هارون یوسفی

 

داستان  بالاپوش یا شنل

 

یکی از معروفترین داستانهای کوتاه در ادبیات جهان- داستان  بالاپوش یا «شنل» است. نویسندهء این داستان -  الکسی نیکولایوویچ گوگول « ۱۸۰۹ -۱۸۵۹ » یکی از بزرگترین و با استعداد ترین نویسنده ها و نمایشنامه نویس های روس و جهان به شمار میرود.

مفکوره نوشتن این داستان برای گوگول در سال ۱۸۳۴ به وجود آمد و نویسنده٬  این اثر  را در سال ۱۸۴۲ -یعنی هفت سال بعد از آن به پایان رساند.

پیش از خواند داستان٬ لطفن به گفته های بعضی از بزرگان ادبیات جهان در مورد نویسنده و  به خصوص همین اثر او توجه کنید:

«ما همه از زیر بالاپوشِ گوگول برامدیم» -فیودور داستایوفسکی نویسنده بزرگ روس

«اگر داستان کوتاه شنل یا بالاپوش نوشته نمیشد٬ شاید بسیاری از داستان های کوتاه که توسط  تورگینیف٬ موپاسان٬ چخوف٬ اندرسن و جویس نوشته شده اند٬ به وجود نمی آمد» -فرانک اوکانر نویسندهء آیرلندی

- «او برتر از دیگر نویسندگان و نما یشنامه نویسان است- حتا شکسپیر»- دمتری میرسکی

« گوگول- پدر نثر زبان روسی است»-  بیلینسکی منتقد بزرگ روس

« زیر تاثیر نوشته های گوگول٬  توانستم تا رمان فرانسه رااز سبک کلاسیک و رمانتیک خارج کنم و به آن حالت ریالستیک ببخشم»- گوستاو فلوبر نویسنده بزرگ فرانسه.

و این هم خود داستان


 

نوشتهء:  نیکولای واسیلوویچ گوگول

برگردان از زبان روسی:  هارون یوسفی

شنل یا «بالاپوش»

 

در یکی از ادارات دولتی… بهتر است نگوییم درکدام اداره. چون هیچ ‌کس به اندازه‌ی کارمندان اداری، صاحب‌منصبان، افسران یا به ‌طور‌کلی هر فرد اداری دیگر٬   زود رنج نیست .در شرایط امروز ٬ آدمها هر  اهانتی را که مستقیمن به شخص خودشان وارد می‌شود٬ آن اهانت را به تمام جامعه تلقی می‌کنند .  همین چند روز پیش یک مامور پلیس محلی (دقیقأ به خاطرم نیست از کدام ناحیه و شهر) شکایت می‌کند و در آن شکایتنامه٬ با قاطعیت مدعی می‌شود که دولت و تمام قوانین٬ به مسخره گرفته شده و به‌ نام مقدس شخص خودش نیز اهانت صورت گرفته  و برای اثبات مدعای خویش٬ دوسیه قطوری حاوی نوشته‌هایی بسیار خیالی٬ به عنوان سند٬ ضمیمه کرده بود که در این نوشته‌ها، تقریبا در هر  صفحه یک‌بار، ذکری از یک پلیس مست به‌میان می‌آمد . بنابراین برای جلوگیری از ایجاد هرگونه سوء‌تفاهم٬  بهتر است اداره‌ی مذکور را “یک اداره” بنامیم .

به این ترتیب؛ در ” اداره‌ای” ، ” کارمندی ” خدمت می‌کرد . این کارمند از نظر چهره ظاهری به‌هیچ‌ لحاظ وجهه مشخصه‌ای نداشت : مردی کوتاه‌ قد،  با روی پر از آبله و سرخ‌ مو بود . چشمانش حالت چشمان نزدیک‌ بین را داشت . قسمتی از پیشروی سرش کل و کومه هایش پر از چین و چروک بودند . رنگ رویش هم به رنگ و روی اشخاص بواسیری … شباهت داشت ٬ اما چاره  چیست!  گناه آن به گردن آب و هوای سن‌پترزبورگ است .

از جهت رتبه‌ی اداری، (همیشه موضوع رتبه را باید پیش از هر چیز روشن کرد) این کارمند به آن دسته از کارمندانی تعلق داشت که معمولن پایین رتبه ابدی خوانده می‌شوند و چنانکه خواننده اطلاع دارد، این دسته آدم ها٬ بهترین زمینه را برای شوخی و مسخرگی نویسندگان فراهم می‌آورند که آن‌هم باز برمیگردد به عادت شریف مسخره ساختن کسانی که قدرت چندانی ندارند .

نام فامیل او «باشماخچین »  از کلمه ی ” باشماخ ” به‌معنی «بوت» مشتق شده است . اما اینکه چه وقت و کدام ساعت از روز و چگونه این کلمه به وجود آمده ٬ این خودش یک معما است . هم پدر و هم پدر کلانش هر دو و حتی شوهر خواهرش و خلاصه تمامِ  «باشماخچین‌» ها همیشه موزه میپوشیدند و سال سه بار،  تلی  موزه هایشان را  نو میکردند  . نام کوچکش «آکاکی آکاکیویچ» بود . شاید این نام به نظر خواننده عجیب و ساختگی به نظر بیاید٬  اما با اطمینان میگویم که هیچ‌گونه قصد ظاهرسازی در این انتخاب دخالت نداشته است و تنها شرایط در هنگام نامگذاری وی چنان پیش آمده بود که انتخاب هر نام دیگری را مطلقن ناممکن میساخت . در حقیقت جریان از این قرار است :

اگر حافظه‌ ام درست یاری کند، «آکاکی آکاکیوویچ» در شب 22 مارچ متولد شد . مادر مرحومش، همسر کارمندی اداری و زنی ساده و مهربان، تمام مقدمات لازم را برای مراسم  نامگذاری و غسل طهارت تهیه کرد . هنگام انجام مراسم٬ مادر هنوز از تخت پایین نیامده بود و رو به دروازه دراز کشیده بود و پدر تعمیدی کودک، «ایوان ایوانوویچ یروشکین»،  که مردی استثنایی و کارمند ارشد سنا بود، و مادر تعمیدی بچه، «آرینا سمینوونا بلوبوروشکووا»، همسر مفتش پولیس ناحیه‌ و زنی نهایت پاکدامن، در پهلوی تخت اش ایستاده بودند.
ابتدا سه نام به مادر پیشنهاد شد :  موکیا، سوسیا، و خوزدازات . اما مادر با خودش فکر کرد : ” اوه ... ، چه نام های عجیب و غریبی! ”   برای فراهم آوردن رضایت خاطر مادر٬  صفحه‌ای از جنتری کلیسای اوٍُرتودوکس را گشودند اما باز هم، سه نام کاملن عجیب و غریب و بیگانه آمد : ” تریفیلی، دولا، و اراخاسی .

زن با خودش  گفت  : ” نی  دگه! این بلای آسمانی است .

جنتری را ورق زدند و این‌بار به نام های «پاوسیکاخی» و «واختیسی» برخوردند .

 مادرش گفت:

«نی دگه٬ بهتر اس همو نام پدرش را بالای او بگذاریم . پدرش «آکاکی» بود بگذار نام پسرش هم آکاکی باشد» .  و به این ترتیب بود که او« آکاکی آکاکیوویچ» نامیده شد .

بچه را غسل تعمید یا غسل طهارت دادند، اما در جریان مراسم٬ بچه چنان گریه و اوقات تلخی کرد که گویی از قبل دلش گواهی می‌داد که روزی کارمند پایین رتبه خواهدشد . البته ذکر تمام این جزئیات به این جهت بود که خواننده خودش قضاوت کندکه همه این حوادث به ‌ گونه ای از روی ناچاری به وجود آمده که گذاشتن هر نام دیگری به سادگی غیر ممکن بوده است .
اینکه دقیقن چه زمانی مامور دفتر شده  بود و چه کسی مسوول این استخدام بوده است برای هیچ کس معلوم نیست . مدیران عمومی می‌آمدند و می‌رفتند، رؤسا تبدیل میشدند، اما او در همان جای، با همان وضعیت و به همان کار-  پاکنویسی نامه‌ها ادامه می‌داد .  عده‌ای معتقد شده بودند که او٬ همانجا و با همان دریشی و با سرِ کل اش، مجهز و آماده برای انجام همان کار به دنیا آمده است . هیچ ‌کس در اداره٬  کوچکترین توجهی به او نداشت . دروازه بان ها نه تنها  وقتی از مقابلشان می‌گذشت از جا بلند نمی‌شدند، بلکه حتی نگاهی هم به او نمی‌کردند . گویی مگسی از آنجا عبور کرده است. معاون دفتر٬ وقتی دسته کاغذی را زیر بینی او می‌گرفت، بی‌آنکه حتی به خودش زحمت ادای کلمه ای محبت‌آمیز را بدهد، و فرضن بگوید : ” لطفا اینها را پاکنویس کن،” یا ” زحمت کوچکی باید به شما بدهم” و یا از همین تعارفات مؤدبانه که در ادارات معمول است . او  هر چه در مقابل اش می‌‌گذاشتند، برمی‌داشت و بی‌آنکه نگاهی به کسی که کاغذ را برایش می‌داد ببیند یا سؤال کند که آن شخص٬ حق دادن ِچنان کاری را به او دارد یا نه ٬ کاغذها را برمی‌داشت و همان لحظه به پاکنویس کردن شروع میکرد .
همکاران جوان اداره آزارش میدادند، شوخی می‌کردند –تا حدی که در ادارات می‌توان شوخی کرد٬ و داستان‌هایی را که درباره‌اش ساخته بودند پیش روی خودش قصه می‌کردند . مثلا درباره‌ی پیرزن هفتادساله‌ی صاحب‌خانه‌اش٬ می‌گفتند که  او را میزند  و می‌پرسیدند که چه وقت با او ازدواج خواهد کرد و توته های کاغذ را عوض شیرینی و برف بر سرش می انداختند .
امّا آکاکی آکاکیویچ کوچکترین اعتراضی به این‌همه آزار دادن ها نمی‌کرد، گویی اصلا کسی آنجا حضور ندارد . و حتی این‌همه آزار دادن ها٬ تاثیری بر کارش هم نداشت . در میان جنجال های زیاد و آزاردهنده٬ هیچوقت٬ حتی یک حرف را هم اشتباه پاک نویس نمی‌کرد . فقط اگر بعضی اوقات شوخی‌ها  به حد غیر قابل تحمل می‌رسید –مثلا وقتی به آرنجش می‌زدند و او را از کارش بازمی‌داشتند- می‌گفت : ”  مرا آرام بگذارید، آخر چرا آزارم می‌دهید ؟ ” و در این کلمات و در لحنی که آن کلمات را ادا می‌کرد، نوای معصومانه ای نهفته بود . صدایش طنینی داشت که دل آدم برایش میسوخت . نیروی ماوراءطبیعی٬  او را از همکارانش که در برخورد اول مردم ِبافرهنگ و شایسته‌ی احترام به نظر میرسیدند بیگانه و بیزار میکرد . تا مدت‌ها پس از آن، حتی در شادترین لحظات، شکل و شمایل او با آن قامت خمیده و کلّه‌ی طاس در نظر مجسم می‌شد که با تاثر می‌گفت : ” راحتم بگذارید، آخر چرا آزارم می‌دهید ؟ ” و او از میان این کلمات تکان‌دهنده جمله‌ی دیگری را نیز به زبان می آورد-« من برادر شما هستم...» .
به  مشکل می‌شد مردی را یافت که در کارش چون او دقیق باشد . اگر بگوییم با علاقه کار می‌کرد حق مطلب را ادا نکرده‌ایم : نه، به کارش عشق می‌ورزید . در کارِ پاکنویس کردن برای خودش دنیای شیرین و رویایی می‌یافت . حین کار، لذت و شادی از چهره‌اش می‌بارید . بعضی از حروف الفبا مورد علاقه‌ی خاصش بودند و هرگاه هنگام پاکنویس کردن به آن حروف می‌رسید از شدت هیجان آب دهنش سر میکرد ٬ بی‌اراده لبخند بر لبانش ظاهر میشد، چشم‌هایش برق می‌زدند و قلم را با صدایی که میکشید٬  به پیش رفتن تشویق می‌کرد و به این ترتیب می‌شد تنها با نگاه کردن به صورتش حدس زد که قلمش کدام حرف را به دقت تصویر می‌کند . طوری که همکاران نکته‌سنجش می‌گفتند، تنها پاداشی که در ازای زحماتش دریافت کرده بود داغی بر سینه و بواسیری بر نشیمنگاهش بود . گرچه کاملن هم نمی‌توان گفت که کار هایش را به کلی نادیده گرفته بودند . یک بار یکی از رؤسا که مردی مهربان بود و می‌خواست به‌خاطر سال‌های طولانی خدمت صادقانه‌اش از او تقدیر کند ، دستور داد تا وظیفه مهم‌تر از پاکنویسی کردن را به او بدهد ٬ مثلن تنظیم گزارشات اداری از دوسیه های تکمیل شده و یا تغییر سطر اولِ استعلام ها . اما همین پیشنهاد چنان بدش آمد که عرق از سر و جانش سرکرد و سر انجام اعلام کرد :
” نی٬ بهتر است بگذارید من همان پاکنویسی ام را بکنم ”.

پس از آن٬ دیگر او را به حال خودش رها کردند تا برای ابد به پاکنویس کردن ادامه دهد . به‌نظر می‌رسید که دنیای خارج از پاکنویسی٬ برایش وجود ندارد . هیچ توجهی به لباس‌هایش نداشت : دریشی اش را دیگر نمی‌شد سبز رنگ گفت ، به کلی زردِ پریده‌ رنگِ مایل به سرخی شده بود . یخن دریشی اش هم بسیار کوتاه و باریک بود و گردنش را که چندان هم دراز نبود، خیلی دراز نشان می‌داد، درست مثل

پشک های  سر جنبانک که از گچ میسازند و فروشندگان دوره‌گرد در کوچه و بازار میفروشند . همیشه چیزی به لباسش چسبیده بود، مثلن  خس و خاشاک  یا  تار های رنگارنگ . از مهارت های دیگر او این بود که در لحظه‌ای که از پنجره‌ای٬ سطل کثافات را خالی می‌کردند٬ او  در همان لحظه از زیر پنجره میگذشت و همین مهارت٬ نمایانگر وجود دایمی خسته های تربوز و دیگر  کثافات در روی کلاهش بود .  در تمام عمر خود یک بار هم توجهی به آنچه در  سرک ِمسیر هر روزه‌اش روی می‌داد، نکرد،  بر خلاف همکارانِ جوانش که به داشتن چشمانی به تیزی جغد مشهور بودند٬ چنان چشمان تیز که می‌توانستند زنجیر بازِ پتلونی را٬ در پیاده‌رو آن طرف سرک تشخیص دهند .
اما آکاکی آکاکیویچ حتی اگر تصادفن توجه اش به چیزی جلب می‌شد، تنها چیزی که در آن میتوانست ببیند سطوری از خط زیبا و منظمِ  همیشگی خودش بود . فقط اگر اسبی ناگهان پوزش را به شانه‌ی او می‌زد و نفس ِبخارآلودش به کومه هایش برخورد می‌کرد، آنوقت متوجه می‌شد که نه در وسط یک جمله، بلکه در وسط سرک است .

به محض رسیدن به خانه٬ پشت میز می‌نشست، سوپ کّرم اش را  سر میکشید و تکه‌ای گوشت گوساله را با پیاز٬ لقمه میزد ٬ بی‌آنکه مزه‌ای هیچ‌یک از اینها را حس کند همه را  قورت میکرد، حتی مگس و یا هرچیز دیگری را که خدای مهربان تصادفن در  غذایش انداخته بود . وقتی متوجه می‌ شد شکمش باد کرده است از پشت میز برمی‌خاست ٬ قلم و دیوات خود را میگرفت و مشغول پاکنویس کردن کاغذ ‌هایی که از اداره آورده بود، می‌شد . اگر فرضن کار اداری نداشت، چیز دیگری را فقط برای دلخوشی خودش دوباره نویسی می‌کرد به‌خصوص به دوباره نویسی نوشته‌های جالب‌ زیاد علاقمند بود .

حتی در آن ساعاتی از روز که تاریکی مطلق ٬ آسمان خاکستری رنگ پترزبورگ را فرا می‌ گرفت و تمام کارمندان٬ مطابق ذوق و درآمدشان تا حلق  می‌خوردند و مینوشیدند، زمانی که دیگر همه از جنجال و این طرف و آن طرف دویدن‌های اداری آسوده میشدند، زمانی که فکر همه کارهای مربوط به اداره‌ی خودشان و دیگران را از کلّه  بیرون می‌کردند ٬ زمانی که هر کارمند اداری از خانه بیرون می‌برامد تا از ساعات  روز های رخصتی آخر هفته  استفاده اعظمی کنند : (جسورترها با رفتن به تئاتر، بعضی با قدم  زدن در جاده ها و دیدن ویترین مغازه‌ها، بعضی دیگر با رفتن به میهمانی برای گذراندن وقت خوش و صحبت با  دختر های زیبا ، و عده‌ای نیز با رفتن به دیدار یکی از دوستان اداره که در منزل دوم یا سوم خانه، در آپارتمانی با دو اتاق  و یک سالون و یک آشپزخانه زندگی می‌کند و لوازم معمولی از قبیل چراغ یا مجسمه‌ای کوچک برای تظاهر به پیروی از مود روز گذاشته است) . خلاصه در آن ساعت از روز که کارمندان اداری در خانه‌ی دوستان گرد می‌آمدند تا با هم شوخی و صحبت کنند، کیک و کلچه ای بخورند و یک پیاله  چای بنوشند، پیپ‌های درازشان را روشن کنند و در موقع قطعه بازی از آخرین رسوایی و افتضاحی که از طبقات بالا  به گوش آنها رسیده است سخن بگویند.   یک فرد روس همیشه برای ساختن و گفتن این‌ نوع داستان‌ها بی‌تاب است و حتی اگر مطلب تازه‌ای برای گفتن نباشد، حتما یک بار دیگر آن قصه کهنه مربوط به قوماندان ی را که گزارشی در مورد بریده شدن دم مجسمه‌ی اسب پتر کبیر دریافت کرده بود، بازگو می‌کند. خلاصه زمانی که هر کس آنچه در چنته داشت، انجام می‌داد تا خودش را بهتر سرگرم کند، آکاکی آکاکیویچ ٬ خود را تسلیم هیچ‌یک از این لذات زندگی نمی‌کرد . هیچ‌کس هرگز او را در مهمانی ندیده بود . بعد از آنکه از لذت پاکنویس کردن سیر  می‌شد، به رختخواب می‌رفت و در همان حال با فکر فردا و آنچه خدا ممکن بود برای پاکنویس کردن برایش بفرستد، لبخند می‌زد و چنین می‌گذشت زندگی آرام و بی‌حادثه‌ی مردی که با معاش چهارصد روبل در سال قانع و راضی بود .
در سن‌پترزبورگ، برای کسانی که چهارصد روبل در سال یا در همین حدود عاید دارند، دشمن ِسرسختِ کمین گرفته است . این دشمن چیزی جز یخبندان و شمال شدید نیست . اگرچه بسیاری معتقد اند که این یخبندان برای سلامتی مفید است . در فاصله‌ی ساعت هشت و نه صبح،  هنگامی که  سرک ها پُر از مامورینی است که به سوی اداره‌هایشان روان اند، یخبندان و شمال زیاد  بدون تبعیض و بی‌محابا چنان شلاق بر بینی ها (از هر نوع و جنس) می‌زند ، که کارمندان بیچاره نمی‌دانند بینی خود را در کدام سوراخ داخل کنند .
در این موقع روز که حتی پیشانی کارمندان عالی‌رتبه هم از سردی به‌درد می‌آید و چشمانشان از اشک پر می‌شود، کارمندان پایین رتبه، بیچاره و بی‌دفاع اند . تنها راه نجات شان این است که فاصله‌ی پنج شش جاده ی میان ذفتر و خانه را با سرعت زیاد٬ با همان بالاپوش نازک شان بدوند و بعد در دهلیز اداره آنقدرپا به زمین بکوبند تا همه‌ی استعدادها و توانایی های یخ‌زده‌شان دوباره آب شود.

مدتی بود که آکاکی آکاکیویچ احساس می‌کرد هر قدر هم که تیز تر فاصله‌ی بین خانه  و منزل را طی می‌کند باز هم شانه‌ها و پشتش زیر تازیانه های بی‌رحم سرما قرار می‌گیرد . بلاخره  شک میکند که مبادا بالا پوشش عیبی پیدا کرده باشد .
بعد از معاینه‌ی کاملی که در خانه از بالاپوش خود به عمل آورد، متوجه شد٬ دو یا سه قسمت بالاپوش اگر دقیق‌تر بگوییم قسمت پشت و ّدور  آستین آن بیشتر به یک توته جالی شباهت پیدا کرده است .بالاپوش کاملن نازک و استر آن پاره پاره شده بود . همین‌جا باید بگویم که بالاپوش آکاکی آکاکیویچ موضوع شوخی دایمی در اداره بود . حتی نام بالاپوش را تغییر داده بودند و آن را« زیرپوشی» میگفتند . در حقیقت هم شکل و هم قواره عجیبی داشت .یخن بزرگ اش که در طول سال‌های متمادی برای پینه‌ ی دیگر قسمت‌ها به کار گرفته شده بود، با گذشت زمان٬ کوچک و کوچکتر شده بود ٬ در این وصله و پینه ها هم اثری از هنر خیاطی دیده نمی‌شد. بالاپوش٬  بسیار شُل شده بود و شکل جوال را پیدا کرده بود . آکاکی آکاکیویچ وقتی متوجه عیب و نقص بالاپوش شد، تصمیم گرفت آن را نزد پترویچ خیاط ببرد . پترویچ که در منزل سوم همان عمارت زندگی می‌کرد، با وجود یک چشم کور و صورت آبله‌اش، در ترمیم و پینه کردن دریشی و بالاپوش کارمندان و سایر مشتری‌ها ماهر بود . البته به‌شرطی که مست نمیبود و فکرش هم جای دیگر نمیبود.
البته لازم نیست که ما بیش از این وقت خود را صرف توصیف این خیاط کنیم، اما از آنجایی که شرح کامل جزئیات هر شخصیت در داستان امری پذیرفته شده است، چاره‌ی نیست جز اینکه نگاه دقیق‌تری به این جناب پترویچ بیندازیم .
پترویچ قبلن برده ی  یک ارباب بود و همین طور، خشک و خالی به او گریگوری میگفتند ٬ اما پس از آنکه آزادی‌اش را به دست آورد، مردم او را پترویچ صدا میکردند . از همان تاریخ٬  شروع به می خوارگی در روزهای جشن های مذهبی کرد- در اوایل فقط روزهای بسیار مهم را مست می‌کرد، اما پسان ها این عمل را بدون تبعیض به همه روزهایی که درجنتری

با علامت صلیب مشخص شده بود، ادامه داد  و هرگاه در این مورد زنش مشاجره‌ای به راه می‌انداخت ٬او را بی‌وطن و آلمانی خطاب می‌کرد .
حال که ذکری از زن پترویچ به میان آمد، ناگزیر باید دو سه کلمه‌ای هم در مورد او بگوییم . بدبختانه اطلاعات کم از او در دست است، فقط می‌دانیم که همسر پترویچ بود و به جای دستمال٬ همیشه کلاه به سر می‌گذاشت . ظاهرن آنجا که موضوع زیبایی به میان می آمد، جای لاف و گزافی برای زیبایی او وجود نداشت . حداقل از میان مردانی که به او برمی‌خوردند، تنها سربازان بودند که نگاهی دزدانه به چهره اش می‌انداختند و در حال  دست زدن به  بروت ها صدای عجیبی از گلویشان خارج می‌کردند .
آکاکی آکاکیویچ همچنان که از  زینه های خانه‌ی پترویچ بالا می‌رفت (در توصیف دقیق این زینه ها باید گفت که پوشیده از گل و لای و کثافت بود و را‌ه‌ زینه چنان بوی زننده‌ای می داد که چشم‌ها به سوزش می‌افتادو این البته از امتیازات تمام تعمیر های پترزبورگ است)، با خودش فکر می‌کرد که پترویچ چقدر اجوره خواهد خواست و تصمیم  گرفته بود بیشتر از دو روبل برایش نپردازد .
دروازه باز نبود، چون زن مهربانِ پترویچ که در آشپزخانه ماهی سرخ می‌کرد چنان دودی را بلند کرده بود که چشم های آدم هیچ چیز را دیده نمیتوانست .
آکاکی آکاکیویچ بی‌آنکه زن پترویچ متوجه شود، از آشپزخانه گذشت  و داخل اتاقی شد که پترویچ روی یک میز  چوبی نشسته  و مثل شاهان ترک٬ پاهایش را کشال کرده بود ٬ همانطوریکه  عادت همه خیاط‌هااست.   اولین چیزی که توجه اکاکی را به خودش جلب کرد، انگشت شست بزرگ پای او بود که ناخن آن پندیده گی مثل پشت سنگ بقه داشت . توته ای از ابریشم و چند تارِ  نخ از گردنش آویزان بود و چند تکه پارچه‌ی کهنه روی زانویش گذاشته بود . دو سه دقیقه‌ای بود که کوشش می‌کرد سوزن را نخ کند ولی موفق نمی‌شد و ناچار هرچه فحش و نفرین در چنته داشت نثار روشنی ضعیف و حتا خودِ تار کرد . زیر لب غر می‌زد : ” داخل شو در غار٬  لعنتی !  دیوانه‌ام کردی ، کثافت! ”

آکاکی آکاکیویچ از اینکه پترویچ را در چنین حالتی یافت زیاد خوش نشد : ترجیح می‌داد زمانی سفارشاتش را به پترویچ بگوید  که او مست باشد یا چنانکه زنش می‌گفت : ” وقتی آخر بوتل شراب را  سر بکشد، دیوِ پیرِ یک چشم ! ”
در چنان حالتی پترویچ با مشتریانش کاملا رام بود و اجوره پیشنهادی شان را حتی با تعظیم و احترام می‌پذیرفت . گرچه پسان، زنش، با گریه و با همان داستان غم‌انگیز همیشگی که، شوهرش در حالت

مستی، اجوره ی کم خواسته است، دعوا میکرد، اما سرانجام با پنج شش کپیک بالا یا پایین٬ معامله صورت می‌گرفت . ولی در آن لحظه پترویچ کاملا به‌هوش بود (یا لااقل اینطور به نظر می‌رسید) و در غیر آن ترش رو  و سازش‌ناپذیر میبود و حالتی داشت که اجوره سرسام آوری طلب کند . پترویچ  یک چشم سالمش را بالا کرده بود و از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کرد . آکاکی آکاکیویچ بی‌اراده گفت :
” روز بخیر، پترویچ ! ”
پترویچ در حالیکه به دست آکاکی خیره شده بود، تا ببیند چه لقمه‌ی چربی آورده است، جواب داد :
” روز شما به خیر ! ”
” من… آمدم… پترویچ… که این چیز… ”
باید خاطر نشان کنیم که آکاکی آکاکیویچ عادت داشت در صحبت‌هایش اکثرن از حرف اضافه، قیدها و بعضی جمله‌هایی که معنای مشخصی ندارند، استفاده کند . اگر موضوع صحبت کمی پیچیده بود، دیگر اصلا جمله را ناتمام رها می‌کرد . مثلا اغلب جمله را اینطور شروع می‌کرد : ” در حقیقت، دقیقن ، قسمیکه میدانید… ” و پسان یادش می‌رفت که چیزی به این کلمات بیفزاید و گمان می‌ کرد منظورش را رسانده است .
پترویچ پرسید :
” خوب، این چیست ؟ ” و بعد با چشم سالمش به دقت هر طرف بالاپوش، آستین ها، یخن، پشت و کاجِ تکمه ها را بررسی کرد . در واقع او با تمام جزئیات این بالاپوش آشنا بود، چرا  در گذشته چندین بار او را ترمیم نموده بود ، اما معمولن این عادت خیاط‌ ها است که لباس را در حضور مشتری میبینند .
” ببین پترویچ…  این بالاپوش من… همان‌طور که می‌بینی… بیشتر جاهایش سالم است . فقط کمی گرد و خاک گرفته… شاید به‌همین‌دلیل به‌نظر کهنه بیاید، اما در واقع کاملن نو است… فقط کمی… خودت که می‌بینی… این پشتش و بغل آستین اش پاره شده و کمی هم… خوب… کمی هم بغل شانه اش… دیگر همه جاهایش درست است... کار زیادی ندارد… ”
پترویچ ” زیرپوشی! ” را برداشت، روی میز انداخت و معاینه‌ی دقیقی از آن به عمل آورد ٬ سر خود را تکان داد و از طاقِ  ارسی٬ نسوار بینی اش را گرفت . روی نسوار دانی٬ عکس یک جنرال بود اما مشخص نبود که کدام جنرال، چون  کسی با انگشت خود٬  روی جنرال را از وسط پاره کرده بود و  یک چیز  گرد به جای چهره اش چسبانده بودند .
پترویچ با دو انگشت٬ نسوار را داخل بینی خود کرد و بالاپوش را مقابل روشنی گرفت و  دوباره معاینه کرد .  یک بار دیگر سر خود را تکان داد ٬ بعد استرش را بالا نمود و روی میز هموار کرد و باز هم سر خود را تکان داد . سپس  نسوار دانی با جنرالِ بی روی را باز کرد و بینی اش را با نسوار پر نمود، دهن قوطی را بست٬  در پهلوی خود گذاشت و  گفت : ” نی، قابل  ترمیم نیست . وضعش بسیار خراب است ! ”
با شنیدن این کلمات٬ قلب آکاکی آکاکیویچ لرزید . با صدای التماس‌آمیز و کودکانه پرسید :
” کجا اش خراب است پترویچ ؟ فقط کمی گوشه‌ی شانه‌هایش پاره شده . برای تو کار مشکل نیست . حتما تکه اضافی داری که پینه کنی… ”
پترویچ گفت :
” البته، من تکه های اضافی دارم ، اما بالاپوش٬ کاملن فرسوده شده . پینه به جایی بند نمی‌شود . سوزن که بزنم قائم نمیشود، خطا میخورد . ”
” خیر است اگر خطا بخورد  تو میتوانی دوباره بدوزی ”
” اما آخر باید پینه را به جایی بند کنم ؟ بالاپوش به کلی از بین رفته ، این دیگر اصلن بالاپوش نیست . اگر پیشروی شمال بگیری توته توته میشود ”
” ولی تو یک کاری بکن . منظورم این است که واقعا … ”
پترویچ با قاطعیت پاسخ داد :
” نه، متاسفم . هیچ کاری کرده نمیتوانم . عمر خود را تیر کرده . بهتر است چند تکه‌اش کنید و زمستان‌ها دور پای تان بپیچید، چون وقتی هوا به کلی سرد می‌شود، جوراب٬ پای آدم را از سردی حفظ نمی‌کند . نمیدانم این آلمان ها جوراب را برای چی ساخته اند٬  پول مردم را به ناحق  در جیب می اندازند. ” (پترویچ دوست داشت در میان صحبت‌هایش به آلمان‌ها کنایه بگوید). ” اما در مورد بالاپوش،  باید یک بالاپوش نو  بسازید ”
با شنیدن کلمه‌ی ” نو ” سرِ  آکاکی آکاکیویچ چرخ خورد و همه اشیای اتاق به نظرش دّور میزدند  . تنها چیزی که چشمانش می‌دید همان جنرال بی‌ روی قوطی نسوار بینی پترویچ بود .
همین طور که سرش چرخ می‌خورد، گفت : ” منظورت از نو چیست ؟ من پول ندارم ”
پترویچ با خونسردی بی‌رحمانه‌ای گفت : ” بله، باید بالاپوش نو تهیه کنید ”
” خوب اگر من بخواهم  یک بالا پوش نو بسازم، چطور یعنی چقدر؟... منظورم این است که... خوب…؟ ”
” منظورتان این است که چند تمام میشه ؟ ”
” بله ”
پترویچ مثل یک هنر پیشه٬ لب‌ها را به هم فشرد و گفت : ” حداقل 150 روبل برایتان تمام میشه ”
پترویچ عاشقِ پیش آمدن صحنه‌های تکان‌دهنده بود و دوست داشت نکته‌ی تعجب آوری بگوید و از گوشه‌ی چشم تأثیرش را بر چهره‌مخاطبش تماشا کند.
بیچاره آکاکی آکاکیویچ که همیشه آرام صحبت می‌کرد، برای اولین بار در زندگی‌اش فریاد کشید و  گفت :

