لطیف  کریمی استالفی

 

اندوه ترس در غربت

ترس خود یک اندوهیست

سهمگین و سنگین

  نه به اندازه سنگ

شاید هم سنگینتر

همچوهندو کش و بابا کو هیست

واقعآ

ترس خود یک اندوهیست

من به اندازه مو

بلکه باریکتر از او

واژه ترس به قاموسم نیست

کور شدم حاجت فانوسم نیست

ترسم آنست که در غربت تلخ

نه به کابل نه به بلخ

عطش در سینه ولبها همه سرد

در سکوت شب سرد

با نگاه های پراز یاس وامید

گنگ افسرده ز درد

سر به بالین نهم از تنهایی

با دل سودایی

نیست یاری که درین کنچ قفس

یک قدم پیش مرا یاد کند

قفل اندوه دلم بگشاید

به تبسم دل من شاد کند

شام تلخیست و شب یلداست

گریه بود هم نفسم نا پیداست

بغض هم راه گلو را بسته

تاکه فریاد زنم

های مردم ا

بیکسی زیب خداست

من واندیشه فرداها

عالمی رویا ها

با خودم میگفتم

نشود ­

پنجره بگشوده شود

غم فردا همه بیهوده شود

دیده بربندم و در آلتن هام

دست تقدیر رسد نا هنگام

ملک الموت سرا غم گیرد

وندران ظلمت شب

سایه مرگ چراغم گیرد

وای ازین لحظه هول انگیز

که تنم سرد وسرم سنگین است

گونه ازحسرت واشک

رنگین است

تو مپندار که من میترسم

روح من از چه سبب

غمگین است

گریه از رفتن واز دردم نیست

گریه ازنبود فرزندم نیست

واویلا!

اگر مرگ امانم ندهد

ساعتی تاب و توانم ندهد

تا جمع وجور کنم

دفتر و دیوانم را

که در آن

به فراخی دل صحراها

به خروشنده گی دریا ها

نثرهاست

افسانه هاست

منظومه هاست

یک قلم

درد ی دل انسانهاست

وحشتم ترسم ازینست روزی

پسرم

دلبندم

آنکه باخون خودم پروردم

دست با دست یکی

چشم کبود

مو طلایی وحسود

باری….

تفریح کنان

بوسه زنان

خنده کنان

در اتاقی که درآن

همه اوراق گران

باد باد است وپران

از برای خود شان

پاک کنند

چون ندانند ز الفبای دری

از الف تا به یا

خاک کنند

 


بالا
 
بازگشت