محمد الله وطندوست


نکاتی در مورد شمس تبریزی

بمناسبت هشت صد و سی و پنجمین  سالروز تولد مولانا جلا ل الدین محمد بلخی

وقتی از عظمت و بزرگی مولانا جلال الدین محمد بلخی صحبت می شود، اسم دیگری که فورا ذهن را بخود مشغول می دارد، نام شمس تبریزیست.

اینکه شمس و مولانا چگونه همدیگر را دریافتند و چه اسراری میان آنها وجود داشت، در هاله یی از ابهام متاسفانه پیچانیده شده بیشتر به حدس و گمان نزدیک است تا به واقعیت و حقیقت.

اصولا خود مولانا را نیز ما با حدس و ضن می شناسیم تا به حقیقت و واقعیت.

به قول مولانا:

هر کسی از ضن خود شد یار من       از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله من دور نیست            لیک چشم و گوش را آن نور نیست 

                   

؟ و اکنون ببینیم شمس کیست

محمد بن علی بن ملک داد تبریزی ملقب به شمس الدین یا شمس تبریزی در سال ۵۸۲ ه ق در تبریز زاده شده  در سال ۶۴۵ ه ق وفات نموده است .

او مردی مدرسه دیده و با سوادیست که شمس خونجی را اولین استاد او گفته اند. پیر سجاسی و شیخ ابوبکر زنبیل باف نیز از استادان شمس  گفته شده است. شمس از فخررازی و محی الدین عربی نیز تاثیر پذیرفته است.

در مورد خانواده شمس هیچ مطلبی گفته نشده جز کلمات مختصری که در مقالات شمس تذکر رفته است:

شمس می گوید: ( پدر نیک مرد، اما عشق نبود، پدر از من خبر نداشت، من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم از او می رمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد، به لطف سخن می گفت، پنداشتم که مرا می زند، از خانه بیرون می کند. ]

در جای دیگر مقالات ، شمس متذکر می شود که او را ناز پرورده بار آورده اند. 

شمس تبریزی عاشق سفر بوده، عمری را به سیر و سیاحت سپری کرده است. به روایت افلاکی جماعت مسافران صاحبدل او را مسافر پرنده گفتندی. او در سفرهایش مردان خدا را جستجو می کرد و می کوشید با عرفا و صوفی ها معاشرت ورزد . ضمن همین جستجو های لاینقطع در سال ۶۴۲ به قونیه می آید و با مولانا ملاقات می کند. در مورد نحوه برخورد آن دو بزرگوار حرف های زیادی گفته شده است. 

روایتی که چندان پذیرفتنی نیست اینکه گویا مولانا در مدرسه یی در کنار حوضی در حال تدریس بوده که شمس او را ملاقات می کند. شمس برای اینکه کرامات خود را ظاهر سازد کتبی چند بر آب می اندازد. مولانا از این حرکت شمس متغیر می شود و به اعتراض می پردازد. شمس دست در آب می کند و کتاب ها را بیدون اینکه نمی به آنها رسیده باشد از حوض بیرون می کند. مولانا با دیدن این وضع منقلب می شود و در حجره با وی به راز و نیاز می پردازد. 

روایت دومی اینکه:

در بازار قونیه زمانیکه مولانا با یاران سوار بر اسپش در حرکت بود. شمس اورا مخاطب قرار داده از وی می پرسد که آیا مرتبه محمد  ص بالاتر است یا بایزید، مولانا با عتاب می گوید که منزلت محمد کجا و بایزید کجا؟ 

شمس می فرماید در این صورت چرا محمد ص گفته است که ( خدا یا آن چنان که باید ترا می شناختم ،نشناختم) اما بایزید گفت ( منزه ام من !چه بلند مرتبه ام.

اما روایت سومی که در مقالات نیز آمده چنین است:  

[بسیار خوب ما وعظ ترا شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامه دهری و همه چیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه یک بار و دوبار بلکه هزار بار خوانده ای و خیلی خوب بلدی. حالا بگو ببنیم حرف های خودت کو.؟ ]

واقعیت اینست که هر دو بعد از معرفت ،افکار همدیگر را درک می کنند و در خلوت، در حجره مولانا روز ها و شب های زیادی با هم به صحبت می نشینند و هر یک بر دیگری تاثیر وارد می کند. همان قدر که شمس بر مولانا موثر بوده، شمس نیز از مولانا تاثیر پذیرفته است و هر دو در راه معرفت و عرفان همگام شده اند.

طوریکه گفته آمد شمس در ۶۴۲ ه ق به قونیه آمد و مدت شانزده ماه با مولانا همدم و همراز بود تا آنجا که مولانا از تدریس و ارشاد دست کشید و موجب بهت و حیرت اطرافیان شد، اطرافیان ،گوشه گیری و ترک تدریس و ارشاد مولانا را از شمس می دانستند. لهذا به اذیت وی آغازیدند و بالاخره شمس بیزار از این اذیت ها بیدون اطلاع قونیه را ترک گفت.

 مولانا که از غیبت شمس بی قرار شده بود بجای برگشت به تدریس و ارشاد، شمس را می جست و غیابت او را قابل تحمل نمی دانست. مدتی نگذشت که از شمس نامه یی بر مولانا رسید و از  اقامت خویش در دمشق اطلاع داد. مولانا ،سلطان ولد پسر بزرگش را با جمعی از یاران به دمشق فرستاد و آنان شمس را با اعزارواکرام به قونیه آوردند. 

