عابد

 

 

غلط

اعتماد برعهدِ اغیار، اوغلط باشد غلط

انتباه از فعلِ طرار، اوغلط باشد غلط

هردو را باید محک زد، برسبیلِ امتحان

گرنبود مقصد پدیدار، او غلط باشد غلط

بی تکلف رازِ دل گوی، آنکه باشد اهل راز

گرنبود خازن به اسرار، او غلط باشد غلط

بس شنیع است زندگی را، سبقتِ احساس زعقل

جای عقل گرحس زمامدار، اوغلط باشد غلط

در غضب انسان نه آن است، آنچه تصویرش کنی

اعتبار برهمچو رفتار، اوغلط باشد غلط

کینه و بغض و عداوت، اند سحان زندگی

گر شوند صاحبِ افسار، اوغلط باشد غلط

گفته اند دادن نصایح، درخفا بی هیچ حضور

مشورت در جمع انظار، اوغلط باشد غلط

(عابدا) در بزم منطق، بی هراس خیزا به پا!

اندرین بحث ترس و آزار، اوغلط باشد غلط

 

ج (عابد) ۱۸ نومبر سال – ۲۰۱۷ – هالند

 

نقشِ پا

هرآنکه تلاشید مرا، مغتنم حتمی ست

از قلتِ ادراک کمی، گفتنم حتمی ست

با تصویر اشکال، نشد مفهومی مقدور

با تعبیرِ و تمثال مرا، سفتنم حتمی ست

سخت است نمود گنجی حقایق همه روشن

برتنویر تنگنا، مرا سوختنم حتمی ست

شب رفت شفق پاره نمود سینه ی دردم

با نخ نخی الفاظ، مرا دوختنم حتمی ست

با تیری مقاصد زنم قلبِ هدف را

در صیدِ غزالان، مرا خفتنم حتمی ست

در سعی افق، دُرِ جبین ریخت گهر شد

در اوج تعالی کنون، جستنم حتمی ست

مفهوم حیات، نیست فقط زیستن و مردن

بر خاطرِ ایام، مرا زیستنم حتمی ست

(عابد) جمعید خوشه ای منطق به تضرع

در گامِ نیکوی شما، ریختنم حتمی ست

 

ج (عابد) ۵ دیسمبر سال ۲۰۱۷ – هالند

 

انسان و سرشت

بی غبارشد آئینه دل، وجد تلاطم می کند

می شکفد غنچه ای راز، شوق تهاجُم می کند

آدمِ در خود شکسته، همچو من بی انفعال

درمیان ذوقِ او، امیال تراکم می کند

نامشخص عرض مطلب، همچو قطره رویِ یخ

بی اثر مهدومی مهدوم، نقش پا گم می کند

بغض و حسرت شعله ورشد، تر و خشک سوزد کزان

افگند احساس به آتش، ترکی هیزم می کند

عاری از زنجیرِ غفلت، درعمل پای وقاد

میگیرد دربند همانکه، ظلم به مردم می کند

با هوس حاصل نگردد، سفله را پیکِ مراد

دل دهد بر دودِ افیون، تکیه بر خُم می کند

(عابدا) برطبق معمول، هم بسوز و هم بساز

آدمی بر ذوقِ ایام، هم تفاهم می کند

 

ج (عابد) ۱۶ جنوری سال ۲۰۱۸ – هالند

 

کمال

با کمالِ بی کمالی، یک کمال دارم که آن

برهمه گلواژه ها من، عطرِ ناز می افگنم

مستی و شور و حلاوت، میدهم برعمقِ گپ

خلوتِ آرام دل را، من گداز می افگنم

بر زدم من دست و آستین، تا جهشی را سبب

بر رویش این دبستان، اعتراض می افگنم

می زدایم زنگِ غصه، از جـــدار خاطرات

در سکوتِ هر دلی سرد، انقراض می افگنم

جلوه ای شامِ عشاق را، با شیارِ دردِ دل

یک جهان وجد و طرب هم، شور و ساز می افگنم

پرده ی پندار نمودن، او کمال همت است

درتللوی هدف من، شرم و آز می افگنم

(عابدم) حالا بدستم، بیرقِ موزونِ شعر

دربلندین قلهِ حرف، اهتزاز می افگنم

 

