیز « نیلاب » ،از زبان او، گوش جان می سپردیم. همانگونه که میگوید :
شهر کابل معبد ماوتوباشد بی سخن
کعبه یک کعبه است هم آن توو هم آن من
سرخ می بینم چمن را من به رنگ خون دریغ
یا غلط میبیند این چشمان خون باران من
***
آواره به هیچ سرزمینی احساس آرامش نمی کند. همه جای دنیا – جز کنار مهر بار میهن – برایش نا مانوس است و وچه بسا اوقات ، جانگزا و درد آفرین .
دل مها جر به هیچ خطه ای آرامش نمی پذیرد . او بهترین ومطمئن ترین آسایشگاه را برای خویش ، سایهء بید وطن می داند . چنانچه استاد ، این راوی حدیث دردمندی ها ، ترجمان رنج های توانفرسا ، یاد سایهء بید پدری را ، که درزادبومش غرس یافته وبالاخره نموکرده وبزرگ شده ...، از هوس سایه ء «طوبی» ترجیح می دهد :
هرگز ننمایم هوس سایهء طوبی
تا یاد کنم ســــایه بید پدری را
ویا درست مانند پیام آگنده از درد زیرین وی ، که درقالب ابیاتی شیرین ، چنین ارائه داشته است:
روزها گرم است می خواهم سوی پغمان روم
تا به زیر سایه آساید دل نالان من
یاد پروان زنده سازد خاطرا ت مرده را
کونسیمی تا بیارد مژده از پروان من
قصه ها «نیلاب » آرد از قرون بیشمار
گر بجویی داستانش بازکن دیوان من
آن درخت سالخورده ء تخت استالف بسی
داستان ها یاد دارد ازمن ویاران من
***
کابل- پایتخت کشور - چنان برای استاد عزیز بود که معبد برای عابد . چنانچه در سطور بعدی می خوانیم ، او برای وطن ، علی الخصوص کابل ، درهر موسم ، بالاخص بهار وتابستان ، رنگ وهوای دیگر داشت. خاطره های شیرین ، گوارا ولطافت هوای پغمان ودره ها و تفرجگاه هایی نظیر آن ، زمانی در دل غربت نشینان بیشتر تداعی و آرزوی آسودن به زیر سایه ء در ختان باغسار کشور خواستنی تر می شود که گرمی سوزان ملک دیگران هر نفس از پیکر آنان ورگ رگ جان شان نیشتر زند :
تاریک گشت یکسره ایام زندگــــــی
گر کس زروز حرف زند نیست باورم
نا آشناست هر چه ازاین پــــرده بشنوم
بیگانه است هر که دراین صحنه بنگرم
من به این باورم ،کمتر غریب وآواره ای در روی کره خاکی سراغ خواهد شد که خاطره های دلنشین بودن به آغوش مأمن مألوف او ، در دلش نقش نباشد .
وهمینطور، به ندرت میتوان آواره ای را سراغ کرد که ( اگر اندکی احساس در ضمیرش زند ه باشد )، از درد فراق وطن به گونه ای که استاد موییده است ، ننالد:
دل همدلی ندید به درد آشنا که من
در پیش وی نشسته گریبان خود درم
هر لحظه زهر می خورم و زنده ام هنوز
زین تنگنا به کوی عدم ره چسان برم ؟
یاران کجاست کشور زیبای من در یغ
کاین نیمه جان به پای گرامیش بسپرم ؟
نیلاب من کجاست که هر روز می گذشت
غوغا کنان زپیش چو سیمنه اژدرم
***
قلم استاد وفکر واندیشه ء رسای ازجملهء سرمایه های بزرگی به حساب می رفت که برای یافتن نمونه اش زمان لازم است .
ای کاش او زنده می بود ، تا آنچه را که یک دهه قبل راجع به سوءنیت همسایگان فرموده بود ، نظاره می کرد که اینک چگونه کاملا" تحقق پذیرفته است. اوگفته بود :
شمشیر تیز این دو سه کشورستان دریغ
یکـــروز کس ندید نهان در قــراب ها
ای سـتتاده مردمی که توقع نمود ه اند
رقـــــــــص کبوتران حرم ، از عقاب ها
سر ها به خـــاک خفت که تا چند بلهوس
گلگــــــون کنند ساغرعیش از شراب ها
کو زبانی همچون زبان استاد وکوخامه ای مانند قلم توانای استاد که بتواند ، وضع گریه انگیز کشور ر ا ، به گونه ای که است ، به تصویر بکشد ؟
جای باران کـــــرم ، مرگ فرو بارد ابر
جای آب از جگر چشمه تراود همه سم.
