عبدالقیوم « ملکزاد»
انقره
دمی که بهارا ن را نگاه ، ازپنجره ء دیگر بود
این بخش نوشته ، بهاران روزگاری را به تصویرمیکشدکه مجاهدین (درهشتم ثور 1385) قدرت را ازکمونستان ، در حالی تسلیم گرفتندکه درراستای تحقق آن، بهای سنگینی پرداخت شدوخون بیشتر از دو ملیون انسان خداجوی آزادی پو ، به زمین ریخت .مسلما " رسیدن ناخدای رستاخیز به ساحل نجات وآزادی ، بعد ازدو دهه جهاد مقدس وپیکار خونبار،افتخاربزرگ نه تنها به سرافرازان دشمن شکن افغانستان تلقی میگردید، بلکه مایهء خوشی وسرور مسلمانان جهان نیز به حساب می آمد. لذا خنیاگران امید ومباهات ، بابرپایی مجالس جشن وپایکوبی، ضمن نواختن آهنگ دلنواز رهیدگی ، ازبوسه خواهی لب پیروزی ازرکاب مجاهدان وازتولد «عزت» و«شان »ازبطن انقلاب ، مژده آوردندو به گوشها رساندند: که اینک خورشید طرب ازپس ابر های تیره رنج ویاس واسارت واندوه ، با جلوه ء خاصی به تابش ورقص طرفه آغازیده . صبح هزار رنگ تبسم «مباهات» برلبهای مشتاقان آن شکوفیده . بناء" می سزد تا زبانها ، به ساز تهنیت چنگ زنند ونام با ابهت مجاهد را، ملت عزیز وسربلندسرزمین شیران را ،در سرلوحهء تاریخ به خط زرین رقم زنند .صیت واعتبار آمیخته با افتخارش را به اقصای عالم بپیچانند. همان بود که تشکیل دولت اسلامی درافغانستان ،امید ها ی فراوانی را دردلهای مردم دربند جهان بالاند، همزمان :
«یاران خبر جلوه بی پرده شنیدند
پروانه صفت درطلب شمع دویدند »
اما ...!
چه درد آلود بود وحسرت زا ، که پس از سپری شدن دوره ای کوتاه :
« بیرون نقاب آنچه شنیدند ندیدند
خورشید دمی ازپس دیوار برآمد
درپرده نهان شد! »
آری، با بدر شدن دست های کثیف مداخله وتوطئه درپهلوی وزش صرصرخودخواهی ، قدرت طلبی ، انحراف وفساد ...، از وادی اندیشه های برخی از راهیان جهاد ، شیپور جنگ خانمان برانداز وخونریزی به صدا درآمد. مردم بیچاره ومظلوم چنان غرق موج پریشانی ومحو شکست زورق طوفانی شدند، که باگذشت هرروز ، شکوه وعظمت جهاد وانقلاب عظیم اسلامی ، آهسته آهسته می رفت تا رنگ ببازد ومتاسفانه با دیدن هر سلاح به دوش- که جمعی آنرا به منظور امر مقدسی حمل می کردند- در هر گوشه وکنار کشور، ویژه شهریان بیچاره ء «کــــــــــــابل » تجسمی از نفرت وبد بینی ، پدید آید...!
قلمداران دردکش وارباب احساس ورفاه اندیشی که رسالت شان آوردن نوید سعادت بر غمخستگان است ، درمیان امواج اندوهی از آه وحسرت ، به چهره های دروغین، نفرین نثار کردند که :
چرا ( برخی )، افتخارات جهاد را درلباس مجاهد به پول وقدرت طلبی وزرق وبرق دنیای ناپایدار معاوضه کردند ؟
چرا ، گلهای آرزوی مردم را - مردمی که بااشک ونیایش وتضرع ، شوقمندانه وارادتمندانه خواستارپرپایی نظام مردم سالاروبرخواسته ازاندیشه خداپرستانه بودند- به این سادگی وقساوت پر پر ساختند؟
چرا ، ساغر امید مردم عزیز ازجمله ساکنین کابل ، این قلب پرتپش کشور را در بحبوحه ء جوشش خوشی ها واوج امید وآرزو وشور وشعف ها ..، با سنگ جفا ونامردی شکستند و...؟
...آن روز ها عروس بهار، برای آراستن طبیعت، به ویژه سیمای کابل ، از دیاران دور برگشته بود. مردم انتظار داشتند که شروع سال سیزده هفتادویک، بارهایی ازهفت خونین ، به پیشواز هشت رنگین خواهند شتافت و به همین ترتیب ،به پیشواز دونعمت عظیم بساط نشاط خواهند گسترد:
- یکی بر مقدم ورود عروس گل افشان طبیعت: ( بهار)، که پس از سالیان دراززمستان زدگی، به مفهوم واقعی اش - که مظهری از رفاه وخوشحالی است- وبه دور از مصایب جانکاه اسارت و عاری از رنج بیشمار تازیانه های آدمکشان قسی القلب ، می شتافت ،که وجب وجب خاک کشور غرقه به خون مارا به سلول های زندان تبدیل ساخته بودند .
- استقرارنظام مردمی واسلامی وسقوط رژیم وحشت وکشتار ...! نظامی که ملیون ها انسان این مرزوبوم ، عزیز ترین های شان را برای نیل به آن ، عاشقانه به قربانگاه ها فرستاده بودند. ..
اما دریغا ، که اشکهای شادمانی ، به زودی رنگ اندوه ورنگ خون برخود گرفت.
بهار ستایانی که با استقبال از تعویض طبیعت ، تغییر اوضاع را نیز ، به حجله جشن وخوشی نشسته بودند وبه وصف هردو چکامه های طرب میسرودند ، در فاصله زمانی کوتاه ناگزیر شدند تا باز فریاد برآورند که:
چرا با ز عروس زیبا پیکر بهار، به این زودی در خون نشست ؟
چرا باز مقدم او«جفاتمهید» است؟
چرا « ذوق نگاه »، در چمنزارش« پای در دامن شکسته »؟
چرا تا هنوز بهار آرزوهای مردم ، شکوفا نگشته ؟
چرا دست ها، با مهربانی ، اقدام به ستردن اشک های خون آلود یتیمان ،بیوه گان وهزاران انسان درد دیده ورنج خسته ، نمی کنند؟
چرا بهار ، این مظهرلطف الهی ، باز امسال آمیخته با درد است ؟
چرا باردیگر به هر سوماتم زدگان ، «گدازناله میرویندوتخم اشک می کارند...؟»
چرا به جای ریزش باران طراوت زا ، با ز به هر کوچه وخیابان و در صحاری و جویباران ، امواج خون انسان جاری است؟
« بپرس ازشقایق که چون میدمد
که جای گل ازخاک ، خون می دمد؟ »
و:
« درآن زمین که شهیدی به خون نغلتیده است
بهار لالهء سیراب بر نمی آید»
به همین نحو ،
صفحه خونین شفق ، باز گویای حالت زار وزبونی ، به گونه دیگر است که مردم حسرت زده ومایوس ما ، بهار وطن را ، در رنگ شهادت خفته می بینند ، چرا ؟ وچرا امسال نیز موسم خوشی آور ، یعنی بهار طبیعت ، بهار رفاه ، بهار آرامی ، بهار صمیمیت ، بهار احساس، بهارترحم ، ...چندین بیابان دورترمینمایدو...؟
مگر آدمکشان تا هنوز ازریختاندن خون انسان های بیگناه خسته نشده اند که باز به نحو دیگری بدان دست یازیده اند...؟
... متعاقب اینهمه پرسشهای دردآلود ، غمگینانه خروشیدند:
پاسخ این چرا ها را باید کسانی بدهندکه : باسرنوشت مردم بازی کردند. آبروی جهاد را ریختند، مسلمانا ن گیتی را شرمسار وسرافگنده ساختندوتنها به یک چیز اندیشیدند :
وآن همانا : تصاحب و انحصار قدرت ، منهای سایر اقشار وگروه ها واقوام وملیت ها وحتی کسانی که سنگین ترین بار مسوولیت جهاد ومقاومت را بر دوش کشیدند...!
آری، پاسخ این چرا ها را آنانی باید دهند که همه تعهدات وشعارهای شان را ، به باد فراموشی سپردند وتاتوانستند مغزواندیشه وتلاش خود را به منجلاب فساد وزشتی آلودند...!
کسانی پاسخگو باشند که : به یک بارگی عوض شدند ورسن خود خواهی را تا کهکشان رساندند وتوسن غرور وکبر وخود بزرگ بینی را چنان مهمیز دادند که پنداری جز آنان هیچ کس و هیچ جنبنده ای را حق ویا مجال جنبیدن وزیستن ، دراین عرصه عبرتناک نمی باشد...!!!
کسانی
پاسخگوباشند که ، مصداق این بیت شاعر شدند:
« همچو کاغذ باد هرکس را هوایی در سراست
از برای سیر مردم ریسمانش می دهند »
آری !اینک مجددا " بهار در سرزمین خونین ما ره کشوده . اما چنانچه ازسیمای آن پیدا است :
امسال نیز اندر وطن چون پار غمگین آمده
حسرت گرا، رنج آشنا ،باقلب خونین آمده
باکوله باری از الم ، با درد سنگین آمده
باخود زشهر فاجعه برکف فرامین آمده
بهاری که:
هرلحظه ازوروایتی می شنویم
وز قصه او شکایتی می شنویم »
ودر مقدم ورود آن ، مناطق مختلفی ازخطهء ما ، به خصوص پایتخت او باز اسیر چنگال تب سخت است وبیماری شدید !
