میر عبدالواحد سادات

 

بلخی ام من بلخی ام من بلخی ام
شور دارد عالمی از تلخی ام

( مولانا)

 

دوستان گرامی :  

درین روزها که اعتراضات گسترده در رابطه به توافق دولت های ترکیه وایران مبنی بر ثبت « مثنو معنوی » خداوندگار بلخ ؛ بمثابه میراث مشترک ایندو کشور درسازمان جهانی یونسکو ؛ جریان دارد ؛ نوشته با ارزش محقق سرشناس ایرانی ؛ جناب باقر « معین » که سالهای متمادی مسولیت بخش فارسی بی بی سی را عهده دار بود از صفحه فيس بوک شان به دوستان عزيز تقديم ميدارم.

بی نیاز از تذکار خواهد بود ؛ که هرگاه اغراض خاص سیاسی مطرح نباشد ؛ همین نوشته به تنهایی گویایی تمام حقایق در زمینه میباشد.
خداوندگاربلخ ؛ مولانا جلالالدین بلخی ؛ رومی ؛ و اثر ماندگار شان « مثنوی معنوی » که بقول حضرت مولانا جامی « قرآن در زبان پهلوی » میباشد ؛ به انسان و انسانیت تعلق دارد و این هردوتقسیم نا پذیرو سرمایه معنوی بشریت پنداشته میشود.

            با حرمت 

                               میر عبدالواحد سادات

 

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
========
این گزارش را
۹ سال پیش و به بهانه هشت صدمین سالروز تولد مولانا نوشته بودم. مولانا در سرزمین بلخ و در خراسان بزرگ زاده شد و در قونیه جان سپرد. می خواهم دو نکته را یادآوری کنم. 
یک: بنایی که در می گویند محل تولد اوست در واقع مدرسه و خانقاهی است که پدرش، سلطان العلما، در آن درس می گفته. 
دو: هنوز هم به نکته پایانی این گزارش باور دارم که: از بلخ تا قونیه، بسیاری با نزدیک ساختن خود به مولوی می خواهند در افتخارات سال و نام مولوی سهیم شوند، اما از جهان بینی او بیش از ٨٠٠ سال دورند. خویشان واقعی مولوی، شاید شهروندان جهان فردا باشند.

 

 

از شعرمولوی تا شهر مولوی

باقر معين

در ایام نوروز امسال  فرصتی پیش آمد که در بلخ باشم و شبی را  با آشنایان اهل فرهنگ  بگذرانم. برای من بلخ حال و هوای غمزده ای دارد. با اینکه نباند چنین باشد. درخت های بلند و سر به فلک کشیده.  دشت هموار و سبز و مردمی با گام های آهسته. بلخ اما شهر ویرانی هاست.  دیدن ویرانی ها و شنیدن داستان ها از زندگی سرآمدان آین شهر و دیار، بیشتر برای عبرت آموزی خوب است  تا شاد شدن.
با آشنایان به زیارت رابعه بلخی می رویم. گورش مثل خودش افتاده  است و تنها.  لابد چون زن  بوده درخور زیارتگاه و بارگاهی نبوده. چون در کنار گور او آرامگاهی است بس با شکوه اما نیمه ویران از خواجه پارسا.
مزار رابعه یک متر بالای زمین و یک متر زیر زمین است. از پنجره ای دولا می شوید و به زحمت پایین می روید. اتاقی کوچک، دلگیر و تاریک.  گور رابعه این اتاقک را پر کرده و شما را به یاد داستان هایی می اندازد که در شب اول مرگ از فشار قبر می گویند.
رابعه که هم عصر رودکی بود در شمار عارفان بزرگ است و نخستین زن شناخته شاعر به فارسی. داستان مرگ و عشق  رابعه ساده است. گویا پدرش از عرب های بلخ بود. حارث، برادرش، غلامی داشت به نام بکتاش. رابعه عاشق بکتاش شد. حارث رابعه را به زندان افکند و به گفته خود رابعه "عشق او باز اندر آوردم به بند." و گویا سر انجام برادرش او را کشت. رابعه با خون خود بر دیوار زندان این رباعی را نوشت و با فروتنی برادر را چنین دعاکرد:
 
دعوت من بر تو آن شد, كايزدت عاشق كناد 
بر يكی سنگين دلی نامهربان چون خويشتن 
تا بدانی درد عشق و داغ مهر و غم خوری 
تا به هجر اندر بپيچی و بدانی قدر من
 