صد و پنجاه روبل برای یک بالاپوش؟

” بله آقا، این چندان قیمت نیست . اگر بخواهید چپه گردن  پوست و آستر ابریشمی هم فرمایش بدهید ، از دو صد  روبل هم زیا تر خواهد شد ”
آکاکی آکاکیویچ که کوشش می‌کرد بیانات ” تکان‌دهنده‌ی ” پترویچ را نشنود، با گردن پتی گفت : ” خواهش میکنم پترویچ، یک کاری بکن تا یک مدت دیگر هم بتوانم بپوشمش ”
پترویچ گفت : ” متأسفم . فایده‌ای ندارد . فقط باعث به هدر رفتن پول و وقت میشود . ” و با این سخنان آکاکی آکاکیویچ را کاملا خراب و درهم‌شکسته ساخت .
بعد از رفتن مشتری، پترویچ بی‌حرکت  به جای خود ماند، و همانطور که لب‌هایش را به طرز معنا داری به هم می‌فشرد، تا مدتی به کار خود ادامه نداد . از اینکه خودش و هنر خیاطی را پایین نیاورده بود، احساس رضایت می‌کرد .
وقتی آکاکی آکاکیویچ به سرک رسید، احساس می‌کرد که همه‌چیز را  در خواب دیده است . به خودش می‌گفت : ” خوب، چیزی که هست،  هست !  هرگز فکر نمی‌کردم چنین چیزی واقع شود…” و بعد از سکوت کوتاهی افزود : ” خوب حالا  پیش آمده است .”  و بعد از سکوتِ طولانی ادامه داد : ” خوب، حالا کی می‌تواند… در حقیقت، راستش… آنقدر غیرمنتظره بود که… من… عجب ! ” و بعد از گفتن این حرف‌ها، به جای آنکه راه خانه را در پیش بگیرد، بی‌آنکه بداند چه می‌کند،  در جهت مخالف به راه افتاد . در سر راه به یک دودکش بخاری برخورد کرد و سر تا پایش سیاه شد. بعد، از منزل بالایی تعمیری  که ترمیم میشد٬  یک سطل مواد اضافی بر سرش ریختند و باز او نسبت به همه‌ی اینها بی‌توجه و بی‌اعتنا بود . فقط وقتی که به یک پلیس برخورد که چوبش را زیر بغل زده بود و مشغول کش کردن مقداری نسوار بینی بود، فکرش به جا آمد . آنهم فقط به خاطر اینکه پلیس بالای او صدا زد :
” پیاده‌رو تنگ است که می‌آیی سر شکم من بالا میشوی ؟ ”
آکاکی که فکرش به جا شده  بود، برگشت و راه خانه را در پیش گرفت .
تازه وقتی به خانه رسید، توانست افکارش را جمع کند و به ارزیابی اوضاع و احوال بپردازد . با خودش حرف زدن را شروع کرد، آن هم نه با عبارات بی‌سرو پای همیشگی، بلکه کاملن معقول و درست، گویی با کسی مشورت می‌کند که می‌شد سفره‌ی دل را پیشش گشود و خصوصی ‌ترین مسائل را با او در میان گذاشت .
” نه ، کاملا واضح است که حالا نمی‌شود با پترویچ گپ زد . او کمی… معلوم میشد که زنش او را زده بود، بهتر است تا روز یکشنبه صبر کنم و بعد به سراغش بروم : بعد از مستی شب شنبه، باز دوباره چشم‌هایش قیچ می‌شود و برای یک گیلاس شراب حاضر خواهد بود سرش بالای دار برود، اما زنش حتمن جیب  را شُل نخواهد کرد . آن وقت من سر راهش سبز می‌شوم و چند کپیک در مشتش می‌گذارم . به این ترتیب دلش نرم می‌شود و بالاپوش من…”
آکاکی آکاکیویچ در نتیجه‌ی این استدلال هوشمندانه ٬احساس آرامش خاطر کرد و تا روز یکشنبه منتظر ماند و آن وقت یک راست سراغ پترویچ رفت . صبر کرد تا زن پترویچ از خانه خارج شود و بعد داخل شد . همچنان که حدس زده بود، پترویچ بعد از شب شنبه کاملا گیج و منگ بود، سرش گنگس و چشمانش خواب‌آلود و خمار به نظر می‌رسید . اما به محض اینکه فهمید آکاکی به چه منظور آمده است، کاملا به هوش آمد . گویی شیطان با ضربه‌ای٬ از مستی  به هوش آوردش .
” ممکن نیست. باید یک بالاپوش نو بسازید. ” در این لحظه آکاکی آکاکیویچ یک سکه‌ی ده کپیکی در کف دستش گذاشت .
پترویچ گفت : ” بسیار زیاد تشکر آغا !  حالا یک گیلاس کوچک به سلامتی شما می‌زنم و خودم را گرمتر میسازم . اما اگر جای شما بودم هیچ  پشت آن بالاپوش کهنه نمیگشتم . اصلا فایده‌ای ندارد . خودم یک بالاپوش شیک  و عالی برایتان می‌دوزم . دیگر هیچ گپ  نزنید ! ”
آکاکی آکاکیویچ خواست چیزی بگوید، اما پترویچ ادامه داد :
” پریشان نباشید .  یک دانه  نو جدید برایتان می‌دوزم . مطمئن باشید چیز بسیار خوب میآید . حتی شاید بر طبق آخرین مودِ روز، چنگک نقره ای هم برای یخن اش تهیه کنم . ”
حال که  آکاکی آکاکیویچ دانست  هیچ راه دیگری جز تهیه‌ی یک بالاپوش نو برایش نمانده است، قلبش لرزید . پولش را باید از کجا می‌ کرد ؟ البته کاملن ممکن بود روی بخششی عید که از طرف دفتر برایش میدادند حساب کند، اما آن را هم از مدت‌ها پیش برای چیز دیگری  گذاشته بود . به پتلون نو احتیاج داشت و دیگر اینک باید قرض بوت دوز را که موزه هایش را تلی انداخته بود، بپردازد . غیر از این باید سه پیراهن و دو زیر پوشی، که نام بردنشان اینجا از ادب دور خواهد بود، نیز فرمایش بدهد . خلاصه به این ترتیب تمام پول٬  پیشبینی  شده بود و حتی اگر رئیس آنقدر سخاوت به خرج می‌داد که بخششی اش را به چهل و پنج یا حتی پنجاه روبل میرساند ، باز آنچه می‌ماند، مبلغ ناچیزی بود. و در مقایسه با قیمت بالاپوش، قطره‌ای بود در برابر دریا . اگرچه خوب میدانست که گاهی پترویچ به جان آدم میزند و  قیمت بسیار مبالغه‌آمیزی میگوید ٬ به حدی که زنش خودداری نمی‌توانست و می‌گفت :
«عقلش را از دست داده است، پیر مرد دیوانه ! یک روز تقریبا مفت، کار را قبول می‌کند و روز دیگر اجوره ای می‌خواهد بیشتر از قیمت خودش.!»

گرچه می‌دانست که پترویچ به هشتاد روبل رضایت خواهد داد، اما این هم مسئله‌ای را حل نمیکرد . همینقدرش را هم از کجا باید به دست بیاورد ؟ شاید می‌توانست به هر نحو٬  نصف این مبلغ یا حتی کمی بیشتر را آماده کند، اما نصف دیگر را چه می‌شد کرد ؟ پیش از اینکه این بحث را دنبال کنیم، خواننده باید آگاه باشد که نصف اولی چگونه تأمین می‌شد .
آکاکی آکاکیویچ در مقابل هر روبلی که کار می‌کرد، نیم کپیک آن را داخل صندوقچه کوچکی که همیشه دروازه اش قفل بود، می‌انداخت . در آخر هر شش ماه پولی را که جمع شده بود، می‌شمرد و با سکه‌های نقره تبدیل می‌کرد . مدت‌ها بود که این کار را ادامه می‌داد ٬ تا اینکه بعد از سال‌ها مبلغی در حدود چهل روبل جمع کرده بود . به این ترتیب نصف پول را داشت، اما پول باقیمانده را باید از کجا کند ؟
آکاکی آکاکیویچ فکر کرد و فکر کرد و سرانجام تصمیم گرفت خرچ روزانه‌اش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد : باید از نوشیدن چای، عصرها صرف‌نظر کند، شب‌ها را بی‌شمع سپری کند، و اگر نیازی به پاکنویس کردن پیدا می‌شد، به اتاق صاحب‌خانه‌اش برود و این کار را در آنجا انجام دهد . باید روی سنگفرش سرک ها تا جایی که ممکن است به آرامی قدم بردارد –حتی به نوک پنجه راه برود- تا کف بوت هایش ساییده نشوند،  لباس های خود را به رختشویی ندهد ، برای آنکه زیرپوش‌هایش بیشتر عمر کنند به محض رسیدن به خانه، آنها را  از تن بیرون کند و فقط کوت خواب  نخی‌ و دبل خود را به تن کند- خود این کوت خواب متعلق به دوران‌های باستان بود، ولی زمانه با آن مدارا کرده بود . راستش، برای آکاکی آکاکیویچ در ابتدا  تحمل این محدودیت‌ها دشوار به نظر میرسید؛ اما به تدریج به این وضع عادت کرد . حتی خودش را عادت داد که شب‌ها را بدون خوردن غذا بگذراند . در عوض با فکر بالاپوشی که قرار بود یک روز مال او شود، خودش را از نظر روحی تغذیه می‌کرد . با این رژیم غذایی جدید، زندگی‌اش غنی‌تر شده بود، گویی ازدواج کرده و شخص دیگری همیشه همراهش بود . گویی دیگر تنها نبود و رفیق همدمی داشت که قسم یاد کرده بود راه دشوار زندگی را تا به آخر با او بپیماید : و این رفیق کسی نبود، جز بالاپوش با لایه‌ دوزی ضخیم پشمی و استر محکم که چنان دوخته شده بود که یک عمر دوام کند . همچون مردی که هدفش را در زندگی شناخته باشد، سرزنده‌ تر و ثابت‌ قدم‌تر شده بود .
بی‌ارادگی و ناپیگیری‌اش – به عبارت دیگر تمام جنبه‌های ضعیف و پوچ شخصیتش – به‌کلی از وجودش رخت بربست . گاهی شعله‌ای در چشمانش می‌درخشید و حتی افکار جسورانه و متهورانه‌ای چون برق از ذهنش می‌گذشت؛ مثلا فکر می‌کرد : ” خوب، چطورست یک یخن پوست هم تهیه کنم ؟ ”
این افکار، کاملا فکرش را به خود مشغول کرده بود . یک بار که نزدیک بود هنگام پاکنویس کردن کلمه‌ای را اشتباه بنویسد، تقریبا فریاد زد : ” خدایا ! ” و بر خودش صلیب کشید . حداقل ماه یک بار به پترویچ سر می‌زد و درباره‌ی بالاپوشش با او مشورت می‌کرد که بهتر است تکه اش را از چه مغازه‌ای تهیه کند، چه رنگی باشد و چقدر برای تکه، پول  بدهد . همیشه از نزد پترویچ با رضایت خاطر- اگرچه کمی نیز نگران- به خانه بازمی‌گشت و روزی را از نظر می‌گذراند که تمام آنچه را لازم بود می‌خرید و بالاپوش حاضر می‌شد . کارها، سریع‌تر از آنچه امید داشت پیش معرفت.

