مهرالدین مشید

 

آنگاه  فاجعه زبانه می کشد که خودبیگانگی به جنون قدرت بدل شود

روز های دشوار و موج سواری بر امواج توفان

افغانستان در حالی روز های  دشوار را تجربه می کند که نه تنها افعی جنگ هر روز زهراش را در دل و و دماغ این ملت فرو می ریزد و هر روز از مردان و زنان شامل جوانان و پیرمردان ده ها تن را به قربانی می گیرد؛ بلکه بدتر از آن  هر روز شرایط امنیتی را خراب تر و حلقه های محافظتی را دریده و دامنۀ وحشت و دهشت را حتا در مرکز شهر کابل چنان گسترده است که هیچ جای امن نیست و هیچ کس احساس امنیت نمی کند. تنها وحشت جنگ و تروریزم نیست که تیغ از دمار این ملت بیرون کرده است؛ بلکه بدتر از آن روزگار مردم اش به گونۀ بیرحمانه ای در ترازوی از خودبیگانگی و جنون قدرت سبک و سنگین می شود و مشتی از انگل ها و طفیلی بر گرده های مردم سوار شده اند و چنان توسن های حرص و آز خویش را بی هراس بر سینه های مردم می رانند که گویا خود را مالک رقاب این کشور و این مردم حساب کرده اند. پس با این حالافغانستان روز های دشواری را سپری می کند، حوادث گوناگون چنان در کشور بر سر هم رسوب می نمایند که گویی انفجار نابهنگامی را در پی دارند و به تعبیری خاموشی پیش از توفان کشور را تهدید می کند. مردم افغانستان بیش از چهار دهه بدین سو بر بال توفان نشسته اند و تن را به توفان حوادث داده و دل را به دریا زده اند و تنها میدانند بر مصداق این شعر حافظ بزرگ که :« شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل – کجا دانند حال ما سبک ساران ساحل ها»؛ اما هیچ نمی دانند که این شب دیجور و یلدای دراز پای تاریخ چه زمانی به پایان می رسد و بیم و وحشت امواج توفنده، آنان را به کدام ناکجا آبادی خواهند کشاند و چگونه گرداب های کشنده و ژرف را پشت سر خواهند نهاد. در حالی که می دانند، از رسیدن به منزل مراد فرسنگ ها فاصله دارند و دل از ترحم سبک ساران ساحل ها هم به کلی خالی کرده اند. از ناگزیری ها رو به ناکجا آباد تاریخ کرده اند؛ زیرا می دانند که ناخدای کشتی آنان همسفر توفان شده و با امواج دست و پنجه نرم می کند و در عین زمان سخت درگیر از خودبیگانگی است و غرق در جنون قدرت؛ اطرافیان آن هم درگیر وسوسۀ ثروت و پروای مردم را ندارند وهر روز برای ثروت اندوزی های بیشتر کمر ها را سخت تر می بندند.

چقدر دردناک است که بیماری مزمن از خودبیگانگی، دامان رهبران و سیاستگران کشوری را بگیرد و سرنوشت مردمان شان را قربانی جنون قدرت طلبی و ثروت اندوزی نماید. الیناسیون واژۀ فرانسوی است که معنای از خودبیگانگی را ارائه می کند و به هر نیروی مادی و معنوی گفته می شود که تو بودن و عقلانیت و ارادۀ انسان را به گروگان بگیرد و او را از خود بیگانه بسازد. در این شکی نیست که در جهان امروز پدیده های زیادی موجود اند که انسان را از خود بیگانه می سازد؛ اما در این قدرت و ثروت بیشترین توانایی را برای عقل زدایی و خود بیگانگی انسان دارد. تجارب و درس های بزرگ تاریخی ثابت کرده است که دغدغۀ قدرت و وسوسۀ ثروت حیات ملت های بزرگی را به چالش کشیده است.‌ با تاسف که تاریخ دردبار افغانستان پر از خونین ترین حوادث بوده و است که عامل اصلی آن جنون قدرت و ثروت بوده که فراتر از وسوسه ها زنده گی مردمان این سرزمین را به تباهی و بربادی رسانده است. چنان که جنگ های خانمان سوز فرزندان تیمورشاه شاهد خوبی بر این ادعا است که چگونه فرزندان تیمورشاه مانند شاه زمان و شاه محمود و دیگران به کمک وزیر فتح خان یکی چشم دیگری را از حدقه بیرون کرد و دومی هم انتقام خود را بدتر از آن گرفت یا شاه امان الله تیغ از دمار پدر بیرون کرد تا به تخت و تاج برسد. این ها نشانۀ آشکار آن است که قدرت انسان را از خود بیگانه می سازد و چنان به جنون غیر قابل مهار مبدیل می شود که قدرتمندان برای بقای قدرت دست به هرگونه جنایت بزند و حتا کشتن انسان و خاموش کردن او چنان برایش ساده مینماید که به مثابۀ داراکولا های تاریخ عمل می کند. آنان به هیچ چیزی ترحم نمی کنند و جنون قدرت چنان آدمی را دیوانه می سازد که کشتار انسان های بیگناه مانند کودکان و دانش آموزان و دانشجویان برای آنان ساده تر از کشتار گوسفندان می گردد. آنان مردم را چنان با مکر می کشند و بر روی آن لباس خدعه و فریب می پوشانند که گویا آب از آب تکان نخورده است و دنیا گل و گلزار است. با توجه به جاذبۀ ویرانگر قدرت و ثروت است که ادیان آسمانی و پیامبران و عارفان و مصلحین به این نکته تمرکز کرده اند تا بشریت را از دغدغۀ قدرت و ثروت رهایی ببخشند و نگذارند تا این دو به نیروی خبیثه و ویرانگر بدل نشود. زیرا به جنون رسیدن دغدغۀ قدرت و ثروت خطر های مرگباری را در پی  دارد. در این صورت است که زمامداران با توسل جستن به فریب و خدعه از به خاک و خون کشیدن ملت های شان دریغ نمی کنند.

زیرا آنگاه جنون قدرت انسان را به شیاد تاریخ بدل می کند‌ و دست اهریمن تاریخ را از پشت می بندد،از شیاد تاریخ حق سکوت می گیرد وحتا دست در دست شغالان تاریخ و گرگان و کفتار های گرسنۀ قدرت و ثروت می گذارند. از همین رو است که وسوسۀ قدرت و ثروت زمامداران را به ابزار شیطانی شبکه های جهنمی بدل می کند و آنان وادار می شوند تا برای رسیدن به هدف پلید شان هر صدایی را خاموش کنند. عطش قدرت چنان زمامداران را از خود بیگانه می سازد که حتا یارای شنیدن صدای انسانی فرشته کوهستانی را هم از دست می دهند و صدای او را خفه می کنند تا ندای عدالت خواهانه او در گلویش خفه شود و فضا چنان شغالی شود که گرگان و دزدان و رهزنان و مافیا های سیاسی و اقتصادی بویژه مافیا های اسلحه و نفت بدون هرگونه ترس و هراس عدالت را به چوبۀ دار ببندند تا آنان قادر شوند که به ساده گی میلیارد ها دالر را دزدی کنند و بیت المال را خالی و حق مظلومان را چون شیر مادر نوش جان نمایند. درست این زمانی است که عطش قدرت و ثروت خواهی در یک ا نسان  به جنون تمام عیار بدل می شود و وجدان انسانی اومی میرد.

در این حال است که قدرت برای جاطلبان به تابویی بدل می شود که حاضر اند هر کسی را و حتا برادر و خواهر خود را با نزدیگ شدن به آن نابود کنند و مرمی ها را بوسبلۀمزدوران پیدا و پنهان خود در مغز آنان خالی کنند. این دیوانگان قدرت حتا برای کشتن فرشته کوهستانی هم بهانه می آورند و خانمی را با تیر ها نشانه می روند که جز زبان برای ارایۀ آگاهی و رساندن پیام آزادی و حقوق بشری، نه ثروت و نه سرمایۀو نه هم دعوای قدرت داشت؛ اما دیوانگان قدرت و عاشقان ثروت دشمن زبان حق گو و حق پسند او هستند و نه تنها ندای فرشته؛بلکه هر صدایی را در گلو خفه می کنند و با گلوله ها می بندند؛ بویژه آواز آنانی را  که هوای آزادی در سر دارد و می خواهند، پیام انسان خواهانه و عدالت خواهانه را به گوش آنانی برسانند که در چنگال شیاطین قدرت و ثروت اسیر شده اند.

 زمامداران در حالی قدرت را ابزاری برای سرکوب مردم تلقی کرده اند که قدرت، به دلیل حضور همیشگی اش در روابط اجتماعی و انسانی و سر  و سامان دادن جامعه، یکی از عام ترین مفاهیم در علوم انسانی و اجتماعی پذیرفته شده است. از این رو قدرت معادل حکومت و حکومت، تنها صاحب امتیاز قدرت شناخته شده است. برپایۀ این نگرش، کشمکش اصلی در جوامع بشری، تضاد بین فرادستان و فرودستان است و فرودستان تلاش می کنند تا تمام یا بخشی از قدرت را در دست داشته باشند تا به آگاهی .و آزادی و عدالت برسند؛ اما فوکو این برداشت از قدرت را نوعی توهم می داند و اظهار می دارد، نباید قدرت را به عنوان امتیازی که تصاحب و تملک می شود در نظر گرفت،بلکه باید آن را به منزلۀ شبکه ای از مناسبات دانست که همواره در حال گسترش و فعالیت است. فوکو، قدرت و مناسبات آن را در روابط میان شهروندان یا در مرز میان طبقات اجتماعی نمی بیند، بلکه آن را شبکۀ گسترده که تا اعماق جامعه پیش رفته است و همۀ افراد در این شبکه کم و بیش درگیراند، تلقی می کند. به باور او همگی در مسیر اعمال قدرت اند بر همین مبنا،فوکو مخالف کاربرد منفی واژه های قدرت چون؛ ”قدرت طرد می کند”،”سرکوب می کند”،”جلوگیری و سانسور می کند”، می باشد. به گفتۀ او واژه های یادشده مبین مناسبات قدرت نیستند، زیرا ”قدرت تولید می کند.” میشل فوکو دانمشند پسامدرن نقش تعیین کننده ای در طرح ادبیات مربوط به قدرت دارد.

با تاسف که فرهنگ جنگ  در کشور ما تفکر خشونت را به بار آورده و هر دو دست به دست هم داده و زبان سیاست را سخت حریحه دار و گفتمان سیاست را عوام زده و سیاستگران را تا سطح کوچه و بازار سقوط داده است. آشکار است که در چنین جامعه ای قدرت بجای تامین کنندۀ شبکه ای از مناسبات، ابزاری است، برای سرکوب فرودستان. این در حالی است که در مجامع جهانی و در روابط میان دولت ها و ملت ها زبان سیاسی معیار تعیین کنندۀ سطح فرهنگی و میزان آگاهی های انسانی و خودآگاهی های اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی افراد جامعه است. در حقیقت زبان سیاسی است که پرده از سیمای فرهنگی و اخلاقی یک سیاستگر پرده بر میدارد و مشت های بستۀ او را باز و سیمای او را عریان می سازد. از همین رو است که می گویند، "آنگاه که سخن نگفته یاشد- عیب و هنرش نهفته باشد" هرچند زبان ادب و زبان هنر زیبا ترین، صمیمانه ترین و با صفا ترین زبان خوانده شده و از همین رو زبان ادب جان مایه، زبان فرهنگی و فکری خوانده شده است. این به معنای کنار کشیدن زبان سیاست از گفتمان ادب نیست، بلکه تعیین کنندۀ شان و شکوۀ زبان فرهنگی و رقم زنندۀ گفتمان فرهنگ سیاسی است. از همین رو فرهنگ سیاسی بستر گفتمان سیاست و فرهنگ است و این گفتمان سیاست های فرهنگی را کلید می زند. پس آنانی که زبان سیاست را به بازی می گیرند عفت مقدس و حریم پاک آن را به متلک های واهی بدل می کنند، در واقع پرده از تو بودن انسان بر می دارند و سبک سری، خفت مغزی و لاآبالی گری ها را به نمایش می گذارند.

از آنچه گفته آمد، افغانستان بیش از هر زمانی سوار بر توفان حوادث است و مردم آن موج سوارانی را ماند که کشتی روزگار شان هر روز به حال در گل نشستن است و ناخدای بیمار و دوران زده و درماندۀ آن کشتی توفان زده را بجای آن که به سوی ساحل نجات یدک کند و برعکس آن را به شدت به سوی گردابی می راند که خلاف پیش بینی احتمال سقوط آن در گرداب وقایع سریع تر شده می رود و گویا در لجن حوادث فروتر میرود. اکنون وضعیت بجایی رسیده است که موج سواران خود را گم کرده اند و نزدیک است قافلۀ آنان به غارت غارتگران برود و بالاخره بجایی اطراق نمایند که ۲۰ سال پیشتر از امروز با رویا های طلایی از آن عبور کرده بودند. در این شکی نیست آنانیکه بر توفان حوادث تمکین کرده اند و پا به پای حوادث نه در بیرون؛ بلکه در درون حوادث دوشادوش توفان سفر کرده اند و زخم های حادثه را با گوشت و پوست خود احساس کرده اند؛ بیشتر از این حادثه متاثر و متالم می شوند. اکنون برای آنان چقدر دردناک است، زمانی که با چشمان سر سبکساران ساحل ها را سوار بر سرنوشت خویش یافته  و گویا خود را محکوم در دستان آهنین آنان به تماشا نشسته اند. این آقایان هم که خود را برنده گان میدان و ناخدای جبار و بدون منازعۀ این کشتی توفان زده حساب می کنند و چنان در جهان بیدردی ها بدمست شده اند که درد مردم داشتن حتا ذره ای هم در وجود ذلت بار و ننگین شان احساس نمی شود و شاید دلیلش این باشد که آنان دردی را حس نکرده اند؛ زیرا درد خوان تلخ فقر را آنانی بهتر درک کرده می توانند که شب ها و روز ها مسکنت را در خوان تلخ فقر به تجربه گرفته اند. از همین رو است که می‌گویند پیش بی دردان گریه کردننه تنها بی حاصل است که معنای ریختن تخم پاک در شوره زار را ماند. یاهو

 

 

 


بالا
 
بازگشت