شهلا لطيفی

 

طلوع نو


وقتی نوباوه بودم با خود می اندیشیدم
که روزی از این شهر آفت زده خواهم گریخت
سرم را در دامان سکوت پیچانیده
از جاده های پرهیاهو خواهم رفت
***

در تنهایی شب 
سکوت درخت بید حویلی همسایه را به یاد می آوردم
چراغ های بی نور کلبه محبت 
و شمعدانی های غمگین مادربزرگ را به یاد می آوردم
و پدربزرگ/ بابه جان که با مجله آلمانی اشپیگل بر دست 
عینک های ذره بینی قهوه ای به چشم
با سری بی مو 
تبسم ملیح بر لب
زیر صندلی گرم زمستانی روبروی من نشسته
منتظر فروزندگی شمع ها می بود
و من داشتم با خود می اندیشیدم
که روزی از تمام نداشته ها خواهم گریخت
***

می اندیشیدم که سرانجام بندها را خواهم گسیخت
دوباره مشتاقانه به باغ های سبز کودکی خواهم رفت
و گاهی که سنگ حوادث دری خانه ما را می کوبید
مادرم آبستن کودک دگر
از درد چون ابر می غرید
با خود می اندیشیدم روزی از این شهر جنون زده خواهم رفت
***

در قحطی زمستان ها
روی پله چوبی شکسته 
که پدر توانایی ترمیم ش را نداشت
منتظر گرمی آفتاب نشسته
با خود می اندیشیدم که روزی از این شهر مصیبت زده
از چنگ و دندان دغدغه های زندگی
با زدودن خاطره های تلخ
آسمان را سفت خواهم چسبید
با ستاره ها تا ابد آرام خواهم خوابید
***

با خود می اندیشیدم
که روزی در گرداب نیستی ناپدید خواهم شد 
و در طلوع نو دوباره بیدار خواهم شد
و با چنان حس خوشبختی 
از روزنه آفتاب به کتاب های کهنه پدرم می نگریستم
و شتابزده زیر پتوی گرم آرام می گرفتم
و یکی یکی کتاب ها را با دستان شوق زده می گشودم
تا از دام پس کوچه های حقیقت
از دنیای اسیر شده به دست بیگانگان
در فضای سبز افسانه ها خلوت کنم
و با سحر و جادوی قصه های بومی 
به دیار محاصره شده هرگز برنگردم


11-05-2016

 

+++++++++++++++++++++++

 

شعر بلند که از عشق و علاقه وافر درونی من می گوید:

دیوانه ام
دیوانه باغ 
دیوانه غچی های مست و کلاغ

دیوانه آن عطر می خاص از بوسه های ناب
***

دیوانه ام
دیوانه قرار
که فقط سر بنهم آرام در آغوش یار
***

دیوانه ام
دیوانه سحر 
که نیایش را لمس میکند در پرده ای شفق با چشمان تر
***

دیوانه ام
دیوانه درخت سیب
نخل بید و چنار

دیوانه ای کوه 
صحرا
آب خلیج شور 
آب خنک جویبار
***

دیوانه ام
دیوانه کودکان داغدیده روزگار
دیوانه اسب، آهو 
گربه زخمی و سگ آسیب دیده ی بی خانمان
***

دیوانه ام
دیوانه کتاب
چراغ
دیوانه نور دریاچه ای که فروغ می بخشد بر قلب تار


دیوانه ام 
دیوانه قلب رؤوف 
فرد صادق
و ارزانی تبسم های عشق بر سر و روی کودک زار
***

دیوانه ام 
دیوانه خاطرات کودکی
درختان سیب
آلو
دیوانه باغچه های سبز «دارالامان»

دیوانه ام 
دیوانه نان تازه تنوری
که زینت بخش سفره شام و نهار ما بود
دیوانه ای دست پخت مادر
هوای بی غبار خانه چهاردهی
گلخانه ای آراسته با رنگ بهار
***

دیوانه ام
دیوانه ای صدای همبازی های قدیم
دوستان همکلاسی
و عاشقان پاک نوجوان

دیوانه ام 
دیوانه ی آزادی
دیوانه ای که در قلمرو متروک زمان مصمم بپا ایستاده است
چون شیری غران

شهلا لطیفی 
10-10-2016

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

شجاعت

آنقدر شجاع شده ام که حتی از خود نمی ترسم
از سایه خود که به روی دیوار باغ
نقش عنکبوت (بیوه سیاه) را بازی می کند

از درخت بلند کاج 
که در شب طوفاني چون ناقوس پرصدا
نغمه آزادی را در گوش من می سراید

آنقدر شجاع شده ام که دیگر
از گرگ و دام مهیب جلادان احساس نمی گریزم 
با خنجر برنده، تکه ای زبان را از حلق شان میدرم

آنقدر شجاع شده ام که با خود پیمان بسته ام تا بخندم
و گاهی که تندباد حوادث لابلای تنهایی هایم می وزد
پا به پا با خدای عشق 
دلیرانه برقصم

 

شهلا لطیفی

09-11-2016

 

=================

 

کتاب مقدس- شعری به سبک آزاد است که از فساد اجتماعی و جهل و نادانی می گوید:

 

دختری را باردار می کنند
زنی را به آتش میکشند
نوزاد دختری را ننگ می نامند
هنرمندی را
روسپی افکار مسموم و زهرآلود شان می سازند
لقمه فقیر می دزدند
بی رحمانه خون را در فضای عشق می پاشند
با تیغ سر می زنند و از خشم نمی گریزند
با لمس تن پسربچه ای
عطش هوس های شان را سیراب می کنند
با فساد می خوابند
با دروغ همراه اند 
با ربودن عفت از بستان نوباوه ای
در تاریکی های شب با آرامش به خواب میروند
و گهی که آفتاب چشم می بندد
میزبان شیطان می شوند
مگر هنوز هم
با خصلت فکری 
بی هیجان 
در سوراخ تاریکی ها میروند
تا کتابی را بگشایند
کتاب “مقدس” را 
کتابی را که بیش از هزار بار خوانده اند
از عطرش گناه وجدان را پوشانیده اند
کتابی را که 
در میانش با مکر و حیله شنا کرده اند
و جسم بی جانش را لای حریر پربهایی با خجسته گی پیچیده اند
روز و شب با چشم و دهن پر از فتنه 
آن کتاب را بوسیده اند
ولی هرگز به معنی اش پی نبرده اند
فقط کورکورانه
به جسم آدمیت شلاق زده اند
و عزتی را برباد داده اند
ناآگاه که فراتر از شیطان
همگام با بی دینان
پا گذاشته اند بر فراز آتش جهنم

 

 

شهلا لطیفی

08-10-2016

 

 

++++++++++++++++

 

سروده ی بلند( یک پسربچه) با مقدمه کوتاه که چگونه و چرا کودکان به سوی رقص اجباری کشیده می شوند.

رقص هنر موزون است; در رقص جسم و روح انسان به یکدیگر پیوست می شوند; و رقص ریشه و تاریخ باستانی دارد. رقص نماد شادی و وجد انسانی است. اما زمانی که یک کودک/دختر/ پسر, یک زن و حتی یک مرد با جبر زمان به روی صحنه هوس و خوش گذرانی جاهلان کشانده می شوند، آن وقت رقص شلاق جنایت بر اندام انسانیت است:

من یک پسربچه ام
پسربچه ای زخمی
موجود سراپا افسرده ی
که دستانم خاک را دوست می دارند
زایش طبیعت را که سبزه نو به ما هدیه می دهد
روحم آسمان را دوست می دارد 
غرش طوفانش را 
رنگ نیلی فامش را
و ابرهای شبگونش را 
که چون من گاه گاهی از دل سخت می گرید

من یک پسربچه ام 
لاله ای آسیب دیده ی که
در کشتزار جنون زده ای هستی زمان
مرا با داغ از ساقه بریده اند

مادرم بیمار
پدرم معتاد
خواهرم برده ای مرد ستمکار
و من رقاصه ای به روی پهنه ای بی بند و باری نبود انسانیتم 
که در پاهایم زنجیر ستم را با اشتیاق پیچیده اند
تا من برقصم
به روی فرش قرمز اتاقی که از درون پنهان است
میان خانه ای که در پیچاپیچ یک کوچه زخمی و جنگ زده زمان 
سرپوشیده و نهان است
با بی میلی برقصم

تماشاگران من 
مردهای که زنده شده اند از نو
زنده شده اند با بوی نفس های من
تماشاگران فاسدی که با دستان درشت شان
از فقر آدمیت فقط گلهای مرده چیده اند
و مرا چون عروسک لال و بی زبان
با تمسخر و لجاجت با خدا
در صحنه هوس های از بند گسیخته انسان می کشانند
تا دل های کبود شان را 
عطش هوس شان را 
دردهای نهفته شان را 
آوارگی حس گمشده و ویران شده شان را 
با چشمان پرطمع در من بنگرند
مست شوند
بخندند
خود را فراموش کنند
در آفاق گشادست معصومیت من
تاریکی شب را باید بریزند
سرد شوند
آرام بگیرند
و مرا 
من، پسربچه ای زخمی را 
بی جان و روح
بدون شوق و تضرع
در صحنه رقص با غم رها کنند
و خود بروند به سراغ انهدام شان
به خانه های شان
به سوراخ های تاریک و نم کشیده افکار شان
بی روح 
ناشاد 
بی احساس
چون دیوار

شهلا لطیفی
07-05-2016

 

 


بالا
 
بازگشت