مهرالدین مشید

 

 خاطرات زندان پلچرخی

قسمت یازدهم و پایانی

وضعیت عمومی زندان پلچرخی

در این شکی نیست که زندان پلچرخی در آن زمان برای بیشتر زندانیان حیثیت مدرسه را داشت  که  در آن می توانستند به آموزش های همگانی دست یابند. از یکطرف بیکاری و بی مضمونی های دوامدار و از سویی هم ترغیب شماری روحانیون و چیزفهمان سبب شده بود تا تمامی زندانیان به خواندن و مطالعه روی بیاورند. شمار زیادی روستاییان بی سواد تا دست کم با خواندن قرآنکریم، خلاصۀ کیدانی، قدورِی، مستخلص و حتا کتاب های مشهور حدیث مانند مشکوه، بخاری، ابوداوود، ترمذی، ابن ماجه، ابومسلم و کتاب های تفسیر مانند تفسیرعزیزی، تفسیر مولانا چرخی، تفسیر کابلی، تفسیر هشام و ترجمعۀ دهلوی و شماری ترجمه های چاپ ابران توانستند تا آگاهی هایی در بسا مسایل دینی پیدا نمایند و در کنار این ها با آموزش علوم صرف و نحو و منطق تا اندازه یی به با زبان عرب و منطق آشنایی حاصل کنند. در هر اتاق مولوی ها ، ملاها و قاری هایی موجود بودند که بصورت داوطلبانه برای زندانیان آموزش می دادند و حتا آنان را برای آموختن  ترغیب و تشویق می نمودند. دولت هم از فراگیری این گونه آموزش ها ممانعت به عمل نمی آورد و ورود کتاب های فوق هم ممنوع نبود. شبکۀ استخباراتی رژیم آموزش این کتاب ها را چندان خطرآفرین نمی دانست و ازسویی هم ممانعت جدی از خواندن و آموزش این کتاب ها دولت را بیشتر زیر سوال می برد و از هویت اسلام ستیزی آن پرده برمی داشت. هرچند رژیم با بازداشت های بی رویه و کشتار های دسته جمعی و ویرانی روستا ها سیمای واقعی اش را برای مردم نشان داده بود و مردم درک کرده بودند که رژیم به کدام سمت و سو روان است و اما در شماری موارد در زندان وادار به برخورد تاکتیکی شده بود. این نرمش دولت معنایی آن را نداشت که در برابر مطالعۀ کتاب های مختلف بی تفاوتی اختیار کرده بود؛ بلکه برعکس از ورود آثار اسلام بویژه از اندیشمندان متاخر مسلمان به کلی جلوگیری می کرد و ورود آنها بصورت قطعی ممنوع بود. هرگاه اعضای استخبارات رژیم کتابی از علی شریعتی، سید قطب، محمد قطب، مودودی، امام خمینی، موسی صدر، حسن البنا، بهشتی، استاد مطهری و حتا شماری کتاب های اقبال لاهوری نزد زندانیان پیدا می کرد، نه تنها کتاب را ضبط می نمود؛ بلکه صاحب کتاب را مجازات هم می کرد. هدف اصلی رژیم از تلاشی های جدی و خطرناک شبانه دریافت این کتاب ها از نزد زندانیان بود.  هرچند ورود کتاب های یادشده در زندان به کلی ممنوع بود و اما باز هم به قول معروف احتیاج  مادر ایجاد است ، زندانیان توانسته بودند تا شماری از آثار اندیشمندان فوق را به اشکال مختلف وارد زندان نمایند که هم خود مطالعه کنند و هم سایر زندانیان از مطالعۀ آن مستفید شوند. بزرگترین مشکل زندانیان در آنزمان اختفای این کتاب ها بود تا از چنگال دولت درامان باشند. در کنار این اشخاص چیزفهم و آگاهی در زندان موجود بودند که آگاهی های علوم معاصر اسلامی را شامل ایده ئولوژی،  جهان بینی و اقتصاد اسلامی را برای زندانیان تدریس می نمودند. محمد امین فروتن در کنار سایر زندانیان از جمله شخصی بود که دراین زمینه کار های بیشتری در مبان زندانیان نمود و در چوکات تفسیر قرآنکریم مسایل عمومی ایده ئولوژیکی و جهان بینی و اقتصاد اسلامی را برای شماری زندانیان تدریس نمود. هرچند اشخاصی در میان زندانیان موجود بودند که هر کدام به اندازۀ خود آگاهی های اسلامی شان را در بخش های مختلف برای زندانیان انتقال می دادند و نسل جوان بیشتر از آن برخوردار می شدند؛ اما نام شخصی را شنیده بودم در زندان که از برادران تشیع بود و از مسایل ایده ئولوژی، جهان بینی و اقتصاد اسلامی آگاهی های خوبی داشت و در موارد علوم مختلف معاصر اسلامی اطلاعات بیشتر داشت. وی توانسته بود تا بخشی از آگاهی های خویش را برای شماری از زندانیان منتقل بسازد و اما با تاسف که وی بوسیلۀ دژخیمان رژیم به شهادت رسید. روح بزرگ وی شاد و یاد گرامی اش مبارک باد.

در میان گروههای چپ هم اشخاصی بودند که بصورت مخفی به کار های ایده ئولوژیکی می پرداختند واما به دلیل روحیۀ حاکم اسلامی در داخل زندان، کمتر جرئت می کردند تا بصورت علنی به آموزش های ایده ئولوژیکی خود بپردازند؛ اما با این هم بودند، شماری که به اندازۀ خود در کار آموزش دهی همفکران خود سهم بگیرند. در این میان از انجنیر صاحب فضل الله هم می توان یادآور شد که در اتاق های زندان حلقه های درسی را برگزار می نمود و هم چنان شماری ها مانند سارنوال صاحب همایون حلقۀ درسی مثنوی خوانی و گاهی بیدل خوانی را برگزار می نمودند. گفتنی است که این به معنای آن نیست که تنها این ها بودند؛ بلکه شمار زیادی از زندانیان بودند که حلقه های درسی را برگزار می کردند و هرکس به اندازۀ خود زندانیان دیگر را در فراگیری آموزش های  دینی اعم از فقه و تفسیر و ایده و ایده ئولوژی و جهان بینی اسلامی کمک می نمودند. گفتنی است که گروپی از برادران مانند محرم دلجو، اشراق حسینی و شماری دیگر یک تعداد کتاب های اسلامی داشتند و هم حلقه های درسی را در میان خود برگزار می نمودند که این گونه فعالیت های شان به گونۀ نسبی چشمگیر بود.

از آنچه گفته آمد، برمی آید که زندان فضای خوبی برای مطالعه و فراگیری آموزش های دینی، مذهبی، تاریخی و اجتماعی بود و در کنار این موجودیت کتاب های بی شماری از آثار مارکس، انگلس،  لینین، ژرژرپولیتسر، احسان طبری بزرگترن مجتهد مارکسیسم در شرق و شماری اندیشمندان دیگر مارکسیستی و لینیستی سبب شده بود تا شماری زندانیان به مطالعۀ آنها بپردازد. هرچند زندانیان به دلیل مخالفت با نظام حاکم به خواندن این گونه کتاب ها تمایل نشان نمی دادند و از سویی هم جو زندان برای خواندن این کتاب ها چندان مساعد نبود؛ زیرا فضای کوچک زندان و روحیۀ کمونیست ستیزی زندانیان سبب شده بود تا شماری ها از خواندن این گونه کتاب ها خود داری کنند تا مبادا متهم به چپ گرایی نشوند؛ زیرا در زندان شماری زندانیان مربوط به  شاخۀ خلق بود و هم طوری که در بالا ذکر شد، شماری از اعضای گروههای مائویستی هم در زندان پلچرخی موجود بودند. هرچند  این ها مخالف سرسخت اندیشه های مارکسیستی و لیینستی بودند و این اندیشه را عامل تهاجم و تجاوز می شمردند؛ اما به دلیل فضای حاکم زندان جرئت خواندن این گونه کتاب ها را کمتر می نمودند و اگر گاهی مطالعه هم می نمودند، کوشش می کردند که انظار سایر زندانیان بدور نگهدارند. درحالیکه در این کتاب ها چیز های زیادی برای آموزش موجود بود و هر کس با خواندن آنها نه تنها به اندیشه های مارکسیستی و بویژه ماتریالیزم تاریخی و ماتریالیزم فلسفی و اقتصاد مارکسیستی آگاهی پیدا می کردند ؛ بلکه از تجارب مبارزاتی گروههای مارکسیستی نیز برخوردار می شدند. شماری از آثار لیینین مانند دو تاکتیک و غیره موجود بودند  که می توانستند، زندانیان را برای آگاهی از راهکار های مبارزاتی مارکسیست ها کمک کنند و از تجارب آنها چیز های زیادی را بیاموزند. در کنار این ها به موضوعات تاریخی و سیاسی بخشی از جهان یا بلاک شوروی آشنایی پیدا می کردند.  

