احمد شاه راستا

 

لجام گسیختگی سرشار یا دانش حقیر

من و،«زمین سنت‌گرای ذهن ما و مارکسباوری روسی»، صدیق رهپوی طرزی

بخش نخست

«نور حقیقت تا ابد، پشت ابر پنهان نمی‌ماند.» داستایوفسکی

از دیرزمانی بران شدم که دیگر دنبال خس و خاشاک نگیرم. نگاه بر علت‌ها و معلول‌ها کنم تا به شگافتن نسبی پدیده‌ها برسم. دریغا که در شوره زار گفتمان‌های فرصت‌طلبانه و دروغ گویی‌ها، انسان ناگزیر می‌شود، زبان بر رد ناروایی‌ها بگشاید و با موشگافی، سره را از ناسره جدا سازد:

نخست می‌پردازم به بیان فشرده ء، «نگاه ژرف، دقیق و پر نقد» گذشته ء رهپو که از سال ۱۹۶۴ با پیوستنش به ح د خ ا، بران پرداخته است. این مقاله در ماه اکتوبر ۲۰۱۳ زیر تأثیر کسی بنام سیون و با مطالعهء چند کتابی به زبان انگلیسی در مورد مارکسیزم، در جرمنی پس از سالیان دراز لمیدن بر کرسی‌های بلند ح د خ ا و استراحت خموشانه چند ساله ء سفارت بلغاریا در دولت «مارکس باور روسی نجیب الله!»، به مطالعه بیشتر بازنگری‌ها، بر سابقه سیاسی‌اش نوشته شده و به نتیجه گیری‌ها و کشف‌های تازه و بدعت‌های بی‌نظیر تاریخی و روشنگرانه! در رابطه با مارکسیزم، لننیزم و سیاست‌های ناهنجار ح د خ ا، و دولت جمهوری زوال شدهء آن، رسیده است.

او در نخستین بخش مقاله خویش، با نظر جامعه شناسانه به بررسی دیدگاه‌های کارل هنریش مارکس، در نیمه دوم سده ء نزده می‌پردازد. نویسنده زیر عنوان: «دیدگاه‌های مارکس و انحراف روسی»، جنبش سوسیال دموکراسی سده‌های پسین قرن نزده، روسیه را تا ایجاد دولت سوسیالیستی، به بررسی می‌گیرد و بنام «سیاره و قمرهایش»، راجع به صدور انقلاب پرولتاریا توسط روسیه شوروی به کشورهای دیگر سخن می‌گوید. او تحت عنوان «زیر سایه شوروی» به بر رسی ادامه ء سیاست‌های سرکوبگر و خونین شوروی در آسیای میانه و نفوذ این سیاست در دهه‌های ۲۰ قرن بیست، نفوذ ایدیولوژیک «مارکس باوری روس» در کشور ما تا جنگ سرد می‌پردازد. او در ادامه ء این بخش به‌صورت استادانه به تحلیل بافت‌های نظام قبیله سالاری، سنتی، مذهبی اجتماعی - اقتصادی و فرهنگی افغانستان، به ارزیابی ٰرژیم‌های شاهی، چگونگی عملکرد آن، ایجاد جنبش‌های چپ وراست، به‌ویژه ح د خ ا و ارزیابی کارکردهای حزب در دهه‌ی مردم «سالاری!»، کودتای محمد داوود و هفت ثور، اشغال نظامی افغانستان توسط شوروی، تغییر رهبری حزبی-دولتی رژیم دوکتور نجیب الله و حادثه‌های اتفاق افتیده در آن برهه‌ها و کارکردهای احزاب اسلامی می‌پردازد.

