پل  لرزانک

 

داستان کوتاهی از: قاف میم

 

شب به آخر رسیده است. روشنایی خفیف واندک  آن سوی کلکین خانه ام از دمیدن سپیدۀ صبح خبر میدهد. روی بستر خوابم مینشینم. اما هرچند دقت میکنم ، صدای پرنده ها و مرغان سحری شنیده نمیشوند. حتمی دچار اشتباه شده ام وهنوز شب دراز است و من خیال کرده ام که روشنی افق، نوید رفتن شب را زمزمه میکند. به یاد مادرم میافتم که در گوشۀ دیگر اتاق خزیده است، خوابیده است. میدانم که خواب او هیچگاه سنگین نبوده است و همیشه که صدایش کرده ام ، بلافاصله جواب داده است. او میداند که اگر خوابش سنگین باشد ، حتمی دنیا را سیل خواهد برد. صدا میزنم :

« مادر ! »

بی معطلی میشنوم :

« چه شده باز؟ »

میپرسم :

« چه وقت پرنده ها ، کفتر ها بیدار میشوند؟ »

 میبینم که سحر شده است وتصویرهایی ازکودکان شهردرذهنم تجسم مییابند که با عجله موترهارا میشویند. بی اختیارمیگویم:

« کودکان ... »

بقیه گپی که میخواستم به مادرم بگویم ، یادم میرود. مادرم از ته لحاف درحالی که از این بغل به آن بغل میخزد ، با صدای خواب آلود و خسته میگوید:

« کابوس دیده ای ، خواب دیده ای . بخواب ، بازهم فردای سخت دیگری داریم . وبا یادت رفت ؟ »

وبا ؟ حیران میشوم ، چیزی به یاد نمیاورم. باردیگر کودکان موتر شوییها در ذهنم نقش میبندند. کودکان اسپند دود کُنها ، بوت رنگمالها، سبزی فروشها و آنهایی که مرگ موش و دوای اشپش و کیک میفروشند هاو صداها وفریادهایی درگوشهایم طنین میافگندکه دنبال خریدارو فروش متاع شان اند . اما دراین میان صدای متفاوتی را این بار میشنوم :

« آنها با صدای گوشنواز بلبلان بیگانه اند. حتی درکتابهای درسی نخوانده اندو تو که زمانی در کتابهای درسی خوانده بودی که نغمه سرایی بلبلان چه گوشنواز و دل انگیزند.»

این صدا ، به صدای کسی شباهت دارد که در کنار دریای کابل ، نزدیک زیارت شاه دوشمشیره دوای شپش و کیک و مرگ موش میفروخت و همیشه در بلند گوی موترش ، دربارۀ دواهایش میگفت و جلب مشتری میکرد.

در دلم تصدیق میکنم که این صدا هم راست میگوید. سوی کودکان موتر شوی و فروشنده نگاه میکنم . خودم سر پل لرزانک دریای کابل ایستاده ام و سوی زیارت شاه دو شمشیره نگاه میکنم که کبوترهایش بالا و پایین میپرند. شاه دو شمشیره ؟ سالها متوجه نشده بودم که شاه دوشمشیره یعنی چه ؟ شاهی که با دو شمشیر حتمی میجنگیده است. دختران جوان ، زنان دردمند و جوانهای عاشق به زیارت این شاه دوشمشیره میامدند ، گریه و زاری میکردند، کتاره های فلزی دور مزار این شاه  رفته و خاک شده را میبوسیدند تا وی مشکل شان را حل کند. به دریای کابل نگاه میکنم. دریایی نیمه خشکیده وپرازگند و لجن و به نظرم میاید که لجنها را طوری میبرد که حرکتش حس نمیشود ، انگاری که حرکتی نیست . دریا میبرد تا دهکده های بی آب و بی علف ما آبیاری شوند و میترسم از دیدن عبور موترهای سراچۀ  سپید رنگ که هر لحظه خودکشی هاشان، مانند زاغهای سیاه، آسمان شاه دوشمشیره را ابرآلود میسازندو ازدحام لجنهای فاحشه شدۀ دریارا بیشتر میسازند. عبور و مرور رهگذران از سرپل لرزانک مرا نیز میلرزاند. پل درلرزش است و رهگذران نیز لرزان راه میروند، حس میکنی شهر درلرزش است . از دیدن رهگذران به خیالم میاید که آنها آن قدر مشغول افکار خود استند که  لرزش پل را که از آن عبورمیکنند ، حس نمیکنند. میبینم میان لجنزار دریای بدبخت، کفترهای کوچه و پرنده های کوچۀ ما افتاده اند . صدای فروشنده گان ، کودکان فروشنده از دورو نزدیک پل لرزانک شنیده میشوند که با صدای غرو غور موترها درآمیخته اندوبا بوی چرس و الکول ... از سروبرکودکان موترشوی و فروشنده گان فقرمیچکد. صدایی از بلند گوی مسجد شاه دو شمشیره میشنوم :

