عبدالقیوم « ملکزاد»
انقره
H.A.Q.Malikzad@gmail.com
یکشنبه ( 14 ) می ، مصادف است با روز گرامی داشت از مقام والا وارجمند مادر.
در نوشتهء ذیل ، احساس فرزندی به نگارش در می آید که از داشتن نعمت عظمای این عزیز ترین موجود روی زمین ، بی نصیب شده است :
نجوایی با روح مادر
هرچند ازمرگ ، به مصداق «کل نفس ذایقه الموت » گریزی نیست ، اما وصول خبردردناک افول خورشید تابان زنده گی مادر ، که رمز شادی من ، قوت قلب من ، روح من و...، درگرو تابش مهر هستی بخش او بود ، چنان تکانم داد که بی اختیارفریاد زدم ، سر را به بردر ودیوار کوفتم ، دست وپای خود را گم کردم .گویی «آسمان را کندند وبرسرم ریختند ، نمی تواستم نزول این فاجعه را باور کنم ».
زیرا به راستی من ،
«باور نمی کردم که روزی پیش آید
کز مادر ، آن آرام جانم دور باشم
درکنج غربت بگذرانم عمر خود را
افسرده ودلمرده و مهجور باشم »
داغ غمی تازه به دل خیمه زد . سنگینی درد را زمانی بیشتر احساس ولشکر غم را آنگهی کمین گرفته در حریم دل یافتم که، هر چه جستم ، دراطراف خود ، همدمی نیافتم . انیسی به سراغ وپرسشم نیامد. تسلی دهی ، ماتمخانه ام را دق الباب نکرد . چنگال خونریز غربت ، همراه با کارد بیرحم بیکسی ورنج بیهمدلی و...، چنان به گلویم فشار آوردند که چاره یی نیافتم جز اینکه با حالتی زار وتسلیم پذیر ، فریاد زنم وبگویم :
«همان بهتر که میرم درغم خویش
چو شمع کشته دارم ماتم خویش »
درهمچو یک فرصت دردناک ویاس انگیز ، تنها چیزی که برایم مرثیه می خواند، درودیوار وپنجره بود و وزش باد های سهمگین غربتستان !
همین که نفسی فراسوی هستی ام می تاخت ، می دیدم که دل ، بی اختیار آهنگ ناله دارد وچشم، بی وقفه ، چون ابر بهاری ، خونابه فرو می بارد . هردانه ء اشک ، مضمونی از
« سوگ » بردامن می نگاشت وآه هر نفس ، سطری از کتاب «بغض» و «نا امیدی» باز
می خواند.
مایل بودم که ناله ، توفان خروشی به پا کند ، چون کشایش گره وعقدهء سینه ، دراختیار او قرارداشت . می گفتم :
« زهستی به جز ناله مقصود نیست
نفس مایه را ، به جز این سود نیست »
... گذشته های دور ونزدیک را ، فرا یاد می آوردم . خاطره های تلخ وشیرین را از برابر
دیده گان اشکبارم ، عبور می دادم ولحظه ها، با پرواز اندیشه به سوی خاطرات ، تلخی رنج ومرارت درد را ، با طعم کشنده تر از زهر ، به کامم فرومیریختند . خصوصا " آن دقایقی را ، که دور ازنظر من ، تابوت مادرم را به آرامگاه ابدی می بردند واورا به خاکش می سپردند...!
با خود می گفتم :
چقدر بد بخت بوده ام ، که نه تنها در زندگی، درست نتوانستم ، درخدمت مادرم باشم ؛ حتی هنگام مرگ ، آخرین دیدار شان نیز نصیبم نگشت و دردناکتر ازآن ، سزاوار و یا شایستهء آن نشدم گوشه ای از تابوت شانرا ،به شانه حمل کنم وتاواپسین منزل ، ایشان را مشایعت نمایم !
بلی؛ این درد بزرگم بود و می گریستم :
« دمی با گریه توفان کاری ام بود
حباب آئینه ء دلداری ام بود
نفس درپردهء دل آه می بیخت
نگاه ازچشم حیران ناله می ریخت »
روزگار مدیدی است که از برافراشته شدن خیمهءسیاه ماتم مادر ، در صحرای زندگی ام
می گذرد؛
« خنده دوری کرده ، شادی بسته رخت
آن یک از لب ،این یک از سیمای من !»
آه ، ای ما در ای سفر کردهء جاوید من !
« آوخ ، که نیستی تو ودراین دیار درد
جز غم کسی نکوفت در خانه ء مرا
یک آشنا نبود که یک لحظه بشنود
فریاد روح عاصی ودیوانهء مرا»
***
ای دل گنهکار!
افسوس که قدر مادر عزیزم را ندانستی .
می ترسم ، آری ! می ترسم آن که مرا باگریه های پیهم دمساز کرد، مباد به وقت مرگ ، با ناله ء زار گفته باشد :
- « چو قدرم را ندانستی ، زدستت
به سو ی آسمان پرواز کردم »
ای دل خسته ! از داغ بیمادری بنال...
بنال ، به فقدان عزیزی که :
« امروز دیده بسته وآرا م خفته است
آسوده است زمحنت وشور وشرار( تو)! »
***
ای خدای یگانه !
من غریق دریای غم وقلزم ماتم را ، دریاب وصبرم بخش ، چنان به درد اندرم که:
«میچکد در رخ من اشک نیاز
می دود در رگ من زهر ملال »
به من ای خدای مهربان ! رحمت کن ، چون موجودی که بعد از تو، مهرش را پایانی نبود ، از دست داده ام .
آری ، خدای من!
مادری را ، که لطف کرده بودی ، قلبش بهشت مهر بود وآغوشش پرورشگاه خوشی های بی پایان وسایه اش امتدادگاه آرزوهای شیرین وگوارا !
مادری که:
« فرومی شد سرخاری به پایم
فغان از قلب زارش می برآمد »
موجودی که ، اگر راست بگویم : از عمرخویش خیری ندید . زنده گی اش همه به رنج و محنت گذشت. بااینهم هرگز به فکر غم واندوه خویش نبود ، الا غم من !
خدایا !
اورا موجودی آفریده بودی ، که هیچ مهری نمی توانست با مهر بزرگ وبی آلایشش – بعد از مهر تو – درجهان برابری کند .
موجود عزیزی که :
« پیش گهوارهء من ، دردل شب
مشعلی زآه سینه می افروخت
گرچه پروانه وار پر می زد
لیک چون شمع ، تاسحر می سوخت
او به هم آ ه و اشک می آمیخت
تا مرا خواب ناز می آموخت
تا نریزد به گونه ام اشکی
دامن از آب دیده تر می کرد
گر خراشی به پای من می دید
می خروشید وناله سر می کرد !»
یا رب ! ای خدای مادر آفرین من !
او را ببخش وبه من از لطف خویش ، از طفیل رنجهای بی پایانی که برای من کشیده بود، واز برکت اشک های نیمه شب وسحرگاهی اش ، رحمت کن ، که بیمادرشدم .
آری ، بیمــــــــــــادر !
« مادر که مرد، سوخت بهار جوانی ام
خندید برق رنج ، به بی آشیانی ام
هرجاگلی به خاک فتد یا د می کنم
از زنده گانی ام ...»
خدایا ! در این غربتسرای درد انگیز ، به سان آن کودک نابینایی که تا پای عمر ، از دیدار چهره ء تابان مادرش محروم ودر رنج بود، از درد دوری چندین ساله ء او نالهء آنچنانی دارم که می گفت :
« الهی ! دیدن هیچ یک از لطایف این جهان گذران را آرزو نمی کنم . اما ای کاش ، یک بار...،
فقط یک بار ، روی مادرم را می دیدم » چون : یقین کامل دارم :
میان بندگانت ،
« کسی هرگز نگیرد جای مادر !»