عثمان نجیب
هشدارنامه ها
بخش یازده ی هشدار ها :
پدر شان عثمانه کشیده نه می تانه...
سلسله ی روایت های زنده گی من!
من آنی نه بودم و نیستم که به زودی از آوردگاه نبرد درونی و بیرونی فرار کنم. انشاءالله.
در بخش دهم خواندید که چه ها کشیدم.
پیش از ورود به ادامه ی روایت می خواهم یاد آوری کنم که :
یاد آوری کوتاه اما بسیار مهم و جدی!
من در چند سی روز اخیر روایت های حقیقی و بدون خرده یی کاستی و فزونی زنده گی خود را می نویسم.
انسان عادی هستم و مانند هر انسان دیگر این صلاحیت را دارم تا گذشته ی کهن و نو را همان گونه که در دوران حیات من پیش روی من سبز شده اند رخ نمایی کنم که گاهی بلندم کردند و زمانی به زمین کوبیدندم.
من به حیث یک مسلمان همهی آن چی را بر من گذشته تقدیر الهی می دانم و به آن تسلیم هستم.
اما نه می شود روایت زنده گی خود را به فرمایش کسی نوشت.
این یک تذکره نویسی شخص دوم و سوم نیست تا بتوان در آن فرمایشات و یا خوشی ها و خفه گی های کرکتر هایی را رعایت کرد که بخشی و یا ضلعی و یا اساسات خوب یا بد این روایت را تشکیل می دهند.
وقتی من بی پرده و بی هراس می گویم که برای گرم کردن خانه ی سرد مادر و پدرم سوراخ های سنگ کاری دیوار های همسایه های خود را می پالیدم، یا وقتی در بعد ها می نویسم که چه گونه تذکره ی تابعیت خود را هنگام برگشتن از بره کی برک ولایت لوگر نزد نگران لینی به عوض کرایه امانت گذاشتم و جیب خالی و دست خالی به دیدار فامیل آمدم، دیگر کسی که به نوعی وارد ماجرای روایت زنده گی من می شود، دگران باید بدانند که من در پی خوشحال بودن و ناراض بودن شان نیستم و لازم هم نیست که گلایه ی شان یا حتا سپاس های شان را از هر مجرایی به من برسانند.
من مکلف هستم وجدان خود را در بازگویی بدون احساسات خاطرات خود داور بسازم و بس. تا فرزندان من و نسل بعد از من بدانند که زنده گی ها چنان ساده نه بودند.
وقتی به کسی و کسانی و به خاطر خدا و پیامبر و بعد به خاطر نزدیکان ات پی هم نیکی می کنی و آن ها مدام ترا می فروشند، دیگر تسامح در روایات حقایق و ناگفته ها راه نه دارد.
کما این که من این نوع تسامحات بی لزوم و با لزوم را تا سرحد افراط پیش گرفته بودم که اکنون بار ملال آن را من و فامیل من به دوش داریم. آن گونه که در پیش گفتار و آغاز این روایت گفتم، مانند هر شهروند عزیز کشور شکست و ریخت های عدیده ی زنده گی را دیده ام.
مغز من همه روی داد ها را مانند. بایگانی های تازه ابداع شده هم چنان با خود دارد.
با توجه به شکنجه های جسمی و روحی که در هر دوره ی زنده گی من عمری از عمرم را کم کرده اند، انشاءالله ۹۹ در صد خاطرات را آن گونه که بوده اند روایت می کنم.
اگر بازگویی برخی روایات بسیار استثنایی از لحاظ زمانی کمی پس و پیش شوند شاید. اما از لحاظ مکانی و موقعیتی حتا ژستی را که اشخاص و افراد و گروه های معین در زنده گی من داشته اند هرگز از یاد نه می برم. نه برای عقده گشایی بل برای عبرت انگیزی.
من با توجه به ثبوت ها و نشانه هایی که دارم روایات زنده گی شخصی و رسمی و تشریفاتی خودم و هر آن چی و کی و گاه و جاه که در آن دخیل بوده اند را به خواننده ی خود می رسانم.
این که کی ها اقرار و چی کسانی انکار می کنند و یا خود را ناآگاه و فراموش کار تلقی می کنند و جا می زنند مربوط خود شان است. و هرگاه از خواندن حقایقی که می دانند گرم تر از آفتاب داغ تابستان و روشن تر مهتاب شب چهارده اند دل گیر می شوند، بهتر است آن را نه خوانند یا به دفاع مستند بپردازند.
من تا زنده ام نه می ایستم. انشاءالله.
آغاز بخش یازده!
ما را به جهنم روی زمین بردند.
در پایان خط رسیدن کاری و رها شدن از اداره ی امنیت ملی امروز و خدمات و اطلاعات دولتی دی روز، راهی زندان جدید طویله ماننده یی کردندم که تنها نام محل تجمع بود و دیگر همه ظاهر و باطن او ظلمت کده یی را می ماند که اسیران جنگی چی حتا حیوانات هم نه باید آن جا می بودند.
محلی بزرگ اما ویرانه و متروکه یی در جوار ساحه ی شیرپور دی روز و به قول آقای بشردوست شیر چور امروز.
الزامی بود تا من و ما هایی که از دوردستها و یا از حول خوش شهر کابل محکوم به بودن در آن جا شده بودیم خود مان را به آن فضای خفت بار و خفقان آور وفق می دادیم.
آب و هوای سرد زمستانی، فضای ملتهب بدون برخورد انسانی، اتاق های درست طویله ماننده یی روستایی. کما این که یادم است پدربزرگ و مادربزرگ مادری من که طویله برای حفاظت حیوانات شان داشتند، آن ها را گرم و تمیز نگاه می کردند و مدام از چهار پاهای شان وارسی داشتند تا مبادا در سردی ها تلف شوند. اما متاسفانه در این محل تجمع چیزی از این ترتیبات دیده نه می شد. همه اتاق بدون دروازه و کلکلین، همه چیز و همه جا کثیف، اتاق ها بدون فرش و با ساختار خامه و سوراخ سوراخ از بی داد موش ها و حشرات، به سر بردن بدون اعاشه و اباطه ی شب ها و حتا هفت روز ها و سه ده روز ها، خوابیدن های رمه سان پهلوی هم مجلوبین با فرهنگ ها و رفتار های گوناگون، نه بود حد اقل امکانات صحی، نبود نظافت و پاکیزگی محیط و نه دانستن بیشتر مجلوبین به ابتدایی ترین الفبای نوع زنده گی شهری، رفتار ما مناسب و مدام خشن و بی عاطفه ی مسئولین ( البته همه موظفین آن جا را درست مانند امروز، واسطه داران تشکیل می دادند که متولیان شأن از بیم رفتن به جبهات جنگ آن ها به آن جا می گماشتند و مصروفیت در آن جا به ساده گی هم دست یاب نه بود. یعنی علمیت و آگاهی و هر چیز دیگر مردود بود غیر از واسطه و شاید هم پنهان کاری های منفعتی دیگر که بیشتر به نام چوب خطی ها شناخته می شدند ). نوع شایعه پراکنی هراس انگیزی از فرمانده محل تجمع مرحوم دگروال یارمحمد خان مشهور به یارمحمد بی خدا. ( لقبی نابابی که نه خود شان بل که از جانب دیگران در دوران کار شان به آن ها داده شده بود و دلیل را من نه می دانم. و بعد ها دانستم که چند تایی دیگر هم به همین لقب ها اند مانند تاج ملوک بی خدا، رسول بی خدا ووو...،)، دلهره ی بی سرنوشتی فامیل و آینده ی هر یک از سربازان و فراوان مصایب دیگر آن خراب آباد روزگار که کسی حد اقل حقوق انسانی نه داشتند و کسی به آنسان بودن شان وقتی نه می گذاشت، در آن لجن زار جهنمی روی زمین خدا و فراوان مصایب دیگر که هر روز من و جمعی بزرگی از انسان ها را به فرسایش جسمی و روحی می کشاندند و نا رفته به جبهه پژمرده می ساختند شان. مکلف بودیم مانند اسیران و برده های دست روزگار هر از گاهی شمرده می شدیم و صورت های خاک آلود مان را به رخ جباران زشتی ها می کشیدیم. هر کسی هر گهی آماده ی اعزام به دور دست های کشور می بود. بدون موافقت و آگاهی خودش صرف نظر از این که بیمار بود یا خواب بود و یا در سر شب و یا در میان شب قرار داشت.
محل تجمع با همه ی این اوصاف و کثافت باری بی که داشت، منبع بزرگ اکمالات سربازان ارتش کشور و
رهیدن از دام مرگ آفرین آن وحشت سرای کابل آن هم در قلب کابل کار ناممکن و بسیار دشوار گذر بود. مگر این که امیدی به عنایت خداوند متعال انسان را آرامش می بخشید. و در بیرون از آن دل سوزی می داشتی که جانش را فدایت می کرد و تا آخرین سرحد توان برای جا به جایی تو در مرکز تقلا می کرد. چون در هیچ مقامی رشوه و تحفه و باج گیری نه بود و همه چیز را قانون تعیین تکلیف می کرد. در آن صورت و در حل معادله ی یک بر هزار بود که روزی از آن خفت کده ی دست بشر برای بشر در یک گوشه یی از جهان بشریت می رهیدی.
اگر چنان می بود که گفتم، تو باید در داخل محافظت خودت را می کردی و با وجود همه صفات منفی در آن سرای مختنق خود را از فرستادن به ولایات پنهان می کردی.
من که غیر از خدا و فامیل ام کسی را نه داشتم تا دلی به من بسوزاند و عریضه به دست در تعین بستی ام به یکی از قطعات مرکز دروازه های دفاتر مقامات وزارت دفاع را گز و پل می کرد.
باز هم مادرکم در آن سردی های رو تا ناوقت های روز همراه با برادرم محمد رحیم که آن زمان در سن پایین تری قرار داشت راه های وزارت دفاع در دارالامان و محل تجمع و کمیساری نظامی کابل را در یک سوی دور کابل زیر پاهای ناتوان خود لگد می کردند.
چی کسی و کدام ما حق این گونه جان بازی های مادران و پدران خود را ادا می توانیم یا حد اقل کرده ایم که حالا بر خود می بالیدیم؟
من که نزد شان شرمنده و خجل هستم. مادرم آن سرور سلطانه ی روزگارم هم در مبارزه و مجادله به ماندن من در کابل می پرداخت. ( و هم هر روز به دست برادرم محمد رحیم نان پخته و بیشتر کوفته برایم می پزید و می فرستاد. و حتا روزانه یک ماه پس تعین بستی من در فرقه ی ۸ قرغه، هم برای دو تا دوست من در محل تجمع نان پخته می کرد و می فرستاد. با آن تهی دستی که دیگر از معاش من هم خبری نه بود، با همان پولی که پدر ناتوان من از ایران می فرستاد و در بدل آن با تن نحیف خود قیر سوزان را در ریسمان بران بر بام های ساختمان های ایرانی ها بلند می کرد و قیر پا های ضعیف او را بار ها سوختانده بود، نه می گذاشت تا من بی کاره نا آرام باشم. آه مادر و اه پدرکم....)
امید برای بودن من در مرکز روز به روز کم رنگ تر شده می رفت و مادرم می گوید، خبر می شد برخی از خویشاوندان نزدیک ما علاوه از آن که هم دردی و هم کاری یی با او نه می کردند، در غیاب او به سنگ تمسخر و استهزا می بستندش که از محل تجمع پدر شان بچی خوده خلاص کرده نه می تانه و نا حق خوده سرگردان می کنن...
آن ها این را فراموش کرده بودند که مادرکم خدایی دارد که در دعای مدام به درگاه خداوند متعال از او طلب استجابت می کند.
من هم برای بودن به کابل و حد اقل تا پایان با نتیجه یا بی نتیجه ی تلاش مادرم و برادرم هیچ گاه از لطف خدا نا امید نه بودم و مانند هر مسلمان دیگر به قضا و قدر الهی ایمان و باور داشتم و دارم. و برای رعایت احتیاط در زمان هابی که امکانات میسر می بود، هنگام نفر کشی خودم را پنهان می کردم و زنده گی در آن محل جهنم سان ترجیح می دادم تا فرستادن ام به ولایات. چون تنها اولاد کلان و نان آور خانه واده بعد از پدرم که در ایران بودند من بودم. دو سه بار در کابین یک جرثقیل کهنه و غیر فعالی که در صحن محل تجمع بود پنهان شدم. هنوز هیچ خبری از آن چی من انتظار داشتم نه بود. در تمام دوران تقریباً سه ماه بودن فقط یک بار مامایم با همراه دو فرزند شان به دیدن من آمدند که از سوراخ های معین ملاقات با آن ها ملاقات کردم. خیر ببینند. دیگر همان که می گویند دلی را غم است نه شهری را. همین گونه بود.
مراجعات پی هم مادرم به مقامات وزارت دفاع آن زمان میسر نه بود.
دیگر راهی برای پنهان شدن هم نه بود و چاره یی برای نه فرستادن من به نفر کشی.
یک صبح ابری تیره در کمین سربازان محل تجمع افتادم و من را با جمع دیگری در دو عراده سرویس عمله ی وزارت دفاع که خدمتی محل تجمع بودند سوار کردند، با تدابیر ویژه ی امنیتی اما بدون دست بند زدن برای انتقال به پل خمری ولایت بغلان به میدان هوایی نظامی کابل انتقال دادند.
تا نا وقت های روز منتظر ماندیم و به سبب خرابی هوا ( ... همان هوایی که هجده روز خوب نه شد تا من هلمند بروم و حتا طیاره از خط رنوی برگشت تا من زندانی تقدیر شوم...) پرواز صورت نه گرفت و ما را تحت همان تدابیر امنیتی دوباره به محل تجمع آوردند.
من قبل از انتقال به میدان هوایی نظامی که از آن خبر نه داشتم یادداشت کوتاهی به مادرم نوشتم و او را در داری دادم و گفتم که بغلان آرام است خودت متوجه برادر هایم باش.
نامه را به نصیر احمد که در همان جا با او آشنا شده بودم دادم و گفتم پای واز من که آمد حتمی یا برادرم است یا مادرم. این نامه را برای شان بسپار.
وقتی برگشتیم، گویی بالای نصیر مهربان یک عیدی آمده است. نامه را پاره کرد و من دوباره در چرخ تقدیر افتادم که نه می دانستم در کجا؟می ایستد و من را پیاده می کند....
ادامه دارد
+++++++++++
به هدایت ژنرال محفوظ من را هم به دام مرگ فرستادند
هشدار های زنده گی من!
بخش دهم
در بخش نهم خواندید که آخر کار همه به شمول مشاور و هدایت او تصمیم به نفع رفیق رزاق تصمیم رییس صاحب اداره اتخاذ و من جای دیگری گماشته شدم که مداخله و شاید تضرع بیش از حد رفیق رزاق برای مشاور که بیشتر از همه صلاحیت داشت در آن تصمیم کاملن ملموس بود.
وقتی برای ترتیب علم و زیر ذرهبین پاسبانان مسلح وارد اداره شدم و ماجرایی که خواندید دیدم, به آغاز طی مراحل قانونی علم و خبر اقدام کردم.
باید به همه ادارات زیر مجموعه ی ریاست مربوط سری می زدم و از عدم مسئولیت خود اطمینان رسمی می گرفتم و در عین حال با همکاران گرامی خود خداحافظی می کردم.
در چهار دفتر با چهار برخورد برخورد مواجه شدم.
۱ _ دفتر معاون سیاسی محترم نوران شاه سنگر شوهر همشیره ی شادروان داکتر صاحب نجیب که به جای محترم دکتر شریف کریم زاده مقرر شده بودند. نه می دانم حالا کجا تشریف دارند؟
ضمن امضاء کردن علم و خبر گفتن (... رفیق عثمان می فامی که مه خو نو آمدیم ولی یک گپه ده باری تو نه فامیدم...)
پرسیدم کدام گپ؟
گفتند(... از روزی که تو به بار دوم بندی شدی کله گی زن و مرد ( وش و وای، اصطلاح عام مردم) می کنند که چرا علیه عثمان نجیب ظلم شده؟ ولی هیچ کس یک حرکت دسته جمعی نه کد که به ما هم دست آویز می شد و از تو دفاع می کدیم....)
من گفتم خوب، هر کس مجبوریت خود ره داره. امضای شان را کردند و برامدیم.
۲ _ معتمد جنسی بسم الله خان که اصلن از ولایت میدان وردک بودند و آدم خوش برخورد و صمیمی،
کتاب های خود را مرور کرده و پس جست و جو گفتند (... نجیب خان ۱۵ تخته توشک ( دوشک ) اسفنجی فاضل هستی و کمتر از او چند تخته روجایی و قرطاسیه که هنوز تاریخ انقضای شان تکمیل نه شده از جمله چند دانه سنجاق دانی و هم چند تا پنجه هم باقی هستی... ). دست بند به بودم و خندیدیم گفتم برو یکی سه ده دگیش مجرا کو. عذر آورد که نه می شود، باید پیش رییس صاحب برویم. برگشتیم نزد سیدکاظم آقا صاحب، کاکا بسم الله خان جریان را گفتند که متأسفانه رییس صاحب دریغ کرده و گفتند باید همه چیز کامل شود.
در گذشته برخی ادارات دولتی اجناس شان را برای یکی از کارمندان می سپردند تا بعد حسابی بدهند.
( در نظامی که همه او را ملامت می کنند توجه به حفظ و نگهداری اموال بیت المال این چنین بود ). حالا بببیند که از رولاغنی تا ملاغنی چی نیست که بر سر آن نیاورده اند.
ناچار به هم کاران مراجعه کردم بزرگ وار گرامی عبدالله نورستانی با ما مقابل و از جریان آگاه و بدون تاخیر گفتند من این اجناس در جمع خود می گیرم. و چنان شد.
آقای عبدالله نورستانی در دانایی و آگاهی مسلکی حتا بیشتر از شخص داکتر صاحب نجیب بودند. اما بی واسطه.
از حساب دهی مالی و جنسی فارغ شدم.
۳ _ باید سلاح کمری خود را برای رفیق ناصر خان معتمد اسلحه می سپردم.
وقتی برایش گفتم که سلاح کمری من در خانه است. خندید و گفت اعتبار تو پیش مه بسیار بالاتر از یک سلاح کمری است. علم و خبر را امضاء کرد. گفتم تو لطف کدی. اما روز آخر من در اداره است و نه می دانم که چی خواهد شد؟
باید اسلحه را برایت بسپارم.
۴ _ فیصله شد که چون پس از ختم کار علم و خبر مرا تحت الحفظ برای خدا حافظی به خانه می برند، در برگشت سلاح کمری را هم می آورم و تسلیم می کنم.
روز گذشت و ناوقت های عصر پاسبانان قطعه ی ۱۰۱ این بار تحت فرماندهی رفیق عبدالوهاب نورستانی از افسران آن قطعه در یک اراده جیپ من را به منزل ما واقع دهمزنگ کابل بردند تا با مادرم و فامیل خدا حافظی کنم. پدرم که به ایران تشریف داشتند تا رزق اولاد را کمایی کنند.
حویلی کوچک و محقری داشتیم. اما فضای آن پر از غرور و صلابت انسانی مادر و پدر ما بود که با فقر اما با همت زنده گی کردند و به ما آموختند تا بمیریم و کار کنیم، اما منت کسی را نه کشیم.
وقتی وارد منزل شدیم، دیدم مادرکم در حویلی ایستاده اند.
چون موتر مقابل منزل مامایم و در کوچه ی عمومی ایستاد کرد و من با دستبند توسط افراد مسلح همراهی می شدم، همه گی همسایه ها که بیشتر مهربان بودند متوجه شدند.
در این میان فامیل نامهربان مامایم هم بودند که پدرم در همان فقر زمین ملکیت خود را برای او داده بود تا سرپناهی داشته باشد.
همه فامیل مامایم برای نظاره بالای بام خانه ی شان آمدند که متصل دیوار حویلی محقر ما بود.
مادرم آن کوه دامنی ستبر و آن کوه بلند غرور و مناعت و یل مردانه ی مقابله با روزگار، با آن که پدر و اجداد پدری و مادری شان صاحبان سر بزرگ زمین های محله ی شان بودند، فروتنانه به زنده گی در فقر همسرش را می گذراند.
وقتی من را با دستبند و در احاطه ی پاسبانان مسلح دید، گویی در جایش میخ کوب شد. دانستم که با موج ویران گر درد و عاطفه ی مادری در کشمکش خاموش است. کمی گریست و بعد به همان ژست مادرانه گفت ( ...خدایا بد بچی مه ده بد گرفتار کو...). از پاسبانان دعوت کرد تا چای بنوشند. اما فرصت اندک بود.
غم زندانی و بی سرنوشت شدن من کمر مادرم که تنها دو سال قبل فرزند رشید و نو جوان خود محمد لطیف ۱۶ ساله را از دست داده بود خمیده ساخت اما از ایستاده گی در مقابله با ناملایمات روزگار بازش داشته نه توانست.
من رفتم و محل اسلحه را برای گروه محافظ خود نشان دادم. به مجرد بر آمدن از منزل دیدم در حالی برخی از اعضای خانه واده ی مامایم هنوز در بام هستند، راضیه دختر مامایم که آن زمان اواخر سال (۱۳۶۳) طفل کوچکی بود، پیش روی من و پاسبان ها در درب ورودی منزل ما سبز شد. من پنداشتم که برای خدا حافظی با من آمده، بزرگ تر ها از او که زحمت نه کشیدند.
یک باره گفت ( آغایم میگه همو ده هزار افغانی یوسف جانه که پیشت اس بتی...) یوسف صدیقی پسر مامایم و رفیق شخصی من بود. اما من خبر نه داشتم که او از وطن رفته است.
گفتم برو بگو مه پیش یوسف پیشه دارم او پیش مه پیسه نه داره. گفت یوسف جان خو وخت مسکو رفته کت اولاد های خود.
خوب گفتم حالی خو مه بندی شدیم باز گپ می زنیم. این جا بود که فهمیدم واقعن روز بد برادر نه دارد. آن ها از من پولی را می خواستند که لازم بود یوسف قبل از فرار با من حسابی می کرد. داستان درازی دارد که در زمان آن خواهید خواند.
با اضطراب و دلهره ی فامیل و زخم جدید از تیر غلط خانه واده ی ماما و اشک و آه مادر و برادران خرد و ریزه، آینده ی ناروشن، پدر مسافر و زیاد پرس و جو های دگر ذهنی و با توکل به خداوند متعال پس از انجام تشریفات اسلامی که مادرکم گرفت و سه بار از زیر قرآن کریم گذراندم و کوزه آبی به دنبال من پاشید راهی سرنوشت جدید شدم و ناوقت های شب به زندان برگشتم تا فردای آن به سربازی سوق شوم.
دو روز دیگر منتظر ماندم که دلیل را نه دانستم. روز سوم با تکرار همان دستبند زدن من را ابتدا به کمیساری نظامی کابل و بعد از سوق، به محل تجمع فرستادند. و به این سان من قربانی سوم دسیسه ی ژنرال محفوظ پس از ادریس و عارف کابل زاد بودم که با امنیت ملی وداع کردم تا به خواست ژنرال محفوظ در کدام باطلاقی از عقب تیر زده شوم. اما ارادهی خدای من و خدای محفوظ خان چیزی دیگری بود....
ادامه دارد...
=================
بخش نهم
در بخش هشتم روی داد جلسه عمومی حزبی را خدمت شما توضیح دادم.
رفیق رزاق از این جا با منی که فقط یک کارمند عادی بودم حریفی را شروع کردند.
از فردای آن جلسه رفت و آمد های رفیق رزاق به دفتر رییس اداره ی ما زیاد شد.
هرچند مجاز بودند که بدون گرفتن وقت یا انتظار هر زمانی که اراده کنند می توانند رییس اداره را ببینند. به دلیل موفقیت حزبی سیاسی شان و هم رعایت خاطر وطن داری شان که هر دو از استان پروان عزیز ما (ماتم و ویرانه سرای امروز) بودند.
به هرحال باید از فیلتر دفتر ما عبور می کردند. چون رفتن نزدیک رییس اداره از تنها درب ورودی لا به لای دفتر ما ( سکرتریت ) میسر بود.
هر بار که تشریف می آوردند، با چهره ی عبوسی نسبت به من نگاه های فاتحانه کرده و بدون قبول سلام من داخل می شدند. گویی از نبرد فتح الفتوح برگشته اند.
طبیعت انسانی و وطنی همه ی ما و شما هم همین است که هر قدر ناتوان هم باشیم سر تسلیم فرود نه می آوریم.
من احساس کردم که به گفتار عام، نفر به قبر کدن من پا لچ کرده.
و داستان محافظه کاری جناب محترم سیدکاظم را که خواندید.
پس از رفت و آمد های زیاد ایشان، به اطلاعاتی دست یافتم که من باید از جناب رفیق رزاق عذر خواهی کنم.
من بی چاره ی بی گناه و بی واسطه پیش خود فکر کردم که بی گمان تفاوت مبارزه ی من با آقای رزاق نه از لحاظ عمر که ایشان کهن سال بودند، بل که از لحاظ کار و فعالیت عملی از دوران اختفا تا انتهای پیروزی بیشتر بوده و نه شاید برابر یک شب بیداری و خسته گی جسمی من از شب و روز های خطرناک نزدیکی با مرگ توسط جوخه های اعدام حفیظالله امین، برای حزب کاری کرده باشند. تا صبح پیروزی حزب، و به دستور رفیق و استاد من حضرت امیری صاحب، آن قدر شب نامه نوشتم و پخش کردم که گوشت انگشت وسط دست راست من واقعا به استخوان رسیده بود. و جالب تر از آن پخش آن ها بود. در هر منزلی از دوستان که می رفتم یک کاپی از شب نامه ی دست نویس را زیر دوشک شان می گذاشتم. البته این کار را همه می کردند. من فقط داستان خود را روایت می کنم.
دو تا صحنه ی جالب از آن دوران را برای تان بازگو می کنم و بعد به روایت شاهکاری های رفیق رزاق بر می گردم.
در صنف دهم اجتماعیات لیسه ی عالی حبیبیه به قول دروغ گویان کفتان صنف بودم، استاد محترم محمد اسماعیل خان یک کلید سرمعلمیت را برای من داده بودند تا حاضری ها و کتابچه ی موسوم به ترقی تعلیم را بگذارم و پس درس از دفتر مراقبت کنم تا پیام های کسانی را که مراجعه می کنند خدمت سرمعلم صاحب محترم ماه برسانم. من با استفاده از این فرصت شب نامه ها را داخل صفحات حاضری و ترقی تعلیم و گاهی در تشناب های عمومی پخش می کردم.
روزی استاد گرامی اسماعیل خان من را با مهربانی پرسیدند: ( ... لندی کلی سر معلمیت ره به کس دگه هم میتی به خیالم..؟) عرض کردم نه استاد، پیش خودم می باشه. فرمودند (... در بین حاضری ها و ترقی تعلیم ها شب نامه پخش می کنن. فکرته بگی که کسی دگه اینجه داخل نه سه از پیشت..) دانستم که خدا را شکر بالای من شک نه کرده اند. اما یک پرسش تا حالا در ذهن من دوران دارد که چرا؟ نه خواستند خط شب نامه ها را با خط شاگردان مقایسه کنند که کار مشکلی هم نه بود. آن هم که استاد بزرگواری مانند سعدالله خان رضایی با قدرت زیادی اما با مناعت و بزرگی مدیریت عمومی لیسه را عهدهدار بودند.
مورد دوم روز های عید بود، با پدر مرحومم به خانه های دوستان می رفتیم. وظیفه ی من پخش شب نامه ها بود.
در علاوالدین پایین مقابل سفارت روسیه منزلی از دوستان خوب ما محترم عبدالله نظام بود. من آهسته یک کاپی شب نامه را زیر دوشک اتاق پذیرایی شان که در منزل اول قصر لوکس شان قرار داشت گذاشتم.
بزرگ ها سرگرم گفت و گو بودند که کاکای مرحومم حترم عبدالله نظام به پدر مرحوم من داستان همسایه ها را کرده و گفتند همسایه ی دست راست ما عبدالحکیم خان مژده هستند و به قول خود شان سیاست باز.
من که این حرف را شنیدم تصمیم گرفتم هر طوری شده یک کاپی شب نامه را به منزل مژده صاحب بیاندارم.
به بهانه ی بیرون رفتن از اتاق پذیرایی خارج شده بیرون کوچه پریدم. یک کاپی شب نامه را در زیر درب ورودی منزل مژده صاحب گذاشتم. به این نتیجه رسیده بودم که چون ایشان اهل سیاست اند، بهتر درک می کنند. اما نه دانسته بودم که در حمایت از حزب اسلامی فعال هستند.
به هرحال آن روز گذشت و چند روز بعد آن کاکای مرحوم ما با فامیل محترم شان در موتر لوکس اوپل جدید و به راننده گی محترم رلمی فرزند شان به منزل مامای محترم من در دهمزنگ کابل تشریف آوردند. به محض دیدن من خندیدند و گفتند ( ... بچیم ده خانی ما خو شب نامه انداختی ده خانی همسایه ی ما چرا انداختی..؟ ). گفتم کاکا جان من یک متعلم آدم هستم مره به شب نامه چی؟ با لبخند ملیحی فرمودند (... که بچیم درس بخوان به سیاست بازی وخت داری....)
تصادف روزگار چنان آمد که من پس از سال ها توانستم به اساس تقاضای کاکای مرحومم، خدمت کوچکی به فامیل محترم عبدالحکیم مژده، پدر شهید وحید مژده انجام بدهم. هر چند تا امروز نه می شناسم شان.
هر دو فامیل محترم مانند هزار ها فامیل دیگر داغ دار شدند.
اسدالله نظام پسر ارشد و جوان آراسته ی خلقت که خلبان بودند در حادثه ی سقوط هواپیمای شان به شهادت رسیدند و راکت های حکمت یار منزل شان را ویران و دختر جوان شان را به شهادت رساند.
عبدالمجید مژده را همان هایی به شهادت رساندند که آقای عبدالحکیم مژده به خاطر شان مبارزه کردند و به روایت فامیل محترم نظام صاحب، عمری را در زندان گذشتاندند.
با این خاطرات که هم زمان ذهن من را می آزردند، تصمیم گرفتم که به هیچ صورتی معذرت خواهی نه کنم و نه کردم. دلیلی هم نه بود.هر دوی ما عضو یک حزب سیاسی با حق آرای مساوی بودیم و موضوع مربوط همان جلسه بود که همان جا ختم شد.
معذرت خواهی نه کردم.
دفتر کاری ما که محترم عبدالله نورستانی مدیریت آن را داشتند که فقط مانند اسپ گادی مقابل چشمان خود را می دیدیم و از ماجرا های بیرون تا اطلاع نه می دادند یا بیرون نه می رفتیم خبر نه می شدیم.
خبر عصبیت رفیق رزاق که بالای من داشتند، همه گیر شده و کسی بی خبر نه بود.
کاکا جمیل کارگر باشند ی ولایت لغمان آدم مهربانی بودند و از حاصلات برنج سالانه ی شان به قیمت مناسبی برای من می فروختند.
ایشان در دفتر معاونیت اول اداره کار می کردند که رفیق غلام علی اتمر آن سمت را رهبری می نمودند.
چند. روز بعد خود داری من از عذرخواهی، کاکا جمیل کارگر نزد من آمدند و با لحن بی ساخت اما دل سوزانه به من، گفتند (... همی مردکه که کی تو جنجال داره هر روز دفتر ویکتور مشاور میره...). کما این که دفتر های ایشان هم مقابل هم بود.
من دانستم که رفیق رزاق برای باز کردن عقده و کرسی نشاندن تصمیم خود در مورد مجازات من دست به دامان مشاور روسی شده اند.
با دریغ که ارکان رهبری و کشوری ما از حد اقل دوصد سال همیشه تابع قوانین حاکم متجاوزان و کشور گشایان زیر نام مشاور و کاردار و نماینده بوده اند که در حقیقت آمرین همه ی آن ها بوده اند.
بریژنف هراسی از رأس تا قاعده و مشاور هراسی در همه سطوح به وفور دیده می شد. اما انصاف را نه باید فراموش کرد که به اندازه ی ترامپ هراسی و آمریکایی هراسی امروز هرگز نه بود که رییس جمهور کشور هر چند دست نشانده اما مانند غنی برده گونه و در محضر عام و در کشور خود تحقیر شود و در حد یک سرباز عادی از جانب همتای خارجی و بادار خود نزول شخصیت و مقام داده شود. در دهه ی شصت برنده ی میدان کسی بود که مانند امروز غنی، حمدالله محب و خلیل زاد که حلقه ی وصل غلامی به انگشت می داشتند، یعنی همسر روس میداشتند و یا سند جاسوسی و برده گی علیه وطن خود را به اجانب امضا می کردند.
من در دوران کار و ارتباطات گسترده ی که داشتم در همه ادارات دولتی فقط چهار نفر را دیدم که در آن زمان مردانه علیه مشاور ایستادند و نا گفته های خود را گفتند.
اول_ رفیق حاجی محمد مرحوم که داستان گفتار او را برای ویکتور، خدمت شما نوشتم.
دوم_ رفیق جبار کارگر که از صفای باطن اما نه آکانه در جلسه ی عمومی جواب گفت.
سوم_ دگروال صاحب عبدالرحمان قوماندان قطعه ی ۱۳۱ استحکام فرقه ی ۸ اردو که انشاءالله داستان آن را در زمانش روایت می کنم.
چهارم_ جنرال مرحوم محمد آصف شور. که در سته کندو مسیر ولایت خوست و در حضور داشت خودم مشاورش را به یک پیسه کرد. (... تفسیر بعد ها می آید...)
در مورد آقای سید محمد گلاب روی هم گپ و گفت هابی وجود داشت اما من باور نه دارم و نه هم دیده ام.
شاید بوده باشند کسانی که در آن زمان ایستاده گی کرده باشند.
از این قماش رهبر نما ها در تاریخ کم نه داریم.
حدس من درست از آب در آمد.
یک روز کاکا خرم دل از دفتر دنبال کاری بیرون رفتند. وقتی برگشتند، دیدم حال شان خوب نیست و عصبیت از چشم ها و رخسار شان خوانده می شد. گفتم خیریت اس؟ چرا اعصابت خراب اس؟
گفتند (... برو که او اوروس پدرلعنت کارت داره..). گفتم کدامش؟ (... همو خر کتیش ویکتور اس چی بلای خداس....)
هیچ دلیلی نه بود تا خودم را قناعت بدهم که چرا باید مشاور کلان اداره یک کارمند عادی دفتر را کار داشته باشد.
دفتر ویکتور در مجاورت اتاق خواب رییس اداره ی ما بود. اما برای رفتن به آن جا باید یک دور کامل بیرون از دفتر را طی طریق می کردید.
رفتم که پاول و ویکتور نشسته اند. با من سلام علیکی کردند.
هراس من از آن بود تا احضار من به سخنان گذشته ی حاجی محمد مرحوم وابسته نه باشد که برای ویکتور گفته بود و شما در گذشته خواندید.
دیدم بر عکس تصور من، برخورد شان عادی و حتا صمیمی تر بود.
پرسیدم کاکا خرم دل گفت شما مره کار داشتید.
بعد از آن که پاول سخنان من را ترجمه کرد.
ویکتور چیزهایی گفت. پاول ترجمه ی آن را برای من کرد. و خود پاول هم قبلن از خلقی و پرچمی بودن من پرسیده بود.
وقتی پاول سخنان ویکتور را ترجمه کرد و پرسید که (...منشأ طبقاتی تو چیست؟).
مات و مبهوت شدم و بسیار خنده دار هم بود، به خنده گفتم پدرم صاحب سرمایه های زیادی است و در افغانستان پول زیادی دارد.
با مکث کوتاه پس از ترجمه ی سخنان من به ویکتور گفتم من پسر یک کسبه کار عادی هستم.
پدرم دکان بوت دوری و بکس سازی داشت در کارته ی پروان کابل که بعد ها یکی از شاگردان اش دکان را دزدید و دولت وقت به جای باز پرس از دزد که نزد شان حبس بود، پدرم را فشار می داد و قصه یی که پدرم می کنه اگر آقای منجم ابراهیم کندهاری مداخله نه می کردند، به جای گل حسن دزد، پدرم را به نام مفتری ( افتراء کننده ) حبس می کردند که هم دکان و سرمایه ی غریبانه اش را از دست داده و هم از بیداد ستم ادارات باید به دزد حبس هم می شد. بعد از آن پدرم به حال نیامدند و هر طرفی به شاگردی رفتند و من هم همراه شان بودم. غیر از ایران که چند بار رفتند.
(...آن زمان هم پدرکم به ایران رفته بودند. که مرگ فرزند نو جوان خود را هم نه دیدند، چطوری که من جنازه ی شان را نه دیدم.
،،فدای زحمت های شان شوم الهی...)
پاول سخنان من را تر جمه کرد.
ویکتور سوالی کرد که فقط تنها در حد سوال باقی ماند.
پاول ترجمه کرد که درس دینی ده کجا خواندی؟
زنگ خطر جریان جلسه ی عمومی، ذهن من را هشدار داد.
تا جواب بدهم، ویکتور به پاول چیزی گفت.
پاول ترجمه کرد که (...ضرورت به جواب دادن نیس و رفیق ویکتور از طرح این سوال معذرت می خواهد...). سکوت کوتاه اما معنا داری بین هر سه ما برقرار شد.
من بی درنگ دانستم، که رفیق رزاق به پابوسی ویکتور برای شکوه از من رفته و عذر ها آورده است.
این یک حقیقت تلخ دیروز و امروز کشور ما بود و است که برخی از سیاسیون برای رسیدن به کرسی و مقام و اهداف خود مانند یک برده و غلام جنسی و نقدی و تضرع دست به دامان مشاور خارجی می شوند.
سکوت یک باره پس شکست و ویکتور پرسید: ( ...چرا. یگان نفر این جا بر ضد تو هستند؟ و تعریف و توصیف های حق و نا حق کرده، به عنوان مثال ( کشف پروژه ی سرقت پشتون مارکیت واقع فروشگاه را که در آن زمان صورت گرفته بود و متاسفانه سرنخ تعقیب عاملین سرقت، ما را دوباره به اداره ی خود ما کشاند) یاد کرد. و توصیه کرد که با این ها گذاره کن.
به هیچ صورت نه گفت که چی کسی از من شاکی است؟ اما من می دانستم.
حالا نزد خود فکر کنید که برخی ها تا کجا افول شخصیتی می کنند و برخی ها برای حفظ مقام خود شان همه را نادیده گرفته و نه می پرسند که چرا در موجودیت رییس و رهبری اداره که خود آقای رزاق هم عضو آن بود، از یک کارمند عادی و هم وطن و هم سیاست و هم کار عادی و بی صلاحیت خود شکوه کند؟
به هر حال ویکتور نیکولایویچ گفت تشکر گپ های ما ختم است.
من هم بر آمدم.
دیدم رفیق اکبر شهید که آن مسئول تشکیلات حزبی و برادر ارشد رفقا محمد افضل و عبدالوحید همکاران ما که الحمدالله حالا حیات دارند، پیش روی من آمدند.
خلاف انتظار و توقع عین پرسش هایی را از من کردند که گویی این سوال ها از قبل ترتیب و دو کاپی شده باشد.
جالب این که رفیق اکبر هم به من توصیه ی گذشت و حوصله را کرده و عین گپ ویکتور را تکرار کردند که چرا این مردم ترا نه می گذارند؟
این جا بود که دانستم حوداثی علیه من بی چاره در شرف وقوع اند.
پرسش ها و مشاوره های هر سه نفر, هر چند غیر مستقیم، ولی می رسانید که من باید از رفیق رزاق بابت گناهی که نه کرده ام معذرت خواهی کنم.
اما غرور و شرف انسانی برای من این اجازه را نه میداد.
فکر کردم که منی بی گناه، بی واسطه، یک کارمند عادی و یک حزبی خود شان را چرا این همه می رنجانند؟
دفتر برگشتم و بر سبیل عادت که چای سیاه و زیاد می نوشم، مصروف چای خوردن شدم.
وقوع هر تصمیمی به خاطر خود را انتظار داشتم.
چند روزی از این همه گذشت و رفیق رزاق هم به دفتر رییس صاحب نیامدند.
شام یک روز رییس صاحب اداره با فشار دادن دکمه ی زنگ سرمیزی شان، زنگ خطری که سرنوشت من را نشانه می گرفت به صدا درآوردند.
فکر می کردم هدایت دیگری دارند، اما فرمودند. ( ... بشی ده چوکی... )
وقتی نشستم، فرمودند، ( ... بگو ده کدام دفتر خوش هستی که همونجه روانت کنم؟). من که بسیار از این محافظه کاری خفت بار شان عصبی شدم، گفتم هر جایی که رفیق رزاق گفته همان جا می روم.
گفتند خودت بگو. گفتم دفتر قبلی خودم.
قبول کردند. قبل از برآمدن آخرین شب کار در دفتر شان، تقاضا کردم تا به اسحاق توخی تلفن کنند که موافقت خروج پاسپورت یکی از دوستانم را خلاص کند. و این کار را کردند. ممنون شان.
چنین بود دست به دامن شدن مشاوران.
چنانی که حالا غنی و زیر دستان او در مورد همه کشور می کنند.
آن زمان بریژنف هراسی بود و مشاور هراسی هم چنان.
مشاور چنان زیاد بود که یک نل دوان هم مشاور داشت.
نام آن ها و این ها مشاور بود. اما در حقیقت گرداننده گان سیاست و آمرین مقامات محلی بودند و هستند.
ادامه دارد
-------------------
قسمت هشتم
رفیق قیوم هم مانند ژنرال محفوظ غرق بی باوری بود.
درصد جناح پرچم محافظه کاران و خود هراس بودند.
در مدت زمان سپری کردن دور دوم زندان معلوماتی برای من رسید که حوادث قبل از رسیدن ژنرال محفوظ به مقام ریاست امورسیاسی را تایید می کرد.
او بلافاصله پس از مقرری شتاب زده به طرف دستگاه ساختمانی هندوکش می رود و مانند گشتاپو های هیتلر دیوانه وار به جست و جو در محیط و ماحول دستگاه می پردازد تا به زعم خودش مدارکی دال بر ثبوت ادعای خود بر ضد عارف کابل زاد بیابد. بدون آن که درک کند در کدام موقعیت قرار دارد و چرا چیزی را که اصلن وجود نه داشت جنبه ی حیثیتی بدهد؟ و به اصطلاح عام جار بزند و دامن خود را بالای خود بلند کند.
وقتی در تجسس خود ناکام می ماند و مدرکی علیه عارف به دست نه می آورد، فقط چند شییشه ی ( بوتل ) خالی و کهنه ی مشروب را در محوطه ی دفتر هندوکش می یابد و به همین دلیل عارف و منیر را با خود می برد. همین بردن او بود که عارف هرگز بر نه گشت و مادرش تنها با خواهران قد و نیم قدش و ادریس بی سرنوشت و در بند ژنرال محفوظ دیده به راه ماندند تا این که جسد بی روح شهید شده ی عارف را به درب دروازه می برند. مادر و خواهران تنها که پدر را هم گاه تر از دست داده بودند و پسر کودک عارف ( آرش ) ما که الحمدالله به همت مادر بزرگ و عمه های فداکارش حالا جوان رشید و برومندی است، بساط ماتم شهادت عارف را در محله ی مسکونی وزیر محمد اکبر خان می گسترانند.
و ژنرال محفوظ به این روایت تلخ، عقده و بغض بی اعتمادی نسبت به خانه واده اش را شکست تا با مجازات چند تن بی گناه و بی واسطه و بی رابطه و بی پشتوانه تا سرحد بازی با حیات شان حد اقل وجدان پلید خود را مدنظر نه گیرد.
نه می شود وقتی به خودی هایت بی باور بودی، دیگران را قربانی کنی. کسی آرام نه می نشیند تا مگر مانند عارف بکشیدش و یا مانند انجنیر صاحب منیر تا امروز بی درک اش بسازی و مانند ما به جرم نا کرده و بی خبر سرنوشت او را برباد کنی.
من. چون از اصل ماجرا که فقط جز یک سو تفاهمی پیش آقای ژنرال محفوظ نه بود، آگاه بودم و با روابط بسیار برادرانه یی که داشتیم عارف و ادریس ماجرا را برای من تعریف کرده بودند، از یورش ژنرال محفوظ به دفتر هندوکش در دور دوم زندان آگاه شدم و داستان خفته در ذهنم پیش چشمان من رخ نمایی کرد.
بعد از آن که ژنرال محفوظ این دو تن را به جرم گناهی نه کرده و نه خبر دارند با خود می برد،. عمدن زمزمه هایی از ارتباط آن ها با عثمان لندی پخش می شود، که من باشم.
بعد ها دانستم که در دوران ریاست او به یکی از ریاست ها، از رفیق طارق خواهان هم کاری شده بود و رفیق طارق درخواست ژنرال محفوظ را به دلیل یک ادعای محض رد کرده بود. من خودم نه می دانم که مراجعه ی ژنرال محفوظ به رفیق طارق حقیقت است یا خیر؟
خوب بعد ها طوری شد که به اساس روایتی ژنرال محفوظ توسط همسر (دوم) روسی اش حمایت شده و برق آسا و بدون انتظار یک باره به مقام ریاست امورسیاسی رسید و در مسند بالاتر از رفیق طارق قرار گرفت.
برای من که دوران دوم زندان را سپری می کردم، سوال دیگری هم پیدا شد که آقای ژنرال محفوظ از کجا و چی گونه درد هم مانند خودش را در وجود رفیق قیوم از کادر و پرسنل کشف کرد و دانست؟ و او را بی هیچ ربطی به به ریاست گروه پرسش برگزید. در حالی که این همه را باید اداره ی زیر رهبری رفیق طارق انجام می داد.
کسی هم از ژنرال محفوظ نه پرسید که آقا تو رییس امور سیاسی هستی. دلیل دل گرمی انتقام جویانه ی تو مانند نفس کشیدن شب و روز به دنبال کردن ماجرای جبری که آفریدی و ربطی هم به تو نه دارد در چی است؟
چرا باید پاک ترین و کاردان ترین کادر های حزب را محکوم به حکم دادگاه صحرایی کنی؟
اما من نزد خود مصمم بودم که اگر خدا بخواهد و حیات باقی باشد، ژنرال صاحب محفوظ را دادگاه سیاسی حزب که همانا کمیسیون مرکزی کنترل تفتیش حزب به ریاست رفیق عبدالرشید آرین و معاونیت مرحوم رفیق عزیز مجیدزاده زاده و عضویت تعداد زیادی از کادرهای برجسته ی حزب مانند رفیق انور چنگیز و رفیق عارف صخره و دیگران بود می کشاند و از خود رفع اتهام کرده و اعاده ی حیثیت می کنم. با آن که پس از یک دیدار با جناب سیدکاظم خاموشانه
مصمم به ترک حزب شدم. اما آن حکم مزین به امضای شادروان دکتر نجیب با آن متن زننده، عزم من را به روش دیگر عوض کرد و منتظر فرصت بودم.
در آن روز های سرد زمستانی به من اطلاع دادند تا برای تصفیه ی حساب ها و رفع مسئولیت احتمالی در ادارات تحت نظر افراد مسلح علم خبر خود را به دست بیاورم. ( سندی که کارکنان دولت در زمان تبدیلی یا بازنشسته شدن و یا هم مانند ما منفک شدن) باید ترتیب کنند.
به روز موعود آقای غلام حسین حضرتی با چند سرباز شان و بر حسب هدایتی که داشتند، من را دوباره دست بند زده و به اداره بردند. انصافن این بار کار درستی نه کردند، هر چند رویه ی خوب داشتند، دست بند زدن یک رفیق و هم کار دی روز شان آن هم در داخل محوطه ی صدارت که پشه از فضای آن عبور کرده نه می توانست و در موجودیت چهار سرباز مسلح از لحاظ انسانی و اخلاقی کار خوبی نه بود و حتا جز وظیفه ی شان هم نه می شد.
داخل محوطه ی اداره ی قبلی شدیم، دیدم در گوشه یی عبدالرزاق حریف یا عربف که تا امروز نه دانستم تخلص شان کدام بود، هم چو ناظر بدکردار و بد برخورد ایستاده بودند. در اول عادی فکر کردم و بعد دیدم که هم چنان ایستاده است و من را زیر ذرهبین خود دارد. فهمیدم که از آوردن من گاه آگاه بوده اند.
ایشان از ولایت پروان و منشی کمیته ی حزبی اداره ی ما و تا گلو غرق در غرور کاذب و عقده و بی سوادی سیاسی حتا اداری بوده و گاهی زمین خدا را منت می گذاشت که بالای او پا می گذارد. می خواستند هم منشی باشند و هم رییس و هم معاون و هم کارمند و بی علاقه هم نه بودند که در پست تحویل دار ( معتمد ) هم خود شان کار کنند. درست مثل و مانند امروز غنی.
اختلاف من با ایشان در یک جلسه ی عمومی تصمیم گیری ارتقای اعضای آزمایشی حزب به عضویت اصلی بیشتر بروز کرده بود و بر روابط ما که چندان خوب هم نه اثرات مستقیم منفی گذاشت.
مقایسه کنید، من یک کارمند عادی بی صلاحیتی که به هیچ عنوانی با ایشان رقابت نه می توانستم مگر در کار و صراحت لهجه.
منشی کمیته ی بزرگ حزبی بر ضد یک عضو عادی حزب تبر ریشه کنی برداشته بود.
در جلسه ی حزبی تعداد واجد شرایط گذشت از آزمون جلسه ی عمومی برای ارتقاء به عضویت اصلی معرفی می شدند تا اگر از فیلتر آن موفق به عبور شوند.
رفیق عبدالجبار کارگر، با قد متوسط و اندام ضعیف تر از من، اما مصمم به گذر از آزمون در روی ستیژ اتاق بزرگ جلسه مقابل بیشتر از شصت نفر ایستادند.
رفیق عبدالجبار کارگر یک باره و بی مهابا گفتند:
( ...رفقا هر سوالی که دارین سوال کنین بی غم سوال کنین..).
کسی پرسید که باید از کدام نوع سوالات مطرح کنند؟
رفیق عبدالجبار کارگر جواب دادند ( ... دل تان از فلسفه از تاریخ از دیالتیک هر چی می خایین سوال کنین..)
هم زمان نام بردن رفیق عبدالجبار کارگر از فلسفه و به دنبال آن دیالتیک ( دیالکتیک ) همه خندیدیم و من کمی بیشتر.
در دل خود گفتم عجب پاک دلانی دارد این حزب که کسی قدر شان را نه می داند.او عاشق همین سیاست و راه خود است و باکی هم نه دارد که چی می گوید و چی می شود.
در ردیف دوم من و رفقای دیگری از جمله عبدالسمیع از کادر های ورزیده و آگاه حزب و عضو گروه امنیتی شادروان دکتر نجیب الله
نشسته بودیم. حزبی هایی که اگر حالا به خاطر ملحوظاتی عضویت شان را انکار نه کنند، به دیزاین اتاق ها جلسات حزبی یا تالار های حزبی بلد اند.
در فرود آمده گی عمدی قسمت بالایی ستیز تالار عکسهایی از مارکس و انکلس و لینن نصب شده بود. رفیق سمیع که از لحن اش معلوم بود کمی شوخی دارد و کمی از بلند پروازی رفیق کارگر ناخشنود است پرسید.
(...بالای سرت ای سه تا عکسه می بینی)؟ رفیق جبار گردن را کمی بیرون کشید و به طرف بالا ی سر خود عکس را دید و کمی پس رفت و گفت (... بلی دیدم بگو سوالته...) سمیع پرسید: ( ... ای جریان های دموکراتیک سیاسی دنیا که زیر نظرات ای سه نفر پیدا شدن با بودن و نه بودن شان چی حال می داشته باشند..)؟
این سوال در حقیقت دو جنبه داشت سیاسی و ذهنی.
جواب رفیق عبدالجبار کارگر بسیار جالب بود.
جواب دادند.
( ... رفیق سمیع اکه هر سه شان باشه خو خوب اگه نی یکی شان هم که زنده باشن کار میشه ری نه زن..). هنوز رفیق جبار گپ هایش را ختم نه کرده بود که برخلاف مقررات جلسه، کسی نه توانست جلو خنده ی خود را بگیرد.
دلیل خنده هم این بود که آن سه نفر سال ها پیش مرده بودند و رفیق عبدالجبار کارگر که فکر می کرد هر سه تن آن ها زنده اند، چنان جواب گفت.
رفیق رزاق همه را به آرامش و حفظ نظم جلسه دعوت کرد. خوب جوانی بود و تجربه ها هم جوان. من بیشتر خندیدم حتا پس از خاموشی حاضران.
این هم
خنده ی من سبب شد که در محضر همه مورد عتاب و خشم رفیق رزاق قرار بگیرم.
به ناگاه روحیه ی جلسه را تغیر داد و من را متهم به ریشخند زدن به جلسه و خودش کرد و خواست همان جا جلسه در مورد مجازات من تصمیم بگیرد. هر قدر عذر آوردم که همه خندیدند و من کمی بیشتر کارگر نیافتاد. وقتی دیگر می خواست بیشتر با آبروی ما بازی کند، به قول ترامپ گزینه ی ماشه را فعال کردم که خوشبختانه کارگر افتاد و به وساطت رفیق عبدالروف منشی شعبه وی مرکز و مخالفت حاضرین از شر شرور رها شدم و قرار شد برای کم تر از دو دقیقه دلیل خنده ی زیاد را توضیح بدهم تا توجیه رزاق خان دفع شود.
بلند شدم و گفتم همه ی رفیق کارگر را می شناسیم. طرح این سوال از او کار درستی نه بود. دیدیم که با جواب شان همه چیز خراب شده و به گردن من افتاد.
ادامه دادم که متاسفانه رفیق جبار تا حال نه می داند که اول این سه نفر سال پیش مرده اند و غیر از خدا همه مخلوقات می میرند.
با آن که گناهی نه داشتم به خاطر جر و بحثی که رفیق رزاق آن جنبه ی شخصی داده بود و در نتیجه وقت زیاد تلف شد عذر خواهی کردم.
متاسفانه رفیق جبار رای نیاورد و دیگران ارتقاء کردند و جلسه ختم شد.
بی پرده باید بگویم که 90 در صد جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان با وجود داشتن برتری های روشن فکری و آگاهی و مطالعه و ورود سیاست کیاست بلند، چند تا از بدبخت ترین و جبون ترین روش هایش را داشت و آن محافظه کاری و از خود هراسی و حتا حسادت های روشن فکری بود زیر نام تربیت حزبی. اما در جناح خلق به ندرت جنین بود..
ادامه دارد
این جوان تنها پسر عارف شهید است که توطئه ی ژنرال محفوظ او را یتیم ساخت.
الحمدالله که حالا جوان رشید و برومندی بار آمده است.
++++++++++++++++++
ژنرال محفوظ یا غرق در توهم بود و یا بی باور بالای خانواده اش.
در بخش ششم خواندید که ما چی گونه زندانی شدیم؟
شب اول دور اول زندانی شدن من بسیار جالب و در عین حال شرم آور بود که چی گونه یک نظام آگاه و بزرگ سیاسی و دولتی تن به پذیرش چنان اطلاعات سخیف می دهند؟ فقط به پاس این که این اقدامات از سوی یک مقام رده بلند صورت گرفته است.
ساعت نزدیک های دوی شب بود که درب سلول ها یکی پی دیگر به صدا در آمد و سرباز موظف
ما را به جمع و جور کردن سلول های ما امر کرد. من به مجادله برخاستم و از سوراخ معینی که درب هر سلول داشت و از من هم چنان، به سرباز گفتم ما زندانی هستیم یا صفاکار؟ آن هم در این نصف شب.
از جواب سرباز حیرت زده شده و گفتم عجیب دنیایی و عجیب نظامی.
سرباز که از سوراخ درب سلول من گفت و گو را با من آغاز کرد، گفت (... کدام لندی مندی..ره آوردن حالی میگن هیئت کلان میایه به دیدنش..شاید خود داکتر صاحب....)
دانستم که نقش پای ژنرال صاحب محفوظ مانند فشار جرثقیل به گلوی نا توان ما فعال است.
همه بیدار خواب شدیم و سکونت در بازداشت گاه حکم فرما شد. پس از مدت کوتاهی انتظار درب را از داخل کوبیدم که همان سرباز آمد و با مهربانی پرسید، ( ... خیریت باشه؟ ) گفتم چی شد هیئت نامد؟ ما ره خو گرفته. جواب داد ( .. برین خو شوین غلط کده بودن کدام نفر خود شان بوده خیال دگه کس کده بودن کس نه میایه...)
نقطه ی جالب دیگر در این نمایش مضحکه بار آقای ژنرال محفوظ شناوری او بر عکس مسیر موج بود.
او در بی باوری کامل به کارگذاران مسلکی، مدیریت هیئت باز پرس را به یک آدم غیر مسلکی و عقده مندی به عبدالقیوم معاون ریاست کدر ها داده بود که نزد خودش بی ربط هم نه بود.
در دور اول زندانی شدنم، من زمانی از این تصمیم فهمیدم که کاکا جیلانی و هاشم، دو هم کار عزیز ما نزدیک های شام به منزل ما آمدند و پریشان حال گفتند، (... ما را به دست گیری تو روان کدن. دلت میایی کتی ما یا نی. اگه نه میری میگیم رفتیم نه بود...). محبت کردند و من گفتم بروید من خودم می آیم.
به هر ترتیب و طبیعی است که با دلهره فقط به گفتن این که وظیفه می روم، از خانه خدا حافظی کردم.
خودم را به دفتر نزد رییس صاحب رسانیدم.
دوستانی که با جناب شان بلد اند که ایشان در زمان شوریده حالی مو های سر شان را چنگ می اندازند و حال خوبی نه می داشته باشند.
وقتی این حالت را دیدم با هراس پرسیدم، امر تان چی است؟ من آمدم.
با نگاه شاید مملو از ترحم و یا برعکس آن فرمودند( ... برو پیش رفیق اتمر....)
منصفانه که همه ی ما با معاون صاحب اول کمی خودمانی تر بودیم.
نزد شان رفتم، به محردی که محترم کاکا جمیل کارگر دفتر برای شان اطلاع دادند، سر و صدای آشنای معاون صاحب بلند شد. ( ... او بچه عثمان تو چی کدی؟... ). گفتم نه می دانم صاحب.
امر کردند که ( ... برو پیش رفیق قیوم....)
گفتم ریاست کادر ها مسدود است و ما وقت شب.
گفتند ( ... اونجه نی، به شش درک برو. ...)
پرسیدم رفیق قیوم با من چی کار دارد؟.
هدایت دادند ( ...در موتر من برو دان دروازه که رسیدی بگو مه عثمان هستم پیش رفیق قیوم آمدیم...). سراسیمه و پریشان توسط موتر اتمر صاحب رفتم.
در شش درک از موتر پیاده شدم.
مانند همان داستان تخیلی که در باور نه می گنجد، خودم تنها و با پای خود و از یمن باور اداره و هم کاران به سوی تقدیر رفتم.
دهن دروازه اطلاع دادم که من عثمان نام دارم و نزد رفیق قیوم آمده ام.
موظفین امنیتی تلفنی این جا و آن جا تماس گرفتند که من نه می دانستم. بعد گفتند چند دقیقه منتظر باشم.
هر قدر شجاع هم باشی این حالت دشوار گذر است.
چند دقیقه ی کوتاه نه گذشته بود که دیدم از داخل سه تن سرباز مسلح به سوی درب ورودی می آیند و یک کارمند لباس ملکی هم راه شان است. در کمال شگفتی شنیدم که پرسیدند (... عثمان خان کدام اس...؟ ) هم من و هم موظفین محترم امنیتی یک جا پاسخ دادیم.
من را به داخل خواستند و راست و چپ و عقب راه رو را گرفتند و من در میان شان.
از هم کاری که آمده بودند پرسیدم، من به پای خود آمدم. اگر لازم می بود از اداره ی خود ما تحت نظارت می آوردنم، شما چرا چنین کردید، آن هم داخل محوطه؟ با محبت گفتند که هدایت برای ما همین است.
وقتی داخل دفتر شدیم، ناوقت شب بود. دوستان لطف کرده غذا آوردند.
طرف راست دروازه ی دفتر پشت سر یک میز نشسته و شروع به نان خوردن کردم.
فرصت کوتاهی دست داد، از درب باز دفتر دهلیز و دفتر مقابل را دیدم.
متوجه شدم که عارف شهید و ادریس برادرش انجنیر صاحب منیر و حسین منگل را هم آورده اند یا مانند من به فریب با پای خود شان روان شان کرده اند.
بی پرس و پالی ذهن من به یاد آورد که ماجرا مربوط خانه واده ی ژنرال محفوظ است.
دوباره به نان خوردن شروع کردم.
پس از اندکی به من اطلاع دادند که شما ماندنی شدید. کاری از دست من پوره نه بود و در تهکاب دفتر که سلول زندانی ها بود، بردند ما.
به طور معمول این جا ها برای زندانیان سیاسی است تا معرفی شان به دادستانی.
پرسیدم رفیق قیوم کجاستند؟ گفتند جایی هستند و بر می گردند. و چنین بود که همه ی ما شکار تیر توهم و بی باوری ژنرال صاحب محفوظ شدیم که نسبت به خانه واده اش داشت. که به پاس حرمت به حریم خصوصی شان و اخلاق، فراتر از این نه می روم. و به تکرار می گویم که فقط دچار سوءتفاهم شده و عقده گرفتند. چی گونه آدمیت است که در زنده گی مشترک مان دارای بدترین عمل یعنی بی باور باشیم.
وقتی متن هدایت آراسته به امضای شاد روان دکتر نجیب الله را دیدم و خواندم، سراپا اتهام بود. مصمم شدم تا در فرصت مناسب به دفاع از خودم بپردازم. چون هدایت بر خلاف دلیل دور اول زندانی شدن من بود که در گذشته خواندید.
شب اول دور اول زندانی شدن ما بسیار جالب و در عین حال شرم آور بود که چی گونه یک نظام آگاه و بزرگ سیاسی و دولتی تن به پذیرش چنان اطلاعات سخیف می دهند؟ فقط به پاس این که این اقدامات از سوی یک مقام رده بلند صورت گرفته است.
ساعت نزدیک های دوی شب بود که درب سلول ها یکی پی دیگر به صدا در آمد و سرباز موظف
ما را به جمع و جور کردن سلول های ما امر کرد. من به مجادله برخاستم و از سوراخ معینی که درب هر سلول داشت و از من هم چنان، به سرباز گفتم ما زندانی هستیم یا صفاکار؟ آن هم در این نصف شب.
از جواب سرباز حیرت زده شده و گفتم عجیب دنیایی و عجیب نظامی.
سرباز که از سوراخ درب سلول من گفت و گو را با من آغاز کرد، گفت (... کدام لندی مندی..ره آوردن حالی میگن هیئت کلان میایه به دیدنش..شاید خود داکتر صاحب....)
دانستم که نقش پای ژنرال صاحب محفوظ مانند فشار جرثقیل به گلوی نا توان ما فعال است.
همه بیدار خواب شدیم و سکونت در بازداشت گاه حکم فرما شد. پس از مدت کوتاهی انتظار درب را از داخل کوبیدم که همان سرباز آمد و با مهربانی پرسید، ( ... خیریت باشه؟ ) گفتم چی شد هیئت نامد؟ ما ره خو گرفته. جواب داد ( .. برین خو شوین غلط کده بودن کدام نفر خود شان بوده خیال دگه کس کده بودن کس نه میایه...)
نقطه ی جالب دیگر در این نمایش مضحکه بار آقای ژنرال محفوظ شناوری او بر عکس مسیر موج بود.
او در بی باوری کامل به کارگذاران مسلکی، مدیریت هیئت باز پرس را به یک آدم غیر مسلکی و عقده مندی به عبدالقیوم معاون ریاست کدر ها داده بود که نزد خودش بی ربط هم نه بود.
در دور اول زندانی شدنم، من زمانی از این تصمیم فهمیدم که کاکا جیلانی و هاشم، دو هم کار عزیز ما نزدیک های شام به منزل ما آمدند و پریشان حال گفتند، (... ما را به دست گیری تو روان کدن. دلت میایی کتی ما یا نی. اگه نه میری میگیم رفتیم نه بود...). محبت کردند و من گفتم بروید من خودم می آیم.
به هر ترتیب و طبیعی است که با دلهره فقط به گفتن این که وظیفه می روم، از خانه خدا حافظی کردم.
خودم را به دفتر نزد رییس صاحب رسانیدم.
دوستانی که با جناب شان بلد اند که ایشان در زمان شوریده حالی مو های سر شان را چنگ می اندازند و حال خوبی نه می داشته باشند.
وقتی این حالت را دیدم با هراس پرسیدم، امر تان چی است؟ من آمدم.
با نگاه شاید مملو از ترحم و یا برعکس آن فرمودند( ... برو پیش رفیق اتمر....)
منصفانه که همه ی ما با معاون صاحب اول کمی خودمانی تر بودیم.
نزد شان رفتم، به محردی که محترم کاکا جمیل کارگر دفتر برای شان اطلاع دادند، سر و صدای آشنای معاون صاحب بلند شد. ( ... او بچه عثمان تو چی کدی؟... ). گفتم نه می دانم صاحب.
امر کردند که ( ... برو پیش رفیق قیوم....)
گفتم ریاست کادر ها مسدود است و ما وقت شب.
گفتند ( ... اونجه نی، به شش درک برو ...)
پرسیدم رفیق قیوم با من چی کار دارد؟
هدایت دادند ( ...در موتر من برو دان دروازه که رسیدی بگو مه عثمان هستم پیش رفیق قیوم آمدیم...). سراسیمه و پریشان توسط موتر اتمر صاحب رفتم.
در شش درک از موتر پیاده شدم.
مانند همان داستان تخیلی که در باور نه می گنجد، خودم تنها و با پای خود و از یمن باور اداره و هم کاران به سوی تقدیر رفتم.
دهن دروازه اطلاع دادم که من عثمان نام دارم و نزد رفیق قیوم آمده ام.
موظفین امنیتی تلفنی این جا و آن جا تماس گرفتند که من نه می دانستم. بعد گفتند چند دقیقه منتظر باشم.
هر قدر شجاع هم باشی این حالت دشوار گذر است.
چند دقیقه ی کوتاه نه گذشته بود که دیدم از داخل سه تن سرباز مسلح به سوی درب ورودی می آیند و یک کارمند لباس ملکی هم راه شان است. در کمال شگفتی شنیدم که پرسیدند (... عثمان خان کدام اس...؟ ) هم من و هم موظفین محترم امنیتی یک جا پاسخ دادیم.
من را به داخل خواستند و راست و چپ و عقب راه رو را گرفتند و من در میان شان.
از هم کاری که آمده بودند پرسیدم، من به پای خود آمدم. اگر لازم می بود از اداره ی خود ما تحت نظارت می آوردنم، شما چرا چنین کردید، آن هم داخل محوطه؟ با محبت گفتند که هدایت برای ما همین است.
وقتی داخل دفتر شدیم، ناوقت شب بود. دوستان لطف کرده غذا آوردند.
طرف راست دروازه ی دفتر پشت سر یک میز نشسته و شروع به نان خوردن کردم.
فرصت کوتاهی دست داد، از درب باز دفتر دهلیز و دفتر مقابل را دیدم.
متوجه شدم که عارف شهید و ادریس برادرش انجنیر صاحب منیر و حسین منگل را هم آورده اند یا مانند من به فریب با پای خود شان روان شان کرده اند.
بی اندک پرس و پالی ذهن من به یاد آورد که ماجرا مربوط ژنرال محفوظ و عارف است.
دوباره به نان خوردن شروع کردم.
پس از اندکی به من اطلاع دادند که شما ماندنی شدید. کاری از دست من پوره نه بود و در تهکاب دفتر که سلول زندانی ها بود، بردند ما.
به طور معمول این جا ها برای زندانیان سیاسی است تا معرفی شان به دادستانی.
پرسیدم رفیق قیوم کجاستند؟ گفتند جایی هستند و بر می گردند. و چنین بود که همه ی ما شکار تیر توهم و بی باوری ژنرال صاحب محفوظ شدیم که نسبت به خانه واده اش داشت.وقتی متن هدایت آراسته به امضای شاد روان دکتر نجیب الله را دیدم و خواندم، سراپا اتهام بود. مصمم شدم تا در فرصت مناسب به دفاع از خودم بپردازم. چون هدایت بر خلاف دلیل دور اول زندانی شدن من بود که در گذشته خواندید.
بازی سرنوشت همین است.
ما به زندان و میدان های نبرد فرستاده شدیم.
عارف را سرباز ساختند و بسیار زود به گونه ی مرموزی شهید شد، ادریس و من به سربازی اجباری فرستاده شدیم. از انجنیر صاحب منیر و نثار احمد تا حال اطلاع نه دارم. حسین منگل رها شد و به محترم آصف فروزان که شامل پلان توطئه ی
ژنرال محفوظ بود دست رسی نه یافتند. به روایت عام ما و شما، زورش نه رسید.
آن رخ دیگر سرنوشت!
هم کاران عزیز دی روز ما بال و پر گستردند، محمد حنیف اتمر که حالا یکی از ستون های تصمیم گیری کشور است و میر رحمان رحمانی سکان دار رهبری مجلس نماینده گان.
همین گونه محترم سیدکاظم رییس اداره تا پله ی معینیت وزارت امور کشور ( داخله ) و محترم غلام علی اتمر هم در جای گاه ریاست اداره تشریف بردند و همین گونه دیگران...
ادامه دارد...
+++++++++++++
بخش ششم, روایت زنده گی من!
هشدارید که مستبد با همه مدسس بودن اش خوابیده است
خواننده گان گران مایه:
پس از بخش پنجم، کنون شما می یابید که سرنوشت انسان چی گونه و به کدام بهانه و نیرنگ های روزگار دگرگون می شود و صاحبان
قدرت چی گونه گاهی یا مدام برای فرونشاندن تشنه کامی های فطرت شان به شکار پرنده های
در قفس یا در حال پرواز می پردازند و خود راه شان را می روند و دمی نه می ایستند تا ببینند صید شان در چی حالی است؟
هروی صاحب یکی از شعرای بزرگ وطن می گویند:
وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد و صیاد رفته باشد.
... روشن است که هر کسی با رو به رو شدن در یک چنین گذر زمان، با سراسیمه گی و وامانده گی ها دست و پنجه نرم می کند.
فیصله کردم بپذیرم که پی آمد این دیده به راه بودن من هر چی می بود، زیان آن راست به من و سرنوشت من بود.
نفس گیری های زمان به پایان رسیدند.
هم کارانی که ناگزیر به پیاده سازی فیصله های رده های بلند رهبری بودند، چاره بی نه داشتند. به طرف من آمدند و حضرتی صاحب بسیار با روان پریشی گفتند که باید همراهی شان کنم.
نامه یی را به رخ من کشیدند.
به من فرصت دادند تا آن را بخوانم.
من دانسته بودم کارهایی زیر پوست آن روز اداره روان اند که همه گی من را نشانه گرفته اند.
خودم را آماده کردم تا به رفتن سوی خط تاریک زنده گی پاهایم نا توان نه شوند هر چند آسان هم نه بود.
من که می دانستم هر دلیلی برای برکناری من گریزی بیش نیست، نامه را خواندم.
با نا باوری دیدم نامه مزین به امضای شادروان دکتر نجیب است. که کاملن یک چیز تازه بود
در نامه از وزارت محترم دفاع آن زمان خواسته شده است تا من را که گویا و به روایت خود شان از پرنسیب های سالم اداره پا فرا نهاده ام به یکی از قطعات دوردست کشور به عنوان سرباز بفرستند.
هم چنان درنامه از واپس گیری رتبه ی بریدمنی من یادآوری گریده و به ریاست امورسیاسی هم سفارش شده بود تا من را مجازات سیاسی نیز کنند.
قطعه ی ۱۰۱ محافظ هدایت گرفته بود تا من را بعد از تصفیه ی حسابات، تحت الحفظ به وزارت دفاع بسپارند.
دقایق دشوار گذری بودند.
به خاطرم رسید که این همه زیر و رو شدن برنامه های پرواز هلمند، در بند و رها شدن دور اول من برای آن بود تا من به
هدایت قرآن کریم :
بسم الله الرحمن الرحیم!
أُولَٰئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا ۚ وَاللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ
مشاهده آیه در سوره
[2–202] (مشاهده آیه در سوره)
نصیب خود را کسب کنم، آن چیزی را که قضا و قدر الهی است؟
نامه را که از اداره ی عمومی کدر ها فرستاده شده و رفیق محمد آصف هدایت رهبری آن را داشتند، دوباره به آن ها دادم.
آماده ی تطبیق هدایت نامه شدم.
دستان من را دست بند زده و صفحه ی کهنه ی زنده گی سیاسی و نظامی ام را بستند تا در خط نا روشن زنده گی بفرستندم.
هیچ شکوه یی از مجریان امر نه داشتم و نه دارم. من هم اگر جای آن ها بودم همان کاری را می کردم که دستور اجرای آن را داشتم.
با ذهن خود در گفت و گو بودم که چی شد؟
ثابت هم شد، بد بختانه من آن کسی نه بودم که باید می بودم.
کدام پرنسیب ها را زیر پا کرده ام؟
تقاضای بخش دوم نامه برای مجازات شدن حزبی ام بسیار شمرده شده بود.
آن ها می توانستند فقط پس از تصمیم حزب یخن های خود را از دست و دعوا های من نجات دهند. هر چند که در بندم کرده بودند.
ژنرال صاحب محفوظ از دو تا گپ مهم آگاه و روان پریش بود.
اول این که در یک خطای بزرگ استفاده از موقعیت، خود به گم راه سازی شاد روان دکتر نجیب پرداخته بود که در شب اول دور اول بازداشت من و شمار دیگری از کارمندان نقش بر آب شد و برای عبور از این مخمصه به کمک آقای عبدالقیوم معاون اداره ی کدر ها به روپوش سازی جدیدی پرداخت.
دو دیگر، او با استفاده از قدرتی که در دور تصدی خود به یکی از ریاست های کم قدرت نه داشت و در ریاست امورسیاسی به آن دست یافت، تصمیم عقده گشایی شخصی اش را که توهمی بیش نه بود تا سرحد بازی با سرنوشت تعداد زیادی از کارمندان گرفت که از جمله انجنیر صاحب محمد عارف کابل زاد پس از انفکاک و معرفی به اردو در کم ترین زمان طور مرموزی به شهادت رسید. ژنرال محفوظ در اردو هم شناخت گسترده داشت.
نزد من ژنرال محفوظ در قتل انجنیر محمدعارف کابل زاد مظنون است.
او اداره را در خدمت غرض های شخصی خود قرار داده بود. که من درباره ی آن در شب اول زندانی شدن دور اول کاملن آگاه شدم. و پیشینه ی آن را هم می دانستم ماجراجویی های او را از گذشته هم آگاهی داشتم. ( که در زمان و مکان ) لازم همین سلسله می آید.
من زندانی شدم و در آن سرمای شدید سال ۱۳۶۳ همراه با محترم حفیظالله دادستان که دلیل زندانی شدن شان چی بود، در یک غرفه ی چوبین به سر می بردیم.
از دیدار با همه گی محروم و هر گونه امتیاز قانونی که زندانی ها دارند بالای ما قدغن شد.
روز ها و شب های زیاد و سردی را همین گونه گذشتاندیم. بخاری کهنه یی که در این غرفه داشتیم به ندرت آتش داشت همه اش دود بود و دود.
طی مدت بیشتر یک ماه که در بند بودیم. دو بار ما را در هتل نام آشنای مصطفا رو به روی بیمارستان جمهوریت برای حمام گرفتن بردند.
آن زمان ها صابون دوف که ما دف می گفتیم بسیار رایج و خوش بو بود.
در هر دو بار وقتی حمام کردیم، پیش خود شرمنده می شدیم. چنان دود و سیاهی از سر و روی مان خارج می شد که گویی کارمندان معادن ذغال سنگ هستیم.
خانه واده ها هم که اجازه ی آمدن نه داشتند.
نیمه شبی که از سردی چاره ی مان نه بود، تصمیم به شکستن و سوزاندن بخشی از همین غرفه گرفتیم. سر و صدا بلند شد و نوکری وال ها سر زده رسیدند. ما هم بسیار خشم گین بودیم.
وهاب خان نورستانی که آن گاه در قطعه ۱۰۱ همان شب نوکری بود، ما را به خواب سربازان برد.
کمی آسودیم و خواب مان برد.
همه سربازانی که در خواب گاه بودند، بسیار مهربانی کردند.
در این میان با دو تن آن ها دوست های صمیمی شدیم. یکی محمد عارف که در آن زمان در چهار راهی صدارت پهلوی رستورانت نظامی یک دکان عکاس خانه و دومی محمد اعظم خان که در شهرنو کابل رستورانت کبابی داشت.
نزدیک های ترخیص دور اول احتیاط شان بود که تمدید خدمت احتیاط برای بار دوم اعلام شد. همه بسیار نگران بودند.
در این فاصله ی زمانی زمزمه های کم کمی آغاز شده بودند که نمایان گر شکوه های استفاده ی غلط ژنرال محفوظ از قدرت خودش بود.
من، عارف کابل زاد، ادریس کابل زاد، انجنیر منیر، حسین منگل، نثار احمد و دیگران در آن جایی زندانی بودیم که داکتر صاحب شریف کریم زاده که اول معاون سیاسی اداره ی ما بودند ریاست آن را عهده دار بودند و آقای
آقای عبدالواحد طاقت که صنف ششم را خوانده است و به اساس روابط با دکتر به عنوان معاون در همان جا بود و بعدها به عنوان رییس در یکی از ریاست های امنیت گماشته شده بود، آدم نام آشنا بود هم کار و هم دست ژنرال محفوظ شد.
آقای طاقت که حالا همه گی غیر از تبار خود را حرامی می داند، روزگاری شاد روان ببرک کارمل را هم چون جان خود دوست می داشت.
کهنه کاران امنیت صحبت های او را در مقابل ببرک کارمل و ستایش او در سال ۱۳۶۱ از کارمل را در تالار ریاست اداری به یاد دارند.
مرام من از عیان گفتن ناچیز های نهان های دی روز آن است تا نسل جدید ما بدانند که کشور تنزل و تطور زیادی را پشت سر گذاشته است.
و به این سان ما را زنجیر و زولانه کرده دور انداختند مان.
اما من در همین دوران زندانی بودن آرام نه نشستم که در آینده های نزدیک خواهید خواند.
داستانی را که در بخش پنجم از روز های دشوار زنده گی و وامانده گی های مادرم گفتم، دو پهلو دارد.
یکی آن بود که بدانیم مادران ما خود بهشت ما اند.
مادر من از دودمان خواجه های روستا و دهکده ی ما هستند که پدر و پدر کلان های شان صاحبان زمین های کشاورزی زیادی بوده اند. تا جایی که روستای شاداب و خرم قلعه ی خواجه های شکردره به نام خواجه عزیزالدین خان پیشینه ی دیرینه دارد.
اما پدر مرحومم که نه می دانم به کدام دلیل هیچ چیزی در این مکان خود شان نه داشتند و با فقر دست و پنجه نرم می کردند، با مادرم ازدواج می کنند.
همین مادرک من که از مادر، پدر و پدر کلان زمین دار بوده، با همه دار و نه دار پدری که او تنها دخترش همراه یک برادر بوده وداع کرده و با ناداری های شوهر ساخت و( ۹) فرزند تربیت کرد و سه تن آن ها را هم به خاک سپرد. اما آهی نه کشید تا به کسی شکوه کند.
دوم این که بر خلاف ادعا ها نه اعضای جناح پرچم حزب اشراف ها بودند و نه جناح خلق حزب گرد (دایره وی.)
همه از اقشار کم درآمد و بی درآمد و فقیر جامعه بودند که من نمونه ی آن هستم. و با گذاشتن این گونه لقب ها بالای یک دیگر حالا تا نیستی رسیدند...
ادامه دارد
قسمت پنجم هشدار خاطره ها!
.
از کاغذ پالیدن کوچه ها تا شاگردی دکان ها
جدا از این جنجال ها بزرگ ترین اقدام شاد روان ببرک کارمل در دوران ریاست جمهوری شان، ایجاد مفرزه یی کوچکی در چوکات امنیت ملی بود که به کمک خداوند متعال و با درایت و جان فشانی دوستم و همراهان اش به تنها قدرت بازدارنده ی انحصار گرایی مبدل شد و هنوز هم مجال و مانور قدرت مندی اش همان است و بیشتر از همان.
در دنیای رسانه یی دی روز کشور، هیچ هم کار عزیز ما شناخت و روابط آن چنانی که با دوستم دارم، نه دارند. و توقعی هم از آن ها نه دارم. هر دو مارشال صاحب ها به من محبت زیادی کرده اند. ممنون شان هستم.
وقتی بخوانید که در روز های بد زنده گی ژنرال صاحب بابه جان و امان الله گذر رهبر عزیز کوه دامن زمین، در دوستی های شخصی با من چی مردانه گی هایی کرده اند، آن گاه به دوستی های واقعی مباهات می کنید.
چون من و مارشال صاحب دوستم دوستی ماندگار بی مدعا داریم که داستان طولانی است. سال ۱۳۷۲ ناوقت شب یک روزی، در کود و برق مزار شریف که با هم گردش می کردیم، گفتند دور دور نه رو. یک روزی شوه که تو بخایی مه کاری نه تانم. گفتم که ماشاءالله دوستم شناس صد برابر گذشته شده. من را که گاه گاهی به حضور بپذیرید کافی است.( داستان های جالب و انتباهی یی از مارشال صاحب دوستم دارم.
خداوند متعال برای شما حوصله ی خواندن و برای مأمون صاحب و جرأت صاحب، گردانندگان دانش مند و فرهیخته ی گزارش نامه ی افغانستان و سایت آریایی و زیر مجموعه های آن ها بدهد تا نوشته گونه های من را که به هیچ معیار نویسنده گی برابر نیستد، اما متاسفانه و خوش بختانه واقعیت های ناب و بدون یک حرف دروغ اند و داستان سرایی نیستند نشر کنند ). اما برخی دوستان گاهی در بی خبری، مواردی را به دوستم نسبت می دهند که اصلن او از آن کوچه گذر نه کرده.
طبیعی است که برای رسیده گی به اشتباهات زیر دستان، هر اداره و هر مقام الزامات قانونی دارند و عملی می کنند.
زنده گی در هرگونه که باشد هی می رود و هیچ گاه پسا رفتار خود را نه می نگرد و یادواره هایی از آدم ها به جا می نهد. ما این یادواره ها را کهن نگاری و رونوشتی یا به زبان دیگر تاریخ می نامیم.
در نتیجه ی آن دسیسه ی پنهان آقای ژنرال صاحب محفوظ بود که من و شمار زیادی از هم کاران ما در بیابان های شهر بی مبالاتی دولتی با چنان قدرت و مکنت رها شدیم.
در باره ی خودم که آن پیوند بی رنگ و بو کارگر نیافتاد و دوباره رها شدم. محترم حسین عمیم که مدیریت درجه دوم رسیده گی به گویا پرونده را داشتند، صبح زود آغاز زمستان ۱۳۶۳ در نظارت خانه ی ریاست دوم آن زمان امنیت دولتی خبر آزادی ام را رساندند و پس از چند روز از زندان رها شدم.
پندار من این بود که همه چیز به پایان راه رسید و خوش بختانه عثمان نجیب تنبل در جای گاه استاد بزرگ عثمان خان ریاضی دان قرار گرفت.
به این باور که دیگر با من کاری نه دارند، رهبری محترم ولی به شدت محافظه کار اداره دوباره من را به کار گماردند.
پیشا زندان رفتن، باید همراه با رفیق ظاهر شاه منگل که به استان هلمند می رفتم تا اموری را پیش ببریم.
پانزده روز تمام به فرودگاه کابل رفت و آمد کردیم و به دلیل زمستانی بودن زمان، پرواز ها میسر نه بودند.
روز پانزدهم رسید و منگل صاحب آشفته شدند و گفتند دیگر هیچ نه می رویم.
من که زیر مدیریت شان بودم عرض کردم، امروز هم به خیر فرودگاه می رویم، اگر پرواز شد خوب و گرنه دیگر شما هر هدایتی که دادید.
دیدگاه من را پذیرفتند و به فرودگاه نظامی کابل رفتیم.
دلیل هر روزه رفتن به فرودگاه هم این بود که پرواز هلمند هم چنان در پلان بود و ما را هم می گفتند که امروز و فردا.
گناهی هم نه داشتند. چون اوضاع جوی مساعد نه بود. پرسیدیم پرواز هلمند است؟ گفتند بلی فقط یک جنازه ی سرباز شهید شده را می آورند و پرواز است. هنوز دیری نه گذشته بود و هوا پیما های فعال و زیاد دیگر که حالا اثری از آن ها دیده نه میشود، به استان های دیگر پرواز می کنند که بس بزرگی با مارک باختر آمد.
نسبت پرواز های زیاد کاری به چندی و چونی کار های فرودگاه ها پی برده بودیم.
ماموری به ظاهر آراسته و درخور توجه با مهربانی زیاد صدا کردند که رونده گان هلمند با من بیایند. همه رفتیم.
ما را هدایت بلند شدن به بس را داد.
همه ی ما را به فرودگاه ملکی و نزدیک یک هوا پیمایش کوچک باختر پیاده کرد.
دیدیم جنازه ی شهید را هم از راه مستقیم آورده اند و جا به جایی دارند.
پس از گذراندن همه تشریفات و مقررات، داخل هوا پیما شدیم.
به اساس رهنمایی های هم کاران پرواز کمربند ها را بستیم و دعای سفر را هم ما خواندیم و هم انانسر هواپیما. ( در هوا پیما های نظامی این گونه نیست. )
همه گی به خاطر هم دردی با خانه واده ی سرباز شهید دعا و سکوت کردند.
هواپیما آهسته آهسته راه خط پرواز را گرفت
بی گمان مسافران برای کارکرد های بعدی پس از رسیدن به مقصد طرح های داشتند که با توکل به خدا، آن ها را انجام بدهند.
ما هم چنان دعا کردبم.
هواپیما آهسته آهسته راه خط پرواز را گرفت.
گویی داستانی پرداخته باشیم تا از آن فیلمی بسازیم.
هوا پیما در کمال ناباوری به جای ترتیب دهی آغاز سرعت در خط پرواز، آرام آرام پیش رفت و خلبان اطلاع رسانی کرد که هوا در فرودگاه هلمند مساعد نشست نیست. معذرت خواهی کرد به جای اولی برگشت و همه پیاده شدیم و دل واپس جنازه ی سرباز شهید شدیم.
من بی خبر از خود با منگل صاحب دوباره به دفتر رفتیم. و تصمیم بر نه رفتن هلمند شد.
ساعاتی پس از آن که خسته هم بودم، به قصد خانه رفتن راه افتادم.
نوکری آن رور درب عمومی دفتر, رفیق ما که فدا محمد پنجشیری بود. با او هم خدا حافظی کردم. تنها صد متر هم نه رفته بودم که ناگاه آواز فدا محمد خان را شنیدم که من را صدا دارد.
ایستادم و نزدیک آمد، رنگ پریده، پرت و پلا می گوید. گفتم گپ ته بگو. گفت( ... معاون صاحب اول غلام علی خان اتمر امر کرده که تو اجازه ی بیرون شدن نه داری...). ما با هم رفیق روز های دشوار بودیم.
با لهجه ی شرین وطنی گفت ( ..پس می آیی دلت می ره یی دلت مه میگم وخت رفته بود..)
به شوخی گفتم شما پنجشیری ها کت مه چی کار دارین؟ یک دفعه کاکا جیلانی و هاشم لغمانی پشت مه آمدن خانه همی گپ تره زدن و پس رفتن. مه که کتی شان وعده کده بودم می آیم، دفتر آمدم، بندی شدم. حالی تو آمدی. گفت ( ... بره بره ... می گویم گه رفته بود...). اندیشیدم اگر نه روم فدا محمد در جنجال می مانه. برگشتم.
از تلفن دفتر نگهبان های درب عمومی دفتر به معاون صاحب اول زنگ زدم. فرمودند (...همین جا ها باش کمی کار است باز خانه برو...). من دانستم که دیگر خانه رفتنی در کار نیست.
دنیا همی است. ورق روزگارت که برگشت، به سخن زنده یاد رازق فانی، همه گی رنگ فروش می شوند. معاون صاحب اول می دانستند که من آخر ماجرا را پی برده ام. بیست دقیقه نه گذشته بود و من در گشت و گذار کوتاه حویلی دفتر هستم و به مادرک تنهایم و به بی سرپرست شدن برادر هایم که خرد تر از من اند و به دوری پدر زحمت کش من که در ایران است و برای بی عدالتی حزب و نظامی که من از نو جوانی خود را برای پیروزی او ولو بسیار ناچیز تا آن جا رسانیده بودم، به مرگ برادر نوجوان و زیبایم که در پرشی از بام جان داده بود و آن گاه من بی خبر در دفتر کار می کردم و همین عالی جنابان و شخص رییس صاحب اداره من را بدون آن که از حادثه چیزی بگوید، خلاف معمول در آن ناوقت شب به جبر خانه می فرستاد ووو... فکر می کردم که فدا محمد خان باز پیش روی من سبز شد و با عتاب گفت ( ... ده ره گفتمت بره نه رفتی. حالی گل دگه شکفته...). گفتم، مه وخت فامیدیم که چی گپ اس. تو پشت چی آمدی؟ (... اشک دوستی چشمان سبزینه اش را پوشاند و گفت (... او معاون باز زنگ زده که کارت هویت عثمانه بگیرین...)
بلافاصله کارت هویت خود را دادم و خیالات من در و بر هم. فقط برای خانه واده ام.
مادرک من یک بار گواه در بند شدن من بود. و اگر این بار مرا دست بند زده ببیند، چی خواهد شد؟
چشمان من راه کشیدند و ذهن من هزار ها پرسش نا ایستا را آغاز کردند. فرار چاره ی کار نه بود. قرار گم و از من فراری بود.
همه اش در ده مزنگ بودم و در منزل غریبانه و در مرور خاطراتی که هم مبارزه می کردم و شب ها تا صبح، شب نامه می نوشتم، به انگشت میانه ی دست راست خودم که در اثر فشار نوشته هایی آن زمان تا استخوان رسیده بود. با کاربن پیپر نقش کاپی کاغذ می شدند. و به فقری که پدر غیرت مند من را سه بار تا ایران فرستاد می اندیشیدم. به خانه ی سرد فقیرانه یی ما که بیشترین رنج آن را مادرک زحمت کش من به دوش داشت و من برای گرم کردن آن سوراخ سنگ کاری بنای زیرین خانه های مردم می شکافتم تا کاغذی بیابم و بر افروزانم که گویا گرم شویم، به روز های که من و دو برادر دیگر من شاگرد های دکان های مردم بودیم، من شاگرد دکان کاکا رحیم بکس فروش پیش روی مسجد جامع حاجی یعقوب بودم. دو برادر دیگر از استان پروان به نام های حکیم الله و عظیم الله همسایه های کاکا رحیم بودند. حکیم الله خان کمی بی انصاف تر از استاد عظیم الله بود و از دوستی اش با کاکا رحیم استفاده میکرد. در این میان من قربانی بودم. باید بیشتر اوقات هم پسرک حکیم الله را مکتب و خانه ی شان می رساندم و هم سودای خانه ی شان را می رساندم و هم دکان کلان را پاک کاری می کردم. چون آن زمان گردش گران زیادی از کابل دیدن می کردند. باید همه چیز سر جایش و پاک می بود و هم درس می خواندم. روزانه حق داشتم از ساعت ۱۲ تا یک پس از چاشت هم نان بخورم و هم نماز بخوانم و هم استراحت کنم.
خداوند کاکا رحیم را غربق رحمت خود بسازد.اگر زنده اند یا مرگ را استقبال کرده اند، آدم مهربانی بودند. روزانه ۱۲ روپیه برای من برای نان خوردن می دادند. من بیشتر اوقات از سماوار روی سرک پهلوی مسجد نان و چای سیاه شیرین میخوردم که کمتر از سه روپیه می شد، بسیار مزه دار بود. و باقی پول را خوش خوشان به خانه سودا می بردم یعنی دست پر می رفتم.
بعضی وقت ها کباب حاجی صاحب دادخدای چاری کاری را می خوردم که بوی خوش و دود بی خطر!؟ آن هر روز شهرنو را احاطه می کرد. وقتی لقمه یی را به دهن می بردم، می گفتم خدا می داند، (بوبویم) نام دوست داشتنی ما که من حالا ( نه نه ) می گویم شان چی پخته باشه؟ باز دل و نا دل نان می خوردم و بعد مکتب می رفتم و از مکتب باز همان فاصله ی ده مزنگ تا شهرنو را گاه با موتر و گاه پیاده می پیمودم و در کارگاه تولیدی بوت برادران نورزایی، محمد نبی، محی الدین، غلام محمد و احمدشاه که همان زمان در جریان سفری به آلمان کشته شد، و برادرزاده های کاکا رحیم بودند، نزد پدرم که آن جا کار می کردند می رفتم. وظیفه ام پاک کاری و خشره کاری و چای دم کدن به استادان بود. خداوند مالکان آن کارگاه را در پناه خود داشته باشد شان. مردمان غریب پروری بودند.
محمد کبیر برادر دوم و پس از من، شاگرد خیاطی خلیفه عالم در کوچه ی مرغ فروشی کابل پهلوی دفتر لوفت هانزا، به شاگردی محمد صدیق بردارم سوم ما که در زمستان های سر کارته ی پروان چرم های پوستی یخ بندان را می شست تا خلیفه اش از آن بکس و بوت و دستکول زنانه بسازد. به چشم انتظاری مادرم که کالای خلیفهی صدیق را با دو گروه صابون ( ۷۰۷ ) برسد تا توسط همان صابون کالاهای ما را هم شست و شو کند. وای مادرم، ای وای مادر عذاب دیده ام. می نویسم و به شهامت تو گریه آرامم نه می ماند.
گریه هم بازی بسیار صمیمی بازی های کودکانه تا رنج های کهولت هر کدام من شما است که از تولد تا گور با ما به عهد خود ایستایی داشته و دل ما را خالی می کند.
به همه چیز فکر می کردم، که دیدم تورن صاحب حسین خان حضرتی از قطعه ی ۱۰۱ محافظ با چند نفر سرباز مسلح داخل قرارگاه دفتر شده و راست به دفتر رییس صاحب و بعد دفتر معاون صاحب اداره شدند.
گفتم بچه ی محمد طاهر خان به پایان خط رسیدی.
گویی حسین خان در دفتر معاون صاحب ماستر پلان کدام حمله ی بزرگی را ترتیب می کنند.
از زیر چشم همه سو نظر انداختم، دیدم همه هم کاران من از جگر خونی و عصبیت در دفتر های خود محصور شده اند تا دست بند زدن هم کار دیروز شان را نه بینند.
زیر چشمی نگاهی به دروازه ی عمومی انداختم دیدم که کسانی ایستاده اند...
++++++++++++++++
اسحق توخی، دکترنجیب را ویران کرد
تذکر :
انشاءالله دلیل دوم روش آقای توخی را در سلسله یی که می آید توضیح می دهم.
و معذرت می خواهم از اشتباه تایپی که در جایی ( ... متاسفانه قوم شریف پشه یی آمده است. من آن را اصلاح کردم. خواننده های گرامی آن بخش را چنین بخوانند. (... خوش بختانه قوم شریف پشه یی...)
قسمت چهارم
استعمار شرق و غرب نه دارد.
روایت بک اقرار بی پیشنه ی شکست از زبان بلند پایه ترین مقام روس ها که شخصن گواه بودم.
گذشته از این ها صراحت مداخله ی خارجی ها در امورات کشوری، از گذشته های دور ما را منزوی و عقب مانده ساخت.
وطن ما در وجود نخبه گان همه جناح های سیاسی و دولتی از حد اقل سه قرن به این سو، خوابگاه اجانب بوده؛ اما مردم همیشه خواب را بر آن ها حرام کرده اند.
به خاطر داشته باشیم که گاه نامه نویسی و کهن نویسی نوعی فرمایشی هم دارد که بدبختانه بیشترین نگاشته های دیروز ما از همین نمط توشه های اسف باری دارند.
سه ده سال درک من از استعمار ولو تنها برای خودم، این است که استعمار شرق و غرب نه دارد.
صاحبان قدرت و مکنت، جهان را بین شان تقسیم کردند و هر کدام به دو سوی خط با اهداف مشترک اما نام های جدا و روش های جدا بر آن ها حکم روایی کردند.
من هرگز به تعریفی که فلاسفه ها و اندیش مندان دنیای سیاست از دی روز تا امروز به استعمار داده و آن را محدود به غرب ساخته است نیستم.
شوروی پارینه و روس امروزه از ماسکو و جورج واشینگتن دیروز تا ترامپ امروز از قصر سفید و انگلیس، از اجداد ملکه الیزابت تا خودش از لندن هر کدام به نوعی ملت ها را در بند دارند و به خواست خود شان با آن برخورد می کنند و نام آن را دوستی می گذراند.
سخن را بر می گردانم به اقرار روس ها.
من هنوز در بند نه شده و از وظیفه کنار زده نه شده بودم که هدایتی از مقامات برای من و کریم یکی از هم کاران عزیزم رسید تا به اجرای وظیفه یی آماده باشیم.
وقتی وظیفه را برای ما تشریح کردند. بسیار متعجب و در عین حال متأثر شدیم.
مشاور اداره ویکتور نیکولایویچ آدمی با اندام متوسط و رخسار سرخ گونه و مو های کم، ترجمانی داشت به نام پاول جوان خوش تیپ از اوکراین و متولد کیف. او به زبان فارسی دری تسلط کامل داشت.
در همان سال ۱۳۶۲، نو جوانی از هم وطنان ما باشنده ی بلاک های مکرویان اول در منزل اول بلاکی با خانواده ی خود زنده گی داشت که پاول با همسرش در منزل سوم آن زنده گی می کرد.
این جوان شنیده بود که زنان روس ها آزاد اند و هر چی بخواهی برایت آماده می کنند و تمام عیار در خدمت اند.
این جوان که نه می دانم حالا حیات دارد یا نه و در کجا و چی حال به سر می برد، ترفندی به کار می بندد تا از همسر پاول کام دل بر آرد.
ترتیباتی می گیرد و در نبود پاول، زنگ درب منزل او را می فشارد. در جواب نه چندان روشن فارسی و روسی از پشت دروازه صدای همسر پاول را می شنود که می پرسد کی است و چی کار دارد؟
جوان وارخطا، که نه می دانم روسی شکسته را از کجا یاد گرفته و به روش خودش می گوید که گویا برقی است و آمده است تا میتر برق را بخواند و از همسر پاول خواهان کتاب چه ی صرفیه ی برق می شود.
بانو پاول به همین باور، درب منزل را به روی جوان می گشاید.
به محض باز شدن درب منزل، این آقا بی اختیار و بی خیال در حالی اقدام به تعرض بالای بانو پاول می کند که زن بی چاره به روایت بعدی خودش و شوهرش، هشت ماهه بار دار بود.
جوان با مقاومت شدید بانو مواجه می شود. تا آن جا که می داند، تلاش ناکام دارد. جوان بانو را رها کرده و فرار می نماید.
پاول که در دفتر کارش است، توسط همسرش ذریعه ی تلفن ثابت که بیشتر به نام پنج نمره یی شناخته میشد، از ماجرا آگاه می شود.
جریان را به رییس اداره گزارش می دهد.
برای بررسی جریان به منزل پاول رفتیم.
مسیر راه را همه خاموش بودیم. در ذهن من گذشت که کدام انگیزه برای چنین عملی نزد این جوان بوده؟
اگر احتجاج بوده، می توانست به خود پاول آسیب برساند، اگر انگیزه ی مخالفت حضور روس ها در همسایه گی شاان بوده، باید به وکیل بلاک می گفت و اگر انگیزه اش مذهبی و سیاسی می بود، کافی بود در مورد شوهر این بانو انجام می داد.
با این جدل ذهنی رسیدیم به منزل پاول.
بانو پاول در اولین برخورد با ما با چهره ی گریان و چشمان سرخ اشک آلود و مو های ژولیده و انگشت های نیمه خونین ما را خوش آمدید گفت و بلادرنگ پرسید :
( شما در کشور تان انسان های مختلف و زن های مختلف و باشنده های خوب و خراب نه دارید...؟ )
من و کریم که زبان روسی بلد نه بودیم، سکوت کردیم و پاول سخنان همسر خود را ترجمه کرد. باز هم سکوت کردیم.
بار دوم پرسید: آیا شما قبول می کنید که خود تان در وظیفه باشید و کسی بالای فامیل قصد تجاوز کند؟
ادامه داد ما زن ها در وطن خود وفادار ترین زنان دنیا به شوهران خود هستیم. و به مجردی که شوهر خود را نه خواهیم از او طلاق می گیریم. ولی در هنگامی که با شوهر خود هستیم، هرگز به او خیانت نه می کنیم.
بعد از شنیدن این ترجمه، گفتیم که نه در دین و مذهب ما و نه در اصول افغانیت ما چنین نیست که بر زنی تجاوز شود. ببخشید.
وقتی پاول گپ های ما را ترجمه کرد، همسرش کمی راحت شد. بعد باز چیز هایی بین خودش و پاول رد و بدل شد که ما نه دانستیم چی بود؟
فقط پاول در ختم گپ هایش از زبان همسر خود گفت ( ..دعا کنید که طفل در بطن من از اثر این وحشت زنده مانده باشد..). و زن بی چاره هی هی باز گریه کردن را شروع کرد. تصمیم گرفتیم که برویم و این جوان را پیدا کنیم تا بدانیم اصل گپ چی است؟
در همین جدل بودیم که دروازه ی منزل پاول زده شد، وقتی درب را باز کردیم، مادری یک پسرک را کتک زده، داخل خانه ی پاول کرده و گفت: هر چیز قانون می گوید، بالای او تطبیق کنید. من زن هستم و غیرت دارم حالا طرف این ها دیده نه می توانم...)
پاول در مقابل گفت: او را پیش روی ما لت نه کن، باید از اول می گفتی که بالای زن مردم تجاوز نه کند.
هنوز در دهن دروازه مصروف گفت و گو با آن مادر بودیم، که همسر پاول با کمربندی در دست بالای پسرک حمله کرد و او را با کمربند می زند و گریه می کند. پاول به مشکل او را دور کرد. از دور به مادر پسرک چیزی گفت. وقتی ترجمه را شنیدیم واقعن خجالت کشیدیم. پاول به مادر پسر گفت:
خانمم میگوید که همه گی زن ها در شوروی فاحشه نیستن. من مثل پاول شوهر زیبا دارم و فاحشه هم نیستم.
از مادر خواهش کردیم که بچه ات را به منزل تان ببرید ولی جایی نرود. و پرسیدیم: پسر کلان هم دارین؟ گفت بلی. او کارمند دولت است، نا وقت می آید. گفتیم منتظرش هستیم، که آمد بالا روانش کو.
دلیل تغییر تصمیم ما از باز پرسی جوان، شهامت مادرش، ) هر چند دیرهنگام) و کم سن بودن خود پسرک بود.
تا آمدن برادرش، فرصت دل جویی پاول و همسرش برای ما دست داد.
احساس کردیم، که از خشم بانو اندک اندک کاسته می شود.
سالن را ترک کرد و چند دقیقه بعد پاول را صدا زد.
بسیار طول نه کشید که هر دو همسر و شوهر نیمه آرام بر گشتند. پاول گفت: خانمم از شما تشکری می کند و به خاطر شما اما به یک شرط موضوع را نادیده می گیرد.
گفتیم چی شرطی؟
ما در حدی صلاحیت نه داریم که هر چی شما بخواهید انجام بدهیم.
پاول خندید و گفت: نه، نه وارخطا نه شوید. فقط باید پسر کلان فامیل از ما معذرت بخواهد و تضمین کند که برادرش دیگر چنین عمل را تکرار نه می کند. خوشی پنهان من و کریم را گرفت. بعد کریم گفت هزار بار. هم ما معذرت می خواهیم و تکرار می کنیم که ما مسلمان هستیم و افغان ها هرگز اجازه نه دارند به خانم ها چشم بد ببیند. این زن هر کسی که باشد کافر یا مسلمان.
برادر پسرک به وقتی که مادر شان گفته بود، به منزل پاول آمد و پس از عذر خواهی و ارایه ی تضمین توسط او، ماجرا ختم شد.
گزارش جریان را آقای پاول به اداره و ویکتور نیکولایویچ داد و از رضایت خود و همسرش برای عفو پسرک گفت.
زمان زیادی سپری شده بود، من و کریم هم راهی خانه های خود شدیم.
همه به رسم معمول صبح وقت به وظیفه می آمدیم.
صبح وقت فردای آن روز که من با مرحوم حاجی محمد هم کار ما، در صحن حویلی دفتر قدم می زدیم، دیدیم ویکتور نیکولایویچ همراه با پاول هم طرف ما می آیند. بعد از سلام و پرسان پرسان.
ویکتور نیکولایویچ چیز هایی گفت که ما تنها ( اسپسیبه ) را دانستیم. پاول گفت که از هم کاری شما به خاطر موضوع دی روز تشکری می کند. و پاول پرسید کریم نیامده گفتیم تا حال نه.
ویکتور باز هم چیزی گفت و ترجمه ی پاول این بود که چای صبح را در دفتر من بخورید.
هر چهار ما حرکت کردیم.
در دفتر آقای ویکتور منتظر چای بودیم.
در جریان صحبت خلاف انتظار، پاول از من پرسید، شما پرچمی هستید یا خلقی؟
هر دوی ما ساکت ماندیم.
حاجی محمد مرحوم به جای من جواب داد: ما خادم وطن و مردم هستیم. و آهسته به من گفت همین لعنتی ها تفرقه می اندازند و حکومت می کنند.
به هر حال جواب حاجی محمد، بسیار سنگین بود. انتظار شان را بر آورده نه ساخت.
وقتی نیکولایویچ ترجمه را شنید، با لب خند ظاهری که در پس آن زهرخندی نمایان بود، مسیر جدیدی برای صحبت گشود.
باز سوال کرد.
این مردم شما که با ما می جنگند و می گویند جهاد می کنیم. عجیب مردمی هستن.
برای هر دوی ما غیر منتظره بود.
دانستیم که سخن اصلی زیر لب او است.
حاجی محمد پرسید، چطور؟
ویکتور نیکولایویچ در جواب گفت: مه در ویتنام و کیوبا و جنگ های زیاد دگه شرکت کدیم. همه چیز زود و به نفع ما تمام شده. اما مردم شما که در سنگر ها علیه ما می جنگند. کاملن با مردمان دگه کشور ها فرق دارن و مه هرگز ای رقم جنگ جو ها ره نه دیده بودم.
من و حاجی محمد مرحوم که پهلوی هم بودیم، باز کوتاه بین خود گفتیم: نفر اقرار به شکست خود داره.
سکوت گذرایی بود که صدای همراه با خنده ی معنا دار حاجی محمد آن را شکست.
او خطاب به ویکتور نیکولایویچ گفت: هنوز چانس آوردین که قوای مسلح افغانستان فعال و مسلط اس و اگر نی تا ماسکو می دواندی تان.
پس از شنیدن ترجمه، آقای ویکتور نیکولایویچ چهره ی عبوسی به خود گرفت.
حالا هر چهار ما بهانه جویی می کردیم تا از هم جدا شویم.
آقای ویکتور نیکولایویچ گفت من باید بروم کمی کار دارم.
ما هم که از خدا می خواستیم، عاجل بلند شدیم.
دفتر او را بدون خوردن چای ترک کردیم.
در بیرون بین هم گفتیم باید منتظر عکس العمل باشیم.
خدا را شکر که خوش بختانه تا امروز عکس العملی علیه ما نه کرد و گفتار حاجی محمد مرحوم به واقعیت گرایید.
اما هر دو به این نتیجه رسیدیم که آقای ویکتور اقرار عجیب ناخواسته یی از شکست خود کرد و گفتار حاجی محمد او را هم چو مار در خود پیچید.
حالا ببینید که ارکان استعمار چی گونه شرق، زیر نام دوستی چی گونه برخورد می کردند؟
درست مانند امروز که آمریکا عمل می کند.
برای آگاهی بیشتر خواننده گان وضاحت می دهم:
ویکتور نیکولایویچ که بعد ها مشاور شاد روان دکتر نجیب الله بود، آدم قدرت مندی در ارتش شوروی بود.
ادامه دارد...
============================
هشدارنامه سوم عثمان نجیب از سال های حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان درسالیان شصت خورشیدی
تمام پرچمی های تاجیک تبار یا دیگر اقوام، خارهای چشم جناح خلق بودند.
تمام کسانی که از جناح خلق و از هم خوان های تباری عصرسلطه و انحصار دولتی در جناح پرچم بودند، نه تنها چشمان روشن پرچمی ها بلکه دارای قدرت مانور و دید روشن بوده و راه را از چاه تفریق می کردند.
و چنین بود روال داخلی حزب به صورت عموم.
در جناح پرچم، سلطان های دربار بدون دلهره در گوشه و کنار کشور حکومت می راندند.
سوگ مندانه که کابلی های اصیل کابل مانند امروز که همه کس در همه جا حقوق شان را می دزدند، هیچ گاه مالک شهر خود نه بودند. هیچ زمان و به گونه یی مستمر یک حزبی کابلی در رهبری کمیتۀ شهر، با صلاحیت ترین ارگان حزبی گماشته نه شد. انتخابات هم نامی بود برای گریزگاه های ارکان قدرت.
ظهور رزم جو که شهرت بچۀ فلم را هم به در کارنامه های خود دارد، یکه تازی اسپ مرادش در کابل چنان غوغاگر بود که نفس ها را در سینه قید می کرد. به عنوان منشی کمیتۀ شهر کابل منصوب و ابقا شده بود.
ظهور رزم جو مانند شهزاده های برخی فرماندهان و سیاسیون و نظامی های امروز صلاحیت های گسترده ای فراقانونی را اعمال کرده می توانست.
یکی از کارنامه های او بر عکس امروز تیم غنی که سرمایه های ملی را می دزدند، دزدیدن و قاپیدن همین تخلص موجود او است.
رفیق عبدالمنان رزم جو (ی) پارینه و رزم مل امروز که از مبارزان دیرین و پاک حزب هستند و اما متاسفانه مربوط قوم شریف پشه یی و از کم زوران دوران بودند، بار ها روایت کرده اند و رفقای دیگر هم در این مورد بحث هایی داشته اند، روایت می کنند که تخلص رزم جو را برای خود بر گزیده بود، اما ظهور خان به زور و قدرت آن را از نزد او ربود.
سوگ مندانه که کابلی های اصیل کابل مانند امروز هیچ گاه مالک شهر خود نه بودند.
همه کاره و تصمیم گیرنده های های اصلی در جناح پرچم بعد از شاد روان ببرک کارمل، فقط سه نفر آقای سلیمان لایق
و مانوکی منگل رییس عمومی امور سیاسی قدرت مند اردو پس از کودتای شهنواز تنی به محوریت شاد روان دکتر نجیب الله بودند.
شخص دیگری که در آن زمان بیش از همه نقش یک رییس جمهور در سایه را بازی می کرد، آقای اسحاق توخی بود. رهایی او از دفتر ملل متحد بدون هیچ گونه ممانعتی و هیچ آسیب پذیر شدن پرسش برانگیز است.
اتفاق ها چنین افتاده تا من در هر دو زمان کارکرد های که توخی در دفتر دکتر صاحب نجیب داشت، هر چند حضوری نه، به نوعی آگاه می شدم.
دلیل هم ارتباط کاری بوده.
گاهی فراعنه های مصر باستان را با سنگ ملامت سنگ سار می کنند که جابر بودند. اما روایت های تاریخ می رساند که بارگاه فراعنه همیشه به رخ همه و به خصوص مقام های نزدیک به آن باز و ندیمان و خادمان دربار فراعنه بر عکس اسحاق توخی، دارای اخلاق عالی در برابر مقامات بودند.
اسحاق توخی در نقش دربان دکتر صاحب نجیب، اما متاسفانه با عمل کرد و ژست فرعون سان، با همه برخورد کرده و
در تیره سازی روابط دکتر با دیگران دست باز و بالا داشت. او این درک را نه داشت که عمل کرد های او سبب بروز تنش های پیدا و پنهان می شود و عقده ها را زیاد میکند.
و اگر آگاهانه چنین می کرد، پس وظیفه یی از سوی KGB وقت داشت. در غیر آن چی گونه می شود که رییس دفتر که درست مانند یک دربان است، هم وزن رییس خود حکم رانی کند؟
در آغاز گفتم که هدف من از سیاه سازی کاغذ جواب به همان دوست ما است. نه خود قهرمان سازی.
در گذشته هم کاره یی نه بودم، جز یک شاهد عینی بی صلاحیت. حالا که هیچ کاره یی نیستم.
برای ثبوت گفتارم در مورد توخی دو تا خاطره را از ریاست عمومی امنیت ملی دکتر صاحب نجیب و ریاست جمهوری شان می نویسم،
من هم دربان کوچک اداره و رییس محترم خود بودم.
در زیر نظر محترم عبدالله نورستانی شخصیت مدبر و عاقل و دانا، انجام وظیفه می کردم.
جناب رییس ما در بهار سال ۱۳۶۲ منزلی را که در کارته ی نو کابل داشتند به فروش رساندند و به جای آن منزلی در کارته چهارم کابل خریداری کردند. پول شان کافی نه بود، در خواستی خدمت دکتر صاحب نوشته و خواستار پیش پرداخت یک ساله معاش شان شدند.
مدتی بعد از آن، روزی که محترم عبدالله نورستانی نه بودند و آقای سیدکاظم رییس محترم اداره هم در دفتر آقای غلام علی اتمر معاون اول اداره تشریف داشتند. زنگ تلفن ( 20912 ) دفتر به صدا در آمد.
گوشی را برداشتم و بلی گفتم.
شاد روان دکتر نجیب الله عادت داشتند، وقتی زنگ می زدند، می گفتند ( ... نجیب گپ میزنه...). با عصبانیت پرسیدند، رییس صاحب تان کجاس..؟) دو سه بار قبل از این تلفن، با رییس محترم ما تماس گرفته بودند و روش گفتار شان را بلد بودم. این بار غیر عادی بود.
گفتم که دفتر معاون صاحب اول هستند.
تشکری کردند و تلفن قطع شد.
تشکری از من نه به خاطر این که من کدام آدم مهمی بوده باشم، بل که به خاطر بزرگی و انسانیتی که داشتند کردند. ورنه از من حقیر کسی تشکری نه می کرد.
پس از قطع تلفن، محترم کاکا خرم دل، باشی دفتر را دنبال رییس صاحب اداره فرستادم.
کاکا خرم دل هنوز در دهلیز بودند که دوباره زنگ آمد و گفتم بلی؟ همان آواز آشنای دکتر صاحب نجیب بود. با عتاب گفتند (... رییس صاحب خو ده دفتر معاون صاحب اول تان خو نیس..) طبیعی است که در آن زمان و آن حالت من هم تحت تاثیر قرار داشتم. تا چیز دیگری بگویم، از عقب شیشۀ کوچک دفتر دیدم که رییس صاحب ما آمدند.
گفتم (...اونه آمدن صاحب...).
گوشی تلفن را به رییس اداره دادم.
نزد خود گفتم حتمی کدام امر و جنجال مهم است که دکتر صاحب این همه عصبانی اند.
هنگام صحبت کردن رییس محترم اداره، دیدم چهرۀ شان رنگ اصلی را می بازد. در میان صحبت ها رییس ما گفتند که (... تحویل می کنم صاحب...).
تلفن قطع شد.
آن گاه من دانستم که موضوع معاش پیشه کی شان است.
قرار بود هر ماه نصف معاش شان را به قرض بپردازند و از طریق دفاتر مالی وضع شود. اما نسبت کدام ضرورتی به تقاضای شان و هدایت محترم محمد آصف فروزان، رییس عمومی اداری، تنها یک ماه را مکمل معاش گرفته بودند.
رییس صاحب به من هدایت دادند که به جناب آصف فروزان زنگ بزنم.
وقتی صحبت کردند، گفتند (...هدایت بتین که در این ماه تمام معاش مره در قرض وضع کنند...).
فقط فردای آن روز معلوم شد که اسحاق توخی از کدام طریقی آگاه شده و برای
ضربه زدن به ایشان، نمامی کرده و ذهن دکتر صاحب را در یک موضوع پیش پا افتاده مغشوش ساخته، تا فاصله ها را زیادتر کند و ...
این امر در مورد همه عملی می شد. و حتمی بدون استثنا هم نه بوده.
روایت این داستان، حقیقت پر افتخاری است از پاکی و صداقت همه ی حزب و دولت در آن زمان.
جدا از اختلاف های سیاسی، ۹۹ درصدی اعضای حزب و دولت از هر دو جناح دارای عزت نفس و مناعت و غرور و سربلندی ابدی در حفظ سرمایه های ملی و مسئولیت های شان داشتند و دست پاک و وجدان راحت داشتند و دارند، که مایه ی عبرت به دزدان غنی و هم کاران او است.
مرحوم حشمت کیانی در اولین فرصت به دعوت دسته جمعی کارمندان و کارکنان پرداخته و کارزار انصراف از گرفتن معاش اضافی که( ثلث) یاد می شد، راه انداخت که به زودی نهایی و مورد قبول داوطلبانه ی همه گی قرار گرفت. و میلیارد ها روپیه صرفه جویی دولت گردید.
محترم عبدالرشید آرین فقط با یک بایسکل کهنه و یک کراچی دستی با فرزندش در چهار راهی حاجی یعقوب سگرت و نصوار می فروختند.
داستان کراچی وانی در ماسکو شاد روان محمد اسلم وطن جار را محترم ژنرال عبدالمالک روایت کرده اند که بی احساس ترین انسان هم با خواندن آن بی اختیار می گرید.
داستان غربت شادروان ببرک کارمل و برادر گرامی شان شاد روان محمود بریالی، حزن انگیز است.
نور محمد تره کی و حتا همان حفیظ الله امین سفاک و خون آشام هم دست بردی به دارایی های عامه نه زدند.
این افتخار را ۹۹ در صد اعضای رهبری و صفوف حزب و دولت دارا بودند و هستند.
هشدار اول و دوم:
الحمدالله، من به غیر از خدایم و هم وطن هایم و دوستان ام، به هیچ شخصی و اداره یی در داخل و خارج ارتباطی نه دارم. هیچ گونه وابسته گی هم نه دارم.
هر آن چی را می نویسم، یک حرف غلط و دروغ و داستان پردازی نیست. بیان حقیقت است. این که چی کسی باور دارد و چی کسی چی برداشت دارد، من به نظریات شان احترام فراوان دارم. اما زاری نه می کنم که قبول کنند یا نه؛ یا ترحمی به من کنند.
شاید هم چیز هایی را که پس از این از من می خوانید، برخی ها که آسیب پذیر شوند، انکار و یا رد نمایند. اما من همه را راست و پوست کنده می نویسم.
چند دقیقه پیش، دوستی در مسنجر از من پرسیدند، چطور امکان دارد که این همه گپ ها را تنها خودت بگویی؟
و فرمودند حتمی کسی ترا رهبری می کند و هدایت می دهد.
به پاس حرمت شان، نامی از ایشان نه می برم.
اما برای شان گفتم، جواب سوال خودت را در یک پست خاص می نویسم تا هم خودت و هم دوستانی که هر نوع گمان می برند، از توهم رهایی یابند.
این هم جواب شان:
این که چرا من از هر چمن سمنی و از خرمن خوشه یی دارم، بر می گردد به زنده گی پر ماجرای من.
در نوجوانی پایم راه سیاست را پیش گرفت. دانش آموز لیسه ی عالی حبیبیه بودم، که به دعوت هم دوره و هم سایه ی منزل مان در دهمزنگ کابل، تجربه کردن گردش در جهان سیاست را آغاز کردم.
مانند امروز، آن زمان هم نادانی بیش نه بودم و در مطالعه ی سیاسی بی سواد کامل.
باری در یکی از نشست های ما، محمد حضرت که آن زمان خوشی وال تخلص داشتند و از یک فامیل محترم و منور نماینده گی می کردند و استاد من هم در مکتب سیاست بودند، از من پرسیدند، مطالعه ی سیاسی داری؟
من که در نوجوانی قرار داشتم و در آغاز چنین مواردی را جدی نه می گرفتم و درکی هم نه داشتم و برایم تازه گی داشت، با لب خندی گفتم مطالعه ی سیاسی چیست؟
وقتی استاد این پرسش من را شنیدند، آشفته شده و عتابی بر من کردند.
در آن زمان، آقای ملک ستیز، دانشمند بزرگ امروز کشور ما که سن شان کم تر از همه ی ما در آن جا بود و نسبت برادری با آقای محمد حضرت داشتند، خطاب به برادر شان و استاد من گفتند: (اول برایش توضیح بده که مطالعه ی سیاسی چیست؟ بعد پرسش مطرح کو).
این جا بود که ضرورت وارد آوردن تکانه یی را در وجود خود احساس کردم و تا امروز آن را دنبال می کنم. همواره می کوشم آموزنده باشم و همیشه بیاموزم و تا کنون در پی این گم شده سرگردان ام و مغز من و ذهن من تهی است از آموزش.
روال همین گونه ادامه داشت.
به درس ها ادامه می دادیم و شرایط مبارزات پنهان سیاسی را اموختاندند مان.
علاقه ام به سیاست بیشتر و بیشتر شد. و هی می گفتم باید سیاست بیاموزی.
موقعیت صنف درسی ما در لیسه ی عالی حبیبیه در طبقه ی اول و دست راست اتاق اول یعنی صنف یازدهم (ه)و رشته ی اجتماعیات بود.
روزی آقای محترم (کاشف)استاد گرامی زبان فارسی ما که انشاءالله در حیات به سر ببرند، برای من گفتند که عثمان لندی بخیز و درس را تکرار کن. این محبت استاد عزیز من سبب شد تا در بین هم صنف هایم هم به شوخی های دوران آموزش که همه ی ما داشتیم به نام لندی شناخته شوم.
این نام گزاری استاد کاشف، در آینده های پس از آن دو تا پی آمد داشت.
یکی این که من هرگز به خاک پای استاد محمد عثمان معروف به لندی ریاضی دان بزرگ آن زمان کشور نه می رسم و این پسوند ناردانه یی من را نزد استاد که متأسفانه تا امروز زیارت شان نه کرده ام، شرمنده ساخت. چون اصلن لیاقتی در من دیده نه می شد.
سخن این است که رخ دیگر سیاست را در همین صنف دیدم.
دوران اختناق حاکم حفیظ الله امین بود، چوکی من پهلوی کلکین قرار داشت. یک باره آواز کوبیدن میخ به دیوار به گوش همه ی ما رسید. بلند شدم، که محترم استاد سعدالله رضایی مدیر عمومی لیسه ایستاده اند و یک نفر شعار نوشته شده در پارچه ی سرخ را نصب می کند. کنج کاو شدم تا بدانم چی شعاری نوشته شده؟
در زمان تفریح شتابان از صنف به بیرون پریدم و شعار را خواندم، در آن نوشته بودند ( مرگ به ببرک کارغل، این فراری غرب). چاره بی نه داشتم جز خواندن آن و سکوت.
زمان به سرعت سپری شد و در شش جدی سال ۱۳۵۸ شاد روان ببرک کارمل به حیث رییس دولت در رأس قدرت قرار گرفتند. ما هم مصروف شدیم. پس از رخصتی های زمستانی، روزی در همان صنف بودیم که آواز آشنای کوبیدن میخ را همه ی ما شنیدیم. عطش من برای دانستن چیستی این میخ کوبی زیاد شد. وقتی بلند شدم که باز هم استاد محترم سعد الله رضایی که تا آن زمان در پست شان ابقا بودند، حضور دارند و شعار جدید نصب می شود.
وقتی بیرون رفتم و شعار را خواندم. حیرت زده شدم و گفتم عجیب دنیایی است سیاست.
در همان محل و همان گونه پارچه ی سرخ در مورد همان آدم نوشته بودند: ( زنده باد رفیق ببرک کارمل ....با چند توصیف کوتاه دیگر).
شاید این موارد در نزدیک به پنج دهه ی پسین بار ها تکرار شده باشد.
دو دیگر این که در پسا فراغت و به دستور رفیق خلیل وداد من به ارگان های نظامی معرفی شدم، درست زمانی که من باید قامت می افراشتم، با وجود آن که همه من را می شناختند که من (عثمان لندی اعزازی) نه حقیقی و عضو نظام و حزب هستم، و هیچ گاه به خاک توده ی گام های استاد محمد عثمان نه می رسم و به ایشان برابر نه می شوم، به پیشنهاد بی تحقیق آقای ژنرال محفوظ که در آن زمان رهبری ریاست امور سیاسی امنیت ملی را عهده دار بودند، و به منظوری شاد روان دکتر نجیب، زندانی کردندم که ماجرای جالبی دارد و بعد ها می نویسم. (و انشاءالله که حتمی می نویسم چون بسیار جالب است).
وقتی از زندان با دستان دستبند زده تحت نظر افراد مسلح به رهبری محترم محمدحسین حضرتی تورن قطعه ی ۱۰۱ آن زمان نزد جناب محترم ژنرال سیدکاظم رییس اداره ی شش امنیت ملی برده شدم، ایشان که حالا در سویدن زنده گی دارند، برایم فرمودند که ذهن داکتر صاحب را مغشوش کرده اند که گویا تو عثمان لندی مائویست هستی. من خدمت شان عرض کردم که از ماجرا در زندان آگاهی یافتم. پرسیدم شما هم در آن مجلس تصمیم گیری تحت ریاست داکتر صاحب حضور داشتید, چرا از من دفاع نه کردید؟ گفتند اعصاب داکتر صاحب بسیار خراب بود و من چیزی نه گفتم.
من عرض کردم پس من را قربانی کردید؟
گفتند حالا آن اتهام از تو رفع شده، اما متاسفانه ژنرال صاحب محفوظ نه می خواهند تو دگه وظیفه داشته باشی.
من که چاره بی نه داشتم، اجازه ی مرخصی گرفتم. هنگام خدا حافظی برایم گفتند : ( ... برو پناه ات به خدا. ولی حیف استعداد تو...).
این جمله ی شان مانند سنگ آسمانی بر من فرود آمد و گفتم من که استعدادی در خود نه می بینم. این که شما لطف می کنید و نگرانی استعداد مرا با دستان دستبند زده و هنگام خدا حافظی ام دارید، داروی بی درمانی است که پس از کشتن من به من دادید. این ها را باید در جلسه ی تصمیم گیری می گفتید.
متاسفانه آقای سیدکاظم بار ها در مورد من این بی مهری ها را روا داشتند. اما برای من قابل احترام هستند و خواهند بود.
به هر حال از آن جا که برآمدم، فکر کردم، وقتی منی عاجز و آدم عادی، بی واسطه را که همه می شناسند، در یک چنین بی عدالتی و دروغ استهزا آمیزی که مایه ی ننگ اداره است مورد سرزنش قرار دادید و سرنوشت من را با خاک یک سان کردید، با آن هایی نه می شناسید شان چی خواهید کرد؟
رضای خداوند متعال چیزی دیگری بوده و در این میان سرنوشت من، هر چند با تنزل و تطور کاملن بر وفق مراد شکل گرفت.
در مسیر راه که دوباره به زندان می رفتم. تصمیم به ترک حزب گرفتم و حزب وطن را ترک کردم. با وجود آن که پس از رهایی زندان و تثبیت حقوق خود و بردن دعوی حقوقی ام از ژنرال صاحب محفوظ، همیشه در پست های پایین سیاسی وزارت های محترم دفاع و اطلاعات و فرهنگ هم گماشته شده ام که ایجاب عضویت در حزب را می کرد، من به حیث یک غیر حزبی کار می کردم.
روزی در جلسات روزانه ی اداری، آقای اشکریز صاحب رییس اداره ی ما که از غیر حزبی بودن من اطلاع یافته بودند، با کنایه یی خواهان ارایه ی تعرفه های حزبی کارمندان و کار کنان شدند.
من دانستم، هدف تیر شان من هستم دیگران بهانه.
به هر حال من حزب وطن را با اعضای پاک و مطهر رهبری آن و اعضای فدا کار آن و مکتب سیاسی من هم چنان دوست دارم. با آن که از هم پاشیده است.
ادامه دارد...
هشدار دوم:
حزب وطن به همان تناسب که برای عدالت خواهی و برابری مبارزه می کرد، در درون خود به شدت از بی عدالتی و نابرابری رنج می برد و انحصار گرایی قدرت در آن به وضوح نمایان بود.
در تمام دوران حیات سیاسی خود با تقابل های پیدا و پنهان دست و پنجه نرم می کرد.
گاه دو پارچه شده زمانی به می دوختندش. اما به هر حال دیگر درز جدایی برداشته بود که ترمیم آن هم اثری نه داشت. رهبران حزب وطن یکی پی دیگر می آمدند می رفتند.
اما نکتهی بسیار حساس این نبردها آن بود که رأس قدرت رهبری در گرو افراد مربوط به یک تبار (پشتون) ها بود. دکتر نجیب هم که زمانی در کنار ببرک کارمل ایستاد، به زودی پی برد که باید مانند اسلاف خود در رأس باشد تا قاعده. اتحاد شوروی هم که هنوز فرو نه پاشیده بود، با جانب داران خودش در بلاک شرق، تن به موافقت در جا به جایی های جدید رهبری به سود دکتر نجیب داده و با سلب حمایت از کارمل، موضع خود را روشن کرد. این امر منتج به تدویر اجباری آخرین پلنوم حزب گردید و دکتر نجیب الله به عنوان منشی عمومی برگزیده شد. افول تاجیک تباران و اقوام دیگر در حزب به سرعت محسوس بود.
در هر دو سوی رهبری حزب ( خلق و پرچم ) پشتون تبار ها قرار گرفتند و تا سقوط هم چنان بود.
کودتای سفید دکتر نجیب علیه کارمل با حمایت فرید مزدک، نجم الدین کاویانی، غلام فاروق یعقوبی و نخبه گان دیگر تاجیک تبار و اقوام دیگر درست مانند ایستاده شدن محمد یونس قانونی بر ضد دست آوردهای قهرمان ملی و جنبش مقاومت و رژیم استاد ربانی بود تا کرزی رییس جمهور شود و قانونی، صاحب همه آن چیزی که تا دیروز نه داشت.
حزب وطن با نام گذشته ی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، رهبری مدام و مستمر نور محمد تره کی، حفیظ الله امین، مدت کوتاهی ببرک کارمل و بعد از آن دکتر نجیب الله را تجربه کرده است. تاثیرات مخرب این نا به سامانی ها درست مانند امروز دولت غنی در تمام بدنه های حزب و دولت دیروز به خوبی هویدا بود. نیروهای شوروی خود به این روش دامن می زدند.
به صورت کل رهبری و محور مدیریتی و تصمیم گیری ها در حزب که آن زمان دولت را هم رهبری می کرد تحت نظر گروه خاص تباری حتا گاهی باشنده گان یک روستا بود. دکتر نجیب الله، میرصاحب کاروال، سید محمد گلاب زوی، محمد اسلم وطن جار، راز محمد پکتین، شهنواز تنی، مانوکی منگل، دریا زرمتی و سر فراز مومند و زرمتی دوم، عبدالرشید آرین، سلیمان لایق، ظهور رزم جو، صالح محمد زیری و ده ها تن دیگر کسانی بودند از یک تبار که در قدرت مانند دانه های شطرنج فقط مقام شان را تغیر می دادند.
تمام نکات و نقاط رهبری کلیدی قوای مسلح هم به دست این ها بود. ژنرال آکا فرمانده عمومی قوای هوایی و مدافعه ی هوایی، ژنرال گل احمد خان امر سیاسی قوای هوایی و مدافعه ی ، ژنرال عتیق الله امرخیل فرمانده قوای هوایی، مانوکی منگل با قدرت کشوری رییس عمومی امور سیاسی اردو. اسدالله پیام رییس عمومی امور سیاسی وزارت کشور ،، داخله,, به همین گونه در تمام کشور.
دانشمند ترین و فرهیخته ترین کادر های رهبری حزب مانند ببروی سیاسی و کمیته مرکزی و دولت به خصوص در قوای مسلح که مربوط اقوام دیگر بودند، عمدتا در مکان های دوم و سوم قرار داشتند.
ژنرالان برجسته و کاردان و آگاه از اقوام دیگر در رده های دوم و سوم گماشته شده بودند.
محترم ژنرال دلاور رییس ستاد ارتش، محترم ژنرال محمد نبی عظیمی تا پایان کار معاون اول وزارت دفاع در حالی مرحوم دگر جنرل محمد ظاهر سوله مل هم خود را معاون اول می تراشیدند. و مانند این ها صد ها تن دیگر ناگزیر بودند، تن به اطاعت نادان ها که بعد ها خاینین هم شدند بدهند.
فرید مزدک، معاون حزب، عزیز مجیدزاده معاون کنترول و تفتیش حزب، شاد روان علومی مسئول عدل و دفاع، همه و همه بلی گویان حزب بودند..