نقش هاي جاودانه درنگين تاريخ

 تهيه وترتيب  “جانبازنبرد ”  ازشهرپلخمري

  

)قسمت سوم)

شاعري ازرازونيازتا رمزوراز

بيدل شاعري  نامداروعارف بيدار

در سال 1054 هـ.ق در ساحل جنوبي رودخانه «گنگ» در شهر عظيم آباد پتنه «ميرزا عبدالخالق» صوفي سالخورده قادري صاحب فرزند پسري شد، ميرزا به عشق مراد معنوي سلسله طريقت خود يعني «عبدالقادر » نام فرزندش را «عبدالقادر» گذاشت. دوست و هم مسلك «ميرزا عبدالخالق»، «ميرزا ابوالقاسم ترمذي» كه صاحب همتي والا در علوم رياضي و نجوم بود براي طفل نورسيده آينده درخشاني را پيشگويي كرد و به ميمنت اين ميلاد خجسته دو ماده تاريخ «فيض قدس» و «انتخاب» را كه به حروف ابجد معادل تاريخ ولادت كودك مي‏شد، ساخت. نسبت ميرزا به قبيله «ارلاس» مي‏رسيد، قبيله‏اي از مغول با مرداني جنگاور. اين كه كي، چرا و چگونه نياكانش به سرزمين هند مهاجرت كرده بودند، نامعلوم و در پرده‏اي از ابهام است.

«عبدالقادر» هنگامي كه هنوز بيش از چهار سال و نيم نداشت پدرش را از دست داد و در سايه سرپرستي و تربيت عمويش «ميرزا قلندر» قرار گرفت، به مكتب رفت و در زماني كوتاه قرائت قرآن كريم را ختم كرد، بعد از مدتي كوتاه مادرش نيز درگذشت و او در سراي مصيبت تنها ماند. «عبدالقادر» پس از مدتي به توصيه «ميرزا قلندر» ـ كه خود از صوفيان باصفا بود ـ مكتب و مدرسه را رها كرد و مستقيماً تحت آموزش معنوي وي قرار گرفت، ميرزا قلندر معتقد بود كه اگر علم و دانش وسيله كشف حجاب براي رسيدن به حق نباشد خود تبديل به بزرگترين حجابها در راه حق مي‏گردد و جز ضلالت و گمراهي نتيجه‏اي نخواهد داشت.

«عبدالقادر» در كنار وي با مباني تصوف آشنايي لازم را پيدا كرد و همچنين در اين راه از امداد و دستگيري «مولينا كمال» دوست و مراد معنوي پدر بهره‏ها برد. از همان روزها عبدالقادر به شوق حق، ترانه عشق مي‏سرود و چون بر حفظ و اخفاي راز عشقش به حق مصر بود «رمزي» تخلص مي‏كرد تا اين كه بنابر قول يكي از شاگردانش هنگام مطالعه گلستان سعدي از مصراع «بيدل از بي‏نشان چه گويد باز» به وجد آمد و تخلص خود را از «رمزي» به «بيدل» تغيير داد. بيدل در محضر شاهان اقليم فقر: «شاه ملوك» «شاه يكه آزاد» و «شاه فاضل» روح عطشانش را از حقايق وجود سيراب مي‏كرد و از مطالعه و تتبع در منابع عرفان اسلامي و شعر غني پارسي توشه‏ها برمي‏گرفت. وي در كتاب «چهار عنصر» از كرامات شگفت انگيزي كه خود از بزرگان فقر و عزلت مشاهده كرده بود سخن مي‏گويد.

«بيدل» هنگامي كه سيزده سال بيشتر نداشت به مدت سه ماه با سپاه «شجاع» يكي از فرزندان شاه جهان در ترهت (سرزميني در شمال پتنه) به سر برد و از نزديك شاهد درگيري‏هاي خونين فرزندان شاه جهان بود، پس از آن كه نزاعهاي خونين داخلي فروكش كرد و اورنگ زيب فرزند ديگر «شاه جهان» صاحب قدرت اول سياسي در هند شد، بيدل همراه با ماماي خوش ذوق و مطلعش «ميرزا ظريف» در سال 1017 به شهر «كتك» مركز اوريسه رفت. ديدار شگفت «شاه قاسم هواللهي» و بيدل در اين سال از مهمترين وقايع زندگي‏اش به شمار مي‏رود. بيدل سه سال در اوريسه از فيوضات معنوي شاه قاسم بهره برد.

بيدل چهره‏اي خوشآيند و جثه‏اي نيرومند داشت، فن كشتي را نيك مي‏دانست و ورزشهاي طاقت فرسا از معمولي‏ترين فعاليتهاي جسمي او بود. در سال 1075 هـ.ق به دهلي رفت، هنگام اقامت در دهلي دايم الصوم بود و آن چنان كه خود در چهار عنصر نقل كرده است.

به سبب تزكيه درون و تحمل انواع رياضت‏ها و مواظبت بر عبادات درهاي اشراق بر جان و دلش گشوده شده بود و مشاهدات روحاني به وي دست مي‏داد، در سال 1076 با «شاه كابلي» كه از مجذوبين حق بود آشنا شد، ديدار با شاه كابلي تأثيري عميق بر او گذاشت.

و در همين سال در فراق اولين مربي معنوي‏اش ميرزا قلندر به ماتم نشست، وي در سال 1078 هـ.ق سرايش مثنوي «محيط اعظم» را به پايان رساند، اين مثنوي درياي عظيمي است لبريز از تأملات و حقايق عرفاني. دو سال بعد مثنوي «طلسم حيرت» را سرود و به نواب عاقل خان راضي كه از حاميان او بود هديه كرد. تلاش معاش او را به خدمت در سپاه شهزاده «اعظم شاه» پسر اورنگ زيب بازگرداند. اما پس از مدت كوتاهي، چون او از تقاضاي مديحه كردند، از خدمت سپاهي استعفا كرد.

بيدل در سال 1096 هـ.ق به دهلي رفت و با حمايت و كمك نواب شكرا... خان داماد عاقل خان راضي مقدمات يك زندگي توأم با آرامش و عزلت را در دهلي فراهم كرد، زندگي شاعر بزرگ در اين سالها به تأمل و تفكر و سرايش شعر گذشت و منزل او ميعادگاه عاشقان و شاعران و اهل فكر و ذكر بود، در همين سالها بود كه بيدل به تكميل مثنوي «عرفان» پرداخت و اين مثنوي عظيم عرفاني را در سال 1124 هـ .ق به پايان رساند، با وجود تشنج و درگيري‏هاي سياسي در بين سران سياسي هند و شورش‏هاي منطقه‏اي و آشفتگي اوضاع، عارف شاعر تا آخرين روز زندگي خود از تفكرات ناب عرفاني و آفرينش‏هاي خلاقه هنري باز نماند. بيدل آخرين آينه تابان شعر عارفانه پارسي بود كه نور وجودش در تاريخ چهارم صفر 1133 هـ.ق به خاموشي گراييد. از بيدل غير از ديوان غزليات آثار ارزشمند ديگري در دست است كه مهمترين آنها عبارتند از:

1 ـ مثنوي عرفان

 2 ـ مثنوي محيط اعظم

 3 ـ مثنوي طور معرفت

 4 ـ مثنوي طلسم حيرت

 5 ـ رباعيات

 6 ـ چهار عنصر (زندگينامه خود نوشت شاعر)

7 ـ رقعات

 8 ـ نكات و... زبان بيدل براي كساني كه براي اولين بار با شعر وي آشنايي به هم مي‏زنند اگر شگفت انگيز جلوه نكند تا حد زيادي گنگ و نامفهوم مي‏نمايد، اين امر مبتني بر چند علت است:

الف: شعر بيدل ميراث دار حوزه وسيعي از ادب و فرهنگ پارسي است كه بيش از هزار سال پشتوانه و قدمت دارد. ادب و فرهنگي كه در هر دوره با تلاش شاعران و نويسندگان آن دوره، نسبت به دوره پيشين فني‏تر و عميق‏تر و متنوع‏تر شده است و تا به دست بيدل و همگنانش برسد تا حد بسيار زيادي چه در عرصه زبان و شعر و ادب و چه در حوزه انديشه و عرفان و تفكر گرانبار شده است.

از طرفي چون در حوزه شعر سنتي همواره اندوخته پيشينيان همچون گوهري گرانبها مد نظر آيندگان بود و خلاقيت و آفرينش در بستر سنت اتفاق مي‏افتد و نوآوري شكستن سنت‏ها نبود بلكه آراستن و افزودن به سنت‏ها بود (در عين توجه به اصول سنتي)، در شعر بيدل بار ادبي و معنايي كلمات و دايره تداعي معاني موتيوها به سرحد كمال خود رسيده است و همچنين موارد جديدي نيز به آن افزوده شده و زبان نيز در عين ايجاز و اجمال است. به گونه‏اي كه خواننده شعر او براي آن كه فهم درستي از شعر وي داشته باشد لازم است به اندازه كافي از سنت شعر پارسي مطلع و به اصول اساسي عرفاني اسلامي آگاه باشد.

 ب: بيدل شاعري است با تخيل خلاق، كشف روابط باريك در بين موضوعات گوناگون و طرح مسائل پيچيده عرفاني به شاعرانه‏ترين زبان، و همچنين نوآوري شاعر در مسائل زباني و سبكي، دقتي ويژه و ذهني ورزيده را از مخاطب براي فهم دقيق و درك لذت از شعر وي طلب مي‏كند

ج: شعر بيدل همچون جنگلي بزرگ و ناشناخته است كه در اولين قدم به بيننده آن حس حيرت و شگفتي دست مي‏دهد و چون پا به داخل آن مي‏گذارد دچار غربت و اندوه و ترس مي‏شود و در واقع مدتي طول مي‏كشد تا با شاخ و برگ و انواع درختان و پرندگان و راههايي كه در آن است آشنا شود اما چون مختصر انس و الفتي با آن پيدا مي‏كند، به شور و اشتياق در صدد كشف ناشناخته‏هايش برمي‏آيد، با شعر بيدل بايد انس پيدا كرد تا... بيدل شاعري با حكمت و تفكر قدسي است، وي از تبار شاعران عارفي چون حكيم سنايي، عطار ، مولانا و حافظ و ... است، شاعراني كه شعرشان گرانبار از انديشه و معناست در افق اين بزرگان، شعر زبان راز و نياز است و شاعري شأني خاص و ويژه دارد، همه آنان به زبان شعر نيك آشنايند و در اين زبان سرآمد روزگاران به شمار مي‏روند و همچنين در عرصه معني و حكمت الهي نهنگاني يگانه‏اند، در دستكار اينان صورت و معناي شعر چنان درهم سرشته مي‏شود كه تشخيص يكي از ديگري سخت و ناممكن به نظر مي‏رسد به گونه‏اي كه مي‏توان گفت انديشه آنان عين شعر و شعرشان عين انديشه آنان مي‏گردد، غزليات شمسي مولانا و غزليات بيدل و حافظ آيا سخني غير از شعر ناب است و باز هم آيا آثار همه اينان، غير از بيت الغزل معرفت و عرفان است؟ بي‏هيچ اغراقي فهم تبيين و توضيح انديشه‏هاي ژرف و باريك بينانه عرفاني بيدل به زبان تفصيل عمر گروهي از زبده‏ترين آگاهان را به سر خواهد آورد و اين نيست مگر جوشش فيض ازلي از جان و دل و زبان اين شاعر بزرگ و شاعران عارف ديگري كه حاصل عمر كوتاه و اندكشان، جهاني راز و معناست، ...

بيدل غير از غزلياتش كه هر يك آينه‏اي مجسم از شعر نابند، در مثنوي‏هاي «محيط اعظم»، «عرفان»، «طلسم حيرت» و «طور معرفت» به تبيين انديشه‏هاي عرفاني خود پرداخته است در ميان اين مثنوي‏ها دو مثنوي «محيط اعظم» و «عرفان» از قدر و شأن ويژه‏اي برخوردارند، مثنوي محيط اعظم را شاعر در روزگار جواني خود سروده است بررسي سبك شناختي و معنا شناختي اين اثر نشان مي‏دهد كه شاعر بزرگ در عهد شباب نه تنها به زباني نوآئين و غني از ظرفيتهاي بياني شاعرانه دست يافته، بلكه شاعري صاحب انديشه با تفكري متعالي است. مثنوي «عرفان» كه به مرور در طي سي سال از عمر شاعر سروده شده است در برگيرنده يك دوره كامل از جهان شناسي، انسان شناسي و خداشناسي عرفاني بيدل است، اين مثنوي از آثار ارجمند شعر عرفاني زبان فارس است كه در آن نور حكمت الهي با زبان شيفته شاعرانه يكي شده است و بي‏هيچ تعصبي مي‏توان آن را به لحاظ عمق و ژرفاي انديشه و زبان پرداخته و نوآئينش هم وزن و همسنگ آثاري چون مثنوي معنوي و حديقه الحقيقه سنايي به حساب آورد.

در يك نگاه گذرا به مثنوي عرفان و محيط اعظم مي‏توان به مشابهت و مقارنت بسيار آرا و افكار بيدل با انديشه‏هاي ابن عربي (عارف مغرب) پي برد، با اين همه و به يقين بيدل خود صاحب تفكري خاص است كه مشي فكري او را از بزرگان ديگري همچون ابن عربي جدا مي‏كند توضيح دقيق اين نكته مستلزم صرف وقت و دقت نظر در آرا و افكار ابن عربي و بيدل است. انديشه بيدل، انديشه وحدت و يكانگي است، در منظر او عالم عالم جلوه حق است و انسان آينه‏اي كه حيران به تماشا چشم گشوده است، به تماشاي تجلي حق در عالم وجود، بيدل حق را تنها حقيقت هستي مي‏داند، در نگاه خود نيز همه موجودات قائم به حق مي‏باشند و بدون فيض وجوديي كه حق به آنها مي‏بخشد محكوم به فنا و نيستي‏اند و همه موجودات و اشياء را همچون خيال و وهم تصور مي‏كند كه تنها صورتي از وجود دارند و حقيقت آنها حضرت حق مي‏باشند كه از چشم غافلان هميشه اين نكته پوشيده مي‏ماند. در نگاه شاعر ذره تا خورشيد چشم به سوي حق دارند و تمام هستي، پرشكوه و پاك به عشقي ازلي در جستجوي حق است: ذره تا خورشيد امكان، جمله، حيرت زاده‏اند جز به ديدار تو چشم هيچ كس نگشاده‏اند.

تقريبا همه اديبان و شاعران و نويسندگان معتقدند كه هيچ شاعري نيست كه تمام اشعارش يك‌دست وهم طراز باشد. هرشاعري درطول عمر شاعريش ودرطي رشد آرام و ناگزير انديشه‌اش، شعر‌هايي سروده كه به دليل شرايط گوناگون دروني وبيروني حاكم براو، با يكديگر متفاوتند وبيدل هم ازاين امرمستثني نيست. حجم زياد غزليات اووتفاوت‌هاي ساختاري ومحتوايي‌شان بيان‌گراين‌است كه اين دست‌مايه‌ها حاصل چندين دوره زندگي پر‌فراز ونشيب اوبوده است.

به گفته اقبال لاهوري:

«كرم شبتاب است شاع، درشبستان وجود

درپروبالش، فروغي گاه هست و گاه نيست»

اگر باورداشته باشيم كه بيدل مانند دريا ژرف ووسيع است بايد اين‌راهم  بپذيريم كه دريا وهم‌كف داردوهم گوهرواماازبيدل بشنويم كه مي‌گويد:

 درپرده ‌ســازما، نوابسيــــاراسـت                   

عيب وهنرورنگ وصفابسياراست

 خواهي‌كف‌ گيروخواه،گوهربردار                   

ما درياييم و موج ما بسيــــار است

اشعاربيدل صرف‌نظر ازبعضي پيچيدگي‌هايش ودركنار درونمايه ارزنده‌اش سرشار ازقابليت‌هاي موثر زبان شعراست وبيدل با صراحت واژه‌‌ها مانند دوم درشت تخيّل خود مي‌گيردوبه آن شكلي گيرا مي‌بخشد:

داغم ازكيفيّت آگاهي واوهـــام، هـــم

جنس،بسياراست ونقدفرصت‌ناكام،هم

آنچه مادرحلـــقه داغ محبــــّت ديده‌‌ايم

ني سكندرديد درآئينه، ني درجام، جم

اززندگي بيدل چه ميدانيم؟

بيدل شاعري ديرآشناست وهنوز سال‌هاي زيادي ازشهرت محدود اودرکشورما نگذشته است. محبوبيت بيدل درهند وافغانستان و تاجيكستان وازبكستان، درحدمحبوبيّت حافظ ومولانا است. معمولا چنين است كه خواننده‌ باخواندن چند اثراصيل، مشتاق دانستن زندگي صاحب اثرمي‌شود واگرخالق اثر،شاعربلند انديشي چون بيدل دهلوي باشد به منش وروش زندگي سراينده اشعاري چون:

 ادب، نه كسب عبادت، نه سعي حق طلبي است

به غير خاك شدن، هرچه هست، بي‌ادبي اســت علاقمند مي‌شويم.

نبوغ بيدل ازكسي پنهان نبودتا آنجا كه«شاهزاده محمداعظم» اورابه دربارآورد. اما زماني كه ازاوخواست تادرمدحش شعري بسرايد ازدرباربيرون آمد وهرگز به آنجا بازنگشت. بيدل بعدازسفر‌ها وتجربه‌هاي بي‌شمار به شاه‌جهان آباد رفت وپس ازمدتي رخت اقامت دردهلي افكند وآثاربسياري ازنظم ونثر رابه مردمان هديه كرد . ازآنجا كه بيدل ساليان درازي دردهلي زندگي كردبه دهلوي معروف شد وتخلص خود راكه ملهم ازشعرسعدي است خود اختياركرد:

عاشقـــــان كشتگان معشوقند               برنيـــايد زكشتــــــــگان آواز

گركسي وصف اوزمن پرسد                    بي‌دل ازبي‌نشان چه گويد باز؟ 

بيدل دهلوي دردهلي به روايتي درعظيم آباد پنته جان‌به‌جان آفرين تسليم كرد وبه وصيت خود درصحن خانه‌اي كه درآن مي‌زيست دفن شد واين رباعي آخرين شعراوست كه دربستربيماري سرود: 

 بيدل!  كلف سياه پوشــــــي نشوي

تشويش گلوي نوحه گويي نــشوي

برخاك بميروهمچنان روبــــربــــاد

مرگت سبك است، باردوشي نشوي   

بيدل با اين رباعي، ‌پاسخ اين پرسش را كه چرا وصيت كرده بود درصحن خانه‌اش دفن شود صراحتا بيان مي‌كند؛ براي اينكه بعدازمرگ باربه‌دوش كشيدن تابوتش رابه كسي تحميل نكند، وخواسته بود تا با استقلال ازمرگي سبك، جسم اورا همان جايي كه زيسته بود دفن كنند.

رمز آشناي معني، هرخيره سرنبـــاشد 

گريه‌اي عين تـــــماشا، حيرت سرشا رباش

طبع سليم، فضل‌است، ارث پدرنبـاشـد

سربه سردلــــدار ، يـا آيينه دلــــــــدار باش

برآسمان رسيديم، راز درون نديديــــم

 يا هجوم عيش شو، چون نغمه  ذوق  وصال

اين حلقه، شبهه دارد، بيرون درنباشـد

يا سراپا درد  دل ، چون  نالـــــــه  بيمار باش

خلق وهزارسودا، ماوجنون ودشتــــي

بال وپر وفرسوده دام فلك ، ‌نتـــــــوان شدن

كانجا زبي كسيها ،‌خاكي به سرنباشــد

گرهمه مركزشوي ، بيرون ‌از اين  پرگارباش

امروزقدرهركس، مقدارمال‌وجاه‌اسـت

گرهمه بويي زافســـــــــــون  حد دارددلـت

آدم، نمي‌توان گفت، آنرا كه‌خردنباشـد

بردم عقرب نشين ، يا بردهان  ماربـــــــاش

نقد حيات تاكي، دركيسه تـــوهــــــم؟

 سيرچشمي، ذره ازمهر قناعت بودن اســت

آهي كه مانداريم گودرجگرنبــــــــاشد

 پيش مردم اندكي، درچشم خود، ‌بسيارباش

آن به كه برق  غيرت بنياد مابســـوزد

بي نيا زيهاي عشق آخر به هيچت  مي‌خرد

آيينه ايم وما راتــــــــاب نظرنبـاشـــد 

جنس  موهومــي، دوروزي  برسر بازار باش

پيداست ازندامت ، عذر ضعيفي‌مــــا

يك قدم راه است(بيدل) ازتو تا دامــان خاك

شبنم چه وانمايد، گرچشم ترنبــــاشد؟ 

برسرمژگان،‌چو اشك استاده‌اي، هشيارباش .

 

 


بالا
 
بازگشت