محمد عالم افتخار
بگو مگو های ریزه ریزه ـ گفت و شنود های میده میده
(یک؛ از خدا داند چند؟)
گفتند:
«وزارت معارف/ آموزش و پرورش افغانستان اعلام کرده که مساجد را وارد سیستم آموزشی رسمی میکند و براساس این روش شاگردان کلاس اول تا سوم در مساجد محل زندگی شان درس خواهند خواند.
در صفحه رسمی فیسبوک این وزارت آمده، هدف این است که "در سه سال نخست تعلیم و تربیه، رفتن به مسجد یک هویت قوی اسلامی را در شاگردان ایجاد و پرورش خواهد داد و محوریت اسلام را برای شاگردان ما برجسته خواهد کرد".
این وزارتخانه این کار را "تغییر مهم و بزرگ" دانسته و افزوده که این کار نیاز به یک برنامه عاقلانه و اجرای تدریجی و گام به گام دارد.
وزارت معارف افزوده که ساختار این وزارتخانه را تغییر داده تا اسلام جایگاه محوری را در سیستم تعلیم و تربیه داشته باشد.»
https://www.bbc.com/persian/afghanistan-55207027
بی شک! که این "تغییر مهم و بزرگ" است و لابد ((عاقلانه)) ازلی و ابدی که نیازبه برنامه «عاقلانه» هم دارد.
البته ((عاقلانه)) نفهمانی گفتند که زنده یاد دکتور ژنرال سهیلا صدیق عسوه زن و بزرگ طبیب کشور، رزمنده نستوه و رهبر استوار خیلی از مبارزان روانشاد شیرمحمد بزگر و حتی فرزانه فرزند جناب عبدالواحد فیضی مرحوم نحیب فیضی و ده ها شخصیت حساس و دراک و دردمند را که اخیراً به زندگی پدرود گفتند؛ همین خبر و خطر و آوازه و دروازه اش کشته است؛ اما نه؛ اگر هم این خبر؛ کشنده باشد؛ آیندگان را خواهد کشت شاید تا همین حدودِ کشته شده گان 4 دهه گذشته؛ و یا هم بیشتر!
ولی قسمش را من میخورم که درگذشتگان عزیز یاد شده؛ هنوز از این خبر؛ خبر نداشتند و الا...
بگذریم!
با اینکه خیلی خیلی یاد فراموشی پیدا کرده ام ولی این خبر ((عاقلانه)) در رعد و برقِ«عاقلانه»اش؛ اعجازی کرد و چیز هایی را در کله من تداعی یا بروز و ریفریش نمود:
گوش کنید؛ ضرر نمی کنید:
خواجه در بند طاق ایوان است؛
خانه از پای بست ویران است
شصت و سه ـ شصت و چهار سال آنسو تر، یعنی در پنج ـ شش ساله گی؛ مرا گفتند: وقت مُلا رفتنت اس!
خیلی زود؛ پدر بُردم پیش ملای مسجد و گفت:
اینه بچه ره آوردم. پوست و گوشتیش از تو؛ و استخوانیش از مه. آدم میسازیش و خلاص!
ملا گفت:
بیغم باش؛ اگه حلالی مسلمانزاده باشه؛ آدم چی که فرشته میشه! اگه آدم شدنی نبود؛ باز پُشت استخوانهایش هم نگرد!
معلوم میشد که درین زمان؛ ملا چهار شاگرد (ببخشید: طالب) دیگر هم دارد که از من کمی خورد یا کلان بودند. ولی ملا هشت ده خمچه درشت یک ـ دو متره در کنار خود داشت.
چنان ترس فرایم گرفت که سراپا خشک شدم، ملا جلادی به نظرم آمد که نه چندان دیر؛ پوست از تن و گوشت از استخوانم جدا خواهد کرد. کودک تر از آن بودم که دریابم پدرم و ملا؛ به شعر و استعاره گپ میزنند و اینها جملات مجازی بیش نیستند که چیز های متفاوت از ظاهر خود را افاده میدارند!
پس از این رویداد تا که یادم می آید؛ گرم میشدم و سرد میشدم؛ شب تَب کردم فقط اوایل صبح کمی خوابم برده است. صدای مادرم همراه با تکانهایش بیدارم کرد:
ـ او بچه! چاشت شد بخیز؛ ملا برو!
همزمان با کلمات "ملا برو!" اختیار از کف دادم، کالا و بستره ام شیت و پیت آب شد. بعد هم گریستن و اشک ها و مایعات دهان و بینی...!
مادرم دست و پایش را گم کرد، بدون رسیدن به سرو وضع من؛ بدر رفت و با مادر کلانم باز گشت. هردو خموشانه شست و شویم کردند و لباس گرمتر و بیشتر پوشانیده آرد آوه ای تهیه و برایم خوراندندکه تخم مرغ و دنبه گوسفند و ادویه داشت.
بعد تر خواب آلودگی پیدا کردم و گذاشتند که بخوابم.
چون ملا؛ پشتم کس فرستاده بوده است؛ مادر کلانم به مسجد رفته؛ پیشترینه را معلومات و پسترینه را حکایت کرده است. در نتیجه؛ آن شب پدرم حضوری و ملا؛ غیابی بسیار بد و بیراه مادرکلان ـ و قسمآـ مادرم را شنیدند. ولی کمتر چیز برای من قابل فهم بود و به ویژه چندان خللی در کابوس مسلط گشته بر من؛ پدید نمی آورد.
شب دیگر هم خواب خوبی نداشتم ولی فردایش؛ کس مرا "ملا برو" نگفت. در تنهایی با دلهره هایم بودم تا که عصر مادر کلان با خانم خوش پوش و نسبتاً زیبا و جوان به کلبه ما آمد و گفت:
این همی نواسه گُل مه بخیر؛ قرآن شریفه پیش شما قاری بی بی یاد میگیره.
قاری بی بی خم شده پس از تپ تپ مهربانانه به پشتم، رویم را بوسیده گفت:
قرآن شریف کتاب خداوند مهربان ماس. بسیار آسان یاد گرفته میشه؛ بسیار برکت داره، آدمه دانا و توانا میسازه، رزق و روزی ره زیاد میکنه، جانجوری و خوشی میآره...
باز خواندن قرآن شریف به زور نیس؛ یک دفعه می بینیم خوشیت نیایه یا سختی کنه پروا نداره. باز یک درس و تعلیم دیگه. خدا جان نگفته که همه قاری یا ملا و مولوی شون.
خلص از آن پس من شاگرد خانم "قاری بی بی" شدم. از رفتن به درسخانه و شنیدن و یاد گرفتن کیف میکردم. در اندک زمان از بیشتر شاگرد هایش؛ پیش افتادم. وقتی پاره "عمه" را تمام میکردم روزی مادرم با کسی به خنده خنده گفت:
اِیِ از بسکه پیش مه ده خانه درس هایشه تکرار میکد؛ مه زیاد تر آیت های یاد نداشته گیمه هم یاد گرفتم!!!
*************
میدانیم که امروزه شاید در دهات و شهر های ما حتی یک پدر به سادگی پدر مرحوم من و یک ملا به بی ملاحظه گی ملا امام مغفور مورد نظر؛ پیدا نشود که با برخورد چنان دهشت انگیز شان در برابر طفل پنچ ـ شش ساله؛اسباب چنان کابوس و دهشت روانی را پدید آورند ولی بدبختانه اغلب روش ها و تاکتیک های پدران و اولیا و یا کسانیکه کودکان معصوم این کشور را به مدرسه ها و مسجد های درون و بیرون آن می فرستند یا ترغیب و جذب و حتی اختطاف و قاچاق می نمایند؛ به مراتب ابلهانه و جنون آمیز یا شنیع و شریرانه است.
بالای فجایع و بدبختی ها و عقب افتاده گی های پیشین قرون؛ آنچه مردمان ما طی نیم قرن اخیر کشیده اند و میکشند، همه در همین امور و حقایق بسیط و بسیار خورد، خورد و ظاهراً شرعی و دیانت مدارانه و... و.... ریشه دارد؛ یعنی که:
خانه؛ از پای بست ویران است!
و هرچه غیر ازین و خلاف این ساخته اند و بافته اند مصداق آنست که:
خواجه در بند طاق ایوان است!!!
آدمی فقط با فرهنگ (یعنی با باور ها و اعتقادات و رسوم و عنعناتش که نسل پی نسل ایجاد میکند و میراث میگذارد) آدمی است و از سایر جانوران تفاوت دارد.
فرهنگ های آدمیان یکی دو تا نیست، با یک ریز بینی حتی برابر به عدد تک تک آدم ها؛ فرهنگ وجود دارد. ولی اینجا با فرهنگ درین حد موشگافانه اش، کار نداریم. فرهنگ در مفهوم عمومی تر، برابر با عدد قبایل و عشایر سراسر کره زمین ـ مسکن خداد داد آدم هاـ بسیار و گوناگون است!
با پیدایش یکجا نشینی ها و تمدن ها؛ بدون اینکه فرهنگ های ویژه قبایل و عشایر و حتی افراد از میان رفته باشد؛ فرهنگ های عام تر و اشتراکی تر برابر با عدد واحد های یکجا نشین و شهر نشین نیز پیدایش یافته است.
دست کم بخشی از تمامی فرهنگ ها برای دارندگان، مقدس و چون و چرا ناپذیر است و حق مطلق.
بازهم توجه کنید:
دست کم بخشی از تمامی فرهنگ ها برای دارندگان، مقدس و چون و چرا ناپذیر است و حق مطلق.
پس برابر تک تک آدم های چندین ملیاردی و برابر تک تک قبایل و عشایر (یا اقوام) چندین ملیونی و برابر به تک تک آحاد یکجانشینان و شهری ها (یا متمدن ها!)ی هزاران در هزاری آدم های دنیا؛ فرهنگ داریم و مقدسات.
یعنی هیچ فرهنگی برای اهلش، بد و عیب دار و نامقدس نیست!
هیچ و هیچ و هیچ فرهنگی برای اهلش، بد و عیب دار و نامقدس نیست!
فرهنگ؛ سوای بُعد دینی و مذهبی؛ هم باور یعنی عقیده است. میدانیم عقیده، لغتی عربیاست ولی شاید نمیدانیم معنای آن «بسته شده گی» است. «بسته شده گی» با «جادو شدگی» تفاوتی ندارد؛ مگر اینکه در یک مقطع؛ «جادو شده گی» را بد و زیانبخش و بیماری زا و مرگ آور پنداشته پی رفع و دفع و طرد آن بر می آیند ولی برای عقیده ـ «بسته شده گی» یا زنجیز پیچان تنی و روانی؛ حتی شک کردن، جایز نیست و چه بسا کفر و گناه کبیرهِ مستوجب اشد مجازات و دار و گیوتین و گردن زدن... سوختن در آتش جاویدان دوزخ یا مماثل ها که در فرهنگ های مختلف، مختلف است؛ می باشد. مثل مسخ شدن؛ تبدیل شدن به جانور زشت، سنگ شدن، خاکستر شدن و.....
عقیده یعنی «بسته شده گی ـ عقد شده گی مثل "نکاح شده گی"» در عین حال اعتیاد است؛ و تمامی پیامد های اعتیاد را میداشته باشد. لذا کمبار شدن، کم اعتبار شدن، به چالش مواجه شدن و مسیر زوال پیدا کردن موارد عقیدتی؛ اضطراب و درد و خشم و جنون ... تولید میکند و چه بسا به پرخاشگری و جنایتکاری و ترور و تروریزم می انجامد.
اینکه فرهنگ ها توسط نیاکان بشر؛ با چه اجبار ها و ادبار ها چنین شده اند؛ بحثی دراز دامن است و کار اکادمی و تحقیق و کتاب!
ولی اینجا همنیقدر بایستی در نظر داشت و به خاطر سپرد که تمامی فرهنگ های ملیونی و ملیاردی عالم بشریت؛ محترم و مقدس و چون و چرا ناپذیر است برای اهالی آنها.
اما برای یک فرد یا یک واحد بشری؛ جز فرهنگ خودش؛ تمامی فرهنگ های دیگر نامقدس نی که مسخره استو حتی شوم و شنیع و پلید است. (هند و کشور های مماثل که بروید و چهار طرف کمی نظر اندازید یا حتی به فیلم ها و مطبوعات و رسانه های اجتماعی مربوط نظر اندازید؛ میدانید که من چه میگویم!)
اینهم تمامی سخن نیست؛ برای چنین فرد و کتله که فرهنگ های دیگران را شوم و غیر قابل تحمل و خطر آفرین می انگارد؛ تلاش و نبرد برای نابودی آن فرهنگ ها که بیشترینه به معنای نابودساختن فیزیکی اهالی آن فرهنگ ها نیز میباشد؛ شکل وظیفه و آرمان به خویش میگیرد.
هرگاه اهل منفعت و ثروت و هوش و شیطنت که غالباً دولت ها و مجتمع های دزدی و غارتگری منطقوی و جهانی بوده اند و استند؛ به حمایت های مادی و معنوی ایشان برخیزند؛ چیزی ساخته میشود که {{تاریخ انسان!!}} می خوانندش!!!
دیگر شما {{تاریخ انسان!!}} بخوانید از هرجا و به هر طوری که مایلید. و من اندازه نگهدارم!