رهپو در بخش دیگر به‌صورت مؤجز، زیر عنوان، «درس‌های تلخ»، آموزش‌هایی از تاریخ می‌گیرد و پیشنهادهایی دارد برای راه برون رفت از بحران‌ها و رویدادهای توفان‌زای گذشته و کنونی. در بخش پسین، زیر نام:

«روشنگری حلقهء گمشده»، «به درس‌های بزرگی» می‌رسد که، «شاه نگینش» را روشنگری و گوهرش را عقل و خرد تشکیل می‌دهد. در اخیر جناب رهپو، خاضعانه به خاطر پیوستن به ح د خ ا چنین مینگارد:

«در این جا، با درس‌هایی که از این تجربه‌های تلخ فرا گرفته‌ام، لازم می‌دانم تا در برابر مردم کشور پوزشم را به خاطر پیوستن آگاهانه‌ام به ح.د.خ.ا، و شریک شدن به کردارهایش که در برابر رشد آزادی و مردم‌سالاری قرار داشتند، تقدیم نمایم. من نمی‌خواهم تا برای کردار نادرستم که در شاه نگینش، بازداری از آزادی بود، دلیل‌ها و بهانه‌هایی از این دست و آن دست، بیابم و یا بتراشم. صاف و پوستکنده، با تمام وجودم یادآور می‌شوم که از همه آن کردارهایی که از سوی این ساختار حزبی صورت گرفت و من هم جزش بوده‌ام ـ تا جایی که به خودم پیوند دارند پوزش می‌خواهم».

حال با نیم نگاهی می‌نگریم به این نوشته ء زیبای روشنگرانه و پوزش خواهانه یی نویسنده: چنانکه من به رهپو گفتم، اگر از مدت فروپاشی ح د خ ا به این‌سو، ده مقاله‌ی زیبا و به ظاهر نقد گونه در مورد دیدگاه‌هایی از چگونگی سیر رویدادها در بیش از سه دهه‌ی اخیر، پیرامون جنبش چپ، ح د خ ا خوانده باشم، به حق که یکیش همین است. این مقاله با یک فرهنگ بلند، شیوه ء نگارش سُچه، دید انتقادی و ارزیابی‌های جذاب نگاشته شده است. نویسنده به‌صورت موجز، تلاش کرده تا صرفاً به ارزیابی اندیشه‌های مارکس بپردازد و از آن دریچه با مهارت به‌جز مارکس، بیشترین و حتا همه اندیشه پردازها را سوا و جدا از پروسه تفکر مارکسیزم و یا به گفتهء خودش مارکس باوری بپندارد. او هرگز به شخصیت‌ها، نگاه توهین آمیز نداشته و از دریچهء انتقاد به راهبردها و کارکرد جریان‌های تیوریک و سیاسی، احزاب و رهبران پرداخته است. شیوه ء جمع بندی کرونولوژیک و تاریخی، پیوند و بیان حادثه‌ها چه پراگماتیک و چه تیوریک، با مهارت، خوب و جذاب بیان شده است.

ظاهراً، خواننده چنین می‌پندارد که شاید نویسنده اثرهای، کارل مارکس، انگلس، پلخانف، تروتسکی، لنین و دیگران را با دقت ازنظر گذرانده و حلاجی کرده باشد؛ ولی آیا می‌توان این خامه زیبا را نگاه پر نقد، دقیق و ژرف خواند؟ بیایید کمی به ژرفای این ژرف نامه شنا کنیم: او از دوست جرمنی اش، نام می‌برد که کتاب‌هایی در اختیارش قرار داده و این کتاب‌ها نگرشش را نسبت به گذشته، یکی و یک بار دگرگون ساخته است؛ ولی هرگز حتا یک نام از عنوان و یا موخذ کتاب‌ها نمی‌برد. نویسنده دیدگاه‌های مارکس را توالی اندیشه‌های بزرگانی، چون ماکیاول، فروید و ده‌های دیگر، خط جنبش‌های بزرگ روشنگری قرن هفده و هژده که گوهرش همان اسطوره زدایی، نقد روشنگرانه و دیدگاه‌های فلسفی آن زمان و همچنان رشد نظام سرمایه داریست؛ می‌داند؛ اما رهپو اضافه نمودن ایزم را در پس اندیشه‌های مارکس، «قالب تنگ ایدیولوژی در بند کشیده» می‌نامد که گناه این «ایزم» کشی را، عمدتاً به گردن نزدیک‌ترین دوست و همکار کارل مارکس یعنی فریدریک انگلس و کم از کم همه ء پیروان مارکسیزم، از کاوتسکی، تا برنشتین، پلخانف، تروتسکی، به‌جز خود مارکس می‌داند. در حالی که از آن سال‌ها تا کنون هم، همرزمان و موافقان وهم دشمنان سیاسی و ایدیولوژیک اش، از مکتب مارکس بنام مارکسیزم یاد می‌نمایند. مارکس، هدف پرداختن به اندیشه را تنها تعبیر جهان نه، بلکه تغییر آن می‌دانست. او ادعا می‌کرد که دیالکتیک هگل را از سر به پا ایستاد کرده است. همین بسنده است تا بدانیم که مارکس به وعظ و نصیحت‌های پندار گرایانه در پی تغییر جهان و نظام سرمایه نبوده است، بلکه به تغییر قهرآمیز، انقلابی و ناگزیر نظام مبتنی بر تولید غیرعادلانه ء نعمات مادی در نظام سرمایه سالار، باور داشته است.

نمی‌دانم به چند اثر مارکس می‌باید مراجعه کرد و ثابت ساخت که او به‌صورت روشن در نوشته‌هایش، به‌ویژه مشهورترین آن، مانیفیست کمونیستی که در آستانه ء انقلاب خونین فرانسه به سال ۱۹۴۸ نوشته شد، از ضرورت قهر آمیز خیزش‌های توده‌یی، حاکمیت مطلق و دیکتاتوری پرولتاریا و ناگزیری زوال نظام سرمایه سخن رانده است. «تاریخ همه جوامع تاکنون، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است» از مشهورترین جملات مارکس درباره تاریخ است که در خط نخست مانیفست کمونیست بازتاب دارد. -قوه ء قهریه بنا بر گفته مارکس برای هر جامعه کهنه‌یی که آبستن جامعه ء نوین است به منزله ء ماماست.

قوه ء قهریه آن چنان سلاحی است که جنبش اجتماعی به‌وسیله ء آن راه خود را هموار می‌سازد و شکل‌های سیاسی متحجر و مرده را درهم می‌شکند. (علاوه بر عامل شر بودن). طبقه کارگر باید چنان قدرتی را در دست خود متمركز كند كه بتواند هرگونه مانع سیاسی در سر راه خود به‌سوی نظام جدید را به‌کلی خرد و نابود كند. با در نظر داشت فرموده‌های مارکس در بالا، بر بنیاد نظر آقای رهپو نمی‌دانم مارکس در کجا به پیشگاه نظام سرمایه به تضرع و مویه پرداخته؟ ماركس در مانیفست دو شرط عمده برای پیروزی انقلاب پرولتری بر شمرده بود: سازمان‌دهی نیرومند ونیز آگاهی طبقاتی طبقه كارگر. این سازمان‌دهی نیرومند از دید آقای رهپو چه می‌تواند باشد به‌جز یک سازمان انقلابی کارا و حتی ایدیولوژیک؟ -«مانیفست» در واقع برنامه «اتحادیه کمونیست» بود که از سوی مارکس و انگلس منتشر شد. تز اصلی این برنامه چگونگی، سرنگونی سرمایه داری با عمل انقلابی پرولتاریا و حرکت به‌سوی جامعه ء بی طبقه است. -مارکس، سوسیالیسم را جانشین منطقی کاپیتالیسم می‌داند که خروج آن از صحنه (به‌زعم مارکس؛ نابودی‌اش) اجتناب ناپذیر است.

