انجنیـر خلیـل الله روفی
نویسنده : گلب الدین حکمتیار
برگردان به دری : روؤفی
مهمان ناخوانده درجرگۀ شاعران پشتون
مهمان ناخوانده درجرگهً شاعران پشـتون، عنوان مطلبی است که جناب حکمتیار، یکی دوسال پار، به گـونۀ سخت گله آمیزآنرا به آدرس شاعران پشتون، که خود درجرگۀ آنها دریکی ازمناطق لروبراشتراک ورزیده است، برشتۀ تحریردر آورده وبعد آنرا در جملۀ سایراشعاردری وپشتوی خود، بداخل مجموعۀ بنام « شعرو عرفان درمحک قرآن » یکجا به چاپ رسانده است.
این مطلب با امانت داری تمام ازپشتو به دری برگردان شده وبه مثابه یک مطلب درخورتاًمل تقدیم دوستداران اهل ادب وفرهنگ میشود.
درین نوشتۀ آقای حکمتیار، شما به وضاحت می بینید که تعصب قومی وبرتریت نژادی درروح وروان اوچگونه زبانه میکشد واین رهبرفراری تا کجاها درمحورپشتون وپشتونوالی سرگردان ومغروق اندیشه های سخت زیانبارملی ومخالف ارزش های گرانسنگ فرهنگی این مرزوبوم بوده است، آنگونه که درنوشتارشان ازهمگرائی ملی، روحیۀ مردم دوستی، عدالت شهروندی واخلاق عاطفی هرگزسخنی درمیان نیست بلکه همۀ مسایل رادرقبضۀ شمشیرپشتون، شملۀ بلنـد پشتون و سایۀ نام پشـتون، خلاصه میکند. شاعران پشتون را که درتصاویراشعارخود اززیبائی های طبیعت بهره میگیرند، از عشق بلند انسانی سخن میگویند ویا به تغزل عاشقانه میپردازند، آنهارا زیرچکمۀ انتقاد خود، خورد وخمیر میکند. گاهی به سخرهً شان میگیرد وزمانی درمورد شان، کلمات ناسزا را بکارگـرفته و درمصاف با روحیۀ جنگ و امتیازات قومی وزبانی تحریک شان میکند ومیگوید این تبارشاعران، رسالت پشتونوالی خودرا از دست داده اند. شاعرپشتون تنها وتنها بایدازجنگ وشمشیر وشملۀ بلنـد وباداری خود یادکند. او نباید به سایرپدیده های طبیعی، زیبا پرستی ویا دادخواهی از عشق انسان، وقت خودرا ضایع سازد.
ازشاعرپشتون که بزرگی دیگران را بپذیرد ویاخودش پشتون وروحیۀ شعرش نا پشتون باشد، سخت نفرت نشان میدهد.
همانگونه که شاعـربرتری خواه دیگر پشـتون، باری جهانی که امروزدرکمال سخافت درتیم غنی احمدزی درسکوی وزارت اطلاعات وفرهنگ تکیه زده است، دراشعارخود ازسرداری وبرتری نژادی پشتون سخن میزند ودرقباله بابای خود نیمی ازجغرافیای افغانستان را، به خود وقوم خود اختصاص میدهد.
آقای حکمتیاردرتفکرقومی خود هرچند تاریخ مبارزات میهنی سایرملییتهارا بدست هیچ گرفته وازشمشیرمقاومت آنها دربرابرمتجاوزان وویرانگران آنسوی مرزها، یادی نمیکند اما دربخش ادبی بازهـم بدامن شاعران پارسی گو ماننـد : مولانای بلـخ، فردوسی جامی، سعدی وغالب پناه میبرد وبدینوسیله میخواهد سوژۀ مطلب خودرا که درحقیقت پیام تجزیه وافتراق رابا خود دارد، بگونۀ دیگری به محمل ادبی آرایش داده، زیباتروهمگانی تر، آنرا بخورد مخاطبان جلوه دهـد.
من فکرنمیکردم آقای حکمتیار که حتا داعیۀ رهبری افغانستان را درسرمیپروراند تا این سرحد، آشکاروبرهنه درلجن زارقومی و نژادی سقـوط کند که دربرابر واژه پشتنوالی دیگربرهمۀ ارزشهای والای ملی و فرهنگی، تاریخ وجنبش های آزادی خواهی مردم آن که به همه ملییت های ساکن این جغرافیای کهن تعلق دارد، باتفکرکوچک وعصبیت قومی خود آگاهانه ویک جانبه بتازد واینگونه جایگاه خودرا درتاریخ کشورهنوزهم دردرامه های جنگ وخون وحقارت، مکدر وآگنده درجنایت بازیها به تصویرکشد.
واینک برگردان مطلب، اززبان آقای حکمتیار:
« روزی بی مقدمه، به یکی ازجرگۀ شاعـران پشتون رفتم به امید آنکه درآنجا کدام اقبالی را مشاهده کنم وبه چنین اقبالی حرمت گذارم وببینم که شاعرپشتون کسی نباشد که تنها زبانش ازپشتون باشد وشعرش ناپشتون.
به چاراطراف نظرانداختم وبسیاراشعاررا شنیدم. من گمان میکردم که درینجا شاعرپشتـون تنها زبانش پشتون نیست بلکه قلب اوهم ازپشتون است واحساساتش هم ازپشتون، مگراینگونه نبود، من نی درآهنگ وسازآنها آوازقلب زندۀ پشتــون را شنیـدم ونی درآئینۀ شعرشان ازهمـت عالی، قلب فراخ وشملۀ بلنـد پشتــون، ازسنگینی حیا وحماسـۀ زندگی آزاد وسربلنـد
پشتون حرفی را شـنیدم.
درآنجا نه ازاخلاق عالی، نه ازاحترام به عزت وشرف پشتون، نه دفاع ازحـق مظلومان ومخالفـت با ظالم، انعکاسـی بالا بود. من درین محفـل، توصیف ازشمشیـر، دعوت به جنگ آزادیخواهی، درمقــابل متجاوزروحیۀ دست بردن به شمشیر، احترام به همسایه ( پاکستان)، عزت وشرف اورا عزت وشرف خود دانستن، نامـوس اورا نامـوس خود پنـداشتن، حرفـی وکلامـی نشنیدم. آرزوی من آن بود که بشنوم، بجزازخدا به هیچکسی سرفــرود نمی آرم، بزرگی دیگران را هرگزقبـول ندارم، آزادی و استقلال وطن خودرا میخواهـم، اجداد ونیاکان من فرمان روائی دیگران را قبـول نکرده اند، ازسرخود میگـذشتنـد اما در برابردشمن سرخم نکرده اند، من فرزند پشتون نباشم اگربدیگران سرغلامی خم کنم.
آرزوی من آن بود که درین محفـل بجای زلفان سیاه معشوق، ازشمشردربرابرتجاوزیاد میشود، بجای چشمۀ کاریز « «گودر»، ازسنگرتوصیف بعمـل می آید. اینجا به جای چشمان سرخ رنگ وزیبای معشوق، ازان مجاهـدینی که با زخم های خونین وبدنهای پارچه پارچه که درسنگرها به شهادت رسیده اند، یا آنهائیکه درزندانهای بگرام وگوانتانامو با بی رحمانه ترین عذاب نگهداری میشوند، چیزهائی بشنوم.
مگرحیف حیف که من درینجا شاعرانی را دیدم که غــزل وسرودۀ آنها، تنها برای دلاک وسازنده « دمان» لـذت بخـش و مفیـد بوده است. درخیال من هم این تصورهرگزنمی گنجید که یک شاعر پشتون، آنهــم درچنین برهـــۀ زمانیکه وطن او اشغال شـده وبیگانه ها بالایش حکومت میرانند، هرروزبه ده ها تن ازافغانان مارا بخاک وخون میکشنـد، خارجی هــا در خانه های شان داخل میشوند وبه عزت وعفت دختران افغان تجاوزمیشود، درسرتاسرکشوربیرقهای بیگانگان دراهتــزاز است، درچنین حالتی شاعر پشتون ازعشق ومحبت سخن میگوید، ازشال سرخ دختروخواهرهمسایه، نام میبرد. خال سیاه رخسار، زلفــان ولبان ودامن پیراهـن اورا برزبان می آرد. این شاعر پشتـون بماننـد کسی تجسـم میشود که درراه چشمـۀ کاریز« گودر» درپناه دیوارشکسته ویا درپشت درختی پت وپنهان ایستاده وبقسم دزدانه چشم درراه است تا آمدن دختران را ازچشمه تماشا کند.