رئیس، نه چهل٬  نه چهل و پنج ، بلکه شصت روبل به او بخشش داد که حتی در خوابش هم  نمی آمد. حال این کار رئیس چه از روی آگاهی به نیاز او به بالاپوش نو بود و یا  تصادفی، به‌هرحال آکاکی آکاکیویچ صاحب  بیست روبل اضافی غیرمنتظره شده بود . در نتیجه همه چیز سریع‌تر پیش می‌رفت . بعد از دو سه ماه تحمل نیمه‌گرسنگی دیگر، آکاکی آکاکیویچ سرانجام موفق شد هشتاد روبل را ذخیره کند . قلبش که معمولن آرام می‌زد، دیگر چنان تپشی داشت که می‌خواست از سینه براید .  روز بعد همراه پترویچ برای خرید رفت . تکه ای بسیار زیبا  خریدند و در واقع   بهتر از این نمی‌توانست باشد، چرا که شش ماه گذشته فقط در همین مورد گپ زده بودند و از یک ماه پیش هم روزی نبود که به تمام مغازه‌ها سر نزنند. تکه ‌ای از این بهتر و زیبا تر هیچ جای دیگر هم پیدا نمیشد . برای لایه ی آن،  پنبه مخصوص خریدند،  چنان پنبه ی  بادوام و چنان عالی که به گفته پترویچ از ابریشم نرم‌تر و زیباتر بود .
برای یخن، پوست روباه نخریدند، چون واقعن قیمت بود، اما در عوض٬  پوست پشک گرفتند، پوست پشکِ عالی که در هیچ مغازه‌ای٬ مثلش نبود و از کمِ دور تر که میدیدی ٬ فکر میکردی که پوست روباه است . دوختن بالاپوش دو هفته‌ی تمام  را در بر گرفت، چراکه پترویچ باید  تمام بالاپوش را لایه دوزی میکرد٬ در غیر آن٬  کار، بسیار  زودتر تمام می‌شد . اجوره ای که پترویچ گفت  12 روبل بود . از این کمتر هیچ گنجایش نداشت . نخ ابریشمی به کار برده بود، بخیه‌های ظریف زده بود و تمام هنر و ظرافتش را به کار گرفته بود تا چیز زیبا برایش بدوزد .
روزی که بلاخره پترویچ بالاپوش را  برایش داد… دقیقا نمیتوان گفت که کدام روز بود : اما احتمالن بهترین روز زندگی آکاکی آکاکیویچ بود  .  

 دوره‌ی یخبندان سخت شروع شده بود و احتمال می‌رفت سخت‌تر هم شود . پترویچ، بالاپوش را صبح٬  پیش از آنکه اکاکی اکاکویچ به دفتر برود برایش آورد  ٬ همانطوریکه برازنده ی یک خیاط خوب است . آکاکی آکاکیویچ هرگز تا به آن روز او را چنان باوقار ندیده بود . به نظر می‌رسید کاملا آگاه است که موفقیت به دست آمده، موفقیتی عادی نیست .  پترویچ بالاپوش را از میان دستمال بزرگی که تازه از خشکه شویی گرفته بود، بیرون آورد، بعد دستمال را به دقت از روی آن دور کرد و برای استفاده‌ی بعدی داخل جیبش گذاشت . آنگاه با افتخار و غرور بالاپوش را با دو دست گرفت و با مهارتِ تمام٬ روی شانه‌ی آکاکی آکاکیویچ انداخت،دامنش را کش کرد، شانه‌هایش را صاف نمود و نوک یخن اش را هم به تنش چسپاند  . آکاکی آکاکیویچ با وسواس آدمهای میانسال٬ خواست تا یک بار دیگر هم بالاپوش را بپوشد . بالاپوش کاملا برابر  تن اش بود . خلاصه‌بی‌شک و تردید، بالاپوشِ کاملا زیبا بود . پترویچ فراموش نکرد متذکر شود که فقط به خاطر اینکه مغازه‌ خیاطی اش در  پس کوچه است و تابلو ندارد و آکاکی آکاکیویچ هم مشتری قدیمی‌اش است، اینچنین اجوره ی کم میگیرد و اگر آکاکی به یکی از خیاط‌های «بولوار نیفسکی» مراجعه کرده بود،  75 روبل اجوره می‌گرفتند. آکاکی آکاکیویچ علاقه نداشت که در این موضوع بیشتر وارد بحث شود چراکه از قیمت‌های بالایی که پترویچ برای تحت تأثیر قرار دادن مشتریانش صحبت می‌کرد، وحشت داشت . او با پترویچ تصفیه حساب کرد ٬ تشکر نمود و با همان بالاپوشِ نو٬ مستقیمن راهی اداره شد . پترویچ هم به دنبالش خارج شد و همانجا ایستاد تا از دور بالاپوشی را که خودش دوخته بود تماشا کند.
 آکاکی آکاکیویچ با خوشحالی زیاد راهش را به سوی اداره ادامه می‌داد ٬ حتی لحظه‌ای از فکر بالاپوش نو که به تن داشت غافل نبود، حتی چندین بار از خوشی و کیف زیاد٬ سر به خود لبخند زد . در واقع نیز بالاپوش دو امتیاز داشت : اول اینکه گرم نگه می‌داشت و دوم به کلی نشئه‌اش می‌کرد . اصلا توجه نداشت که کجا می‌رود.  ناگهان خودش را داخل اداره یافت . در راهرو بالاپوش را کشید، با احتیاط همه جایش را از نظر کذشتاند و بعد با توصیه‌های مکرر به دست دروازه بان داد .

معلوم نیست چطور،  ولی  به سرعت برق، همه‌ی کارمندان اداره باخبر شدند که آکاکی آکاکیویچ ” زیرپوش ” را کنار گذاشته و بالاپوش نو پوشیده است . به محض اینکه وارد اداره شد، همه به راهرو هجوم آوردند تا بالاپوش نو همکارشان را تماشا کنند . چنان او را غرق در تبریکات گرم و صمیمانه‌ کردند که او اول دهنش از خوشحالی باز ماند ولی پسان بسیار دست‌ و پاچه شد . همه دور او را گرفتند و گفتند که باید حتما شیرینی بالاپوش تازه‌اش را بدهد و اصرار می‌کردند که حداقل باید یک دعوت در خانه‌اش بدهد . آکاکی آکاکیویچ خودش را باخته بود . نمی‌دانست چه جوابی بدهد و چطور از این کار شانه خالی کند . پس از چند دقیقه که بدین حال بود، تمام چهره اش سرخ شد و بسیار باعجله و ساده‌لوحانه کوشش کرد متقاعدشان کند که بالاپوشش اصلن نو نیست و همان بالاپوش قدیمی است . سرانجام یکی از کارمندان که رتبه‌ی سرمنشی داشت، شاید به این دلیلی که نشان دهد از آن‌هایی نیست که خسیس و  دماغی  باشد وحاضر است حتا  با زیردستان هم‌پیاله شود، گفت :
” بسیار خوب، به جای او من شیرینی می‌دهم . امشب همه‌تان خانه‌ی من دعوت هستید . تصادفن روز تولدم هم هست ”
طبعن همه به سرمنشی تبریک گفتند و باکمال خوشی دعوتش را پذیرفتند . وقتی آکاکی آکاکیویچ خواست از رفتن  به مهمانی عذر بخواهد، همه گفتند که این کار ٬ بی‌ادبی و خجالت‌آور خواهد بود و برای رد کردن دعوت هیچ عذری پذیرفته نمیشود، البته بعدن خودش هم با این فکر که رفتن به مهمانی فرصت دیگری برای پوشیدن بالاپوش نو اش به او خواهد داد، خوش شد .
تمام آن روز برای آکاکی آکاکیویچ مانند بزرگترین جشن بود . با نهایت خوشی به خانه برگشت، بالاپوشش را کشید، با دقت تمام به کوتبند آویزان کرد و مدت زیادی با تحسین به تکه و استر بالاپوش خیره ماند . آنگاه بالاپوش کهنه‌اش را که دیگر کاملا از کار رفته بود، بیرون آورد تا با بالاپوش نو مقایسه‌اش کند . در وقت مقایسه٬ نمی‌توانست از خنده خود داری کند : چه تفاوت بزرگی ! در جریان خوردن نان ٬ فکر بالاپوش کهنه و وضعیت اسفناکش او را به خنده می‌انداخت . غذا  را با لذت و اشتها خورد و بعد از آن هیچ چیزی را پاکنویس نکرد، بلکه تسلیم لذت دراز کشیدن روی تخت در پهلوی بالاپوش شد و تا تاریک شدن هوا به همان حال ماند . بعد، به سرعت لباس‌هایش را پوشید، بالاپوشش را روی شانه انداخت و از خانه خارج شد . متاسفانه من قادر نیستم محل دقیق زندگی کارمندی را که دعوت داده بود، ذکر کنم : حافظه‌ی من کم‌کم ناامیدکننده می‌شود، خانه و جاده ها و همه نقاط پترزبورگ در ذهنم چنان گد میخورند که برایم بی‌نهایت مشکل است بگویم چه چیز در  کجاست . تنها نکته‌ای که به‌طور قاطع می‌توانم بگویم این است که خانه‌ی کارمند مذکور در بهترین نقطه‌ی شهر قرار داشت و از همین نکته  می‌توانیم به این نتیجه برسیم که خانه‌اش کیلومترها و کیلومترها از خانه‌ی آکاکی آکاکیویچ فاصله داشت . ابتدا آکاکی آکاکیویچ باید از سرکهای خالی و کم‌نور عبور  میکرد، و هرچه به خانه‌ی کارمند نزدیک‌تر می‌شد سرک ها بیروبارتر ، زنده‌تر و پرنورتر می‌ شدند . جمعیت زیادی در سرک ها مشغول گردش بودند و در میان شان او به زن هایی با لباس‌های زیبا و آقایانی با بالاپوش های پوست برخورد می‌کرد .  دیگر خبری از آن گادی ران های  خشره نبود . به جای آن٬ گادی ران های  شیک پوش با کلاه‌های مخملی سرخ‌رنگ در گادی های زیبا و ظریف که چوکی های شان پوش چرمی داشت، در رفت‌وآمد بودند و عرابه های گادی ها به نرمی روی برف حرکت می‌کردند .
آکاکی آکاکیویچ چنان محو تماشای این منظره شده بود که گویی در تمام عمرش چنین چیزی را ندیده بود . چندین سال بود که برای گردش از خانه خارج نشده بود .
با کنجکاوی٬ مقابل ویترینِ روشنِ مغازه‌ای ایستاد شد تا تابلویی را تماشا کند که دختری را در حال کشیدن بوت اش  نشان می‌داد و ساق بسیار زیبایش هم به چشم میخورد  و مردی با ریش بزی از کنج دروازه او را میدید  . آکاکی آکاکیویچ سری تکان داد، لبخندی زد و به راهش ادامه داد . چرا لبخند زد ؟ شاید به خاطر دیدن چیزی که قبلن هرگز به چشمش نخورده بود . به هر حال همه‌ی ما نسبت به آن٬ کششی غریزی داریم . یا شاید مثل اغلب کارمندان اداری او هم با خودش فکر می‌کرد : ” داد از دست این فرانسوی‌ها ! اگر بخواهند در موضوعی ظرافت کنند، آن‌وقت دیگر، منظورم این است که، در واقع، چیزی…”