زنان و مردان جدا جدا به درون مزار رابعه می روند و می آیند. زنانی را دیدم که با شوق به درون می رفتند و با اشک بیرون می آمدند. پیش خودم می گفتم که شاید آن ها هم مثل رابعه درد عشق داشته اند. و راز دل خود را به رابعه گفته اند. رازی که لابد با خود آنها به گور خواهد رفت.
بلخ کجاست؟ رود آمو مرز کنونی افغانستان است با ازبکستان و تاجیکستان. اگر رو به جنوب و پشت به آمودریا بایستید  در روبرو دشتی می بینید پهناور و هموار. در میان این دشت زمانی شهری بوده است بسیار آباد و بزرگ  که نام آن باختری یا باکتری بوده و بعد ها بلخ شده است. تاریخ ما پر است از نام دانشمندان و شاعرانی که از این شهر برخاسته اند. آن چه ما امروز بلخ می گوئیم شهرکی است بسیار کوچک در میان ویرانه هایی که از شهر باستانی بلخ بجا مانده.
 
بلخ نام استان یا ولایتى هم هست که مرکز آن  شهر مزار شریف است و در سی کیلومترى شرق شهرک بلخ است.
در کنار مزارع سبز و در میان باد و خاکی که می وزد مردان دستار به سر و زنانی چادری  را می بینید که به زندگی، دکانداری و زراعت مشغولند و کودکانی که سائل اند و به دنبال جهانگردان می دوند.
می گویند زردشت زمانی  نزدیک به ٣٠٠٠ سال پیش در این شهر  پیامبری خویش را اعلام کرد و ٢٥٠٠ سال پیش هزاران تن برای شرکت در جشن های معبد آناهیتا به این شهر می آمدند.
در باره شهر قدیمی بلخ  و تاریخ چندین هزار ساله اش  بسیار نوشته اند. در هرگوشه ای از این سرزمین اثری از تمدنی است باستانی؛ هخامنشی ، ساسانی، کوشانی،  یونانی، بودایی، زردشتی و اسلامی.  از دودمان هایی هم  که بر این شهر فرمان رانده اند، آثار بسیاری بجاست در هم تنیده  از همه این تمدنها.
میزبان ما  مردی است تنومند از رسته جنگاوران. درس نظامیگری خوانده و داستان ها دارد از سیاست و جنگ. اززندان های افغانستان، از شکنجه های طاقت فرسا، از جنگ در کنار نجیب الله با مجاهدین و بعد  جنگ در کنار مجاهدین  با طالبان و بعد وزارت و رها کردن وزارت.
شب که می شود سکوت بر این دشت سایه می افکند.  واقعيات پیش رو وقتی تلخ است بازگشت به گذشته شیرین ترین پناه است. همه گویی از خوابی  دراز برخاسته ایم که تاریخ بر دوشمان سنگینی می کند. و چه خوشتر از حال و هوای مولوی و روزگار او و نگاه به این زمانه  در پرتو همان روزگار.
میزبان ما هیچ شباهتی حتی به یک نظامی پیشین ندارد. افتاده است و کم سخن اما نغزگو.  اهل کتاب و شعر و به گفته خودش ناپرهیزی های زندگی است. در این زمانه  پر جنب و جوش و ناپیوستگی، او هم، مثل بسیاری دیگر، با شک و تردیدهای مولوی دمسازتر است و با آنها بیشتر زندگی می کند تا  یقین های او.
در کنار او استادی است مولوی شناس که زندگی اش را وقف مولوی کرده است.  کسی که همه اصطلاحات مثنوی را می داند و در باره هر واژه ای که مولوی نوشته و هر نکته اى  که گشوده نظری دارد.  طنز در کلامش موج می زند و لحن و لهجه دلنشین بلخی اش گوش را جذب می کند.
میزبان، که اهل جدل هم  هست، از استاد مولوی شناس می خواهد که بیتی از مولوی را تفسیر کند. ومیزبان  استاد را رها نمی کند.  و او می  پرسد و دنباله دارد شب.
در میان ما پزشکی است اهل ایرلند که کارش  جستجو و پژوهش برای پیشگیری از بیماری ایدز و مداوای دردهای بی درمان آن است. او که سال ها در کنار آوارگان افغان کار کرده اکنون در شمال افغانستان کار می کند و سر انجام به این نتیجه رسیده که باید از رهبران دینی کمک بگیرد که مردم را در مساجد از خطرات و راه های ابتلا به این بیماری آگاه کنند. او می گوید مردم افغانستان در مساجد گوش شنواتری دارند.
پزشک ایرلندی اهل معنا هم هست و می خواهد بداند چگونه مولوی، کسی که هشتصد سال پیش در این شهر زاده شده، چنان اندیشه های جهانی داشته و فراتر ازمرزهای  زادگاه و کیش و نژاد تا افق های بالاتر رفته و از انسان و جهان سروده است.
