حفيظ حازم

 

فصل گل

 

باز یک فصل دیگر

از پس پرده تذویر و ریا

از بر بارش سنگینی برف

اشک یخ بسته آن باور دل

یا شکم خالی خسپیده به نان

به حکایت می آید

از هجوم یخ و از تیره گی ابر سیه

از شب بی نوری

یا قناری که بمن گفت!

زتو آزردم

چون در آن ظلمت ارواح شبان

آنچه اندوخته ام بود زنور

همه را یکسره بردند به گور

دست و آغوش تهی شد زمهر

تب سوزان رسیدن به ترا

من چسان فصه کنم؟

که چه فصلی داشتم؟

و چسان کودک شیرین مرا

صاحبان من و تو

به بهای نانی

که چه ارزان

ازم دزدیدند

و من اینک به رهت منتظرم

فصل ترا

فصل گل فصل هم یابی

فصل سازگاری ساغر و ساقی

فصل خوب انتظار از پشت شیشه

فصل بی بستگی سافه و ریشه

من بتو میمانم

در رهت می پایم.

 


بالا
 
بازگشت