ج (عابد) ۲۴ جنوری سال ۲۰۱۸ – هالند

 

رسم زنده گی

عرضِ معنی زنده گی ناممکن است

جلوهِ جهت اش مضاعف تمکین است

لشکرِ غم میتوان گفت، کوهی درد

انجماد خنده ها، از آهی سرد

یا که گفتند بحری مالامال غم

گریه دارد، ناله دارد، خنده کم

آخ! اگر آلوده شد در فسق و شر

می بینید در آبِ خنده طعمِ زهر

زنده گی طغیانِ موج و غصه ها

کشتی است، اما ندارد ناخدا

عقل و منطق ناخدای کشتی است

عزم و همت رهکشای کشتی است

در تبیین زنده گی است بی زبان

می کند مانند آب از رنگ بیان

گرفیتد در خون جهنُم می شود

مصدر مرگ و تألم می شود

زندگانی مردِ ره سعی و تلاش

سیر و رهیابی فقط سوی زواش

از تمام قله ها باید گذشت

زجرهرمشکل کشید وبعد نشست

زشت و زیبا، مُلزم است در زنده گی

رفعت و جاه، ممکن است در زنده گی

میتوان بر دستِ خود تعمیر او را

آری همچو باغ دل، مثمر او را

وسعت اندیشه و عمقِ نظر

ساده و سهل می کُشاید قفل در

وقف ایام در جهان آموختن است

از نخی دل، چاکِ سینه دوختن است

گرچه روزگار میدهد هرلحظه درس

تا بیآموزیم طریقِ کشت و غرس

با تعقُل میکنیم سنگ را گُهر

عکس مطلب در تضاد باشد ظفر

گرمهار زنده گی بر دستِ عقل

عاری از معنی شود هرکاری ثقل

با هدف یک لحظه عمرت زنده گیست

بی هدف هرلحظه عمرت بنده گیست

بس دیگر(عابد) تفاصل این سخن

نقشی آن محدود نگردد واقعن

 

ج (عابد) ۷ نومبر سال ۲۰۱۷ – هالند

 

جنگ بس!

تنگ است دلِ من، سنگ است دلِ تو

من تشنه ی صلح، جنگ است دلِ تو

تو مقصد من، من مقصدِ تو

این راهِ دراز، میریم دو بدو

باید نشکست، با سنگ جفا

نه شیشهِ دل، نه عهد و وفا

بس بس بخدا، این جنگ و دعوا

بس بس بخدا، بس بس بخدا

ما جنگ نکنیم، که هر دو بیچاره شویم

چون کهنه کتاب، ورق ورق پاره شویم

بازیچه شویم، بدستِ گرد بادِ زمان

افتاده به کنجی، هر دو بیکاره شویم

ما جنگ نکنیم، بس جنگ نکنیم

بس جنگ نکنیم

***

گوش کن گلِ من، حرفِ دل من

تو غنچه ی سرخ، هم بلبل من

در باغِ دلم، تو غنچه و گل

از عرشِ خدا، کردی تو نزول

باز هم سرِ جنگ؟ داری بخدا

زین عرصه ی تنگ بیرون تو بیا

بس بس بخدا، این جنگ و دعوا

بس بس بخدا، بس بس بخدا

در جنگ و جدال، رواق زدیوار شکند

اندیشه به سر، خواص زابزار شکند

بالغ نشود دو برگه در بطنکی باغ

قامت زقلم، صدا زگفتارشکند

ما جنگ نکنیم، بس جنگ نکنیم

بس جنک نکنیم

 

ج (عابد) ۲۹ نومبر سال ۲۰۱۷ – هالند

 



 


بالا
 
بازگشت