مولانا باز هم با شمس در، بر غیارببست و در مجالست با وی مشغول شد. مدتی نگذشت که حاسدان و کوته نظران بار دیگر بر شمس شوریدند و عرصه را بر وی تنگ ساختند. شمس به سلطان ولد که همرازش بود می گفت: 

خواهم این بار چنان رفتنی                  که نداندکس کجایم من

همه گردند در طلب عاجز                     ندهد کس نشان من هرگز

سال ها بگذرد چنین بسیار                     کس نیابد ز گرد من آثار                  

بالاخره در 645 شمس از قونیه دوباره غایب گردید و هر چه جسنجو کردند، نشانی از وی پدید نیامد. مولانا خود دو بار به دمشق سفر کرد تا از وی اثر ی دریابد،  اما مایوس و دست خالی باز گشت.تا بالاخره صلاح الدین زرکوب به دادش رسیدو همراز مولانا شد.

قابل تذکر است که مولانا از فرط علاقمندی به شمس نا دختری خود کیمیا خاتون را به عقد شمس درآورده بود. کمیا خاتون دختر کبرا خاتون و محمد شاه است. مولانا بعد از وفات خانم اولش با کبرا خاتون که در آن هنگام بیوه بود ازدواج کرد و کمیا خاتون نیز با مادرش درسرای مولانا اقامت گزید. زمانیکه شمس به کیمیا خاتون اظهار علاقه نمود ،مولانا با موافقه کیمیا خاتون ، وی را به عقدش در آورد. آن دو در منزلی که مولانا در کنار منزل خود تدارک دیده بود به زنده گی مشترک آغاز نمودند. می گویند شمس انسان تند مزاجی بود و نمی خواست کیمیا خاتون بر مردان دیگر روی نماید و به استثنای مولانا از اقر با نیز او را منع کرده بود. اما علاء الدین پسر مولانا که تقریبا هم سن وسال کیمیا خاتون و طفولیت و نوجوانی راهر دو در منزل مولانا سپری نموده بودند ،به این خواست شمس توجه لازم نداشت و گاه و بیگاه به منزل شمس می آمد. این امر عصبانیت و پرخاش شمس را بر می انگیخت و اعتراض وی را باعث می شد. روزی شمس وقتی به منزل می آید و کیمیا خاتون را نمی بیند با عصبانیت سراغ کیمیا خاتون را می گیرد، به وی می گویند با جده اش یعنی با با مادر مولانا به باغی رفته است. شمس کیمیا خاتون را نسبت غیابت از منزل مورد شماتت قرار می دهدو کیمیا خاتون هم که شمس را خیلی عزیز می داشت از این شماتت و ملامتی بر بستر مریضی می افتد  و بعد از اندک مدتی دنیا را وداع می گویدو به دار فانی می شتابد. این درد جانکاه چنان بر روح و جان شمس تاثیر می گذارد که دیگر باقی ماندن در قونیه و اقامت در منزل خالی از کیمیا خاتون را غیر ممکن و غیر موجهه می داند. حسادت اطرافیان و فقدان همسر با عث غیابت دو باره شمس از قونیه می گردد.

در مورد مقبره شمس نیز روایات مختلف وجود دارد.اینکه بعد از  سال 645 شمس در جائی دیده نشده مورخین این سال را سال وفات شمس ذکر کرده اند.

مقبره شمس را اولین بار فصیحی در مجمل فصیحی در خوی گفته است. فریدون بیگ در منشاءالسلاطین متذکر می شودکه سلیمان اول سلطان عثمانی  در لشکر کشی در ایران ، هنگام بازگشت مدتی را در تبریز اقامت داشته در خوی به مقبره شمس مشرف شده است. پژوهشگران و جهان گردانی که از خوی گذر کرده اند متذکر شده اند که در محله شمس در خوی ، مناره و گنبدی وجود داشته که به مقبره شمس منسوب بوده است. مناره ها بمرور زمان به استثنای یکی ،منهدم شده و گنبد نیز در اثر زلزله ئی از بین رفته است.اما یکی از مناره ها هنوز در خوی در کنار مقبره یی که به شمس منسوب است پا برجاست و مردم برای زیارت آن بزرگوار آنجا می شتابند و با دعای خیری از روحانیت وی مدد می جویند.

از محمد بن علی بن ملک داد ،شمس تبریزی کتاب و اثر مستقلی که به قلم خود او تحریر یافته باشد ،وجود ندارد. اما علاقمندان ،ارادتمندان و شاگردانش ،توضیحات و گفته های او را جمع آوری نموده بنام مقالات شمس، به نشر رسانیده اند. در این امر نقش سلطان ولد پسر بزرگ مولانا خیلی برازنده است.

نمونه سخنان شمس:

«گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز

گفتم: تفسر چنان است که می دانید  نی از محمد ص، نی از خدا. این «من» نیز منکر می شود مرا.

سخن من فهم نمی کند. چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی، یکی او خواندی،لاغیر.... یکی را هم او خواندی و هم غیر او...یکی نه او خواندی و نه غیر او. آن خط منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من.»

این هم از سخنان اوست:

«راست نتوانم گفتن، که من راستی را آغاز کردم مرا بیرون کردند. اگر تمام راست کفتمی، به یکبار همه شهر مرا برون کردندی.»

چون به سوی کعبه نماز می باید کرد. فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه حلقه کردند و سجود کردند. چون کعبه را از میان حلقه بگیری، نه سجود هر یکی سوی همدیگر باشد؟ دل خود را سجود کرده اند.»

با این مختصر سخن کوتاه باید کرد که طوالت کلام بر ملال افزاید !

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت