عثمان نجیب

  

دل فریاد دارد تا زود غصه های او را بیرون پرتاب کنم ورنه منفجر می‌شود

یادنامه‌یی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی تنهایش گذاشتند و بعد به تیر نقدش بستند، اما استاد خرد و‌ اندیشه، ماهر سیاست و اداره، شکوه استعداد و توان مندی و‌ سکان‌دار هدایت کشتی رها شده از بحرتلاطم به ساحل تفاضل و پیروز در تقابل شد. 

شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بی‌کاره ایشان را در سمت‌دهی کشتی از آوردگاه بلعنده‌ی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزل‌‌گاه نه رساند و سر‌نشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود. 

استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کاره‌‌یی بودند برای سوق و‌ سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.

فصل غم‌گنانه‌ی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.

 

خطاب برای سفسطه سرایان:

من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند.

شادروان دکتر نجیب و دو فریب بزرگ و عمدی و از خود هراسی کاذب شان.

تڼۍ از قبل فکر فرار را داش

برنامه‌ی وسیع دکتر نجیب برای ترور رفیق جلال رزمنده و رفیق عظیمی و همه آنانی که کودتای تنی را ناکام ساختند.

مشارکت سیدمحمد گلاب زوی، سلیمان لایق با حکمتیار در شهادت رفیق رزمنده.

من و شادروان رفیق وطن جار و آن روز پرغبار.

مرحوم رفیق عظیمی، محترم رفیق آصف دلاور و محترم جنرال بابه جان.

شادروان ها مجددی، استاد ربانی، احمدشاه مسعود و دکتر عبدالرحمان.

مارشال دوستم.

مرحوم رفیق رحمت الله رؤفی، رفیق داود عزیزی و رفیق امام الدین جنرالان سرگردان.

مرحوم استاد اکرم عثمان متخصص ناپختهی سیاست و قلمپرداز جانب دار.

رفیق وکیل، یک هرزهی سیاسی

 

پیشا ورود:

کودتاچیان از همراهی دکتر نجیبی پشیمان شدندکه همه با خیانت به رفیق کارمل ایشان را رهبر ساختند و عبا و قبای شان را در مرتقی ساختن و مرتبت جایگاه شان را برای کسب اقتدار استحکام بخشیدند.

پشیمانی نوش دارویی بود پس از مرگ رهبر و حتا همهی کودتاچیان شماره ۱۸.

دو فریب دکتر نجیب:

کودتای شهنواز تنی از لحاظ سیاسی و هویتی ضربه‌ی محکمی بود به حاکمیت دکتر نجیب و سیلی محکمی به رخسار شان از استان پدری شان.

کودتا به زور شمشیر و سرنیزه‌ی قوای مسلح و بیش‌ترین نیروهای غیر هم تبار دکتر ناکام و پاییدن شان در اقتدار بیمه گردید. اما دغدغه های محیلانه‌ی پسا ناکامی کودتا توسط تعداد زیادی از هم‌کاسه های عشرت‌کده‌ی دکتر نجیب الله از جمله سلیمان لایق، بشیر لایق « نام این آقا را یکی از اعضای محترم کابینه‌ی شادروان دکتر نجیب به من دادند و قصه های از ستیز قومی شان علیه غیر پشتون ها داشتند...»، مانوکۍ منگل، جمعه خان اسک، شادروان رفیق باقی، رسول بی‌خدا، جنرال تاج محمد که همه می دانند و‌ من بار ها شنیده ام که او تنها عامل برآورده سازی امیال هم‌جنس‌گرایان از دور دانش‌گاه بود و خرده خردی و دانشی نه داشت و در اوایل خوش و بش های شادروان یعقوبی که تا آخر وفادار بودند، رفیق رفیع، رفیق فرید مزدک و رفیق کاویانی و رفیق وکیل « راستش اصلاً همین آقای وکیل در نظر من یک هرزه‌ی سیاسی اند...» و‌ تعداد زیادی از خوش باوران سیاست و نظام غیر از تبار دکتر نجیب زیاد شده رفتند تا جلو رشد سیل آسای کودتا را بگیرند.

