پوهاند جنرال عبدالعزيز عازم

 

به بهانة چاپ مجموعة كامل آثار استاد واصف باختري

 

محمد شاه واصف باختري، رفيق شخصي من بود. آرمان و هدف مشترك داشتيم. هردو در درد وطن و مردم مي‌سوختيم. او با گام‌هاي استوار و آگاهانه از راه پر پيچ و خم و پر فراز و نشيب خاص به سوي همان هدف والاي اجتماعي در حركت بود؛ البته با اين فرق كه آن رفيق والا گهر امروز در جامعة افغاني و بشري دست پٌر از بلور دارد و من تا هنوز نتوانسته ام يكي از سفالينه‌هايم را به پيشگاه نسل جوان وطن عرضه كنم و ناگزير دست به دامن اقبال بزرگ مي‌شوم كه مي‌گويد:

يك لحظه مخور حسرت آن را كه نداري

راضي به همين چند قلم مال خودت باش

لذا به سرعت خودم را فراموش مي‌كنم و بر مي‌گردم به سوي دوست و رفيق ارجمندم محترم استاد باختري.

استاد باختري داراي خصال بسيار شايسته است و به نظر من عاليترين سجيه اش فروتني است. او تواضع را به حدي رسانيده كه سخنان بلورين و الماسينش را سفالينة چند بر پيشخوان بلورين فردا مي‌نامد.

صفت بزرگ ديگرش تقوي هست، تقواي فردي، اجتماعي و سياسي او كم نظير است.

او هرگونه خودخواهي و انانيت را از همان آغاز جواني در خود كشته است و به حد كافي در مورد ديگران اعم از گذشتگان و معاصران حق‌شناس است و مسؤولانه برخورد مي‌كند.

باختري هرگونه تعصب در برابر هموطنان خود را در همان دوران شباب در دل و دماغ خود از بين برده و عاقلانه و بزرگوارانه سخن گفته است.

روزي در يك محفل ياد بود شادروان صديق روهي، استاد باختري سخنراني ايراد كرد. در ختم محفل من و روان‌شاد استاد عبدالشكور رشاد به خانه رفتيم و در خانه دو ساعت روي سخنراني عالمانة باختري صحبت كرديم كه ما هردو از ته قلب به باختري عزيز در غياب ايشان آفرين‌ها گفتيم.

باختري هيچ كسي را تحقير نمي‌كند. حتا اشخاصي كه از لحاظ دانش و كركتر هر قدر ضعيف باشند، او بزرگوارانه و دلسوزانه با آنها برخورد مي‌نمايد.

هيچگاه به خاطر جاه و مقام از آن جايگاه رفيع معنويت كه داشته، تنزل نكرده است.

استاد باختري به معناي دقيق كلمه يك افغان است به جرأت مي‌گويم اگر صد سال در مهاجرت به سر ببرد باز هم يك افغان سُچه و فرزانه اصيل بلخ باقي مي‌ماند. او صد در صد مصداق اين سخن موليناي بزرگ است:

بلخي ام من بلخي ام من بلخي ام
شور دارد عالمي از تلخي ام

 

استاد واصف باختري عاشق انسانيت است او انسانيت علامه اقبال لاهوري را خيلي زيبا ستوده است:

در بخشي از يك شعر قديمي اش به عنوان پدرود به هنرمندان و اهل انديشه و قلم چه زيبا درس مي‌دهد:

گوهر فروختن به نگاه من ابلهي است
آنجا كه ارج رشته و مرجان برابر است
در كارگاه ديدة ابناي روزگار
سنگ سياه و لعل بدخشان برابر است
در اين چمن كه كور بود چشم باغبان
خار و خس و بنفشه و ريحان برابر است

 

و بخوانيد كه در برابر دزدان متاع هنر به آدم‌هاي با ارزش وطن چه گونه هوشايري مي‌دهد؟

 

گرچه صد مهر به لب‌هاي خموش من و تست
آنچه ره در همه جا برده خروش من و تست
زان كه لافد كه خريدار متاع هنر است
دور شو دور كه در فكر فروش من و تست
واي اگر قافله سالار به بيراهه رود
با چنين بار امانت كه به دوشت من و تست

 

در پايان از بيان سجايا، صفات و فضايل استاد سخن باختري به عجز خود معترف هستم و از خواجة شيراز مدد مي‌طلبم و مي‌گويم:

عزيزم واصف باختري!

آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري.

 


بالا
 
بازگشت