حميرا نگهت دستگيرزاده : در سال ۱۳۴۰ خورشيدی در شهر کابل پا به عرصهء وجود گذاشت. وی در رشتهء حقوق و علوم سياسی در دانشگاه کابل تحصيل نموده و سپس بحيث مدير اداره هنر و ادبيات راديو افغانستان مشغول کار شده است. وی پسان ها از دانشگاه صوفيه مرکز کشور بلغارستان در رشتهء ادبيات دکترا بدست آورد. نخستين مجموعهء شعرهايش در سال ۱۳۶۴ به نام (شط آبی رهايی) از سوی اتحاديه نويسندگان افغانستان به نشر رسيد. وی اکنون در کشور هالند بسر ميبرد.

 

 

 

 

خورشید روز های کهن

آن شور در نگــــــاه تــو نا آرمــیده رفت

موج صدا به ساحـــل لب نا رسیــده رفت

برگی به نام عشق که پیــــــــوند میـــزدم

از ساقه خیال دلم نا دمیـــــــــــــــده رفت

خورشید روز های کهــــن کهنگی گرفت

صبحی که بود همــــــدم پاک سپیده رفت

دیروز آخرین ورق عــــــــــــشق بر فتاد

از ین کتاب باب زلال نشـــــــــــیده رفت

پروا مکن که قصد رهایی ست در سرت

کز آشیانه میل پریدن پریـــــــــــده رفـت

بگذار تا به خویش رسم زیـــــن ره دراز

وقتا که او به نیمه ره نا رسیــــــده رفت

اینک من و تلاوت صد کوه گفـــــــــتنی

تا عشق از صدای تو برگی نچـیده رفت.

 

24-سپتامبر 2002

 

سبد ترانه

 

سبد ترانه دارم که به پات میـــــــــــگذارم

و بهار واژه ها را به صـــــــدات میسپارم

که چمن شکفته گردد زحلـــول قصه هایت

شب غصه ها سر آید که بهـــار می نگارم

به طلوع چشمــــــــهایت به سحرگه نیازم

همه جاده های شب را غزل و ترانه کارم

ز شبینه گریزم  که  شـــــــــبینه  بر نتابم

به سیاه روزگاران دل پــــــر چراغ دارم

به پر پرنده شوق ســــــــــــــــفر بلند آبی

به بلند پاک آبی همه شــــــــــــور آبشارم

به هوای دیدن تو ، تن روســــــتای عشقم

شط شوق می شتابم  دل شرم می فـــشارم

 

28/12/2003

 

 

*****************************

 

                                                                                  من تکـــدرخت شرقی مغرب نشینم 

                                                                                  جا مانده آجا ریشه ام در سر زمینم

                                                                                                         لطیف ناظمی

به استاد ورجاوند داکتر ناظمی

 

ای تک درخت شرقی مغرب نشین بگو

از آیه های باور و شــــــور و یقین بگو

ای شهسوار وادی شــــــــعر دری بمان

با من ز همصدایی صبــــــــح بهین بگو

از آشیان سوخته بر شــــــاخه های نور

وز ریشه های سوختـه از تفت کین بگو

بعد از من و تو آبیی آن آسـمان چه شد؟

تیغ شحر بر آمد از آن آستیــــــــــن بگو

صد حنجره صـــــــدا به دل واژه آب کن

در کوچه های مرده ای شهر غمین بگو

از رشه هــــــــــــای آبی آواز های نور

با باغ های خسته آن ســــــر زمین بگو

بس روز ها که روزنه ء دیده وا نـکرد

وردی برای ختم شب ای بهـــترین بگو

 

 

1.06.2001

 

 

    ابر سیاه جامه

 

ابر  سیاه جامه گفت: آیت عشق و یاریم

در شب بی تفاوتی بارش بیفراریم

میل صداست در دلم وسوسه هاست در  دلم

میشکنم چو بغض تر در دل برد باریم

هستی من رها شود رو به زمین صدا شود

ریشه به رعد پرورد رشته استواریم

زمزم نام روشنی میگذرد ز جسم من

آب خلوص میشود آتش تند جاریم

خیز و به خود بخوان مرا،ابر سیاه جامه گفت

جامه آذرخش شو دور تن بهاریم

تندر تند تاز من توطئه سکوت نیست

حنجره تو میشوم با همه بی قراریم

 

ابر سیاه جامه آه در تن من رها شدی

تندر و اشک و آذرخش ، من ز خودم فراریم

میل فرار در تنم از خموشان این چمن

بغض من از تو بشکند بر همه جا تو باریم

 

***************************

صدای در شب

 

زیبایی بود که ته نشین میشد

وقتی بر می آشفتم

نطر از نظاره هراسان

چشم ها –دروازه دو پله – بی مهمان

بی هیچ   د یواری

سیم خار داری

مسد ود!

زینه را جارو کن

شاید گرد زینه هاست

که با لا شدن را سد شده است

 

فرو رفتن 

- زود نیست؟

دستهایت را در خالی جیب های عاطفه

پنهان کن

بوی کهنگی میدهی

 

ریسمانی  بیاویز

بافته از چرت های پراگنده

از سقف شنبه ها

بر گلوی اشباح متحرک بی نام

که لحظه هایم را

زیر دندان های کرم خورده و زرد شان

بی هیچ اشتهای میجوند

 نشخوار لبخند های سرکاریست

و تبسم رنگ ، ریا

در صبح های مکدر

*

- آهسته ، آهسته،  هیس!

صدایت دخترکان سپیده را میترساند

صدایت را در چاه فرو کن

یوسفی شاید

خود را با آن

حلق آویز کند

*

خش خشی چرت های تازه یست

در بی صدایی شب

که می آید

و مثل شبحی نفوذ میکند

از پشت ِ دیوار های خواب

- توقف کن

در چراغ سرخ خون...

 

... میگذرد.......

 

06/08/2004 تهران – ایران

 

*********************************

 

در باغ تا طراوت شبــــو شکست و ریخت

پرواز در دو بال پرســتو شکست و ریخت

از تند باد حادثه ســــــــــــــــرو امید رست

اما به حیله های دو پهلو شکست و ریخت

هیزم فروش دور تظاهر برنــــــــــــــده شد

اندام باغ از طمــــــــع او شکست و ریخت

این شهر در کشــــــــاکش اندوه زنـده ماند

هر چند آفتاب در این جو شکست و ریخت

در کوچه دوباره کســــــــــی برش* میزند

چینی روز های که بیتو شـکست و ریـخت

پرواز مادنیست به خــــــــــاطر سپار هان

هر چند بال های پرستو شکست و ریخت

 

*********************************

 

چگونه راه مـــــــــیدهی به باغ من جوانه را

که عشق جاده میشــــــود عبور هر ترانه را

به برگ ها چکیده است مگر صدای پاک تو

که بیشه واژه پرورد ســــــــرود عاشقانه را

چگونه آه میشود نفـــــــــس به شهر سینه ام

که آتـــــــــــــش نیاز تو نفس کشد زبــانه را

خیال دیدن تو گـــــر به جـوی لحظـه ها دود

چراغ سرخ ميشـــــــوم عبور هر بهــا نه را

چه بی دریغ مانده ام به باغ چشـــم هـــای تو

بهار رویش دلم تــــــــــــــــــداوم زمــانه را

هوای گریه کرده ام به روی شـــانه های تو

ز اشک آب میدهم صبـــــــوری زنــــانه را

 

 

5.5.2003

هالند

 

*********************************

 

رستم ز شهر حادثه ها کــــــوچ کرده است

از انجماد باور ما کـــــــــوچ کــــرده است

 

رستم چو قفل نور به زنـــدان شب شکست

از دست هر سپیـــده دعا کو  چ کرده است

 

رستم سرود سبز بهــــــــاران شکفتن است

بغض است در گلو و صدا کوچ کرده است

 

با سرخ جاده ها رگ بیـــــــــــگانه می تپد

زین روستا ترانه سرا کــــــوچ کرده است

 

بیگانه مشت بسته نه مشت پر از زر است

از دیده گرسنه حیـــــــــــا کوچ کرده است

 

رستم گلی به بیشه ی اندیشه نشکفد

در سینه آه نیست خدا کوچ کرده است

21/11/2002

 

*********************************

تلویزیون

 

 چه   زخم میرسد به سینه ها

و

زخم پشت زخم   

میرسد به سینه ها

مگو ز لطفِ آشنا

که دست غیر  ر ا  ز پشت بسته  اند

به گاه  خشم

 این به خون خویش

                                                 تشنگان!

شراره  میکند دِرِو

فرشته ای که کشتِ عشق مینمود

زمین اعتقاد را

 

مرا ببین

چه سان نگاه میکنم

ز راه دور با فشار تکمه ای

تمام صحنه های خون و خشم را

و دوره میکنم دوباره با فشار تکمه ای

صدای قتلِ نوررا

صدای دشنه به خون نشسته ای صبور را

صدای آمد و شد غرور را

صدای افت و خیز سوگ و سور را

 

تمام هستی ام به هم فشرده میشود

  کجاست تکمه ای که دست عشق

                                       با تماس نازکی

مرا برون کند ازین خجالت عظیم؟

 

 

مگر به  قصه ها رسیده ام؟که شهر پر ز اژدهاست؟

 و اژدها ذخیره ای عظیم آتش است؟

 و  آتش است سرنوشت مردمان؟

 

زنی دو دست خویش را به روی میزند

 و"  کمره من "

درون کمره اش نگاه میشود.

دمی که هستی یی برابر نگاه او

                                             تباه میشود.

 

چه زخم میخورد دلم

چه زخم پشت زخم میخورد دلم.

 

*************************************************

نگفته بهتر

 

بگذار در برهوت تنهایی سرود بخوانم

از غمی که تویی

بگذارگندم زاران را به عصیان مهمان کنم

تا نان شب و روزم را

شایسته باشم

ورنه

بایسته ام اندوهی را که تویی

درودست ها را گواه بوده ام                                                                 

در سر زمینی که نا مرد می

گره کویرها رابا انگشتان بریده باز میکرد

و بایر زمین را

حاصل خیز استخوان های پوسیده میساخت.

وتن جوانی را در اعماق همآغوشی خون و خاک جاودانه میکرد.

 

***

تبار من

خاموشی را بر میگزیند

وبر نمی آشوبد

 حریف را به مدارا میخواند

با گلوی بریده سرود آشتی سر میدهد

با واژگان مصلوب.

بگذار مادر وارازآن درخت بهره بر گیر م

و

پدر را به خوردن گندم عصیان    

ویا هر آن میوه ممنوعه ء دیگر

که طعم تازهء سرکشی دارد

وادارم.

***

از من دوری

وایل و تبار تسلیم شدگان را

پاسبانی

بگذریم...

گیسوبر میافشانم

و رو بر میگردانم

من از تبار دیگرم

و

بایسته نیم اندوهی را که تویی.

بگذار شیوا ترین فریادم را

بر بلند ترین قله

بر افرازم.

 

26-01-2004

 

**************************

نگفته بهتر

---------------

 

بگذار در برهوت تنهایی سرود بخوانم

از غمی که تویی

بگذار گندم زاران را به عصیان مهمان کنم

تا نان شب و روزم را

شایسته باشم

ورنه

بایسته ام اندوهی را که تویی

***

 درو دست ها را گواه بوده ام                                                                

در سر زمینی که نا مرد می

گره کویر ها رابا انگشتان بریده باز میکرد

و بایر زمین را

حاصل خیز استخوان های پوسیده میساخت.

وتن جوانی را در اعماق همآغوشی خون و خاک جاودانه میکرد.

 

***

تبار من

خاموشی را بر میگزیند

وبر نمی آشوبد

 حریف را به مدارا میخواند

با گلوی بریده سرود آشتی سر میدهد

با واژگان مصلوب.

بگذار مادر وارازآن درخت بهره بر گیر م

و

پدر را به خوردن گندم عصیان    

ویا هر آن میوه ممنوعه ء دیگر

که طعم تازهء سرکشی دارد

 

وادارم.

 

***

از من دوری

وایل و تبار تسلیم شدگان را

پاسبانی

بگذریم...

گیسوبر میافشانم

و رو بر میگردانم

من از تبار دیگرم

و

بایسته نیم اندوهی را که تویی.

