دکتر عارف پژمان

 

غمی که با غروب آمد....!
 

از چشم روز گار، چو اشکم، فشانده ای
همچون غبار، از سر بامم تکانده ای
از انزوای من ، به ضیافت نشسته ای
 راحت مرا به کوچهء تحقیر، رانده ای
گفتی ، سپیده دم ، سر راهم ، گذر کنی
  مثل گذشته ها  ،سر قولت نمانده ای !
 آن بامداد و میخک قرمز، به باد رفت
در قاب راز ناک غروبم، نشانده ای
ای شعر شب نورد،به آزادگان بخند:
در کوهسار، بانگ سحررا رسانده ای
تالار انتظار،چو صحرای محشر است
بودای من ، تو فلسفهء درد، خوانده ای؟

 

 

+++++++++++++++++++

 

یک صبحگاه  خونین در کابل زمین!


سنگ از بام آسمان ، افتاد
شیشه بر پای عابران افتاد
مادری، می دوید سرگردان
کودکی زار، از زبان افتاد
زندگانی نبود، بغضی تلخ
بردل و دشت و دودمان، افتاد
 رنگ خون، آفتاب را آزرد
در دل شهر، داستان افتاد:
پس کجا شد بهار امن و امان؟
 پس چرا عمر در خزان افتاد؟
ارگ کابل به استقامت صلح
مثل یک مرده، ناتوان ، افتاد
لاف فتح الفتوح زد « ناتو»
 عاقبت چون گدی پران، افتاد!

 

 


بالا
 
بازگشت