م. نبی هیکل

 

علل بدبختی افغانان

 

در این مقاله به علل بدبختی افغانان پرداخته میشود. این  علل در گام نخست معنوی اند و  سپس مادی.

ما همه این علل رادر جاهایی جستجو مینماییم که معلول اند. به بیان دیگر  گویی ما هنوز  علت را از معلول به درستی نمیتوانیم تشخیص نماییم.

آیا مداخله خارجی در امور داخلی علت بدبختی ما است؟

پاسخ : نه

آیا بازی بزرگ ابرقدرتها که به اشکال مختلف تا هنوز جریان دارد ، علت بدبختی ما افغانان است؟

پاسخ: نه

آیا  دین  و گروگانگیران دین علت بدبختی ما اند؟

پاسخ: نه

این  نه - ها  به، بلی – ها برگشته اند زیرا  ما خود علت بدبختی خویشتنیم -هم بصورت فردی و هم بصورت  جمعی.ورنه در میان ما نیز افراد خوشبخت وجود دارند.

از  سالیان دراز در مورد موقعیت استرا تیژیک کشور  سخن گفته شد، از  نیرو  و قدرت دیگران سخن گفته شد اما از نفوذ دیگران  بر ما سخنی به میان نیامد  و یا کمتر به آن توجه گردید.

پاسخ آن را  خالق یکتا و بینیاز  در قرآن با صراحت  و به تکرار بیان داشته است.

- ما خود بر نفسهایخویش ظلم میکنیم

- حالت ما زمانی تغییر خواهد کرد که ما نفسهای خود ر ا تغییر دهیم.

بحیث افراد باسواد و تحصیلکرده به خود بیاندیشیم روزانه مصروف چه هستیم و چه تغییر  در آن میتوانیم وارد نماییم.

چیز هایی ما را به علت  اساسی بدبختی مبدل  ساخته اند که هنوز دروجود  ما، با  قدرت و شدت وجود دارند. این چیز ها چیسند؟ این ها را به ترتیب اهمیت نزولی  نام میبرم.

تفکر انتقادی فارغ از تعصب: 

چنین نیست که  روشنفکر افغان با تفکر انتقادی نا آشنا است،  اما کاربرد این شیوه تفکر تحث تاثیر  شدید تعصبات فکری و گروپی قرار دارد. ما  در مورد مخالفان خود نقادان – کور خود بینای دیگرانیم.

ما همه به یاد داریم که  مجاهدین فی  سبیل الامریکا را به دلیل انفجار و  اختطاف  و ویرانگری نقد میکردیم.  اما مخالفان آنان را نمیدیدیم. بعد  طالبان   و داعشیان  و القاعده در فهرست نقد روشنفکرن قرار گرفتند. حکومتها در گذشته همواره در فهرست قرار داشتند. امروز نیز ایندسته ها  سوژه نقد ما اند اما  افراد مقاومت تحت رهبری احمد مسعود در فهرست متذکره قرار ندارد. چرا؟

زیرا ما انسانها را نخست به خود و دیگران تقسیم مینماییم بعد در مورد آنان قضاوت مینماییم. این شیوه برخورد همان شیوه ای است که  سالیان متمادی مخالفان ما نیز دنبال کرده اند. به عبارت دیگر از این لحاظ ما با آنان که در گذشته  یا در حال  مخالفیم  و آنان را نقد کرده ایم و نقد مینماییم در یک خط از نظر فکری و عملی قرار داریم.

  این دو عنصر در توامیت باهم ما ر ا نه تنها متفرق  ساخته بلکه در مقابل هم نیز قرار داده است، تا آن حدی که تلاش برای موافقت ملی  را  بار بار ناکام  ساخته اند.

قتل انسان به (غیر حق) عمل بیشتر حیوانی است. بخصوص  وقتی ما :

۱. برای رسیدن به اهداف شخصی  مالییا  سیاسی قتل عمد انجام میدهیم.

مانند قتل عمد مخالفان سیاسییا دشمنان  شخصییا دشمنان منافع مادی و معنوی  شخصی.

۲. برای مخالفت با یکی یا یک دسته افراد  یا شیوه فکری ، موجب قتل دیگران میگردیم مانند اسراییل، مجاهدین اول و دوم، به اصطلام  جبهه مقاومت، داعش  یا القاعده.

چرا  تعدادی از افراد به چنین قتلها دست میزنند؟

دلایل و علل مختلف اند اما آنها هردو ،  ۲  مشابهت  مشترک دارند:

- آنان نمیتوانند از نظر ادراکی و یا نمیخواهند به اهداف خویش از راه های انسانیبرسند. چرا  اکثریت  معتقد است برای  سرنگونی امارت اسلامی راهی چز  مبارزه مسلحانه وجود ندارد؟ و یا تنها خارجیان میتوانند  شر آمارت را از  سر ملت افغان دور کنند؟

- علاقمند نمایش قدرت اند.

تا اینجا ما از سه علت اساسی نامبردیم:

۱. تعصب فکری: یعنی مخالفت با نحوه اندیشه دیگران.

۲. تعصب گروپی: مانند مخالفت با  قوم  زبان قومی، گروپ حزبی.

۳.تفکر انتقادی: در ما این تفکر انتقادی آنچنانی نیست که در محافل علمی در مورد آن  صحبت میشود، بلکه یک  شکل سنتی و متداول آن است که  از  سلامت و.عمق لازم برخوردار نیست.هر که مسلمان نیست کافر است و هرکه    چنین است چنان است.

تخصصگرایی:

اعضای جامعه روشنفکری  جامعه ملی افغانستان همه  سیاستمدار و فیلسوف اند. تخصصگرایی پدیده جدید در تاریخ ما نیست ز یرا ما متخصصان علوم دینی داشتیم، اطبا و دکتران  طب، ملا ها و جادوگران، انجیران و برقیها و ... اینها متخصصان  شناخته شده  در عمل اند. اما اینها تنها تخصصهایی نیستند که وجود دارند. یک دلیل آن میتواند این باشد که  شیوه تفکر شرقی  شیوه هولیستیک و جمعی است و شیوه تفکر غربی شیوه اختصاصی و تخصصی است. و. بدین  دلیل ما تخصصگرا نیستیم.

عادلانه نیست خویشتن را نادیده گیرم. من ژورنالیستم، تحصیلات در اداره عامه و  پالیسی  سازی دارم، فلسفه را دوست دارم و متخصص امور  سیاسی و دینی هم هستم. بغیر از این آخری در رشته های دیگر از مراجع معتبر بین المللی  دپلوم دارم. دپلوم دارای اهمیت نیست، آنچه دار ای اهمیت است دو چیز اند:

۱.استدلال  سالم و نیرومند: که  نه تنها  از  فراز و نشیب موضوع موردبحث آگاه باشد بلکه کاونترفاکچولها را نیز در نظر گیرد.

۲.عاری از تعصب باشد.

به یاد داریم که  سقراط و افلاطون و ارسطو از زمره دیگران دپلوم نداشتند.

این افراد ساحات تخصصی د اشتند، زیرا در زمان آنان  رشته ها مانند امروز چنان متعدد و  گسترده نبودند.

تعصب و فقدان تخصصگرایی در استدلال روشنفکر افغان مانند لکه های  نیلی بر دامن  زهره!؟ نمایان اند.

در تفکر  شفاهی و کتبی ما، باز هم  دو عنصر تعصب و  فقدان تخصصگرایی بر  تفکر انتقادی  ما  سایه افگنده .

وقتی به مقالات  سایت آریایی  و  نویسندگان  قراردادی آن توجه کنید کاستی های  یاد شده را با صراحت میبینید. معلوم است که ما همه  تحلیلگران  سیاسی  هستیم.

اینها همه یک عنصر مهم و کلیدی  دیگر را موجب میگردند.

تحجر فکری: تحجر فکری تنها به این معنا نیست که فکر ما از دوران حجر است، بلکه مانند حجر است  و برای  نقد و پذیرش معلومات  و دلایل جدید مساعد نیست.

هم تعصب و هم تحجر فکری  تا حد معیین  ذاتی اند. اما آنچه ذاتی است به معنای آن است که در آنجا وجود دارد مانند   یک سیب و  رومی که میتوانند بهبود  یابند. هردو در سیستم ذاتی که انسانها با آن تولد میگردند وجود دارند  زیرا این  سیستم ذاتی برای بقا و رشد کودک به انسان بالغ  و به یک دانشمند هم  شرط ضروری  و هم  شرط بسنده  است.

مغز انسان نیز چنین عمل مینماید: دانستنیها و تجارب ما یک مجموعه ای را میسازند که بر اساس آن ما  دنیای پیرامونی خود را میشناسیم و  با آنها وارد معامله میگردیم.  این مجموعه را  سیستم باورهای  فرد گویند.  و هر شی باید با آن  سازگار آید یا مشاهبتی دارا باشد، تا وارد  سیستم متذکره گردد، در غیر آن  سستم باورهای ما با آن شی  مخالفت مینماید. اما این بدان معنا نیست که ما آن سیستم باورها را نمیتوانیم آماده پذیرش  یافته های جدید نماییم. ما در حال حاضر  از نظر فکری و باورها آن فردی نیستیم که  در کودکی  و یا   بیست سال قبل بودیم. این تغییر را باز هم میتوانیم ایجاد نماییم. اما چرا بسا چیزها را  تغییر داده ایم، مگر آنچه هایی را  ذکر کردیم نتوانستیم تغییر دهیم؟  صلاحیت پاسخدهی به این پرسش را ندارم. هریکی خود میداند چرا نتوانسته است.

 شخصیت هر یک ما و  چگونگی نقش اجتماعی ما به این تغییر بستگی دارد.

 

پایان سخن

 

  


بالا
 
بازگشت