بگذار شیوا ترین فریادم را

بر بلند ترین قله

بر افرازم.

 

26-01-2004

 

 

 

زندگی

 

خود را روی تمام زندگی

                                می گسترانم

و  روی هر لحظه که به چنگ می آید

نقش خود را میکشم

نام خود را مینویسم

وانگاه

زندگی را چون جام آبی سر میکشم

لحظه را درمی یابم

پیش از آنکه از چنگ برود

 

آه که هستی چه دوستداشتنیست

چقدر دوست داشتن که در زندگیست

دستانم را به نشانهء آغوش تا بی انتها می گشایم

 

مثل خوابی هستی را درخواهم ربود

مثل آبی زندگی را بستر رفتن های آبی خواهم کرد

 حتی اگر

به اندازه آهی

در سینه اش جا داشته باشم

 

 

11.04.05

 

 

 

 

پنجره

 

پنجره خانه ام

چشمیست که بر زندگی گشوده میشود

پنجره ی خانه ام

پر از آخذه های زیبایست

و مرا به تماشای نور میخواند

و در نشاط برگ شریک میکند

 

حیفم می آید

که پرده را بکشم

مهتاب پشت پنجره

                        نفس میکشد

ستاره ها در آیینه ی پنجره ام

خود را می آرایند

تا به جشن تولد بامداد بروند

دستان پنجره ام

پرده ی شب را

از روی خورشید پس میزنند

لبان پنجره ام

بهترین لالایی را   میخوانند

تا کودک خسته ی روزم

مهربانان شهر خواب را دریابند

 

پنجره ی خانه ی من  سکه ی  است.

  با  من و هستی در رویش.

میمانم

تا پنجره را به روی مهربانی خورشید

و نوازش ماه بگشایم

کودکان من!

در کنار  پنجره یی که شمایید

میمانم.

 

11.04.05

 

 

 

از آنسوی هستی

 

هریوا

تنهایت نمیگذارم دختر

میان دیده خورشید خواهم نشست

 میان هودج ماه

به سراغت خواهم آمد

گرد خواهم شد بر مویت خواهم نشست

گرد سرت خواهم گشت

خاک پایت خواهم شد هریوا

کجا رها یت میکنم هژیر

در کنارت میمانم

بهانه گیریهایت را میمیرم

مادر نمیتواند نباشد هژیر!

دستانم را از آنسوی هستی تا شما میگشایم

و صدایم را به بال فرشتگان میبندم

تا بپرسم

نان چاشت تانرا خورده اید؟

اگر سرما آزار تان داد

گوشمالش میدهم

اگر گرما تن ناز پرود تانرا به عرق خواند

نسیم ملایمی خواهم شد

بر شما خواهم وزید

هریوا! اگر من نباشم

زندگی هست، هژیر هست، پدرهست

هژیر!

آوازخوان زیبا ترین ترانه ها شو

وزیبا ترین آهنگ ها را به زیبا ترین خواهر جهان بخوان

حتی اگر من نباشم

 

سیر نمیشوم

پیش از آنکه نباشم

 میخواهم چشمی شوم

و بر شما همواره گشوده باشم

مادر،

دیر نیایید

هر جا میروید

بدانید چشم مادر به در است

در تاریکی نمانید

در شب توقف نکنید

دل مادر نگران است

و همیشه عاشق تان است

حتی اگر نباشد

 

به دختران  هرات

 

 

آتش پيرهن

 

باش تا قصه کنم                                              

که کف دست سحر

کشتزار گِله است

 وشکایت ها را

مینویسد خورشید

روی دفترچه ی ابر

***

باش تا قصه کنم

دختر ی زلف رها کرده به باد

شرری دور تنش پیراهن

چادرش کو ای وای؟

دخترک مست برون تاخته است1

تا که را خون دل از دیده روان      

خواهد بود"؟2

شهر پر غلغله است

***

باش با من ای عشق

تا بگویم که دلم میگیرد

زنی از جنس طلوع

وقتی در بستر شب

 میمیرد

وقتی انبوه زنان

میگویند

:بهترین چاره ما

                 حوصله است.

 

مردی از پشت قرون

سیب سرخی به زمین می فکند

وصدایش لگدیست

روی دلسرخی سیب

 

 

مرد آواره !

 تمامی زمین

میلرزد

کس نمیداند در شهر دگر

و اذازلزلةالرض  مگر؟                                             

باری ای عشق بخوان

و اذا زلزلةالرض .    .بخوان

بخدا زلزله است

10/06/2004

 

 

حافظ  1:مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟

 

حافظ:2

ترک عاشق کش من مست برون شد امروز  :

   تا که را خون دل از دیده روان خواهد بود

 

********

 

راز آفرينش

 

 

قرار بود از اول که یاورت باشم

     به گاه یکه شدن ها ت در برت باشم

            قرار بود ز پهلوی  تو بریده  شوم

                  که تا چو آیینه ی در برابرت باشم

                         قرار بود صدای ترا شوم پژواک

                                چو دل برای تو دادند دلبرت یاشم

قرار بود که همتا ی همدگر باشیم

قرار بود از اول ، برابرت باشم

 

 

 

چگونه شد که قرار نخست رفت از یا د

        قرارِِ ِ تازه بر آمد که  کمتر ت  باشم

                  چو کشتزار تو باشم چو تو اراده کنی

                           اسیر حکم تو و  نیمِِ ِ  کهترت باشم

                                     قرار شد که زحکم تو سر نپیچم من

                                          همیشه حاضر خدمت به محضرت باشم

                                    قرار شد که مرا زیب خانه ات سازی

                            و من شبانه ترین شعر ِ بستر ت باشم

    

        

کجاست قول و قراری که در ازل آمد

     که همصدای تو باشم که هم سرت باشم        

              کجاست قول و قراری که ما لباس همیم

                      کجاست  باور ِ من تا که باورت  باشم

                                 قرار بود مگر من همیشه جامه صفت

                   بریده بر تن تو زیب پیکرت با شم

         قرار بود مگر نام من شود تعویض

  و با زبونی از آن پس سیه سرت باشم؟

 

کسی که کِند مرا از قبرغه چپ تو

       نگفت هیچ که همواره کمترت باشم    

نگفت او که مرا ناقص آفریده به عقل     

نگفت او که  کنیز ِ  دم ِ درت باشم

 

قرار بود که وابسته ای تو باشم من

    همیشه مادر و خواهر و دخترت باشم؟

     به گاه حمله ء مستی ،بلوغ خواهش تن

                    پری قاف تو باشم فسونگرت باشم

 

***

 من آنم آن که ترا میوه رهایی داد

و ریشه های ترا با تو آشنایی داد

      بچید سرخ ترین سیب * را زباغ خدا

      نشان عشق شد و رفت تا سراغ خدا

             و سر ِ عشق که در لای بوته ها گم بود؛

            امانتی  که خدا گفت خاص مردم  بود ؛

                به دست ِ نازک من کشف شد ، به دست آمد

               پرنده بود و به چشم ِ منش نشست آمد

نگه به چشم من و تو از آن فرود آمد

تمام هستی ما عشق را سجود آمد

    صدا شدیم و زما کوه استواری یافت

   خبر شدیم و ز ما واژه بیقراری یافت

         به جستجوی خدا گونگی خویش شدیم

        ولی تو بیهده رفتی و ما پریش شدیم

              ز عشق بود صدای که یاورت باشم

              اگر ز عشق دلت هست دلبرت باشم

          

         

گره    گره شده این رشته از ازل تا حا ل

به قول ِ ابن فلان و به قال ِ قاله و قال  

     عجین غلغله های تنیده در هم شد

              قرار اول ما بیش شد گهی کم شد

                     ندید هیچ کسی راز آفرینش را

                            میان دیده خود امتیاز ِ بینش را

               و زن به دیده تو چون خطای خلقت شد

                         و خرده گیری تو بر خدای عادت شد

                                  خدا خدای تو بادا خدای سهو و خطا

                                        خدای خلقت ناقص خدای زور و جفا

خدای من که ز عشق آفریده است مرا

پرستشش چو کنم عشق دیده است مرا

مرا فزون فرشته بیافرید ز عشق

میان خدمت و طاعت خطی کشید زعشق

خدای عشق خدای تمام زیبایی

خدای ناجی تو از هجوم تنهایی

خدای عشق کجا سهو یا خطا دارد

خدای ذهن تو صد عیب هر کجا دارد

 