من درین جرگۀ شاعران پشتون دیدم، که هریک اشعار خودرا با شور وهیًجان به زمزمه میگیرد وپس ازخوانـش هربنــد به چاراطراف نظرمی اندازد وبا گوشهای بازانتظارمیکشد تا مگرازگوشۀ صدای واه، واه را بشنود واگراین هـم میسرش نباشد، لااقـل رفیقان خاص او درین محفــل شعرش را با کف زدنها وفریادهای « یکباردیگر بخوان وباردیگر تکرارکن» بدرقه کنند.
زمانیکه نوبت یکی تمام میشد با خود میگفتم خداکند نفربعدی همان شاعری باشد که من بخاطردیدن او وشنیدن شعرش به این جـــرگه آمده ام، مگرمحفل بپایان رسید، ولی آرزوی من برآورده نشد. من درینجا نه به اقبالی دست یافتم ونه کـــــدام رهگذری یافتم که ازکوچۀ اقبال گذرکرده باشد، اقبال را خو، چه میکنی که من اینجا حتا دریک کوچۀ شهربزرگ بلخی، جامی، سعدی، فردوسی ، غالب وبسیاری ازدیگران، یک مسافرمسکن گزینی را هم پیدا نکردم.
درین جرگه چشمم به خبرنگارانی افتاد که درمکروفــونهای شان کلمات، بی، بی، سی ، صدای امریکا ورادیـوی آزادی برچسپ خورده بود. آنهــا درتالارمحفــل آنگونه ته وبالا درحرکت بودند که گفتی اینجا یک محفل عروسی برپاست واین شاعران به آنجا دعوت شده باشند وبخاطر خوشی میزبان، اشعار خودرا مطابق سلیقه و میل آنها پیشکش مینمودند آنگونه که ازتفنگ وتفنگـداروتفنگ سالارباید مزمت کننـد، بجای آن ازرقص وآواز وپایکوبی توصیف بعمل آرند. مجاهــدین را محکوم کنند درمقابل ازرخشانه، قمرگل ، میرمن پروین ونغمه ستایش نمایند.
درپوشـش ستراتیـژی استعماربیگانگان، ازبازسازی وطن، زیرسلطۀ اجانب ازآزادی، به زوربازو و اسلحۀ بیگانگان، از دموکراسی وارداتی و بکمک فوجهای انگریزی، ازامنیت، تبجیل وتعریف نموده وآنرا بحیث دستاوردهای بزرگ خود به رخ دیگران بکشند. درپهلوی آن، موجودیت دایمی قوتهای بیگانه را درخاک خود، به نفع افغانها، دمــوکراسی وامنیت یک ضرورت حیاتی قلمداد نمایند، نه تنها این بلکه ازین کشورها منت گزاربوده وازآنها اظهارقدردانی نمایند.
دانستم که انتظارمن ازین جرگۀ شاعـران پشتـون کاملـن بیجا بوده است. نا امیـد ودل شکسـته تصمیم به ترک این محفـــل گــرفتم. زیرا میــدیدم دشمـن بوسیلهً بازتاب اندیشۀ این شاعـران، افغانهارا به این خوش نگهــداشته اند که تفنگ برزمیـن بگـذارند درعوض آن رباب دردست گیرند، رقص وپایکوبی را بیاموزند، بجای سنگربه کاباره ها رو آورند، حال دیگر تفنگ دردست آنها شایستگی ندارد.
بلی تفنگ دردست غلامان شایستگی ندارد. تفنگ باید دردست کسانی باشد که آزاد ومستقل بوده ودرمحافظت وپاسـداری ازسرزمین خود، توان واهـلیت داشته باشد، سرخودرا درپیش دیگران خم نسازد وامنیت خودرا درسـایهً دیگــران جستجو نکند. درکشوریکه امنیت شخصی رئیس جمهور ازطرف بیگانگان گرفته میشود، آنهارا به تفنگ وشمشـیرچکار !
شاعرامروزۀ توده ها که خود درگیرستایش ساقی وساغر، جام شراب، معشوقـه وخال سیاه رخسارباشـد، برای اوشمشیـر مردانگی، آزادی واستقلال هرگزبکارنیست.
درلحظات اخیرجرگه، درحالیکه این جملات برزبانم جاری بود محفل را ترک کردم.
قـلمت شکسته وزبانت بریده باد ای شاعربی همت پشتون، شاعرچشمۀ کاریز« گودر» .
دروطن تودشمن فرمان میراند، درپیش روی خانه ات انگریزان درپهره ایستاده اند، اما توبه ستایش لبان سرخ وخال سیاه دخترهمسایه روزگذرانی میکنی » .
سپتمبــر2016