تنها این کتاب ها نبود که شمار زیاد زندانیان از خواندن آن خود داری می کردند؛ بلکه در این میان کتاب هایی هم نزد شماری زندانیان موجود بود که به دلیل تعصبات مذهبی دچار نوعی خودسانسوری قرار گرفته بود و صاحبان کتاب از تکثیر مطالعۀ آن خودداری می نمودند. به گونۀ مثال یک کتاب نزد مدیرصاحب (        ) بود که بیشتر به زنده گی شخصی آقا خان پرداخته بود و به یک سلسله انتقاداتی از قبیل وزن شدن آقا خان سالانه در افریقا با طلا و جواهرات پاسخ گفته شده بود که متوجۀ وی بود و در ضمن به کار های خیریه و موسسات خیریۀ آغا خان اشاره کرده بود . از این که در این کتاب تصویر های دو خانم وی بدون روسری بود و از سویی هم در آن کتاب شهرت خانم های وی نیز ذکر شده بود که یکی از آنان ملکۀ  حسن ایتالیا و دیگر آن ملکۀ حسن فرانسه بود. این نقطۀ آخری یک سلسله انتقادات را در پی داشت که تمامی مذاهب اسلامی دید خوب نسبت به آن نداشتند. از این رو مدیر صاحب از دادن کتاب خود برای دیگران بصورت جدی خودداری می کرد. شخصی که از رابطۀ من با مدیر صاحب اندکی آگاهی داشت و می دانست که مدیر صاحب نسبت به من نظر خوبی دارد و در ضمن بالایم اعتماد دارد. وی روزی برایم گفت که مدیر صاحب یک کتاب دارد و آنرا از نزدش بگیر و بخوان. من کتاب را از وی خواستم و بدون تعلل برایم داد و از نزدش خیلی تشکر کردم و اما از من خواهش نمود که کتاب را برای شخص دیگری ندهم و معذرت خود را هم برایم توضیح کرد. من برایش اطمینان دادم و خوش شد. بعد تر کتاب را برایم داد که در چند تکه پوشانیده شده بود. در اول متوجه نشدم که آن چه کتابی است و بعد برایم گفت که این همان کتاب است که برایم گفته بودید و کتاب را از وی گرفتم و از وی مجددا تشکر نمودم. نظر به وعده یی که با مدیر صاحب نموده بودم، کتاب را مخفی خواندم تا هم اتاقی هایم نفهمند و برای خواندن از اوقات تفریح یا صبح وقت استفاده می کردم که هم اتاقی هایم آگاه نشوند. کتاب اش را خواندم و با ابراز امتنان برایش تسلیم نمودم و از اعتمادی که نسبت به من نموده بود، دوباره از وی سپاسگذاری کردم.

این بدان معنا نیست که گویا در زندان همه چیز خوب بود و به کلی سرشار از فضای مطالعه و آموزش بود؛ بلکه اشخاصی هم بودند که مشکل اخلاقی داشتند و به اعمال غیرانسانی مبادرت می کردند. به گونۀ مثال در اتاق عمومی منزل دوم شماری زندانیان از قندهار بودند که در میان شان یک پسر جوان بود و زندانیان می گفتند که ( بچه بی ریش) فلانی است. آن شخص از بالا و پایین چپرکت خود را با چادر پوشانده طوری پاشانده بود که در مظان اتهام سایر زندانیان قرار داشت. شگفت آور این که این دو نفر پیشتر از سایر زندانیان از خواب برمی خاستند و تشناب می رفتند و وضو می گرفتند. هرچند ما تا آخر از چند و چون این رابطه بدرستی نفهمیدیم؛ اما تبصرههای زندانیان روزمره ادامه داشت و سرگوشی های زندنیان حاکی از رابطۀ نامشروع میان این دو شخص بود و هر از گاهی در این رابطه چیز هایی می گفتند.

فضای زندان نه تنها خفقان آور و اختناق آلود بود؛ بلکه از لحاظ اخلاقی هم با دشواری هایی متعددی رو به رو بود که در اکثر موارد خیلی ها نگران کننده بود. عوامل گوناگون فرهنگی و عنعنه های علط و زشت نیز در محیط تنگ زندان رخنه کرده بود که با توجه به محرومیت های جسمی، روانی و جنسی زندانیان بر آلوده های اخلاقی فضای زندان افزوده بود. تمامی این عوامل دست به دست هم داده بود و سبب  یک سلسله مشکلات اخلاقی در داخل زندان گردیده بود. این مشکلات تنها از ناحیۀ انحرافات اخلاقی نبود؛ بلکه یک سلسله گمانه زنی های نادرستی را نسبت به اشخاص پاک به نیز بارآورده بود. این حالت مایۀ نگرانی های شدید زندانیان را برانگیخته بود که بیشتر از همه متوجه جوانان بود. گمانه زنی های نادرست و منفی بافانه به اندازه یی بود که حتا رفقای هم سن و سال نمی توانستند، آزادانه در کنار هم بنشینند و با یکدیگر صحبت نمایند. نشست و برخاست باهمی و صمیمانۀ جوانان حتا سبب رشک افرادی را فراهم کرده بود که بیشتر هم جنس گرا بودند. خوب بخاطر دارم که دو تن از فقای ما که همدوره و همصنفی در مکتب استقلال بودند. هراز گاهی در کنار هم می نشستند و با یکدیگر قصه می نمودند. آشکار است که فضای تنگ و همراه با فشار های روان سای زندان رفقای نزدیک را نزدیک تر و صمیمی تر می سازد تا به گونۀ دو همراز قصه ها و خاطره های شخصی شان را با یکدیگر تبادله کنند. فضا به اندازه یی مغشوش بود که حتا برهمین دو رفیق نزدیک ما هم اتهاماتی وارد شد.

روزی مدیر صاحب عبدالقادر آمد و برایم گفت که برای (ر ق) و (ک خ) بگو که زیاد در کنار هم ننشینند. گفتم چرا؟ گفت که شماری ها درمورد شان تبصرههای غلط می کند. من در حالی که هردورا می شناختم و از می دانستم که از لحاظ اخلاق نمونۀ مثال در میان همتا های خود بودند. بنا بر این با مدیر صاحب استدلال کردم که دنبال این گونه حرف های زشت و اتهامات غلط شماری ها نرود و گپ های هر کس را قبول نکند؛ اما مدیر صاحب خدا بیامرز،  استدلال های بجایی نمود و به قناعت من پرداخت. بالاخره با وی وعده کردم که موضوع را همرای شان مطرح می کنم. من زیادتر اوقات کوشش می کردم که نباید به جوانان وحتا سایر زندانیان این قبیل مسایل مطرح شود و حتا از آنان باید مخفی نگهداشته شود؛ زیرا تمای دانش آموزان و دانشجویان زندانی از لحاظ سنی در حالت حساسی قرار داشتند. از این که در بیرون از زندان مطالعاتی در مورد اسلام نداشتند و آگاهی های شان از اسلام فقط منحصر به آموزش های شفاهی و سنتی بود که از والدین خویش هر از گاهی فراگرفته بودند.

نظر به تجارب گذشته در زندان درک کرده بودم که شماری جوانان با شنیدن این گونه حرف ها بیشتر افسرده شده وحتا نسبت به اسلام نظر منفی پیدا کرده بودند. از این رو من کوشش می کردم تا در بیشتر موارد این گونه حرف های بد را از جوانان مخفی نگاه نمایم و اما کوشش می کردم که از راههای مناسب و لازم ترغیب شوند تا به نحوی نشست و برخاست شان سؤ ظن ها را به بار نیاورد و برخورد های شان  نسبت به دیگران و حتا در میان خود  شان تغییر کند.

این بدان معنان نبود که فضای زندان خیلی آلوده بود؛ بلکه افراد اندک و انگشت شماری بودند که با ایجاده همچو افواات می خواستند، بصورت قصدی شماری پاک ترین جوانان را به دام خود افگنند . هرچند این گونه تلاش ها چندان راه بجایی نمی رساند و اما شماری افراد بداخلاق و استفاده جو باز هم از وارد کردن همچو اتهامات برای آلوده کردن فضای زندان دریغ نمی کردند .

 

تبعات پنچپیری در بیرون از زندان و واکنش ها در پشاور

جریان پنجپیری محدود به زندان نماند و به بیرون از زندان نیز سرایت کرد. این مسآله با رهایی شماری ملک ها و ملکچه ها از زندان پلچرخی به بیرون از زندان نیز درز نمود. ملک ها بخاطر مخفی نگهداشتن یک سلسله استفاده جویی ها و دامن زدن اختلافات در زندان و فریب افکار رهبران در داخل و پشاور به تبلیغات کاذب برضد پنجپیری ها آغاز کردند و از بام تا شام در پیوند به اعتقادات آنها صدها چرندیات جعل کردند و همه را منسوب به پنجپیری ها نمودند. شماری ها این موضوع را تا شمشتو مرکز دفتر های تنظیم حزب اسلامی نیز کشاندند.

من زمانی به این موضوع ملتفت شدم که از زندان رها شدم و ناگزیر به مهاجرت به پشاور شدم. زمانی که در پشاور داخل شدم در همان آغاز فهمیدم که قصۀ پنجپیری در پشاور هم به شدت درزی کرده است. کسی برای من گفت که شمشتو بروم تا مقداری پول را که برای زندانی های رها شده حزب اسلامی اختصاص داده است ، آنرا بدست بیاورم . هرچند در اول نرفتم و بعد کسی برایم گفت که برو پول را بگیر تا مباد کس دیگر آن را به نامت بگیرد. بالاخره روزی رفتم و زمانی که در دفتر داخل شدم و در جریان یک سلسله پرسش های آن مامور موظف دریافتم  که تخریب ملک ها برضد ما تا شمشتو ادامه یافته است. بعد ها دریافتم که شماری ها به نام زندنیان استفاده های ابزاری می کنند  و مقداری پول را به نام کمک به زندانی ها بدست می آورند و بدون آن که به زندانی می رسید، حیف و میل شماری ها می گردید. روزی انجنیر واحد که در بخش حوزۀ  مرکز یعنی شهر کابل کار می کرد،  از من خواهش کرد تا فهرستی از زندانیان را برایش بدهم تا به مقداری پول برای آنان ماهانه کمک شود. من که از استفاده جویی ها در این مورد حرف هایی شنیده بودم ،  از قبولی خواست آن ابا ورزیدم . بعد تر خبر شدم که وی مقداری پول را گرفته واز پشاور خارج گردیده است .

تحرکات ضد پنجپیری در پشاور به گونه های مختلفی راه پیدا کرده بود و در هر  جا به گونه یی محسوس بود. من بعد از رسیدن به پشاور به این موضوع بیشتر ملتفت شدم. رفتن من به پشاور درست برابر به زمانی بود که محمد امین فروتن که در زندان از رهبر پنجپیری ها به حساب می رفت. پس از ادامۀ مدتی کار در نشریۀ شهادت، بنا بر یک سلسله اختلافات با شماری ها در دفتر ارشاد و فرهنگ حزب اسلامی، کار گروهی را  ترک کرده بود و به نشر مجلۀ قصد آغاز نموده بود. انجنیر صاحب فضل الله ، انجنیر صاحب کریم، محمد سرور اسلمیار در کنار محمد امین فروتن از همکاران نزدیک قلمی و اعضای هیآت تحریر مجلۀ قصد بودند. زمانی که من به پشاور رسیدم. چند روز پیشتر از آن اسلمیار، انجنیر فضل الله و انجنیر کریم خرم با کار با مجلۀ قصد بدرود گفته و به کمک حزب اسلامی کار نشر مجلۀ شفق را آغاز نموده بودند. هر چند مشکلاتی در میان بود و اما حزب اسلامی خواسته بود تا با ترغیب این ها نوعی انتقام از محمد امین فروتن بگیرد؛ زیرا حزب اسلام اتهاماتی مبنی بر رابطۀ او با ایران و تمویل مجلۀ قصد از سوی ایرانی ها را وارد کرده بودند. در آنزمان رابطۀ حزب اسلامی با ایران خوب نبود و ابوشریف سفیر پیشین ایران در پاکستان تحت حمایت حزب اسلامی و استخبارات پاکستان تحرکاتی را بر ضد ایران از پشاور رهبری می کرد. این تحرکات به سلسلۀ جندالله ایران صورت می گرفت که سیستان و زاهدان ایران محل فعالیت های آنان به شمار می رفت. حزب اسلامی حلقه یی را به رهبری همایون جریر بدور از نظر کمیتۀ اجراییۀ حزب اسلامی بوجود آورده بود که ابوشریف هم عضویت آن را داشت. حزب اسلامی به کمک استخبارات پاکستان  مقداری پول را برای فعالیت های گروههای ضد دولت ایران اختصاص داده بود که بصورت خاص و جدا از برنامه های مالی حزب اسلامی صرف گروههای بلوچ در ایران می گردید.

حزب اسلامی به این هم اکتفا نکرده و شماری ها را که سابق در ایران بودند و نسبت به اوضاع ایران شناخت داشتند. برای همکاری های نشراتی به ارشاد و فرهنگ خود دعوت کرد و از طریق آنان به نوعی افشاگری سیاست های ایران در افغانستان پرداخت که آقای وحید مژده در این حصه نقش خاصی را ایفا نمود و با نوشته های خود به افشای بخشی از برنامه های ضد افغانی و جهادی دولت ایران پرداخت. هدف حزب اسلامی از این گونه فعالیت ها و سربازگیری ها دو گونه بود؛ از یک طرف می خواست به دولت ایران ضربه وارد کند و از سویی هم به شکار شخصیت اشخاص و حلقات سیاسی بپردازد. تشویق آقای کابلی، اسلمیار و انجنیر صاحب کریم هم از همین دست تلاش ها بود. چنانکه عمر نشر مجله هم کوتاه بود و بعد از نشر دو و یا سه شمار نشر آن متوقف گردید. پس از نشر چند شمارۀ مجله دست  اندرکاران آن متواری گردیدند . آقای کابل و اسلمیار باری ادامۀ تحصیل به دانشگاۀ فیصل در اسلام آباد رفتند و آقای خرم بحیث مدیر هنر در کمیتۀ ارشاد و فرهنگ حزب ایفای و ظیفه نمود. هرچند من بدون آنکه محمد امین فروتن در جریان باشد، با هر کدام این ها صحبت کردم تا آنان را از این تصمیم منصرف نمایم و اما هر کدام این ها حرف ها و پریش هایی داشتند که پاسخ آنها برای من دشوار بود . صاحب این قلم که نیز از جمع رفقای گروۀ مسؤول نشر مجلۀ شفق بودند و تازه وارد پشاور شده بود، نیز مورد لطف آقای جریر قرار گرفت و برایش گفت که قرار است مدیریت تالیف و ترجمه تشکیل شود و آقای امامی بحیث مدیر و من هم بحیث معاون آن ایفای وظیفه کنم و اما آن مدیرت تا آخر تشکیل نشد . گفتنی است که عین برخورد تقریبا با جریدۀ کوثر شد و اما جریدۀ کوثر توانست تا اضافه تر از یک سال به کار خود ادامه بدهد و رخداد عراق و عوامل دیگر سبب شد تا کوثر دوم از نشر باز ماند. هرچند حکمتیار بعد ها نیز تمام هزینه های نشراتی کوثر را بدون  مصارف کمپیوتر و پرنتر قبول کرد؛ اما شرط گذاشت که در به نسبت نبود پول، در ارشاد و فرهنگ چاپ شود که طرف قبول دست اندرکاران کوثر قرار نگرفت. شورای کوثر نشر آن را در ارشاد و فرهنگ حزب اسلامی دلیلی برای زیر سوال رفتن استقلالیت آن می دانستند و از  همین رو به خاموشی مظلومانۀ کوثر تن دادند و نه به نشری که استقلال آن را زیر سوال می برد. شورای کوثر دوم آخرین پاسخ را در این زمینه از آقای دلجو حسینی گرفت که در آن زمان رییس کمیتۀ ارشاد و فرهنگ حزب اسلامی در پشاور بود. هرچند بعد ها ما متوجه شدیم که آقای دلجو هم چندان علاقمند به ادامۀ نشر کوثر نبود و فکر کنم که او منافع شخصی اش را در این زمینه در خطر می دید . هرچند آقای حکمتیار بنا بر نظر نیکی که گرداننده گان کوثر دوم داشت ، بار بار تلاش کرد تا آنان رابه ارشاد و فرهنگ حزب اسلامی بکشاند و یک بار هر کدام را بحیث مدیران در بخش های مختلف و باری هم بحیث مدیران رادیو مقرر کرد و اما همه و صاحب این قلم نیز از کار گروهی معذرفت خواستم و از قبول فرمان جناب حکمتیار ابا ورزیدم. هرچند این موضوع را ما دست کم گرفته بودیم و اما در یک ملاقات که در پیوند به ادامۀ نشر هفته نامۀ  کوثر با آقای حکمتیار داشتیم. پس از گفت و گوه فهمیدیم که تصمیم رد ما در پیوند به دساتیر اش خیلی او را متاثر گردانیده بود؛ اما باز هم تلاش را برای کشاندن ما در ارشاد و فرهنگ حزب از دست نمی داد و مکرر می گفت که در آن اداره باید کار کنیم تا روزنامۀ شهادت تقویت شود. صاحب این قلم برای نشر مستقل هفتۀ نامۀ کوثر برایش استدلال زیاد کرد تا او وادار به کمک مشروط شد که از سوی شورای کوثر رد گردید. هرچند ما زمانی وعده سپردیم که برای تقویت محتوای نشراتی روزنامۀ شهادت در هر هفته یک مضمون به ادارۀ شهادت می فرستیم. صاحب این قلم قرار وعده مضامینی را هر هفته می نوشتم و خان محمد آن را برای نشر به دفتر ارشاد و فرهنگ می برد و هر ماه در حدود یک هزار افغانی هم طور حق زحمت برایم می آورد. در آن زمان معاش یک مامور حزب اسلامی یک هزار افغانی بود . خان محمد از ماموران کمیتۀ ارشاد و فرهنگ بود. گفتنی است که من در آن زمان در دفتر" ویتا" بحیث انجنیر کار می کردم که بیشتر از چهار هزار کلدار معاش داشتم.  مضامینی را که من می فرستادم، در ستون های مهمی مانند؛ سخن روز، تبصرۀ سیاسی و سرمقاله به نشر می رسیدند که سبب خشم و غضب شماری از اعضای شورای نویسنده گان شهادت شد. مضمون من که در هر سه شنبه نشر می شد، در یکی از سه شنبه ها چاپ نشد و موزع شهادت برایم گفت که دلیل عدم نشر مقاله مداخلۀ آقای حادث بوده که گویا مضامین او بحیث عضو شورای نویسنده گان شهادت  در این روزنامه  به نشر نمی رسد و مضامین بیرونی در صفحات مهم آن به نشر می رسند. پس از آن به رغم اصرار و خواهش آقای اعزامی که آمر شهادت بود، از ارسال مضمون برای همیش خود داری کردم. هرچند من مضامین خود را زیر نام مستعار به نام "باور" می فرستادم و فکر می کردم که شاید آقای حکمتیار از موضوع بی خبر باشد و اما در ملاقاتی با او دریافتم که در جریان بوده است. هدف از یاددهانی نکات فوق اختلاف شماری ها در درون حزب اسلامی با ما بود که به اشکالی در ادارههای حزب اسلامی نیز تاثیر نهاده بود. این اختلافات سبب شده بود تا شماری ها حضور ما را در ادارههای حزب بحیث خاری در چشمان خود مشاهده کنند. از همین رو شمار زیادی در حزب بودند که مخالف ما بودند و حضور ما را رقیب آشتی ناپذیر خود می دانستند که این گونه نگرش ها هنوز ادامه دارد و سایۀ شوم آن حتا گسترده تر هم می شود.یاهو

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

قسمت دهم

باوجود تلاشی های جدی شماری نوشته ها را از زندان پلچرخی به بیرون فرستادیم

چگونه نوشته ها را از زندان پلچرخی به بیرون منتقل نمودیم

شرایط زندان پلچرخی در آن وقت خیلی خراب بود وزندانیان بصورت خیلی جدی مورد تعقیب و تحت نظر زندانبانان قرار داشتند. زندان حق استفادۀ نوشتن را نداشته و داشتن قلم خطرناک تر از تفنگ بود. زندانبانان در بازرسی های شبانه کوشش می کردند تا قلم، کتابچه و کتاب های ممنوعه را از نزد زندانیان بگیرند. زندانیان تنها حق داشتن و  خواندن قرآنکریم، تفسیر کابلی، تفسیرعزیزی، تفسیرمولانا چرخی، تفسیرهشام و شماری کتاب های فقهی مانند خلاصه، قدوری، مستخلص، مشکوه و کتاب های صرف  و نحو مانند؛ صرف بهایی، زنجانی،  به شمول کتاب جامع المقدمات حاوی مکمل علوم صرف و نحو را داشتند. داشتن شماری کتاب های شعر و ادب مانند بوستان و گلستان، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون وغیره و شماری کتاب های تاریخی مانند افغانستان در مسیر تاریخ، تاریخ مسعودی، تاریخ کهزاد  و شماری کتاب های دیگر که خواندن آنها از لحاظ فکری برای دولت خطرآفرین نیود، نیز مجاز بود؛ اما در این میان داشتن قلم وکتابچه از جمله جرم بزرگ شمرده می شد، ولی باوجود تلاشی های پیهم شبانه و قیودات شدید باز هم زندانیان توانسته بودند تا کتابچه ها وقلم هایی داشته باشند. بیشتر این ها  از طریق پایواز ها و یا هم از طریق شماری سربازان از بیرون به داخل زندان منتقل می شدند؛ البته سربازانی که در اصل مخالف حکومت بودند و اما از ناگزیری و ناچاری وادار گردیده بودند تا در صفوف نیرو های اردو، پولیس و امنیت ایفای وظیفه کنند. این سربازان در بسا مواقع دشوار به گونۀ  غیر مستقیم نه تنها زندانیان بلکه، تمامی مخالفان رژیم را در محل های مختلف یاری می رساندند.

آن عده اشخاصی که به آموزش های تفسیر قرآن کریم و علوم فقهی می پرداختند، به قلم نیازی نداشتند و در این رابطه به کدام مشکل خاصی هم دچار نبودند و اما این دشواری متوجه کسانی بود که علاقمند نوشتن بودند و می خواستند تا خاطرات واندوخته های شان را به قید تحریر درآورند.  بویژه آن عده زندانیان که به آموزش های تفسیر مصروف بودند وسخت علاقمند بودند تا چیز هایی تازه را که می شنوند، بنویسند و یادداشت کنند. در این میان آنچه مهم و دشواربود، دریافت و حفظ قلم، کتابچه وشماری کتاب های متفکران مسلمان مانند؛ سید قطب، مودودی، استاد مطهری، اقبال لاهوری، علی شریعتی، محمد قطب، امام خمینی، خاتمی،بهشتی،موسی صدر و شماری دیگر. از این که نظام مخالف تفکر اسلام سیاسی بود و متفکران یادشده از جمله پیش آهنگان این تفکر به شمار می روند. ازآنرو رژیم با آثار این ها سخت مخالف بود و موجودیت این آثار در زندان برای رژیم خطرناکتر از تفنگ و نارنجک بود. هرچند مخالفت آشکار رژیم با اسلام انقلابی و سیاسی بود و اما حامیان مارکیسیسم و لینینیسم در افغانستان هرگونه معیار و موازین وحتا اصول مارکیسیسم را هم زیر پا گذاشتند و جنایت بدتر از استالین را در افغانستان تکرار نمودند.

زندانبانان و استخبارات رژیم تمامی زندانیان را از طریق شبکۀ استخباراتی بیرون وداخل زندان بصورت شدید زیر نظر داشت و هر گونه فعالیت های آنان را به کمک شبکۀ جهنمی کا جی بی تحت کنترول داشت. در چنین حالی جستن از زیر نظر رژیم و دریافت و حفاظت قلم، کتابچه و کتاب های ممنوعه امر ساده یی نبود و چه رسد به آنکه چیزی را نوشت و آنرا به بیرون از زندان فرستاد. برای این کار تنها قلم وکاغذ کافی  نبود و درکنار این ها به شخصی نیاز بود که این را از دایرۀ کنترول شدید رژیم به بیرون از زندان منتقل می کرد. برای اغفال کردن شبکۀ استخباراتی رژیم شیوههای مختلفی به کار برده می شد. از جمله این که نوشته ها و یادداشت های کم خطر و درجه سه را در صفحات کتاب های مارکسیسم و لنینیسم که خیلی زیاد دستیباب بود می نوشتیم واز طریق پایواز بیرون می کردیم.هر چند گاهی اوقات که به نوشته ها دقیق تر می شدند، مانع انتقال کتاب به بیرون می شدند وحتا اگر چیز های مهمتری به چشم شان می خورد به این اکتفا نکرده و در مورد طالب تحقیقات نیز می گردیدند و صاحب آن را شکنجه و مجازات می نمودند. زمانیکه استخبارات رژیم متوجه این کار شد و در این رابطه بیشتر دقت کرد. ناگزیر شدیم تا شیوۀ تازه یی ایجاد کنیم. یکی از این شیوهها نوشتن روی کاغذ قطی سگرت بود؛ آنهم طوری که آن را برای مدتی در آب می گذاشتیم تا نرم شود و بعد لایه های آن را آهسته آهسته از هم جدا می کردیم. هر کارتن یا پوش سگرت دارای چهار لایه بود که لایه های داخلی آن نازک و لایه های بیرون اش اندکی ضخیم تر بودند. این لایه ها را در فضای آزاد می گذاشتیم تا خشک شوند. زمانی که خشک می شدند، بر روی و پشت هر کدام نوشته ها و یادداشت های خود را می نوشتیم وبعد هر چار لایه را طوری بهم سرش می کردیم که تنها اطراف آنها بهم بچسپند تا از خرابی صفحات داخل در هنگام باز کردن جلوگیری شود. گفتنی است که در دو روی بیرونی قطعۀ سگرت چیزی نوشته نمی کردیم. بعد از این قطعه بحیث پوش کتاب استفاده می کردیم و رساله های کوچک مارکسیسم و لینینیسم را بوسیلۀ آنها پوش کرده ودر روز های پایوازی برای پایواز ها تحویل می کردیم. مدت زیادی از این شیوه استفاده می کردیم و تا آخر استخبارات رژیم از آن آگاهی نیافت؛ البته به این دلیل که از این شیوه تنها من استفاده می کردم و این راز را به کلی از دیگران مخفی نگهداشته بودم و تنها رفقای نزدیک یعنی اندیوال های کاسۀ ما از آن آگاهی داست وبس. ممکن کسانی هم بودند که از شیوههای دیگری استفاده می کردند. هر کس نظر به تجارب خود موفق به دریافت شیوههایی می گردید و در صورت افشا به تجربۀ تازه تر روی می آورد.

در آن زمان که قطی سگرت میسر نمی شد. کاغذ نازک شبۀ  کاغد گودی پران پیدا می کردیم و این کاغذ را از خانه می خواستیم؛ البته طوری که برای پایواز های خود می گفتیم که دیگ ها وظروف را به گونه یی با کاغذ نازک بپیچانند که استخبارات رژیم به آن متوجه نشود و برای اغفال کردن اعضای استخبارات رژیم و جاسوس های داخل اتاق به پایواز ها می گفتیم که بعضی قسمت های کاغذ را قصدی چرب کنید تا مزدوران رژیم بیشتر اغفال شوند. نوشته ها و یادداشت ها را در این کاغذ می نوشتیم و بعد آنرا قاط کرده و در قسمت تحتانی کتاب های پرحجم نهاده و دو طرف آن را دوباره سرش می کردیم. زیاد وقت از این طریقه استفاده کردیم وتا آخر مزدوران رژیم موفق به کشف آن نشدند. یک سربازی که من را در انتقال نوشته ها کمک کرد.از نزدیکان باری جان یک تن از اندیوال کاسۀ ما بود. بعدتر شیرین جان در انتقال کتاب،  نوشته و کتابچه مرا یاری نمود. وی در بلاک سوم ضابط بود وشخص مطمینی بود. هر ازگاهی که نیازمندی های  من را ازهر نگاه مرفوع می گردانید(1) . هرچند بعد از فرار کردن او یک افسر پولیس که از دوستان حاجی صاحب بود، گاهی به کمک ما می شتافت و یگان کمک های ناچیزی می کرد و اما جای ضابط صاحب شیرین دل خان را پر کرده نتوانست. معلم صاحب از پاره چنار بود و به صفت افسر پولیس در بلاک سوم ایفای وظیفه می نمود.

در بیرون هم به یک شخصی نیاز بود تا کاغذ های بهم سرش شده وجاسازی شده را ورق ورق با احتیاط جدا کند  و هم کاغذ های جاسازی شده در قسمت تحتانی کتاب ها را کشید و با یکدیگر تنظیم کند. کسی که در این کار من را کمک کرد. غلام نقشبند حیدری بود که عمر اش دراز و روزی اش فراوان و اقبال اش بلند باد و همیشه سرافراز باشد. وی تمامی نوشته های من را یک یک جدا می کرد و تنظیم می نمود که بعد از رهایی از زندان همه را برایم تحویل نمود. خداوند خیر اش بدهد و اجرفراوان برایش عنایت بفرماید. گفتنی است که نقشبند حیدری کوچک آن زمانی حالا ماشاالله صاحب نواسه شده و دارای چند اثر شعری است و در نقاشی دست توانا دارد. دراین اواخر به کاری آب رنگ تازه آغاز کرده و خوب و قشنگ شروع کرده است و رسم های زیبایی کشیده است. نقشبند هرچند به اصطلاح "شیر روزی" است ؛ اما هنوز هم مشکلات اش از ناحیۀ زنده گی باقی است. هرگاه رسم هایش به فروش برسند، روزگار اش خوب می چرخد و اما اگر بخت یاری اش نکند و رسم هایش به فروش نرسند. در آن صورت مفلس است و از خراجی باز می ماند و مجبوراست که دست گرفته چرخ زنده گی را به پیش براند؛ اما او شخص سخی و با توکل است، هر از گاهی خداوند یاری اش می کند و دست اش را می گیرد. نمی گذارد تا به هر کس و ناکس احتیاج شود. نقشبند آدم از خود گذر است و در هنگام دشواری های خیلی صبور با عزم است. درهنگان دشواری ها وارخطا نشده و خود را ازدست نمی دهد. با این صفاتی که دارد،  گاهی دوستان از این اوصاف اش سؤاستفاده می کنند. رسم هایش را می گیرند و پول برایش نمی دهند. علت اش این است که او آدم شله و چانه باز نیست. از همین رو شماری از دوستان و خویشاوندان قدرتمند و ثروتمند از این پهلویش استفاده می کنند. نقاشی هایش را به بهانه های مختلف می گیرند و پول برایش نمی دهند. اشخاصی که این کار را می کنند، یگان و دوگان شان اکنون وزیر اند و در مقام های ارش دولتی ایفای وظیفه می نمایند. این ها کم پول هم نیستند؛ زیرا هرکدام دارای چندین شرکت سهامی و کمپنی های سکوریتی دارند و با قراردادی ها زد وبند ها دارند و در فیصدی منفعت قراردادشوندهها شریک هستند.

برای آن که چیزی بنویسیم ناگزیر بودیم تا قلم داشته باشیم و نگهداری قلم هم کار ساده یی نبود. قلم ها را در میان دوشک ها مخفی می نمودیم و بعدتر جاسوسان رژیم به این موضوع آگاهی یافتند. ما ناگزیر شدیم تا شیوهها و راههای تازه یی را پیدا کنیم . ما زمانی متوجه افشای مخفیگاۀ قلم می شدیم که زندانبانان در هنگام تلاش های شبانه قلم را از میان دوشک بیرون می کردند. پس از آن ما می فهمیدیم که به گفتۀ ایرانی ها لو رفته ایم؛ یعنی افشا شده ایم. بعد ها طریقۀ دیگری را کشف کردیم و قلم ها را در میان نان های سیلو پنهان می کردیم ومدتی این کار را کردیم و اما بعد از مدتی استخبارات رژیم از این مخفیگاۀ قلم نیز آگای یافتند و قلم ها را داخل نان های سیلو بیرون کردند. پس از افشای مخفیگاۀ دومی ناگزیر شدیم تا قلم ها را کنار کارتن های کاغذی جاسازی کنیم  و یا بعضی قسمت های  مخفی بکس های پلاستیکی و خلاصه این که هر از گاهی که مخفیگاۀ قبلی افشا می شد، مخفیگاۀ جدید برای قلم ها پیدا می کردیم.

 تنها نگهداری و مخفی کردن قلم برای زندانیان چالش آفرین نیود، مخفی کردن کتاب ها هم برای شان مهم بود تا از نظر جاسوسان رژیم پنهان بمانند.کتابه ها را گاهی در قسمت های تحتانی کارتن های کاغذی یا بکس های پلاستیکی کالا جابجا می کردیم. هرچند گاهی در میان دوشک و بالشت هم پنهان می کردیم واما این محل ها زود افشا شدند؛ زیرا در هنگام تلاشی دوشک ها را قاط قاط می کردند و درآن صورت کتاب در داخل دوشک زود افشا می گردید.

از آنجا که گفته اند،  احتیاج مادر ایجاد است . زندانیان هم در هنگام احتیاج دست به ابتکارات تازه زده و روش های جدیدی را برای مخفی کردن قلم و کتاب و یا چیز های دیگر مانند رادیو پیدا می کردند. یک زمانی در بلاک دوم یک رادیو کوچک پیدا کرده بودیم. یاد مامور صاحب عالم به خیر. تنها او بود که از مخفیگاۀ رادیو خیر بود و شبانه در جای خود می خوابید و رادیو بی بی سی و یا صدای امریکا را می شنید و بعد برای ما اوضاع را تشریح می کرد. از ترس خبر های را به دیگران نمی گفتیم تا رادیو افشا نشود؛ اما در روز پایوازی اخبار دوهفته گذشته را از زبان پایواز ها به دیگران قصه می کردیم. یاد وحید جان به خیر که آدم عجیبی بود و علاقۀ زیادی برای بزرگ جلوه دادن ها داشت و در این رویکرد گاهی چنان افراط می کرد که سبب افشا شدن دروغ های شاخدار او می گردید. در راستای همین بزرگ نمایی های خود در روزهای پایوازی چنان اخبار عجیب  و غریب به قول معروف از یک زاغ چهل زاغ درست می کرد که ما به اصطلاح از دروغ های شاخدار اش شگفت زده می شدیم، اما خود اش هرگز متوجه نمی شد وچنان با آب و تاب از زبان پایواز خود قصه می نمود که به گفتۀ ایران نزدیک می شد که ما شاخ در بیاریم. این در حالی بود که ما هر شب ازاخبار افغانستان و فعالیت های مجاهدین در سراسر کشور بوسیلۀ مامور صاحب عالم آگاهی داشتیم. به هر حال مامور صاحب عالم  رادیو را بعد از شنیدن در بین صندوق نان خشک مخفی می نمود. هرچند این طریقۀ مطمینی نبود؛ زیرا صندوق ها هر از گاهی که پر می شدند،  به هدف تخلیه به بیرون منتقل می شدند. از این رو مامور صاحب عالم همه روزه نگران بود که امروز یا فردا رادیو اش را با نان های خشک یا قاق بیرون ناندازند. هرچند رادیو در لای دوشک و بالشت ها هم مخفی شده می توانست واما به دلیل خطر افشای آن از این کار صرف نظر می شد. از آنچه گفته آمد، یگانه راهها برای مخفی کردن قلم،کتاب و کتابچه نبود، بلکه طریقه های دیگری نیز وجود داشت که هر زندانی با استفاده از تجارب گذشته به شیوههای جدیدتر دست می یافت.

مخفی کاری ها تنها منحصر به قلم، کتابجه و کتاب نمی شد. چیز های دیگری نیز بوسیلۀ شماری ارتباطی ها وارد زندان می شد. به گونۀ  مثال یک وقتی شنیدیم که تربوز پر از شراب برای خلقی ها از بیرون آورد شده بود و فکر کنم که پولیس به موضوع پی برد و تربوز را به زندانی نداد. این بود بر مصداق سخن "مشت نمونۀ خروار"  از روش هایی که برای مخفی نمودن قلم ، کتاب و کتابچه از آنها استفاده می گردید تا پردۀ دیگر خداوند یار و یاور تان باد . یاهو

 

یادداشت ها  :

1 - ضابط صاحب شیرین جان روزی شکایت کرد که هرگاه این حالت ادامه پیدا کند، زندان را ترک می کنم و من برایش گفتم که این کا ر را نکن و باش تا ما را هم کمک کنی. این هم کمتر از صواب نیست. بعد گفتم که چه گپ شده که یکباره این تصمیم را گرفتی. گفت که با قوماندان شمس الدین امر بلاک اول برای شش ماه نوکری شده ام تا هر بار با وی پولیگون بروم. وی از آخرین چشم دیدخود برایم قصه کرد و گفت که زمانی که زندانیان تیرباران  می شوند. نوکریوال وظیفه دارد تا در مغز هر یک مرمی ها را خالی کند. وی گفت که روز گذشته شمس الدین از  من خواست تا به کلۀ شهدا مرمی فیر کنم و اما از این کار اجتناب کردم  و برای قوماندان جواب رد دادم . وی افزود که بعداز این می ترسم که بالاخره کاری برضد من انجام ندهد. از این رو قصد دارم که وظیفه را رها  کنم. وی یک روز آمد و گفت که یک مریض را شفاخانۀ علی آباد می برم و برای چند روز نخواهم آمد. هر چند وی از آمدن و نیامدن خود بصورت دقیق چیزی نگفت واما این آخرین بار بود که او را دیدم . بعد از دو  و سه روز زندانی را  رها کرد و خودش هم به ایران فرار نمود. یاد اش به خیر خاطرات اش گرامی باد. قسمت دهم

 

===================================================================

 

 

خاطره تلخی از زندان که  بوی نصوار بر آن سنگینی داشت و"مامون" را نسبت به من وارخطاتر نموده بود

منزل اول بلاک سوم

روزی در زندان پلچرخی در جای خود نشسته بودم که ناگهان سربازی نام من را خواند و من بلی گفتم . به سویم نزدیک شد و گفت، کالایت را جمع کن.من هم بدون پرسش به جمع آوری کالای خود شروع کردم و کالایم را گرفتم. هرچند با سرباز بگو و مگو نکردم و بگو و مگو ها نه تنها که فایده نداشت ، نقص هم داشت و بر میزان جزا نیز می افزود؛ اما متاثر شدم؛ زیرا چند روز با چند  نفر یکجا زنده گی کردن و با آنان عادت کردن و بصورت فوری از آنان جدا شدن آنهم در زندان ، خیلی دردناک و دردآور است . زندانبانان هر از گاهی برای تحت فشار درآوردن زندانی ها دست به چنین کاری می زدند و بعد اسم اش را می گذاشتند، سازمان زدایی و برای زندانی مورد شکنجه می گفتند که حزایت این است که در زندان سازماندهی می کنی. در حالی که فضای زندان برای سازماندهی چندن مساعد نبود و از سویی تمامی زندایان سازمان یافته زندانی شده بودند. زندابنابان تدویر حلقه های درسی و تفسیر قرآنکریم را از سوی زندانیان ، نوعی سازماندهی تلقی می کردند و به همین بهانه زندانیان را از یک اتاق به اتاق دیگر جزایی می نمودند. من خاموشانه کالایم را جمع کردم و آماده شدم وسرباز گفت، بخیز و بیا، از دنبال اش به حرکت افتادم ورفتم تا بالاخره از منزل دوم به منزل اول رفتیم و من را داخل یک پنجرۀ دیگر برد. زمانی که وارد اتاق شدم و به سوی دهلیز چپ روان شدم. سرباز صدا کرد که در کدام اتاق جای است. در همین هنگام عبدالرزاق مامون در دهلیز چشم ام به عبدالرزاق حالا مامون افتاد و وی با زیر چشم اشاره یی کرد و برایم گفت که در این کوته قفلی جای است. برای سرباز بگو که در این کوته قفلی جای است؛ اما از سیما و نگاههای وی  فهمیدم که نمی خواهد سرباز این را بداند که من او را می شناسم . هدف از این تبدیلی ها در زندان نوعی تجرید کردن و جدا گرادنیدن زندانیان از دوستان شان بود که چندی با آنان آشنایی حاصل کرده بودند. هرگاه می دانست که من با مامون شناخت دارم، از رفتن من به کوته قفلی او ممانعت به عمل می آورد. بالاخره سرباز رفت و داخل کوته ققلی کوچک شدم. مامون من را به هم اتاقی های خود معرفی کرد. من با هیچ یک از آنان آشنایی نداشتم و بعد ها باهم دوستان نزدیکی شدیم. در آن کوته قفلی افزون بر مامون استاد گل احمد سیرت، حالا استاد در یکی از مکاتب،  احمد زید مدیر کنترول دافغانستان بانک و  شفیع جان   بودند. پس از چند دقیقه جور بخیری اندکی با یکدیگر آشنا شدیم و بعد ها خیلی صمیمی شدیم. حالا هر چند اندکی یک دیگر را می بینیم و اما باز هم گاه گاهی که در جایی باهم سر می خوریم، گویی همان صمیمیت های اتاق تنگ و مخوف باربار زنده می شود و بر دوستی های ما افزوده می شود.(1)

زنده گی من در این پنجره خیلی خاطره  انگیز و عجیب بود. در این اتاقک تنگ و تاریک چهار نفر بودیم . یاد شفیع جان بخیر و سعادت و کامگاری های روزگار نصیبش باد که آدم خیلی مهربان و دلسوز بود و به مروت و جوانمردی های او هم نمی توان از نظر بدور افگند.  در هر ا تاق تنها چهار دوشک اسفنجی در کنار هم فرش می شدند و هر زندانی ناگزیر بود که در جغرافیای یک دوشک زنده گی خود را در داخل اتاق عیار نماید. جای شفیع جان در کنار پنجره بود و از داخل طوری یک قطی چوبی (کریت) را طوری جاسازی کرده بود که داخل کریت از بیرون دیده نمی شد و از چشم سربازان بدور بود. شفیع جان اطراف یک قطی شیر را طوری سوراخ نموده بود که پوست بادام چرب شده در روغن در داخل آن با مخلوط هوا بسوزد.  وی قطی را در بین کریت طوری جابجا کرده بود که جاینک به ساده گی بالایش مانده می شد. شفیع جان با حوصله مندی تمام پوست های بادام همراه با روغن را روشن می کرد و آتش آهسته آهسته در داخل قطی به سوختن آغاز می کرد و شفیع جان با حوصله مندی تمام؛ البته به یاری عشق ورزیدن با هم اتاقان، هر چند دقیقه بعد تر چند عدد پوست بادام و مقداری روغن را به داخل قطی می ریخت تا زمانی که چای جوش می شد. شفیع جان هر صبحگاهی بعد از نماز به این وظیفۀ مقدس خود ادامه می داد و برای ما چای صحانه را آماده می کرد. دستانش درد نکند و هر جا که باشد،خداوند یار و یاوراش باشد و از آفات سماوی و زمینی او را درامان داشته باشد. شفیع جان تنها چای را آماده نمی کرد؛ بلکه این آدم بزرگوار کار های خوب دیگر و خدمات بایستۀ دیگری را نیز برای ما عرضه می کرد. زمانی که دسترخوان هموار می شد. وی نان سیلو را با کارد بصورت منظم پارچه پارچه می نمود و دو روی یک پارچه نان سیلو را مسکۀ روسی چرب می کرد و دو پارچۀ   نان سیلوی دیگر را به دوطرف آن می نهاد و به ترتیب برای ما توزیع می نمود. یاد آن خاطرههای پر از صفا و صمیمیت دوستان هرچند پرخطر و وحشت بار بود، به خیرباد. گفتنی است که آماده کردن روغ سوخت اجاقک ما داستان دیگری دارد که باید اندکی به آن پرداخت. قروانۀ شب اکثرا نخود روغن دار و خیلی چرب بود. آنقدر روغن آن زیاد بود که بالای نخود بصورت جدایی معلوم می شد. روغن مذکور را در یک ظرف در قطی شیر کلیم افگنده و بعد آن را جوش میدادیم تا در هنگام سوختن دود نکند و بوی روغن به هوا بلند نشود.

من پیش از آن که دراین اتاق با مامون یکجا شوم ، قبل از آن شکایت هایی از وی شنیده بودم که می گفتند، وی با مائویست ها وخلقی ها نشست و برخاست دارد و با آنان شطرنج می زند  واز این قبیل حرف های دیگر. از این که من با او خویشاوندی دارم و از رابطۀ من با او آگاه بودند. گاهی به من می گفتند تا او را از این کار هایش ممانعت نماید. چنانکه باری به اتاق وی رفتم و موضوع را برایش گفتم و برایش گوشزد نمودم که زندان فضای تنگ است و در این جا ناگزیر باید در نشست ها و برخاست ها با  مردم محتاط بود؛ اما هر از گاهی که شاکیان می آمدند. برای آنان می گفتم که بگذارید آهسته آهسته خوب می شود و همه چیز تغییر می کند و نگذارید  که او بیشتر عقده شود واز دینداری و اسلام دل سرد شود. بالاخره همین طور هم شد و مامون برضد همه سر بغاوت برداشت و کار هایی انجام میداد که خشم و انزجار دیگران را نسبت به خود برانگیزد. چنانکه در همان روز های اول که در کوته قفلی با وی همکاسه شدم. هرچند برایش چیزی نمی گفتم و اما متوجه اش بودم . می دیدم که در هنگام نماز همه برای ادای نماز ایستاده می شوند و اما رزاق به عکس آفتابۀ خود را گرفته و در مقابل دروازۀ تشناب  ایستاده است. او این کار را به زعم خود اش انتقامجویانه انجام میداد تا به اصطلاح از رقبای خود انتقام گرفته باشد. من در روز های اول هیچ چیز برایش نگفتم و صرف نظاره گر احوالش بودم وحتا خودش هم به حیرت رفته بود که چگونه چون سایر اشخاص برای او امر و نهی نمی کنم؛زیرا می دانستم که  از لحاظ روانی او خیلی صدمه دیده است و حالت عادی ندارد. چنان حالت عجیبی داشت که یک روز به حالت خیلی عصبی از تشناب آمد و با حالتی گرفته و قهرآمیز که ابروانش را درهم می فشرد. از حالت اش پیدا بود که خیلی قهرو عصبی است و با وارد شدن در اتاق گفت که فلان شخص را می زنم. من پرسیدم کی را و برای چی ؟  او کی است و چه کاری کرده است. وی گفت ، هرزمان که تشناب می روم ، او گویی پیش رویم سبز می شود و بروت های خود را به اصطلاح " یک رنگ "پیچ و تاب می دهد. این تاب دادن هایش من را خیلی خسته کرده است و بعد تر گفت ، کاشکی یک بروت هم داشته باشید که به تاب دادن بارزد. زمانی که فهمیدم ، جه کسی را می گوید، متوجه شدم و برایش گفتم ،  تو میخواهی آنچه از او تا کنون باقی مانده و آن دلخوشی و دلمشغولی او است ، می خواهی آنرا هم از او بگیری و تنها همان چند تار موی  سبیل ها است که او با آن خوش است و حالا تو می خواهی همان خوشی اش را بگیری و با خوشی های بجنگی . از این قبیل حرف های دیگری نیز برایش گفتم . متوجه شدم که آهسته آهسته عصبانیت اش کم شد و گویی بر آتش در حال اشتعال و درونسوز اوآب سرد پاشیدم. بالاخره ناراحتی های او کمتر شد و حالت اش تغییر کرد و از نبرد با آن آدم بیچاره منصرف گردید.

مشکلات آقای مامون تنها این نبود و او با دشواری های عدیدۀ روحی و جسمی دست و پنجه نرم می کرد. من همیشه فکر می کردم که صحبت را از کجا با او آغاز کنم؛ اما آهسته آهسته صحبت را از زاویۀ دیگری با او شروع کردم ؛ زیرا میدانستم که او سخت دچار بیماری روانی است و کوشش کردم تا هرچه بیشتر اعتماد او رانسبت به خود جلب نمایم. با وی بحث های روانی را شروع کردم و درموارد مختلف با وی صحبت می کردم. روی مسایلی بحث می کردم که در اصل متوجه او بود و اما غیر مستقیم از جای دیگری آغاز شده بود. متوجه شدم که بحث های روانی خیلی برایش جالب شده می رود. او پیش از آنهم کتاب های روانشناسی صاحب زمانی مانند؛ آنسوی چهرهها، راز کرشمه ها، روح بشر و ... را خوانده بود و به خواندن کتاب های روانشناسی علاقمند بود. به کتاب های ادبی زیاد علاقه داشت و شماری آثار ادبی غربی و آثار ترجمۀ اشعار شعرای غرب را نیز با خود داشت و  مطالعه می کرد. من بیشتر به مطالعه ترغیب اش کردم و کتاب هایی را برایش گفتم وآنها را از خانه خواست و می خواند. وی هرچند دارای استعداد خوب  بود و علاقۀ شدید به مطالعه داشت و اما نوشتن را تا آن زمان آغاز نکرده بود. من برای نوشتن او را ترغیب کردم و زیاد برایش گفتم که بنویس. گفتم هر چه که در ذهنت می آید ، آنرا بر روی صفحۀ کاغذ رقم بزن. وی بیشتر آثار ترجمۀ ادبیات غرب را می خواند و به آنها علاقمند بود. من برایش گفتم که چیز های شعرگونه و وجیزه گونه بنویس . از این که او بیشتر به آثار ترجمه متمایل بود و آنها را مطالعه می کرد. آهسته آهسته نوشته های آزاد را شروع کرد.  چند نوشته که نمود، علاقمندی اش به نوشتن بیشتر شد و گفت که چگونه این ها را خانه روان کنم تا باقی بمانند. برایش گفتم که در کتاب هایی که می خوانی بنویس و آنها را به خانه بفرست و کسی را بگو که آنها را جمع  آوری و تدوین کند. وی پس از آن به نوشتن ادامه داد وهر روز علاقمندی اش به نوشتن افزایش می یافت. هرچند من آرزو ندارم که گویا مرهون احسان من باشد و از من بحیث اولین ترغیب کننده اش برای نوشتن یادآوری کند واما روزی مصاحبه اش را با نشریه یی خواندم . وی به پاسخ به سوال خبرنگار از یک شخص دیگری در زندان بحیث تشویق کننده یاد آور شده بود. راستی زمانی که آن نوشته را خواندم، اندکی متاثر شدم. شاید او هم در ترغیب وی نقش داشته باشد و اما من از اولین تشویق کننده گان او هستم. این گفتۀ او به گونه یی معنای به تحریف کشاندن واقعیت های زنده گی اش را دارد.

به هر حال  صحبت های من هم با او ادامه پیدا کرد و کم کم بحث های روانی به بحث های فکری واعتقادی بدل شد. این بحث ها برایش جالب بود وگاهی عصبی می شد و می گفت، فلان  و فلان که ادعای رهبری دارند، چرا این گپ ها را نمی فهمند و تمام شان بی سواد اند و مردم را گمراه ساخته اند. من او را بیشتر ترغیب به آموزش های اسلام پویا نمودم و از وی خواستم که کمتر در مورد افکار واهی غیر اسلامی که زیر نام اسلام مطرح اند ، توجه کند و از من سوال می کرد و من هم تا حد ممکن به سوال هایش پاسخ می دادم . کار من با او پیش رفت و توانستم به تدریج شماری عادت ها و افکار او را عوض کنم. حتا خواستم تا او را به ترک سگرت وادار کنم. گفت که یکجا سگرت دود کنیم تا به تدریج کم شود و بالاخره ترک اش کنم . یک یا دو روز این کار با او انجام دادم . متوجه شدم که از حد گذشت و ترسیدم که من معتاد نشوم. روزی با جدی تر برایش گفتم که من بعد از این سگرت نمی زنم و می خواهی که من را هم سگرتی بسازی. دل ات هر قدر سگرت که می کشی بکش، به من ارتباط ندارد. هرچند چیزی نگفت و فکر کنم که بالاخره سگرت راترک کرد.هر روز بیشتر با من انس می گرفت و رفیق تر شد و اما روزی برایم گفت ، تویگانه آدم هستی که بسیار گپ هایت را قبول کرده ام وبعد از این برایم چیزی نگو . من هم متوجه شدم و چند روز او را به حال خود اش رها کردم ؛ زیرا او از لحاظ روانی آسیب دیده بود و دارای روح شکننده بود. رمضان شد و مامون روزه گرفت. سه روز پی در پی روزه گرفت و روز چهارم متوجه شدم که با حالت کسل و خسته در حالی که سیمایش سیاه شده بود. دهلیز شتابان پایان و بالا می رفت. وی را صدا کردم که چرا و چه شده و گفت ، بگذار که روزه بگیرم تا بمیرم . من برایش گفتم که هدف از روزه گرفتن قتل انسان نه بلکه نجات و رستگاری او است. هرگاه کسی مریض باشد و روزه بگیرد. معنای آن را دارد که مانند روزه خوار مرتکب گناه می شود. برایش تاکید کردم در صورتی که مریض باشید، می توانید روزه را بخورید و بعد که خوب شدی، اعاده اش کن؛ اما برایش تاکید کردم که نان را مخفی بخورد تا دیگران او رانبینند.  

هرچند بسیاری چیز ها از خاطره ام رفته اند و از آنوقت تا کنون بیشتر از سی سال می گذرد و اما این قدر به خاطرم می آید که بعد ها از اتاق اولی به اتاق دیگری تبدیل شدیم  و با یک موسفید و فرزند اش هم اتاقی شدیم . دراین اتاق داستان زنده گی من او با این دو مرد رنگ دیگری گرفت و خیلی به عذاب سپری شد. آن پدر و فرزند نصواری بودند و از خانه تنباکو و خاکستر می خواستند و در داخل اتاق هر دو را مخلوط می کردند و بوی آن برای ما قیامت رانشان می داد. هرچند برای شان گفتیم که این کار را در بیرون از اتاق انجام بدهند و اما قبول نکردند. وضعیت بجایی رسید که رزاق گفت ، فرزند بابه را لت می کنم و من ممانعت کردم. چند ماهی که در آن اتاق ماندیم ، خیلی سخت و دشوار سپری شد. حتا حالا هم که این نوشته رامی نویسم، فکر می کنم که همان بوی تند نصوار به مشامم می آید.

بالاخره رزاق  از اتاق ما به اتاق دیگری رفت و دیگر او را در زندان ندیدم تا آنکه در سال 1373 روزی به خانۀ ما آمد و او را پس ازسال های طولانی دیدم. احوال اش را پرسیدم و از اسید معده اش پرسیدم. گفت که حالا بهتر هستم.

گفتنی است که در همین  اتاق یک صنفی پیشینه ام از صنف پنجم به بعد تا زمان فاکولتۀ انجنیری دانشگاۀ کابل آقای  عزیزالرحمان رفیعی نیز در جمع سایر زندانیان چوگان اسارت را بر سر و دوش خود متحمل شده بود و بهترین آوان زنده گی ثمر بار خود را در زندان عبث و بی فایده سپری می نمود. هرچند زمانیکه با مامایش جناب مقدم در یکی از اتاق های صدارت سر  خوردم. زمانی که از صدارت به زندان پلچرخی منتقل شدم، بعد ازآن مقدر صاحب را ندیم و اما اندکی در ذهنم ماند است که شاید داکتر صاحب حسن ظفر را باری در بلاک اول هم دیدم و بعد از آن ندیدم. گفتنی است که جنابان هر یک نصرت نور، عابر، ظفر، مقدر، و سه نفر دیگر که با تاسف اسم  شان را نمی دانم "حزب اسلامی برای آزادی" را تشکیل داده بودند. این حزب به رهبر داکتر اصاحب اصغر بشیر تشکیل گردیده بود. دولت تمامی اعضای رهبری اش را بازداشت کرد و اما خود داکتر صاحب موفق به فرار شد. آقای بشیر بعد ها ترور شد و به شهادت رسید و از وی آثار زیاد تحقیقی در مسایل اسلامی، فقهی از ایشان برجا مانده است. روح شان شاد ویاد شان گرامی باد. در این میان تنها از طریق  آقای رفیعی اطلاع حاصل کردم که جناب مقدر صاحب به حالت زار و پریشان در فرانسه زنده گی دارد.

وقتیکه با آقای مقدر آشنا شدم و با هم قصه کردیم و خود را دانشجوی سال پنجم فاکولتۀ انجنیری معرفی کردم و دریافت که همدورۀ خواهر زاده اش هستم، بصورت فوری گفت که یک خواهر زاده  ام نیز در فاکولتۀ انجنیری همدورۀ شما است. فکر کنم در آن زمان آقای رفیعی زندانی نشده بود و بعد ها زندانی شد و من از زندانی شدن او خبر نداشتم. تنها زمانی که در همین اتاق او را دیدم، فهمیدم که او هم به قافلۀ زندانیان پیوسته است.  من با آقای رفیعی در زمان مکتب در ضمن همصنف بودن، خیلی با یکدیگر دوست بوده و در یک چوکی در کنار هم می نشستیم. او به قول معروف دوم نمرۀ صنف بود و من هم سوم نمره و محمد نعیم جان کریمی که بعد ها از فاکولتۀ ساینس دانشگاۀ کابل فارغ گردید، اول نمرۀ صنف ششم جیم لیسۀ شاه دوشمشیره بود. پس از سال 1360 نعیم جان را ندیده ام  و خداوند اورا از گزند حوادث درامان داشته باشد. گفتنی است که آقای رفیعی اکنون بحیث رییس شبکۀ جامعۀ مدنی در کابل ایفای وظیفه می نماید.

