گلب الدین که حکمتیار شد

 

در سال های ٥٠ خورشیدی من و «گلبدین حکمتیار» در پوهنتون کابل همدوره بودیم. او به حیث محصل شامل فاکولتۀ انجینری و من در یک فاکولتۀ دیگر جدیداً شامل شده بودم. ما با هم در یک وینگ لیلیۀ پوهنتون البته در اطاق های مختلف بودباش داشتیم. چون در آن سالها پوهنتون کابل مرکز فعالیت های سیاسی بود، تازه واردان به پوهنتون به زودی جذب جریان های مختلف سیاسی می شدند و بیطرف بودن یک نوع شرم و یا بی حس بودن تلقی می شد. «گلبدین» هم که در آن وقت هنوز «حکمتیار» نشده بود، در محافل «پرچمی ها» شرکت می کرد، بنا بر دلایلی از آن ها خوشش نیامد و در محافل «شعلۀ ای ها» حاضر می شد. بعد از دلسرد شدن از این دو جریان سیاسی با نشست و برخاست با سیف الدین «نصرت یار» رنگ مذهبی پیدا کرد و با پوشیدن کلاه گک سفید در مسجد لیله به حاضری دادن شروع کرد. با آغاز نشرات نشریۀ بنام «گهیز» (گهیز افکار اخوان المسلمین را نشر می کرد، بعد از نشر چند شماره از نشر باز ماند.) به مبلغ سرسپردۀ  طرز تفکر آن تبدیل شد. این دورانی بود که تشکلی بنام «جوانان مسلمان» بوجود آمد و گلبدین با شمولیت در آن به زودی به هستۀ مرکزی آن راه یافت. در تشکل «جوانان مسلمان» او با تحت تاثیرقرار گرفتن، «سیف الدین نصرت یار» تخلص «حکمیتار» را برای خود برگزید و گلب الدین «حکمتیار» شد. «پرچمی» ها با تقلید از ببرک «کارمل» در تخلص های شان «مل» را شامل می کردند و به اصطلاح آن وقت «اخوانی ها» به عوض «مل» از «یار» استفاده می کردند. با «حکمتیار» شدن، نه تنها تغیر صد درصدی در طرز تفکر او بوجود آمد، بلکه خوی، عادت و اخلاق انسانی او را نیز کاملاً دگرگون ساخت. پرخاش، دشمنی، تعصب، جنگ و جدل جز از کرکتر او شد. در وقت غذا خوردن در طعام خوری لیلیۀ پوهنتون، بغیر از همفکرانش هیچ کس دیگر جرٸت نمی کرد در پهلوی میزی که او نشسته است بنشیند، اگر اشخاص دیگر قبلاً در آنجا نشسته بودند، غذا برایشان زهر می شد و کوشش می کردند که هرچه زود تر فرار کنند. نه تنها محصلینیکه به جریان های مخالف و یا رقیب مربوط بودند از گلبدین ترس و نفرت داشتند، بلکه محصلین که بیطرف و به هیچ گروه سیاسی وابسته هم نبودند از او متنفر بودند. دلیل نفرت محصلین از او این بود که گلبدین می خواست به زور طرز تفکر خود را بر دیگران تحمیل کند. در حالیکه یک محصل پوهتنون به خود شرم می دانست که بدون قانع شدن فکری و ذهنی نظریه و یا طرز تفکری را به زور و فشار قبول کند. او فکر می کرد، طرز فکر و عقیدۀ که او دارد بهترین، یگانه ترین و حقیقی ترین و خلاصه ناب ترین طرز فکر است، باید دیگران آن را قبول کنند. اگر قبول نمی کنند در حقیقت آنها نادان هستند و خوبی خود را درک نمی کنند، باید به زور به آنها کمک شود تا به راه راست بیایند، یعنی پیروی طرز فکر او شوند. «گلبدین» با داشتن این طرز تفکر «حکمتیار» شد. با تاسف «حکمت» او این بود که با هر دیگر اندیش و مخالف سیاسی نه تنها مخالفت ذهنی و لفظی کند، بلکه او را دشمن خود دانسته برای نابودی آن تلاش می کرد. عزیزانیکه در آن دوران در پوهنتون کابل محصل بودند خوب بیاد دارند، هر گروه سیاسی که در صحن پوهنتون و یا لیلیه میتنگ دایر میکرد، گلبدین و گروهش با سوته ها میرسیدند تا با برپا کردن جنگ و جدل آن را مختل کنند. مثلیکه بعد ها می خاست افغانستان را فتح کند، در آن وقت او می خواست که پوهنتون را به زور فتح کند.

«گلبدین حکمتیار» با داشتن این روحیه و این طرز تفکر به کمک جنرال ضیاالحق و شیخ های عرب و غرب تقویه شده رشد کرد و به رهبر بزرگ سیاسی تبدیل شد. او همۀ این خصوصیات را که قبلاً ذکر کردم با وجود رهبر شدن که از گذشته با خود آورده بود در وجود خود پرورش داده تقویه کرد. بعد از اینکه در دوران محصل بودنش به رهبری رسید، با کشتن «سیدال سخندان» محصل آن وقت پوهنتون، قتل و کشتن را آغاز کرد. هرقدر قدرت و قوت او زیاد تر شده رفت به همان آندازه روحیۀ کشتن و نابود ساختن انسان ها در او رشد کرد. ما همه شاهد هستیم که به دستور او هزران معلم، هزاران محصل، متعلم، دانشمند، انجینر، داکتر وطن ما کشته شدند. او به این هم بسنده نکرد، همه انسان های که در حکومت کار می کردند و یا در زیر قلمرو حکومت زندگی می کردند آنها را اهداف نظامی و دشمن می دانست، امر قتل آنها را داده بود. هزاران انسان بی گناه، بیچاره و غریب وطن ما به شمول زن، طفل، سالخورده ها و حتی معیوبین وطن ما قربانی طرز تفکر و امر او شدند.

تقربیاً یک دو ماه بعد از برقراری حکومت مجاهدین به رهبری صبغت الله مجددی، «گلب الدین» حکمتیار قسمت های فروشگاه و بعضی قسمت های دیگر شهر کابل را به راکت بست. او بار ها این کار را کرد، اما صرف یکی آن را ذکر می کنم. من خودم که صدای راکت را شنیدم مثل اکثر مردم به زیر زمینی نزدیک وزارت اطلاعات و فرهنگ پناه بردم. بعد از خاموش شدن صدای راکت ها بر آمده به نزدیک فروشگاه جایکه چند راکت اصابت کرده بود آمدم تا با بس به خانه بروم. من به چشم خود شاهد دیدن پیاز و کچالو، کراچی ها و بوت و لوازم دیگر خون آلود و تکه پاره های گوشت های انسان ها بودم. من خود به چشمان خود دیدم که اطفاٸیه مصروف شستن سرک های خون آلود به خون عزیزان کچالو فروش، سبزی و میوه فروش و یا مشتریان آن ها بود. این صرف یک نمونه از صد ها نمونۀ کار های صفاکانۀ گلب الدین حکمتیار است که مشت نمونۀ خروار ذکر کردم. من جوانان خانوادۀ خودم را که به امر او کشته شدند یاد نمی کنم، اما گلب الدین حکمتیار، آیا عزیزان کچالو فروش و پیاز فروش ما چه جرم داشتند که آن ها را کشتید؟ آیا آنها رقیبان سیاسی تان بودند؟ آیا آنها مخالف سیاسی شما بودند؟ آیا آنها به دینی که شما ادعا پیرو بودن آن را می کنید نبودند؟ پس چه جرم داشتند که آنها و هزاران انسان مثل آنها را کشتید؟

آیا شما صد ها و هزران افغان دیگر را که به خاطر زنده ماندن به پاکستان فرار کرده بودند چون با شما همفکر نبودند و یا مربوط حزب شما نبودند بعد از اختطاف کردن نکشتید؟ از جمله من خودم یک شهید زنده هستم که از چنگ شما فرار کردم و هنوز هم زنده هستم. آیا «ضیا ندرت» نابینا را که قبلاً در مکتب نابینایان در کابل استاد بود بعد از رهایی از زندان حکومتی به اصطلاح شما کمونیستان فرار کرده به پیشاور آمده بود، بعد از اختطاف کردن نکشتید. آیا یک انسان نابینای بیچاره چه خطری برای شما ایجاد کرده بود که او را کشتید؟ صرف گناه او این بود که هم عقیدۀ شما نبود.

من گلب الدین حکمتیار را از نوجوانی خوب می شناسم. نمی خواهم در مورد آن دورانی که او در لیسۀ حربیه متعلم بود و چرا از آن جا اخراج شد و دوران بچگی او چیزی بنویسم. چون می دانم که آن دوران طفولیت و نادانی او بود، اما کار های که بعد از «حکمتیار» شدن انجام داده است، هرگز قابل بخشش نیست.

در این روز ها که آمد آمد او به گوشم می رسد، با زنده شدن خاطرات گذشته از ترس مو بر بدنم راست می گردد. می دانم مثلیکه مانع آمدن جنایتکاران دیگریکه می خاستند کابل را قُلبه کنند نشدیم، نمی توانیم مانع آمدن این جنایتکار و خون آشام «حکیم» هم شویم. اما می توانیم که خاطرات خود را در مورد کارهای جنایتکارانۀ حد اقل یک جنایتکار به اطلاع دیگران برسانیم. تا نسل جوان وطن ما از حقایق گذشته اطلاع داشته باشند و بدانند که جنگ، کشتن و به زور قبولاندن راه حل نیست. اگر به زور و کشتن می شد، «گلب الدین حکمتیار» می توانست موفق شود. او اول از روش خودش برای کشتن و نابود ساختن کار می گرفت، بعداً روش انتحاری وغیره را از طالبان یاد گرفت و به تعقیب آن هنر کشتن داعش را نیز به حکمت هایش برای کشتن و برباد کردن علاوه کرد. او با سجده کردن به پاکستان، ایران، عرب و غرب و در اخیر به داعش خواست خود را بر ما تحمیل کند، اما ناکام شد. اکنون که همه حتی نزدیکان و اعضای خانواده اش از او فرار کرده اند و می داند که پایش به لب گور رسیده است به فکر مصالحه شده است تا روز های آخر عمر خود را مثل جنایتکاران دیگر در کدام قصر کابل به آرامی سپری کند. من کاملاً اطمینان دارم که شما «گلب الدین حکمتیار» اگر در کدام غار کوه باشید و یا در کابل در کدام قصر به خاطر جنایاتی که انجام داد اید هیچ آرامی نخواهید داشت. تا که زنده هستید بازماندگان جنایات شما دست از به عدالت کشاندت نخواهند کشید. «خون ناحق دست از دامان قاتل بر نداشت+دیده باشی لکه های دامن قصاب را»

ن، غفوری

 

 


بالا
 
بازگشت