حفيظ حازم

 

صنم

 

دل و دیــن من اگر برد

نمکم چو قند بس خورد

نکنــــــــم شکایت از او

که چـگونه و چنین برد

 

من از هوشیــــاری هستم

قدح و پیــــــــــــاله دستم

به نبات و گر نجـــــــویم

چو خراب تلخـــی هستم

 

صنــــــمم اگر بیاید

ره راه ما بجـــــوید

بخدا به خاک پایش

سفر بهشـــت پویم

 

بتو چونکه بسته ام من

سر خود شکسته ام من

به طواف سیر کوهت

به دعا نشســـته ام من.

 

****************

 

دیوار

 

در قرار گاه تاریخ

لحظه ها می شمارم

از اولین سنگ ها

و از آدمهای با اسطوره ها

و از تهداب خاک

تا خشت ها به سرم نهادند

و فراوان آب و گل در من ریختند

تا حاملی شوم

بر دو سقف

بر دو پوشش

بر دو ماجرای جدا و نا همگون

و من از طبیعت این دو هوا

نفس میکشم

گرم میشوم و به پختگی میرسم

و شلوغ زیر سقف ها بازارش گرم است

و زیر این پوشش ها

حوادث میزایند

میمیرند و محو میشوند

و من نگهبانی را مینانم

 بر این سقف ها

چون.....

دو زندگی

دو ماجرا

دو پیوند

در من بستگی های دارند

و من این بسته شهادتم را

در دل این خشت ها

پنهان دارم.

 

 

*********************

 

درد دل

 

دریا !

من هم عاشقم

چون تو

و...

اندیشه سیر ترا دارم

که آنچه بر دل داری

با خود

در سفرش داری

و تحمل بی پایانت را

از قبول و گذشت

و من

از شکیبایی تو

حسرتم میشود.

 


بالا
 
بازگشت