تنها رهبران حزب اسلامی برای آزادی افغانستان نبود که به شکار رژیم مزدور شوروی درآمده بود؛ بلکه رهبران بسیاری از احزاب سیاسی راست  و چپ کشور به اسارت رژیم درآمده بودند و بیشتر شان در بلاک اول زندانی بودند و شماری از آنان هم در بلاک های دگر زندانی بودند. رژیم با استفاده از شبکه های جاسوسی و پرتاب کردن افراد نفوذی خود در میان گروههای راست و چپ توانست تا تشکیلات گروههایی چون حزب اسلامی به رهبری انجنیر حکمتیار، حزب راوا ، حزب مجاهدین خلق، حزب ساما، حزب رهایی به رهبر داکتر فیض، حزب جمعیت اسلامی را بدست آورد و رهبران درجه اول و دوم و سوم این گروهها را  زندانی کند. رهبران این گروهها بصورت دایمی در یک بلاک نبودند و به شکل دوامدار از یک بلاک به بلاک دیگر تبدیل می گردیدند.

جالب تر این که همین اکنون که این نوشته را می نویسم .هر قدر بر حافظه ام فشار آوردم . نفهمیدم که من چگونه و چه وقت از این اتاق به اتاق دیگری رفتم و با کی ها هم اتاقی شدم و پس از آن چگونه زندان سپری شد. شاید خواننده گان بگویند، در صورتی که چنین است، چگونه نوشته های بالا را نوشته اید. راست اش این است که خاطرات زندان در ذهنم بصورت پراگنده باقی مانده اند و از هر جایی که شروع می کنم به نقطه یی می رسم که تسلسل را بار دیگراز دست می دهم . بهتر است تا بگویم که این خاطرات بیشتر به گونۀ پردهها نوشته شده اند که هر پرده بیانگر بخشی از زنده گی ام در زندان پلچرخی است. تصمیم گرفته ام تا تمامی خاطرات زندان پلچرخی را تا اندازه یی که حافظه ام یاری می رساند، پرده در پرده درقید تحریر درآورم تا آموزشی باشد برای تجربه های جدید به نسل های امروزی وفرداها.   

1-             من  در سال 1360 صنف پنجم فاکولتۀ انجنیری بودم که زندانی شدم . در آنزمان سمستر اول صنف پنجم دورۀ عملی بود و سمستر دوم باید در فاکولته به شکل نظری دنبال می شد.  من منتظر فرصت بودم تا بالاخره در سال 1392 فرصت میسر شد و به فاکولته انجنیری مراجعه کردم. موضوع را به عرض رساندم و بالاخره امراز وزارت گرفتم وشامل فاکولته شدم . اولین روزی که در شروع سمستر دوم وارد صنف شدم و با محصلان سلام و علیک کردم. صحبت هایی شروع شد و آهسته آهسته معرفی یکی برای دیگری آغاز شد. در این میان یکی از همصنفی ها برایم گفت ، من خودت را می شناسم و بعد گفت که پدرم همرایت زندانی بود. و اضافه نمود که در چند محفل خویشاوندان من را دیده است. گفتم که پدر ات کیست . وی گفت، گل احمد. هر چند از بد روزگار گاه گاهی حافظه ام یاری نمی کند و چیز هایی زود در ذهنم تداعی نمی کنند و اما  فکر کردم و اندکی بعد فهمیدم که احمد سیر جان از چه کسی سخن می گوید. من خیلی خوش شدم و طوری احساس کردم با برادرزادۀ همتنی خود پس از دیر وقت ها آشنا شده ام. احمد سیر جان که یک انجنیر لایق، ذکی و هوشمند است ، در آوان سمستر من را خیلی یاری کرد و در درس های به کمک من می شتافت . خداوند او را بیشتر از این موفق بگرداند و تا بحیث فرزند صالح این کشور مصدر خدمات شایسته و بایسته برای هموطنان دردمند و بلاکشیدۀ خود شود.  

زندانیان یازده یازده ولایت کاپیسا که دستگیر پنجشیری آنان را به دام افگنده بود

بازهم حکایت از خاطرات منزل اول بلاک سوم است ، گروپی از زندانی ها دراین اتاق به نام یازده یازده معروف بودند و این ها را از آن روی یازده یازده می گفتند که به تاریخ یازدۀ دلو سال 1362 بازداشت گردیده بودند. این زندانیان قصه می کردند که دستگیر پنجشیری آنان را به دام افگنده بود. حادثه طوری بوده که دستگیر پنجشیری پس از تهاجم نیرو های دولتی به کاپیسا، وارد این ولایت گردیده بود  و مردم را به راهپیمایی دعود کرده بود. مردم هم از ترس به خواست وی لبیگ گفته و از خانه ها و قریه های شان بیرون شده و گروپ گروپ به راهپیمایان پیوسته بودند. آن روزگار که روزگار مارش و راهپیمایی ها بود و دولت هر روز به بهانه های مختلف مردم را از دفتر ها و گاهی هم از قریه های شان بیرون می کرد و راهپیمایی های اجباری را تشکیل می داد تا به اصطلاح حمایت مردم از دولت و پایگاۀ توده یی انقلاب ( کودتا) ثور را به نمایش بگذارد. مردم هم از ترس تا مبادا متهم به ضد انقلاب نشوند، ناگزیرانه به صفوف راهپیمایان می پیوستند؛ بویژه ماموران ملکی دولت که دست شان زیر سیگ حکومت بود. در صف اول این گونه راهپیمایی ها قرار می داشتند. شهروندان ولایت کاپیسا هم از ترس متهم شده به ضد انقلاب ناگزیر به اشتراک به راهپیمایی شده بودند؛ زیرا کاپیسا در سال ها از ولایتهایی به شمار می رفت که مجاهدین بیشترین نفوذ و قدرت در آن را داشتند. هر از گاهی که دولت عملیات نظامی می نمود و مجاهدین ناگزیر به عقب نشینی های تاکتیکی می نمودند. در چنین حال نیرو های اردو و ملکی دولت گردهمایی ها را در محل تشکیل می دادند و به زور مردم را وادار به اشتراک در راهپیمایی ها می نمودند تا دولت قوت مردمی خود را نمایش داده باشد. گفتنی است که خانوادۀ عالمیار از منطقۀ سیدخیل بود که از جمله رهبران شناخته شدۀ حزب خلق بودند.

به تاریخ یازدهم دلو سال 1362 دستگیر پنجشیری نیز به دستور حزب خلق قوت های رژیم را در ولایت کاپیسا همراهی می کرد. دولت عملیات کلانی را در منطقه به راه افگند و قوت های سه گانۀ رژیم در آن سهم داشتند. در اکثر موارد مجاهدین بخاطر جلوگیری از تلفات ملکی و کشته شدن مردم محل پس از رویارویی با نیرو های دولتی دست به عقب زنی های تاکتیکی می زدند و زمانی که نیرو های دولتی منطقه را ترک می کردند و دوباره به منطقه می آمدند. مجاهدین این بار نیز مانند گذشته پس از برخورد شدید با نیروهای دولتی از منطقه عقب نشینی کردند و نیرو های دولتی بعد از عقب نشینی آنان مانند گذشته دست به راهپیمایی می زدند و مردم محل را وادار به اشتراک در این گونه راهپیمایی ها می نمودند. این گونه راهپیمایی ها همراه با محافل کنسرت می بود. وزارت داخله یک کندک زیر نام کندک تبلیغات ایجاد کرده بود که شمار زیاد هنرمندان از جمله شاه پیری مشهور به نغمه، منگل، وجیه، گل زمان و بسیاری هنرمندان دیگر در تشکیل آن موجود بودند. این ها نیرو های وزارت داخله را در هنگام جنگ ها بویژه بعد از غلبه یافتن دولت بر مجاهدین همراهی کرده و با برگزاری کنسرت ها و محافل خوشی کوشش می کردند تا فضای جنگی را به فضای غیرجنگی مبدل کنند و اندکی از لحاظ روانی مردم را آرام بسازند و از سویی هم حمایت مردمی را از دولت نشان داده باشند. چنانکه خواندن معروف وجیه رستگار زیر نام " یار یک سرباز است لیلی" خیلی در آن زمان معروف بود و زبانزد بچه های کوچه بود. دولت تلاش می کرد تا با این گونه حرکت های ساختگی بر زخم های مردم مرحم بگذارد.  این بار که گردهمایی شکل دیگری به خود گرفت و به راهپیمایی بدل شد و راهپیمایان به سوی پروان به حرکت افتادند. با تاسف که فراموش کرده ام و فکر کنم که نیرو های خاد پیش از رسیدن مردم به پروان در شهر گلبهار راهپیمایان را محاصره کرده و تمامی شان را به دام انداخت و زندانی نمود. این ها زمانی زندانی شدند که دستگیر پنجشیری در پیشاپیش صفوف تظاهر کننده گان شعار های انقلابی سر می داد. این زندان هر از گاهی خاطرات دستگیری خود را قصه می کردند و بر دستگیر

پنجشیری طعن و لعن می دادند و وی را مسبب زندانی شدن خود می دانستند. هر چند شمار این زندانیان درست معلوم نبود و اما به گفتۀ  این زندانیان شمار شان اضافه تر از هزار نفر بود. تمامی این زندانیان به میعاد های مختلف از سه سال تا پنج سال و کمتروبیشتر محکوم به حبس تنفیذی شدند و پس از تکمیل کردن میعاد حبس از زندان رها شدند. هرچند شماری از این ها مشمول عفو دولت شدند که پس از چند سال برای زندانیان داده می شد. از این گونه فرمان ها بیشتر زندانیانی بهره می بردند که قید شان کمتر از پنج سال بود و هرچند یک بار فرمان مشمول حال زندانی نیز شد که میعاد حبس شان اضافه تر از پنج سال بود و ثلث باقیماندۀ  حبس شان بخشیده شد.

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت