فضل الله زرکوب

 

غزلی پس از مدتی طولانی؛ پیشکش به خاکسترنشینان سرزمینان آفتاب:

دگر به مویه‌نشستن.....

به کنج سینه دلم هرچه صبر کرد نشد

که غیر مُهره؛ کسی اهل تاس و نرد نشد

هزار رُستم دستان کنار میدان بود

یکی از این همه خنجر نبست و مرد نشد

زدند نعل سُم رخش را به پای شتر

چنان به تاشه که هرگز بلند؛ گرد نشد*

چقدر مزرعۀ زعفران چپاول گشت!

ولی دهان و لبی بو نداد و زرد نشد

نبود کاج ستبری که روی دار نرفت

نماند سرو بُلندی که دوره‌گرد نشد

بغیر اره به داد درخت؛ کس نرسید

بجز که تیغ؛ کسی چاره‌ساز درد نشد

از این گروه مخنث نمی‌جهد برقی

زدیم پتک به هر آهنی که سرد.....

نشد!

دگر به مویه‌نشستن چه سود و موکندن

که از چه هیچ یلی فاتح نبرد نشد

اگر ز شهر سیه‌جامگان ولو؛ یک تن

ز پیچ گردنه نگذشت و رهنورد نشد

خروش پیهم آتشفشان خموش مباد!

چو هر گدازۀ آن لعل و لاجورد نشد

* تاشه: در برخی از لهجه‌های پارسی هزارگی به معنای پنهان است.

یکشنبه بیست و نهم آبانماه (برج عقرب) 1395

کوپنهاگن زرکوب

http://zarkob.blogfa.com/

 

++++++++++++++++++

 

قصیده‌ای پیشکش برای زادگاهم هرات و کشاورزان نجیب و جشن زعفرانش که در تالار مولانا جلال‌الدین بلخی هرات؛ همین هفته برگزار می‌شود:

*******

طلای سرخ

ای هَریوایِ کهن! ای سرزمینِ باستان!

ای که نام دیگرت باشد بهشتِ این جهان

بر ندارد خاکِ پاکت نَخوت و کبر و غرور

سر فرو نارد هوایت بر شکوهِ کهکشان

ای نگینِ روشنِ کلکِ خراسانِ بزرگ!

زیرِ هر سنگِ تو پنهان؛ گنجهایِ شایگان

رودکی گر مولیان و ریگ آمو را سرود

من به سلما و هَریرود تو بگشایم زبان

سنگِ ناصاف هَرِیرودِ تو ما را بِستری است

در لَطافت چون پَرِ قو، در ظرافت؛ پرنیان

گر بروید تاکی از انگورِ لعلت روی گور

مردۀ صدساله گردد شرزه‌شیری پهلوان

این جهان تلخ را زنبور؛ شهدستان کند

گر زند یک بوسه بر انجیرِ سرخِ زنده‌جان

*****

گرچه پیش از این؛ میان کورۀ داغ تموز

اشک می‌بارید بهر قطره‌آبی باغبان

خنده می‌کرد آسمان و چشمِ دهقان می‌گریست

ابر؛ می‌غرید چون دیو سیاه بی‌عِنان

خَرمن ما از هجوم سیل؛ ویران بود؛ لیک!

روز و شب می‌گشت با آن آسیاب دیگران

خفتگان بودیم و خِیلِ شبروانِ شب‌تُبار

ساختند از استخوانِ سینۀ ما نردَبان

گرگهای تشنه‌بر‌خون، خیمه‌شب‌بازانِ شوم

تاختند و سخت!!!؛ بر این گلَّه در نقشِ شَبان

پیرکفتاران و روباهان و مشتی لاشخوار

در میانِ بیشۀ شیران گُزیدند آشیان

کورموشانی که در میدان کمر را بسته‌اند

گر بیاید موش از این سوراخ؛ بُگریزند از آن

در بِساطِ پهلوانانِ دروغین؛ آه! آه!

کز تَهَمتَن دسته‌گرزی مانده، از آرَش؛ کمان

*****

زین پس ای کاج سُتُرگِ سربُلندم شاد زی

کز تبرداران نخواهد بود بر تو پاسبان

زان که بر بازوی گُردان جوانت خورده است

مُهرِ عیاری ز واخان تا زَرَنجِ سیستان

ما ز پشت رُستمیم و... پهلوان در پهلوان!

رَخشهامان نگذرد با کوکنار از هفتخوان

پیکهای مُلک أُمِّیدیم؛ نه دیوان بیم

شبچراغیم و به‌چاه‌افتادگان را ریسمان

*******

مژده بادت چون هَریرود تو آبِستن شده

از هَریوازاده‌ای با نام سلمایِ جوان

چون ببیند؛ با سرانگشتان چه بَشکنها زند!

زایشِ لُولی‌وشانِ ابر را در آسمان

در دل او ماهیان؛ بیخار می‌رقصند؛ مست

رودها در رودها لبخند بر لبهای‌شان

باغبان! ای باغبان! ای باغبان! ای باغبان!

ای که باشد پینۀ دست تو مرهمهای جان

روزگارانی گر از این جادۀ ابریشمین

حُلَّه‌ها می‌رفت هر سو کاروان در کاروان

غم مخور چون می‌رود زین پس قطار اندر قطار

تا فراسوی زمین؛ پشتاره‌های زعفران

ای طلاهای سیاه و زرد! دامن در کشید!

زان که می‌آید طلایِ سرخِ ما دامنکشان

این طلای سرخ؛ دارد نامهای دیگری

از قبیلِ تاجِ جمشید و درفشِ کاویان

زعفران؛ تنها گیاهی نیست بر روی زمین

سوسنی‌دامان و زرین‌برگ و فصلی میهمان

زعفران؛ مهر است، لبخند است، پیوند است و عشق

هدیه‌ای پاک از خدایِ عاشقی؛ بر مردمان

*****

زعفرانکارا! کشاورزا! به بیل خود ببال

زان که دستت لایق بوسیدن است و جاودان

بر زمین بنشان نهال مهر؛ در نوروزِ پاک

کهکشانها عشق؛ خَرمن کن به فصل مهرگان

شنبه پانزدهم آبانماه (برج عقرب) نود و پنج خورشیدی

کوپنهاگن فضل‌الله زرکوب

http://zarkob.blogfa.com/

 

 

 

++++++++++++++++++++++

 

ساغر دیگر

تا حشر به دیدار تو پرپر زده باشد

مرغی که به بام تو دمی پر زده باشد

سر خم نکند بر در کس هیچ امیدی

یک بار به درگاه تو گر در زده باشد

از شهر؛ گریزان شود آن عقل که روزی

بر دامن صحرای تو چادر زده باشد

این اخم؛ بر ابروی تو ماری است که در باغ

بر شاخۀ گل خفته و چنبر زده باشد

ای مرهم داغ کهنم! قهر تو زخمی است

ناسور و نمکسود که نشتر‌زده باشد

خواهی که سرم بگذرد از هفت فلک؛ گاه

از من خبری گیر؛ ولو سرزده باشد

با این همه خوبی نکند جای خداوند

تصویر تو بر سردر محشر زده باشد!

این گونه که مستی کند امشب قلم من

شک نیست که بر یاد تو ساغر زده باشد

زان ساغر و این ساغر و آن ساغر؛ خیر است

ترسم که از آن ساغر دیگر زده باشد

شنبه 24 مهرماه ( برج میزان ) 1395 کو پنهاگن

http://zarkob.blogfa.com/

 

 

 

++++++++++++++++

 

وقتی که می‌خندی

رخت مثل بهار بلخ؛ گل گل می‌شود وقتی که می‌خندی

هوا سرشار از بوی قرنفل می‌شود وقتی که می‌خندی

تبسم را مکن ای گل دریغ از مرغ سر بر زیر بال خویش

که گنجشک لبانم عین بلبل می‌شود وقتی که می‌خندی

نمی‌دانم چه راز سربمهری خفته در نوروز لبهایت

که ذرات جهان یکسر به جُلجُل می‌شود وقتی که می‌خندی

نه تنها عاقلان بر دست و پای خویش؛ خود زنجیر می‌بندند

که هفت اندام عقل از بیخ و بن شُل می‌شود وقتی که می‌خندی

ملامت را ز برصیصای عابد بر گرفتم تا تو را دیدم

اگر کوه است ایمان؛ در تزلزل می‌شود وقتی که می‌خندی

به لطف گوشۀ چشم تو از البرز تا نوشاخ؛ راهی نیست

تمام رودها و دره‌ها پل می‌شود وقتی که می‌خندی

مکن لج بیش از این، اخم از جبین وا کن که حتا غورۀ انگور

چو کشمش در میان خم به غلغل می‌شود وقتی که می‌خندی

اگر سازش نداری با زمین خیر است! بر خورشید رحمی کن

که با منظومۀ خود در تعادل می‌شود وقتی که می‌خندی

نیم زرگر ولیکن خاک را زر می‌کند دستان پرمهرت

تمام واژه‌ها در من تغزل می‌شود وقتی که می‌خندی

پنجشنبه 26 فروردینماه 1395 (برج حمل)

کوپنهاگن زرکوب

http://zarkob.blogfa.com/

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

کرچ نسیم

 

غرور خار شکست و ز گل نشانه رسید

بهار؛ فصل غزلهای عاشقانه رسید

خبر دهید زمستان که سربزیر؛ گریخت

سمند سرکش نوروز؛ شادمانه رسید

که نوحه‌خوان زمستان نفس برید و نشست

که بال گرم پرستو به بام خانه رسید

که سایۀ نفس سردِ شیخِ زهدفروش

بر آستانۀ روی نگار ما نرسید

دگر ز باغ و نسیم و قناری و گل گوی

 که از ره سفر آن دلبر یگانه رسید

بگیر کرچ نسیم و رباب را سُر کن

که محفل طرب و عیش را بهانه رسید

بساز ما را ساقی! و محتسب را نیز

اگر چه با فلک و چوب و تازیانه رسید

چهارشنبه 18 فروردینماه (برج حمل) 1395 خورشیدی

http://zarkob.blogfa.com/

 

 

+++++++++++++

 

نوروز؛ پیام‌آور عشق

نوروز؛ پیام‌آور عشق است و امید است

پیکی که لبش نامه‌بر مهر و نوید است

شیپور رهایی ز سیهچالۀ اندوه

مهمان عزیزی که ز تبعید رسیده است

این جشن طبیعت  نه ز گبر است و نه هندو

نه هُولی و دیوالی و نه سَدَّه و عید است

از مقدم این نادره‌مولود مُبارک

شریان شده هر مویرگ و هرچه ورید است

در سایۀ نوروز؛ بخندید و ببالید

کاین دولت جاوید؛ خوش‌اقبال و سعید است

بر مقدم نیکوش؛ بریز ید و ببیزید

هرقدر؛ به پستو عسل و نقل و نبید است

بگذار بخوانند مرا داعش و غالی

هرکس که نخواند به بزرگیش؛ پلید است

-------------------

ای دسته‌گل تازه بیا تا بدر آییم

زین چاه جمادات؛ که تب‌لرزه شدید است

زیبا شده‌ای! بی‌حد و اندازه و توصیف

این گفتۀ من سخت؛ به تکرار و اکید است

بر خیمۀ خورشید؛ بزن چاک که مهتاب

بی‌پرده بداند چه سیاه و چه سپید است!

از کافر و از مؤمن؛ فتوای من این است:

بر هر که فتد سایۀ چشم تو شهید است

من منکر پیغمبریت نیستم اما

افسوس که إِعجاز تو آیات حدید است

با آن که ندارم سر تقلید ولیکن

بین تو و من رابطۀ پیر و مرید است

روحم به کفت تار ربابی است که دایم

با زخمۀ انگشت تو در گفت و شنید است

گه مویه کند؛ گاه؛ چو نی؛ زار  بنالد

گه دور شود از نظر و گاه؛ پدید است

جز عشق؛ که داند که چه ربطی گه دیدار؟

بین تپش تند دل و لرزش بید است

از چاه؛ به سودای تو بیرون شده یوسف

بگشای سرِ کیسه که هنگام خرید است

ابروی تو این خنجر لیزرشده گویا

شمری است که سرلشکر بی‌رحم یزید است

در هم مکش آن را! یله کن اخم! که ما را

در چنبر صد خنجر خونریز؛ کشیده است

سر خم نکند بر قدم سبزۀ فردوس

یک بار؛ غزالی که به دشت تو چریده است

بگذار که پاییز و زمستان به هم افتند

کز رفتن‌شان نانک ما گرم و ترید است

با داشتن شاهکلیدی چو تو؛ ما را

دیگر چه غم از گم‌شدن چند کلید است

چهارشنبه 26 اسپندارمذ (اسفندماه یا برج حوت)

1394

کوپنهاگن

http://zarkob.blogfa.com/

 

 

 


بالا
 
بازگشت