« انا لله و اناالیه راجعون .»

وبعد ادامه میدهد:

« روحش شاد ، نمیبینی ؟ پودریان ، نسل تازه یی از مسخ شده گان تو ، از هماغوشی انقلابیان با فاحشه های مرضزدۀ سیاست فروخته گان زاده شده اند، درکوچه هایت عزیز،کابل ... »

هرگز چنین جمله هایی را از صدای سخنران مسجدی نشنیده بودم . باورم نمیشد که این شهر این گونه تا این حد دگرگون شده باشد. حس کردم که خوابم وازخودم پرسیدم که چه وقت بیدارخواهم شد ؟ صدای خستۀ مادرم را شنیدم ، ازته لحاف :

« صبح نشده هنوز، وقتی صدای انفجار شنیدی ، بلند شو. »

من از او چیزی نپرسیده بودم . دردلم ازخودم پرسیده بودم . چگونه میشد که او سوال درون مرا بشنود ؟ این مادرهم مثل همه چیز دوروپیشم موجود عجیب و خارق العاده است  که  این گونه پاسخم داد. حیران شدم ، سوی مادرم دیدم ، در روشنی خفیفی که ازآن سوی کلکین میامد ، دیدم که مادرم خوابیده است وهیچ حرکتی از اونمیبینم و هم صدای نفس کشیدنش را نمیشنوم . زانوانم را بغل میگیرم و سرم را روی زانوانم میگذارم. دلم میخواهد گریه کنم، زارزار گریه کنم و دلم خالی شودو از مادرم بپرسم که چه وقت صبح میشود، این شب چه به درازا کشید، چه وقت بیدارمیشوم تا سربام حویلی مان بروم و پرواز کفترهای سربامهارا تماشا کنم و به کوچه نگاه کنم وشاهد روزی باشم که کوچۀ ما شاهد عبورتابوتی نباشد ؟  سخن مادرم یادم میاید که از وبا گفته بود. مرضی که هرروز و هر شب مردم شهرها و دهکده های مارا دسته دسته به ته خاک میبرد، مادرم این مرض را وبا نام گذاشته بود، معلوم نبود که چگونه مرضی است که دوا ودرمانی هم نداشت. نان دوا فروشها و طبیبها در روغن آغشته شده بود و اما کسی نجات نمییافت. ها، باید بخوابم تا فردا بازهم به گورکردن مرده ها کمک کنیم. در نگاه ها و چشمهای زنده ها بخوانیم که منتظرنوبت بعدی اند. میخواهم گریه کنم ، اشکم مانند دریای کابل خشکیده است. شاید هم چشمهایم نیز گندیده اند که دنیارا این گونه دهشتناک میبینم. میخواهم هور هور گریه کنم . اما میترسم که مادرم ناراحت شودو از خواب بپرد. در دلم با درد و غصه میگویم که پس چه کنم ؟ چه کارکنم؟