قرار او همه از عشق بود و یاری بود

ولی قرار تو پیوند زور و زاری بود

قرار مرد مدارانه ات خدایی نیست

و در قرار تو پیمان همصدایی نیست

 

 

 

مگر نگفت از اول ،خلیفه اش باید

که جانشینی او را در ین زمین شاید؟

نخورده ایم فریب درخت و شیطان را

که از زمین خودش ساخت هر دوی مان را

ز عشق بود که او این جهان و عالم ساخت

و مشت ِ خاک ِ زمین را گرفت و آدم ساخت

که در زمین وسیعش دو رهگذر باشیم

میا ن جاده عشقش دو همسفر باشیم

 

 

بیا دوباره به آغاز خویش یر گردیم

و در خلیفه شدن یار همدگر گردیم

 اگر صلای دلم باورت نمی آید

ترا به عهد نخست رجعت دگر شاید.

 

 

28/8/2004

هالند

 

چه زخم می خورد دلم

 

 چه   زخم میرسد به سینه ها

و

زخم پشت زخم   

میرسد به سینه ها

مگو ز لطفِ آشنا

که دست غیر  ر ا  ز پشت بسته  اند

به گاه  خشم

 این به خون خویش

                                                 تشنگان!

شراره  میکند دِرِو

فرشته ای که کشتِ عشق مینمود

زمین اعتقاد را

 

 

 

 مرا ببین

چه سان نگاه میکنم

ز راه دور با فشار تکمه ای

تمام صحنه های خون و خشم را

و دوره میکنم دوباره با فشار تکمه ای

صدای قتلِ نوررا

صدای دشنه به خون نشسته ای صبور را

صدای آمد و شد غرور را

صدای افت و خیز سوگ و سور را

 

تمام هستی ام به هم فشرده میشود

  کجاست تکمه ای که دست عشق

                                       با تماس نازکی

مرا برون کند ازین خجالت عظیم؟

 

 

 

 

مگر به  قصه ها رسیده ام؟که شهر پر ز اژدهاست؟

 و اژدها ذخیره ای عظیم آتش است؟

 و  آتش است سرنوشت مردمان؟

 

زنی دو دست خویش را به روی میزند

 و"  کمره من "

درون کمره اش نگاه میشود.

دمی که هستی یی برابر نگاه او

                                             تباه میشود.

 

چه زخم میخورد دلم

چه زخم پشت زخم میخورد دلم.

نگفته بهتر

---------------

 

بگذار در برهوت تنهایی سرود بخوانم

از غمی که تویی

بگذار گندم زاران را به عصیان مهمان کنم

تا نان شب و روزم را

شایسته باشم

ورنه

بایسته ام اندوهی را که تویی

***

 درو دست ها را گواه بوده ام                                                                

در سر زمینی که نا مرد می

گره کویر ها رابا انگشتان بریده باز میکرد

و بایر زمین را

حاصل خیز استخوان های پوسیده میساخت.

وتن جوانی را در اعماق همآغوشی خون و خاک جاودانه میکرد.

 

***

 

تبار من

خاموشی را بر میگزیند

وبر نمی آشوبد

 حریف را به مدارا میخواند

با گلوی بریده سرود آشتی سر میدهد

با واژگان مصلوب.

 

بگذار مادر وارازآن درخت بهره بر گیر م

و

پدر را به خوردن گندم عصیان    

ویا هر آن میوه ممنوعه ء دیگر

که طعم تازهء سرکشی دارد

 

وادارم.

 

***

از من دوری

وایل و تبار تسلیم شدگان را

پاسبانی

بگذریم...

گیسوبر میافشانم

و رو بر میگردانم

من از تبار دیگرم

و

بایسته نیم اندوهی را که تویی.

بگذار شیوا ترین فریادم را

بر بلند ترین قله

بر افرازم.

 

  

 26-01-2004

 




بالا

بعدی * بازگشت * قبلی