وباز درد آن مشابه به درد همان زخم خونچکانی است که ازپی فرازو فرود آمدن تازیانه های فتنه انگیزان مصیبت گستر وقاصدان شب وسرماوزمستان ، با ناله های جانکاه درد مندان دیگر ، پیوند خورده بود .
اگر دیروز استاد خلیل الله «خلیلی» به تصویرش می کشید :
می کند شفق گلگون ، آسمان کابل را
تا کند به خون تصویر ، داستان کابل را
سرو سرنگون گشته ، سبزه تر به خون گشته
بخت واژگون گشته ، باغبان کابل را
آفتاب آن مرده ، نو بهارش افسرده
سیل اشک وخون برده ، بوستان کابل را
بلی ، بهار آمده ، اما این بها ر چه فرقی با بها ر دیروزی خواهد داشت ؟ شاید برخی از موارد تفکیکش درآن باشد که ، عامل مصایب وارده دیروز ، بیشتر سیطره اژدهای بیگانه بود. فجایع او وبیگانه گراها بودکه لهیب هستی سوزش به سرتاسر خطه زخمخورده وویران ما می پیچید ودار وندار ش را به دست نابودی می سپرد وبه قول استاد مولوی حنیف بلخی :
به جز خون وبه جز آتش ندیدی
ز مرز بلخ تاآن سوی کابل
همه دود ازهریوا ، تا سپین غر
همه درد ازکنر ها تابه زابل
امااکنون شوربختانه ، آتش مصیبت ازمیان خانه خود مان وبادستان فرزندان ناخلف همین دیار وبادستیاری دشمنان معلوم الحال وشب گرای دیروزی ..،زبانه می کشید وقلب کشور(کابل) – که همواره درمحراق توجه وانظار جهانیان قرارداشته ...- شام وسحر می سوخت.جایی که ساکنین صاف قلب آن، هرگز به این انتظارنبودند که به جام های مملو از شهد شیرین زندگی وآمال شان ، زهر درد وحسرت خلط سازند !
وشاید یک فرق دیگرش این بود که ، آنگونه که درد بی وطنی ، درد فراق ودرد دوری از یاران ، بیشتر قلب ها را می فشرد ومارا سرنوشت ، به سر زمین دیگران کشانده بود ...، فلهذا ازنظاره جلوه بهاروطن محروم بودیم . این امر را میشد دلیل موجهی برای دل خوش نکردن به پیشواز بهار انگاشت . اگر آهنگی به گوش می چکید که بهار آمده است ،اززبان استاد خلیلی به او پاسخ می افشاندیم :
با بی وطن مگو سخن از نرگس وسمن
از خار گو ،که هست به دل آشنا بهار !
ویا به قول یکی ازپرچم داران فضل و درد واحساس ومورخ نامدار معاصر کشور( دکتور نصری حقشناس ) : گل ا گر در دل باغی می رست، یا اگر ازسینه کوهی یا بادیه ای سربر می کشید، آن گل «گل خون » بود که ازخون شهدا آبیاری می شد :
ازبسکه زمین گشته به خون شهدا تر
هرسبزه که سربر کشد از جا گل خون است
درچشم من خسته وآواره ورنجور
از فرش زمین تا به ثریا گل خون ا ست
وشاهد مدعای دیگر را ، در چکیده زیبایی از سخنور عزیز ما« تارشی » درنمونه ذیل نیز میتوان جست :
زبس آزرده اززخم است هرعضو وطن زانرو
سرشک آسمان افتد برآن چون نشتر ای بلبل !
زبویش آه می خیزد ، زرنگش داغ می ریزد
چمنزاری ا گر یابی ، به خا ک کشور ای بلبل !
شاعر آزاده و دردمند : لاجوردین شهری را نیز عقیده بر این بود که :
در بهاران که مزار شهدا
محفلی« دا غ » زخون آرایند
دشت ها نیز به پاس دل «شان »
همصدا لاله ء خونین آرند...!
ویا موصوف در سروده ای به نام :«قافله ء اشک» بهار را آگنده از بوی «حیف» یافته وسروده بود:
دراین شکوفه بستن وروئیدن و«شدن»
در گلفشان هستی وگلریز کهکشان
کاهنگ رشد وشوروسرود زمانه هاست
آخر چرا چنین
تصویر گونه در« نگریستن » فسون شدی؟
بی کیفیت چو جام تهیدست « باده» ها
- بی مستی وسرود ...