شاید هم اصلا چنین فکری به خاطرش نمی‌گذشت، چرا که غیرممکن است بتوان در عمق روح کسی نفوذ کرد و افکارش را خواند . سرانجام به خانه‌ی سرمنشی رسید . این سرمنشی به سبک اعیان و اشراف زندگی میکرد : چراغی بالای راه‌ زینه ها می‌سوخت و آپارتمان در منزل دوم بود .
آکاکی آکاکیویچ وارد دهلیز شد . چندین  موزه را که کنار دیوار گذاشته شده بود، مشاهده کرد . وسط دهلیز  سماوری میجوشید و بخار از آن بلند می‌شد . انبوهی بالاپوش در دیوار آویزان بود که حتی برخی‌شان چپه یخن خز و مخملی داشتند . از آن سوی دیوار صدای همهمه‌ای به گوش می‌رسید که با باز شدن دروازه٬ ناگهان واضح‌تر و بلندتر شد . پیشخدمت ها با پتنوسِ گیلاس‌های خالی و یک ظرف بسکیت از اتاق خارج شدند . معلوم میشد که کارمندان از مدتی پیش آنجا جمع شده بودند و حتی اولین پیاله چایشان را هم صرف کرده بودند .
آکاکی آکاکیویچ خودش بالاپوش اش را به دیوار آویخت و بعد وارد اتاق شد . از دیدن منظره‌ی شمع‌ها، کارمندان، پیپ‌ها و میز قمار تکان خورد . صدای صحبت ها  از هر گوشه‌ی اتاق بلند بود و پس و پیش کردن چوکی هابه گوشش میخورد . دست‌پاچه در وسط اتاق ایستاده بود و اینطرف و آنطرفِ خود را نگاه می‌کرد، معطل بود که چه بکند . همه متوجه حضورش شدند و با فریادهای بلند خوش آمدید گفتند و ناگهان همگی به دهلیز دویدند تا دوباره بالاپوش نو اش را ببینند . آکاکی آکاکیویچ خجالت زده شده بود . اما از آنجایی که آدمِ ساده‌لوح و زودباور بود، نمی‌توانست از تعریف ها و تحسین‌هایی که نثار بالاپوشش می‌شد، احساس خوشحالی نکند . البته واضح است که همه بلافاصله او و بالاپوشش  را به حال خودش رها کردند و سرِ  بازی و  جا های شان برگشتند . حضور آن همه آدم، آن سروصداها و آن صحبت‌ها، همه برای آکاکی آکاکیویچ تازگی داشت .  هیچ نمی‌فهمید چه باید بکند، دست‌ها، پاها و یا هر عضو دیگرش را کجا بگذارد . بلاخره بالای یک چوکی پهلوی میز قطعه بازی نشست و مشغول تماشای ورق‌ها و چهره یک‌یک بازیکنان شد . در فاصله‌ی بسیار کوتاهی حوصله‌اش به سر رسید و شروع به فاژه کشیدن کرد، خصوصا که از وقت خوابش هم گذشته بود.
خواست  از میزبان اجازه‌ ی رفتن بخواهد، اما همه ی مهمان‌ها اعتراض کردند و گفتند که باید به سلامتی بالاپوش نو او شامپاین بخورند . ساعتی بعد٬ نان شب را آوردند . غذا عبارت بود از سلاد، گوشت گوساله، سمبوسه  و شامپاین . دو گیلاس شامپاین هم به آکاکی آکاکیویچ خوراندند که باعث شد همه‌چیز دلپذیرتر در نظرش جلوه کند، اما به هر حال فراموشش نمی‌شد که ساعت از دوازده هم گذشته است و او باید ساعت‌ها پیش در خانه‌اش میبود .
برای اینکه صاحب خانه دیگر مانع رفتنش نشود، آهسته و بی‌سروصدا از اتاق بیرون شد، بالاپوشش را در دهلیز پیدا کرد ( متأسفانه بالاپوشش روی زمین افتاده بود) آن را  تکاند، پوشید و خارج شد .
بیرون هنوز چراغ‌ها روشن بودند، چند مغازه که معمولا کارگر ها و آدم های معمولی٬ تمام روز از  آنها به‌ صفت میخانه استفاده می‌کنند، هنوز باز بود . از شکاف زیر بعضی دروازه های مغازه‌هایی که بسته بودند، روشنی بیرون می‌تابید و نشان می‌داد که هنوز افرادی در داخل مغازه مشغول صحبت هستند . اینها به احتمال قوی زنان و مردان فروشنده بودند که فارغ از صاحبان دکان ٬ در دل شب  باهم مشغول گفتگو  بودند و هنوز به ردوبدل کردن آخرین شایعات و افواهات روز ادامه می‌دادند . آکاکی آکاکیویچ کاملا سرحال و سرخوش، قدم زنان به راه اش ادامه میداد و حتی یک بار وقتی زنی که تمام بدنش را می‌جنباند، مثل برق از کنارش گذشت، خدا می‌داند به چه منظور٬ چند لحظه‌ای با قدم های سریع دنبالش کرد . اما دفعتن ایستاد شد و همچنان‌که از تیز شدن بی‌دلیل قدم‌هایش متعجب بود، دوباره با قد‌م‌های عادی به‌راه افتاد . به‌زودی به همان سرک های خالی و بی‌روح رسید که حتی در روز  هم٬ تاریک و خشک و خالی به نظر می‌رسیدند چه رسد به شب . در آن ساعات٬ سرک ها منظره‌ای کاملا  ترسناک داشتند . چراغ‌های سرک ها به کلی کم‌ نور بودند. جناب شهردار در مورد تیل چراغ‌های این قسمتی از شهر٬ کمی  سختی و سگتی به خرج داده بود.  بعد به کنار خانه‌های چوبی  رسید . هیچ زنده جانی در آن نزدیکی ها به چشم نمی‌خورد، تنها برف بود و برف که سرک ها را سفید کرده بود و اشباح سیاه و ملال‌انگیزِ کلبه‌های محقر٬ که گویی پشت پرده‌های  کش کرده به خواب رفته بودند . حال به نقطه‌ای از سرک رسیده بود که به میدانی بزرگی وصل می‌شد و در آن طرف آن٬ خانه‌ها به سختی دیده می‌شدند :
بیابانی ترسناک! .
از بسیار دور٬ نور کم رنگی از غرفه پولیس نگهبان که گویی در آخر دنیا قرار گرفته بود، به چشم می‌خورد . آکاکی آکاکیویچ وقتی به این نقطه رسید آن خوشی و خوشحالی که داشت یک مقدار کم شد . وقتی که به سوی میدانی می‌رفت، نمی‌دانست چگونه بر احساس و وحشتی که در درونش میجوشد٬ غلبه کند، گویی احساس می‌کرد که حادثه‌ی شومی در کمینش است . پشت سر و دور و برش را نگاه کرد : گویی که در بین اقیانوسی بود . با خودش فکر کرد : ” نه، بهتر است نگاه نکنم .” و با چشمان بسته به راهش ادامه داد، وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد تا ببیند چقدر راه باقی مانده است، ناگهان دو مرد بروتی را پیش روی خود دید . هوا به قدری تاریک بود که نمی‌شد  چهره ی شان را تشخیص داد . چشمانش تاریک شد و قلبش به تپش افتاد .
یکیشان با صدای دورگه‌ای از یخنش گرفت و گفت : ” آها، این بالاپوش از من است ! ” آکاکی آکاکیویچ می‌خواست فریاد بزند و کمک بطلبد، اما مرد دومی مشتش را که به بزرگی سر یک آدم بود، پیش روی او گرفت و گفت : ” صدایت را نکش ! ” تنها چیزی که از باقی ماجرا به خاطر آکاکی آکایویچ مانده بود، این بود که آنها بالاپوش را از تنش بیرون کشیدند، یک گورمشتی به رویش زدند و به روی برف‌ها انداختندش . چند دقیقه‌ بعد به هوش آمد و ایستاد شد، اما دیگر هیچ کس درآن دور و پیش نبود . تنها چیزی که حس می‌کرد این بود که بالاپوشش نیست و  از سردی یخ زده است  . شروع به فریاد زدن کرد، اما صدایش چنان ضعیف بود که در میدانی به آن بزرگی٬ ممکن نبود به گوش کسی برسد . با ناامیدی زیاد و بی‌آنکه لحظه‌ای دست از فریاد زدن بردارد، به سوی غرفه نگهبان دویدن  . کنار غرفه، نگهبان به چوب اش تکیه داده و ایستاده بود و با تعجب نگاه می‌کرد ببیند این کدام احمق است که چنین فریادزنان به سویش می‌دود . آکاکی اکاکیویچ وقتی خودش را به نگهبان رساند، همچنان که نفس‌نفس می‌زد، فریادزنان متهم اش کرد که سر وظیفه به خواب رفته است و وظیفه‌اش را انجام نداده است و حتی وقتی در مقابل چشمانش مردی را لچ کرده‌اند نتوانسته‌است کاری انجام دهد . نگهبان جواب داد که هیچ‌چیز ندیده است ولی دو مرد که وسط میدان به او برخوده‌اند گمان کرده که دوستانش هستند و توصیه کرد به جای اینکه بی‌جهت چیغ بزند، بهتر است به خانه برود و فردا صبح  وقت٬ جریان را به مامور پلیس ناحیه گزارش دهد و آن‌وقت مامور پولیس ٬ دزدها را پیدا می‌کند و بالاپوشش  را به او میدهند . آکاکی آکاکیویچ به حال نزار و اسفناکی خود را به خانه رساند . موهایش- هنوز چند تا مو اینجا و آنجای سرش باقی بود- گدود شده بودند و تمام سینه و پتلون و همه جای بدنش پوشیده از برف بود . پیرزن صاحبخانه با شنیدن صدای ضربه‌های وحشتناک به دروازه، با عجله از تخت خواب پاپین شد، لباسش رااز روی حیا دور اندامش پیچاند و یک پا به بوت و یک پا برهنه خودش را پشت دروازه رساند . اما وقتی دروازه را باز کرد و حال و روز آکاکی آکاکیویچ را دید، از ترس عقب رفت . به هر حال پس از اینکه شرح داستان را شنید، با تاسف دست به‌هم زد و توصیه کرد که مستقیمن به رئیس پلیس ناحیه مراجعه کند، چرا که پولیس نگهبان  جز اینکه چند دروغ بگوید  و با وعده‌های چرب او را این طرف و آن طرف بدواند، کاری برایش انجام نمی‌دهد و همان بهتر که پیش شخص رئیس برود که اتفاقن آشنایشان هم هست، چون« آنا » همان دختر فنلندی که قبلن آشپزشان بود، حالا در خانه‌ی رئیس به حیث دایه اولاد هایش کار  می‌ کند . دیگر اینکه او خودش بعضی اوقات رئیس را می‌دید که از پهلوی خانه‌شان می‌گذشت و هر یکشنبه نیز کلیسا می‌رفت و هنگام دعا به همه لبخند می‌زند و خلاصه از هر جهت مردی خوش قلب و با خدا است . آکاکی آکاکیویچ این توصیه‌ها را شنید و پت و پریشان به اتاق خود رفت. اینکه چگونه شب را گذشتاند، فقط برای آنانی قابل درک است که می‌توانند خودشان را جای دیگران قرار دهند .

