شهلا لطیفی

 

کوچه ای پاییزی

یک زن تا چه حد می‌تواند برده باشد؟ زنی که راهش تاریک است؛ زنی که روحش به زنجیری وصل است؛ زنی که زندگی از چشمانش افتاده است؛ زنی که برداشت او از زندگی جز غم نبوده است و تنها چیزی که می‌تواند ببیند و بشنود و به آن گوش فرا بدهد همان چهارچوب خانه اش است؛ و حسی که از زندگی داشته است بی‌معنی بوده است و تن دادن به دلخوشی های موقت، یگانه راه برای تحمل رنج هایش است.

یک مرد تا چه حد می‌تواند برده باشد؟ مردی که غلام سنت های خرافی بوده است؛ مردی که هیجانات سالم انسانی در وی از کودکی سرکوب شده اند؛ احساسات خوشایند چون شادی و لذت و آرامش برایش با تنبیه همراه بوده اند؛ مردی که غرایز انسانی را شرم آور می‌داند و نومیدی و ناکامی را به سرنوشت و تقدیر گره می‌زند. مردی که از همه مراجع علمی، هنری، فلسفی و حقایق مذهبی بی بهره است و فقط در پهنه ای نادانی، رؤیاهای دارد.

یک دوشیزه تا چه حد می‌تواند برده باشد؟ دوشیزه ای که با دستانش به سوی آسمان پرواز را آرزو می کند. دوشیزه ای که بکارت اش تنها نشانه ارزشمندی اوست؛ و آرزوهایش منطق گُنگی است که پشت درهای سنت پنهان مانده است. دوشیزه ای که نمی‌تواند ذوق زده به باورهایش اعتماد کند و با همت و غرور راهی برای هموارکردن مقصد خود دریابد و بی هیچ شرم و حیا بر یاس و نظام مردسالار یورش بَرد. او یک دختر است و تلاش برای اثبات ارزشهایش بی معناست. دوشیزه ای که حق ندارد با قطره های اشکش تنها باشد؛ حق ندارد آرزوها و غمهایش را با کسی تقسیم کند؛ و گاهی که قلبش، شعورش، امیدهایش و احساسش در بن بست زندگی شیون سر می‌دهند؛ در کوچه ای پاییزئی تنهایی، مرگ را در می‌یابد.

یک کودک تا چه حد می‌تواند برده باشد؟ کودکی که شور و نشاط دوران شیرین زندگی بهره نبرده است. او از زمانی که چشم به این دنیا گشوده است با ناچاری و بیچارگی دست و پنجه نرم کرده است. کودکی که برای زیستن به دنیا نیامده است و برای او فردایی وجود ندارد. کودکی که هر روز در حیرت است گویی جان و روانش را بر دست تقدیر رها کرده است و برای لبخندی سرگردان است. کودکی که جسم و ذهن کوچکش فرایند غم را تجربه می‌کند، و بجای درس خواندن و مدرسه به شغل گدایی می‌رود.

بدبختانه این همه قربانی، انسانهای بی‌هدف و بی‌انگیزه هستند که به زندگی ارزش قایل نیستند؛ و ناخودآگاه از باورهای پوچ دیگران دستور می‌گیرند و روز به روز به کسانی تبدیل می‌شوند که به‌ آن باور ندارند و اکثر اوقات بایدها و نبایدهای زندگی برای شان اجباری است مثل سرآب زهرآلود نیستی که از آب گِل آلود زمان سرازیر گشته است و هیچ راهی به ته نشین شدن ندارد.

ای کاش با تلاش های بی‌وقفه ما بتوانیم ریشه بی‌عدالتی را خشک نماییم؛ و با ذهن و دهن ی باز، زیری درخت پربار اندیشه های سازنده و نو، معنای زندگی و آزادگی را جستجو کنیم و بزرگی و کوچکی اندیشه ها را با ژرف و همدلی بی سنجیم.

ای کاش، به طور قاطع با جهالت و خرافات مبارزه کنیم و همزمان، خلاهای قانونی و اصولی جامعه سرکوب شده را با کار گروهی و دسته جمعی پر کرده و کنترل جامعه را خود به دست بگیریم تا دیگر نسل آینده قربانی جهالت و زشتی های مرگ و کشتار نشوند; و رسم و آیین خوب زیستن و خوب بودن را از ما فرا بگیرند.

به امید جهانی عاری از درد و خصومت
Shahla Latifi
September 21th, 2018

 

 

  

  

 


بالا
 
بازگشت