آیا او فردی است استثنایی یا نماینده شیوه تفکری که در آن جامعه بوده. و اگربوده بر سر آن شیوه تفکر چه آمده و چرا مردمان همین سرزمینی که مولوی از آن برخاسته، و سرزمینهای دیگری که بر مولوی ادعا دارند، این روزها در قفس های خودساخته زبان و نژاد و مذهب و مرز چنین گرفتارند.
استاد مولوی شناس  شعر می خواند، به گفتار مولوی اشاره می کند و از آن شاهد و دلیل می آورد.  پزشک ایرلندی، اما در رفتار امروز مردم به دنبال مدرک و دلیل است و می پرسد پس آن خوی فرشتگی کجا رفت؟  بر سر آن پویایی ها و نوآوری های مولوی چه آمد؟
دو سه تن دیگر هم وارد بحث می شوند. یکی اهل تعلیم است و دیگری شاعر. آنها هم  از ابوسعید ابوالخیر و از سنایی غزنوی وعطار نیشابوری و دیگران به عنوان پیشگامان مولوی می گویند.  بحث داغتر می شود و صحبت از جهان بینی متفاوت او به میان می آید. شاعر جوان بلخی  سنت شکنی مولوی را حاصل  تجربه مولوی از سفرها و آشنایی اش با زندگی در روم و آمیزش با فلسفه یونان و کلام و عرفان در دمشق آن زمان می داند.
حضور استاد مولوی شناس این حسن را دارد که بلخ را خوب می شناسد و می تواند در باره معبد بودایی نوبهار و مسجد نه گنبد و آرامگاه رابعه بلخی و بسیاری دیگر از آثار تاریخی مستند بگوید.   او از گذشته می گوید، از شهر تاریخی بلخ که  از جملۀ قدیمی ترین شهر های جهان بشمار می رود،  با یک حصار بزرگ و دایره ای شکل که گویا چند هزارسال پیش بنا شده است.
دیدن ویرانه های بلخ دود ازنهاد هر کس می تواند  بر  آورد. آن چه روی زمین به جای مانده  در حال ویرانی است و آن چه زیرزمین بوده،  و در دسترس، به غارت رفته است.  پس از چند دقیقه راه رفتن در میان این ویرانه ها  در گوشه و کنار  این دیوار و حصار گودال هایی را می بینی که یغماگران همین روزها هم در آن ها کاوش می کنند.
گرچه من با رها به بلخ رفته بودم اما استاد مارا به جاهایی برد که تاکنون ندیده بودم و بدون اوهم پیدا کردن آن آسان نبود.  نخست به دیدن مسجد ٩ گنبد رفتیم که از آن گنبدی نمانده و بیشترستون های آن ویران شده و حتی کاشی های آن هم به گفته اهل محل در بازارهای پیشاور به فروش رفته.
پس از مسجد، استاد ما را برد از کوچه پس کوچه های پرخاک بلخ در میان کشتزارها و بعد از چند جوی آب و چند باغ با دیوارهای نیمه  ویران گذراند که زن ها درآنجا لباس می شستند. و ناگاه از کوچه دیگری که گذشتیم دربرابرمان بنایی مخرویه اعلام حضور کرد.
استاد گفت:  "رسیدیم.  اینجا خانقاه سلطان العلماست  و مکتبی که مولانا در آن از پدر درس آموخته."
برای لحظه اى هم که  شده  واژه  خانقاه را فراموش کنید.  خانقاهی نبود. بنایی بود ویران شده و پر از زباله که دیگر نه سقفی داشت و نه دری و نه دیواری.
در حالی که استاد می گفت  در همین جا جلال الدین محمد بلخی، پسر سلطان العلما، کودکی اش را گذرانده و در همین جا درس خوانده و تا وقتی پدرش با او به نیشابور و ری و دمشق و سرانجام قونیه کوچ کرد، جلال الدین جوان اینجا بوده است،  ناگهان تاریخ زنده شد و چشم ما به کودکانی افتاد که در انجا درکنار آن خانقاه ویرانه داشتند بازی می کردند.
از دیدن این صحنه، و این خرابه که زمانی جایگاه دانش و عرفان بوده،  شهر قونیه به یادم آمد و آرامگاه  سلطان العلما و فرزندش جلال الدین که چون زیارتگاهی مقدس است و  پر از زائر.
استاد می گوید: "هنوز کسی به فکر بلخ و بازسازی فرهنگی  آن نیست. و آن چه هم که مانده زیرپا له خواهد شد."
از بلخ تا قونیه،  بسیاری  با نزدیک ساختن خود به مولوی  می خواهند در افتخارات سال و نام  مولوی سهیم شوند، اما از جهان بینی  او بیش از ٨٠٠ سال دورند.
خویشان واقعی مولوی، شاید شهروندان جهان فردا باشند.

 

 


بالا
 
بازگشت