بی شوق زیستن...
اندر طلسم «لمس نکردن» فرو شدی ؟!!
ودرجای دیگر این شعر – که دربهار سال 1360 خورشیدی دردیار هجرت سروده شده ، آمده است :
شرمنده بهار ...
شرمندهءبهارونواوحیات وشور
شرمندهء « شکفتن» وشرمنده ء «امید»
شرمندهء مبشر « پیغام خاستن»
شرمندهء «قیام»...
- بنگر به«خویش» خویش
- بنگر نمرده ای ؟!!
شاید که مرده ای وتو ای ننگ زیستن
مسئوول «انتخاب » «خود» خویش نیستی ...
وندر بهشت امن چریدن چریده ای
کای ضد آگهی ...!
ای ضد انقلاب...!
تا جاودان « چریدن » تو مستدام نیست !
و به همین نحو استاد شهید : ( نجیب الله حسرت فاریابی) ، از نیامدن بهار پیروزی شکوه ها داشت :
آمد بهار ونامده ذوقی به سر هنوز
دور فلک بسرشد وما رهگذر هنوز
صبح امل زپرده ء آفاق بر دمید
اما نگشت شام غریبان سحر هنوز
ازفیض ماست زمرمهء فتح در جها ن
با خود نخوانده لیک سرود ظفر هنوز
اما ، باور مان همباور بود با برداشت وتصور یکی ازسروران نامورادب معاصر کشور : استاد مولوی محمد حنیف حنیف بلخی ،که عقیده اش را آن زمان در محیط هجرت ، چنین تصریح ساخت :
بها ر وطن آن زمان ارجمند
که آزاد با شد از زنجیر وبند
***
محلی برای تردید نخواهد بود ، اگر گفته آید : درترویج نارسایی های آنچنانی ، یا تراژیدی ها ومصایب جانکاه ، دستان خون آلود وفتنه پرور بیگانه ها ودستانی هم از آن سوی مرز ها ی مشترک ، کارگر افتاده ! این درست است . ولی ، تمامی تقصیر را نباید تنها به گردن اجنبی افگند.
زیرا :
ابلیس کند راهزنی راهبرا ن را
این گرگ نظر از همه بر سر گله دارد
شرارت پیشگی آنان ( که اظهر من الشمس است ) ، روی دیگر سکه مصیبت ها می توانست شمرده شود. اما ندای انصاف اینست که باید در برابر حقایق سلمنا گفت وسر به رسم خستو فر و آورد وروی عیوب واشتباهات گذشته انگشت گذاشت وتجدید تعهد راستین کرد ، تا چشم تیز بین زمان ودیدهء روشن تاریخ ، شاهد تکرار دوباره آن نباشد !
انصاف باید داد ومعترف باید شد ، آیا کابل حق داشت تا بگوید :
ای بسا امید کاندر خاک شد
نقش شادی یکسر از دل پاک شد
یا نه...؟
آیا به « کابل » اجازه باید داد که از آرزو های بر باد رفته اش ، به گونه زیر ، لب به شکوه بکشاید، یا خیر؟:
آرزو ها داشتم روز ی رسد
خطه ء عالم خورد بر من حسد
شاهد امنیت اند ر بر کشم
بادهء شادی وعشرت سر کشم
برسر دیو جفا خنجر کشم
خط بطلان روی ذلت در کشم
هر که او در راه حق کرده جهاد
بر زنم از مقدمش بوسه زیاد
خاک پای او بمالم من همیش
تاکه روشن سازم از آن چشم خویش
لیک صد افسوس آن امید پیش
بر کشیده زین میانه رخت خویش
آیا ادامه ء چنان وضع ، به دلهای آگنده از درد ، حکم نمی کرد که بنالند :
زیر نام پاک اسلام وجهاد
گاه می بینم ، بود جاری فساد
کرده اندآئین حق بد نام وخوار
صبحگاه روشنش ، چون شام تا ر
به تاسی از بررسی اوضاع واحوال درد زای آنچنانی بود که ، این قلم به ادامه سروده بالا ، از احتمال وقوع یک فاجعه بزرگ دیگر هشدار داد وفریاد برکشید ...!
آری ! در اواسط تابستان سال 1374 بود که صدای هشدار ی از زبان این خامه بلند شد وبر خروشید: هرگاه تغییری برخود پدید نمی آورید وبه ادامه ء چنان وضع تاسف بار ونا امید کننده تن درمیدهید ،و یا :
گر بود اینگونه وضع این نظام
در آن صورت این دولت محکوم به زوال و سقوط خواهد بود . درآن زنگ خطر پیشبینی نه غیر ازاین بود که قلم درد آشنای من با فریادش گره زد:
شک بود تا سال بنماید دوام !
والسلام