منورخالد

 

واقعيت هاي زندگي

اميدوارم سرگذشت  شمعه از زندگي  من براي دوستان كه از من شناخت دارند ويا همراهان فيس بوكي من هستند دلچسپ و سرگرم كننده واموزنده باشد.

روزگار ناخوشايند بود ، اينده نامعلوم و مشكوك ،امد امد جهادي صاحبان ورفت رفت حزبي ها به خارج از كشور  گرم بود.

مردم بيچاره و بي وس بيدون كمترين إمكانات منتظر قضا و قدر و قسمت خود بودند

بهار زيبا كابل با افتاب ملائم تابندگي درخشان داشت. بنده مانندهزاران هزاران باشندگان كابل منتظر آمدن جهادي صاحبان وبه ارزوي كمترين تحول مثبت بوديم كه از اين بنبست دوامدار خارج شويم ،بانكه نظر به سوابق انها اميد ضعيف هم وجود نه داشت.

صداي فير كلهشينكوف در فضاي كابل به گوش ميرسيد ، صبح همان روز هشت ثور از وزارت صحت عامه برايم پيغام أوردند كه بايد عاجل به وزارت حاظر گردم. هم متعجب بودم وهم كمي هراس در دلم رخنه كرده بود.  به هر صورت پاي پياده خود را به وزارت رسانيدم. در در وازه وزارت ريس طب معالجري منتظرم بود. مرا به خوشي پزيرايي كرده و تا دفتر  وزير مرا همراهي كرد. من خود را در دل تسلي ميدادم كه چيزي نامانوس واقع نه خواهد شد.

با داخل شدنم به دفتر وزير صحت عامه وقت شاغلي نجيب اله مجددي ،  وزير با عجله از چوكي برخاست با خوشي مرا به زبان اردو و انكليسي خوش امديدگفت ،  متوجه شدم كه دوست و همصنفي سابقم داكتر پاچا صاحب هم حضور دارد ، خاطرم جمع گرديد كه چيزي ناپسند واقع نخواهد شد. درعين احوال پرسي او مرا معرفي نمود كه همصنفي من هست. 

وزير در حالت مشوش گفت كه او مرانماينده پاكستانى فكر كرده و حرمت کردن از حدش ازين جهت بود ، زيرا چهره من به شرقي ها زيادتر مانند هست.

به هر صورت اين دوست وهمصنفي من بود كه مرا خواسته بود تا فاتحه پدر مرحوم مرا ادا و تسليت بگويد.

بعدأ به طرف ارگ رياست جمهوري رفتيم كه جهادي صاحبان در آنجا حاكم شده بودند وهمه دار و ندار ارگ را با هم قسمت كرده بودند.

دوستم از انها حق خويش را جويا ميشدكه حق من چه شد قالبن ها چه شد. من در ابتدا اين سخنان را مزاق فكر نموده وليكن بعدأ هويدا شد كه همه سخنانش جدي بود.  او هم خود را شريك اين همه غنائم مي دانست.

خلاصه دوستم را با باديگارد هايش با دو موتر لانكروزر به خانه خويش  كه كرأيي بودمهمان نموده ، ياد از دوران گذشته را تازه كرديم.

دوستم فكر ميكرد كه من هم مانند او صاحب ارگاه و بارگاه خواهم بود. من برايش توضيح دادم كه خداوند به هركس به اندازه خواستش عنايت مينمايد چيزي كه ميخواهدگفتم شما پول و دارايي خواستيد كه خداوند برايت عنايت فرموده يا حلال ويا حرام او را حاصل نموديد وارزوي من خدمت به هموطنان من بود كه اين فضيلت نصيبم شد.

فرداي ان روز با انها بعد از گذشت از خرابه هاي كابل به ديدن مولوي جلال الدين حقاني  كه در قصر چهلستون مسكّن گزين  شده بود رفتيم . شخص با صورت سرخ نما با ريش و مو هاي سرخ حنا شدگي  مواجه شديم او نشسته بيدون انكه اعتنائي به آمدن ما نمايد مصروف   برس نمودن ريش حنايي خود بودكه صداي خرپ خرپ ان از فاصله دور شنيده ميشد. مردم هاي عجيب و غريب به أطراف او جمع بودند كه هويت شان مشكوك بود. بعد از احوال پرسي مختصر دوستم مرا به او معرفي كرد كه صنفي دوره فاكولته ما بود. 

حقاني عاجل روي خويشرا به طرف او دور داده وگفت، عجبا ،صنفي شما كه اينطور  بيدون ريش بود خدا ميداند كه شما چه حال داشتيد.

دوستم داكتر پاچا بعد از ان هر گز مرا به دوستان بنام صنفي  معرفي نكرد

وسلام

الحاج داكتر منور خالد

البورگ ، دنمارك

 

 


بالا
 
بازگشت