لطیف کریمی استالفی
وما« دیدار به قیامت ماندیم»
من از دوران کودکی به دریا ها علاقه خاصی داشتم ، ساعتها اوقات فراغت خودرا با دلگرمی کنار دریاچه ها سپری میکردم ،در یک کلام عاشق دریا بودم ، اما از شنا بدم می آمد، در عمر خود یکبار هم شنا نکردم ، زیرا از دوران طفولیت تا هم اکنون از آب می ترسم، بر عکس به آن سخت علاقمند و عشق می ورزیدم .
در دهکده زیبای ما اصلأ رودخانه ای وجود نداشت ،نا گزیر بخاطر رفع دلتنگی مسافات زیادی را تا رود خانه قشلاق مجاور پیاده طی می کردم ،خواب ها و خیالات خود را با آب در میان میگذاشتم، از جهش ماهیان و امواج سر کش آن لذت می بردم.
شمامی دانیدکه کشور ما محاط به خشکی بوده ،بحر ندارد ، اما دل سودا زدهء من بخاطر تماشای بحیره سیاه عاشقانه می تپید ،با تأسف که فرسنگها از من دور، و هیچ دریچه امیدی راهم نمی دیدم تا روزی برسد، کنار سواحل دلپذیر آن دریا های پر طلاطم وخروشان پهلو زنم و امواج خروشان آنها را به تماشا بگیرم .
با درد و دریغ ! نمی دانستم روزی این دریا ها عزیز ترین عزیزانم را می بلعند .
پدرم گاه گاهی که مرا کار ضروری میداشت ، سراغم را از کنار رود خانه می گرفت و میگفت: پسر تو مگر دیوانه شده ای که روزت را کنار دریاچه گم میکنی؟ من جز خاموشی جوابی نداشتم.
القصه : در هر کوچه وپسکوچه در هر خانه و بازار نام من سر زبانها افتاده بود ،گویا که یا عاشق شده ویا بگفته کسانی در سرم « جن » نشسته ، مادرم گاهی به عصبانیت و گاهی هم با احساس وعواطف مادرانه مرا می بوسید وکنجکاوانه میگفت: بگو بچیم عاشق کدام دختر شده ای ؟ اگر خس در بنیاد ما نماند او را برایت خواستگاری میکنیم، به شرط آنکه قول بدهی دیگر کنار دریا نروی! مردم بد میگویند ، خونسردانه از مادرم می پرسیدم ، «بو بو جان » مگر لب دریا رفتن« بد» است؟.
روزی از روز ها دلم بسیار غمگین شده بود ، در کوچه ای که همه روزه از آنجا عبور میکردم نا خود آگاه بیتی را به آواز بلند زمزمه کردم ، کاکا رسول سرش را از دیوار باغش بلند کرده گفت :او بچه ! اگر سرت به تنت سنگینی میکند؟ بار دوم که از اینجا عبور میکردی آواز بخوان! برو گمشو، بار ثانی نبینمت که در کوچه ما بیت بخانی، بیحیا ،به تو کسی نگفته که در کوچه بیت خواندن « بد» است.
بیاد می آورم روزی را که در زیر سایه درختی با چند دانه چارمغز همراه با دختر های همسن وسال خود بازی میکردم، اتفاقأ ملا صاحب مسجد از آ نجا میگذشت ، همه را سخت گوشمالی داد، مرا بیشتر !، با چهره غضب آلود بمن گفت: پدر ومادرت بتو نگفته اند که با دختران نشست وبرخاست« بد» است ؟ بروید گمشوید.
آمد آمد زمستان بود ، پدرم غرض خریداری ذغال و آذوقه زمسناتی با مادرم روانه کابل شدند ،
مرا نیز با خود گرفتند، بعد از ساعتها انتظاری موتر حاجی صاحب علم به ایستگاه رسید،من چوکی ای را اشغال کردم ، در ایستگاه بعدی ازدحام مسافرین زیاد شد ، مردی قوی هیکل از بازوانم گرفت و از جایم بلند کرد،حیرت زده اطرافم را نگاه کردم، پدرم گفت: بچیم بگذار آدم کلان بنشیند! تو خورد هستی ، ایستاده شو ! بد است که آدم کلان ایستاده باشد، تا کابل که رسیدیم پا هایم ورم کرده بود.
ما بچه ها فرا رسیدن عید را لحظه شماری میکردیم ، زیرا از بزرگان عیدی میگرفتیم ، لباس پاک می پوشیدیم ، همرا با پدر یا مادر به خانه های قوم خویش سری می زدیم ،شیرینی ، کیک و کلچه که در هر سال یکبار نصیب ما ن می شد، نوش جان میکردیم .
روز دوم عید قربان همرا با مادرم بخانه همسایه رفتم ، تا دست به بشقاب کیک ، که بسیار نازک بریده شده بود بردم ، مادرم بطرفم چشم کشید ! گفت : چشم گرسنگی نکن که «بد » است.
از شنیدن کلمه بد است ، در حقیقت به هیجان می آمدم ، این بار با لحن عتاب آلود به مادرم گفتم : نفهمیدم ؟ چرا در کشور ما همه رفتار های معصومانه بد است ، آواز خواندن ، لب رود خانه رفتن ، به چوکی موتر نشستن ،شیرینی خوردن ، بازی با دخترا ن هم سن وسال کردن ، همه وهمه شرم است و« بد »است.پس خوب چیست؟.
مادرم بدون اینکه مرا قناعت بدهد ، یک سلیی جانانه ای نثار صورتم کرد و گفت: زبانبازی تو هم «بد »است.
من کودکی بیش نبودم ، اما تمام رفتار و اعمال بزرگان را که در مقابل خورد سالان بخصوص « دختران» انجام میدادند ، با دقت زیر نظر میگرفتم ، با درد ودریغ که آنها هیچگاهی از خود عملی نشان نمی دادند که کودکان ونو جوانان شان شاداب ، سالم ومتکی بخود، به جامعه تقدیم گردند، بر عکس کودکا ن را ماتمزده،
مغموم وسرخورده تربیه میکردند.
بیاد دارم هنگامی را که نو جوانی بیش نبودم ، در یکی از شب ها به خواب شهوانی آلوده شدم ، جرأت نداشتم تا از بزرگتری علت را بپرسم ، که شب برمن چه گذشته ، زیرا همه شرم بود همه« بد» .؟!
سالها گذشت ، اما افکار گنگ و تصورات مبهم ذهن مرا رها نمیکرد. در صدد آن بودم تا برای جامعه ما راه بیرون رفتی از کهنه گرایی جستجو گردد.
لبریزدرد
دردیست درین خطه که ارمان نتوان کرد
بیمار شده جامعه درمان نتوان کرد
من کلک تعجب به لبم زانکه یک عمر ی
ویرانی این دهکده عمران نتوان کرد
ای چشم کبود! قافله ران تازه غروب است
اتراق درین لانه شیران نتوان کر د
این خانه من هست ، این باغ ، بهشتم
گرسرو شکست!چاره وجبران نتوان کرد
ای بادجنوب! زاهد معجول بگر دان
در خاک خراسان، خور آسان نتوان کرد
من معتصمم بار خدایا به « کریمی»
لطف دگری کن! که هجران نتوان کرد
ادامه دارد