صدای زنی را میشنوم که مانند گوینده گان هنرمند، چیزهایی را میخواند، مثل شعرهای نو و شعر های سپید و شعرهای آزاد. میبینم که صدا از همان بلند گویی میاید که صاحبش همیشه دوای مرگ موش و اشپش و کیک میفروخت . اما این بار به جای صدای گوشخراش خودش ، انگار گوینده زن خوش صدایی را برگزیده است تا بازار فروش حشره کشهایش را گرمتر سازد . اما دقت که کردم ، به جای توصیف دواهای ضد حشرات و مرگ موش، صدا چیزهای دیگری میگفت :

« به چیزهای خوب بیاندیش/ به برگشت روزهای گمشده / به دمیدن سحراز پشت درختان بلند کاج / به رقص گلهای زیبای کوکنار بیاندیش / چشمهایت را بازکن / دریاها خشکیده اند و شاهان صد شمشیره شده اند / رهایم کن / از یخنم مگیر / تنها گناه من نیست / خودت نیز مقصری / رفتی به زیارت شاه دو شمشیره / بند بستی که این گونه شد آخرکار... / درختان سیب / کوکنارحرامی میزایند / و... »

 وصدا را باد میبرد و درمیان هیاهوی شهرناپدید میسازد، از گوشهای من .

ناگهان هوا مثل شام میشود، خودم را درشهر، درمیان مردم  مییابم . به شهر نگاه میکنم . ازآفتاب خبری نیست . شامگونه است، فضای شهر . هر سو که نگاه میکنم ، مرده های  آویخته میبینم . حس میکنی که این شهر یک شهر طاعونزده است، شهر نفرین شده که شیاطین و اشباح مرموز و وحشتناک در آن حکومت میکنند و بس . زیرپلها ودریاهای خشک و چقوریها ی کثافات، موجوداتی در جنب وجوش اند . موجودات ژولیده به کثافات ، جوانها ، کودکان ، پیرمردان ، زنان ... پولیس ضد اغتشاش ، آدم نماهای ریشو و جنگلی، میبینم که درشانه های شان ، به جای رتبه های نظامی دوتا مار قد کشیده اند. با حیرت میبینم که این مارها مغز جوانها و رهگذران را میخورند تا زنده باشند. صاحبان شان، آنها را به کله های رهگذران سر جاده ها نزدیک میسازند و مارها به خوردن مغز آدمها میپردازند. آدمها هیچ کاری کرده نمیتوانند . انگار که آنها به گونۀ وحشیانه یی از سوی همین مارها وصاحبان شان طلسم میشوند. در جاده های شهر ماتمزده ، آدمهایی میبینم که چهارپا راه میروند . به خیالم میاید همانهایی اندکه مفز شان را مارهای سرشانه های افراد پولیس ضد اغتشاش خورده اند. نه ، میبینم که اشتباه کرده ام . در بلند گوها گفته میشود که همه گان چهارپا راه بروند ، ورنه جزا خواهند دید . ها ، میبینم که پولیس ضد اغتشاش آنهایی را که چهاپاراه نمیروند ، به دریا میافگند، به دریای پراز گندیده گی و کثافات .

میترسم، میدانم که دچار کابوسهای خطرناک شده ام ، شاید هم شروع ابتلای من به همان بیماری است که مرا کم کم به سوی جنون، به سوی  مرگ و نیستی میکشاند.