هرچند استاد ، باشیوه مردانگی ومروتی که او را توأم بود، به سهولت نمی خواست طرف حسن نیت وخیر اندیشی را در مورد هیچ یکی ازهمسایگان از دست بهلد ، اما در مواردی که می دید ، نامردان نظر سوء وغرض آمیزی درباب کشورش ودر باره ء مردمش دارند ؛ آنگاه شمشیر شهامت به کف می گرفت و پردهء مصلحت را می درید.و به حکم مکلفیت دینی ووجیبه ء ایمانی وملی ، در برابر آن می شورید وآن ها را به باد نفرین قرار می دا د :
دارد دو روی هـــــرکه بـود در جهان ما
یک رو به سوی مــا و دگر در حجاب ها
***
درفرجام این بحث ، لازم میدانیم به تقدیم قطعه شعری بپردازیم که سخت منبعث از عشق سرشار استاد نسبت به وطن است . ولی مقدمتر ازآن میخواهیم بیافزاییم که :
محبت عمیق وعاطفه شدیدی که استاد نسبت به وطن داشت ، حس ناسیونالستی اش را آنقدر بالابرده بود، که معلوم می شود کمتر کسی به اندازه ء ایشان اندرین باب داد سخن داد ه و طریق غلو واغراق پیموده است.
هر چند از لحاظ اعتقادات دینی ما، اطلاق « پرستش » جز برخدای یگانه ، خالی از اشکال نیست . اما استا د با توجه با محرومیت های بیش از حدی که به خا طر کشور ومردمش متحمل گردیده ، چنان هستی اش با عشق وطن عجین یافته ،که نمی تواند از دوست داشتن ، ولو به حد افراط ومبالغه آ میز آ ن ، دمی لب فرو بندد وعشق آتشینش را مستور نگهدارد . مبرهن است که با چنین عشق سرشار ، وقتی که زاد گاه او ، مورد تهاجم وحشیانه وسفاکانه قرار می گیرد واو را باسنگدلی از آغوشش به دور می افگنند ؛ چاره ای جز فریاد وناله ندارد . دریای فکرتش متلاطم تر وتوفانی تر می شود و مواج تر وغوغایی ترو... و آبستن سوز وگداز بیشتر...!
شعر معنون به « به پیشگاه وطن» را باهم زمزمه می کنیم . شعری
که به آن روح عشق آتشین ژرفی دمیده شده ومحتوایش ، به گو نه ای انعکاس
یافته که ذکرش رفت :
داند خدا که بعد خدا می پرستمت
هان ای وطن مپرس چرا می پرستمت
ذرات هستی ام زتو بگرفته است جان
چون برتری زجان همه جا می پرستمت
درنیمه شب که باز کند آسمان درش
باصد هزار دست دعـــــا میپرستمت
چون پرشکسته مرغ که ازآشیان جداست
اینک زآشیانه جــتتتدا می پرستمت
پیری نمود قامتم از بار درد خم
زاری کنان به قد دو تا می پرستمت
از شوق کوچه های گل آلود تنگ تو
در شهر شاخزن به سما می پرستمت
از یاد رود های کف آلود نعره زن
دیوانه ام به شور وصدا می پرستمت
ازیاد مرغ های فلک تاز درهوا
با مرغ آرزو به هوا می پرستمت
از یاد آن چنار کهن سال سبزپوش
درپیش برگ برگ جدامی پرستمت
چون بوی گل به یاد توام می برد به باغ
با لرزش نسیم صــــبا می پرستمت
هر جا که مطربی کند از شوق نغمه سر
در پرده پرده ساز و نوا می پرستمت
بعد مکان اثرنکند در دیار عشق
ای دور از نظر به کجا می پرستمت
با آن همه مصیبت وزندان که دیده ام
با گونه گونه جور وجفا می پرستمت
ثروتمدار شهر سزاوار ذکر نیست
از بهر آن یتیم گـــــدا می پرستمت
ارباب جاه درخور تعظیم نیستند
از یاد قوم برهنـــــه پا می پرستمت
از یاد کشتگان به خون غرق گشته ا ت
در خون واشک کرده شنا می پرستمت
ازیاد آنکه با لب شمشیر آبدار
صد بوسه داده روز دغا می پرستمت
از یاد سنگری که سرافراز مردمان
با حون خویش کرده بنا می پرستمت
درتنگنای زندگی وخوابگاه قبر
در عالم فنا وبقا مـــــــــی پرستمت
هم با حریر خامه وهم با زبان دل
هم آشکاروهم به خفــا می پرستمت
روان استاد شاد وتابحث بعدی خدا نگهدار
***