فردا صبح وقت٬ به خانه‌ی رئیس رفت اما گفتند خواب است . ساعت ده دوباره مراجعه کرد، اما باز هم شنید که رئیس هنوز خواب است . ساعت یازده رفت، گفتند رئیس بیرون رفته . وقتی یک بار دیگر موقع نان چاشت رفت، منشی‌هایش به هیچ‌وجه حاضر نبودند او را به داخل راه بدهند، مگر آنکه قبلن به آنها می‌گفت که چکار دارد، چرا آمده و چه اتفاقی برایش افتاده است . اما آکاکی آکاکیویچ، برای اولین بار در زندگی‌اش، با قاطعیت بالای حرفش ایستاد و گفت که فقط باید شخصن رئیس را ببیند و آنها حق ندارند او را که برای کار اداری مراجعه کرده است، از دیدن رییس منع کنند ٬ در غیر آن عواقب شکایتی که مطرح می‌ کند به گردن خودشان است . منشی‌ها این‌بار دیگر جرات مخالفت نکردند و یکی‌شان رفت تا رئیس را خبر کند . اما عکس‌العمل رئیس نسبت به این جریانِ سرقت بسیار عجیب بود . به جای آنکه مستقیمن به اصل مسأله بپردازد، به طرح سؤالات انحرافی از آکاکی آکاکیویچ پرداخت . مثلا پرسید : ” در آن ناوقت شب شما در سرک چه می‌کردید ؟ ”  یا  “حتمن  در داخل یکی از آن عشرتکده‌ها بودید ؟ ” که در نتیجه آکاکی که از شرم سرخ شده بود و خودداری‌اش را از دست داده بود، بی‌آنکه حتا بداند آیا به مساله دزدیده شدن بالاپوشش رسیدگی خواهند کرد یا نه، از اداره بیرون شد . برای اولین بار در زندگی‌اش آن روز اصلا به دفتر نرفت.
فردای آن ، با رنگ پریده و بالاپوش کهنه‌اش که به تن اش گریه میکرد٬ سر کار حاضر شد .
جریان به سرقت رفتن بالاپوش٬ بسیاری از کارمندان را متاثر ساخت ، گرچه بعضی‌شان حتی در این حال نیز٬ از مسخره کردن آکاکی آکاکیویچ خودداری نکردند . همانجا تصمیم گرفته شد که برای کمک به او از کارمندان پول جمع کنند، اما پولی که جمع شد بسیار ناچیز بود، چرا که پیش از آن مبلغ قابل توجهی برای تهیه‌ی نقاشی از چهره مدیر عمومی و خرید کتابی که رییس توصیه کرده بود- گویا نویسنده از دوستانش بود- پول جمع کرده بودند.  در نتیجه پولی که جمع آوری شد ٬ بسیار ناچیز بود . یکی از کارمندان که به راستی از این جریان متاثر شده بود، تصمیم گرفت حداقل با دادن توصیه‌ای عاقلانه٬ آکاکی آکاکیویچ را در این کار کمک کند . او گفت که مراجعه به پلیس بیهوده است، چون اگرچه ممکن است به امید دریافت تقدیرنامه از مقامات بالاتر، بالاپوشش را به هر طریق پیدا کنند، اما او تا نتواند با ارائه  اسناد قانونی لازم٬ مالکیت بالاپوش را به اثبات برساند، بالاپوش را نخواهد توانست از اداره‌ی پلیس پس بگیرد . بنابراین بهتر این است که به شخص متنفذی مراجعه کند و این شخص متنفذ می‌تواند با نوشتن یادداشتی و تماس گرفتن با مسئولین مربوط٬ کارها را سریع‌تر به جریان اندازد . آکاکی آکاکیویچ چاره‌ی دیگری نداشت، لذا تصمیم گرفت که به دیدن این شخص متنفذ برود .
این که منصب و مقام این شخص متنفذ چه بود و دقیقن چه مقامی داشت تا به امروز معلوم نشده است . تنها می‌توانیم بگوییم که این شخص متنفذ٬ فقط چندی پیش متنفذ گشته بود و قبل از آن کاملا غیرمتنفذ بود . به هر حال حتی در موقعیت فعلی‌اش هم در مقایسه با آنهایی که بسیار متنفذ بودند، چندان متنفذ به حساب نمی‌آمد . ولی اغلب آنچه در نظرِ طبقه‌ای از افراد کوچک و پایین رتبه می‌آید، در نظر طبقات دیگر مردم خیلی هم مهم و بزرگ جلوه می‌کند . به هر صورت این شخص تمام روش‌ها و راه های لازم را برای تحکیم اعتبار و نفوذش به کار می‌گرفت . مثلا گفته بود تمام کارمندان هنگام ورودش به اداره در دهلیز از او استقبال کنند؛ هیچ‌کس اجازه نداشت مستقیمن به دفتر او مراجعه کند و همه‌ی امور باید کاملن از طریق سلسله مراتب انجام شود : کارمند دفتر وظیفه داشت به منشی دفتر گزارش دهد و منشی دفتر به رئیس دفتر (یا هر فرد مسئول دیگری که تعیین شده باشد) و به همین ترتیب الی آخر تا اینکه آخرالامر موضوع به اطلاع خود او برسد . در این روسیه‌ی مقدس ما، همه‌چیز از عشق مفرط به تقلید مسموم شده است و هر کسی سعی دارد تقلید مافوقش را بکند . حتی شنیده‌ام کارمند پایین رتبه ای که به ریاست یکی از ادارات بی‌اهمیت دولتی مقرر شده بود بلافاصله قسمتی از اتاقش را دیوار می‌ کند و آن را ” اتاق انتظار ” می‌ نامد و دو محافظ را با یخن های سرخ و فیته های طلایی پیشروی دروازه ایستاد میکند تا در  تا هنگام ورود مراجعین دروازه را باز وبسته کنند .- گرچه این به اصطلاح ” اتاق انتظار ” حتی به زحمت گنجایش یک میز تحریر را داشت .
روش جاری اداری این شخص متنفذ بسیار پرطمطراق و با عظمت اما در عین حال ساده بود . تمام سیستم کاری اش بر اساس انضباطِ خشک استوار بود . همیشه تکرار می‌کرد :  “انضباط، انضباط و … انضباط .” و همیشه هم پس از سه بار تکرار این لغت، باوقار و هیبت به چهره مخاطبش چشم می‌دوخت. اما در واقع این امر هیچ نیازی به این انضباط سخت نداشت، چرا که کارمندان همگی از او هراس داشتند . هرگاه که سایه‌اش از دور پیدا می‌شد، هرکس هر کاری که داشت رها می‌کرد و تا عبور او٬ به حالت احترام ایستاد میشد . صحبت‌های روزمره‌ی او با زیردستانش بوی تعفن انضباط می‌داد و فقط از همین سه جمله تشکیل می‌شد : ” چطور جرا ت می‌کنی؟ هیچ می‌دانی با کی صحبت میکنی؟ میدانی در حضور کی هستی ؟ ”
ولی به هر حال روی هم رفته مرد خوش‌قلبی بود و نسبت به همکارانش احساسی از عطوفت و حمایت داشت . اما ارتقاء به مقام مدیریت عمومی  به کلی از این‌رو به آن رویش کرده بود؛  خودش را گم کرده بود و خلاصه نمی‌دانست که دیگر چه بکند . البته در برخورد با افرادِ هم‌ رتبه‌ی خودش٬ رفتاری عادی و شایسته داشت. اما در برابر افرادی که حتی فقط یک رتبه پایین‌تر بودند، برخورد دیگر داشت،  حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد و آدم با دیدن این وضع دلش به حالش می‌سوخت، خصوصن که خودش هم خوب می‌دانست که می‌تواند اوقات خوشتری داشته باشد . گاهی اوقات حتی این میل شدید به داخل شدن در صحبت جمع٬ از چشمانش پیدا بود، اما همواره از این کار امتناع می‌کرد، با این فکر که نکند این کار  پایینتر از شان اش باشد ؟ نکند بیش از حد٬ خودمانی شدن به موقعیتش لطمه بزند ؟ و با این استدلال همیشه خاموش می‌ماند و تنها گاه گاهی کلمه‌ای به‌زور از دهانش بیرون می‌آمد و در نتیجه به عنوان آدمی خشک و مزاحم شهرت یافته بود . چنین بود شخص متنفذی که آکاکی آکاکیویچِ ما برای درخواست کمک به نزدش رفت و اتفاقن نامناسب‌ترین وقتِ ممکن را برای این کار انتخاب کرد- البته نامناسب‌ترین از نظر آکاکی آکاکیویچ و مناسب‌ترین از نظر آن شخص متنفذ .
شخص متنفذ در اتاقش نشسته بود و با یکی از آشنایان قدیمی که  دوست دوران کودکی اش هم میشد و تازه به پترزبورگ آمده بود و چندین سال  همدیگر را ندیده بودند،گپ می‌زد .
در همین موقع به اطلاع اش رساندند که یک ” باشماخچین ” اجازه‌ی ملاقات می‌خواهد . به عجله پرسید : ” چکاره است ؟ ” پاسخ داده شد : ” کارمند است .” و شخص متنفذ جواب داد : “ برایش بگویید منتظر باشد، حالاوقت ندارم .” البته باید متذکر شویم که شخص متنفذ کاملا دروغ می‌گفت : او کاملن بیکار بود، صحبتش را با رفیقش تمام کرده بود و چند دقیقه بود که دیگر حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کردند و تنها در فاصله‌ی سکوت‌های طولانی با دست بر ران همدیگر می‌کوبیدند و می‌گفتند :
” که اینطور، ایوان آبراموویچ ! –عجب، استپان وارلاموویچ ! ”
با این حال باز هم آن کارمند را منتظر گذاشت، تنها برای اینکه به این دوست قدیم (که مدتها بود از خدمت دولتی برامده بود و در جایداد روستایی‌اش زندگی میکرد ) نشان دهد که میتواند هرقدر بخواهد مراجعین را به انتظار بگذارد . سرانجام وقتی که آن دو نفر تمام گپ هایشان را زدند، و یا به عبارت بهتر هرقدر که دلشان می‌خواست روی  چوکی های نرم  شان لم دادند و بی‌آنکه کلمه‌ای با هم حرف بزنند سگرت هایشان را دود کردند، ناگهان شخص متنفذ به یاد کارمند افتاد و رو به منشی که یک دوسیه به دست و نزدیک دروازه  ایستاده بود، کرد و گفت :
” به گمانم، کدام کارمند بیرون منتظر است . بگویید داخل شود . ”
با دیدن چهره ی سربه‌زیر و غمگین آکاکی آکاکیویچ و آن بالاپوش کهنه و چرک اش، با حرکتی ناگهانی به سوی او نزدیک شد و گفت :