من و تمام هم‌کاران عزیز و فداکار نشرات نظامی تحت رهبری آقای اشکریز مانند پروانه ها هر سویی پر پرواز گشودیم و بال‌کرد فضا های چهار سوی آسمان آبی کشور شدیم تا پی آیند های شکست کودتا را ماندگار سازیم. ننگرهار و پروان دو استانی بود که من با هم‌کار نما بردارم رفتیم، متأسفانه اسم شان فراموش من شده است و گزارش هایی را به نشر سپردیم که واقعاً بازگوی حماسه های دلیر مردان قوای مسلح در خنثا سازی کودتا بود و گزارش متنی نوشتاری آن در رادیو و تلویزیون ملی و چاپ آن در روزنامه‌ی پیام و دیگر روزنامه ها بسیار استقبال شد.

فریب نمبر یک دکتر نجیب که منجر به شهادت رفیق رزمنده شد.

کودتا ناکام شد و شادروان دکتر نجیب هم از لحاظ ملی و هم در مقیاس بین المللی مطرح شدند و به عنوان مقتدرترین رئیس جمهور پسا شوروی صاحب عز و جلال گردیدند.

اعطای لقب قهرمانی به بابه جان جوان فاتح مرکزفرماندهی کودتا:

مدافعان نظام در تمام دوران بیشتر از ۴۸ ساعت کودتا همه غیر از تبار دکتر نجیب بودند و کودتاچیان از تڼی تا اکا و وهاب و جنرال نجیب ننگرهار و آصف شور و آصف شیرین و آصف تلخ و کبیر کاروانی، رحیم استانکزی و در بیروی سیاسی همه خوستی معاند دکتر از هم تباران خود او بودند.

رفیق محمد آصف دلاور در دفتر من تشریف آورده بودند برای روایت های پسا کودتا و رهبری جنگ. ایشان فرمودند: «... دفتر رفتم و از کودتا گپی نه بود اما وضعیت هم عادی نه بود... زود فامیدم کدام گپی اس... تصمیم گرفتم از وزارت خارج شوم ... تا اگر اتفاقی بیفته تدابیر بگیریم... حرکت کردیم... ده قراول “پاسگاه ورودی وزارت” پیره داران و صایب منصب نوکریوال گفتن... صایب وزیر صایب دفاع “ تڼی” امر کدن که کسی از وزارت نبرایه... رفیق دلاور به من که هنوز تنها بودیم و آماده گی ثبت گرفته شد، گفتند به بچا “بچه ها” گفتم بچیم مه میرم پیچکاری دارم زود پس میایم شمام متوجه باشین...و به ای بانه از وزارت بر آمدم ...».

رفیق دلاور و رفیق جلال رزمنده پایگاه مستحکمی در ریاست پنج آن زمان ایجاد و در دفع اقدامات کودتاچیان به نفع دکتر نجیب الله و رژیم حاکم برخاستند.

رفیق بابه جان مقر کودتاچیان را تسخیر کرد:

از شروع کودتا در ۱۶ حوت ۱۳۶۸ تا صبح روز ۱۷ حوت ۱۳۶۸ مقاومت کودتاچیان با کشته شدن بهترین جنرالان که اسیر دام خیانت تڼی شدند ضعیف و به شکست مواجه شد.

رفیق دگرمن، دگروال،‌ جنرال و قهرمان، یک شبه همه افتخارات را کسب کردند که حتا بیش‌تر از آن مستحق بودند.

زمانی که رفیق بابه جان برای ثبت مصاحبه به رادیوتلویزیون تشریف آوردند و‌در دفتر رئیس نشرات نظامی اتراق داشتند، در جریان صحبت های شان گفتند: « ... اتاق کار وزیر فاع ره ‌از کدیم که دریشی و کلایش ده کوتبند اویزان اس... به لوی صایب “رفیق دلاور” و رفیق جلال و داکتر صایب از دستگاه راپور دادم... که تڼی دریشی خودام ایلا کده... »

در همان عملیات بود که رفیق بابه جان تا افتخار دریافت لقب قهرمانی ملی رسیدند.

روایتی از عبید اورکزی ثابت می سازد که تڼۍ از قبل فکر فرار را داشت:

اواخر خزان سال ۱۳۶۸ بود که روزی محترم عبید اورکزی هم‌کار مستعد و عزیز ما در اداره‌ی فلم های مستند به دفتر ما تشریف آوردند و‌ هنوز از کودتا خبری نه بود و من هم تحت هدایت رفیق

نجیب الرحمان سباوون قربانی کودتای تڼۍ اجرای وظیفه می کردم. در جریان مباحثه جملاتی را از محترم عبید اورکزی شنیدم که باور آن در همان لحظه برایم دشوار می‌نمود.

محترمان سعید اورکزی و عبید اورکزی از هم‌کاران نام آشنا و مدبر رادیوتلویزیون ملی افغانستان بودند و روابط گسترده‌یی با مقامات از جمله آقای تڼۍ داشتند. من بر عکس آن که با محترم سعید اورکزی یک سلامی در حد تشریفات رسمی داشتم اما با عبید کمی خودمانی تر بودم.

عبید اورکزی از آخرین دی‌دار شان با وزیر دفاع در حال برنامه ریزی خیانت قصه‌یی کردند، من دانستم که آن قصه از نظر آقای اورکزی بسیار مهم نه بوده، اما برای من بسیار مهم بود.

آقای تڼۍ که رابطه‌ی بسیار صمیمی با عبید دارد، حدود مصرف ماهیانه‌ی یک فامیل چند نفره را در پاکستان از ایشان می پرسد ‌و اورکزۍ گزارشات آن روز ملاقات شان با تڼی را به من بسیار عادی روایت کردند. وقتی کودتا شروع شد، به یادم آمد که پرسش تڼۍ از اورکزی بی‌‌جا نه بوده.

سفر ما به ولایت پروان پسا ناکامی کودتا:

حدود چهار روز پس از ناکامی کودتای ۱۶ حوت ۱۳۶۸، رفیق جلال رزمنده برای معرفی بیشتر رفیق بابه جان جنرال و قهرمان جوان کشور برنامه های دیداری با مردم ولایت پروان را همآهنگی کرده بودند.

آقای اشکریز، من و آقای سیدبشیر حسینی نمابردار نستوه کشور همسفر کاروانیان به مقصد پروان بودیم.

ریاست امنیت ملی پروان آماده‌گی استقبال قهرمان ملی و رفیق رزمنده را داشت و ما هم از قافله پس نه مانده بویم، رفیق صابر سنگر سرپرست آن زمان ریاست امنیت ملی پروان برنامهی منظمی سنجیده بودند و به گمان غالب رفیق آصف نبرد منشی کمیته ولایتی پروان هم حضور داشتند « ...داستان دیدار من و رفیق نبرد در شعر مزار شریف جالب است ... اما در بعد ها می خوانید...».

اولین برنامه حضور در اجتماع بزرگ مردمی اگر فراموش نه کرده باشم در تالار سینمای پروان و با حضور انبوه بزرگ مردم صورت گرفت... آن سلسله سه روز و دو شب ادامه یافت.

محل استراحت ما منزل و یا مهمانسرای رفیق صابر سنگر بود، در شب دوم استراحت چهار نفر من و رفیق رزمندهی شهید در دو چپرکت مقابل هم و آقای اشکریز با رفیق بابه جان در دو چپرکت دیگر مقابل هم آهنگ استراحت نواختیم.

رفقا رزمندهی شهید و بابه جان افزون بر آن که سفر رسمی داشتند، میزبانان ما هم بودند، محترم بشیر حسینی و یک همکار دیگر ما اتاق جداگانه‌یی داشتند، شب دوم پیشا استراحت بحث های کوتاه و خودمانی پیش آمدند و رفیق جلال رزمنده گفتند: « ... از مه کده دگرجنرال جوان نه دارین... موقعیت رفیق بابه که روشن بود و جوانتر از او قهرمان و جنرالی هم نه داشتیم... آقای اشکریز که رتبهی ملکی داشتند، منی حقیر هم دیدم که اگر از قافله پس بمانم گوش بینی ام قابل برید اند، به قول لافیده ها خود را ایلا کرده و گفتم ...از مه کده جوان تر دگروال هم نه دارین... رفیق جلال که آشنای دیروز من بودند...با تعجب پرسیدند... رفیق نجیب راستی دگروال شدی... کفتم بلی ... چون از جریان جنجال من آقای جنرال محفوظ آگاه بودند... با شوخی و خنده گفتند... خی رفیق مافوظه دعا کو...»، و با کمی قصه های دیگر، همه خوابیدیم.

فردا صبح روز سوم سفر کدام برنامهی خاصی نه داشتیم و رفیق بابه جان در رکاب رفیق رزمنده به امور خود شان پرداختند، پس از ظهر با زره پوش و موتر هایی که از کابل رفته بودیم رهسپار کابل شدیم و مسیر برگشت ما سرک جدید بگرام کابل بود. یک جایی ایستادیم و آقای اشکریز به محترم حسینی سفارش تصویربرداری یادگاری و عکس گیری را دادند، من بنا بر نه علاقه دور تر ایستادم و عکس گرفتن بی مورد بالای زره پوش غیر منطقی و نا رضایتی محسوسی از چهرهی رفیق رزمنده و رفیق بابه جان و محترم حسینی هویدا بود، هر چند حسینی صاحب گفتند که من هم از تصویر بی نصیب نماندم. اما الحمدالله تا امروز چنان تصویر بیهوده را نه دیدم.

در جریان راه روی شادروان رفیق رزمنده گفتند که: «... یک گروپ کلان ده ولسوالی پشتون زرغون ولایت هرات به دولت یک جای میشه...داکتر صایب هم میاین... شما هم بیایین یکی دو روز پیش

می ریم...»، آقای اشکریز قبول کردند و من که کابل رسیدم، خدمت شادروان محمد اسلم وطنجار از طریق رفیق قیوم تماس تلفنی گرفته و جریان را گزارش دادم چون تشکیلات رفیق بابه جان که از پسا کودتا به وزارت دفاع منتقل گردیده بود الزامی دانستم جریان سفر را به اطلاع شان برسانم و در عین زمان برنامهی سفر شادروان داکتر نجیب به هرات را از ایشان پرسیدم، فرمودند: «... پروگرام از امنیت اس... مشکلی نیس تام میتانی بری... سفرت به خیر ... “ جدا از مشکلات درونی حزب، لازم بود اکثر دولت مردان امروز تربیت را از رفیق وطنجار مرحوم و همه رهبران سیاسی حزب ما می آموختند”، من عرض کردم... میگویند کمی بعدتر سفر است... گفتند شاید مام بریم...»‌ ثبت جریان سفر رئیس جمهور فقط در حالات بسیار استثنایی مربوط ادارهی ما میشد، آقای رئیس ما گاهی ادا ها و اطوار خاصی به نمایش میگذاشتند که میگفتی فقط ایشان اند و رئیس جمهور و همه کشور به دست همان دو نفر.

من به تاریخ ۱۴ حمل ۱۳۶۹ برنامهی سفر رفیق جلال رزمنده را آگاه شدم، آقای رئیس ما برای رعایت خاطر تنها امنیت ملی، گویا محرمیت را در نظر گرفته و لازم دیدند تا نمابردار و گزارشگر را برای سفر خود شان انتخاب کنند.

قرعه‌ی انتخاب سفر به نام محترم رفیق داود شاه سنگر از بخش امنیت و محترم خواجه عارف نمابردار نشرات نظامی برآمد که توسط رئیس اداره مشخص و با آن عمل دانستم که سفر شادروان دکتر نجیب به هرات حتمی است و الزامی هم بود که هم‌کاران گرامی بخش ملکی ما به اجرای مأموریت گماشته می شدند. خدمت آقای اشکریز عرض کردم که شما رفتن بشیر حسینی را برایش وعده دادید،‌ گفتند که من کاری به کار امنیت نه داشته باشم، اگر من هم خواب برده می بودم رفیق طنین و رفیق ذبیح “ در حضور داشت آقایان طنین ذبیح که به قول زلمی ادا از شاگردان درجه بیستم ما هم نه بودند یک باره به من گفت وزیر دفاع گو خورده ... وطنجاری که هزار ها من واشکریز خاکریز و به ریز تربیت شادروان وطنجار نه می رسیدیم و نه می رسیم اما خود شان می دانند که شنبهی همان روز رفیق مانوکۍ منگل ‌چی بلایی بر سر آوردند ...ماجرا جالب و طولانی است بعد ها انشاءالله می خوانید...و رفیق هدایت حبیب و رفیق نصیرجان آقای اشکریز باید آمران مستقیم من هم می بودند...»

رفیق سنگر معاون بخش امنیت و آقای خواجه عارف سرباز دو روز پیش در رکاب رفیق جلال شهید وارد هرات شدند که به احتمال قوی چهارشنبه، اما تاریخ دقیق ۱۴ حمل ۱۳۶۹ بود، من برای همراهی با شادروان وطنجار گروپی را آماده کردم تا همسفر ما شود.

هدایت پر طمطراق آقای رئیس اداره هم به من آن بود تا بدانم پلان پرواز ساعت چند و از کدام فرودگاه است؟

رفیق رزمنده شهید شده بودند:

صبح روز جمعه ۱۷ حمل ۱۳۶۹ که از خواب بیدار شدم، آسمان رخسار تاریک و تیره‌یی داشت و ابر ملال آبستن گریهی بی اختیار او بود، به قول یکی از خویشاوندان محترم ما دل من گولایی “گواهی” بدی داد نه آن که انتظار حادثه‌یی را داشته باشم، بل نگران لغو احتمالی پرواز ها شدم.

زودتر به دفتر رفتم تا آماده‌گی همکاران را ببینم، هنوز ساعت ۱۰ صبح نه شده بود که خلاف انتظار و توقع در تلفن چهار نمرهیی دفتر ریاست ما زنگ آمد و من که آن جا بودم تلفن را جواب دادم که رفیق داود “پسر ارشد بهرامی صاحب مدیر عمومی نطاقان ما که نه می دانم حالا کجاستند...)، یکی از یاوران شادروان وطنجار، گفتند وزیر صاحب صحبت می کنن، تصادف عجیبی در هم آوایی های صوتی وزیر صاحب و من بود و هر دو خپی آواز داشتیم. شادروان وطنجار بلی گفتند و من هم گفتم امر کنین... آواز شان عادی نه بود با آن هم شوخی کنان فرمودند: « ... صدا های ما و تام پخچ پخچ اس... سفر هرات نه شد... عاجل دفتر مه بیه... با آن که لحن گفتار شان اندوهگین بود... ادامه دادند... رئیس صایب جمور “جمهور” هم نه می ره یونت های تانه میدان روان نه کنین...»، من فوراً به آقای اشکریز اطلاع دادم تا از لغو سفر آگاه شوند، اما برای ایشان حکم یک منتظم دفتر ریاست هفت با ارزشتر بود از فرمان رئیس جمهور.

گفتند: «...‌تو مصروف کار خود باش مام میرسم.. کل چیز به جایش اس...من گفتم ... رفتن رفیق وطنجار لغو شده و خودش هدایت داد که کسی میدان نه روه، دیدم گوش شنوا نه دارن... گفتم شما اگه میرین پنای تان به خدا از ما رفتن نه شد... مه دفتر وزیر صایب دفاع میرم...» گوشی را گذاشته حرکت کردم، وقتی به داخل وزارت و به خصوص دفتر وزیر صاحب رفتم دیدم سکوت سهمگینی حاکم است و همه مغموم در هر سویی خمیده اند...‌علت را از رفیق قیوم پرسیدم، گفتند داخل بروید می فهمید.

خدمت شادروان وزیر دفاع رفتم، دیدم خیلی ناراحت اند و بی پرسان من گفتند... رفیق جلال شهید شده... برای من هم خبر شوک آور بود و هم غیر قابل انتظار، چون قرار بود مراسم بر اساس برنامه یک ساعت پس از رسیدن رئیس جمهور و سر قوماندان اعلای قوای مسلح در ولسوالی پشتون زرغون اجرا گردد و تمام محاسبات را کرده، رئیس جمهور و هیئت معیتی شانحدود ساعت ۴ عصر روز جمعه هفدهی حمل می رسیدند. من مات و مبهوت ماندم و تمام خاطرات کمتر از یک ماه پیش جلوه چشمان من شدند و پرسشی در ذهن من خطور کرد که رفیق رزمنده چهگونه شهید شده اند و در کجا که هنوز رئیس جمهور در کابل اند و برنامه هم ساعت چهار عصر.

تا زمان ترتیب خبر حدود بیشتر از یک ساعت ماندم و شادروان دکتر نجیب پیهم زنگ می زدند تا بدانند انتقال جنازه و ترتیب خبر شهادت چگونه شده است؟ رفیق وطنجار مرحوم ابتدا با رفیق فتاح در قوای هوایی تماس می گرفتند و معلومات جدید را تلفنی به رئیس جمهور گزارش می دادند، در وقفهیی بین تلفن مجدد دکتر صاحب نجیب مرحوم و فرصت صحبت با جناب وزیر صاحب به بهانهی ترتیب خبر پرسش هایی کرده و دانستم که سفر ها شب قبل لغو شده و شادروان رفیق رزمنده در هم راهی با شادروان فضل الحق خالقیار مکلف به پذیرایی از پیوستهگان به مصالحه گردیده بودند. دلیل احضار من هم به دفتر جناب شادروان وطنجار حضور برای اجرای کدام امر نشراتی و مطبوعاتی بود. آخرین تلفنی که رفیق فتاح یا هر مسئول دیگر قوای هوایی به شادروان رفیق وطنجار کردند، ساعات نزدیک به یک پس از ظهر بود، به وضوح معلوم بود که شادروان وطنجار در یک خلای معلوماتی چرایی ارتباط دادن شهادت معاون وزیر امنیت به وزیر دفاع قرار داشتند و از عمق فاجعه بی خبر.

به من هدایت دادند و خبر را ترتیب کردم، شهادت رفیق رزمنده در خبر نتیجهی اجرای اعمال دشمنان مصالحه وانمود شد و جز آن خبر کلیشهیی گپ دیگری هم نه بود.

من برای حد اقل تسلای دل خودم، کمی خبر را طولانی ساخته و از نظر شادروان وطنجار گذشتاندم، ایشان در تمام مدت چند ساعتی که من آن جا بودم، لختی هم راحت نه بودند و

می نشستند و بر میخاستند و چهار سوی دفتر شان پرسه های اندوهگنانهی قلبی می زدند. وقتی از نزدیکی هواپیما به فضای کابل آگاه شدند که باز هم تلفن چهار نمرهیی زنگ زد و شادروان داکتر نجیب بودند...متن کوتاه مکالمهی جانب شادروان وطن‌‌جار با رئیس جمهور و سر قوماندان قوای مسلح: «... هو صایب الوتکه کابل ته نژدی ده... نه پیلوتان شه تکله دی له خیره الوتکه روغ رمت کنیوی...»، سر انجام هوا پیما نشست کرد و همه رهسپار میدان شدند، وزیر صاحب کوتاه ‌‌و به پشتو به من گفتند که نه میدانند چرا داکتر صاحب موضوع رسیدهگی شهادت رفیق رزمنده را به وزارت دفاع سپرده اند؟ اما شادروان دکتر نجیب همه چیز را می دانستند و نه می خواستند، در امنیت ملی بلوایی درگیرد و پردهی اسرار بیافتد.

معلوم بود که دکتر نگران بودند و آگاه از همه رویداد ها و مطلع از برنامه هایی که هر کادر مسلکی می دانند. من اجازه گرفته و به هم کاران دفتر تلفن کردم تا خود را به میدان هوایی برسانند، آقای اشکریز همه امور رادیوتلویزیون را که باید با نشرات نظامی همکاری شود در انحصار خود نگهداشته بودند، درست مانند اطفال که همه چیز را به خود می خواهند. من با آگاهی از آن عادت های کودکانه، از وزارت مستقیم به مرحوم یارمحمد باشی ترانسپورت رادیوتلویزیون زنگ زدم تا یک عراده موتر به اختیار همکاران ما بگذارند و دلهرهی زیادی از روی داد و سرنوشت همکاران تلویزیون محلی هرات و رفیق سنگر و خواجه عارف داشتم، هم رفیق سنگر و هم محترم خواجه عارف را خداوند عمر دوباره داد که از مرگ حتمی نجات یافتند.

استالین افغانستان یا رفیق نجیب قاتل جلال بود واز ماجرا آگاهی قبلی داشت:

رفقای امنیت ملی هرات، ریاست کشف وزارت دفاع ملی، وزارت امنیت ملی و همه ارگان های کشفی آگاهی دارند که گزارشات اوپراتیفی تمام برنامه های اشرار گلب الدین را کشف و به همه مقامات از جمله شخص دکتر نجیب الله اطلاع داده بودند، این اطلاعات به سرعت در سطح کشور پیچید و دولت را عامل اصلی شهادت رفیق رزمنده قلمداد کردند و همه دانستند که رفیق نجیب به دلایل آگاهی های امنیتی خود به هرات سفر نه کرده و مجال دادند تا رفیق جلال هدف تیر بلا قرار گیرند و به این ترتیب راز پوشیدهی شهادت رفیق رزمنده را برای تان آشکار کردم تا بدانید که برنامهی حذف سران غیر تبار قبیله حتا از رهبری حزبی شروع شده که شهر نشینی و شهروندی را از آنان آموخته بود، این جا باید به شادروان رفیق نجیب دور از کلمهی شان لقب استالین افغانستان را داد، مبارک شان.

استالین افغانستان “رفیق نجیب” اشک تمساح ریخت:

من آخرین پرسش های خود را غرض اخذ هدایت از شادروان رفیق وطن‌جار مطرح و گفتم که نشر آن خبر مربوط ما نیست، بخش امنیت کاری می کنند، معاون محترم بخش امنیت آقای رحیم مومند بودند و همه‌ی ما با ایشان معرفت چقری داریم.

جناب وزیر کمی با عصبیت من را عتاب کردند تا امر را به جا کنم.

من‌ فرودگاه رفته نه توانستم و خبر را مستقیم به آژانس محترم نظامی باختر بردم.

با توجه به فضای سهم‌گین اندوه همه‌ی ما فقط اکتفا به آماده سازی تصویر خبری کردم‌ و اطلاعی نه دارم آیا شب حادثه خبر تحریری من نشر شد و یا هم امنیت ملی که انصافاً وظیفه اش هم بود خبری ترتیب کرده بود؟

فردای آن روز غم‌گین جنازه‌ی رفیق رزمنده‌ی شهید آماده‌ی دیدن شادروان دکتر نجیب گردید. تشریفات جدی‌یی نه بود و راه بندان پنج ساعت قبل و پنج ساعت بعد هم نه بود، رفیق جنازه را در مکروریان دیدند ‌و از عقب شیشه‌ی هوایی تابوت روی شهید رزمنده را بوسیدند و اشک تمساح ریختند، اما همه حاضران مسلکی و آگاه قضیه در مجلس سوگ‌واری می دانستند که قامت ستبر دکتر تمثیل خمیدن ‌و گریستن و‌ بوسیدن رفیق رزمنده را داشت و در دل جل‌ترنگ خوشی می نواخت.

تنظیم های جهادی هر کدام پسا شهادت رفیق رزمنده که با آگاهی و‌ استیذان بی انکار دکتر نجیب الله انجام شده بود خود را قهرمان معرکه‌گاه شهادت رزمنده نشان داده و افتخارات کاذب را به خود بر چسپ می زدند و حکمت یار اولین کسی بود که مدعی انجام آن جنایت شد. شما در این جا نگاره‌یی را می بینید که اقرار کامل وابسته‌گی حکمت‌یار را به ISI پاکستان از زبان خودش بازگو می کند.

اما به جرأت میتوانم بگویم که شهادت رفیق رزمنده، تروریسم دولتی بود، نه دستآورد مدعیان جهاد چون حکمتیار و تورن اسماعیل خان و دیگران.

به این ترتیب فریب اول دکتر نجیب الله و پخش دروغ هیاهوی پرطنطنه‌ی سفر شان به هرات و ولسوالی پشتون زرغون پیشا شهادت رفیق رزمنده به کرسی نشست و داکتر نجیب قاتل رزمنده‌ی شهید شد.

            فریب شماره دوم اما ناکام 

    استالین افغانستان“دکتر نجیب الله”:

شادروان رفیق عظیمی نفر دوم در فهرست قتل های زنجیره‌یی دکتر نجیب الله بودند:

عملیات تنگی واغجان بهانهی ناکامی برای ترور رفیق عظیمی فقید...

 


بالا
 
بازگشت