برای نجات از این حالات باید کاری میکردم ، به خودم تکان میدهم ، به دور و پیشم نگاه میکنم . نه اصلن یک کسی تکانم میدهد.، بازویم را تکان میدهد . میبینم ، کسی نیست و مادرم بی حرکت و بی نفس در ته لحاف، مانند یک جسم کلوله و سیاه خوابیده است. کم کم هراسم از خودم بیشتر میشود. فکر میکنم چیزی مرا میشود، دیوانه میشوم ، میمیرم ، وبا میگیردم و یا نمیدانم چه میشودم . به سوی کلکین نگاه میکنم . در لابلای روشنی خفیف افق، صحنه هایی درهم و برهمی را میبینم . اجسام تیکه و پاره یی را میبینم که درفضا درحرکت اند و دور هم میچرخند و ته و بالا میروند. سعی میکنم تا این صحنه ها و اجسام را تشخیص بدهم و بدانم واقعی اند و یاخیالی و یا اصلن واقعن میبینم و یا به خیالم می آیند. شمشیری سرآدمی را میبرد، خون فواره میزند . کوه ها مانند قطارهای آهن به حرکت میشوند ، صدای جیغ زنها و کودکان ... و درهم و برهم،  مثل خوابهایم ، مثل کابوسهایم ، نه ، اصلن مثل زنده گی مان، وصدای گویندۀ خوش صدا را باردیگر میشنوم که نزدیک ونزدیکترمیشود، ازپشت بلند گوی موتر مرگ موش فروشی ،  این صدا باردیگر مرا از کابوس و صحنه های درهم و برهم ووحشت آلود میرهاند و حواسم سوی این صدا کشانیده میشود، انگار تنها این صداست که میتواند مرا به خودم معرفی کند و خودم را و این حالات را دریابم :

 « کوه های سرزمینت  / از گریه / از دیدن این همه رقص و پایکوبی های مستانۀ تو / در جشنواره های مشترک هیرویین و دموکراسی و سینمای هالیود،/ آب شدند و خانه خراب ،/ وتو منفجر شدی خواهر، درته رانهای مست کوکناریان مسخ شدۀ زر وقدرت . »

وباردیگر مثل این که صدا را باد باخود میبرد، به دورها که خفیف میشود و گم . بازهم میبینم که از این صدا و چیزهایی که گفت ، چیز مهمی که برایم مشکل گشا باشد ، حصول نشده است.

برمیخیزم . تصمیم میگیرم بروم بیرون کمی هوا بخورم که حالم سرجایش بیاید. پتویی دور شانه هایم میپیچم و در تاریکی راه میافتم . میخواهم از زینه ها با احتیاط پایین شوم و سعی میکنم با گرفتن کناره های راه زینه، پایین بروم و کورمال کورمال حرکت میکنم که ناگهان پایم نمیدانم چه میشود که از زینه ها پایین میافتم ، در دهلیزته زینه ها و درد شدیدی سرم را فرامیگیرد. همین قدر میدانم که از حال میروم و حتی نمیتوانم مادرم را صدا بزنم.

                                                       ***

 

      دقایقی پس ، خودم را در محل دیگری مییابم ، نزدیک زیارت شاه دو شمشیره . باید خودم را سرکارم برسانم . مهم و عاجل است . یادم میاید که کار مهم وعاجلی دارم ، میخواهم از پل لرزانک عبورکنم. در ازدحام آدمهای سرگردان که از سرو روی شان فقرودرمانده گی میبارد، گیرمیمانم . راهم نمیدهند و همه گان در تلاش و تکاپو برای خودشان . نمیدانم کجا میروم. بازهم از لرزان بودن پل میترسم ودردلم میگویم :

 چقدر همه چیز لرزانک شده است. یادم میاید که باید به بیمارستان بروم وکارم را درلابراتوارمثل هرروز ازسربگیرم. همکارانم حتمی از تاخیر من نگران شده اند و با بیتابی منتظر استند. میدانم وظیفه ام تشخیص و شناسایی ویروسی است که هرروز مردم شهرها و دهکده های مارا دسته دسته راهی گورستانها میسازد، سالهاست که این داستان ادامه دارد . مادرم نام این مرض را وبا خوانده است. باورنمیکنم وبای که در قدیمها میامد و مردم را دسته دسته به مرگ میکشاند، حالا بازهم پیدا شده باشد. با این فکرها از پل لرزانک میگذرم که ناگهان  درکنارم تاکسیی توقف میکند. نگاه که میکنم ، تاکسیرا ن به نظرم آشنا میاید. ها ، میشناسم . در دانشگاه پزشکی باهم بودیم. پس از آن که من فارغ از تحصیل شد ه بودم ، دیگر اورا ندیده بودم . میگفتند که خارج از کشور رفته است . شیشۀ کلکین موتررا پایین میکند و با خنده سویم میبیند و میگوید :

« کجاستی داکترجان نابغه ؟ »

گفتم :

« تو ، تو ؟ چشم ما روشن ، تو کجا و این جا کجا ؟ چی وقت آمدی ؟ »

اما ترسیدم ، شاید اشتباه کرده باشم .

با صدای کمی بلند خندیدو گفت:

 « ها من خودم استم ، بیا که پس از سالها یافتمت ، بیا .»

رفتم کنارش نشستم و احوالپرسی و دست دادن و بوسیدن های معمولی  . یاد های از گذشته و خنده و شیرین سخنی های دوستانه . اما او به زودی تاکسی را حرکت داد و من وارخطا گفتم :

« نه ، نه . همین جا یک چند دقیقه میبینمت ، من باید به وظیفه بروم . »

گفت :

 « کجا ؟ بعد سالها یافتمت ، نمیمانمت . »

گفتم :

« صبرکن ، »

تاکسی را توقف داد و گفت:

« بگو. »

گفتم :

« وعده و قرار میگذاریم ، برای بعد . به خانۀ ما بیا مهمانی ، مفصل اختلاط میکنیم ، حالاباید سـرکار  بروم . »

بدون هیچ سخنی حرکت کرد و بعد گفت :

« میرسانمت . پس صبرکن، حالا  جایی توقف کنم که امن باشد. با تو یک کار عاجل وضروری  دارم . دید و بازدید ها باشد برای بعد . من همین جا استم و ترا گم نمیکنم . »

و بعد پرس و پال در بارۀ کارو زنده گی و از این دست حرفها ، گفتم مصروف شناسایی ویروسی استم که این روزها میبینی که چه حال است. گفت که همان ویروس من خودم استم. و بعد خندید، به نظرم آمد که این  خنده اش  بیشتر ازغرورش ناشی میشد . اما  بعد، چیزهایی از او شنیدم و چیزهایی  به من گفت که  باورم نمیشد که زنده باشم و اورا در زنده گی ویا در بیداری این گونه میبینم . خیال کردم که شوخی میکند . اما به زودی دریافتم که تهدیدم میکند و گپهایش آن قدر جدی اند که من برای تصمیم گرفتن وقت بیشتری ندارم . از شنیدن این گپها هرکی میبود، شاخ میکشید. یعنی چی ؟ دوست دوران تحصیل را سالها میبینی اما باور نمیکنی که از او این گونه گپهارا بشنوی و این که ترا تهدید کند و بگوید که وقت بیشتری، برای فکر کردن و تصمیم عوض کردن نداری .

بعد نیم ساعتی که مرا دور شهر گشتاند ، و هی گفت و هی گفت که دیگر مطمین شدم که با یک جانی مواجه استم که معتقد به هیچ چیزی نیست، جز به نیکتایی زیبا و لباس آراسته اش که با اینها از دروغ تاکسی رانی میکرد ، معلوم بود که درواقع به کارهای دیگری مصروف بود . مرا به محل کارم رساندو گفت:

« امیدوارم از این کمک من راضی باشی ، دلم برایت سوخت و خبرت کردم . حالا تو دانی و دنگو دونگ آخرتت . امیدوارم که دیگر به بیمارستان قدم نمانی .»

و خداحافظی کرد و رفت. همه اش همین خواب مختصر بود که در بیداری دیده بودم و رسیده بودم مقابل ساختمان محل کارم ، اما مثل آدمهایی که طلسم شده باشند  یا سمومی در وجودشان تزریق شده باشد.

از تاکسی که پایین شدم ، حس کردم مرا چیزی شده است . سرم میچرخید . چشمهایم سیاهی میکردند . نگاهی به ساختمان بیمارستانی افگندم که من درآن کارمیکردم . گیج و منگ شده بودم . این آدم برایم چیزهایی گفت که کمتر از طلسم نمیتوانست باشد.از خودم میپرسیدم که زنده گی در خارج از کشور آدمی را آیا تا این حد میسازد ؟ میگفتند ، میشنیدم ، اما من باورنداشتم . چگونه ممکن است آدمی در کشورهای متمدن و با علم و معرفت زنده گی کند و سرانجام چنین شود ؟

صحبتهای او در گوشهایم تکرار میشدند. چیزهایی گفته بود که نمیشد حتی درخواب هم شنید ویا دید. یعنی چی ؟ ما زمانی دوستان خوبی بودیم . گاهی به خوبیهایی که او داشت ، حسودی میکردم . باورم نمیشد که او این گونه دگرگون شده باشد . ازمن خواست تا از تحقیق روی ویروس مرض دست بردارم. ورنه کشته خواهم شد. خیلی با صراحت گفت که این ویروس قصدی درمیان مردم شیوع داده شده است ، تا مردم ناگزیرشوند که از ادویۀ نجات از مرگ این ویروس بخرند. خیلی با چشم سفیدی گفت که این یک بزنس است و تاکید کرد  که بزنس ، بزنس است و هدف بزنس نیز بزنس است . این که برسر دیگران چی میاید ، اصلن در بزنس و تجارت در نظر گرفته نمیشود . بزنس فروش ادویه که هیچ سودی برای نجات ازاین مرض را ندارد، جمع آوری کمکهای مردم و کشورهای جهان درکنار آن ، جلب کمکهای بشردوستانۀ موسسات خیریه و... و... .... ، آنها یی که این کارهارا میکنند ، دوای راه علاج راهم دارند. اگر سعی کنی تا راه علاج و تشخیص این مرض را پیدا کنی ، خودت نیز مانند دیگران ته خاک خواهی رفت. در غیر آن برای تو نیز حقت را میرسانند . این بود کمک دوستی که به تو دلش سوخت . اگر حرفم را قبول کنی ، دیگر از این پلهای لرزانک نخواهی گذشت ... و به زیارت شاه دو شمشیره بند نذر نخواهی بست و خودت شاه صد شمشیره و هزار شمشیره خواهی شد. به این میگویند روشنفکری نوین که هنگام محصلی شیفته و کشتۀ این گونه مقوله ها بودی . »

حس میکردم با سنگ چند کیلویی بر سرم کوبیده اند.  حس میکردم سالها خواب بوده ام و از خواب بیدارم کرده اند. به خیالم میامد که سپیده دمیده است و صدای پرنده گان و مرغان سحری را میشنوم. مقابل بیمارستان، ازدحام موتر و آدم و تابوت  بود،  روز محشر درپل صراط. نمیدانم چرا سوی کوه شیردروازه نگاه کردم و آنگاه دیدم که کوه شیردروازه مبدل به یک آدم بزرگی شده است در لباس نظامیان قرنها پیش . زود نگاهم را کندم و به خودم گفتم که دچار واهمه شده ام . دوباره که سوی کوه شیر دروازه نگاه کردم ، بقایای همان دیوارهایی را دیدم که از زمانه های قدیم مانده بودند ، دیوار یعنی مقاومت ... این دیوارها میگفتند که از این جا میامدند که ما ایجاد شدیم و هنوز داستان همان گذشته هارا در نیمه های شب با همدیگر میگفتند و گریه میکردند . این دیوارها هنوز بودند و ازدور هم برایت گذشته را میگفتند .

به رهگذران میدیدم ، که چه با وارخطایی بیماران شان را به بیمارستان میاوردند و هرکس سعی میکرد بیمارش را زودتر برساند. به دستهای شان خریطه ها ی دوا بود، بوجی بوجی ...

با خودم اندیشیدم که مردم چه بیخبرند ؟ بیمارستانها ، دوا ها ، دواخانه ها ، لابراتوارها ،نهادهای کمکی ، سازمانهای سیاسی حقوق بشری ، تپ وتلاش آدمها برای نجات مریضان شان ... به نظرم آمد که همه با درمانده گی خودرا به هردرب و دیوارمیزنند ، به سراغ زیارت شاه دو شمشیره میروند ، به سراغ طبیبان و دوا فروشان میروند، و سرانجام به سراغ قبرکنها و مرده شویها ... مانند آدمهای گیج شده مانده بودم . سوی ساختمان بیمارستان میدیدم که تا قبل از آن لحظه ها، مثل خدا و فرشته گانش دوست داشتم ، اصلن چه بگویم تمام عشقم و دلگرمیم همین جا بود. یک باره سرم به سنگ خورده بود وبه نظرم میامد که  همه چیز زنده گیم پرپر  شده اند. صحنه یی در سیمای ساختمان بیمارستان نقش یافت . هزاران هزارمرد و زن ،ژولیده حال ، در میان لجنهای دریای کابل میلولیدند. معتادان به مواد مخدر و هیرویین ... هی زرورق بود و دود ...پیر و جوان ، زن و مرد... و دیدم که سراچۀ سپید دیگری منفجرشد، یادم آمد هنگامی که خدمت سربازی را سپری میکردم ، به ما یاد میدادند که چگونه تفنگ  بگیریم و جنگ کنیم و از وطن و ناموس خودمان دفاع کنیم. میگفت معلم جنگ ما .:

« ما برای  فیرکردن یک هدف باید داشته باشیم . »

بعد، او آدمهای چوبی را مقابل ما قرارمیداد و میگفت:

« اینها استند دشمن ما، هدف ما . ما نمیتوانیم بدون داشتن هدف ، به سویی شلیک کنیم ، به جایی حمله کنیم . اول میرویم ، هدف را مثلن آن جا میگذاریم. حالا شلیک میکنیم ، حمله میکنیم . این هدف، دشمن است . دشمن، دشمن است. فیر .... فیرکنید ...!  برای هر مرمی و تفنگ باید جنگی باشد و بازاری برای فروش . ورنه اینها در گدام فابریکه ها میپوسند و تاریخ مصرف شان میگذرد. میدانید که هرچه تولید میشود، برای مصرف است . وقتی آتشی برافروخته شد ، مردم خود به خریدن تفنگ و مرمی شروع میکنند ... این راهی است که دواسازان ضررنمیکنند، دموکراسی و حس بشردوستی درمیان بشریت رونق مییابند...و ... و  ... »

این رشته های فکری در مغزم قطع میشوند و به جایش  باز بادصدای خوش گویندۀ شاعررا به گوشهایم نزدیک میسازد :

 « خون/ازهمه جا / از ریشو ها و بی ریش ها ی قرن بیست و یک / مردم گوسفند نیستند ، جلالتماب / مسخ شده گان عصر دموکراسی قلابی /میشنوم صدای ناله و ضجه بی عفت شدن باغچه های انارو انگورم را هردم/ سراچه سواران سپید / سپید های سیاه / سیاه های سیاهدل سیاهکار/ سواران بی کله شده در میان گله های گرگان دیارافتخارات ملی ... / مادر، کی بیدار میشوند کبوتران خانه های کهنۀ ماباز، باز، باز.،بازززز...»

دیگر باره ، باد باخودش برد، صدای دوست داشتنیم را ، شعرهایم را . باز چیزی که میخواستم دستیابم نشد. مراهربار میبرد ، لب چشمه تا بنوشم ودوباره تشنه ام برمیگرداند. فکرکردم که این شعرهای منند که امروز در بازار دوای مرگ موش فروشی و دوای کیک و اشپش عرضه میشوند و گویندۀ خوش صدا ، نطاق این بازار دوا های حشره کش شده است، از جوش هنرو عشق زمانۀ دموکراسی  کردنهاو دموکراسی شدنهای تعرض و تجاوز .

غرق این فکر ها بودم که ضربه محکمی را حس کردم و افتادم روی زمین . تنها بوی خاک را حس کردم . نه، انتحاری نبود که من چره خورده باشم . بیشتر حس کردم که موتری مرا زد و مرا انداخت روی زمین تا بوی خاک را خوبتر حس کنم. میخواستم برخیزم و بروم تا تحقیقم را روی ویروس مرض ادامه بدهم که هر روز و هر لحظه آدمها ی شهرها ودهکده های مارا دسته دسته راهی گورستان میکرد و بود ونبود شان را میگرفت که نتوانستم به پا بیایستم...:

« دستارت را پیش رویت بگذار / از او قاضی مساز / آها، از خانۀ خدا سوغاتی آوردی ؟ / تسبیح و آب زمزم تقلبی ؟ / من خودم تسبیحترینم و خاک من آبهای پاکتر از آبروی رفتۀ تو دارد... / حاجی شدی ؟ / مبارک ، دوزخی شدنت را  / من میدانم / کباب نیست / سوختن گوشت آدمهاست / 

  استفراق میکند زمین این کبابهای نازنینت ناز/ بوی کباب نیست ، / بوی سوختن و سوختاندن دخترکان ناز کوهستانهای پاک من اند ... /  رانده شدۀ خدا و ایمان و بشر... »

                                                       ***

 

     در ته زینه ها در دهلیز افتاده بودم که گویا به حال آمدم . شب بود و نوراندکی خبراز رسیدن به صبح را میداد. دستان مادرم را حس کردم که موهایم را نوازش میداد و بعد دریافتم که سرم روی پاهای مادرم است و پرسیدم:

«مادر؟ »

آهسته پرسید:

« باز چه شده ؟ »

پرسیدم :

« چه وقت روز میشود ؟ چه وقت ؟ »

صدای گریه خفیف مادرم را شنیدم ، سعی میکرد تا هیق هیق گریه اش را از من پنهان کند.

حس کردم که  من نابینا شده ام و سرم و حافظه ام و بدنم همه آسیب دیده اند. برای همین روشنایی را نمیبینم. هرچی میگفتم ، مادرم باور نمیکرد و میگفت:

« تو اینهارا درخواب دیده ای . وبا به تو هم سرایت کرده است. به تو هم ،به توهم ، سرایت کرده است .»

و باز هیق هیق به گریه شد و سعی کرد تا صدای هیق هیقش را من نشنوم.

و بازهم صدای همان گوینده در گوشهایم طنین انداز شد، این بار هیچ نمیفهمیدم چه میگوید. دیگر امیدی را که  ازاو داشتم ، ازدست دادم . بیحال میشدم. احساس کردم که این صدا ها ، آخرین صدا ، آخرین صداهایی اند که میشنوم و بعد،  شنواییم را نیز از دست خواهم داد. صدای مادرم بود که به کسی میگفت:

« داکتررا خبر کنید، داکتررا ... دوای وبا بیاورید ... به زیارت شاه دو شمشیره بند ببندید.»

و صدای قاه قاه خنده های زنها و مردها و من میلرزیدم ، مثل این که روی پل لرزانک دریای کابل بودم و ازتۀ پل، لجن میرفت به کجا ناآبادهای سرزمین من ....

صدای خودم را شنیدم :

« چه وقت روز میشود ، چه وقت ؟ »

ومادرم گریه کنان گفت :

«  تو تنها این گونه نمردی.»

نه ، خیلی هارا هنوز هم میکشند و بازهم  من، این گونه نمردم ، هرروز ، هرشب ، هرلحظه ، مانند من میمردند ، میمرند ... یمارستانها ، دوا فروشی ها ،لابراتوارها، میدانهای آموزش نظامی ، شاهان چند شمشیره یی ها ... و ووووووهم پل لرزانکها....ا

و من  حالا در دهلیزهای تاریک دموکراسی ، چهارپا راه میروم ، مانند سیاستمداران دست اول و روسای جمهوری که همیشه با رای تقلب برکرسی های حاکمیت تکیه میزنند، دردهلیزهای  تاریک و دانستم که  من هرگز روشنایی را نخواهم دید . شاید مغزمرا هم همان مارها خورده بودند.

                                            تابستان 2014، هالند

          


بالا
 
بازگشت