” خوب، چی می‌خواستی ؟ ” و این کلمات را با همان صدای خشن و آمرانه‌ای گفت که به خاطر آن از یک هفته پیش از مقرری اش به حیث مدیر عمومی٬ به تنهایی با خود در مقابل آیینه تمرین کرده بود .
آکاکی آکاکیویچ که احساس ترس تمام وجودش را گرفته  بود و آرامشش را از دست داده بود، تا آنجا که زبان بندآمده‌اش اجازه می‌داد و با ” عرض کنم که و در واقع…. “هایی بیش از همیشه سعی می‌کرد توضیح دهد که بالاپوشش که نو هم بوده به وحشیانه‌ترین صورت به سرقت رفته است و او آمده تا از شخص منتفذ بخواهد که با استفاده از نفوذش با نوشتن یادداشتی یه رئیس پلیس یا هر کس دیگر و یا هر کار که لازم است، او را در یافتن بالاپوشش کمک کند .
معلوم نیست به چه دلیل در نظر مدیر عمومی این نحوه‌ی درخواست آکاکی آکاکیویچ بیش از حد خودمانی معلوم  شد .
دوباره با صدای بلند و با خشونت گفت : ” منظورتان چیست آقا ؟ مگر از مقررات اداری اطلاع ندارید ؟ فکر کردید کجا هستید ؟ نمی‌دانید که کار ها در این اداره از چه سلسله مراتبی می‌گذرد ؟ باید اول عریضه‌تان را به مدیریت بدهید، بعد به سرمنشی، بعد به مسوول بخش، بعد به رئیس دفتر و بعد عریضه را بر ای تصمیم‌گیری به من می‌دهند… ”
آکاکی آکاکیویچ سعی کرد باقیمانده  جسارت ناچیزش را جمع کند و همچنان‌که عرق از سروصورتش روان بود گفت :
” اما جناب عالی، من جسارت کردم و یکه راست خدمت جناب عالی آمدم، چون ...، چه بگویم...!  بالای منشی ها  نمیشود زیاد اطمینان کرد … ”
شخص منتفذ فریاد زد : “چی، چی، چی؟ این مزخرفات را کجا یادتان داده‌اند ؟ این مزخرفات چیست ؟ شما میدانید که چه میگویید ؟ جوان‌های امروز این چتیات را از کجا یاد گرفته‌اند ؟ ”
واضح است که شخص منتفذ توجه نداشت که آکاکی آکاکیویچ سنش از پنجاه هم بالاتر است . البته در مقایسه با یک شخص هفتاد ساله ممکن بود او را جوان حساب کرد…!  .
” آیا می‌فهمید با چه کسی  صحبت میکنید ؟ آیا می‌دانید در مقابل چه کسی ایستاده‌اید ؟  چی میگویم٬ آیا می‌فهمید؟  می‌شنوید ؟ شما را میگویم ! ”
در این لحظه پایش را بر زمین کوفت و صدایش را چنان بلند کرد که دیگر این فقط آکاکی آکاکیویچ نبود که هوش از سرش پرید . آکاکی آکاکیویچ چیزی نمانده بود که ضعف کند . سرش چرخ  خورد، بدنش لرزید، به سختی توانست به جای خود ایستاد شود و اگر دروازه بان ها به کمکش نمی آمدند، نقش بر زمین می‌شد . نیمه‌جان بیرونش بردند . شخص منتفذ خشنود و از خود راضی از اینکه سخنانش تأثیری بسیار فراتر از انتظار نموده  بود، و چند کلمه‌اش هوش از سر یک نفر پرانده بود، نگاهی از گوشه‌ی چشم به دوستش انداخت تا ببیند چه عکس‌العملی دارد، و از مشاهده‌ی اینکه دوستش به فکر فرو رفته است و حتی علائم ترس از چهره او نیز پیداست، احساس رضایت خاطر کرد .

آکاکی آکاکیویچ به یاد نمی‌آورد که چگونه از  زینه ها پایین شده بود و خودش را به سرک رسانده بود . دست‌ها و پاهایش کاملا بی‌حس شده بودند . هرگز در تمام عمرش به یاد نداشت که این‌چنین از جانب یک مدیر عمومی مورد سرزنش قرار گرفته باشد و  آن‌هم از طرف مدیر عمومی اداره‌ای دیگر . در میان صدا های برف وباد، تلاش می‌کرد راهش را باز کند، اما همواره به زمین می افتاد  . باد، چنان‌که معمول پترزبورگ است، از هر چهار سو به شدت تمام می وزید . در یک چشم به هم زدن گلویش پندید، و سرانجام زمانی که توانست خودش را به خانه برساند دیگر حتی قادر نبود کلمه‌ای به زبان بیاورد. خودش را به رختخواب انداخت و بلافاصله همه‌ی بدنش ورم  کرد . یک سرزنش  ” لازم و به‌موقع! ” گاهی اوقات می‌تواند چنین اثرات نیکویی! به بار آورد !
روز بعد٬ بسیار زیاد تب داشت و با کمک بی‌دریغ آب و هوای پترزبورگ مریضی او با سرعتی بیش از حد انتظار٬ شدت یافت و وقتی دکتر بالای سرش رسید و نبضش را گرفت، تنها چیزی که تجویز کرد، یک مرهم بود- آن‌هم تنها به خاطر  این که مریض  را از حق استفاده از کمک‌های طبی کاملا بی‌بهره نگذاشته باشد . به هر حال تشخیص نهایی‌اش این بود که آکاکی آکاکیویچ  بیش از  یک و نیم روز ِ دیگر٬ دوام نخواهد کرد . داکتر رو به زن صاحبخانه کرد و گفت :
” بهترست وقت را تلف نکنید و همین حالا یک نابوت از چوب صنوبر فرمایش بدهید، چون چوب بلوط برایش قیمت تمام می‌شود. ”
اینکه آکاکی آکاکیویچ این کلمات مصیبت بار را شنید یا نه و اگر شنید هیچ احساس تاسفِ برای رها شدن از این زندگی نکبت‌بار به او دست داد یا نه- معلوم نیست، چرا که در تمام این مدت٬ در حالت تب و هذیان به سر می‌برد . اشباح و رؤیاهای بی‌پایان، هریک عجیب‌ تر از دیگری در نظرش ظاهر می‌شد؛ مثلا خودش را می‌دید که به التماس٬ از پترویچ خیاط می‌خواهد تا بالاپوشی با تلک های مخصوص بدوزد تا دزدانی را که زیر تختش جمع شده بودند، بگیرد  و  از صاحب‌خانه‌اش می‌خواست تا دزدی را که زیر شال اش پنهان شده  بود، بیرون بکشد یا سؤال می‌کرد که چرا در حالی که بالاپوش نو خریده است، باز آن بالاپوش کهنه در دیوار آویزان است . بعد خودش را در برابر مدیر عمومی می‌دید که به شدت مورد قهر و سرزنش قرار گرفته است و می‌گوید : “متأسفم، جناب عالی .” و در نهایت چنان فحش‌های رکیک  بر زبان می‌ آرد که صاحب‌خانه‌ی مهربان که هرگز در تمام عمرش چنین کلماتی از دهان او نشنیده بود، بر خودش صلیب می‌کشد، خصوصا که تمام این فحش‌ها  پس از  گفتن ” جناب عالی ”  گفته می‌شد . مدتی بعد چنان تیز و ناشمرده حرف می‌زد که هیچ نمی‌شد گپ هایش را فهمید، تنها معلوم بود که همه‌ی کلمات و افکارش فقط و فقط بر همان بالاپوش متمرکز بودند . سرانجام آکاکی آکاکیویچ بیچاره جان به جان‌آفرین تسلیم کرد . نه اتاق و نه لوازم اتاقش، هیچ‌کدام مهر و سرغچ نشدند؛ اول اینکه  کس و کویی نداشت و دوم اینکه آنچه از مال دنیا داشت٬ چیز های چندان مهمی نبودند : یک دسته قلم پّر، یک بندل کاغذ سفید دولتی، سه جوره جراب، دو یا سه دگمه که از پتلونش کنده شده بود و همان ” زیرپوش”مشهور که خواننده به‌خوبی با آن آشناست . چه‌کسی این میراث را گرفت ، فقط خدا می‌داند!  و البته نویسنده‌ی داستان نیز اذعان دارد که علاقه‌ای به دانستن این موضوع ندارد . آکاکی آکاکیویچ را با یک کراچی به قبرستان بردند و دفن کردند . و پترزبورگ بی آکاکی آکاکیویچ اش به زندگی عادی ادامه داد،  گویی هرگز چنین شخصی وجود نداشته است .
***
و بدین ترتیب انسانی برای همیشه از روی زمین محو و ناپدید گشت . انسانی که هرگز کسی به فکر حمایتش نبوده، هیچ‌کس عزیزش نمی‌داشت و توجه هیچ‌کس را هم به خودش جلب نمی‌کرد، حتی توجه طبیعی‌دانی را که از مطالعه‌ی مگسی زیر میکروسگوپ نمی‌تواند صرف‌نظر کند . انسانی که ریشخندی های همکارانش را با بردباری و هیچگونه شکایتی تحمل می‌کرد، انسانی که بی‌جنجال زیست و بی‌جنجال به خاک رفت و تنها در آخرین روزهای حیاتش همدمی گرامی به صورت یک بالاپوش پیش او ظاهر شد و جلوه‌ای به زندگی بی‌نورش بخشید، اما این رؤیا نیز دیری نپایید و صاعقه‌ی بدبختی بر سرش فرود آمد، مصیبتی چنان بزرگ که تنها ممکن است دامنگیر پادشاهان و یا بزرگترین اشخاص روی زمین شود .
چند روز پس از مرگش نامه‌رسان اداره٬ نامه‌ای از شخص مدیر عمومی به دروازه خانه برد که در آن مراجعه‌ی فوری‌اش به اداره خواسته شده بود؛ اما نامه‌رسان ناگزیر شد که بی‌او به اداره بازگردد و خبر دهد که آکاکی آکاکیویچ دیگر به اداره نخواهد آمد . و وقتی از او پرسیدند : ” چرا ؟ ” پاسخ داد : ” چون مرده و  سه روز پیش دفنش کرده‌اند .” بدین ترتیب اهل اداره از مرگش خبر شدند و  دو روز بعد  وظیفه او به یک کارمند جدید داده شد که از اکاکی اکاکویچ بسیار بلندقدتر بود و خط بسیار کج و پیج داشت .
اما چه کسی ممکن بود گمان کند که این پایان‌کار آکاکی آکاکیویچ نیست و باید چند روزی پس از مرگش نیز زنده باشد و حادثه بیافریند تا تمام دورانی را که از سوی همه نادیده انگاشته شده بود، تلافی کند ؟ اما در واقع امر چنین شد و داستان بی‌رنگ و رخ ما نیز به‌ناچار کاملا غیرمنتظره و شکل خیالی خواهد داشت .

  


بالا
 
بازگشت