نخستین آثار مارکسیزم نضج یافته یعنی کتاب فقر فلسفه و مانیفیست در آستانه‌ی انقلاب سال ۱۸۴۸ نوشته شده. «ما ضمن توصیف کلی‌ترین مراحل تکامل پرولتاریا، آن جنگ داخلی کم و بیش مستتر درون جامعه ء موجوده را تا آن نقطه‌یی که به انقلاب آشکار بدل می‌شود و پرولتاریا، با برانداختن قهری بورژوازی، سیادت خود را مستقرمی سازد، دنبال کردیم.» آیا این بیان مارکس به نظر رهپو، ناگزیری و حکم مارکس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا نیست؟ مارکس نابودی کاپیتالیسم را نتیجه جنگ طبقاتی دانسته است. در حالی که رهپو چنین کشف کرده: «مارکس به‌نقد سرمایه داری برای نمایش توانایی این ساختار دست زد، نی زوالش.» توجه کنید: اندیشه ء دیکتاتوری پرولتاریا اصطلاحی که مارکس و انگلس پس از کمون پاریس به کار می‌بردند. دولت، یعنی پرولتاریایی که به‌صورت طبقه حاکمه متشکل شده است. (مانیفیست حزب کمونیست. مارکس و انگلس.) این دیگر، انتهای کوتاه فکری و برداشت نویسنده را از مارکسیزم به نمایش می‌گذارد یا این که نویسنده دچار توهم خرده بورژوازی شده باشد. پس این دیکتاتوری پرولتاریا، انقلاب اجتماعی، مبارزه و آگاهی طبقاتی و غیره از دید رهپو یعنی چه؟

سپس در مورد مارکس می‌نویسد: «او دربارهٔ ساختار آینده که در آن آزادی در ستیغش قرار خواهد گرفت و بالاترین مقام را خواهد داشت، تنها اشاره‌های رمزگونه‌یی نموده است و هرگز کدام حکمی ـ به‌صورت طبیعی ـ را صادر نکرده است.»

مگر آقای نویسنده درین جا هیچ‌گونه نقل قولی از یک اثر مارکس و یا گفته‌اش نمی‌آورد. کارل مارکس، در مورد ضرورت سرنگونی نظام سرمایه، دیکتاتوری پرولتاریا، انقلاب اجتماعی، بارها حکم کرده است. مارکس و انگلس یک جا به مبارزه حاد علیه بینش‌های مختلف سوسیالیسم خرده بورژوایی پرودون در کتاب «فقر فلسفه» مارکس، به تدوین تئوری و تاکتیک‌های سوسیالیسم پرولتری پرداختند. مارکس به دنبال سقوط کمون پاریس (۱۸۷۱) اثر مشهورش را به نام «جنگ داخلی در فرانسه» برای تدوین تاکتیک‌های مبارزه پرولتری منتشر کرد. بر پایه فاکت‌های فوق آیا مارکس باوری، ایدیولوژی نبود؟

پس آقای نویسنده!

تعریف شما از ایدیولوژی چیست؟

ماركس در كتاب «پیكار طبقاتی» از پرولتاریا می‌خواهد كه حساب خود را از «خرده بورژوازی» جدا کند و می‌نویسد: «سوسیالیسم اعلام استمرار انقلاب و دیكتاتوری پرولتاریاست و این شرط گذار به‌سوی الغای تمایزات طبقاتی به‌طورکلی و الغای همه مناسبات تولیدی است كه براین تمایز مستقراست».

آیا هنوز هم فکر می‌کنید که مارکس در مورد ناگزیری گذار جامعه به سوسیالیزم و دیکتاتوری پرولتاریا حکم صادر نکرده بود؟

رهپو در جای دیگر در مورد پاسخ کارل مارکس به ژورنالیست انگلیسی پیه پی پیه، می‌نویسد:

«زیرا من مارکسباور نیستم. ا ما، این انگلس، آشنای نزدیکش بود که در کتاب انتی دیورینگ (۱۸۷۸) دیدگاه‌های مارکس را وارد دنیای نص گونه‌یی ساخته آن‌ها را در چارچوب تنگ ایدیولوژی در زندان انداخت. کاوتوسکی و انگلس با برداشت سطحی، روح خلاق و دگرگون یاب، جدلی یا دیالکتیکی را از اندیشه‌های مارکس بیرون کشیده و بر آن‌ها مهر محکم ایدیولوژیک زدند. از آن پس، ما شاهد ظهور ده‌ها دیدگاه گونه گون می‌گردیم که همه خود را هوادار مارکس می‌خواندند و به او استناد می‌ورزیدند؛ اما، روح دگرگونی دایمی وزندهٔ پدیده‌ها را به دست فراموشی می‌سپردند.»

آقای رهپو!

شما شاید بدانید که انتی دورینگ توسط انگلس بنا بر تقاضای کارل مارکس، در پاسخ و نقد به اویگن دیورنگ، پروفیسور دانشگاه آلمانی نوشته شده است. در آن زمان کارل، مشغول نوشتن داس کاپیتال بود. به همین دلیل وی کار نوشتن دفاعیه عمومی در برابر نظریات دورینگ را به انگلس سپرد. این کتاب نخست به‌صورت مقاله‌های جسته‌وگریخته در روزنامه ء «فورورتز» نگاشته شد که پسان‌ها به‌صورت کتاب یک سال بعد نشر شد. (۱۸۷۸) انگلس در این کتاب همزمان با رد نظرهای دورینگ، تمام نظرها راجع به سوسیالیسم تخیلی و خرده بورژوازی را به‌نقد می‌کشد و توضیح کاملی از اصول نظریه سوسیالیسم علمی ارائه می‌کند. از دید مارکسیست‌ها، آنتی دورینگ یک دانشنامه واقعی مارکسیسم است. در این کتاب سه محور اصلی آموزش مارکس، یعنی ماتریالیسم دیالکتیک- ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی و سوسیالیسم علمی به‌صورت جامعی تشریح می‌شود. تصور می‌کنید، آقای کارل مارکس، آن‌قدر ساده لوح، اپورتونیست، کم عقل و یا ترسو بود که این انحراف بزرگ انگلس را در پهنای اندیشه نادیده گرفته، یک اشتباه تاریخی بر جبین اندیشه‌های روشنگرانه و فلسفی خویش حک کرد؟ درحالی‌که پس از نشر این اثر به‌صورت کتاب، کارل مارکس تا مرگش (در یک روز قشنگ آفتابی)، پنج سال دیگر وقت داشت که با پیروی از شما؛ همرزمش را محکوم و اندیشه‌هایش را در مورد خود مردود انگارد.

به نظرم، انسان‌ها در بُعد اندیشه هم از پس عینک‌های ضمیر تفکر خویش می‌نگرند.

آقای رهپو!

با این رویکرد و نفی همه اندیشه پردازان مارکسیست، آیا تصور نمی‌کنید که خود شما به مارکس جایگاه پیامبرگونه داده باشید؟ شما به‌صورت آشکار با این پندارهای غیرمنطقی، بدون اعتبار تیوریک، تاریخی و خیال‌پردازانه خویش، از انگلس، برنشتین تا کاوتسکی، پلخانف لنین، تروتسکی، ماوو و صدها رهروان راه مارکس که در غنا و گسترش این اندیشه، متناسب به شرایط زمان و محیطشان، هزاران کتاب نوشتند، همه را به یک بارگی در زباله دان تاریخ می‌افگنید. آیا این تناقض گویی آشکار نیست؟ به این جمله خویش توجه کنید: «کاوتوسکی و انگلس با برداشت سطحی، روح خلاق و دگرگون یاب، جدلی یا دیالکتیکی را از اندیشه‌های مارکس بیرون کشیده و بر آن‌ها مُهر مَحکم ایدیولوژیک زدند.» من تصور می‌کنم برداشت شما از ایزم، مکتب، راه و روش، کاملاً، من در آورده و عصاره عقل خود شماست. ایزم از دید اندیشه، منطق و فلسفه ناگزیر نیست مذهب پنداشته شود. آیا با برجسته ساختن و منزوی ساختن اندیشه‌های کارل مارکس از غنای پرداخت‌های دیگران، شما به فردباوری یا اندیویجوالیسم کارل مارکس میدان نمی‌دهید؟

سپس رهپو در اخیر نوشته خود چنین نتیجه می‌گیرد:

«مارکس، به جایگاه اش بر می‌گردد.

پس از این شکست، سه راه برخورد در برابر همه قرار گرفتند: ترک کامل، سپردن به گور تاریخ و یا رشد خلاق. این امر در اروپا، جایی که استبداد حضور نداشت تا جلو برخورد خلاق را بگیرد، رخ داد. در این جا مارکس را از محراب تقدس آن چی در شوروی و قمرهایش جریان یافت پایین آوردند و به او به حیث یک روشنگر، فیلسوف و دانشمند نگاه نمودند، نی یک بت مقدس. دلیل و ریشه انحراف‌ها این است که هریک از آنانی که ابراز هواخواهی از دیدگاه مارکس می‌نمودند، به‌اندازهٔ قد ذهن خویش از آن برداشت داشتند. این امر را می‌توان در مورد کاووتوسکی، انگلس، برنشتین، روزا لوکزمبورگ و دیگر و دیگر ...به کار برد. از سوی دیگر برای کشورهای در حال رشد و پیش مدرن که در چنگال مناسبت‌های اجتماعی سنتی سطح پایین نموی اقتصادی قرار دارند، آگاهی به این امر نیاز جدی است: اندیشه‌های مارکس در نقد یک جامعهٔ رشد یافتهٔ سرمایه داری، آغاز گردید و تمام توجه اش به همین مرحلهٔ رشد، متمرکز شده است، نی چیزی بیش و نی برتر. از سوی دیگر این را نباید فراموش کرد که دیدگاه‌های مارکس به گفتهٔ خودش برگرفته از داده‌ها، رقم‌ها، گزارش‌ها و تحلیل‌هایی ناشی می‌شد که در آن زمان در دسترسش قرار می‌گرفتند. او خود به این باور بود که این برداشت‌ها با دگرگونی و تغییر در مناسبت‌های اجتماعی ـ اقتصادی، دگرگون پذیر اند. آنانی که از پشت عینک این دیدگاه به زمین متفاوت کشورهای پیش مدرن، زراعتی و نا صنعتی نگاه می‌نمایند و سعی دارند تا از این اندیشه‌ها برای آوردن دگرگونی‌ها نکته به نکته بهره بگیرند، راه به ترکستان می‌بردند».

در پاسخ به نتیجه گیری‌های فانتیزی گونه‌ی رهپو نظر افگنیم و ببینیم مارکس چه می‌گوید: ...و اما درباره خود باید بگویم، نه کشف وجود طبقات در جامعه کنونی و نه کشف مبارزه میان آن‌ها، هیچ کدام از خدمات من نیست. مدت‌ها قبل از من، مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزه طبقات و اقتصاددانان بورژوازی آن را کشف کرده‌اند. کار تازه‌یی که من کرده‌ام اثبات نکات زیرین است:

۱-این که وجود طبقات فقط مربوط به مراحل تاریخی معین تکامل تولید است.

۲-این که مبارزه طبقاتی ناچار کار را به دیکتاتوری پرولتاریا منجرمی سازد.

۳-این که خود این دیکتاتوری فقط گذاری است به‌سوی نابودی هرگونه طبقات و جامعه بدون طبقات.

بخشی از نامه‌ی پنج مارچ ۱۸۵۲ مارکس به ویدمیر، منتشره‌ی در مجله‌ی «زید نیو» ۱۹۰۷

بعدی

 


بالا
 
بازگشت